پرچم باهماد آزادگان

160 ـ نشستي در خانه‌ی آقاي كسروي


چون شادروان حبيب الله چهره نگار (كه با پسر خود آقاي حسن چهره نگار از اهواز آمده بودند) در بيمارستان بدرود زندگي گفته بود روز يكشنبه بيست و يكم اسفند نشستي در خانه‌ی آقاي كسروي بنام دلداري بآقاي حسن چهره نگار برپا گرديد.

آقاي كسروي گفت : ما را تاكنون آييني درباره‌ی راه انداختن مردگان و رفتار و پذيرايي با بازماندگان ايشان نبوده ولي از اين پس بايد بود. در يكي از بخشهاي چاپ نشده‌ی[(کتاب)ورجاوند] بنياد در اين باره سخناني هست. سپس جمله هايي را از روي نوشته اي خواند :

« پايان زندگي در اينجهان مرگست. بمرده شيون نكنيد. گريبان ندريد. بسخنان بيهوده برنخيزيد. مرده را چنان گيريد كه زنده اش بوده.
يكي چون مرده بر خويشان و همسايگان و دوستانست كه براهش اندازند و آخرين همراهي ازو ندريغند. ولي هميشه جدايي ميانه‌ی نيك و بد گزارند ، و آنچه با نيكان مي كنند با بدان سزا ندارند».

سپس گفت يكـي از شيوه هاي بدي كه از زمانهاي باستان مانده شيون و فرياد بر سر مرده است. اين شيـون در بيابان نشينان برويه‌ی بدتري رواج دارد. در شهرها نيز از ميان نرفته. كسي كه مي ميرد زنان شيون بلند مي كنند ، فريادها مي كشند ، بسينه ميزنند ، بسخنان بيهوده اي ميپردازند. پيرمردي يا پيره زني تا زنده است از دستش بيزارند و چون ميميرد بروي مرده اش آن خودنماييها را مي كنند.

اينها جز كارهاي بيخردانه نيست. از گريه جلو نبايد گرفت. دل سوزد و اشك از ديده فرو ريزد. از اين اندازه زياني نيست. ولي شيون و فرياد و خودنماييها را بايد فراموش گردانيد.

آقاي چهره نگار كه پدرش درگذشته يكي از آشنايانش ايراد گرفته كه چرا ريشش را تراشيده. ما نميدانيم از ريش نتراشيدن و سياه پوشيدن و اينگونه چيزها بمرده يا بزنده چسودي تواند بود؟!.. نميدانيم چرا اين مردم تا اين اندازه در پي ياوه كاريهايند؟!.

سپس گفت : اين نشست براي دو خواست است : يكي آنكه آقاي ضياء كه در مراغه دچار گزند شده بودند و ما نوشتيم بتهران بياينـد آمده اند و در اين نشست سرگذشت را براي آگاهـي ياران باز خواهد گفت. ديگري چون شادروان حبيب الله چهره نگار در بيمارستان بدرود زندگي گفته خواستيم يادي ازو كنيم و با فرزندش كه از ياران ماست همدردي نشان دهيم. من ندانسته ام شادروان حبيب الله براه ما نزديك يا دور مي بوده. ولي پيداست كه مرد روشندلي مي بوده كه همچون بسياري از پدران بآزار پسرش برنخاسته و او را در پيروي از راه ما آزاد گزارده. بهتر است آقاي چهره نگار در اين باره آگاهي بما دهند. نيز بهتر است آقاي خراساني با گفتار پرمغز خود ما را خشنود گردانند.

آقاي خراساني بسخن پرداخته سخناني در اين زمينه گفتند : مرگ يكي از مراحل زندگانيست. آدمي چنانكه زاييده ميشود همچنان مي ميرد. از مرگ نبايد ترسيد ، نبايد گله منـد بود. در كتابها و گفتارهاي پيشين مرگ را بد تصوير كرده اند و آنرا يك چيز شكنجه دار و دشواري نشانداده اند. ولي چنين نيست و مرگ چيز آسانيست. مرگ جز خاموشي شعله‌ی زندگي نيست و اين خاموشي نچيزيست كه شكنجه دار باشد.

سپس آقاي چهره نگار درباره‌ی پدر خود گفت : پدر من در آغاز مشروطه در كوششهاي آزاديخواهانه در شيراز شركت كرده بود. از اينرو انديشه‌ی آزادي داشت. از كتابهاي ما نيز چندي را خوانده بود و گرايش نشان ميداد. بتهران كه آمده بوديم ميخواست پس از بهبودي بديدن آقاي كسروي بيايد و گرايش خـود را باو بازنمايد. ولـي افسوس كه مرگ فرصت نداد و درگذشت.

