پرچم باهماد آزادگان

110 ـ آفتاب حقايق يا دروغ رسوا

شايد بسياري از خوانندگان ميدانند كه از دو يا سه سال پيش[پس از شهريور20 و ميدان يافتن ملايان] نوشته اي بنام « يادداشتهاي كينياز دالغوركي» بميان آمده كه كساني آنرا « زنجير خوشبختي» گردانيده اند و نسخه هايي برداشته باين و آن ميفرستند ، و آن يادداشتها كه از زبان پرنس دالغوركي نوشته ميشود دربارة كيشهاي بابي و بهايي و داستان پيدايش آنهاست.

كوتاهشدة آن يادداشتها اينكه پرنس دالغوركي در سال 1831 ميلادي ( 1246 قمري ، 1209 خورشيدي) در زمان فتحعليشاه بايران آمده كه عضو سفارت روس بوده. ولي در نزد يك ملايي بنام شيخ محمد بدرس عربي پرداخته و اسلام آشكار گردانيده كه رخت ملايان مي پوشيده و عمامه بسر ميگزارده و زن مسلمان گرفته و بميان ملايان و مسلمانان آمد و رفت ميكرده. ليكن در نهان كارش جاسوسي مي بوده.
 اينست با كسانيكه آشنا ميگرديده ( كه از جمله با ميرزا حسينعلي نوري و برادرش ميرزا يحيي آشنا شده) آنانرا بجاسوسي واميداشته و چون فتحعليشاه مرده و محمد شاه بجاي او نشسته قايم مقام بعنوان اينكه محمدشاه ترك است و نژاد مغولي (؟) دارد و آنگاه اختيار خود را بروسها سپرده ميخواسته او را بردارد و كسي را از خاندان زند پادشاه گرداند در اين باره با حكيم احمد نامي كه از عرفاي ايران شمرده ميشده شور نهاني ميداشته ولي دالغوركي بوسيلة ميرزا حسينعلي از آن آگاه گرديده و اينست از يكسو زهري بميرزا حسينعلي داده كه بحكيم احمد خورانيده و از يكسو محمد شاه را بكشتن قايممقام واداشته. بدينسان چند سالي در ايران ميزيسته و همة كارها در دسته او ميبوده تا بروسيه بازگشته و از آنجا آهنگ نجف كرده كه بنام « شيخ عيسي لنكراني» در ميان طلبه ها ميزيسته و بدرس سيدكاظم رشتي ميرفته كه در آنجا ميرزا عليمحمد باب را شناخته است و با وي آشنا گرديده و چون ميرزا عليمحمد چرس ميكشيده اختيار او را بدست خود گرفته و واداشته كه بدعوي امام زماني برخيزد و بدينسان بنياد بابيگري را گزارده. سپس چون بروسيه بازگشته اين بار بنام سفير بايران فرستاده شده كه در اينجا هم به پشتيباني از جنبش بابيگري برخاسته و با دست ميرزا حسينعلي و ديگران بآن هياهو پيشرفت داده است.

اينست كوتاهشدة آن نوشته. چون چند هفته پيش آقاي نادر شكوهيان در تبريز نسخه اي از اين نوشته را بدست آورده و صفحه هاي آنرا رونويس كرده براي من ميفرستاد ، بايشان نوشتم من نسخة آنرا ميدارم و چون آقاي شكوهيان دربارة راست يا دروغ بودن آن پرسيده بودند پاسخ دادم در پرچم گفتگو خواهم كرد و اينك نويد خود بكار مي بندم.

بايد دانست اين نوشته دروغست. نسخه اي كه بنزد من فرستاده اند زير عنوان « آفتاب حقايق» است. ولي من ميبايد گفت : دروغ رسواست. گويا يكي از آخوندبچه هاي هوسمند كه تاريخ نيز ميدانسته اين را ساخته و بگمان خود تيشه بريشة كيشهاي باب و بها زده. بدبختان چون در گمراهي و ناداني همدوش بابيان و بهائيانند و پاسخي بكيشهاي آنها نمي توانند داد باين نيرنگها دست مي يازند. كيش بهايي و بابي پديد آمده از همان نادانيهاي ملايان و خود ميوة كتابهاي ايشانست. ولي آنان ميخواهند بدينسان از خود باز گردانند و چنين وا نمايند كه بيگانگان آنرا پديد آورده اند.

