پرچم باهماد آزادگان

204ـ گفت و شنید ـ4

(بازپسین بخش)

دوباره ميگويم : گناه از آن كسانيست كه هنوز دست از آن برنميدارند. هنوز آن را نگه ميدارند و برخ جهانيان ميكشند و زشتي اينكار خـود و زيان آن را نميدانند. اينان از يكسو نادان و گرانجانند و بيشتري نيـز جـز درپي سودجويي نيستند ، و از يك سو نيز معني دين دانسته نيست. اين معني كه ما بدين ميدهيم آنان هيچگاه نشنيده اند و نميدانند. داستان پيشرفت جهان و اينكه خواست خود آفريدگار همين بوده چيزيست كه آنان هرگز نينديشيده اند و نمي فهمند.

بسيار جدايي هست ميانه‌ی گفته هاي ما با دانسته هاي آنان. ما دين را براي مردم مي‌شناسيم و آنان مردم را براي دين. ما دين را براي شناختن معني جهان و زيستن از روي يك آيين بخردانه ميخواهيم و آسايش و خرسندي مردم را از آن چشم ميداريم و آنان از اين چيزها بسيار دورند و همگي از مسيحي و مسلمان و جهود و زردشتي دين را باورهايي ميداننـد كه ديندار ياد گيـرد و بدل سپارد و گاهـي نيـز بپاره كارهايـي از رفتـن بپرستشگاه و گزاردن قربانـي و خواندن دعا و مانند اينها برخيزد ، و نتيجه اي كه از آن چشم ميدارند رفتن به بهشت ميباشد و گفتگوي اينكه معني زندگي را دانند و به آسايش و خرسندي رسند و اينگونه چيزها در ميان نيست.
 
شما نيك ميدانيد كه مسيحيان چنين ميگويند : آدم چون در بهشت گندم خورده و نافرماني نموده گناهكار شده فرزندان او نيز گناهكار زايند و اينست خدا فرزند يگانه‌ی خود را فرستاده تا كشته شود و كفاره‌ی آن گناهان باشد و مردمان بايد مسيح را بشناسند و بفرزند خدا بودن او بگروند تا در آن جهان در بهشت باشند. اينست عنواني كه براي دين خود مي دارند. دستگاه بآن بزرگي عنوانش اين سخن بي ارج و سست است. ديگران نيز هر كدام عنواني نزديك بآن ياد ميكنند.

اگر بسنجيم ديني كه مي گويند يك ساختماني از پندار مي باشد. بدينسان كه خدايي پنداشته در بالادست جا مي دهند و فرودست او پيغمبري را مي‌نشانند و پايينتر از آن امامان يا حواريان است ، و پس از همه‌ امامزادگان يا قديسان مي آيند ، و داشتن دين جز از اين نيست كه هر كسي اينها را فرا گيرد و بدل سپارد و هميشه بآنان پردازد و نگزارد نامهاشان فراموش گردد و جاهايي را ورجاوند (مقدس) شمرده بديدن آنها رود ، و روزهايي را از سال برگزيده و روزهاي ورجاوند شناسد.

اينست رويه اي كه آنان بدين داده اند و اين شگفت كه كساني كه در قرنهاي پسين در ايران و هند بدعوي برانگيختگي برخاسته اند دين را جز چنين ساختماني ندانسته اند و اينست كوشيده اند آنان نيز ساختمان نوين ديگري گزارند تا آنجا كه در برابر مكه يا بيت المقدس شهري را براي حج پيروان برگزيده اند و گورهاي خود را زيارتگاه گردانيده و خود پيش از مرگ زيارتنامه نوشته اند و اين خود مايه‌ی رسوايي آنان مي باشد.

شگفت تر از آن اينكه اكنون كه ما نام دين مي بريم و سخني از آن مي رانيم بسياري چشم مي دارند كه ما نيز بساختمان آنچناني پردازيم و گاهي نيـز بزبان آمده مي گوينـد : اين دين امامانش كدامند؟ زيارتگاههايش كدام خواهد بود؟ برخي نيز شرم مي كنند بآن آشكاري ايراد گيرند و خواست خود را بپرده پيچيده چنين ميگويند : « من هرچه نگاه ميكنم در اين گفته هاي شما دين نمي‌بينم».

