پرچم باهماد آزادگان

289 ـ سخنی با آقای بهرام مشیری ـ 2

2ـ « ادبیات» به معنی راست آن
ایشان باید بدانند که تکانی که جنبش مشروطه به اندیشه ها داد و نبردهایی که کسروی با شعر و شاعری به شیوه‌ی کهن خود کرد راه را برای شعر نو هموار نمود. امروز شعر نو هنوز عیبهای شعر کهن را بدوش می کشد ولی رویهمرفته کم زیانتر از گذشته است. شعر چه نو و چه کهنه سخنست و سخن باید از روی نیاز گفته شود. پس می بینید که بوارونه‌ی گفته‌ی ایشان ، در فرهنگ و ادبیات نیز می توان پیروی از داوری خرد کرد و به بهبودش کوشید.
بگذریم که کسروی به شعرهای روستایی و گردآوری آنها می‌پرداخته است (نک. کاروند کسروی ، بخش مقاله های ادبی) و شما از اینها ناآگاه بوده او را دشمن کل ادبیات نامیدید در جایی که او در سخنرانی در انجمن ادبی خود را یگانه هوادار ادبیات به معنی درستش می شناساند. ولی گمان بسیار آنکه شما معنی درست ادبیات را که او باز می نماید نخوانده و دانسته هاتان شنیده هاتان است.
پس از آن ایشان چنین می گوید :

«... فرهنگی که ما داشتیم ، نمی شد بدینگونه با آنها برخورد کرد و کتاب سوزانید و حافظ را سوزانید». آقای مشیری ، اگر حافظ را زیانمند میدانید دیگر چرا باید کتابی زیانمند در دسترس جوانان و نوجوانان و دیگران بماند؟! اگر سودمند میدانید آن را بگویید. دلیل بیاورید که این زیانمند نیست. راه منطقی جز این نیست. چرا راه را کج کرده به کتاب سوزانش می کشانید؟!.
درباره‌ی کتابسوزان ، کسروی گفتارهای چندی نوشته و دفتر «یکم دیماه و داستانش» به همین زمینه می پردازد. در پایگاه زیر
kasravi-ahmad.blogspot.com
 نیز ده گفتار بیشتر [1] در این زمینه آمده که دوست داریم شما یا دیگران که با یاد کتابسوزان رو ترش میگردانید آنها را بخوانید و اگر ایرادی دارید با دلیل (نه با شعار) بنویسید.
در هر حال آن باور ایشانست. ولی ما بر این باوریم که نه تنها میتوان کتاب (زیانمند) را سوزانید و دیوان حافظ و مانندهای آن را سوزانید بلکه باید سوزانید. باید از زیانهای آنها رها گردید. و از همه ارجدارتر آنکه رهایی ما بسته به اینست که استقلال اندیشه بداریم و نیک و بدمان را خود دریابیم و آنچه نیک دانسته ایم بکار بندیم.
اگر یک مار خوش خط و خالی دیدید سرش بسنگ خواهید کوفت یا بدست فرزندتان میدهید با آن بازی کند؟! اگر ماده‌ی زهرآلودی قوطی اش رنگ دلربایی یا خود مزه‌ی شیرینی دارد آن را از دسترس فرزندانتان دور نمی سازید؟! این سخن ساده‌فهمی است ولی از بس درباره‌ی کتابسوزان مغزها را آشفته اند راستیهای آن را تاریکی فراگرفته.
همه‌ی سخنان را در یک گفتار نمی توان گفت. ولی این آشکار است که شما سخنان کسروی را بژرفا نخوانده اید. در اینجا برای آنکه کمی بروشنی گفتار بیفزاییم تنها به یک مثال کوتاهی بسنده می کنیم.
