پرچم باهماد آزادگان

207 ـ درباره‌ي كتابسوزان ـ 2


گفتار آقاي نادري

مقدم بر هر مقدمه‌اي سپاس مي‌گزارم بآن خداي بزرگ و توانا كه اين چنين شاهراهي را بروي ما باز نموده و ما را از خرافه پرستي ، مرده پرستي ، گنبدپرستي ، بالاخره از بت‌پرستي نجات داده.

برادران عزيزم قبلاً قرار شده بود امشب در خصوص شعر و شاعري دانسته‌هاي خود را بگويم. ولي در اين خصوص اگر انتظار داريد سخناني خواهم گفت كه والاتر و ارجدارتر از سخناني كه در كتاب حافظ چه مي‌گويد و در سال دوم مجله‌ي پيمان و در ساير نوشته‌هاي ما نوشته شده ، مي‌گويم انتظار نداشته باشيد زيرا چنين سخناني من ندارم. بلكه از همان نوشته‌ها چند جمله را انتخاب نموده‌ام كه امشب تذكر داده و در اطراف آنها بحث نمايم : چندي پيش در منزلم تنها نشسته كتاب « در پيرامون خرد» را مي‌خواندم تا رسيدم باين جمله‌ها :

«هنگامي كه سال دوم پيمان را مي‌نوشتیم يكی گفتاري فرستاده بود در اين زمينه : من پيشترها شعرهاي حافظ را مي‌خواندم و لذت مي‌بردم. ولي از زماني كه نوشته‌هاي شما را درباره‌ي شاعران خوانده‌ام ديگر لذتي از شعرهاي حافظ نمي‌برم بلكه مي‌بينم بيشتر شعرهايش بيكبار بي‌معنيست.»

اين گفتار را چون در مهنامه بچاپ رسانديم در همان روزها مرا كاري در وزارت فرهنگ افتاد ، و چون بنزد وزير رفتم همينكه نشستم بگله پرداخت كه شما از حافظ بد نوشته‌ايد. گفتم : نوشته از ديگري بوده ، و چون گفته‌هايش راست مي‌بود بچاپ رسانديم. او بحافظ دشنام نداده كه مايه‌ي رنجش شما يا ديگري باشد. او مي‌گويد : من از بيشتر شعرهاي حافظ چيزي نمي‌فهمم ...

با يك شتابي گفت : نمي‌فهمد برود تحصيل سواد كند تا بفهمد ... گفتم : او بيسواد نيست و بهرحال جنابعالي كه خودتان باسواد هستيد بفرماييد آن همه ستايشهاي گزافه‌آميز از باده كه حافظ كرده ، آن همه پافشاري كه به بيهوده بودن كوشش و تلاش نشان داده ، چه معني داشته؟!.. آن بيشرمي كه در بچه‌بازي از خود مي‌نمايد از چه رو ‌بوده؟!.. از اين شعر چه معناي بخردانه‌اي توان در آورد :

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند خاك آدم بسرشتند و بپيمانه زدند؟!..

اينها را كه گفتم از آن تندي كه مي‌نمود كاست ، ولي چون پاسخي نمي‌داشت چنين گفت : عقيده‌ي من اينست كه ايشان اشخاص فوق‌العاده‌اي بودند و ما قادر بفهم سخنان ايشان نيستيم».

تا اينجا كه خواندم حالم تغيير نمود گويي آن وزير فرهنگ در نظرم مجسم شد. بي‌اختيار تف بصورتش انداختم. آقايان ملاحظه فرماييد ما در چه منجلاب گنديده و محيط تاريك واقع شده‌ايم. در همان حالي كه بودم چنين فكر مي‌كردم : ما بايد بآن وزير فرهنگ بفهمانيم كه سخن هر قدر والاتر و ارجدارتر باشد باز قابل فهم است. اين همه قراردادهاي سياسي و تجاري و غيره كه در مابين دول بزرگ و ملل جهان گزارده مي‌شود و همه‌ي اسناد مهمي كه در دواير دولتي تنظيم مي‌شود تمام مطالب آنها قابل فهم است : اگر براي فهميدن نيست و نمي‌توان فهميد پس براي چيست ، و براي انجام چه كاري قرار مي‌گزارند و سند تنظيم مي‌نمايند؟! حالا بعنوان مثل مي‌گويم : (لوله‌ي اين بخاري :كبانت است) شما معني (لوله‌ي اين بخاري) را فهميديد ولي (معني كبانت) را نفهميديد و نمي‌توانيد بفهميد زيرا كلمه‌ي كبانت يك كلمه‌ي موهوم است و معني ندارد و مقصود من از گفتن كلمه‌ي كبانت فهماندن معنايي نبود.