براي اينكـه شناخته شود كشيشان و ديگران دين را بچـه معني مي‌شناسند داستانهاي نيكي در دست هست. اين را در تاريخ آمريكا خوانده ام كه چون كلومبوس آنجا را پيدا كرد و اسپانيان دسته دسته كوچيدند و در آبخوستها نشيمن گـرفتند با بوميـان بدرفتـاري بي اندازه مي كـردند و روزي در آبخـوست كـوبا يكـي از بزرگان آنجـا را گرفتـه مي خواستند با شكنجه بكشند و چون او را به تیري بستند كشيش كه از اسپانيا با همشهريان خود براي رواج دادن بدين مسيـح بآنجا آمده بود فـرصت يافتـه گام پيش گـزاشت و رو بآن دستگيـر آورده چنين گفت : « تو اكنـون زيـر شكنجه خواهي مرد و بخوشيهاي اين جهان بدرود خواهي گفت. باري در اين دم بازپسين دين مسيح را بپذير كه در آن جهان در بهشت باشي». مرد آمريكايي بسخن كشيش گوش داد و اندكي انديشيد و چنين گفت : « در بهشت كه ميگويي آيا از اين مردم اسپانيا خواهند بود؟» كشيش پاسخ داد : « همه‌ی كساني كه نيكند در بهشت خواهند بود».

گفت : « اينان را كه من مي شناسم از نيكانشان هم بايد دوري گزيد» اين گفت و تن بشكنجه سپرد.

اين نمونه‌ی نيكيست كه كشيشان دين را بچه معني ميدانند و آن را جز اين نمي شناسند كه كسي نام مسيح را بشنود و فرا گيرد و بفرزند خدا بودن او بخستود و بپاداش اين كار در آن جهان در بهشت باشد. اگر آن كشيش معني دين را دانستي بايستي پيش از ديگران همشهريان ستمگر خود را بيدين شمارد و بديندار گردانيدن آنان كوشد ، و درباره‌ی آن مرد آمريكايي نيز اين بداند كه كسي كه ساليان دراز با بت پرستي زيسته در بازپسين دم زندگي ديندار نتواند بود و هيچ سودي از دين پذيرفتن او بدست نيايد. بويژه كه آنهم تنها با زبان باشد و پذيرنده هيچ معنايي نفهمد.

مانند همين داستان از مسلمانان در دستست. اينان همينكه كسي مرد و بزير خاكش سپردند يكي بالا سرش ايستد و با زبان عربي دين باو آموخته چنين گويد : « اگر دو فرشته آمدند و پرسيدند پروردگارت كيست نترس و باك مدار و بگو پروردگارم خداست ...» يك دور دين را باو ياد دهد. پس چه دليل بهتر از اين كه آنان دين را جز ياد گرفتن نامهايي و بر زبان راندن آنها نمي شناسند. وگرنه يك كس اگر در زندگيش دين داشته چـه نياز است كه بدانسان يادش دهند؟!. و اگـر نداشته چسودي از ياد گرفتـن آنها پس از مرگ در دست باشد؟!.

اكنون اگر اينها را بگوييد پيشوايانشان بگردن نگيرند و به بهانه هايي برخيزند. ولي با اين دليلهاي روشن چه جاي بهانه آوردنست. خواستم از اين گفته ها آنست كه اينان از معنايي كه ما بدين ميدهيم ناآگاهند. اين معني هرگز بگوش آنان برنخورده. از آنسوي داستان پيشرفت جهان و اينكه هر زمان زندگي برنگ ديگر مي افتد و هر زمان گرفتاريها و گمراهيهاي ديگري پيش مي آيد ، و اينست دين هم كه براي جلوگيري از گمراهيها و باز داشتن راهي براي رستگاريست بايد در پيشرفت همگام جهان باشد ، هيچگاه بانديشه شان نرسيده. اينست با چشم بسته و دل تاريك بكارهايي برميخيزند كه صد دشواري پديد مي آورد و شما و هزاران ديگران را بايراد گرفتن و بد گفتن برمي انگيزند و چون پاسخي نيز بايرادها نمي توانند اينست از در پرخاش مي آيند و ايراد گيرنده را بيدين خوانده با آتش دوزخ بيم ميدهند.

