پرچم باهماد آزادگان

269ـ پاسخ به آقای سلامتیان ـ 4

یک نمونه از زشتگوییهایی که کسروی برای نشان دادن خیانت راهبران وزارت فرهنگ در آن کتاب آورده از محمدعلی فروغی نخست وزیر دو شاه پهلویست. کسروی میگوید :
« نمي دانم گلستاني را كه وزارت فرهنگ با كاغذ و خط بسيار خوب بچاپ رسانيده و بدست شاگردان دبيرستانها ميدهند ديده ايد؟..  نمي دانم ديباچه‌ای را كه فروغي بآن نوشته است خوانده ايد؟. آن گلستان اكنون در دست منست و اينك مي خواهم براي گواهِ سخنِ خود جمله هايي را از همان ديباچه برايتان بخوانم. در اين ديباچه ستايشهاي گزافه آميز بسياري از سعدي رفته كه من بآنها نمي پردازم. گواه سخن من از اين جمله هاست :

    « همه‌ی اين مزايا كه براي سعدي برشمرديم اگر در يك كفه‌ی ترازو بگذاريد كفه‌ی ديگر كه با او برابري ميكند جنبه‌ی عاشقي اوست. وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته اند. همه‌ی مطالب را به بهترين وجه ادا ميكند اما چون بعشق ميرسد شور ديگري درمي يابد. هيچكس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه ببيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوا و هوس نيست. امري بسيار جدي است. عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود ميگذرد و خود را براي او ميخواهد نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز ميكند اما سرانجام بخالق ميرسد و از اينروست كه مي فرمايد عشق را آغاز هست انجام نيست. ...»
    ببينيد در كتابي كه براي جوانان نورس نوشته شده ، از عشق ، عشق سعدي چنين ستايشهايي مي رود. اكنون من اين جمله را بشكافم و بزندم : سعدي را همه مي شناسيم. خودش خود را شناسانيده. اينمرد عشق ناپاكي مي داشته و در درون آن ، ناپاكي ديگري از خود نشان مي داده. در گلستانش بابي درباره‌ی عشق است و نيك مي نمايد كه او چه مي بوده و چه رفتاري مي داشته. ... خودش مي گويد كه بشاهد پسري عشق مي ورزيده و « سري و سري مي داشته». سپس ازو رنجيده و دامن دركشيده ... آن پسر سفر كرده كه عاشقان ديگري پيدا كند. سعدي پشيمان و پريشان گرديده تا آنجا كه آرزوي مرگ كرده :
باز آي و مرا بكش كه پيشت مردن            خوشتر كه پس از تو زندگاني كردن
    پس از زماني آن پسر بازگشته و چون موي برويش دميده بوده سعدي باو رو نداده. بلكه رو گرداني نشانداده و زبان بريشخندها باز كرده و گفته :
پيش كسي رو كه طلبكار تست                ناز برآن كن كه خريدار تست
                        ـــــــــــــــــــــــــــــ
تو پار برفته اي چو آهو                          امسال بيآمدي چو يوزي
    اين نمونه اي از عشق سعديست اين شيوه‌ی او مي بوده كه بجاي دختران دلربا و زنان خوشرو ، « نامردانه» با پسران عشق ورزد و آنان را دنبال كند و نازشان كشد تا بدامشان اندازد و « سري و سري» پيدا كند. با اين ناپاكي و پستي بسر برد تا هنگامي كه مو بروي پسر دمد و در آن هنگام ناپاكي و پستي ديگري از خود نشانداده ، رو گرداند و ريشخندها كند و او را « يوز» خواند.
    اين رفتار سعدي بسيار پست تر از آنست كه فلان جوان بدنهاد دختري را بنام عشق دنبال مي كند و چاپلوسيها ميكند و خيره روييها نشان ميدهد و با نويد آنكه ترا خواهم گرفت بدام مي اندازد ، ولي چون كامها راند و سير شد رها مي كند و بشهرنو مي فرستد ، و اگر كسي بگويد « چرا بزني نگرفتي؟. » پررويانه پاسخ ميدهد : « من با چنان دختري ازدواج كنم؟.. « من بايد زن باعصمتي بگيرم.»
