پرچم باهماد آزادگان

175 ـ اينجهان از خداست و گردشش نيز از خداست


يكي از ياران مي گويد : در نشستي بوديم سخن از شما و نوشته هاي شما رفت. يكي كه خود را بسيار دانا نشان ميداد چنين گفت : « او عقيده بتأثير عالم غيب ندارد و دعا و همه چيز را بي اثر ميداند». سپس سخن بسياري از « تأثير دعا و طلسم و مانند اينها» گفت. من ندانستم چه پاسخي باو دهم و گفتم از خودتان پاسخ خواهم خواست. بهتر است در روزنامه باو پاسخي نويسيد.

مي گويم : بسيار نيك شده كه پاسخ نداده خواسته ايد من خود پاسخي نويسم. اين گفته از آن گوينده ساده نيست و پاسخش نيز ساده نبوده بگفتار درازي نياز ميدارد.

يكي از نادانيهايي كه در مغزهاي بسياري از ايرانيان جا گرفته آنست كه اينجهان و كارهايش را از خدا نميدانند. اين را اگر بخودشان بگوييد بگردن نخواهند گرفت. ولي از بسياري از رفتار و گفتارشان پيداست كه يك چنين ناداني ای در ته مغزهاي ايشان جا دارد.

اين ناداني در مغزهاي ايشان از چند جا سر چشمه گرفته : از باورهاي عاميانه ، از پندارهاي صوفيانه ، از افسانه‌ی اهريمن و يزدان و مانند اينها.

ميدانيم كه عاميان كه باين جهان مينگرند كارهايي را كه هميشه هست و پياپي رخ ميدهد از خدا ندانند ، و تنها كارهايي را كه گاهي رخ دهد و شگفت است از خدا شمارند.

مثلاً درختها كه در بهار گل دهد مردم عامي ارجي بآن نگزارند و اگر شما گفتگو كنيد و شگفتي از خود نماييد پاسخ داده چنين گوينـد : « اين هم شگفتي دارد؟!.. درخت در بهار گل دهد ديگـر ، مگـر ميخواستيد گل ندهد!». ولي اگر درختي در پائيز گل دهد در آن هنگامست كه بياد خدا افتند و با يك شگفتي چنين گويند : « قدرت خدا را تماشا كن!».

ماكيان يا مرغ خانگي كه هر روز تخم مي كند آنرا شگفت ندانند. ولي اگر مرغي يك تخم دو زرده اي كند چنين گويند : « خدا بچه چيزها قادر است!».

شب و روز كه پي هم مي آيد و مي رود انديشه اي درباره‌ی آن نكنند و چنين دانند كه چنان بايد بود. ولي اگر شما بگوييد كه در روي زمين جايي هست كه ششماه روز است و ششماه شب ، سخن شما را باور نكنند ، و اگر باور كردند چنين گويند : « قدرت خداست ديگر!».

در هر چيزي چنينند. آنچه را كه هميشه مي بينند پروا ننمايند و در پي انگيزه و سرچشمه اش نباشند. اتومبيل كه تازه بايـران آمده بود از ديـدن آن در شگفت مي شدند و از يكديگـر مي پرسيدنـد : « چطـور اين خود بخود راه ميرود؟!.» ولي اكنون چون عادي شده ديگر پروايي نميدارند و درپي دانستن چيزي نيستند.

اين ناداني عاميانه از بچگي در دلهاي آن كسان مي بوده ، و سپس كه بزرگ شده و درس خوانده اند در ميان درسهاشان چيزي كه اين ناداني عاميانه را از مغزهاي ايشان بيرون كند نبوده. بلكه درسهايي كه خوانده اند انديشه هاي صوفيانه بوده كه اين جهان را خوار مي‌شمارد و دور از خدا و دستگاه او نشان ميدهد. افسانه‌ی اهريمن و يزدان بوده كه اينجهان را پديد آورده‌ی اهريمن ميشمارد. افسانه هايي در پيرامون شيطان و دخالتهاي او در كارهاي اينجهان بوده كه كمتر از افسانه‌ی اهريمن و يزدان نيست. كتابهاي فال و دعا و جادو و مانند اينها بوده كه بدتر از همان باور عاميانه است.

از رويهمرفته‌ی اين نادانيها و گمراهيها اين نتيجه پيدا شده كه آنان در ته دلهاي خود اينجهان و كارهايش را از خدا نمي شمارند و اينست هميشه درپي كارهاي ديگري هستند كه بنام خدا خوانند و دخالت او را در كارهاي اينجهان نشان دهند.