در کوششهایی که برای استقلال هندوستان رفته نام مرد بزرگی می درخشد. او گاندی « روح بزرگ» است. گاندی کوششهای فراوانی کرد که جای سخنش اینجا نیست. آنچه ارج دارد اینست که توده‌ی هند از چند تیرگی رنج می بُرد و اکنون نیز می بَرد. یکی از سرچشمه های چندتیرگی «کاست» ها (طبقات) در هند است. بدینسان که مردمانی که زبان و نژاد و دینشان یکیست باز به چهار طبقه بخش میگردند و یک دسته که جایگاهی در توده ندارند دسته‌ی پنجم یا « نجسها»یند. یک دسته از اینها را چندالها می گویند که به پرستشگاهها نمی توانند درآیند و « ناپاك شمرده مي‌شوند و بايد از اجتماع بيرون باشند. بايد در بيرونها زندگي كنند و جز بكارهاي پستي از چاه‌كني و باربري و لاشه‌كشي و مانند اينها نپردازند» (از سازمان ملل متحد چه نتیجه تواند بود؟). اگر به روستایی درآمدند باید با آواز بلند بگویند که چندالند تا کودکان و دیگران از سر راهش دور شوند و همیشه کوزه‌ی کوچکی به گردنشان آویزان باشد که اگر خواستند تفی اندازند به زمین نریزد و در آن کوزه ریزد و روستا را ناپاک نگرداند. گاندی بزرگ که زیان و زشتی این را میدانست و آن را در آن هنگام که هندوستان به اتحاد سخت نیازمند بود آشکارتر می دید ایشان را « فرزندان خدا» نامید و گرامیشان میداشت. او تصمیم گرفت که توالت یک نجسی را بدست خود پاک کند. و این کار را کرد. باشد که اندک کسانی فهمیدند که او چه خواستی از این کار داشت. بگمان ما یک دسته از کسانی که این را دریافتند انگلیسیان بودند. آری ، گاندی بتی را در کشور هندوستان بیصدا می شکست!. چنین کار بزرگی بود که نتیجه‌اش را در قانون اساسی هند بر جای گزاشت : هرگونه تبعیض قومی و کاستی و نژادی ممنوع گردید.
ما نیز گرفتار بتهای فراوانیم ولی بجای آنکه آنها را درهم شکنیم ، همانها را در برابر خود گرفته به پرستش می پردازیم و در همان حال آرزو داریم که به همه چیز از دمکراسی و خرافه زدایی و ادبیات پاک و اقتصاد استوار و دیگر نیکیها برسیم.
باری ، آقای مشیری می گوید : « خیلی کم هست شاعری مثل فردوسی که یک مرد سیاسی است در درجه‌ی اول که بخواهد برای جامعه کاری کند و دانسته از پیش بخواهد برنامه ای بریزد و کاری آنچنان عظیم انجام دهد». ما با ایشان همباوریم. فردوسی کاری سترگ انجام داده و در همان حال زبان بدشنام نیالوده. زبان به چاپلوسی و ناستودگیها نیالوده. همیشه سخنش سرشار است از دلیری و جوانمردی و بزرگواری و وفا و پاکدامنی و ستودگیهایی از اینگونه. اینست آنچه شاهنامه را یگانه گردانیده است. از زبان کسروی بگوییم : « دريغا! از همه‌ي شعراي ايران كه شماره‌شان بهزارها مي‌رسد بجز از فردوسي كه شاهكاري پديد آورده و بنيادي براي زبان فارسي گزارده از ديگران كسي كه يك هنر فوق‌العاده‌اي از خود نمايد ما سراغ نداريم».
 ولی در این میان شگفت چیست؟! شگفت آنست که آقای مشیری این را بهانه ای برای بیگناه خواندن حافظها می‌ آورد. بسیار نیک ، فردوسیها کمند ولی چه دلیل هست که ما بدآموزیهای حافظها را رواج دهیم؟! مگر نمی توان خاموشی گزید؟! مگر نمی توان گفت اینها مایه‌ی روسیاهی ایرانیانند؟!. مایه‌ی هزاران زیان بوده و بهتر است بفراموشی سپرده شوند؟!. داستان کسی است که به قصد خرید الک برای بیختن آرد به بازار رفته و چون هرچه گردیده آن را نیافته تنها برای آنکه تهیدست بازنگردد بجای آن سرندِ ماسه خریده. آیا این کس خردمند است؟!
فردوسی چه میگوید و حافظها چه میگویند؟!. فردوسی از خرد میگوید ، از دلیری و قهرمانی و جانبازی میگوید از میهن پرستی و جنگ برای نام و شرف میگوید اما حافظ چه؟! مولوی چه؟! سعدی چه؟! خیام چه؟! همه یار یار سروده اند خرد را نکوهیده بجای دلیری و قهرمانی و جانبازی ، گدایی و بیعاری به مردم آموخته اند. بجای میهن پرستی بیپروایی به جهان و زندگی آموخته اند. تنها دم را غنیمت شمرده از گذشته و آینده بریده و آسوده و بیدرد به باده‌گساری و ستایشِ باده پرداخته اند.
