پرچم باهماد آزادگان

190 ـ بهتر است بينديشند و آنگاه بنويسند


چنانكه شنيده ايم آقاي خالصي زاده گفتارهايي در يک روزنامه مي نويسد و از جمله در ميان  سخنان چنين نوشته كه هنگامي كه پيمان بيرون آمد او ميخواسته پاسخها دهد ولي چون در زندان مي بوده نتوانسته است.

ميگويم : بهتر است بينديشند و آنگاه بنويسند. اين سخن از چند جا نادرست است :

1) آقاي خالصي زاده در سال 1309 چون املاك موقوفات را از دربار اجاره كرده بود و برعايا سختگيري بسيار مي كرد از اينرو املاك را از دستش گرفتند و چون در اينجا و آنجا ناخرسندي مي نمود و بد  مي گفت گرفتند و چند هفته بزندان انداختند. ولي پيمان در آخرهاي سال 1312 بيرون آمده كه در ميانه سه سال بيشتر دوري بوده.


2) پيمان هفت سال پياپي پراكنده ميشد. مگر آقاي خالصي زاده هفت سال در زندان مي بودند؟!.

3) آقاي خالصي زاده هنگامي كه در نهاوند مي بود گفتاري نوشته و فرستاده بود كه در ديباچه‌ی آن از پيمان خشنودي نموده ستايش نوشته بود ، و چون گفتارش در زمينه‌ی بدگويي از جهودان بود  و اينكه بايد ايشان را از ايران بيرون گردانيد ما بچاپ نرسانيديم.[1]

بهرحال   پيمان و نوشته هاي آن از زمينه‌ی دانش  آقاي خالصي زاده  بسيار دور است. ما كار را  بايشان آسان مي گردانيم :

 امروز گفتگويي كه ميانه‌ی ما  و ملايان مي باشد داستان سررشته داري (يا حكومت) مي باشد كه ملايان آنرا حق خود مي‌شمارند و ما پرسشهايي از ايشان كرده ايم كه پاسخي نتوانسته  اند. آقاي خالصي زاده بآن پرسشهاي ما پاسخ گويند.

 ما گفته ايم عنوان دعوي شما آنست كه در جهان اسلام كه مي بوده و فرمانروايي بزرگي با  خود مي داشته بايستي خليفه يا جانشين پيغمبر (كه فرمانروايي حق او مي بود) از سوي خدا برگزيده  شود و نخست خليفه‌ی برگزيده علي بن ابيطالب بوده كه پس از آن پسرانش بوده اند تا نوبت بامام دوازدهم رسيد و او چون ناپيداست ما جانشينان اوييم و فرمانروايي   يا حكومت حق ماست. ما ميگوييم  اين  دعوي از ريشه  دروغست و يكي از دليلها كه بآن مي آوريم نامه ايست كه امام نامبرده بمعاويه نوشته و در آنجا آشكاره  مي نويسد : « انما الشوري للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا علي رجل و  اتخذوه اماما كان ذلك لله رضي فلم يكن  للشاهد  ان يختار ولا للغائب ان يرد». شما اگر توانيد باين پاسخ دهيد. پيمان و نوشته هايش بماند. [2]

[1] : درباره‌ی  خالصی زاده در بخش 60 کتاب ده سال در عدلیه (داستان اوین) اندکی بیشتر نوشته شده. او سپس گفتاری در پاسخ به همین پرسش نوشته که در بازپسین بخش کتاب داوری چاپ  شده است. خواندن آن پاسخ را نیز به خوانندگان پیشنهاد می کنیم.

او و کاشانی هر دو آخوندهایی بودند که ادعا می کردند دشمنی انگلیسیها در عراق ایشان را  به آمدن به ایران واداشت و چون در آخرهای حکومت رضاشاه نازیها در آلمان نیرو گرفتند اینان نیز در اینجا بهواداری  او برخاسته از اینکه روزی خواهد رسید که هیتلر اسلام را به عظمت گذشته بازگرداند بخود نویدها  می دادند. (در این باره کتاب در پیرامون اسلام دیده شود.)

[2] : برای آنکه از دعوی حکومت که ملایان دارند (امروز ولایت فقیه به آن گفته اند) بیشتر آگاه گردید خواندن کتاب داوری (یا شیعیگری) را پیشنهاد می کنیم. همچنین در پست شماره‌ی 173 در پاسخ به امام جمعه‌ی تهران نکته هایی در همین زمینه آمده است و آنجا نامه‌ی امام علی به معاویه بیشتر باز نموده شده.