بنابراين آنچه از خواندنيها و نوشته‌ها چيزي نمي‌توان فهميد ، آن ياوه‌گويي و پريشانگويي و درهم گويي است. اينها را كه عرض كردم طرز فكر من بود كه پس از خواندن اين جمله كه وزير فرهنگ وقت گفته بود ما قادر بـ[فهم] سخنان ايشان (مقصود سخنان حافظ بوده) نيستيم.

ولي من گمانم اينست كه آن وزير بگفته‌ي خود باور نداشته و ندارد و خيلي خوب مي‌داند كه مطالب يك كتاب هر قدر مهم و علمي باشد قابل فهميدن مي‌باشد ممكن است بپرسيد پس چرا آن وزير آخشيج باور خود را گفته مي‌گويم عمداً گفته و بآهنگ اين گفته كه اغراض و افكار پليد خودش را اجرا نمايد. يعني نخواسته ملت ايران از حقايق زندگاني آگاه شود بلكه آخشيج آن را خواسته. براي اين ادعاي من دلايل در دست هست :

يكم براي چه وزارت فرهنگ غالباً مبالغ گزافي خرج نموده ديوان حافظ را تجديد چاپ مي‌كند؟!.. و بآن اكتفا ننموده باز بعناوين مختلفه مانند : زندگاني حافظ ، گلچينيِ حافظ ، بغلي حافظ ، روميزي حافظ ، چاپ مي‌كند و يا از چاپ آنها جلوگيري نمي‌كند.

دوم براي چه وزارت فرهنگ در دبيرستانها بمحصل از حقايق زندگاني ياد نمي‌دهد؟!.. بلكه براي فرسوده نمودن مغز نوجوانان كشور ايران يك رشته مطالب گيج كننده ياد مي‌دهند؟

سوم براي چه هر ساله عده‌ي معتنابهی از دانشكده‌ها و دانشگاههاي ايران ليسانسیه و دكتر در ادبيات بيرون مي‌دهند؟ بفرض اينكه قبول كنيم كشور ما به ليسانسیه و دكتر در ادبيات احتياج دارد آخر تا چقدر؟ آيا كشور ايران بيك شخص فني احتياج ندارد كه مثلاً سوزن بسازد؟

بالاخره وزارت فرهنگ چرا بآن حرارت و تندي از حافظ و خيام و ماننده‌هاي ايشان پشتيباني مي‌كند؟

باري دنباله‌ي « ما قادر بفهم سخنان ايشان نيستيم» را از روي كتاب براي شما مي‌خوانم :

« گفتم : پاسخ بسيار پرتيست. نخست بايد دانست كه سخن براي فهميدن است. سخن هرچه والاتر باشد باز درخور فهم است ـ آن چرندگوييست كه نتوان فهميد و معناي درستي از آن درآورد. برانگيختگان كه بارجدارترين سخنان پرداخته‌اند و خودشان والاترين جايگاه را مي‌داشتند گفته‌هاشان درخور فهمست و هر كسي آنها را مي‌فهمد.

دوم در جايي كه شما بفهميدن سخنان حافظ و مانندگان او توانا نيستيد و آنها را نفهميده‌ايد از كجا دانسته‌ايد كه مردان بزرگ و والا جايگاهي بوده‌اند؟!.. از كجا كه كسان بسيار پستي نبوده‌اند؟!..

در آن روزها قانون استادان دانشگاه تازه از مجلس گذشته بود كه من نيز بايستي استاد باشم و ماهانه 3200 ريال پول گيرم[1]. آقاي وزير چون از پاسخ درمانده بود چنين گفت : « بهرحال ما شما را باستادي باين شرط خواهيم پذیرفت كه اين سخنهاتان پس بگيريد» گفتم : در آنحال من از استادي چشم پوشيدم. اين هم نمونه‌اي از ناداني يك وزيري».

آقايان توجه فرماييد اينجا آقاي وزير مي‌گويد ما باين شرط شما را باستادي مي‌پذيريم كه گفته‌هاي خود را پس بگيريد.

معني اين حرف اينست : بيك استاد حقيقي مي‌گويد تا شما تعريف و تمجيد از حافظ ننماييد و حافظ را لسان‌الغيب نشناسيد ما شما را باستادي قبول نخواهيم كرد!!! واقعاً خيلي جاي تأثر و تأسف است كنون بر ماست كه با تمام توانايي و قدرت خويش در نشر حقايق زندگاني كوشش نموده روزگار نو و خوبي پديد آوريم.