راستي اينست كه هرچه در اين جهانست از خداست. مثلاً بيماري را خدا گزارده و چاره‌ی آن را نيز دارو و درمان گردانيده. اين گزارده‌ی خود خداست كه كسي چون بيمار گرديد دارو خورد و يا بدرمان ديگري (از روي دستور پزشكي) پردازد. همچنين در ديگر كارها.

ولي آنان اينها را از خدا نمي دانند. اينست براي آنكه دخالت خدا را در كارهاي اينجهان نشان دهند مي گويند اگـر بيمـار شدي دعايـي بخـوان يا بنـويسان و با خـود دار كه تا خدايـت بهبـود دهـد. ملاهـا در منبـر داد مي زننـد : « ناخوش كه شدي بخدا متوسل شو ، چرا بدر خانه‌ی حكيم مي روي؟!». « آن تأثير عالم غيب» كه آنمرد در آن نشست گفته همينست. بدبختان در توي ناداني فرو رفته اند ، و چون نمي فهمند از بدگويي بديگران هم باز نمي ايستند.

بيجا نيست كه ما مي گوييـم اينان بيدينند. بيجا نيست كه مي گوييـم خداناشناسند. اينان صد گمراهي را بهم درآميخته اند.

جهاني باين شگفتي كه از روي آيين بسيار استواري ميگردد ، نادانان نه درپي شناختن جهانند و نه از آيين آن آگاه مي باشند ، و تنها چيزيكه ياد گرفته اند آنست كه دست بدامن جادو و دعا و طلسم و فال و رمل زنند و بگرفتاريهاي خود از آنها چاره جويند.

بدتر از همه آنست كه جواناني از ميان اينان كه درس ميخوانند يا بيكبار بيدين گرديده از خدا و از همه چيز گريزان مي گردند ، و يا اين نادانيهاي خود را رها نكرده با همه‌ی درسهايي كه خوانده اند اينها را نيز نگه ميدارند.

بارها ديده ميشود كه جواني ـكه درس پزشكي خوانده از دعا سخن مي راند و آن را در چاره‌ی بيماريهـا كارگر مي‌شمارد.

روزي يكي از آشنايان جواني را بنزد من آورد و چنين گفت : « اين آقا در دانشكده‌ی پزشكي درس ميخواند. درباره‌ی دعا و توسل و تأثير آنها سخن مي راند. من چون ايراد گرفته گفتم شما كه درس خوانده ايد ، پاسخ داد : « مگر ما درس خوانده ايم كه بيدين شويم؟!» من خواهش كرده بنزد شما آوردم كه درباره‌ی دين با او سخن گوييد».

اين بود من با آن جوان بسخن پرداخته چنين گفتم : آيا راستست كه كسي كه گرفتار تب گرديده اگر كنين[1] خورد بهبود خواهد يافت؟. گفت : « راستست». گفتم : اين هنايش (تأثير) را در كنين كه گزارده؟. اندكي انديشيد و گفت : « خدا ». گفتم : پس چگونه است كه شما به تبدار كنين يا داروي ديگر ندهيد و بگوييد : « برو دعا بگير؟!». از پاسخ درماند.

گفتم : راستي آنست كه خدا كه اينجهان را آفريده آييني براي گردش آن گزارده است. مثلاً خدا روزي مردم را در خاك و زمين نهفته گردانيده ، و چنين نهاده كه بايد بكوشند و آن را بدست آورند. بايد بكشاورزي پردازند و از راه كشت گندم و جو و نخد و لوبيا و خربزه و خيار و هندوانه و خرما و زرد آلو و صد ماننـد اينها كه خوراك آدميانست بدست آورند.

ما نميدانيم خدا چرا چنين كرده؟.. چرا گندم و جو و ديگر خوردنيها را در بيرون آماده نگزارده؟. اين را نميدانيم. هر چه هست اين آيين اوست كه مردمان بايد بكوشند تا روزي خود را بدست آورند ، و اگر نكوشند گرسنه خواهند ماند.

اكنون سخن در آنست كه كساني كه بكشاورزي نمي كوشند و پروايي بآباد گردانيدن زمينها نمي نمايند و بجاي آن با دعا از خدا روزي ميخواهند يا فراواني ميطلبند اين معنايش آنست كه آن كسان بآيين خدا گردن نگزارده روزي را از راهش نمي طلبند بلكه از خدا ميخواهند كه او آيين خود را ديگر گرداند و باينان (بي رنج كشاورزي) روزي رساند. اين خود گستاخي بزرگي با خداست.