در پيرامون زبان

آقاي كسروي در برخي جاها نوشته ايد كه مردم ايراد ميگيرند و ميگويند پراكندن زبان پاك  هنوز زود است و مي‌بايد  پس از آن كه پيش رفتيم آنرا پراكنيم. من ميگويم اين گفته هاي[1] مردم نتواند بود كه از روي خرد برخاسته شده باشد زيرا آن آساني و درستي كه در زبان پاك هست نتوان شاينده‌ی آن  زبان بيمار شمرد. بهتر گويم زباني كه نه تازي است و نه فارسي.

ميگويم اين همان زبان است كه سالها ابزار بازيچه‌ی هوسبازان مي بوده و هرگاه نياز بياد آوردن  واژه اي بودي براي آنكه بديگران برتري نشان داده باشند واژه اي را از تازي گرفتندي آنهم نه واژه‌ی درست  ، واژه اي كه رويه‌ی تازي‌اش  را  از دست ميداد كه  نه فارسي  مي بود و نه تازي. پس بايد دانست كه اين  گفته هاي مردم از روي سهشهاي نيك و خردمندانه برنخاسته.

ما اگر خواسته باشيم از نخست بنياد نويساكهاي خودمان را روي آن زبان روزنامه نويسان گزاريم  در آخر بدشواريها برخواهيم خورد. اين گفته هاي مردم بآن ميماند كه چون گلكاري[=بنّایی] ميخواهد ديواري  را بسازد نخست پايه‌ی آنرا با گل بنياد گزارد سپس ديوار را با سنگهاي بزرگ بالا برد. من اميدمندم  تا ميتوانيد در راه پراكندن زبان پاك كه خود ابزاريست براي پراكندن آميغها دريغ نفرمائيد.     

آبادان ـ خدابخش پوركي

[1] : در اصل : نکته های


(پرچم هفتگی شماره‌ی ششم ، شنبه 2 اردی بهشت 1323)


بخش تاریخ
چگونه دچار لغزش ميشوند؟...

پاره‌ای  تاريخنگاران و كتاب نويسان گاهي كلمه اي را درست نخوانده يا عبارتي را درست نفهميده  گير مي كنند و از بهر رهايي چيزهايي از گمان خود بيرون مي آورند و بدينسان لغزشهايي از خود يادگار ميگزارند. اين كار مثال هاي بسيار دارد و من در اينجا بسه مثال بس ميکنم :

1ـ مؤيد آيبه از كسانيست كه در آخرهاي زمان سلجوقيان در تاريخ ايران پيدا شده و داستانهايي  دارد و چون خود و خاندانش چندان شناخته نيستند در اينجا بكوتاهي ياد ايشان مي كنيم.

آيبه يكي از بندگان سنجر بود و چون سنجر در آخرهاي پادشاهي خود بدست غزان افتاد و كار  خراسان شوريده گرديد اين آيبه از كساني بود كه بكار برخاست و چون پس از ديري سنجر آزاد شده و  باندك زماني درگذشت و خواهر زاده‌ی او محمود پادشاهي يافت آيبه بر او چيره شد و او را گرفته ميل بچشمش  كشيد و خويشتن در نيشابور بنياد فرمانروائي نهاد و از 557 تا 569  دوازده سال و دو سه ماه آزادانه فرمان ميراند. جرپادقاني ترجمه‌ی  تاريخ يميني را و بيهقي[1] تاريخ بيهق را بنام او نوشته اند و او را پادشاه خراسان  ياد نموده اند و چنين پيداست مرد كارداني بوده و در آن زمان شورش ، مردم را نگهداري ميكرده و درخور افسوس است كه با خاندان شوم خوارزمشاهي آميزش نموده و جان در آن راه مي گذارد. سلطانشاه و تكش  دو پسر ايل ارسلان خوارزمشاه كه بر سر تخت و تاج با هم ميجنگيدند سلطانشاه به آيبه پناه مي آورد و پس از ديري او را وادار به لشکركشي بر سر تكش مي نمايد و چون تكش آگاهي مي يابد با سپاه  پيشوار مي كند و لشکر آيبه را شكسته و خود او را دستگير ميكند و ميانش را دو نيم ميزند پس ازو پسرش  طغانشاه فرمانروا بود و نام او نيز در كتابها هست. ولي او مرد بيكاره اي بود و جز بباده‌گساري  و خوشگزاري نمي‌پرداخت  و اين بود چون سلطانشاه كه از پيش او بيرون رفته و بياري قره‌ختاييان  در مرو و آن پيرامونها  بنياد فرمانروايي نهاده بود بدشمني برخاست و پياپي لشکر بر سر او كشيد ، در همه‌ی  اين جنگها سلطانشاه  چيره در مي‌آمد و طغانشاه روز بروز ناتوان شده و رونق كار او كمتر ميشد تا در سال 581 درگذشت. پس از او پسرش سنجرشاه با همه‌ی  كوچکي جانشين گرديد و نام او گاهي در كتابها برده ميشود ولي ديري نكشيد  كه تكش بر نيشابور دست يافته دستگاه آن خاندان را درچيد و سنجر را بدامادي نواخته يكي از نزديكان خود ساخت.

