پرچم باهماد آزادگان

66 ـ دربـارة صـوفيـان و درويشــان

چند روز پيش در پرچم گفتاري دربارة صوفيگري بخامة آقاي رحيمي چاپ كرديم و اينك ميخواهيم در آن زمينه بيكرشته گفتارهاي ديگري پردازيم. اين نيز همچون شعر بايد دنبال گردد.

اگر ايرانيان توده اي بودند كه نيك و بد شناسند و سود و زيان بفهمند ما دربارة صوفيان بهيچ گفتاري نياز پيدا نمي كرديم.
 مگر درويشها و گل مولاها كه تا پانزده سال پيش در ايران بفراواني يافت مي شدند و با آن ريخت « بلعجايب» و رخت چرك آلود در جلو چشمهاي خودي و بيگانه نمودار ميگرديدند فراموش شده اند؟! ... مگر آموزاكهايي كه نتيجه اش اين هيكلهاي شوم بوده نياز بگفتگو دارد؟!.. راستي را بايد گفت : اين مردم چشم دارند و نمي بينند ، و گوش دارند و نمي شنوند و مغز دارند و نمي فهمند.

من مي پرسم : آيا درويشان گدايي ميكنند يا نه؟.. همه ميدانيم كه ميكنند. يا گدايي ميكنند ، يا مار بازي ، يا حقه بازي. باز مي پرسم : آيا گدايي بد است يا نه؟!.. همه ميدانيم كه بد است و شرم و آزرم آدمي را از ميان مي برد. پس ديگر جاي چه گفتگوست؟! ... چرا صالحعليشاهها و مستعليشاهها و قطبعليشاه ها از ميدان در نميروند؟! ...

چند روز پيش در ميدان توپخانه سوار اتوبوس مي شدم ديدم يكمردي با ريش توپي و گيسوان حنائي دراز و سر باز نيز سوار گرديد. دانستم درويش است ، گل مولاست ، پير است ، مرشد است ، قطب است ، وليست ، عارفست. از ديدنش متأثر شده بياد زمان پيش افتادم كه اين چركين كاريها از ميان رفته بود.

اتوبوس راه افتاد و چون از جلو باغ ملي درگذشت شاگرد شوفر بگرفتن پول پرداخت و چون نوبت بدرويش رسيد با يك خيره چشمي گفت : از من پول نميگيرند. شاگرد شوفر با زمختي گفت : اتوبوس گداخانه نيست پول درآر ، اينرا گفت و ايستادگي نشان داد. درويش ناگزير شد و از كشكول خود دهشاهي در آورد و باو داد. ولي سپس درويش رو بمردم گردانيده گفت : اين مرا نمي شناسد ، وگرنه در هيچ جا از من پول نميگيرند. اينرا گفت بي آنكه اندك شرمي كند. سپس چون اتوبوس بميدان شاپور رسيد و درويش ميخواست پياده شود شاگرد شوفر جلوش را گرفته گفت : دهشاهي ديگر! باز درويش بروي او خيره شده با يك خشمي چنين گفت : دست از سر من بردار ، اينكاري كه تو كردي تاكنون كسي نكرده. اينرا گفت و بي آنكه پولي دهد پايين رفت و راه خود را پيش گرفت. بدبخت سالها رنج برده ، رياضت كشيده ، جهاد اكبر كرده ، سير در نفس نموده ، ذكر جلي خوانده ، ذكر خفي خوانده ، چله ها بسر داده ، مقامات پيموده ، و آخرين نتيجه اش اين شده كه اتوبوس سوار شود و پول ندهد و هيچ نينديشد كه براي چه؟! ...

من تا ساليان دراز اين را باور نميكردم كه گدايي جزو آداب صوفيگري بوده و با دستور مرشد است كه درويشان اينكار را ميكنند. ميگفتم : چنانكه از ديگر فرقه ها گدايي برميخيزد از اينان هم برخاسته است. ولي در شگفت بودم كه چرا از اينان بيشتر از ديگران گدا برميخيزد؟.. اين بود باور من در ساليان دراز. ولي سپس چون كتابهاي ايشانرا خواندم ديدم برخي از بزرگانشان همين كار را ميكرده اند ، و اينرا يكراهي از رياضت و تهذيب نفس مي شناخته اند. و چون اين را دانستم بدي آن گروه در انديشه ام هر چه بيشتر نمودار شد ، و براي آنكه گواهي بگفته هاي خود بياورم عبارتهاي پايين را از كتاب « اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد» باز مي آورم. چون اين كتاب با يك زبان ساده نوشته شده در اين رشته گفتار بيشتر گواهيها از آن آورده خواهد شد.