    سعدي در همان باب پنجم گلستان شعري مي گويد :
تتري گر كُشد مخنث را               تتري را دگر نبايد كشت
    مخنث كه مي بوده ؟!. مخنث همان شاهد پسر ديروزي مي بوده كه چون ريش نمي داشته سعدي « سر و سري» مي داشته و غزلها برايش مي ساخته و ستايشها مي سروده. ولي چون ريش درآورده و « بلعنت شده» نامش مخنث گرديده و سعدي آرزو مي كرده كه يك مغولي او را كشته باشد. ولي ايكاش يك مغولي سعدي را كشته بودي كه آوازش بريده شدي و اينهمه سخنان ناپاك از خود بيادگار نگزاردي.
    من ننگم مي آيد كه از داستانهاي سعدي بيش از اين سخن رانم. اينها نمونه هايي از عشق او بوده. پس چه بيشرمست كسي كه بگويد : « عشق سعدي بازيچه هوا و هوس نيست... عشق پاك و عشق تمامي است». چه بيشرميست كسي كه بگويد : « عشق او از مخلوق آغاز ميكند اما سرانجام بخالق ميرسد».
اکنون آقای سلامتیان پا جای پای فروغیها گزارده و به مغالطه می پردازد. نقاشیهای میکل آنژ از فرشتگان را با ساده‌بازی آشکار در شعرهای شاعران دوره‌ی مغول و پس از آن یکی می کند و چنان سخن بیمعنا و زشتی را آنهم با یک مشت واژه‌های شگفت می سراید. یکی از آنها « زیباشناسی» است دیگرها « تصعید زیباشناسانه» ، « فضای شعری» ، «ساده انگاری» ، « پیچیدگیهای مختلف شخصیتی». به اینها خواهیم پرداخت.
سپس می گوید : « قبول دارم که در شعر و ادب فارسی خط شاهد و طعم ام‌الخبائث [باده] و انواع و اقسام مسایل مختلفش میتونه تفسیر [بشود] اما این یک نوع تصعید زیباشناسانه هم هست در فضای شعری بخصوص در جامعه‌ای که امروز من بعنوان کتابفروش بهتون بگم پرفروشترین وجه دیوان حافظ فالنامشه
مجری : بله
آقای سلامتیان : ابلهانه‌ست دیگه اما در این کشور یک نفر میاد در آن واحد با دین با خرافاتش با چیز و ادبیات و با سعدی هم درمی‌‌افته این بنظر من یک مقدار باز ساده‌انگاری پیچیدگیهای مختلف شخصیتی.
آقای سلامتیان کار را به بیرگی و بیشرمی کشانیده. از یکسو میخواهد خرده گیریهای کسروی را بیجا بنمایاند و آنگاه مثال از نگاره های میکل آنژ می آورد. از سوی دیگر شاهدبازی و باده خواری را که در شعرهای فارسی پیاپی گردیده و بخش بزرگی از شعرهای دوره‌ی مغول به اینسو ، پر است از آنها ، می پذیرد ولی «اما» برایش می چیند و سخنش را نیمه کاره میگزارد و سپس از اینکه در ایران مردم فالنامه‌ی حافظ را بیش از هر چیز دیگر می خرند آن را ابلهانه می نامد.
اینها همه اش تناقض است. باز همان داستان است که خودشان کاری نمی کنند و یک تن که می آید و در برابر اینها بالا می افرازد آن را هم نمی پسندند و با گزنده ترین زبانها خرده می گیرند. یکی بپرسد ای مرد ، با همه‌ی شرحهایی که رفت معنی این سخنت چیست؟ :
« در این کشور یک نفر میاد در آن واحد با دین با خرافاتش با چیز و ادبیات و با سعدی هم درمی‌‌افته این بنظر من یک مقدار باز ساده‌انگاری پیچیدگیهای مختلف شخصیتی».
ما می پرسیم : نسخه‌ی تو بیکاره چیست؟ خودت چه کرده ای؟ دست کم آن را شرح بده. بگو کار کسروی که یک تنه در برابر اینها برخاسته بود نادرست بود و من راه دیگری بدیده دارم. در تاریکی ایستاده سنگ پراندن را هنر می دانی؟! 