اين داستان آيبه و خاندان اوست كه بنام مقدمه ياد كرديم. آنچه ميخواهيم گفت اينست كه  قاضي احمد غفاري نويسنده‌ی  تاريخ جهان‌آرا  اين نام را درست نخوانده و آنرا « آينه» پنداشته و چون در شگفت  بوده كه چگونه مردي را « آينه» بنامند از پيش خود يك چنين افسانه[‌ای] بافته و ياد كرده كه چون  آينه‌ی سلطان سنجر در نزد او بود از اينجهت او را « مؤيد آينه» نام داده اند.(2)

2ـ يكي از كتابهاي تاريخي كه اكنون در دست ماست « مختصرالدول» ابن عبريست كه بزبان  عربي نوشته شده و خود تاريخ سودمندي ميباشد. در اين كتاب داستان مغولان را از زمان چنگيز تا زمان ارغون كه خود ابن عبري در آنزمان مي زيسته برشته‌ی  نگارش آورده ولي بايد دانست ابن عبري بخش فراواني  از آگاهيهاي خود را درباره‌ی  مغول از كتاب جويني برداشته. روشنتر بگويم همان نگارشهاي جويني  را بكوتاهي ترجمه نموده. اگرچه خود او در هيچ جا نامي از كتاب جويني نمي برد ولي اگر نوشته هاي  او را با نگارشهاي جويني برابر كنيم اين بسيار روشن است كه از روي همديگر نگارش يافته است. چنانكه در پاره‌ای جاها نافهميده كلمه ها و عبارتهاي بيجاي جويني را نيز آورده. در جاي ديگري گفته ايم جويني   از كسانيست كه گرفتار سخن آرايي بوده و اينست كلمه ها و عبارتهاي بيجا فراوان دارد. اين يكي را  بگواهي ياد ميكنيم :

داستان جنگ جلال الدين با مغول در كنار رود سند و دليريهاي بيمانند او در آن روز شناخته است. در اين هنگامه است كه چنگيز از دلاوري جلال الدين در شگفت شده و رو بپسران خود آورده ميگويد : « از پدر پسر چنين مي بايد» جويني كه اين داستان را ياد نموده از زبان چنگيز اين جمله را نيز مي آورد : « از كار او مرد عاقل غافل چگونه تواند بود». يقين نيست از چنگيز چنين جمله[ای] سرزده باشد. اين مؤلفان  باك نداشتند كه در سرودن داستان پادشاهان و ديگران از زبان ايشان سخنان درازي برانند و جمله هاي  عربي و شعر و مثل ياد كنند. هرچه هست جويني از شيوه‌ی خود  دست نكشيده و در آن « جناسي» بكار  برده و « عاقل» و « غافل» را پهلوي هم نشانيده. من چنين ميدانم كه تنها از بهر همين است كه جمله پيدايش  يافته وگرنه چنگيز چنين سخني نگفته. ليكن ابن عبري آن را جمله‌ی  راستيني پنداشته و از ترجمه‌ی  آن چشم نپوشيده و چنين آورده : « و من خطبه لايغفل من يعقل».