من اينك دليلهايي را كه بساخته بودن آن نوشته ميدارم در اينجا مينويسم :

1) اين يادداشت اگر راست بوده چرا ترجمه كنندة آن (يا پراكننده اش) نام خود را پنهان داشته است؟!. اين نوشته اگر راست باشد يك سند بسيار ارجدار تواند بود و مليونها نسخه از آن بفروش تواند رفت. پس بايستي ترجمه كننده نام خود را آشكار گرداند و بگويد كه اصل آن بزبان روسي يا بهر زبان ديگري در كجا ميبوده ، و چگونه بدست افتاده ، و آنگاه بچاپ رساند و آشكاره بميان مردم پراكند. بايد پرسيد چرا اينكار را نكرده؟!. اكنون هم دير نشده. ما كه اين ايراد را ميگيريم ترجمه كننده ( اگر راست است كه از خود نساخته و ترجمه كرده) خود را آشكار گرداند و به پرسشهاي ما پاسخ دهد.

از زمان دالغوركي صد سال ميگذرد و ما در اين چندگاه از كسي نام چنين يادداشتي را نشنيديم و سراغي از آن نداشتيم. پس ترجمه كننده بگويد كه از كجا بدست آورده است؟!..

در نسخه اي كه براي من فرستاده شده در ديباچه اش زير عنوان « آفتاب حقايق» چنين مي نويسد : « اين جزوه عبارتست از يادداشتهاي كينياز دالغوركي (يا شيخ عيسي لنكراني) موجد مسلك بابي و ازلي و بهائيست كه در زمان سلطنت محمدشاه قاجار در ايران مأموريت داشته و براي ابوالحسن بسطامي بخراسان ارسال شده عين دستخط ايشان از نظر خوانندگان ميگذرد».

اين ابوالحسن بسطامي كيست؟!.. كه براي او فرستاده؟!.. چرا نام فرستنده را ننوشته اند؟!.. چرا نگفته اند از كجا بدست آورده؟!..

سپس در زير آن مينويسد : « زنجير خوشبختي ـ چون قرائت اين سطور از نظر مذهبي و اخلاقي و تاريخ واجب شمرده شد او را زنجير خوشبختي قرار داديم. در هر خانواده وارد شود خوشبختي را با خود خواهد برد و چنانكه نگاهداري شده يا استنساخ نشده رد شود ملال خاطر فراهم خواهد نمود. آنچه تاكنون شنيده شده و بتجربه رسيده است چندين خانواده بواسطة استنساخ خوشبخت شده و چندين خانواده بواسطة نگهداري بسختي معيشت و مرض مبتلا شده اند».

اين ديباچه گذشته از آنكه دليل ديگري بساخته بودن آن نوشته است پليدي سازندة آنرا نيز ميرساند. « زنجير خوشبختي» چيست؟!. اين افسانة فرنگي نيز گرفتاري ديگري گرديده. هر آخوندي كه دروغ ميبافد ، و هر زيارت نامه خوان گدايي كه براي گرمي بازار خود خوابهاي دروغ مي بيند ، از اينراه به پراكندن آن ميكوشد. يك كسي اگر يك سخني راست و شنيدني ميدارد چرا آنرا آشكاره بچاپ نرساند و ميان مردم پراكنده نگرداند؟!.. چرا از پندارپرستي ايرانيان و از ناتواني روانهاي ايشان بسودجويي پرداخته بدينسان بيم دهد : « چندين خانواده بواسطة نگهداري بسختي معيشت و مرض مبتلا شده اند». ببينيد چه نامرد و پستي ميبوده كه براي پيشرفت يك دلخواه بي ارج خود بچنين دروغي پرداخته است!

2) از جمله هاي خودنوشته دليلها بساخته بودن آن پيداست. يك كسي چگونه ميتوانسته هم كاركن سفارت روس باشد و هرروز بآنجا رود و هم در ميان مردم با رخت ملايي و با كفش زرد بگردد و زندگي كند؟!.. يك كسي چگونه ميتوانسته به تنهايي در همة كارها دست داشته باشد. ظل السطان را بدعوي پادشاهي وادارد ، و سپس او را بزمين زند ، يكدسته را بزندان اردبيل فرستد ، و يك دسته را از آنجا بگريزاند؟!.. اينكارها از يكتن چگونه ساخته ميشده؟!..

اينها دليل ديگري به پستي انديشة سازندة نوشته ميباشد. بدبخت شنيده بوده كه برخي كاركنان سياسي دولتهاي اروپايي در كشورهاي شرقي بكارهايي پردازند و نيرنگهايي انگيزند ، مي پنداشته كه آن كاركنان نيروهايي بيرون از اندازه (خارق العاده) دارند و هركاري را كه خواستند توانند كرد. بدبخت از يك دالغوركي « حسين كرد شبستري» درآورده.

گذشته از آنكه لغزشهاي تاريخي نيز ميدارد. مثلاً محمدعليميرزاي (دولتشاه) را در زمان مرگ فتحعليشاه زنده مي پنداشته است. نيز معني « من يظهرالله » را نميدانسته است. از اينگونه باز هست و من نيازي بياد كردن آنها نمي بينم.