از زبان شيخ ابوسعيد داستان آغاز كار او را نقل ميكند : " از جهت درويشان بسئوال مشغول شديم كه هيچ سختتر از اين نديديم بر نفس هر كه ما را ميديد ابتدا ديناري ميداد. چون مدتي برآمد كمتر ميشد تا بدانگي باز آمد و فروتر مي آمد تا بيك مويز و يك جوز باز آمد. چنان شد كه بيش از اين نمي دادند تا چنان شد كه اين نيز نمي دادند. پس روزي جمعي بودند و هيچ چيز گشاده نمي شد. ما دستاركي بر سر داشتيم در راه ايشان نهاديم و بعد از آن كفش بفروختيم پس آستر جبه خرج كرديم پس ابره پس پنبه. پدر ما را روزي بديد سر برهنه و پاي برهنه او را طاقت نماند و گفت اي پسر آخر اينرا چه گويند گفتم اينرا تو مدان ميهنگي" [1].

خوانندگان اين داستان را نيك بينديشند. ابوسعيد براي شكم درويشان بيكارة مفتخوار گدايي كرده و سپس چون از گدايي چيزي بدست نمي آمده دستار خود را فروخته ، كفش خود را فروخته ، آستر و ابرة جبه اش را فروخته ، و اينرا يك كار بزرگ و نيكي دانسته كه بدينسان باز ميگويد و بخود مي بالد.

اين كتاب اسرارالتوحيد خواندني است. شيخ ابوسعيد از بزرگان صوفيان بوده و هشتاد سال عمر كرده كه پنجاه سال با خانقاه داري گذرانيده كه هميشه دسته اي از درويشان گردن كلفت در خانقاه او بوده اند و او با درخواست و التماس و تهديد از مردم پول بدست آورده شكمهاي ايشان را سير ميساخته. بلكه گاهي كار بگدايي رسمي مي كشيده. يكداستاني در آن كتاب هست كه ابوسعيد بيك زني ميگويد بايد بدرويشان طعامي بدهي. ميگويد : ندارم. ميگويد : گدايي بكن و وسايلي فراهم آور. شيخ بزرگ يكعمر با اين رذالت بسر ميبرده و مفتخوار مي پرورانده و بجان توده مي انداخته و با اينحال خود را نه تالي پيغمبران ، بلكه بالاتر از ايشان مي شمارده و بعادت همة مرشدان صوفي دعوي خدايي (يا بهتر گويم پيوستن بخدا) ميكرده است. آن كتاب را بخوانيد تا اسرار صوفيان را بفهميد.
[1] : ميهنه شهركي بوده ميان ابيورد و سرخس (فرهنگ دهخدا)

اكنون ببينيم صوفيان چه ميگويند؟ ... چرا خود را از مردم بكنار ميگيرند؟. بچه دستاويزي بيكار ميمانند؟ ... خود آنان تاريخچه شان را نميدانند. پيشروانشان براي فريب مردم يك تاريخهاي دروغي ساخته اند و سلسله هاي خود را بامام علي بن ابيطالب و خليفه ابي بكر و ديگران ميرسانند ، و چنين ميگويند كه پيغمبر اسلام گذشته از هدايتي كه براي همگي مردمان آورده يك آگاهيهاي خاصي و دستورهاي خاصي به برگزيدگاني از ياران خود داده كه از آنها دست بدست بما رسيده ، ولي اين دروغيست كه ساخته اند.

صوفيگري دويست سال پس از اسلام پيدا شده. و آنگاه صوفيگري يكسره با اسلام ناسازگار است. از آنسوي بزرگان صوفيان خود را بالاتر از پيغامبران مي پنداشته اند ، زيرا يك قطب در پيش آنها كسيست كه جهان با دستور وي ميگردد و نشگفت است كه چنين كسي خود را بالاتر از پيغمبران شمارد.