باري ابن عبري در يكجا كلمه اي را در كتاب جويني درست نخوانده و ناگزير شده چيزهايي از خود ببافد. كساني كه تاريخ مغول را خوانده اند ميدانند پس از چنگيز پسرش اوكتاي جانشين گرديد و پس ازو پسرش كيوك پادشاهي يافت. ولي چون كيوك درگذشت منگو پسر تولي نامزد پادشاهي شد و چون اين كار بر پسر کيوك و هواداران او ناگوار بود و اينان نميخواستند فرمانروايي از خاندان اكتاي بيرون رود در ميانه رنجيدگي پيدا شد و براي نخستين بار خاندان چنگيز شمشير بروي همد[یـ]گر كشيدند. داستان اين بود كه چون انجمن (قوريلتاي) براي تخت نشاندن منگو برپا گرديد و بايستي پسر کيوك و مادر او و هواداران ايشان نيز بآنجا آيند اينان انديشه‌ی ديگر نموده سپاهي همراه برداشته و گردونه هايي (عرابه ها) را پر از ابزار جنگ نموده با اين بسيج راه افتادند و برآن بودند كه بي آنكه كسي راز ايشان را بفهمد بآنجا كه منگو و ديگران هستند برسند و ناگهاني بر ايشان تازند و همه را نابود سازند. از آنسوي چون منگو پادشاهي يافت و جشن و شادي آغاز شد چنين رخ داد مردي از مغولان شتر خود را گم كرد و در جستجوي او رو به بيابان نهاد و در اين ميان كه پي شتر مي گرديد بسپاه پسر کيوك برخورد و چون گردونه اي شكسته و ابزارهاي جنگ از درون آن بيرون ريخته بود از ديدن آن پي بچگونگي برد و راز آنان را بدست آورد و ديگر نايستاده و از شتر هم چشم پوشيده بشتاب خود را بمنگو قاآن رسانيد و آنچه ديده و دانسته بود آگاهي داد. منگو و يارانش بجلوگيري پرداخته كساني را به پيشواز بدخواهان فرستادند و آنان را گرفته به بازپرس كشيدند و انبوهي را از تيغ گذرانيدند.

اين داستان را جويني بدرازي نوشته و ابن عبري كه ميخواسته آنرا ترجمه نمايد گويا در نسخه اي كه در دست داشته بجاي « شتر» كلمه‌ی « شير» بوده يا آنكه او بد خوانده و شتر را « شير» فهميده. هرچه هست آنرا « شير» دانسته و چنين ترجمه نموده :

« اتفق ان رجلا من اردو مونکكا قاآن ... هرب منه اسد» سپس انديشه كرده كه چگونه آن مرد شير نگه ميداشت و اين كار براي چه بود و از پيش خود چنين درست كرده كه در دربارهاي پادشاهان كساني هستند كه درندگان را پرورش ميدهند و اين كار را از بهر فرزندان شاه مي كنند اينست در عبارت افزوده : « من الذين يربون السباع لاولادالملك».

كساني كه چگونگي را درنيابند شايد از اين عبارت ابن عبري فريب خورده باور نمايند كه راستي را آن گمشده شير بوده نه شتر و نسخه هاي جويني و ديگر كتابهاي فارسي را كه در دست است و در همه‌ی آنها نام « شتر» برده ميشود غلط شمارند. ولي راستي آنست كه ما دريافته ايم و در اينجا مي نگاريم :

3ـ چون جلال الدين خوارزمشاه در سال 622 بآذربايجان درآمد و مردم آذربايجان او را بسرپرستي و پادشاهي پذيرفتند نخستين كار او جنگ با گرجيان بود. اين خود داستان درازيست كه از سال 514 گرجيان هرساله لشکر آراسته در خاك مسلمانان بجنگ و تاخت و تاز مي پرداختند. چون اين زمان چليپاييان (صليبـیون) بسوريا و بيت المقدس آمده و هميشه جنگ و كشاكش ميانه‌ی ايشان با مسلمانان آنجا ميرفت از اينسو نيز گرجيان و ارمنيان و آرانيان و ابخازيان و ديگر تيره هاي مسيحي بجوش و خروش آمده هرساله بتاخت و كشتار برميخاستند. در اين زمان ارمنستان از ميان رفته و دولت روم شرقي (بوزانت) نيز از نيرو افتاده و از اينسو گرجستان در سايه‌ی همدستي با ابخازيان كشور نيرومندي گرديده بود و اينست همه‌ی ترسايان زير بيرق آنان گرد مي آمدند و درست يكصد و هشت سال همواره خونريزي و دشمني ميانه‌ی ايشان و فرمانروايان آذربايجان و اين پيرامونها روان بوده. ولي رويهمرفته گرجيان چيره درآمده مسلمانان را بستوه آورده بودند بويژه در اين هنگام كه رشته‌ی فرمانروايي آذربايجان بدست اتابك ازبك افتاده و او مردي باده‌گسار و سست نهادي بود و هيچگاه پرواي نگهداري مردم را نميكرد. از اينجا بود كه آذربايجانيان جلال الدين را بخرسندي پذيرفتند و او را بپادشاهي برگزيدند و از اينجا بود كه جلال الدين پيش از همه بجلوگيري از گرجيان برخاسته و چون لشکرگاه ايشان در آنسوي ارس در جايي بنام « گرني» بود بيدرنگ بر سر آنان شتافت و از گرد راه بجنگ درآمده نبرد دليرانه نمود و براي نخستين بار گرجيان را سخت بشكست.