3) دليل سوم كه ارجدارتر است آنست كه كيشهاي بهايي و بابي با همة بيپايي بي ريشه نبوده. باينمعني كه بيكبار پديد نيامده ، بلكه چنانكه گفتيم نتيجة كيشهاي ديگر بوده. اين خود داستانيست كه يك پندار كجي چون رواج يافت و كسي بجلوگيري برنخاست برنگهاي گوناگون ديگري افتد و پندارهاي كج ديگري از آن پديد آيد.

كيش بهايي پديد آمده از كيش بابيست. كيش بابي ميوة شيخيگريست. شيخيگري شاخه اي از شيعيگريست كه از باطنيگري و فلسفة يونان نيز آميختگي ميدارد. براي آنكه سخن روشن گردد اينك از شيخيگري بگفتگو مي پردازم :

شيخيگري را شيخ احمد احسايي بنياد گزارده. اينمرد كه در زمان فتحعليشاه ميزيست. چون پارسايي بسياري نشان ميداد و خود يكمرد زباندار و بافهم و هوش ميبود و شاگردان بسياري در پاي درسش فراهم مي آمدند در ايران و عراق و جنوب عربستان نام و آوازه پيدا كرده يكي از علماي بزرگ بشمار ميرفت. چنانكه چون بايران سفر كرد فتحعليشاه پيشواز و پذيرايي بسياري كرد.

اين شيخ احمد گذشته از فقه و اصول بفلسفة يوناني نيز پرداخته بود ، و چنانكه ميدانيم فلسفه در نزد آنان جايگاه ارجمندي ميداشت كه كسانيكه آنرا خواندندي گفته هاي ارسطو و افلاطون را « حجت» دانسته بيچون و چرا پذيرفتندي و چون فلسفه با كيش شيخي بلكه با دين اسلام نيز ناسازگار ميبود از اينرو بيشتر فلسفه خوانان بيدين ميبودند و بسياري از آنان زبان خود را نگه نداشته بسخناني پرداختندي.

ليكن شيخ احسايي بآن شد كه كيش شيعي را با فلسفه سازش دهد ، و چون بكتابهاي باطنيان و ديگران نيز آشنايي ميداشت در چند زمينه بيكرشته سخناني پرداخت ، و اين سخنان چون پراكنده گرديد هياهوي بزرگي در سراسر ايران و عراق پديد آورد. زيرا ملايان كه بنام و آوازة شيخ احمد رشك مي بردند فرصت يافته او را « تكفير» كردند و از آنسوي شاگردان شيخ احمد كه در شهرهاي ايران نيز مي بودند بهواداري ازو برخاستند. در همه جا كشاكش آغاز شد و مردم بدو دسته گرديدند : شيخي و متشرع. گفته هاي شيخ احمد نه چيزي بود كه مردم عامي بفهمند. با اينحال به پيروي از ملايان در همه جا كشاكش ميرفت. در تبريز كار بخونريزي كشيد و تا ديرزماني چنين ميبوده كه شبانه كساني از شيخيان يا از متشرعان دسته مي بسته اند و در كوچه ها گرديده هركه را مي ديده اند از كيش او مي پرسيده اند ، و اگر از خود نمي يافته اند بآزارش ميكوشيده اند.

گفته هاي شيخ احمد چون بي ارجست من نميخواهم بگفتگويي از آنها پردازم. براي نمونه تنها يك زمينه را ياد ميكنم. نام « معراج» را همه شنيده ايم. بگمان مسلمانان براي پيغمبر اسلام بُراق از بهشت آورده اند و او سوار گرديده و از يكايك آسمانها گذشته بديدن خدا رفته است. اگر كتابها را بخوانيد صد افسانه در اين زمينه بافته شده و باور همة مسلمانان براستي آن بوده.

ولي شيخ احمد از روي فلسفه آنرا نپذيرفتني ميدانست. زيرا از روي فلسفه و ديگر دانشهاي يوناني آسمانها كره هاييست كه همچون پوستهاي پياز بروي هم آمده و بهم پيوسته و اين نشدني بود كه كسي با تن مادي از آن كره ها بگذرد. زيرا در آنحال بايستي كره ها شكافته گردد (بگفتة خودشان خرق و التيام لازم مي آمد). از آنسوي هم داستان معراج در نزد مسلمانان از « ضروريات» بشمار ميرفت و اين نشدني ميبود كه كسي آنرا نپذيرد. بويژه از شيخ احمد كه به « اخبار» پابستگي بسيار ميداشت ، و آنگاه خود يكي از تندروان (غاليان) ميبود كه ميخواست تا بتواند بستايش پيغمبر و خاندان او بيفزايد ، نه اينكه بكاهد و داستاني همچون معراج را از ميان بردارد ، پس چه بايستي كرد؟..