شما اين را دينداري مي پنداريد ، در حاليكه خود بيدينيست. دين آنست كه مردم آيين خدا را بشناسند و در زندگي خود پيروي از آن آيين كنند. آن كسان كه ميخواهند با دعا و طلسم كارهاي خود را پيش برند آيين خدا را نشناخته اند. بلكه راستش آنكه خدا را نشناخته اند. گفته‌ی شما نيز درباره‌ی دعا و بيماري از اينگونه است.

گفت : پس اينهمه كتابهاي دعا دروغست؟!. گفتم : بيگمان دروغست؟!.

گفت : پس چرا اينهمه علما كه آمده اند و رفته اند اينها را نفهميده اند؟!. گفتم : بايستي از خود آنها پرسيد كه چرا نفهميده اند؟!. بهر حال نفهميده اند و جاي هيچ سخني نمي باشد.

در پايان سخن گفتم : شما اگر ميخواهيد از معني راست دين آگاه باشيد و از اين گمراهيهاي درهم كه مغزها را پر گردانيده آسوده شويد ، و با يك دل روشن بخواندن پزشكي و ديگر دانشها پردازيد كتابهاي ما را از « ورجاوند بنياد» و « در پيرامون خرد» و « پندارها» و مانند اينها را بخوانيد.

بآن ايراد گيرنده در نشست كه گفته « عقيده بتأثير عالم غيب ندارد» همين را پيام ميدهم كه كتابهاي ما را بخواند و خود را از آن نادانيها كه در مغزش درهم گرديده رها گرداند. اينجهان از خداست و گردشش نيز از خداست. اينجهان از ديگري نيست كه نيازي « بتأثير عالم غيب» باشد.

[1] : به زیر کاف ، داروی تب بری که در گذشته بسیار رایج بوده.

گفتگوهاي من
[جبر است یا اختیار؟]

دو روز پيش در خيابان بيك نفر از دوستان تازه وارد رسيده پس از پرسش از حال يكديگر چون از هر جا گفتگو پيش آمد او ميگفت همه‌ی كارها بسرنوشت است من گفتم رفيق درست فكر كن همين اتومبيل كه جلو شما است همه چيزش از خودش مي باشد كارخانه[ای] كه اين را بيرون داده براي راه بردن آن آئيني نهاده بايد بنزين و موبيل اويل و گريس داشته باشد و راننده اش هم آگاه برانندگي باشد و در راه شوسه براند هر يك از دربايستهايش كه نباشد براه نخواهد افتاد اگر بجاي بنزين نفت و بجاي اويل روغن كرچك و بجاي گريس پيه بكار ببريم و راننده هم سررشته از رانندگي نداشته باشد و در كوه و دره‌ی ناهموار براند و خود و مسافرين را دچار بلا نمايد تقصير با كارخانه‌ی سازنده است يا با راننده. كارخانه دستور راه بردن اتومبيل [را] بروشني داده است و اين را هم پيش بيني كرده كه تخلف از آيين شوند[= سبب] از بين رفتن است. براي مقدرات بگفته‌ی شما چه ميماند[؟] چرا ناداني خود را بسازنده‌ی اتومبيل نسبت ميدهيد[؟] سازنده گفته است هر كس از آيين من بيرون رود زيان خواهد ديد اين ناداني را ما براي چه شوند بيرون رفتن از آيين[خدا] گرفته خود را دچار زيان نماييم[؟]. سخن كه باينجا رسيد رفيقم گفت چرا اين را مثل ميزني. پدر من با اينكه پنج نفر پزشك در[: بر] بالينش بودند چون روزش بآخر رسيده بود معالجه نشد. گفتم اين چه ربطي بمقدرات كه در ميان توده است دارد[؟] مثل ديگري ميزنم آيا جواني حق دارد بشوند اينكه اگر مقدرم باشد كه سفليس بگيرم خواهم گرفت و اگر مقدرم نباشد سالم خواهم ماند دنبال هرزگي و ناپاكي برود[؟] رفيق جبر و اختيار و قضا و قدر از چيزهائي است كه توده هاي شرقي را ببدبختي رسانيده است گيرم خدا ميداند كه اتومبيل شما در راه دچار دزدان خواهد شد آيا سزا هست كه شما با جلوگيري اداره‌ی ژاندارمري از حركت ، دزدانه فرار نمائيـد و دچار دزدها بشويد و بگوئيد چون مقدرم بود چاره نداشتم[؟] زهي ناداني كساني كـه آميغهاي باين روشني را درنيابند و بر سر اين بچخش و پرخاش برخيزند.
فردوس ـ تقوي پاكباز
(پرچم هفتگی شماره‌ی چهارم ، 19 فروردین 1323)