ما می پرسیم خواست آقای مشیری از سنجش شاعران دیگر با فردوسی چیست؟! چون فردوسیها کمند ما باید حافظها را غنیمت شمریم؟! عیبهاشان را نادیده گیریم؟! زیانی که از آنها برمی خیزد را برویمان نیاوریم؟! جوانها را همچنان سرگرم شعرهای سراسر غیرت برباد دهشان گردانیم چرا که مانندگان فردوسی کمند؟!.. چون فردوسیها کمند ما باید به فراوانی ایشان بکوشیم یا آنکه خود را چندان پست شماریم که به سخنان بی ارج دیگر شاعران قانع باشیم؟!.
 آقای مشیری! که مرد دانش هستید ، اینگونه دلیل آوردن شیوه‌ی دانشی است؟! آیا شما به این گفته‌تان می توانید ببالید؟!.
از آن گذشته ، این سخن که شاعر شاگرد زمان است چه را میرساند؟! شاگرد زمان بودن چه معنی دارد؟! اگر معنی آن هنایش (تأثیر) پذیرفتن از جامعه و زمانه است ، مگر دیگران هنایش نمی پذیرند؟! گویا خواست ایشان همان مثال آینه است : آنچه در جامعه می گذرد را باز می تاباند.
آقای مشیری ادعایی کرده که بیپایه است. پیشتر ، هواداران شعر و شاعری ، این را بزبان دیگری میراندند. می گفتند : «شعر زبان احساساتست» یا « شعر زبان طبیعت است». ولی ایشان آن سخنان را دیگر گردانیده ، زبان شاعر را زبان توده وامی نماید. گیریم این درست است ،‌ آیا این دلیل می شود که شاعری زبان به دشنام بیالاید چرا که در جامعه هر روز دهها دشنام از زبانها شنیده می شود؟!.
این استدلال پایش می لنگد. مانند آنست که یکی معتاد شود و بگوید مرا اختیاری نبوده. جامعه معتاد داشته من هم بازتابی از آن!. خواهند پرسید : چرا پیروی از مردم سالم نکردی؟! می گویند از شعرهای شاعران خراباتی این دانسته می گردد که در زمان ایشان با همه‌ی سختگیریهای محتسبان باز هم میخوارگی فراوان بوده و خراباتها برپا. می گوییم : گیریم چنین است ، شاعر بجای ستایش از باده می توانسته با شعرهای آبدار خود زیانهای باده را بگوشها برساند و از آسیب آن به توده بکاهد. چرا از این دیده به کار شاعر نمی نگرید؟! تو گویی براستی شاعر یک آینه‌ی قدی است و همچون دیوار بی اختیار!
 افسوس که زبان توده بودنِ شعر هم راست نیست. به این معنی که شاعران ما بیکبار بیدرد ، بیرگ ، از مردم بیگانه و خونهاشان از جوش افتاده و سرد بوده. اینکه کسروی شعر در ايران را برخاسته از دربارهاي استبدادي و پرورش یافته در ميخانه‌ها میداند بسیار بجاست.
دست کم در ایران پیش از مشروطه و سالها پس از آن چنین نبوده و ما می بینیم شاعران ما در دوره‌ی مشروطه ، جز یکی دو تن همچون عارف قزوینی و میرزا علی اکبر طاهرزاده (صابر) ، دیگران ، همچنان مضمونهای کهن پوچ و عاشقانه را پی کرده اند و یک بیگانه از خواندن شعرهاشان هرگز درنمی یابد که در ایران چنان جنبشی بوده. همین است شاعران سده‌ی هفت و هشت هجری که از خواندن دیوانهاشان کسی نمی فهمد که ایران دچار آتش خانمانسوزی همچون حمله‌ی خونخواران مغول گردیده و چه زخمها بر تن رنجورش میدارد.
« اگر شعراي ايران سخن از زبان طبيعت[یا به گفته‌ی آقای مشیری ، جامعه] مي‌گويند آن فشارهايي كه در سالهاي پيشين روس و انگليس بايران دادند كه دل هر ايراني را داغدار كرد چرا كسي از شعرا زبان بشكايت و بدگويي باز نكرد؟!
در ايران حادثه‌ي دلگدازي همچون داستان عاشوراي 1330 [قمری]روي داد و جز يكي دو تن از سخنوران زبان بسوگواري نگشادند؟!
از گذشته چشم مي‌پوشيم. در همين زمانِ نزديك كدام حادثه‌اي را شعراي ما بنظم كشيدند؟! از داستان گرفتاري شيخ خزعل خوانندگان پيمان آگاهي درستي دارند. آيا كدام شاعر ايراني درباره‌ی آن فيروزيِ گرانبهاي تاريخي قصيده سروده؟!