شيخ احسايي بيك چارة شگفتي برخاست. چنانكه خوانندگان ميدانند آن زمان « عنصر» ها را بيش از چهار نمي شناختند و بدينسان مي شماردند : آب و خاك و هوا و آتش ، كه ميگفتند آدمي و جانوران و هرچيز ديگري در اينجهان از اين چهار عنصر پديد آمده اند. نيز در كتابهاي يوناني گفته ميشد كه اين زمين كه ما بروي آن مي زييم خود از خاكست ، و روي آن يك كره اي از آب پديد آمده ( كه همان درياهاست ) و روي آن كرة هواست ، و بالاتر از اين هم كرة آتش ميباشد ، و پس از اين چهار كره عنصرهاست كه كره هاي نهگانة آسمان آغاز ميشود.

شيخ احسايي از اينها سود جسته چنين ميگفت : پيغمبر چون بمعراج ميرفت در گذشتن از كرة خاك عنصر خاكي خود را ، و در گذشتن از كرة آب عنصر آبي خود را ، و در گذشتن از كرة هوا عنصر هوايي خود را ، و در گذشتن از كرة آتش عنصر آتشي خود را انداخت ، و اين بود كه از اين تن مادي رها گرديده توانست از كره هاي آسماني (بي شكافتن آنها ) بگذرد.

اگر اين گفتة شيخ را نيك شكافيم معنايش اينست كه پيغمبر روانش تنها بآسمان رفته است. (معراج روحاني بوده). اين بود ملايان باو ايراد ميگرفتند و هايهوي ميكردند. زيرا بگمان ايشان پيغمبر با همان تن ماديش بآسمان رفته و با همان كفشهايش روي عرش راه پيموده است. يك مسلمان درست نميتوانست گفتة شيخ را بپذيرد.

اين يك نمونه اي از گفته هاي شيخ احساييست. اكنون شما ببينيد كه « معراج» خود افسانه اي بيش نيست. در قرآن يك آيه اي بوده : « سبحان الذي اسري بعبده من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي» (پاك آن خدايي كه شبانه بندة خود را از مسجد حرام (مكه) تا مسجد اقصي (بيت المقدس) برد). اين آيه كه دانسته نيست يك داستان خواب را ميگويد يا چه معناي ديگري ميدارد ، و بهرحال نامي از آسمان در آن نيست عنوان شده كه يك افسانة بسيار درازي بافته اند كه جبرئيل از بهشت بُراق آورده ، و پيغمبر سوار شده ، و نخست به بيت المقدس رفته و دو ركعت نماز خوانده ، و سپس روي بسوي آسمانها آورده و از يكايك آنها گذشته و با پيغمبران بني اسرائيل از آدم و نوح و موسي و عيسي و يوسف ديدار داشته و تا بعرش رسيده و در آنجا خدا را ديده و گفتگو كرده و سپس بازگشته ...

يكي نمي پرسد : اي بيخردان مگر خدا در آسمان بود كه پيغمبر بديدن او رود؟!.. آنگاه آسمان كجاست؟!..

از آنسوي گفته هاي شيخ جز بافندگيهاي سرسام آميز نيست. پيغمبر در گذشتن از كرة خاك عنصر خاكي خود ، و در گذشتن از كرة آب عنصر آبي خود را ... انداخته. اين سخن جز چرندبافي چه معني دارد؟!.. تو گويي سخن از رخت و كلاهست كه ميگويد : كند و انداخت.

ديگر گفته هاي شيخ از اينگونه است. شگفتر آنكه بيشتر شيخيان اينها را نميدانند ، و من ميدانم كسانيكه از شيخيان اين نوشته ها را بخوانند خواهند گفت : « شيخ چنين سخني نگفته است».

آنروز كه هياهو برخاسته مردم بي آنكه بدانند كشاكش برسر چيست و يا درپي فهم گفتگوها باشند يكدسته بآنسو و يكدسته باينسو افتاده اند و تاكنون هستند ، و اينست از اين گفته ها آگاه نمي باشند. آنكسي كه ميگويد : « شيخ چنين سخني نگفته است» شما اگر بپرسيد : « پس چه گفته است؟!.. برسر چيست كه شما خود را از ديگران جدا ميگيريد؟!..» خواهيد ديد درماند و پاسخي نتوانست.

بهرحال يكي از گفته هاي شيخ احسايي كه بهياهو انجاميده دربارة « امام زمان» بوده. شيخ در اين باره ميگويد : « اما مولاي صاحب الزمان فخاف من اعدائه و فر و دخل في العالم الهور قليائي» (1) ( اما آقاي من صاحب الزمان از دشمنان خود ترسيده گريخت و بجهان هور قليائي در رفت).