بخش تاریخ

دين و خدا شناسي

دین سبکباریست و هر آنچه بار مردم را سنگین گرداند از آن بیزار می باشد

... [پس از گفتگو در پیرامون دین چنین آمده :]

... توده هاي باستان و گمراهيهاي آنان را ياد بياوريد. يونانيان با همه‌ی پيشرفت در دانش و آيين زندگاني ، در زمينه‌ی دين گرفتار پندارهاي بس زشتي گرديده و بارهاي سنگيني بدوش خود برداشته بودند : خدايان بيشماري از پندار خود تراشيده همواره بايستي درپي خشنودي آنان باشند و از خشمشان بر خود بلرزند. هر زمان بايستي قربانيها سر ببرند و در پرستشگاه بويهاي خوش دود كنند. اگر باده مي گساردند خدايان را بي بهره نگردانيده ساغري بنام ايشان بزمين بريزند. اگر بجنگي ميروند نخست از خدايان دستور خواهند و چون فيروز برگشتند سهم بزرگي از مال تاراج را بخدايان بخشند. دختران دوشيزه را به پرستاري خدايان برگمارده در پرستشگاهها زنده بگور سازند. هميشه از كينه و رشك خدايان بيمناك زيسته از هر پیشامدي فال بد گيرند.

ما داستانهايي در تاريخ يونان و روم در زمينه‌ی خداشناسي آنان داريم كه بهترين نمونه از گمراهي و ناداني توده هاي آدمي مي باشد. با آنكه يونانيان و روميان بسيار بهتر از توده هاي ديگر بودند. در جنگهاي هخامنشيان با یونانيان كه از حادثه هاي بس سترگ تاريخ باستان ميباشد در رزم پلاتاي بهنگامي كه يونانيان صف بسته از آنسوي سوارگان ايراني آماده ايستاده بودند پااوسانياس سردار يوناني بايستي از خدايان دستور گرفته سپس فرمان جنگ دهد و اين بود كه بدستياري يك كاهن گوسفند پشت سر گوسفند سر بريده شكمهاي آنها را مي دريد تا از چگونگي روده ها دستور خدايان را دريابد ولي روده ها مخالف مقصود درآمده خدايان دستور جنگ نميدادند. در اين ميان سوارگان ايران پياپي تاخت آورده از يونانيان مي‌كشتند و مي‌خستند بي آنكه اينان دستي باز كنند. تا پس از قربانيهاي فراوان خشم خدايان فرونشسته دستور جنگ و ستيز را دادند!

داستان كريسوس پادشاه سارديس را هر كس شنيده كه چون كورش لشکر تا نزديكي كشور او برد كريسوس دو دل بود كه آيا جنگ كند و يا از راه دوستي و آشتي درآيد كساني را فرستاده از « آپولو» خداي بزرگ يونان شور خواست. خدا دستور جنگ داد. ولي چون كريسوس با كورش رزم كرد شكست يافته سراسر كشور را از دست داد بلكه خويشتن دستگير افتاده تا بدم پرتگاه مرگ رفت.

آلكساندر[= اسکندر ، که لفظ غلطی است] كه هوش و زيركي او شهره‌ی جهان گرديده و ياوه گوياني در ايران او را بدرجه‌ی پيغمبري رسانيده اند اين مرد چون مصر را بگشاد براي آنكه پرستشگاه آمون را ديدار نموده از آن خدا دستورها گيرد راه بس بيمناك و دوري را تا بيابان ليبوا [= لیبی] پيمود كه اگر تندبادي درمي گرفت خود او و همراهانش همگي زير ريگ مانده با بدترين شکنجه بدرود زندگي مينمودند چنانكه پيش از آن پنجاه هزار سپاه كنبوجيا اين شکنجه را دريافته بدرود زندگي گفته بودند. اين شگفت تر كه آلكساندر چون بدانجا رسيد آمون او را فرزند خود خواند. آلكساندر هم ارمغانهاي بس گرانبها بخدا و كاهنانش پيش كشيد.

