پرچم باهماد آزادگان

176 ـ در پيرامون تاريخچه‌ی شير و خورشيد

بارها كساني نامه نوشته يا بدفتر پرچم آمده ميپرسند كه چرا كتابهاي « تاريخچه‌ی شير و خورشيد» و « كارنامه‌ی اردشير[بابکان]» و « دفترچه‌ی شميران و تهـران» و ماننـد آنها كه نسخه هايش پايان پذيرفته دوباره بچاپ نمي رسانيم؟.. اينست در اينجا پاسخي بآنها مي نويسيم :

نخست بايد بگوييم ما را با اين گرفتاريها كه در زمينه‌ی نبرد با گمراهيها و كوشش در راه حقايق پيش آمده فرصت پرداختن بآن كتابها نيست. آن كتابها اگر هم ارج دارد كوششهاي امروزي ما ارجدارتر است. مگر هنگامي چاپخانه[ی پیمان] فرصتي يابد و بچاپ آنها پردازد.

دوم اين كتابها در آنزمانها كه نوشته شده از اينرو بوده كه من (دارنده‌ی پرچم) ساعتهاي بيكاري خود را بيهوده نگزارده بخواندن كتابهاي تاريخي يا جستجوهاي زباني مي پرداختم. آن كتابها يك سود بزرگي براي من داشته ، و آن اينكه بكتابهاي بيهوده و درسهاي مغزفرسا ـ از فلسفه و منطق و ادبيات ـ يا بسرودن شعر و خواندن و نوشتن رمان و مانند اينها نپردازم. خدا را سپاس كه مرا از آن لغزشگاهها كه بسر راهم مي بوده دور گردانيده.

از آنسو هر يكي از آن كتابها داستاني داشته و يك نتيجه‌ی ويژه اي را پديد آورده است. مثلاً « تاريخچه‌ی شير و خورشيد» دفترچه ايست كه باشد كساني در آينده آنرا بمن ايرادي گيرند. « شير و خورشيد» يا يك نشان دولتي چه بوده كه من در پيرامون آن بجستجو پردازم و روزهاي خود با آن گذرانم؟!.. مردم اگر تاريخچه‌ی آنرا ندانند چه زياني خواهد بود؟!.

اين ايراديست كه مي گيرند و خواهند گرفت. چنانكه گفتم : من ساعتهاي بيكاريم را بآن پرداخته ام. بجاي آنكه شعر گويم يا رمان نويسم يا بگفتارهاي پراكنده (براي روزنامه ها) پردازم آنرا نوشته ام. آنگاه همان را داستاني بوده.

چگونگي آنكه يكي از اروپاييان بوزارت خارجه‌ی ايران نامه نوشته پرسيده بود : « شير و خورشيد از كي نشان ايـران شده و تاريخچه‌ی آن چيست؟!. خورشيد در پشت شير چـه معني[ای] ميدارد؟!». وزارت خارجه اين پرسش او را بوزارت فرهنگ فرستاده بود. در وزارت فرهنگ چند تني از دانشمندان وزارتخانه گرد هم نشسته و پس از گفتگو و سكالش چنين پاسخي نوشته بودند : « ايرانيان باستان چون بآتش مي‌پرستيده اند بخورشيد نيز پاسداري مي نموده اند و اينست آنرا نشان دولتي گرفته اند. شير نيز نشانه‌ی توانايي دولت است». پاسخي در اين زمينه نوشته و فرستاده اند.

بيست سال پيش كه من تازه بتهران آمده بودم چون اينرا شنيدم در شگفت شدم. زيرا ديدم يك پاسخ بسيار بيپايي داده اند. راستست تاريخچه‌ی شير و خورشيد را نميدانستم. ولي اين ميدانستم كه بازمانده از زمانهاي باستان نيست.

آنگاه چيزي را كه بايستي از كتابهاي تاريخي يا از سكه ها بجويند و بدست آورند و از روي دليل بنويسند و بآن پرسنده‌ی اروپايي پاسخ دهند ، گرد هم نشسته پنداربافي كرده و فرستاده اند.

اين يكي از بيماريهاي ايرانيانست كه در بيشتر چيزها پندار خود را بكار اندازند. چيزيكه پرسيده شود بجاي اينكه بگويند ما نميدانيم ، يا آنرا از راهش جستجو كنند اندكي انديشيده از پندار خود چيزي سازند و بشما پاسخ دهند.