بدينسان گفتگوهايي ميرفت و آقاي ضياء مقدم سرگذشت خود را كه نوشته بودند خواندند كه بيش از همه مايه‌ی دلسوختگي بود و نشست در ساعت هشت پايان پذيرفت. نوشته‌ی آقاي مقدم در پايين آورده ميشود.

سرگذشت آقاي مقدم در مراغه

كنون كه همراهان گرامي براي يادبود از [در]گذشتن شادروان حبيب الله چهره نگار در اينجا نشست برپا نموده اند من نيز از فرصت سودجوئي كرده ميخواهم كه كوتاهشده‌ی سرگذشت خود را با هوده هائي كه از آن بدست آمده بهمراهان گزارش دهم البته تفصيل آنرا در پرچم خواهيد خواند. بيشتر همراهان بويژه ياران اهواز و قزوين آگاهي دارند كه من اين پيشامد ناگوار مراغه را چشم براه بودم و در نامه هايم درخواست خود را از آفريدگار جهان در شكيبائي از رنج و آسيب اشاره كرده بودم.

هزاران سپاس خدا را كه از آزمايش سرفراز بيرون آمدم.

زيرا از اين پيشامد جانكاه بهيچوجه پشيمان نيستم و خود را در آنروز 21 بهمن بكشته شدن آماده كرده بودم و اين آرزوي ديرينه ام بود كه پايان زندگانيم در راه پاكديني باشد ولي چون خدا نخواسته بود و از دست آنهمه شورشيان بسلامت رهائي يافتم.

با اينهمه از مردم مراغه كوچكترين كينه و دشمني در دل ندارم زيرا ميدانم كه آنها نميدانسته و نميدانند كه آزادگان پاكدين با راهنمائي پيشواي خودشان جز بلندي نام آفريدگار جهان و رستگاري جهانيان و سرافرازي ايران و زنده گردانيدن اسلام راستين مرامي ندارند.

چه بايد كرد راستي را بآنان نگفته اند كه هيچ ، بلكه وارونه‌ی آنرا گفته اند. رويشان سياه كه حقيقت را مي كشند و افسانه را بجاي آن و بنام آن مي گذارند و جلوه ميدهند اين است كه من خدا را گواه مي گيرم در آنروزيكه بخواست خدا و پشتيباني او فيروزي بهره‌ی ما گرديد بدون اينكه از گذشته يادي شود باز با كمال مهر و محبت و برادري و پدري و فرزندي همشهريان ناآگاه و غافل خود را براه رستگاري و حقايق خواهم خواند و باز همه گونه رنج كوشش را بر خود گوارا خواهم شمرد.

تصور نشود كه در اين پيشامد خداي نخواسته شكست و سستي در عقايد من و ياران مراغه راه يافته بلكه يك عقيـده و ايمان استواري در دلـم ايجاد گـرديده و يقيـن بر يقينم افـزوده و امـروز بهتـر ميفهمم كه معناي ايـن جملـه پاك (خدا با ماست) كه سر لوحه‌ی آزادگان پاكدين است چه ميباشد و خدا چگونه با پاكدينان است. اينكه در اين شورش و جنجال 21 بهمن در مراغه كشته نشدم اميدمندم كه آفريدگار دعاي مرا اجابت فرموده و بآرزويم خواهد رسانيـد و آن اين است كه از خدا خـواسته ام مـرا برسانـد بآن روزي كه پيشاپيش جـوانان غيـرتمند رزمنـده در راه خداشناسي و پاكديني نخستين قرباني من باشم و اين جوانان پاهاي خود را بر روي كشته‌ی من نهاده بگذرند در حالي كه خوانان اين نيايش باشند : (پروردگارا با گمراهيها خواهيم رزميد با آز و ستم خواهيم جنگيد بتخانه‌ها خواهيم برانداخت و آن پشتيباني و راهنمائي تست كه ما را فيروز خواهد گردانيد).