جهان « هور قليا» چيست و كجاست؟.. اين يكي از پديد آورده هاي خود شيخست. او ميگويد :

آدمي در درون اين تن مادي خود يكتن ديگري ميدارد كه آنرا « هورقليا » مينامد و پيداست كه كلمة يونانيست. ميگويد : آدمي چون مرد روانش با آن تن هورقليا جدا گردد و در « برزخ » ميزيد تا روز رستاخيز رسد.

پس « جهان هورقليا » همان جهان مردگانست و معني سخن شيخ آن بوده كه امامزمان مرده است. ليكن با اينحال شيخ نميخواسته « امامزمان» را نابوده شمارد. بلكه خود او بامام زمان دلبستگي بي اندازه نشان ميداد و خواهيم ديد كه خود را جانشين او يا « نايب خاص» باز مينمود.

پس آن گفته اش چه معني داشته؟.. بايد دانست شيخ احمد در اينجا از كتاب سيدمحمد مشعشع و از گفته هاي او سودجويي كرده است. كساني اگر كتاب « تاريخ پانصد سالة خوزستان» را خوانده اند داستان سيد محمد مشعشع را ميدانند.

اينمرد از كسانيست كه بدعوي مهديگري برخاسته و شگفتي اي كه در كار او بوده اينست كه وي خود را شيعي « اثناعشري» ميخوانده و چنانكه همه ميدانيم اثناعشريان « مهدي» را جز پسر امام عسكري نمي شناسند و چنين ميگويند كه از هزار سال پيش ناپيدا گرديده ولي خود زنده است و يكروزي بيرون خواهد آمد.

پس سيدمحمد چگونه خود را « مهدي» مي ناميده؟!.. پس بايراد مردم چه پاسخي ميداده؟!..

آري سيد محمد با يك دشواري اي روبرو ميبوده است و براي چاره باين دشواري دست بدامن بافندگيهاي باطنيان مي زده است.

باطنيان در آن بدآموزيهاي سرسام آميز خود يكي هم چنين مي گفته اند : « هر چيزي در جهان يك گوهري (ذاتي) دارد كه هميشه برپاست ، و يك رُويه اي (صورتي) يا پرده اي دارد كه هر زمان ديگر ميگردد». ميگفتند : « مثلاً جبرائيل يك گوهر دارد كه هميشه يكيست. ولي هرزمان بروية ديگري به پيغمبر يا بديگران نمودار ميشد. يكروز در كالبد دحيه كلبي نزد پيغمبر نمودار ميشده ، يكروز در كالبد گدا بدر خانة علي مي آمده ...» ميگفتند : « خدا نيز چنين است. يك گوهر خدايي هست كه هميشه يكيست. ولي همان گوهر هرزمان در كالبد ديگري در اينجهان پديدار ميگردد. چنانكه يكروز در كالبد علي بوده. يكروز در كالبد محمد مكتوم است ...».

باطنيان كه خواستشان بهم زدن آموزاكهاي پاك اسلام ميبوده بدينسان جلو چرندگويي را باز گزارده و تا آنجا پيش ميرفته اند كه خداي آفريدگار را در كالبد اين و آن جا دهند.

سيدمحمدمشعشع از بافندگيهاي آنان سودجويي نموده ميگويد : « دربارة امام زمان نيز همچنانست. آن گوهر امامزماني آنروز در كالبد پسر امام حسن عسكري بوده ، و چون او بآن جهان رفته آن گوهر امروز در كالبد منست». با اين پاسخ ميبود كه سيدمحمد با خرده گيران روبرو ميشد. اگرچه سخنان او در هم است. ولي از رويهمرفته اش اين پاسخ در مي آيد.

سيدمحمد كه از گفته هاي باطنيان سودجويي كرده است ، شيخ احمد نيز از گفته هاي او بسودجويي پرداخته ، و اينست ميگويد : « امام زمان بجهان هورقليا رفته» و با اينحال داستان « امامزماني» را پايان يافته نميداند. از رويهمرفتة سخنان او هم اين نتيجه بدست مي آيد كه ميگفته است : امام زمان نبايد تنها پسر امام حسن عسكري باشد و نبايد كه پس از هزار سال او بجهان باز گردد. امام زمان در هر كالبد ديگري باينجهان تواند آمد. از همينجاست كه سيد عليمحمد باب چون برخاسته بيشتري از شاگردان شيخ احمد او را بامامزماني پذيرفته و نگفتند كه امامزمان تو نيستي. ملايان ديگر چون از سخنان شيخ احمد آگاهي نيكي نمي داشتند و خواست سيد باب را كه از شاگردان شيخ احمد بشمار ميرفت نمي دانستند از اينرو ايراد ميگرفتند كه امامزمان نامش محمد و پدرش حسن عسكري و مادرش نرجس خاتونست كه در سامرا زاييده شده ولي تو نامت عليمحمد و پدرت ميرزا رضاي بزاز و مادرت خديجه خانم است كه در شيراز زاييده شده اي. اين ايراد بزرگي ميبود كه باو ميگرفتند. ولي چنانكه گفتيم سيد باب از راه گفته هاي شيخ احمد پيش آمده بود و اين ايرادها نتيجه اي نميداشت.