تاريخچة صوفيان چنانكه برخي دانشمندان جسته و بدسته آورده اند چنين است : چون در قرن دوم اسلام فلسفة يونان بعربي ترجمه گرديد و انتشار يافت اين بدآموزي نيز از آن سرچشمه گرفت : فيلسوفان يونان و روم كه هر كدام دربارة خدا و جهان و آفرينش ، بگمان و پندار سخناني سروده اند ، يكي هم پلوتينوس چنين گفته است : " ما همه از خدايم ، از او جدا گشته ايم و سپس بسوي او باز خواهيم گشت و بدو باز خواهيم پيوست". همو گفته است : " روان آدمي از آن جهان آزاد و بي آلايش فرود آمده و در اين جهان گرفتار ماده گرديده و آلودگيها پيدا كرده. ليكن هر كسي كه بخواهشهاي تني نپردازد و بپرورش روان برخيزد آلايش او كمتر خواهد بود ، و كسانيكه بخواهند از اين دامگه باز رهند و بجاي پيشين باز گردند بايد از خوشيهاي اينجهان دامن درچينند و پارسا باشند".

اينها سخناني است كه از پلوتينوس مي آورند. نوشته اند خود او مرد پارسا و نيكي بوده. اما سخنانش : اين جمله هائيكه دربارة روان آدمي گفته چندان بيراه نيست. فرود آمدن روان از يك جهان آزاد و بي آلايش همانست كه ما بنام « جان و روان» ياد كرديم. اين راست استكه روان از جان مادي نيست. اما اينكه آدمي بخواهشهاي تني نپردازد و از خوشيهاي اين جهان دامن درچيند ، و اگر چنين كرد روانش از دامگه مادي آزاد ميگردد و بجايگاه نخستين خود مي پيوندد راست نيست. زيرا خواهشهاي تني و خوشيهاي اين جهان چه زياني يا چه بدي دارد كه آدمي از آن دامن درچيند؟! يكي از خواهشهاي تني زن گرفتن است ، ديگر[ي] خوراكهاي لذيذ خوردن است. ديگري خوابيدن و آسودن است ، ديگري ديدن و تماشا كردن است ، اينها چه بديهايي دارد كه آدمي از آن دامن درچيند؟! ... آنچه آدمي بايد پرهيز كند و خود را نگه دارد خويهاي پست حيواني است : از خشم و كينه ، رشك و كشاكش و ستم و خودخواهي و خودفروشي[خودنمايي فزون] و چاپلوسي و مانند اينها. از اينهاست كه بايد پرهيز كرد و ما نيز شرح خواهيم داد ، نه از خواهشهاي تني و خوشيهاي اينجهاني. و آنگاه از دامن درچيدن از خواهشهاي تني و خوشيهاي اين جهاني ، روان از دامگه مادي آزاد نگردد ، چنين نتيجه اي از آنها نتوان گرفت. آدمي تا زنده است روانش با تن و جان مادي در يكجاست و جدائي بي معناست. چيزيكه هست بايد بكوشد و روانرا نيرومند گرداند كه رشتة اختيار در دست او باشد نه در دست تن و جان مادي. اينست ايرادي كه بسخن دوم پلوتينوس وارد مي باشد.

اما سخن نخست پلوتينوس بيكبار بي معناست. چگونه ما از خدائيم؟! ... چگونه از خدا جدا گشته ايم و باو باز خواهيم گرديد؟! ... ما كجا و خدا كجا؟! ... آفريدگان كجا و آفريدگار كجا؟! ... اين سخن دليلش چيست؟! ... آيا سخن باين بزرگي دليل نميخواهد؟! ...

ما اساساً بخدا از چه راه پي برده ايم؟! ... از اين راه پي برده ايم كه ديده ايم جهان ميگردد و اختياري از خودش ندارد. خودمان را سنجيده ديده ايم باين جهان بي اختيار آمده ايم و بي اختيار ميرويم. از اينجا ناگزير شده گفته ايم پس يك دستگاه ديگري در پشت سر اينجهان هست و يك خداي توانائي ميباشد كه اختيار ما و همة جهان در دست اوست. پس كنون چگونه بگوئيم ما با آن خدا يكي مي باشيم‌؟! ... اگر ما خدا توانستيم بود چه نيازي بخدا ميداشتيم. هرچه هست اين سخن بي پاست و پلوتينوس نافهميده و ناانديشيده آنرا بزبان آورده.