مثلاً چنين انگاريد كه در يكجا سه چهار تن نشسته اند و شما از ايشان بپرسيد : « آيا اسپانيا آبادتر است يا كشور فرانسه؟..» بجاي اينكه بگويند ما نميدانيم يا بگويند از اين گفتگو ما را چسودي هست ، هر يكي از پندار خود پاسخي خواهد گفت.

كسي اگر بيمار باشد خويشان و دوستانش كه او را ببينند هر يكي از پندارهاي خود نامي بروي آن بيماري خواهد گزاشت.

در نتيجه‌ی همين گرفتاري بدرد پنداربافيست كه دانشها در اين كشور رواج نمي يابد. زيرا جوانان بجاي آنكه دانستنيها را از راهش دنبال كنند و بدست آورند بيش از همه بچيزهايي مي پردازند كه زمينه‌ی پنداربافي در آن باز است. بلكه هنگاميكه در دانشكده‌ی معقول و منقول درس تاريخ مي گفتمي بارها ديده بودم فلان جوان بدرس گوش نداده است و در هنگام آزمايش از پندار خود چيزي پديد مي آورد و مي گويد. روزي از يكي پرسيدم : « پس از شاه عباس كـه بجـاي او نشست؟». گفـت : « پسـرش». گفتـم : تـو ايـن را از كجـا مي‌گويـي؟!. گفـــت : « علي القاعده ديگر!».

سالها در اين كشور شعـر و ادبيات و عرفان و فلسفه رواج داشته و يكـي از زيانهاي آنها اين بيماري پنداربافي بوده.

يك نمونه‌ی نيكي از اين بيماري آن داستان شير و خورشيد و پاسخ دانشمندان وزارت فرهنگست. كميسيوني برپا گـردانيده اند كه پنداري بافنـد. در همان هنگامها روزي يكـي از سران وزارت فرهنگ آن داستان را با من گفتگـو مي كرد. گفتم : بسيار بد شده. گفت : « چطور؟..» گفتم : همين پندارها را خود آن اروپايي نيز توانستي بافت. خود او چنين گماني توانستي بُرد. اينكه از شما پرسيده خواسته است شما اگر چيزي از روي دليل در آن باره ميدانيد باو آگاهي دهيد. بيگمان باين پاسخ شما خواهد خنديد.

گفت پس چه بايستي كرد؟. گفتـم : مي بايست از كتابهاي تاريخ جسته آگاهـي درستي بدست آورديد و بنويسيد. گفت : در كتابها در اين باره چيزي نيست. گفتم : شما كه جستجو نكرده ايد از كجا ميدانيد نيست. خود اين پندار است. شما مي توانستيد كسي را بجستجو در كتابها واداريد يا در روزنامه ها آگهـي پراكنـده بخواهيـد كه هر كسي كه جستجو كرد و چيزي بدست آورد بوزارت فرهنگ بنويسد. اگر از اينها نيز نتيجه اي نبود در آنحال هم پاسخ نويسيد كه « نميدانيم». نه اينكه چند تن را بنشانيد كه از پندار خود پاسخي گويند.

پس از اين گفتگو من در تهران نمانده بسفرهايي رفتم. ولي چون داستان را در ياد ميداشتم بهنگام خواندن كتاب در يكجا داستان پيدايش شير و خورشيد را بدست آوردم. سپس نيز از سكه ها و از كتابها آگاهي ديگري پيدا كردم و اينها را در يكجا گرد آورده و آن تاريخچه را نوشتم و خواستم دو چيز بود : يكي آنكه پاسخي بپرسش آن اروپايي داده شود. ديگري اينكه روشن گردد كه هر چيزي را اگر از راهش جويند كمتر رخ دهد كه نتيجه بدست نيايد. اين بوده آنچه مرا بنوشتن آن تاريخچه واداشته است.

پرسش ـ پاسخ
پرسش :

اگـرچـه از آموزاكهاي پيمان و پرچم ، بويژه از دفترچه‌ی « خدا با ماست» آنچـه را كه نيازمند ميبودم يافتم ، ليكن اگر فرصت باشد اين جستار را هم روشن گردانيد.