با گمراهیها درافتادن و نبردیدن ساده انگاری است؟! می پرسیم : گیریم تو راست می گویی. بگو راهش چیست؟ کسروی راهش را نمیدانست و بیراهه رفت شما راهش را نشان بدهید. تنها خرده گرفتن و نومیدی کردن و آنگاه نیش زدن که کار خردمند نیست.
از دو حال بیرون نیست : یا رویهمرفته‌ی کسانی که به این جستارها در می آیند همچون شما می اندیشند و اینگونه کوششها را ساده انگاری دانسته دست روی دست گزارند و همی نومیدی کنند یا آنکه راه رستگاری را همین دانسته بکوششهایی پرداخته و به نتیجه هم خواهند رسید. در آنحال اگر دیری رخ داد همه از چشم نومیدانی چون شما خواهند دید. زیرا هر کسی باید بداند که یک تن بیشتر نیست و اگر در کوششی که دلیلی برخلاف آن نیست و خردمندانه و پیش‌بینانه نیز می باشد شرکت نجوید به اندازه‌ی خودش به جنبش ضربه زده و به اندازه‌ی یک تن گناهکار است.
ما از روی روانشناسی بیشتر این احتمال را میدهیم که ناآسودگی فرجاد [= وجدان] ، این کسان را به این سخنان وامیدارد. زیرا خرد نیک داوری می کند که راه یکی بیش نیست و آن نبرد با این گمراهیهاست. ولی آنکه گرفتار کینه یا آز یا رشک یا خودخواهی یا تنبلی است فرجاد آن کس همیشه او را می نکوهد. این کسان برای گریز از نکوهش فرجاد دنبال بهانه اند و چون آن را جستند از زیر فشار فرجاد رها می گردند. این بهانه جوییها بیشتر از این راهست.
شگفت کسانی اند اینگونه خرده گیران. از یک سو بیشترین فروش کتاب در ایران فالنامه‌ی حافظ است و این بگفته‌‌ی او ابلهانه است و از سوی دیگر کسی که جانش را بر کف گرفته در برابر بتهایی اینچنانی ایستاده و نبردیده کار نادرستی کرده. آیا شما خواننده‌ی این گفتار می توانید همبستگی میان این سخنان را دریابید؟!
یک نکته‌ی دیگر اینست که این کسان باور استواری به سخنانی که میرانند نیز ندارند. اخیراً کسی که پیشگام در بکار بردن واژه‌ی ساده انگاری برای کوششهای جانفرسای کسروی بود دیدم در اینترنت سخنی از زبانش نوشته اند : «وقت آن رسيده است که کسروی ها قدم به جلو نهند و با جهل و نادانی به مبارزه ای بی امان دست زنند»...!
از در فشانیهای آقای سلامتیان یکی هم گفته‌ی زیر است :
« وقتی یک متفکر راجع به مسئله‌ی تنوع کتاب ، کتاب رو خطر میدونه یکجایی این آقای کسروی میگه بیسوادان و بازاریان کم‌خطرترند چون کتاب نمی‌خونند. اهل کتاب خیلی خطرناکترند طرفدار یک نوع بهداشت خواندن و نوشتنه»
من بار دیگر میگویم : اگر آقای سلامتیان یک چنین نوشته ای را از نوشتارهای کسروی نشان دادند من آماده ام همه‌ی گفته هایم را پس بگیرم و از ایشان پوزش بخواهم.
پرگوییهای ایشان ما را وادار می کند به سخنان درازی بپردازیم. کسروی سخن از « شایستگی بزندگانی» می راند نه خطر. جدایی میان این دو بسیار است. چند داستان تاریخی را مثال می آورد تا این نکته را بازنماید که در ایران از دیدگاه « شایستگی به زندگانی» کم سوادان یا بیسوادان به باسوادان برتری دارند. این به بسیاری گران می آید که کسانی سالها روی نیمکت مدرسه‌ها ، با پشت خمیده در خانه درس بخوانند و رنجها کشند و کسی میوه‌ی کار ایشان را بدینسان ستاید. ولی داستانهای تاریخی ای که او یاد می کند جای سخنی باز نمی گزارد. پروا کنید که سخن بر سر دانستن و آگاهی نیست که در آنحال بیگمان کم سوادان و بیسوادان چیزهای بسیاری را باید بیاموزند تا بر شایستگیشان افزوده گردد. سخن از « شایستگی بزندگانی» است و این سخن درازی را می طلبد. ولی این مثالها تا اندازه ای جستار را روشن می گرداند.