اينها نمونه اي از گمراهيهاي توده‌ی انبوه است. دانشمندان يوناني كه بكار برخاستند و بگمان خود فلسفه بنياد نهادند بايد گفت گمراهي را ده برابر گردانيدند. آيا از افسانه‌ی « عقول عشره» و مانندهاي آن چه گره از كار گشادند؟! مي توان گفت تا امروز مليونها مغز فرسوده‌ی آن فلسفه بافيهاي بيجا گرديده و جز گمراهي و ناداني نتيجه بدست نيامده است.

ايرانيان باستان را ميدانيم كه خداياني بنام مهر و ناهيد و شهريور و تير و مانند آن از پندار خود پديد آورده قرنها گرفتار آن بودند. در هر شهري پرستشگاهها برپا كرده روزانه بايستي هر كسي چند ساعت از عمر خود را در اين راه هدر گرداند. نيز ميدانيم كساني از ايشان آتش را كه هرگز فرقي با ديگر چيزها ندارد درخور پرستش دانسته هميشه آن را افروخته ميداشتند و رنجهاي بسيار در اين باره بر خود هموار مينمودند. همچنين آب دريا با آن فراواني از كشتي راني در آن خودداري مي نمودند.

هنوز اينها توده هاي برگزيده بودند و پيشرفتها در كار زندگاني داشتند. اگر از توده هاي ديگر گفتگو بداريم بيك رشته سيه‌كاري ها خواهيم برخورد. زيرا دسته هايي از آنان فرزندان خود را در برابر خدايان سنگي و چوبي سر مي بريدند و دختران دوشيزه‌ی زيبا را آراسته و پيراسته بنام ارمغان بخداي رود در آب مي‌انداختند.

امروز هر ويرانه اي را كه مي كاوند خدايان سر و گردن شكسته از زير خاك بيرون مي آيد. اگر تاريخ را جستجو كنيم شايد هر يكي از ايشان خون صدها دختران دوشيزه را بگردن دارد.

اين بوده گمراهيهاي گذشتگان. آيا اينها بارهاي سنگين بر دوش مردم نبوده؟! آيا چه سودي از اين پندارها جز بيم و نگراني و رنج بدست مي آمده؟! در برابر اينهاست كه خدا پيغمبران برانگيخته ، دين براي مردم فرستاد. دين فرستاد تا مردم از آن بارها سبك باشند و چاپك و آسوده راه زندگي پيمايند.

[ سپس دنباله‌ی جستار دین و خداشناسی می آید] ...

ما اگر تاريخ ديگران را ندانيم تاريخ اسلام و پيغمبر آنرا نيك ميدانيم. در آن زمان كه او برخاست عرب چندان زبون ناداني بودند كه پيكره هايي را با دست خود تراشيده و ساخته مي پرستيدند و در برابر آنها آبروي خود را بخاك مي ريختند. همچنين دل بگفته‌ی كاهنان بسته از پريدن مرغي از چپ يا راست بيمها بدل راه ميدادند.

در ايران با آنكه ايرانيان پيروان زردشت بشمار بودند دين او را وارونه گردانيده بجاي اوهرمزدِ يگانه ستايش مهر و ناهيد و تير و مرداد و مانند اينها كه هر يكي پنداري بيش نبود ميكردند. باين بسنده نكرده بندگي آتش را مي نمودند. هر ايراني روزانه بايستي چند ساعت عمر خود را در لابه و نيايش بخدايان پنداري هدر سازد و يا بآتشكده رفته بسرود و دعا پردازد.

در روم و ارمنستان پسر مريم را خدا مي شناختند و بر سر لاهوت و ناسوت خون همديگر را ميريختند. آنانكه ترسا نبودند مغز خود را با داستان « وجود» و « ماهيت» و « علت» و « معلول» ميفرسودند و هر زمان پندار ديگري را مي گرفتند.
...
دين ميگويد : بيهوده خود را گرفتار انديشه هاي بيجا نگردانيد و بجاي آن پندارهاي بيخردانه اين بفهميد كه چگونه زندگاني كنيد.

مسلمانان آغاز اسلام همه با اين دستور زندگي مينمودند و خود در سايه‌ی آن رستگاري بود كه در اندك زماني عربستان يكي از بهترين و ايمنترين كشورها گرديد. ايرانيان هم كه اسلام پذيرفتند در قرنهاي نخستين بهترين حال را داشتند.