شما مي نويسيد : « جان با مرگ تن نابود خواهد شد. هرچه هست با روانست». روان كه هميشه خواهاي نيكي بوده و اگر از كسي ناسزائي سرزده باشد از نيروي جاني اوست پس روان را در اين باره چه كوتاهي شده كه سزاوار كيفر باشد؟.
هنديجان ـ محمد اصولي

پاسخ :

داستان تن و جان با روان داستان اسب است با سوار شونده‌ی آن. چون كسي سوار اسبي گرديده راستست كه اسب جدا و سوارشونده جداست ، و اسب را خود خواهشها و دريافتهاي جدايي هست ، ولي لگام آن در دست سوارشونده است كه بايد او را از سركشي و خودسري بازدارد و از لگدمال كردن كشتزارها و يا بزير پا گرفتن كودكان و بچگان جلو گيرد و لگامش را در دست گرفته از پيچيدن باينسو و آنسو بازداشته راست راهش برد.

راه برنده‌ی اسب سوار شونده‌ی اوست. اگر از اسب كارهاي زيانمندي سرزد سرافكندگي و پشيماني اين را خواهد بود نه اسب را كه نيك از بد و سود از زيان نمي شناسد.

داستان جان و روان نيز چنانست. هر يكي از آنها خواهاكها و سهشهاي ديگري دارد. ولي بايد روان نيرومند باشد و لگام جان را بدست گيرد و آن را از كارهاي زيانمند بازدارد و بكارهاي نيكش برانگيزد.

در جاييكه روان ناتواني نمايد و جان را در خواهاكهايش آزاد گزارد ناچاريست كه سرافكندگي و پشيماني آن بهره‌ی خود روان خواهد گرديد.

در زندگي مي بينيم كه چنينست. مي بينيم كه چون از كسي كار بدي سر ميزند (مثلاً خشم گرفته سيلي بروي دوست خود مي زند) ، آن كار بد از تن و جان بوده ولي پشيماني و نكوهش فرجاد[=وجدان] بهره‌ی روان ميگردد (آنچه از كارهاي بد پشيمان مي شود و شرمندگي مي نمايد روانست. باين دليل كه اين پشيماني و شرمندگي در جانوران ديده نميشود).

اين چيزيست كه ما در زندگي مي بينيم ، پيداست پس از مردن كه روان تنهاست اين پشيماني و شرمندگي بيشتر خواهد سترسيد[سترسیدن = محسوس شدن] و رنج روان بيشتر خواهد گرديد.

اگر خواست آقاي اصولي از « كيفر» آنست كه خدا دهد ، و ايرادشان اينست كه در جاييكه بديها از تن و جان سرزده چرا خدا كيفر را بروان دهد ، آقاي اصولي نيك ميداند كه ما تاكنون از اين باره بسخني نپرداخته ايم تا جاي پرسش و ايراد باشد.

در پيرامون وحشيگريهاي تبريز
تلگراف از ماكو
مقام رفيع جناب آقاي نخست وزير رونوشت روزنامه‌ی پرچم قضيه و پيشامد اسف آور روزهاي 21 و 24/11/22 مراغه و تبريز كه چند نفر اجامر و اوباش تمامي قوانين جاريه‌ی كشوري را زير پا گذاشته از راه الواطي بچند نفر اشخاص مملكت خـواه چاقو كشيده و زخمي نمـوده حقيقتاً علاقمندان واقعـي ايـن شهـرستان را متأثر ساختـه از عمليات خلاف [و] قانون شكنانه‌ی همان عده انزجار كامل حاصل است استدعا داريم بنام قانون مرتكبين را تعقيب و بجزاي اعمالشان رسانيده يك عده علاقمندان بكشور را مسرور [و] مفتخر نمايند.
علمي ، بداغي ، صفرعلي اكرمي ، علي خاني

روزبه نوروز

پایگاه : در یک بخش از هفته نامه تلگرافهای خجسته باد نوروز چاپ شده. ما در زیر نامهای تلگراف کنندگان و شهرستانهای آنها را برای آنکه در تاریخ کوششهای پاکدینی بماند می آوریم. از تلگرافها دو تا را بعنوان نمونه آورده ایم :