شما در اينجا هم نيك انديشيد كه چگونه پندارهاي كج از يكديگر ريشه ميگيرد. چگونه از رنگي برنگي ميگردد. باطنيان كه يكدسته گمراهان شومي ميبودند ببافندگيهايي برخاسته اند. سيدمحمد مشعشع از آنها سود جسته و پندارهايي برنگ ديگري پديد آورده. شيخ احمد از گفته هاي او بهره گرفته و چيزهاي ديگري بيرون داده. سيد باب از گفته هاي او بسودجويي برخاسته دعويهايي آشكار گردانيده. بهاءالله از دعويهاي او بهره مندي كرده بيك دعويهاي ديگري پرداخته است.

در اينجاست كه ميگوييم : كيشهاي باب و بهاء بي ريشه نبوده و بيكبار پديد نيامده. بلكه نتيجة كيشهاي بيپاي ديگري ميبوده است.

(1) اين جمله را من خودم در كتابهاي شيخ نديده ام. ديگران آورده اند.

يكي ديگر از كارهاي شيخ احسايي كه با اين گفتگوي ما بهمبستگي دارد دعوي « نيابت خاص» بوده و براي آنكه سخن نيك دانسته شود بايد معني « نيابت خاص» و داستان آنرا باز نماييم.

چنانكه ميدانيم حسن عسكري كه شيعيان او را امام يازدهم مي شمارند در آشكار فرزندي نميداشت ، و اين بود چون درگذشت ميان پيروانش پراكندگي افتاد. زيرا يكدسته از آنان بسوي برادرش جعفر (جعفر كذاب) رفتند و او را بامامي پذيرفتند. يكدسته گفتند رشتة امامت بريده شده ديگر كسي نخواهد بود. در آنميان يكي از يارانش چنين گفت : امام را پسري هست كه نهانست و او بمن جانشيني داده كه ميانة شيعيان و او ميانجيگري كنم و پيامهاي او را برسانم ، يكدسته نيز اين سخن را پذيرفته برسر او گرد آمدند. دستة دوازدهيان (يا اثناعشري) از اينجا پيدا شد.

آنمرد نامش عثمان بن سعيد ميبود و خود را « در امام» (باب) ميناميد. سالها بهمان نام ميزيست و از شيعيان « مال امام» گرفته ميگفت : « توي خيك روغن بخانة امام ميفرستم» ، و پس ازو سه تن ديگر ـ محمدبن عثمان ، حسين بن روح ، محمدبن علي سيمري ـ يكي پس از ديگري همان عنوان را داشتند تا چهارم ايشان كه سيمري باشد هنگام مرگش چنين گفت : « ديگر جانشيني از سوي امام نخواهد بود و امام بيكبار از ميان مردم ناپديد خواهد گرديد».

اين خود داستان شگفتيست و شگفتتر از آن اينست كه كساني برسر همان عنوان جانشيني باهم كشاكش ميكردند و بهمديگر « لعنت» ميخواندند. در كتابها نامهاي « شريعي» و « شلمغاني» و چند تن ديگر هست كه هركدام در زمان يكي از آن چهار جانشين برخاسته و خود را « جانشين» يا « در» خوانده اند ، و كار بكشاكش انجاميده است.

داستان « نيابت خاصه» اينست. بگمان شيعيان پس از آن چهار تن ديگر جانشين بنامي از سوي امام نبوده. بلكه علماء يا مجتهدان همگيشان جانشين او ميباشند كه اينرا نيز « نيابت عامه» مي نامند.

ليكن شيخ احسايي دعوي « نيابت خاصه» ميداشته. اگرچه در نوشته هايش چيزي در اين باره ديده نميشود. ولي بيگمانست كه جايگاه خود را بالاتر از مجتهدي (يا نيابت عامه) مي شمارده و در برخي از گفته هايش از ديدن امامان و گفتگو داشتن با آنان سخن ميراند. از اين گذشته از رفتار شاگردانش نيز پيداست كه چنين عنواني در ميان ميبوده.

از اينرو چون شيخ درگذشت سيدكاظم رشتي كه يكي از شاگردانش بود بجايش نشست و همگي پيروان بر سر او گرد آمدند. اين سيد كاري را كه شيخ احسايي آغاز كرده بود بانجام رسانيد. زيرا بگفته هاي شيخ آب و تاب ديگري داد و با نيروي بافندگي بيمانندي كه ميداشت برواج آنها افزود.