آن آتشي كه مغولان بايران زدند اگر شعراي ايران با زبان طبيعت سخن مي‌سرودند بايستي تا قرنها جز بنفرين چنگيز و هولاكو زبان باز نكنند و صدها ديوان پر از سوگواري و نفرين و بيزاري گردانند.
تيمور لنگ آن همه كشتارها را در ايران كرد كه در يك روز در اصفهان هفتاد هزار سر بريد و پسر او در توس ده هزار سر خواست كه چون سپاهيان ده هزار مرد پيدا نكردند سرهاي زنان و كودكان را بريدند ، اگر شعراي ايران سخن از زبان طبيعت مي‌گفتند بايستي هزار قصيده بيشتر در نكوهش آن مرد پليد بسرايند.
آن دليريها كه شاه منصور مظفري با سه هزار سواره در برابر دويست هزار سپاه تيمور از خود نمود كه تا زمانها زبانزد خود تيموريان بوده اگر در ايران شعرايي بودند كه سخن از روي فهم و دريافت برانند بايستي آن مرد دلير ايراني را موضوع صدها شعر گردانند.
 ولي چه خواهيد گفت اگر بشنويد كه نه تنها يك قصيده در هجو آن ديو خونخوار سروده نشده بلكه شعرهاي بسياري در ستايش او سروده شده و بهنگام مرگش ماده‌ی‌ تاريخها سروده و او را روانه‌ي « بهشت جاويدان» گردانيده‌اند؟!
چه خواهيد گفت اگر بشنويد كه شاعري كه شاه منصور را در زندگيش ستايش كرده پس از مرگش كه با يك سرافرازي بي‌مانندي مُرد ديگر نامي ازو نبرده؟! [2]
 چه خواهيد گفت اگر بدانيد كه شعراي زمان مغول شعرهايي سروده و چنگيز را فرستاده‌ي خدا ستوده‌اند كه براي گوشمال مردم فرستاده شده بود؟!
ندارد گزير از شهان روزگار              بود پادشا سايه‌ي كردگار
وليكن سزاوار قوم و زمان                فرستد شهان را خدا بيگمان
گه از سايه‌ي لطف و گاهي ز قهر        دهد خسروان را خداوند بهر
اگر بندگان راستكاري كنند              همان از پي رستگاري كنند
شهي همچو ايشان بايشان دهد          كه بيگانه به ز خويشان دهد
. . . . .
و گر بندگان را دگرگونه راي            بود خشم گيرد بر ايشان خداي
هم از خشم خود خسروي تيغ زن       فرستد بنزديك آن انجمن
تو گويي كه كاري ندارد دگر             نخواهد بماند يكي جانور
جز آزار مردم ندارد بياد                  نباشد بجز كار پيكار شاد
نه ديار ماند ازو نه ديار                   برآيد ز كارش ز گيتي دمار
شعرهايي است كه حمدالله مستوفي در شاهنامه‌ي خود در ديباچه‌ي داستان چنگيز سروده ...
شايد بگوييد : حمدالله چون در زمان مغول ميزيسته ناگزير بوده كه از چنگيز بد نگويد. ميگويم : پس نيك چرا گفته؟!.. وانگاه چنانكه ما مي‌دانيم او اين شعرها را پس از مرگ ابوسعيد آخرين پادشاه چنگيزي سروده و در آن زمان هرگز ترس براي او در ميان نبوده.
از همه‌ي اينها مي‌گذريم : بشاعر زمان ما چه مي‌گوييد كه درباره‌ی تيمور خونخوار ميگويد :
رايت تيمور شه گورگان                چون بجهان شد علم داستان
حكمش از ايوانگه كيهان گذشت        معدلتش ز آدم و حيوان گذشت!
آن تيمور كه مليونها بيگناه را سر بريده « معدلتش» تا حدي بوده كه بايد پس از قرنها نيز ستوده شود!
آيا اينها زبان طبيعت است؟! آيا طبيعت خواستار اينست كه مردم از هر كه بيشتر ستم ديدند بيشتر زبان بستايش او باز كنند؟!» (201032)
ما نیز از آقای مشیری می پرسیم آیا اینها بازتاب جامعه است؟!.. آیا اینها بازتاب دل مردم است؟!.. مگر با ادعا کاری پیش می رود؟!