شما مي گوييد : ما با هواداريها كه از دين مي نماييم بآنان ياري مي كنيم و بر دليريشان مي افزاييم ولي راستي آنست كه با بازنمودن معني راست دين ريشه‌ی آنان را برمي اندازيم و زود خواهد رسيد آنروزي كه مردم از همه‌ی آنان رو گردانند و بيكبار بازگردند.

ايراد ديگر شما اينست كه داستان جدا شدن زمين از آفتاب و پيدايش آدمي و جانوران و درختان در آن و ديگر داستانها كه دانشها آنها را براي ما روشن گردانيده چرا در تورات و ديگر كتابهاي ديني يادي از اينها نيست. ما جايي براي اين ايراد باز نگزارده ايم. زيرا گفته ايم دانش راهش جدا و دين راهش جداست. دانش بايد با دست دانشمندان پيش رود و اين نه شگفتست كه خدا نخواسته همه چيـز را بيك دسته دهد و هـر يك رشته از پيشرفت جهان را بدست كسان ديگري سپرده. اينها با باورهاي عاميان نسازد. زيرا چنانكه گفتيم آنان يك برانگيخته يا پيغمبر را با خدا هم‌نشين و با او همباز مي‌شمارند و او را داراي همه‌ی دانشها مي پندارند. ولي اگر نيك انديشيد خواهيد ديد آنان خدا و دستگاه او را بسيار كوچك مي دانند و اينست آن را بسر اين و آن مي چرخانند. اينها باورهاي بسيار بيهوده[ای] است و ما نيك ميدانيم كه هـر برانگيخته اي تنها در كار خود كه شناختن معني جهان و زندگاني و رسانيدن جهانيان براه رستگاريست داراي نيروي خدايي باشد و در ديگر دانشها جز پايه‌ی همزمانان خود را ندارد. دوباره مي گويم : اين نه شگفتست كه خدا نخواسته همه‌ی پيشرفتها با دست يك دسته باشد.

در پايان ايرادهاي خود گفتيد : امروز دين بمن چه تواند ياد داد؟! اين پرسش از آنجا است كه شما از يكسو بدانشها ارجي بيرون از اندازه مي نهيد و چنان مي دانيد همه چيز از آنها برآيد ، و از يكسو دين را جز از آنچه كشيشان مي نمايند نمي دانيد ، و آنرا بسيار خوار ميداريد. من مي گويم : دين بشما معني آدميگري و آيين زندگي تواند ياد داد و اينها چيزي است كه دانشها از آن ناآگاهست. دانشها بجهان هياهوي نبرد انداخته و برداشت همگي اين است كه زندگي جز نبرد زندگان با همديگر نيست و جهان جز نبردگاهي نمي‌باشد و بدينسان آدميان را كه توانند از راه همدستي با خوشي و آسايش زيند بجان همديگر مي اندازد. از روزي كه اين هياهو بميان افتاده سختي زندگي چند برابر گرديده. در اين كشورِ ما در سي و اند سال اين هياهو آتش افروخته و هزاران كسان را از مردمي بي بهره گردانيده و بي آنكه نيازي باشد به نادرستي و پستي برانگيخته است. پيمان شش سالست پراكنده ميشود و كمتر شماره اي از آن خواهيد يافت كه با اين اژدها گرفتاري روبرو نشده و جنگي با آن نكرده.

گفتم آدميان توانند از راه همدستي با خوشي و آسايش زيند. خواهيد پنداشت يك سخن ناسنجيده ايست بر زبان ميرانيـم ، و يا انديشه‌ی شاعرانه ايست كه با آن دلهاي مردم را خوش ميگردانيـم. خواهيـد گفت : يك پايه‌ی بزرگي از پايه هاي دانش را نمي پذيريم ولي نه چنان است. شما گفته هاي مرا بسيار استوارتر از اين دانيد. ما در گفتارها و كوششهاي خود آن راه را ميرويم كه دانشها رفته اند و بچيزي تا دليل روشن نداريم نمي پردازيم. خدا راستيها را براي ما بازكرده. در همين زمينه من بشما بازنمايم كه از روي چه دليل بسيار استواري سخن ميرانيم و چگونه يك چيز را تا بريشه اش ميرسانيم.