یکی از آنها داستان نادرشاه افشار است. این مرد بیسواد بسیار بهتر از درباریان صفویِ درسخوانده در آن زمان شایستگی از خود نشان داد.
نادر « كشور را از دست افغانان و عثمانيان و روس بيرون آورد. آنگاه بانديشه‌ی بزرگ ديگري افتاده خواست كارهايي كند كه در آينده هم ايرانيان آسوده باشند. اين بود كه [کوشید] كشاكش بيهوده‌ی سني و شيعي كه مايه‌ی آنهمه خونريزيها گرديده و مليونها دختران پاكدامن ايراني را ببازارهاي استانبول و صوفيا و بلگراد كشيده بود از ميان براندازد. اين شنيدنيست كه يك نادر بيسواد بيهودگي اين كشاكش را مي‌دانست و زيانهاي بسيار بزرگ آن را بديده مي‌گرفت. ولي ملايان [درسخوانده] كه خود را پيشواي دين و رهنماي زندگاني مردم ميشناختند اينها را نميدانستند و بديده نمي گرفتند.
در همان زمان نادر ، چند سدهزار از زنان و دختران ايراني را دستگير كرده بنام كنيز بعثماني برده و در بازارهاي استانبول و صوفيا و بلگراد و ديگر شهرها فروخته بودند كه يكي از ايستادگيهاي نادرشاه بر سر بازگردانيدن آن زنان و دختران بود. ولي ملاي نادان هرگز پرواي اينها نميداشت و چنين مي‌گفت :
« تولا و تبرا از فروع دين ما است. ما نميتوانيم از آن دست برداريم». مردك پستنهاد از زباندرازي بمردگان هزار ساله [ابوبکر و عمر...] كه نتيجه‌ی آن ريخته شدن هزارها خون و بكنيزي افتادن سدهزارها دختران و زنان مي‌شد لذت مي‌برد و از بيخردي و سبكمغزي اين را يك « عبادتي» براي خدا ميشمرد و هنگامي كه نادر گفتگو از برداشته شدن « لعن و سب» ميكرد بنام هواداري از دين در برابر او مي‌ايستاد. ببينيد آن مرد درس‌ناخوانده چه ميخواسته و اين آخوندهاي درس‌خوانده‌ی پوچ‌مغز چه ميخواسته‌اند». (تاریخ و پندهایش ، بخش نادرشاه)
چون آقای سلامتیان سخنی را پیش کشیده که در پاسخ باید چکیده‌ی دفتر « فرهنگ چیست» را بیاوریم و این سخن را بسیار دراز میگرداند. اینست ما خوانندگان را به آن دفتر راه می نماییم ولی در اینجا نیز برای آنکه زمینه تا اندازه ای روشن گردد تکه های زیر را از پرچم روزانه می آوریم. خوانندگان اندکی حوصله کنند.
مثال دوم و سوم :  « اينكه ميگوييم ايرانيان عقيده بجبريگري دارند و تنبلي و بيپروايي نشان ميدهند ، در پول اندوزي و سودجويي براي خودشان نيست. در آن مرحله هرگز جبريگري يا بهانه‌ی ديگري بيادشان نمي افتد بلكه در آن مرحله اگر شما ايرادي بگيريد عقيده بضد جبريگري آشكار گردانيده « ليس للانسان الا ماسعي» خواهند خواند. اين در كوشش بسود توده و نگهداري كشور و در اين مرحله‌هاست كه چون موافق ميل و دلخواهشان نيست جبريگري يا مانند آن را بهانه مي آورند.