تلگرافهای شهرستانها

شادگان : شيشه گر

خرمشهر : محمد علي امام

رضائيه : يكدسته از آزادگان

مشهد : وحدت

اسپهان : گازر

رضائيه : يكدسته از آزادگان

انديمشك : از سوي باهماد انديمشك بهزاد مختاري نژاد

قزوين : از طرف ياران قزوين پاكروان

اهواز : آزادگان

آبادان : از سوي پاكدينان آبادان آرين

ماكو : قدسي

شهركرد : پرچم در اين روزبه مراتب خجسته باد سهشمندانه‌ی مرا بهمه‌ی پاكدينان كشور و راهنماي بزرگمان برسانيد جهان تشنه‌ی پاكديني است. عباس هاتفي

رشت : مهندس عزمي

ماكو : سروان حلمي

رشت : آقاي كسروي پس از تجديد پيمان سهشهاي پاكدلانه بآن راهنماي بزرگ ارمغان مينمايد. امامي

تبريز : آزادگان تبريز

تبريز : آدرم

رشت : توسلي

هنديجان : جوانبخت

فردوس : تقوي پاكباز

اردبيل : سروان باوفا

كاشمر : شريعت

بندرعباس : راياني

جهرم : از طرف آزادگان جهرم ايرج احياء ـ شهريار كاويان ـ منوچهر كاويان

خوي : پورلك
(پرچم هفتگی شماره‌ی چهارم ، 19 فروردین 1323)

بخش تاریخ

يك سند تاريخي !

چون در سال 1287 محمدعلي‌ميرزا مجلس شورا را بتوپ بست از آن زمان تا سيزده ماه و چند روز خودكامانه پادشاهي داشت و اين سيزده ماه است كه بنام « استبداد صغير» شهرت يافته. اين يك دوره از تاريخ سالهاي اخير ايران از شگفتيهاست و اگر كسي آنرا با گوشه و كنار بنويسد يكي از شيرين ترين داستانها خواهد بود.

از يكسوي تبريز سر بنافرماني بلند نموده همچون شير مي غرد و هر زمان خبر ديگري از شكست لشکرهاي دولتي ميرسد و همين پیشامد باعث شده كه در بيشتر شهرها دوباره جنبش آزادي خواهي آغاز گرديده. در خود تهران دسته بنديها پديد آمده شادروان افجه‌ای و صدر العلما و ديگران جلو افتاده مردم را مي شورانند. شيخ فضل الله و همدستان او هرچه ميكوشند دسته هايي را بنام بيزاري از مشروطه برانگيزند فيروزمند نميشوند. شاه چون هنگام توپ بستن مجلس وعده داده كه سه ماه ديگر دوباره مجلس را باز خواهد كرد اينست كه نمايندگان سياسي فشار آورده انجام آن وعده را ميخواهند. اينها يكسو ، از سوي ديگر از بي پولي كارد باستخوان رسيده و كار برسوايي انجاميده. از دولتها قرض ميخواهند گفته ميشود تا مجلس رأي ندهد نميتوانيم بشما قرضي بدهيم. جواهرات را ميفروشند كسي نمي خرد. ناگزير شده اند ابزارهاي قورخانه و ذخيره را هراج كنند. كتابخانه‌ی دولتي را بفروشند. كالسكه خانه را ببازار بكشند. ميخواستند چيزهاي گرانبها را از گنجينه‌ی قم و مشهد برداشته نهاني بفروشند مردم فهميده بشورش برخاستند و در قم بر سر اينكار دوازده تن كشته گرديد.

باري اين رسواييها داستان درازي دارد. در چنين هنگامي شاه براي جلوگيري از فشار و سختگيري نمايندگان سياسي مجلسي در دربار برپا نموده كه پنجاه تن كمابيش از شاهزادگان قاجاري و از مردان درباري و بازرگانان بازاري عضو دارد و هفته‌ای دوبار برپا مي شود. در پيش خودشان اين مجلس جانشين دارالشورا بوده و ناگزير بايستي رشته‌ی قانونگزاري و ديگر كارهاي بزرگ را در دست داشته باشد و آنچه تا كنون دانسته ايم دو ماه بيشتر برپا بوده است.