اين سيد يكمرد بسيار شگفتي ميبوده كه من نميدانم چه نامي باو دهم و براي آنكه خوانندگان او را بشناسند يك داستاني را ازو در اينجا مي آورم.

در همان زمانها يكي از « خدام نجف» خوابي ديده (راست يا دروغ) كه اميرالمؤمنين باو دستور داده كه يك شمشيري (يا درفشي) از نجف براي والي بغداد فرستاده شود و اين دستور بكار بسته شده و شمشير (يا درفش كه من فراموش كرده ام) با شكوه و پيشواز ببغداد آورده شده ، و عبدالباقي افندي عمري كه شاعر بنام عراق ميبوده قصيده اي در آن باره سروده است كه از جمله در يك بيت آن جملة « انا مدينه العلم و علي بابها » را آورده است.

اين قصيده در ديوان عبدالباقي بچاپ رسيده. ولي سيد كاظم آنرا شرح كرده و يك كتاب جداگانه اي گردانيده كه بچاپ رسيده و چون بآن بيت رسيده چنين نوشته كه « مدينه العلم» شهري در آسمانست و هزاران هزار كوي ، و هر كويي هزاران هزار كوچه ميدارد ، و چنين گفته كه نامهاي همة آن كويها و كوچه ها را ميداند كه اگر بخواهد تواند شمرد ، ولي چون شمردن همة آنها بدرازي مي انجاميده تنها بشمردن نامهاي برخي از كوچه ها پرداخته و چيزهايي نوشته كه جز چرندگويي نتوان شمرد. مثلاً مي نويسد : « عقد صاحبه رجل اسمه شلحلحون» ( كوچه ايست كه دارندة آن مردي بنام شلحلحونست) ، « عقد صاحبه كلب اسمه كلحلحون» ( كوچه ايست كه دارنده اش سگي بنام كلحلحونست).

من آن كتاب را بيست و چند سال پيش در تبريز خوانده ام و چنين بياد ميدارم كه نود و چند صفحه از كتاب با خط ريز پر از اين چرندگوييهاست.

شما نيك انديشيد كه آيا اينمرد ديوانه ميبوده است؟.. ديوانه كه چنين نباشد. اگر ديوانه نبوده پس اينهمه چرندبافيها را بهرچه كرده؟!.. يك جمله ايست ميگويند پيغمبر اسلام گفته كه اگر راست باشد معنايش اينست : « من شهر دانشم و علي در آن است». راستي را گفتگو از يك شهري نميكرده. راستي را او شهر و علي دروازه نمي بوده. اين جمله كجا و آن معنايي كه سيدكاظم داده كجاست؟!.. آنگاه سيدكاظم نامهاي كوچه هاي آنشهر را از كجا بدست آورده؟!.. مگر سيد كاظم به آسمان رفته بوده؟!.. ازين بگذريم : چگونه دارندة كوچه يكمرد يا يك سگست؟!.. آيا اينها جز چرند چه معنايي ميدارد؟!..

ياد ميدارم در آغاز جواني از يك ملايي كه شيخي ميبود اينها را پرسيدم گفت : « المعني في بطن الشاعر. شما تا ايمان نياوريد معني اينها را نخواهيد دانست». اين بود پاسخي كه به پرسش من داد.

اينست نمونه اي از بافندگيهاي سيد كاظم. اينست نمونه اي از كالاي شيخيان. شما تنها آنرا نبينيد كه يكمردي بچنين چرندبافيهايي برميخاسته است. اين را هم ببينيد كه اين چرندها خريداراني ميداشته كه كسان بسياري از راه دور بنجف يا كربلا رفته در پاي درس سيد رشتي مي نشسته اند. اينست نمونه اي از اندازة پستي انديشه ها.

بهرحال سيدكاظم با اين بافندگيهاي خود شيخيان را هرچه گرمتر ميگردانيده و بپافشاري آنها ميفزوده ، و از جمله سخنان او اين ميبوده كه پيداشدن امام نزديكست و بايد چشم براهش بود.

اين نيز خود را ميانجي در ميانة امامان و مردم مي شمارده است. بگمان پيروان او چنانكه خدا ميانة خود و مردم ميانجي برانگيخته (پيغمبران) امام نيز بايد ميانجي برانگيزد و كسي هميشه براي ميانجيگري در ميان مردم باشد.

با اينحال سيد كاظم چون ميمرد كسي را بجاي خود نگماشت. ميگويند چنين گفت : خود امام خواهد آمد و ديگر نيازي بجانشين نميباشد.