بهنگامي كه ميگوييم : بايد دست بهم داد و كوشيد و جانفشاني نمود تا اين كشور را نگه داشت در آنجاست كه بهانه مي آورند و يكي مي گويد : « وقتش نيست ، بايد وقتش برسد» ، ديگري مي گويد : « كوشش ما چه نتيجه دارد؟!. بايد خدا كارها را درست كند» ، سومي ميگويد : « اين مردم نيك نخواهند شد و كوشش ما بيهوده است» ، با اين عذرها خود را آسوده گردانيده بكنار ميكشند.
بهمين دليلست كه بيسوادان در ايران رويهمرفته بهتر از باسوادان و درس خواندگان ميباشند و در هر پیشامدي آنان بهتر از اينان آزمايش ميدهند. مثلاً در شهريورماه گذشته [1320] افراد سپاهيان كه بيشترشان بيسواد و روستايي هستند همه غيرتمندي نشان داده و آنچه شايسته‌ی سربازي بود انجام دادند و در نتيجه‌ی آن بسياري از ايشان كشته شدند. در تبريز شش يا هفت تن از سربازان را ميگويند كه در دژباني چند ساعت جلو دشمن را گرفته و راه ندادند و آخر هم تا تانك نياورده‌اند بآنان دست يافتن نتوانسته‌اند. اين يك نمونه از دليريها و جانبازيهاي تابينها[=سربازان ساده]ست. ولي افسران كه همه درس خوانده ميباشند جز چند تني غيرتمندي و دليري نشان ندادند و بيشترشان روسياه از آب درآمدند.
پيش از آن در داستان مشروطه اين آزمايش بميان آمد. در آن شورش و جنبش كه چند سال ايران در تلاطم و تكان بود همچنان طبقه‌ی درسخوانده (يا بهتر گويم ادبا و فضلا و دانشمندان) بيشترشان دورويي نمودند و بد از آزمايش درآمدند. يك دسته از ايشان اين شيوه شان بود كه چون روزهاي خوشي بود خود را بميان مي انداختند و بديگران فرصت نمي دادند و حماسه خوانيها ميكردند ولي چون روز سختي فرا ميرسيد خود را كنار ميگرفتند. بلكه با درباريان يا دشمنان مشروطه ميساختند. ولي از آنسوي توده‌ی انبوه كه بيشترشان بيسواد يا كم سواد بودند و بهرحال سروكاري با اين كتابهاي پراكنده نداشتند ، آزمايش بسيار خوبي دادند و هميشه در سختيها ايستادگي نموده و راستي آنست كه مشروطه را آنان پيش بردند. اينست از آن دسته يك تن بنام نگرديده و يك كار بزرگي انجام نداده. ولي از اين دسته صد تن بيشتر بنام شدند و كارهاي بزرگي را انجام دادند.
شايد كساني آقايان بهبهاني و طباطبايي و آخوندخراساني و ثقه الاسلام و شيخ سليم را ايراد گيرند كه از طبقه‌ی باسوادان بودند و آزمايشهاي بسيار نيكي دادند. ولي اينان اگر هم درسخوانده بودند از طبقه‌ی آن درسخواندگان كه مقصود ماست نبودند. اينان يكدرس خوانده و یکراه پيموده بودند و از كتابهاي گوناگون و انديشه‌هاي پراكنده بهره اي نداشتند.
آيا اين از كجاست؟!.. براي چيست كه در ايران باسوادان چنانند و بيسوادان چنين؟.. آيا سرّ اين را جز از كتابها بايد جست؟.. آيا جز از آنست كه در همان كتابها سخناني هست كه در روزهاي ترس و سختي بهانه بدست كساني ميدهد كه دل بمرگ ننهاده خود را بكنار كشند.
آن تابينها كه در شهريور ماه غيرت و مردانگي از خود نشان دادند كسانيند كه با دريافتهاي ساده‌ی خدادادي بالا آمده‌اند و از پدرانشان و از ديگران جز درس غيرتمندي نياموخته‌اند. ولي اين افسران كه گريخته‌اند دلهاشان پر از فلسفه‌هاي گوناگون ميباشد و هر يكي صد شعر قلندرانه از بردارند.