داستان نبرد يا كشاكش كه فلسفه‌ی نوين مي گويد درباره‌ی گياهان و درختان و جانوران باشد ، ما ايرادي نمي كنيم ولي درباره‌ی آدمي بآن سادگي نتوان پذيرفت. آدمي از دو گوهر جداگانه سرشته شده : گوهر جان و گوهر روان. اين دو از هم جداست. فلسفه تنها گوهر جاني را شناخته و اين است آن را بپاي جانوران مي برد و همچون آنها ناگزير از نبرد و كشاكش مي شمارد. ليكن آدميگريِ آدمي با گوهر رواني اوست. با اين گوهر است كه داراي خرد و فهم و انديشه گرديـده. اينها از بستگان روانست. هم با اين گوهـر ، آدمي داراي خويهاي نيكخواهـي و غمخواري و راستي پرستي و آبادي دوستي و مانند اينها مي باشد. روشنتر گويم : آدمي همه‌ی خويهاي جانوران را از رشک و خشم و خودخواهي و مانند اينها را داراست و از روي گوهر جاني خود ، همچون جانوران به نبرد و كشاكش گرايد. چيزي كه هست در پهلوي آن خويهاي پست جانوري خويهاي ستوده‌ی نيكخواهي و غمخواري و راستي پرستي و مانند اينها را دارا مي باشد. بدينسان كه نيكي را چه از خود و چه از ديگران دوست دارد. از دستگيري به ناتوانان خشنود گردد. از گرفتاريهاي ديگران غم خورد. راستي را دوست دارد و در راه پيشرفت آن تا جانبازي پيش رود. فيلسوفان اينها را نشناخته اند.

ولي ما آنها را نيك مي شناسيم و نيك ميدانيم كه زيستن از روي همدستي و نيكخواهي در سرشت رواني آدمي نهاده و چنين زيستن باو دشوار نخواهد بود و بسيار خوش خواهد بود. چيـزي كه هست در اينجا دو كار مي بايد :

يكي آنكه سرشت رواني آدميان را نيرومند گردانيم و آن را بر سرشت جاني چيره و فرمانروا سازيم. ديگري آنكه براي زيستن با همدستي راهي باز كنيم. يا روشنتر گويم آيين بخردانه اي براي زندگي بنياد گزاريم و اين كاريست كه ما بآن برخاسته ايم و مي كوشيم.

شما آنرا ببينيد كه دانشها اينها را هيچ نمي شناسند و با يك هياهوي بيپا كه بجهان انداخته روانها و خردها را بسيار ناتوان و كار زندگي را بسيار سخت ميگردانند.

ما را در اين زمينه ها نيز نوشته هايي هست ، و درباره‌ی دو سرشتي آدمي و داستان روان گفتارهايي هست كه كوتاهشده‌ی آنها را در كتابي كه بشما دادم خواهيد يافت.

پرچم : اين گفتار در سال ششم پيمان در شماره‌ی دوم بچاپ رسيده بود و چون در يك زمينه‌ی بسيار ارجداريست بهتر دانستيم آن را در اين روزنامه بچاپ رسانيم.

(پرچم هفتگی شماره‌ی هفتم ، 5 اردی‌بهشت 1323)

پایگاه : با این تکه‌ ، هم گفت و شنیدی که از آخرین شماره‌ی پرچم هفتگی آوردیم به پایان می رسد و هم گفتارهای ما از پرچمها. چنانکه پیشتر نیز گفتیم کار پرچم هفتگی به شماره‌ی هفتم خود رسیده بود که به بهانه‌ی سراسر دروغ « توهین به اسلام» به دستور نخست وزیر آن زمان ، محمد ساعد مراغه‌ای ، بازداشت گردید. کسانی که می خواهند ریشه‌ی این دشمنیها را بدانند کتاب انکیزیسیون در ایران را بخوانند. در آنجا ریشه‌ی باز رویش ملایان نیز آشکار می گردد.

ما پس از این بخشِ تاریخ را همچنان دنبال خواهیم کرد و گفتارهامان را از ماهنامه‌ها و یا دفترهایی که کسروی انتشار داده پی خواهیم گرفت.