در خاتمه‌ی گفتار خود ميخواهم از اين راه دور از آن جوانمرد پاكدل آقاي وثوق تهراني رئيس سابق دادگستري مراغه و از آن افسر غيرتمند آقاي مجتهدي نوجه دهي رئيس امنيه‌ی مراغه كه هر دو در آن شورش و غوغا خود را ميان معركه انداختند و بدواً دختـر 16 ساله ام را كـه محصور شورشيان بوده و ماننـد برگ ميلرزيد و سپس مرا كه بزميـن انداختـه و دست هاي ناپاكي كه در صدد كشتنم بودند نجات دادند سپاسگزاري نمايم و بهمراهان بشناسانم.

و همچنين ميخواهم از كسانيكه بيجهت سبب اين شورش شدند نام ببرم و از آنها بخدا شكايت آغازم. يكي از آنها آقاي مشهدي محمدحسن پيراست. در شگفتم كه اين مرد چهل سال است در مراغه بساط مرشدي و مرادي گسترده. در اين مدت نديده و نشنيده بودم دامن اين مرد باقتضاي راهي كه پيش گرفته و اخلاقي كه طبعاً دارا بوده بچنين آلايشها آلوده گردد ، با وجود اينكه پيوسته خواندن مهنامه‌ی پيمان را بمريدان خود سفارش ميكرده چگونه در اين پايان زندگاني هشتاد ساله از همه چيز چشم پوشيده بپايمالي يك خانواده و جمعي بزرگ و كوچك رضايت داده بود.

دومي آقاي مهدي عظيما رئيس دادگستري مراغه است كه اين با وجود دوستي محترمانه كه ظاهراً با من داشت گويا از نقطه نظر بدخواهي كه با نوشته هاي آقاي كسروي يا با حقايق داشته بي اينكه ملاحظه‌ی آبروي دولت و كارمندي ادارات نمايد بتفتين و فساد يك مرد پليدي كه نادرستي اش در تمام مراغه مشهور است و چون در اداره‌ی ثبت مراغه براي اينكه از كار و انجام وظيفه خودداري ميكرد و بيشتر مورد سرزنش و توبيخ من واقع ميگرديد و در صدد كينه جويي از من بود چنين آتشي را روشن كرد كه شراره‌ی آن بتبريز و مياندوآب نيز رسيده بغارت و آسيب انجاميد. عزت الله مسعودي رئيس شعبه‌ی ثبت مياندوآب خانه اش غارت گرديد مادر زنش زهره ترك شد و مرد و خود و كارمندانش ببدترين حالي فرار كردند. آيا اينها است آثار آن خداپرستي كه از خود مي نمايند.

ديگري شكايتم از آقايان موسويهاي مراغه است كه ايشان با وجود شناسائي و نفوذي كه در مراغه دارند بجاي اينكه جلو فساد را بگيرند برنگهاي مختلف اشرار را مي آغاليدند و بكشته شدن جمعي راضي ميشدند. نتايج زيادي از اين شورش نصيب پاكدينان گرديده كه آينده‌ی نزديكي آنها را خواهد شمرد ولي دو نتيجه‌ی بزرگ شايان يادآوري است يكي اينكه بهمه ثابت گرديد كه چون دشمنان حقايق از روي منطق و خرد ، پاسخي ندارند و از تيره دلي نميخواهند راستيها را بپذيرند اينست كه به هرزگي و شرارت برميخيزند و اين اعلان ورشكستگي خودشان است ديگري اينكه نام پاك كسروي راهنماي پاكدينان در هر گوشه‌ی تاريك روشن گرديد.

در پايان رو بپاكدينان تبريز و مراغه و ساير جاها گردانيده يادآور ميشوم برادران بيگمان باشيد كه خدا با ما است و فيروزي با ما است ما در راه بلندي نام آفريدگار جهان و رستگاري شرق و ايران ميكوشيم و همه گونه رنج را بر خود گوارا ميداريم. خواهد رسيد روزي كه همه‌ی پاكدلان با ما ياري نمايند و ناپاكان را بدادگاه خدائي كشانيده بآنها خواهيم گفت : اتقتلون رجلا قال ربي الله وحده و يلكم ساء ما تحكمون.

برادران پاكديـن كـه از تهـران و شهـرهاي ديگـر از ايـن پيشامد ابراز تأسف و همدردي و ياد از مـن كـرده اند سپاسگزاري مينمايم و باز هم تكرار ميكنم كه اين پيشامدهاي وحشيانه از دشمنان پاكديني دليل بزرگي بر فيروزي ماست و اينها است كه پاكدلان بي خبر را بسوي پاكديني خواهد كشانيد.