اين جنگ يكي از داستانهاي شگفت و شيرين تاريخ ايرانست. ابن اثير و جويني هر دو آن را نوشته اند. نيز چامچيان تاريخ نگار ارمني آنرا نگاشته. در اين جنگ كساني از پيشروان گرجي زنده دستگير شدند. يكي از ايشان شلوه نام داشت كه مرد تناور و دلير و شمشيرزني بوده و در جنگهايي كه هر ساله ميانه‌ی گرجيان و مسلمانان رخ ميداد دلاوريها نموده و نام درآورده بوده. اين را چون نزد جلال الدين آوردند چون از پيش نامش را شنيده و او را مي شناخت پرسشهايي ازو نمود كه جويني آورده. سپس هم پيشنهاد كرد مسلمان گردد. شلوه خواه ناخواه آن را پذيرفته اسلام آشكار ساخت و دير زماني ميان مسلمانان ميزيست تا در لشکركشي ديگري جلال الدين بعنوان اينكه بر گرجيان آگاهي فرستاده او را با دست خود بكشت و فرمان داد ديگر دستگيران را هم بكشتند.

اين كوتاه داستانست ولي جويني كه آن را[3] بدرازي مي نگارد لغزش شگفتي ازو رخ داده كه مقصود در اينجا باز نمودن آن لغزش مي باشد. بايد دانست سردار گرجيان در اين لشکركشيها « ايواني» نام داشت و خود مرد كاردان و دليري بود كه ميتوان گفت پيشرفت گرجيان بيش از همه نتيجه‌ی كارداني و دليري او بشمار مي رفت. جويني او را هم مي نويسد زنده دستگير گرديد و بنزد جلال الدين آورده شد. مينويسد جلال الدين چون فيروز و كامران به تبريز بازگشت « شلوه و ايواني را اعزاز فرموده بر انديشه‌ی آنكه ايشان در استخلاص گرج معاون باشند با مزيد اكرام مرند و سلماس و اروميه و اشنو را بديشان داد» در همه جا نام شلوه و ايواني با هم ميبرد.

من نخستين بار كه اين را در كتاب جويني خواندم در شگفت شدم كه چگونه جلال الدين مرند و سلماس و ارومي و اشنو را بايواني و شلوه داده؟! اين بدترين بيباكي است كه پادشاهي سردار دشمن را دستگير نمايد و بيدرنگ او را آزاد كند و شهرهايي را هم باو بسپارد بويژه كه آن شهرها نزديك بخاك خود دشمن باشد. در چنين حالي چرا شلوه و ايواني نميگريختند؟! هرچه انديشيدم نادرستي اين نوشته روشنتر گرديد. دانستم لغزش در كار است. سپس ديدم جويني پس از آنكه كشته شدن شلوه را با دست جلال الدين يادكرده و مي گويد فرمان داد ديگران را هم كشتند خود او بار ديگر نام ايواني را مي برد كه سردار گرجيان بوده. اين خود دليل ديگر بود كه بدانم آن نگارش هاي جويني بيپاست و ايواني هيچ دستگير نيفتاده بوده. سپس هم كتاب ابن اثير را ديدم او آشكاره مي نويسد ايواني گريخته جان بدر برد. از چامچيان نيز همان بدست مي آيد. بيگمان شد[م] كه دستگيري ايواني دروغ است و از اينجا پيداست كه سپردن مرند و سلماس و اشنو و ارومي باو و شلوه نيز بيپاست. ولي جويني اين را از كجا آورده؟! سرچشمه‌ی لغزش چيست؟.. در ميان آنكه ابن اثير را ميخواندم اين راز نيز روشن گرديد و خود يكي از شگفتترين پیشامدهاست. جويني نادانسته دو داستان را بهم درآميخته.