هرچه هست سخن پلوتينوس چون پراكنده گرديده دستاويز بدست يك دسته هوسمنداني داده كه بدعوي خدائي پردازند و ويلگردان بازار بغداد « ليس في جبتي الا الله»[2] گويند و بخود بالند و دست از كار و پيشه و خاندان خود كشيده بنام آنكه از جهان و خوشيهايش چشم پوشيده ايم در خانقاهها گرد آيند و ببيكاري روز گزارند و با گدايي شكم خود را سير سازند.
[2] : در جامة من جز خدا نيست= من خدايم.

صوفيان سرچشمة باورها و پندارهاشان همان گفته هاي پلوتينوس بوده كه در گفتار ديروز شرح داده بيپايي و نادرستي آنرا باز نموديم. ولي سپس برخي از پيشوايانشان از راه فلسفة يونان پيش آمده داستان « وحدت وجود» يا « يكي بودن هستي» را پديد آورده اند. ليكن اينهم بسود ايشان پايان نيافته و نتيجه اي نداده. بلكه بايد گفت : بد را بدتر و غلط را غلطتر گردانيده. اينان ميگويند : خدا همان هستي است و چيز ديگري نيست ، و شما چون اين سخن را بشكافيد معنايش نبودن خداست. معنايش اينست كه ما خود خداييم و بچيز ديگر نياز نداريم. زيرا هستي نچيزيست كه خود هست باشد. ما هستيم و از اين هست بودن ما يك هستي فهميده ميشود ، و نه آنست كه ما هستيم و هستي نيز هست. اين سخن چون جايش اينجا نيست دامنه نداده در ميگذرم. همين اندازه بايد گفت : خود هم نفهميده اند كه چه ميگويند. و اين است چون كتابهاشان بخوانيد هر يكي معناي ديگري ميدهد و مثل ديگري مي آورد.

اين باورهاي ايشانست. اما كردارهاشان : بيكاري و خانقاه نشيني زن نگرفتن و تنها زيستن. نان از دست ديگران خوردن با دف و ناي پاي كوبيدن و با آن ريش و پشم رقصيدن كه شما هر يكي از اينها را بگيريد گناه بزرگيست و زيان بزرگي را در بر دارد.

پيشينيان اينها پرداختن بكاري يا پيشه اي را مانع مي شماردند و آنرا بد ميدانستند. شيخ ابوسعيد ميگويد : بازار جايگاه شياطين است. ميگفتند : صوفي بايد بخود پردازد و ذكر خواند و تهذيب نفس كند ، و اگر بيك كاري يا پيشه اي پرداخت « اهل دنيا» ميگردد و از راه خود باز ميماند. زن نگرفتن اجباري نبوده ولي بيشترشان نمي گرفته اند. نان از دست ديگران خوردن همگاني بوده. زيرا در جاييكه بكاري و پيشه اي نمي پرداخته اند ناگزير بوده اند كه چشم براه « احسان» و « صدقة» توانگران باشند. و اگر نرسيد ببازار افتاده يا بدرخانه ها رفته گدايي كنند ، و اين را نه تنها ننگ نميدانسته اند بلكه يك قسمتي از رياضت و عبادت مي شمارده اند. اما رقص ، آنرا بزبان خود « سماع» مي ناميده اند. يكي دف ميزده و ديگري ناي مي نواخته و ديگري با آواز خوش شعرهاي عاشقانه ميخوانده. و در اين ميان درويشان برقص مي پرداخته اند و خود شيخ همان كار را مي كرده است.

از همينجا شما فهم و دانش آنها را بسنجيد. گروهي تا چه اندازه نافهم باشند كه اين ندانند بيكاري سامان زندگي را بهم ميزند. ندانند خدا شمارة زنان و مردان را يكسان گردانيده و يك مردي چون زن نميگيرد باعث سياه روزي يكزني شده است ، ندانند كه نان از دست ديگران خوردن نشان پستي و زبونيست و آبرو را ميبرد و شرم و آزرم را از ميان ميبرد ، ندانند كه پاي كوفتن و رقصيدن جز با هوس خود راه رفتن نيست و آنرا « عبادت» يا « رياضت» نام نتوان نهاد.