از اينرو پس از گذشتن او شاگردان و پيروانش در كار خود درماندند. زيرا از يكسو باور ميداشتند كه جهان بي جانشيني از سوي امام نتواند بود و از آنسوي آن جانشين را نمي شناختند ، و چون در آن باورهاي بيخردانة خود بسيار پافشار و گرم ميبودند بسياري از آنان آسايش را بخود سزا نشمارده در جستجوي امام يا جانشين او ميگرديدند. كساني در مسجد كوفه « باعتكاف » نشسته از خدا بزاري و لابه مي خواستند كه جانشين امام را بآنان بشناساند ، و خود در اين هنگام بود كه سيد باب بدعوي « بابي» برخاست ، و اينان ـ اين سرگشتگان بيابان پندارپرستي ـ همچون تشنه اي كه بسرچشمة آبي رسد پي آواز او رفتند و او را بپذيرفتند ، بي آنكه بسخنانش نگريسته در ترازوي نيك و بد بسنجند.

سيد باب خود از شاگردان سيد رشتي ، و كالايش از كالاي او ميبود ، و از اينرو همينكه برخاست همچون استادش ببافندگيهايي پرداخت : « بسم الله الفريد الفراد ذي الافراد ...». از آنسوي سيد باب زمينه اي را كه شيخ احسايي و سيد رشتي براي چنان خيزشي آماده گردانيده بودند نيك ميدانست.

مثلاً سيد باب نخست دعوي « بابي» كرده كه همان « نيابت خاصه» است و سپس خود را « قايم» ناميده. ديگران اين دو دعوي را با هم ناسازگار مي شمارند. ولي از ديدة شيخيگري ناسازگار نميبوده. زيرا چنانكه گفتيم در انديشة آنان گوهر امامزمان يك چيزيست كه هر زمان در كالبد ديگري تواند بود. در انديشة آنان هيچ دوري نخواهد داشت كه كسي امروز امامزمان نباشد و فردا باشد. آنها اين بندها را بيكبار پاره كرده اند.

بسخن بيش از اين دامنه نميدهيم. سيد باب را بدعوي بابي يا قايمي كينيازدالغوركي برنيانگيخته و نتوانستي برانگيزد ، بلكه شيخ احمد احسايي و سيد كاظم رشتي برانگيخته اند ، چنانكه گفته ايم پندارها از يكديگر كمك ميگيرد و يك پنداري چون بماند برنگهاي گوناگون افتد. دوباره ميگويم : بهائيگري از بابيگري پيدا شده ، بابيگري از شيخيگري پديد آمده ، شيخيگري از درهم شدن شيعيگري و باطنيگري و فلسفة يونان رخ نموده است.

بهرحال اينكه نويسندة « يادداشتهاي كينياز دالغوركي» ميخواهد نشان دهد كه شيخيگري و ديگر كيشها بي ايراد است و اين تنها بابيگري و بهائيگريست كه درخور ايراد ميباشد و اين دو كيش را بيگانگان پديد آورده اند بسيار پوچست.

بابيگري و بهاييگري هرچه هست ديگر كيشها نيز همانست و اين هيچگاه نشدنيست كه بيگانگان يك كيش بسازند و رواج دهند. اين كيشها از يكديگر پديد آمده است و اگر بماند باز پديد خواهد آمد.

آري در يك كشوري چون يك كيشي پديد آمد و كشاكش در ميان مردم رخ داد بيگمانست كه بيگانگان پيشامد را بسود خود دانند و از آن كشاكش هواداري نمايند. دربارة پيشامد بابي و بهايي نيز همين رفتار بوده است و خود يكداستان درازي ميدارد كه در اينجا فرصت نوشتن نيست. ولي چون اندكي از آن در بخش دوم از تاريخ مشروطيت برشتة نوشتن كشيده شده است كساني اگر ميخواهند آنرا بخوانند ، و اگر در جاي ديگري پايش افتاد ما آنرا گشاده تر و روشنتر نيز خواهيم نوشت.

نتيجة گفتار آنكه اين يادداشتها دروغست و آنرا ساخته اند. اينگونه دروغسازيها زيانش بيش از سودش تواند بود. كساني اگر ميخواهند بكيشهاي باب و بهاء ايراد گيرند راه ايراد دروغسازي نيست. كيشهاي باب و بها پر از ايراد است و چنانكه خوانندگان ميدانند ما پياپي پرسشها از بهائيان ميكنيم و پاسخي نميتوانند. چيزيكه هست همان ايرادها يا مانندة آنها بكيشهاي ديگر نيز هست. كسي اگر در جستجوي راستيست بايد همة آنها را بيك ديده بيند.
(پرچم نيمه ماهه شماره هاي 4 و 5 ، نيمة دوم اردي بهشت و نيمة يكم خرداد 1322)