در آن زمانها در ايران يك تيره‌ی انبوهي از تركان ميانه‌ی بغداد و همدان نشيمن داشت كه ايشان [را] « ايوا» يا « ايوه» مي ناميدند و كسي را كه از ايشان بود « ايوايي» ميخواندند. سليمانشاه كه سردار سپاه مستعصم خليفه بود و بفرمان هلاكو كشته گرديد از اين تيره بوده است. زماني كه جلال الدين در تبريز بود دسته اي از اين تيره نزد او آمده جا براي نشيمن طلبيدند جلال الدين سلماس و ارومي را بايشان داد و اينان در آنجا جا گرفتند ولي پس از زماني چون مردم آزاري دريغ نميگفتند جلال الدين بر سر ايشان رفته انبوهي را بكشت.

اين هم پيداست كه جويني خودش با جلال الدين همزمان نبود و آنچه درباره‌ی او مي نويسد از روي نوشته هاي ديگرانست. گويا در يك نوشته اي كه تاريخ جلال الدين بوده نخست داستان جنگ با گرجيان و دستگير كردن شلوه را آورده و سپس چنين عبارتي نگاشته بوده : « مرند و سلماس و ارومي و اشنو را جلال الدين به ايوايي داد» جويني « ايوايي» را « ايواني» خوانده و انديشه اش يكسر به ايواني سردار گرجي رفته و از اينجا گمان كرده كه او نيز ميان دستگيران و نزد جلال الدين بوده و جلال الدين ارومي و سلماس و مرند و اشنو را باو بخشيده بهمين پندار بيجا در سراسر داستان همه جا پهلوي شلوه نام ايواني را برده و با يك عبارت استواري داستان ارومي و سلماس و مرند را برشته‌ی نگارش كشيده و براي آن چنين عنواني تراشيده كه جلال الدين ميخواست ايشان در گشادن گرجستان ياوري دريغ نگويند.

كساني كه اين راز را درنمي يابند بدشواري خواهند افتاد زيرا گذشته از دروغهايي كه از روي گمان و پندار بداستان آميخته شده اين چیستانيست كه چگونه ايواني دستگير افتاده و كشته ميشود و از آنسوي بار ديگر در ميان گرجيان پديدار مي گردد؟!

اگر كساني در كتابها جستجو نمايند از اينگونه لغزشها فراوانست. هنوز اينها از روي نادرست خواندن كلمه و نفهميدن عبارت ميباشد گاهي هست كه كساني اين راه را از دروغبافي پيش مي گيرند كه آن خود گرفتاري ديگريست و بايد در جاي خود ياد نمود.

ولي در اينجا اين يكي را هم ياد ميكنم كه در بسياري از فرهنگ ها « آبخست» يا « آبخوست» را بمعني « خربزه» آورده اند. در برخي از آنها گفته اند آن خربزه ايست كه آب گنديده درون خود دارد. من گمان مي كنم اين نيز از همان گونه لغزشها باشد. زيرا آبخوست يا آبخست بمعني خشكي در ميان درياست كه بعربي جزيره ميخوانند كساني اين كلمه‌ی « جزيره» را با كلمه‌ی « خربزه» بهم درآميخته و اينست آبخوست را نام خربزه دانسته اند ، كساني هم اين را از پيش خود افزوده اند كه آن خربزه را گويند كه آب گنديده درون خود داشته باشد و بدينسان خواسته اند سازش ميانه‌ی كلمه و معني پديد آورند.
[1] : مقصود ابوالحسن علی بن زید بیهقی ، معروف به ابن فندق (وفات 565 هـ . ق.) است. [یادداشت شادروان یحیا ذکاء ـ کاروند کسروی]
(2) : این را نخست آقای محمد قزوینی دریافته و در حاشیه‌ی کتاب جوینی یاد نموده و ما از نوشته‌ی او برداشته ایم.
[3] : در اصل : جوینی را که آن ...
(311690)