شگفتتر اينجاست كه اينان كه ببهانة چشم پوشي از جهان و دامن درچيدن از لذت و سختي دادن بخود و كاستن از نيروهاي تني بخانقاه خزيده بودند در كردار همه بضد آن برخاسته و همه به تن آسائي و خوشي پرداخته اند!!. كيست كه از بيكاري و مفتخواري خوشش نيايد؟! ... كيست كه از ساز و آواز و رقص لذت نبرد؟! ... اما زن نگرفتن ، آن نه براي چشم پوشي از لذت ، بلكه براي گريز از رنج خانه داري بوده. وگرنه بيشترشان در ميان خود امرد بازي و پستي هاي ديگر داشته اند ، و چون شيوة ايشان بوده كه براي هر كار زشتي يك عنوان نيكي ميداده اند باين زشتكاري نيز نامهايي داده اند و رختهايي پوشانيده اند. « بجمال خدا در روي شاهدان تماشا ميكرده اند». جامي ميگويد :

حسن خويش از روي خوبان آشكارا كرده اي      پس بچشم عاشقان در وي تماشا كرده اي

يكي از بزرگان صوفيان ابوحامد كرماني بوده كه درباره اش چنين مي نويسند : " چون در سماع گرم شدي پيراهن خود و حضار را چاك كردي و سينه بسينة ايشان نهادي و از آن تشفي حاصل نمودي. چون شيخ ببغداد رسيد خليفه پسر بديع الجمالي داشت خبر ورود شيخ شنيد قصد حضور مجلس شيخ نمود. گفتند طريقة شيخ اينست. خليفه زاده گفت از قرار تقرير شما او كافر خواهد بود بمجلس او ميروم اگر اينگونه نسبت بمن حركتي كرد او را قربـة الي الله بقتل رسانم و از وجود آن مبدع جهان را پاك گردانم و چون در سماع گرم گشت شيخ بكرامت دريافت و اين رباعي بگفت :

سهل است مرا بر سر خنجر بودن      در پاي مراد دوست بيسر بودن
تو آمده اي كه كافري را بكشي          غازي چو تويي رواست كافر بودن

خليفه زاده گريبان خود را دريد و بقدم معذرت پيش آمده سر در قدم شيخ نهاد ...".

گذاشتن نام « شاهد » بخدا ، و پياپي گردانيدن كلمة « عشق» و مانند اينها كه سراپا بي فرهنگي و بي شرميست از اينجا برخاسته است. ملا هادي سبزواري كه او را يكي از حكما مي شناسند خدا را « شاهد هرجايي» خوانده ميگويد :

با كه توان گفت اين سخن كه نگارم      شاهد هرجايي است و گوشه نشين است

حكيم گردن شكسته را ببينيد كه با خدا چه گستاخي ميكند ، چه بيفرهنگي نشان ميدهد.

بديها و زيانهاي صوفيان بيشتر از آنست كه در اين يك رشته گفتارها بگنجد. اينان آتش بشرق زده اند. علت بدبختي و درماندگي شرقيان را اگر چهار چيز بشماريم يكي از آنها صوفيگري است. يك گروه هوسمند آوازه دوستي در خانقاهها بيكار نشسته ، و نان از دست ديگران خورده پياپي بافندگي كرده اند و دين و زندگاني و خوي و همه چيز را با انديشه هاي كج و گمراه خود زهرآلود گردانيده اند.

يكي از بديهاي آنان گستاخي و بيباكيشان در دروغسازي بوده. صوفيان بدو جهت بدروغ نياز داشته اند : نخست چون مدعي بوده اند ما از اين خانقاه نشيني و ذكر و رياضت مقامات مي سپريم و بخدا مي پيونديم و اختيار جهان بدست ما مي افتد. در حاليكه از ريشه دروغ بوده و در آن خانقاه هرچه تيره درونتر مي شده اند ، به اين دروغ خود با دروغسازي هاي ديگري پر و بال داده اند. در كتابهاشان پياپي معجزات و كرامات است كه از پيران خود مي نويسند.

دوم آنكه هر شيخي پنجاه يا صد تن يا بيشتر از درويشان را در خانقاهي گرد آورده و خود را ناگزير مي ديده كه شكم آنها را سير گرداند ، و براي اين كار راهي جز پول طلبيدن از پادشاهان و بزرگان و توانگران نبوده ، براي اين كار نيز ناگزير بوده اند دروغها بسازند و چشمهاي توانگران را بترسانند.