امروز هزارها و صد هزارها كساني هستند كه نمي دانند ما چه مي گوييم و در راه چه مي كوشيم. نميدانند كه ما مي گوييم بايد نام خدا در جهان بلند باشد. نميدانند كه ما در راه سعادت جهان مي كوشيم و عاليترين مقصد ما آنست كه مردم جهان از روي دين زندگي كنند و با يكديگر برادروار رفتار نمايند.

اينها را نميدانند ولي اين وحشيگيريها باعث خواهد شد كه توجهي بما كنند و مقصود ما را بدانند.

با چه سختيهايي بزيارت ميروند

نوشته‌ی پايين كه زير عنوان « حاجي ايراني را چطور گردن زدند» در شماره‌ی 31 روزنامه‌ی بيداري بچاپ رسيده كه روزنامه‌ی سرنوشت اسپهان آنرا در شماره‌ی 27 خود آورده و ما با اندك كوتاهي از آنجا مي‌آوريم.

در موقع حركت از تهران چندين روز گرفتار رواديد عراق بوديم هزار گونه بهانه درآوردند بالاخره پس از بيست روز دوندگي و پرداخت مبلغي انعام و رشوه بمستخدمين گفتند كه بايد چهار صد تومان در بانك عثماني وجه الضمان بسپاريد.

« بانك عثماني يك كمپاني انگليسي است كه سابقاً امتياز اين بانك را باين اسم از دولت عثماني گرفته و با اينكه دولت عثماني نام تركيه بخود گذاشته اين بانك بهمان اسمي كه در امتيازنامه‌ی اوليه است خوانده ميشود».

اين توهين را هم قبول كرديم كه با وجود داشتن بانك ملي ايران ببانك عثماني وجه الضمان بسپاريم.

بالاخره اجازه صادر شد آنوقت چندين روز دويديم كه بليط راه آهن بگيريم.

من كه ايراني هستم در مملكت ايران كه وطن من است در راه آهني كه با پول ما ساخته شده بما بليط درجه اول نميدادند زيرا اين درجه مخصوص خارجي ها بود.

با درجه‌ی سوم بخرمشهر رفتيم در آنجا 1500 نفر زوار ايراني ميخواستند بكربلا بروند و كنسول عراق اجازه نميداد آنها هم در كنسولگري انگليس متحصن شده بودند هنوز حركت نكرده بوديم كه چندين هزار نفر زوار ديگر آمدند كه بمكه‌ی معظمه مشرف شوند هيچكدام رواديد عراق نداشتند و همگي بهزار حيله ميخواستند بطور قاچاق بروند.

مأمورين ژاندارمري از هر يك بيست تومان ميگرفتند كه آنها را از خاك ايران خارج كنند يك قسمت را از قصبه خارج كردند (قصبه بضم قاف و سكون صاد شهري در مشرق آبادان است) در اين محل ناصر كازروني و عبود عرب چند كشتي كوچك موتوري داشتند كه زوار بي رواديد را بكويت ميبردند چند دسته از اين زوار بوسيله‌ی كشتيهاي مذكور با پرداخت مبلغ هنگفت بكويت رفتند ولي يكي از كشتيها كه حامل هفتاد نفر زوار بود با كشتي نفت كش انگليسي در بين راه تصادم كرده و در آب فرو رفته و همه‌ی سرنشينان آن غرق شدند.

پس از رسيدن بكويت شيخ آنجا از هر نفري پنج هزارتومان ميگرفت كه با اتوبوس دوازده روزه بمكه ببرد و برگرداند. چند هزار نفر از زوار ايراني هر كدام پنج هزار تومان دادند و رفتند همينكه وقت حج نزديك شد بنفري هشت هزار تومان هم رسيد و دلالهاي بين المللي ميگفتند كه نصف اين مبلغ را شيخ كويت بابن سعود ميدهد اين زوار بايستي آذوقه‌ی دوازده روز خود را همراه بردارند و باين ترتيب مقداري آذوقه هم از ايران قاچاق ميشد.

اما آن دسته كه در خرمشهر مانده بودند اتومبيل سواري از هر نفري يكصد تومان ميخواست كه هفت فرسخ راه آنها را بعشار ببرد (عشار در ساحل يسار شط العرب روبروي بصره واقع است) از اين دسته زوار هم هر كس پول داشت رفت ژاندارمها از هر نفري بيست تومان ميگرفتند و راه مي انداختند.