نگارنده كه بتاريخ آن زمانها پرداخته ام هميشه آرزو داشتم كه نمونه اي از گفتگوهاي آن مجلس بزرگ در دست كنم و بدانم در آن هنگام سخت كشور ، مردان پوچ‌درون دربار قاجاري چه دسته گلها به آب ميداده اند و تاكنون چيزي نيافته بودم تا بتازگي نمونه‌ی كوچکي بدستم افتاده. يكي از نمايندگان آن مجلس امين دربار و ديگري حاج صدرالسلطنه بوده بتازگي نوشته اي با خط خود حاج صدرالسلطنه بدستم افتاده كه نگارشهاي آنرا در اينجا مي‌آورم. پيداست كه در آن مجلس بزرگان (!) بازار شعر و ادب گرم بوده و همواره باندك دستاويز غزلها و قصيده ها سروده ميشده. شايد هر زمان كه داستان گرفتاريهاي كشور پیش ‌آمده چندين قطعه و غزل بمضمون جبريگري بميان مي آمده و كارها را بخدا وامي‌گزارده اند يا اگر نام ستارخان ياد ميشده بيدرنگ چندين شعر رستمانه باز ميخوانده اند. شايد هم در گرماگرم گفتگو در درستي و نادرستي يك قافيه به پيكار برميخاسته اند.

گويا امين دربار در جلسه‌ی پيش تعرض بحاج صدرالسلطنه كرده و بعبارت ديگر دل او را شكسته و او پاسخي نتوانسته اينست كه چون بخانه بازگشته يك غزلي هفده بيتي را از بر كرده كه اين جلسه « در ملاء بلند با كمال رشادت بدون انديشه» بخواند و كينه‌ی خود را باز جويد. اين شيوه‌ی ديرين اينگونه مردان اديب و باذوق بوده كه هر سختي يا زشتي كه بايشان روي ميداده بجای چاره جويي يا كينه‌خواهي با خواندن يكي دو شعر خشم خود را فرو نشانده پي كار خود ميرفتند. باري خود نگارش را مي آوريم :

« هو غزلي كه بايد انشاالله تعالي روز سه شنبه در مجلس شوراي مملكتي صدرالسلطنه از حفظ براي امين دربار در ملاء بلند با كمال رشادت بخواند بدون انديشه :

گناه كردن پنهان به از عبادت فاش        اگر خداي پرستي هوا پرست مباش

بچشم عجب و تكبر نگه بخلق مكن        كه دوستان خدا ممكنند در اوباش

به اين زمين كه تو هستي ملوك‌طبعانند   كه ملك روي زمين پيششان نيرزد لاش

بچشم كوته اغيار در نمي گنجد            مثال چشمه‌ی خورشيد و ديده‌ی خفاش

كرم كنند و نبندند بر كسي منت            قفا خورند و نجويند با كسي پرخاش

ز ديكدان لئيمان چو دود بگريزند         نه دست كفچه كنند از براي كاسه‌ی آش

دل از محبت دنيا و آخرت خالي          كه ذكر دوست توان كرد يا حساب قماش

به نيكمردي در حضرت خداي قبول     ميان خلق برندي و لاابالي فاش

قدم زنند بزرگان دين و دم نزنند          كه از ميان تهي بانگ ميكند خشخاش

كمال بخت خردمند نيكبخت آنست        كه سرگران نكند بر قلندر و اوباش

مقام صالح و طالح هنوز پيدا نيست     نظر بحسن معاد است ني بحسن معاش

اگر به مغز حقيقت بپوست خرسندي    تو نيز جامه ازرق بپوش و سر نتراش

مراد اهل حقيقت لباس ظاهر نيست      كمر بخدمت سلطان ببند و صوفي باش

از آنچه فيض خداوند بر تو مي باشد    تو نيز در قدم بندگان حق مي پاش

چو روز روز تو باشد مراد خلق بده    چو دست دست تو باشد درون كس مخراش

نه صورتست مزخرف عبارت سعدي  چنانكه بر در گرمابه ميكشد نقاش

كه برقعيست مرصع بلعل و مرواريد   فرو گذاشته بر روي شاهد جماش

17 شعر است 3 ذيحجه‌ی سنه‌ی 1326»
(پیمان سال دوم ، شماره‌ی 11 و 12 صفحه‌ی 711) (211711)