اگر كتاب اسرار التوحيد را بخوانيد پياپي داستانهاست كه مي نويسد : " شيخ از ميهنه بسرخس مي شدي در هوا معلق مي رفتي ميان آسمان و زمين وليكن جز ارباب بصيرت نديدندي" ، " در ميان مجلس كه شيخ را سخن مي رفت ... از زحمت زنان كودكي خرد از بام از كنار مادر بيفتاد. شيخ ما را چشم بر وي افتاده گفت بگيرش. دو دست از هوا پديد آمد و آن كودك را بگرفت و بزمين نهاد"، شيخ از فلان پادشاه پول خواست و او وعده داد ولي نپرداخت و پس از چندي شبانه سگان او را بدريدند ... سراسر آن كتاب از اينگونه داستانهاست. كتابهاي تذكرة الاولياء و نفحات جامي و صفوة الصفا نيز همينگونه است.

آيا اينها راست است؟ ... صوفيان چنين معجزاتي داشته اند؟! ... اگر اينها راست است اكنون در زمان ما چند تني از سران صوفي و از پيران ايشان در مراغه و شيراز و گناباد و تهران هستند ، يكي از اينان هم يك معجزه اي يا كرامتي بنمايد تا ما بدانيم آنچه از گذشتگانشان نوشته اند راست بوده.

اين شيوة صوفيان بوده است كه هر داستاني كه رخ مي داده با دروغ از آن استفاده مي نموده اند. مثلاً طغرل سلجوقي و برادرانش كه پس از جنگهاي بسيار با سلطان مسعود غزنوي و با ديگران بپادشاهي رسيده اند ما مي بينيم در كتاب اسرارالتوحيد داستاني هست كه شيخ ابوسعيد آن پادشاهي را به ايشان داده.

در آخرهاي زمان صفوي در پادشاهي شاه سلطانحسين با تحريك ملايان بصوفيان آزار ميكرده اند ، و چون پس از سالياني در نتيجة سستي صدسالة خاندان صفوي ، افغانان باسپهان دست يافته و آنخاندان را برانداخته اند صوفيان اينرا معجزه اي براي خود گردانيده اند. نادرشاه كه يكمرد كوشنده و كارداني بوده و به مفتخواراني همچون صوفيان رو نميداده كشته شدن او را نيز نتيجة نفرين خودشان شمارده اند... كريمخان چون معصوم عليشاه و نور عليشاه را از شيراز بيرون كرده مردن او را نيز از تأثير اين پنداشته اند.

بدينسان از هر حادثه اي بسود خود استفاده كرده اند. ولي زشتتر از همه رفتاريست كه در حادثة دلگداز مغول كرده اند. چنانكه يكبار هم گفته ايم يكي از علل زبوني ايرانيان در برابر مغول صوفيگري بوده (چنانكه ما اينرا در گفتارهاي جداگانه اي با دليلهاي مشروحتر خواهيم نوشت). ليكن صوفيان بجاي اينكه از آن پيشآمد عبرت گيرند و بگناه خود پي برند از آن داستان نيز بسود خود استفاده نمودند. زيرا چون سلطانمحمد خوارزمشاه چند سال پيش از داستان مغول شيخ مجدالدين بغدادي را كه يكي از سران صوفي بود ، بگناه آنكه در نهان مادرش را بزني خود آورده و با او درآميخته بود كشت ، و سپس چون آن داستان دلگداز رخ داد و مغولان در ماوراء النهر و ايران مليونها خون بيگناهان ريختند ، صوفيان نامردانه فرصت يافته زبان شماتت باز كردند و چنين گفتند كه خدا مغولان را بخونخواهي شيخ مجدالدين فرستاده ، و اينرا دستاويز ديگري براي ترسانيدن مردم و لخت كردن آنها گردانيدند.

ناداني را بنگريد : خدا خون مجدالدين بغدادي را گرفته از كه؟ ... از زنان بيگناه و كودكان شيرخوار بخارا و سمرقند و خوارزم و مرو و نيشابور و بلخ و همدان. تو گويي خون مجدالدين را اينها ريخته بودند.

شگفتتر آنست كه در آن داستان مغول چند تن از سران صوفي از شيخ نجم الدين كبرا و شيخ عطار و ديگران كشته شده اند ، و اين درخور پرسشست كه چشده خدا بخاطر يك مجدالدين كشته شده سراسر ايران را بخون كشيده و بخاطر اين مشايخ زنده باري يك شهر را از كشتار آسوده نگه نداشته است؟! ...
(پرچم روزانه شماره هاي 196 ، 197 ، 198 و 199 دوشنبه 30 ، سه شنبه 31 شهريور ، چهارشنبه 1 و پنجشنبه 2 مهرماه 1321)