آن بيسوادان كه در جنبش مشروطه پافشاريها و مردانگيها از خود نشان ميدادند يك درس بيشتر ياد نگرفته بودند : « مرد از سخن خود برنميگردد». ولي اين ادبا و فضلا درسهاي گوناگون ديگري آموخته بودند و براي گريختن از جلوي مرگ صد بهانه در ياد داشتند : « الامور مرهونه باوقاتها»  يا « عرفت الله بفسخ العزايم» يا « با هر كه خصومت نتوان كرد بساز» يا :
« باش تا دستش ببندد روزگار              پس بكام دوستان چشمش درآر»
چند سال پيش روزي در مجلسي گفتگو ميرفت كه چگونه در پیشامد مشروطه كساني كه از فضلا و ادبا و بزرگان پيشگام شده بودند در بمباردمان مجلس خود را كنار كشيدند و تهران بيش از سه ساعت ايستادگي نتوانست ولي ستارخان و باقرخان و يفرمخان و يارمحمدخان و اينگونه كسان بيسواد آن پافشاريها را نشان دادند و مشروطه را پيش بردند؟!.. چون از من مي پرسيدند گفتم : شما اگر در بياباني كه ميرويد ناگهان گرگي يا شيري را در جلو ببينيد آيا چكار ميكنيد؟!.. نه آنست كه اگر راه ديگري هست بآن باز ميگرديد و خود را برنج و ترس نمي اندازيد. ولي اگر راه همان يكيست و بازگشتن هم نشدنيست ترس را كنار گزارده بجلو ميرويد و با گرگ و يا شير به نبرد مي پردازيد.
داستان آنان نيز چنين بود : ستارخانها و يفرمخانها در زندگي یک راه بيشتر نداشتند و آن راه غيرت و مردانگي بود ولي آن ادبا و فضلا راه ديگر بسيار ميشناختند. آنان گذشته از راه غيرت و مردانگي راههاي خراباتيگري ، قلندري ، جبريگري ، صوفيگري نيز بروي خود باز ميداشتند. اين بود چون در راه غيرت و مردانگي كه پيش گرفته بودند بيم و ترسي در جلو ديدند بآساني براههاي ديگري باز گشتند.
(پرچم روزانه شماره‌ی 94)
«... سواد چيست؟!.. سواد آنست كه كسي خواندن و نوشتن را بداند. اين خود چيز سودمنديست و يك هنري از آدمي شمرده ميشود. ولي ارزشي را كه گويندگان آن سخن ميدهند و سواد را چاره‌ی دردها ميشمارند ندارد. سواد مقدمه‌ی آنست كه يك كسي كتابهاي سودمندي بخواند و حقايق زندگي را ياد بگيرد تا بوسيله‌ی اين دانش و آگاهي ، دريافتها و نيروهاي خداداديش رشد كند و فهم و خردش فزوني يابد ، سواد براي اينست.
پس بايد ديد آيا در زبان فارسي چنان كتابهايي كه بمردم حقايق زندگاني را ياد دهد و بفهم و خرد خدادادي آنان كمك كند پيدا ميشود؟.. ما كه چنين كتابهايي را سراغ نداشتيم و از آنسوي صدها بلكه هزارها كتاب گمراه كننده و خردـ بر بادـ ده را مي شناسيم كه خانه‌ها و كتابخانه‌ها را پر گردانيده است.
اگر بخواهيم سخن بدرازي نينجامد بايد بگويم : از هزار سال پيش پياپي سيلهاي گمراهي و بدآموزي باين سرزمين رو آورده و گذشته ، ولي گل و لاي آنها در گودال كتابها رويهم آمده و درهم آميخته.
در اين هزار سال در ايران كشاكش سني و شيعه ، زد و خورد معتزله و اشاعره ، فلسفه‌ی يونان ، باطنيگري ، صوفيگري ، خراباتيگري ، علي اللهيگري ، شيخيگري ، بهاييگري ، پس از همه‌ی آنها ماديگري ـ يكي پس از ديگري پيدا شده و اينها در كتابها بهم آميخته و درهم گرديده. از آنسوي شاعران هرچه از دلشان گذشته يا از كسي شنيده‌اند شعر گردانيده و در ديوانها جا داده‌اند. اينست حال اجمالي كتابها. كنون بگوييد از باسواد شدن و اينها را خواندن جز زيان چسودي تواند بود؟!..