موضوع ديگري كه براي تذكر انتخاب نموده‌ام اينست : چنانچه مي‌دانيم و مي‌فهميم سرزمين ايران استحاله شده[2] ، مثلاً : مشروطه را با آن فداكاري و خونريزي باين كشور آورده‌اند ، باين حال انداخته شده كه مي‌بينيم همچنان دين اسلام و غيره ولي ما بايد با كمال تيزهوشي مواظب و مراقب باشيم اين آميغهاي زندگاني را كه باور نموده و پذيرفته‌ايم بدون كم و زياد بكار ببنديم : در ابتداي كتاب «حافظ چه مي‌گويد؟» چنين نوشته شده :

« چنانكه خوانندگان مي‌دانند ما منكر شعر نيستيم و نمي‌گوييم شعر نباشد گفته‌ي ما آنست كه شعر خود يك خواستي نيست. چه شعر سخنست و سخن بايد تابع نياز باشد. ما مي‌گوييم كسي اگر مطلبي دارد ، مي‌خواهد آن را بشعر بگويد و مي‌خواهد به نثر بگويد ما ايرادي باو نخواهيم داشت.

ايراد ما آنست كه كسي بي‌آنكه مطلبي باشد تنها بنام آنكه شعري سازد بآن پردازد. ما مي‌گوييم اين ياوه‌گويي است. مي‌گوييم کسی اگر عاشق شده غزل بسرايد ولي دور از خرد است كه كسي با دل آسوده بدروغ دم از عشق زند و غزلهاي عاشقانه بسرايد».

آقايان بنظر من اين جمله‌ها را كه از روي كتاب خواندم از سخنهاي اساسي ماست درباره‌ي شعر [و] شاعري ، كه بايستي هميشه در نظر داشته باشيم. در اينجا تاريخچه‌اي از زندگاني خود بخاطرم آمد بعرض آقايان مي‌رسانم. در سن بيست و يك سالگي جنون شعرسازي بر من عارض شده بود علتش اين بود كه در آن زمان با پنج و شش نفر شاعر همبستگي داشتم. اين شعرا براي دسته‌هاي سينه‌زني و زنجيرزني نوحه و غزل مي‌ساختند و بدين جهت در بعضي از مجالس و در نظر اشخاصي كه در دسته‌هاي سينه‌زني و زنجيرزني پيشگام بودند محترم بودند. براي اينكه در آن مجالس و در نظر آن اشخاص بمن هم ارج گزارده شود ، بلهوسانه باين فكر افتاده بودم شاعر باشم. تقريباً دو سال و نيم مشغول شعر ساختن بودم و در اين مدت قريب دويست بيت شعر ساخته بودم. و بسا اتفاق مي‌افتاد كه از دو بیت شعر دو سه مصراع آن را مي‌ساختم و در چهارمي درمي‌ماندم. يك هفته و ده روز كتابهاي شعر را مطالعه مي‌كردم تا اينكه يك مصرع مناسب پيدا كرده با جزئي تغييرات بآن سه مصرع وصله مي‌انداختم تا دو بيت تمام مي‌شد.

شگفتتر آن بود كه بي‌آنكه عشقي در دل من باشد تنها بنام شعربافي عاشق نيز شده بودم و غزلهاي عاشقانه مي‌سرودم.

حالا اين عمل مرا بسنجيد با آن جمله‌هايي كه از كتاب «حافظ چه مي‌گويد» خواندم تا معلوم شود من و امثال من در زمان گذشته چگونه گمراه بوده‌ايم و آنان كه در اين زمان بآن مرض مبتلا هستند چقدر گمراه هستند.

كنون بآن دو سال و نيم كه از بهترين موقع عمرم بود و باينگونه ضايع شده و چه زيانهاي معنوي و مادي كه عايدم شده افسوس مي‌خورم و در مقابل اين افسوس خوري بجا ! يك خشنودي و سرور بجا دارم. يعني بنوشته‌هاي آقاي كسروي درباره‌ي شعر و شاعري آشنا شده و آميغ مطلب را فهميده‌ام.

در اينجا بسخن خود خاتمه داده شادباشهاي پاكدلانه‌ي خود را بمناسبت اين جشن كتابسوزان بكليه‌ي پاكدينان در هر نقطه و شهرستاني كه هستند ارمغان مي‌سازم.
(دفتر یکم دیماه 1322)

[1] : برای آنکه توان خرید این اند (= مبلغ) دانسته شود این را یاد می کنیم که در همان زمانها برای زمین دانشگاه تهران متری 5 ریال پول داده‌اند.

[2] : اصل : ایران سرزمین استحاله شده.