پس می بینید داستان کینه از یک شاعری که ششصد سال پیش مرده نیست. کشاکش خنک بالاتر دانستن فردوسی و پایینتر دانستن حافظ هم نیست. داستان ژرفتر از اینهاست. کسروی این نکته را در سخنرانی در انجمن ادبی چنین گفته :
«راستی هم اینست که من نه دشمن ادبیات بلکه یگانه هوادار آن می‌باشم و همانا می‌کوشم که ادبیات را از آلودگیهایی که پیدا کرده پاک نمایم. اگر بگویید : کدام آلودگیها؟ پاسخ آن را در پایان گفتار ، خودتان خواهید دانست».
کوشش کسروی اینست که توده‌ی ایرانی از ادبیاتِ خود سود بَرد و آنچه بایسته است بدارد. ادبیاتی که از ایستادگی در برابر ستم ، گردنفرازی ، دست افتادگان گرفتن ، از خود گذشتگی ، جانبازی ، میهن‌پرستی ، خردمندی ، قهرمانیها ، غیرتمندیها ، خیزشها ، مردمیها و اینگونه ستودگیها تهی باشد به چه دردی میخورد؟!. یک ادبیات پاک باید از نوشته های زیانمند پاک گردد و سودمندها یا بیزیانها جای آنها را بگیرد.
شعر و شاعری در کشور ما باید چنان باشد که دهها فردوسی برخیزند و این نباشد که ما تنها یک فردوسی پاکنهاد و هزاران شاعر بیهوده گو و بدآموز بداریم.
نبردی که باید در ایران با بی غیرتیها ، نامردمیها ، بیخردیها ، ستمگریها ، بیدردیها ، باده گساریها ، پستیها ، گداپروریها ، چاپلوسیها ، بچه بازیها و اینگونه ناستودگیها کرد تا خردمندی ، دلیری ، غیرتمندی ، جانبازی ، رادمردی ، گردنفرازی و میهن پرستی و اینگونه ستودگیها میدان پرورش یابند ، در قالب کتابهای « در پیرامون ادبیات» ، «حافظ چه می گوید؟» ، صوفیگری ، شیعیگری ، بهاییگری و دیگر کتابها پدیدار گردیده ، نه آنکه کسروی با شاعران ، خود حافظ ، صوفیان ، شیعیان یا بهاییان کینه ای داشته.
آقای مشیری سپس می افزاید :
«من با فرمایشات شما [خانمی که تلفن کرده و بدآموزیهایی که در شعرها هست را مانع دمکراسی و رسیدن به آن شناسانیده] موافق هستم که این جبریگری و اینها صدمه میزند به افکار اینها. اما دشمنی با کل ادبیات کردن آنچنانکه مرحوم کسروی می کرد چون میدانید که کسروی کتابسوزانی میکرد و «همه‌ی کتابها» را بجز شاهنامه‌ی فردوسی در آتش می انداخت و نقدی هم که بر حافظ کرده بسیاری جاها باطله ، درست نیست».
آقای مشیری! ، بار دیگر می پرسیم ، شما مردی دانشمندید ، آیا این ایراد دانشی است که شما بگویید کسروی با کل ادبیات دشمنی می کرده؟! کل ادبیات در ایران یا همه سودمند ، یا همه زیانمند یا برخی سودمند و برخی زیانمند است. اگر میخواهیم روش دانشی بکار بریم باید نخست این را بدانیم که این ادبیات کدامیک از آنهاست. مثلاً اگر ثابت شد ادبیات ما زیانمند است ، «دشمنی با کل ادبیات کردن» وظیفه‌ی هر غیرتمندی است. شما بجای آنکه جستار را دانشی بکاوید ، خاک به چشم بینندگان می پاشید. از شما بعید است. شما دانشمندی خود را با چنین سخنانی تباه می سازید. (دنباله‌ی این نوشتار در شماره‌ی آینده)
[1] : پستهای شماره‌ی 97 ، 99 ، 149 ، 205 تا 209 ،‌ 211 ، 223 تا 228 و 276
[2] : سه شماره پس از این یکی از خوانندگان به این گفته بدینسان ایراد گرفته است : « ... وفات خواجه‌ی شیرازی[حافظ] قبل از شاه منصور بچهار سال اتفاق افتاده ...» کسروی بار دیگری این را ننوشته ولی چندین سال پس از آن نویسنده‌ی کتاب حافظ شکن به ممدوحان حافظ اشاره کرده در آنجا میگوید : « حافظ باین شاه منصور بسیار تملق گفته و اظهار عشق نموده و بلکه عشق خود را منحصر به او قرار داده و بعداً به قاتل او امیر تیمور نیز اظهار عشق کرده.».