چسودي تواند بود كه يك دختري باسواد گردد و اينهمه رمانهاي گمراه كننده‌ی بيناموسانه را بخواند؟!.. چسودي تواند بود كه يك جواني درس خوانده و آنگاه ديوان سراپا بيشرمانه‌ی ايرج[ميرزا] را بدست گيرد؟!.. چسودي تواند بود كه جواني باسواد گردد و از كتابها صدها جمله‌ها و شعرهايي را كه درباره‌ی جبريگري گفته شده در مغز آكند؟!.. چسودي تواند بود كه كسي اين فلسفه‌هاي بيغيرتي را ياد گيرد؟!.. : « اين نيز بگذرد» ، « با هر كه خصومت نتوان كرد بساز» ، « بر من و تو در اختيار نگشاده» « روزي مقدر است» ، « بدين شكستگي ارزد بصد هزار درست» ، « اگر تيغ عالم بجنبد زجاي نبرد رگي تا نخواهد خداي» ، « خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو» ، « خوش باش نداني زكجا آمده اي مي خور كه نداني بكجا خواهي رفت» ، « الامور مرهونه باوقاتها » ، « عرفت الله بفسخ العزايم » ، « تريدو اريدو مايكون الا مااريد» ـ چسودي تواند بود كه كسي اينها و هزار مانند اينها را ياد گيرد؟!..
جز زيان چسودي دارد كه كسي باسواد گردد و در كتابها در يكجا بخواند : « الاسماء تنزل من السماء» و در جاي ديگر بيند : « برعكس نهند نام زنجي كافور» در يكجا بخواند : « هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت» و در جاي ديگر بيند : « گر زمين را بآسمان دوزي ندهندت زياده از روزي» ، در يكجا بخواند : « قرار در كف آزادگان نگيرد مال» در جاي ديگر بيند : « امروز كه داري انديشه‌ی فردا كن»؟!.. اين گفته‌هاي متناقض جز گيج سري چه نتيجه تواند داد؟!..
شما تنها اين دو شعر را با خرد بداوري گزاريد.
ناسزايي را چو بيني بختيار           عاقلان تسليم كردند اختيار
باش تا دستش ببندد روزگار         پس بكام دوستان چشمش درآر
آيا اين دستور با مردمي و گردنفرازي سازگار است؟!.. اين خود شيوه‌ی مردم زبون و پستنهاد است كه چون كسي را چيره ديدند در برابر او بخاموشي و فروتني گرايند و بستمهايش گردن گزارند و چاپلوسي و ستايشگري كنند. ولي چون روزي رسيد و او گرفتاري پيدا كرد آنزمانست كه شمشير ناتوانكشي را از غلاف درآورده پياپي بر سرش نوازند. كنون شما ببينيد كه آقاي شاعر اين زبوني و پستي را يك فلسفه‌ی اخلاقي گردانيده و با يك زبان شيوايي بمردم ياد ميدهد.
يك دسته مردم باشرافت و گردنفراز بايد درست بوارونه‌ی اين دستور شاعر رفتار كنند. باينمعني كه كسي كه بستمگري برخاسته و چيرگي مي نمايد در برابرش ايستند و از مرگ نترسيده جلوگيري كنند. ولي چون افتاد و ناتوان گرديد ديگر ناتوان كشي ننمايد و از روي عدالت بمحاكمه اش كشند. اينست دستوري كه بايد بمردم داد. شاعر وارونه‌ی اين را گفته و شما چون نيك انديشيد ، امروز انبوه ايرانيان بهمان گفته‌ی شاعر رفتار ميكنند. ...