اما مأمورين دولت ، يك سرهنگ چاق خنده رو و خوشحال مأمور سرحدي بود هر كس باو از وضعيت شكايت ميكرد جواب ميداد (آقا ما اينجا مسخره ايم هفت ماه است حقوق ما نرسيده ، قلم و دوات و كاغذ ندارم كه گزارش بدهم شما چه حرفها ميزنيد).

باري ببصره رفتيم در آنجا حكومت بصره همه‌ی ايرانيهائي را كه ژاندارمها با بيست تومان رد كرده بودند حبس كردند.

سرحدات ايران چنانكه شايع است براي قاچاقچيهاي عراق باز است. از بصره بايران مي‌آيند و هر كس جلوگيري كند ميزنند و اجناس قاچاق ميفروشند و دزدي ميكنند و برميگردند اما ايرانيها در محبس بصره جان ميدادند و كنسول ايران همه را زير سبيلي در ميكرد.

خلاصه با هزار زحمت خودمانرا بكربلا و نجف رسانديم در نجف بوديم كه خبر گردن زدن ابوطالب يزدي در مكه بامر ابن سعود بآنجا رسيد. تأثيري كه اين واقعه در شيعيان عراق و مراجع توليد كرد و حرفهائيكه در اين خصوص شنيده شد ذيلاً براي اطلاع هم وطنان و همكيشان خودم درج ميكنم.

روايتي كه در نجف شنيدم بقرار ذيل است :

پنج نفر مصري نزد ابن سعود رفته و گفتند كه اين ايراني مجوس است و مست است و دهانش بوي عرق انگور ميدهد و او هم بدون اينكه امر كند دهان شخص متهم را بو كنند يا تحقيقاتي بنمايد امر كرد گردنش را بزنند.

در حال كاكا سياهي با خنجر آمده اول نوك خنجر را بسختي بپهلوي زانويش زده آن بيچاره از شدت درد خم شده كه دست روي زخم زانو بگذارد در حال كاكا سياه ديگري گردنش را با شمشير زده است.

وليكن وقتي بايران رسيدم ديدم روايت مشهور در تهران غير از آنست كه در نجف شنيده بودم.

(در تهران ميگفتند كه ابوطالب يزدي در موقع طواف كعبه حالش بهم خورده و در توي قطيفه‌ی احرام استفراغ كرده و چهار نفر هندي سني شهادت داده اند كه در لاي قطيفه نجاست آورده است كه كعبه را ملوث كند).
(پرچم هفتگی ، شماره‌ی دوم ، 5 فروردین 1323)

(بخش تاریخ)

« ايران» بجاي « پرسيا»

از زمان پادشاهان هخامنشي چون آن پادشاهان از تيره‌ی پارس بودند و خاندان ايشان در جنوب ايران در سرزميني كه بنام آن تيره پارس ناميده مي شد نشيمن داشتند از اينجا يونانيان ايران را « پرسيا» ناميدند كه محرف كلمه‌ی پارس ميباشد.

سپس اگرچه در زمان اشكانيان كه از تيره‌ی پارت بودند روميان كشور ما را « پارتيا» مي خواندند ولي چون پس از قرنهايي اشكانيان برافتاده و ساسانيان بجاي ايشان آمدند كه ايشان هم از پارس بودند از اينجا دوباره نام « پرسيا» در ميان روميان[1] رواج گرفت و با آنكه در اين هنگام خود دولت ساساني نام « ايرانشهر» را بكار مي بردند ديگران همان نام محرف و بيجا را نگاه داشتند چنانكه تازيان نيز ايران را « بلاد الفرس» مي ناميدند.

سپس كه در اروپا جنبشها و شورشهايي پيدا شده و مردمان امروزي غرب پديد آمدند چون اينان خود جانشين روميان باستان بودند آنان نيز ايران را با نام « پرسيا» يا كلمه‌ی ديگري مانند آن شناختند و اين ترتيب پايدار بود و خود سفرا و نمايندگان ايران نيز در نگارشهايي كه بزبان هاي اروپايي داشتند جز آن نام را بكار نمي بردند تا در ماه گذشته وزارت امور خارجه آن نام را لغو ساخته و بهمه‌ی نمايندگان خود در شهرهاي اروپا و امريكا و آسيا دستور داد كه بجاي آن نام ، نام درست كشور را كه « ايران» باشد بكار برند.
(پیمان ، شماره‌ی دوم ، بهمن 1313)

[1] : اصل : اشکانیان