اگر درقرن سوم و چهارم هجري تاريخ ايران را بخوانيم ايرانيان چنان پيشرفت داشتند كه كمتر زماني مانند آنرا ديده بودند. توده‌ی انبوه همه خداشناس و همه گردنفراز همه غيرتمند و همه شمشيرزن. همين بس كه بنوشته‌ی تاريخنگاران از يكسوي سيصدهزار سواره و پياده در برابر تركان نگهداشته از آنسوي سالانه پنجاه هزار و صد هزار جنگجو تا كنار درياي مرمره شتافته با روميان رزم مينمودند. اگر كارهاي حكمراني را نگاه كنيم بيشتر حكمرانان و وزيران و سررشته داران اسلامي از ايرانيان بودند و هر يكي هنر و شايستگي بي اندازه از خود نشان ميدادند. اين بود نتيجه‌ی سبكباري! اين بود ميوه‌ی رستگاري!

دريغا كه اين سبكباري دير نپاييد. از همان زمانها پنداربافاني در ميان مسلمان پديد آمده به سنگين كردن بارها مي كوشيدند. يك دسته آن پندارهاي كهنه و پوسيده‌ی يونانيان را دستاويز كرده مغز خود را مي فرسودند. دسته اي بنام باطنيگري اين آدمي و آن آدمي را به خدايي مي ستودند و در اين باره صد رشته‌ی پندار را بهم مي بستند. گروهي دم از « كشف و شهود» زده بهواي آنكه بخدا خواهند پيوست رشته‌ی زندگي را از دست هشته باين گوشه و آن گوشه مي خزيدند.

اين بيخرديها را يكايك نبايد شمرد. همين بس كه بگويم : سراسر رسوايي بود. همين بس كه بگويم : چشمه‌ی صاف رستگاري را گل آلود گردانيدند. همين بس كه بگويم : خاك بر سر خود و ديگران ريختند و ريشه‌ی آسايش را از جهان كندند.

آري دوباره مردم را گرانبار گردانيدند و از راه باز داشتند. در آن بيابان ناگهان شب تاريخ فرا رسيد و بيكبار درندگان ـ درندگان خونخوار دشت مغولستان ـ گرد اين كاروان گمراه و پراكنده و گرانبار را فرو گرفتند و كردند آنچه كه تا روز رستاخيز بايد فراموش نگردد.

اگر مغولان در قرنهاي سوم و چهارم رو مي نمودند آيا ايرانيان شمشير زن و جنگجوي آنروزي زبون اينان مي گرديدند؟! آن ايراني كه از اينجا تا آسياي كوچک بجانبازي مي‌شتافت آيا مغول را دم دروازه‌ی كشور خود ديده دست روي دست ميگزاشت؟! آن ايراني مسلمان پاك دين زنان و فرزندان خود را بشمشير دشمن خونخوار سپرده خويشتن گريخته جان بدر مي برد؟!...
...
اگر تاريخ را جستجو مي كرديد مي دانستيد چه رسواييها از اين نادانان رويداده. من شرمم مي آيد كه سياهكاريها و بيخرديهاي آنان را يكايك بشمارم. همين نمونه بس كه در شهريكه مغولان دست يافته همچون گرگان خونخوار كه بگله اي بيفتد پياپي شكم مي دريدند و سر مي بريدند و خون ميريختند. از هر سو فرياد و شيون بآسمان مي رسيد. در چنين هنگامي مردي سرمستِ ماليخوليا پا بزمين ميكوبيد و از اينكه خدا را در جامه‌ی تتري[= تاتار = مغول] هم شناخته شادماني مي‌كرد! ببينيد كار خداشناسي بكجا رسيده بوده! ببينيد سيل رسوائي چگونه از سرها گذشته بوده!

دسته‌ی ديگري از كوششهاي خود در راه شناختن بنياد آفرينش اين نتيجه را گرفته اند كه امام علي بن ابيطالب را خدا بينگارند و بدينسان ايرانيان را در ميان مسلمانان جهان سرافكنده و بدنام ساخته اند.

آيا اينها رسوايي نيست؟! آيا چه فرقي ميانه‌ی اين نادانيها با نادانیهاي توده هاي بت پرست كهن مي باشد؟! آيا آن سياهدل خاك بر سري كه فرزند خود را در برابر بت سر مي بريد بدكردارتر بوده يا اين ديوانه‌ی تيره دروني كه آدمكشان مغول را بديده‌ی خدايي مي نگريسته؟! آيا اينها ماليخوليا نيست؟! ...
( پیمان سال دوم شماره یازدهم و دوازدهم صفحه‌ی 673) (211673)