اساساً بايد گفت : يك دسته از ايرانيان (بخصوص از همان طبقه‌ی ادبا و فضلا) در اين رفتار آزموده شده‌اند كه بي آنكه خود متوجه باشند اين رفتار از آنان سرميزند. همچون رقاصان آزموده و كاركرده كه همينكه آواز موسيقي بلند شد بي آنكه خود توجه كنند و بي آنكه نيازي باشد ، دستها و پاهاشان بحركت مي آيد و مطابق هواي موسيقي رقص ميكنند. شايد يك رقاص در همانحال فكرش در جاي ديگر است ، و با اينحال چون ورزيده است اعضايش حركات را بخوبي و درستي ادا ميكند. ايرانيان بدبخت نيز از بس در اين كار ورزيده گرديده‌اند بي آنكه خود بفهمند بي اختيار اين رفتار از آنان سرميزند. يك كسي همينكه نيرومند گرديد بي اختيار بسوي او ميگرايند و در برابر دستورهايش ، چه نيك و چه بد ، جز گردن گزاري و فرمانبرداري نمي نمايند ولي همينكه از نيرو افتاد بيكبار مي بينيد قيافه‌ها ديگر گرديده و لحنها عوض شده و از فردا همينكه بهمديگر ميرسند بي مقدمه چنين ميگويند : « ديدي اين ظالم چه كارها ميكرد ، ديدي خدا چگونه انتقام گرفت».
(پرچم روزانه شماره‌ی 96)
در اینجا جا نیست ولی خوانندگانی که میخواهند دنباله‌ی این گفتار را از پرچم روزانه پی گیرند به گفتار « چرا به جای سود زیان می بینیم؟!» (شماره‌های 97 و 98) می خوانیم.
« ما اساس « شناختن حقايق» را مي شماريم و سواد را براي اين ميخواهيم. وگرنه سوادي كه مقدمه باشد بخواندن ديوان ايرج و رمانهاي بيشرمانه و بياد گرفتن بدآموزيهاي پست زمان مغول پيداست كه جز زيان نتيجه نخواهد داد. پيداست كه جز مايه‌ی بدبختي نخواهد بود.
ما بهركاري از راهش درمي آييم. ما نيك ميدانيم كه امروز در جهان بيسواد نتوان زيست بيسوادي امروز با كوري و كري همسنگ درمي آيد. اينست ميگوييم بايد همه باسواد باشند. ولي از آنسو از دامهايي كه در ايران در زير پاي باسوادان گسترده شده و از آن باتلاقهاي بيمناكي كه در سر راه ايشانست ناآگاهي ننموده ميكوشيم كه اينها را نيز از جلو برداريم.
ما گفتگومان با كسانيست كه سواد را به تنهايي كافي ميدانند ، با كسانيست كه باين دبستانها و دبيرستانها اميد بي اندازه بسته رستگاري شرق را از آنها ميخواهند. اين اشتباه از سالها دامنگير شرقيان بوده است و در همه جا با شتاب بسيار به تأسيس دبيرستان و دانشكده كوشيده‌اند.
جرجي زيدان يكي از نويسندگان بنام مصر بود و شايد بسياري از خوانندگان نوشته‌هاي او را خوانده‌اند. اينمرد يك رشته گفتارهايي داشت زير عنوان « علموهم و كفي» (داناشان گردانيد و همان بس است). مقصودش اين بود كه مصريان و ديگر شرقيان همينكه باسواد شدند و از دانشهاي اروپايي بهره يافتند كافيست.
اينان اساس گرفتاريهاي شرقيان را نميدانستند و اينست چاره‌ی آن را هم نمي شناختند در پاسخ آنهاست كه ميگوييم : تنها درس خواندن بس نيست. بلكه درس خواندن با حال كنوني بسيار زيان آور است. ميگوييم : كاري كه بايد كرد آنست كه اين گمراهيها و اين انديشه‌هاي پراكنده كه رواج دارد از ميان برخيزد و يك رشته حقايق زندگاني جاي آنها را بگيرد.
امروز ما بايد دو كار را در يكجا بكنيم. باينمعني از يكسو با اين گمراهيها نبرد كنيم و كتابهايي كه سرچشمه‌ی آنهاست بآتش كشيم و نابود گردانيم و از يكسو حقايق زندگي را درميان توده منتشر سازيم. اينست يگانه راهي كه شرقيان را از اين گرفتاري و بدبختي رها تواند گردانيد.

(پرچم روزانه شماره‌ی 104)
(دنباله‌ی این گفتار را در شماره‌ی بعدی بخوانید)