پرچم باهماد آزادگان

210 ـ ادعای حکومت داشتن ملایان

پایگاه : 1) آیا بت‌پرستی ویژه‌ی روزگار کهن بوده و دیگر از جهان رخت بربسته؟! آیا جهانیان امروز گمراه نیستند؟! آیا گمراهی ایشان کمتر از بت‌پرستان زمان جاهلیت است؟! آیا چه تفاوتی میان باورهای شیعیان و بت‌پرستان هست؟! ادعای حکومت داشتن ملایان (ولایت فقیه) چه بوده و چه تأثیراتی بر کشور و مردم گزاشته است؟!

2) همینکه در شهریور1320 رضاشاه زیر فشار متفقین (روس و انگلیس) و اشغال کشور از سوی ایشان ناچار به استعفا و ترک ایران گردید ، یک دسته‌ی خیانت‌پیشه‌ای (دسته ای که برای نخستین بار شهید کسروی گوشه‌ای از بدخواهیهاشان را در کتاب تاریخ مشروطه‌ی ایران و گوشه‌ی دیگر آن را در کتابهای دادگاه ، افسران ما و دیگر نوشته‌هایش نشان داد و با نام « کمپانی خیانت» شناسانید) دست بکار گردیده کوشیدند هرچه کارهای نیک در زمان آن شاه انجام گرفته بود را بازگردانند و بهم زنند.

یکی از کارهای نیک زمان آن شاه سخت گرفتن به ملایان و گوشه‌نشین گردانیدن ایشان بود که پس از شهریور1320 کمپانی خیانت با چابکی بسیار کوشید ملایان را از نومیدی و درماندگی رهانیده میدان فراخی برایشان فراهم آورد. (برای آگاهی بیشتر کتاب انکیزیسیون در ایران دیده شود.)

3) یکی از زیانمندترین آسیبهای شیعیگری دعوی حکومت کردن ملایانست. گرچه در آن زمان اصطلاح «ولایت فقیه» شناخته نمی‌بود ولی هرچه بود کسروی با تیزبینی ویژه‌ی خود آثار ویرانگر آن ادعا را نیک در‌یافته به مردم بازمی‌گفت. گفتیم آثار ویرانگر ، زیرا در کشوری که میان مردم و دولتش شکافی به آن بزرگی باشد که هر کاری که دولت میکند یک دولت « غیررسمی» دیگری پشت سر « ادایش» را درآورد و به بدگویی ازو پرداخته به ناتوانیش کوشد و از مردم « مالیاتهایی» زیر پرده‌ی کیش گیرد ،‌ یک کلمه : بی‌تاج و تخت پادشاهی کند ، و هرچه یکی می‌ریسد دیگری پشم ‌گرداند ، آن مردم روی آرامش و آسایش نخواهند دید. هر کشوری که در آن ، میان مردم و دولت کمترین شکاف و دوگانگی باشد آن کشور نیرومندتر و به رستگاری و پیشرفت آماده‌تر خواهد بود.





به علت این آسیب بزرگ شیعیگری بود که شهید کسروی و یارانش بیشترین کوشش را به شناساندن زیانهای آن کیش بکار ‌بردند. نخست کسروی در ماهنامه‌ی پیمان با گمراهیهای خاندان‌برانداز بسیاری نبردیده و زمینه را برای نبردهای مؤثرتری فراهم آورده بود. سپس از سال1320 در روزنامه‌ی پرچم با آزادی بیشتری به بهاییگری ، صوفیگری و شیعیگری پرداخته به نبرد رو در رو با آنها آغاز کرد. چنانکه یک نبرد خونینی میان ملایان تازه پروبال یافته در سایه‌ی کمپانی خیانت و نیز خود کمپانی از یکسو و کسروی و یارانش از سوی دیگر به جریان افتاد. لیکن باید با افسوس بسیار گفت که کوشندگان سیاسی در آن زمان ، کشور و سود توده را پس از آرمانهای حزب خود می‌گرفتند و اینبود بجای همدستی کردن و پیش‌بردن این نبرد ورجاوند ـ که سود همه و نیز خود ایشان در آن بود ـ به بیپروایی و گاه به بهانه‌جوییهای خنکی دست ‌یازیدند. برای مثال ، این سخن همیشگی ایشان بود که می‌گفتند : اینها (کیشها و آلودگیهای آنها) همه ریشه‌ی اقتصادی دارد و همینکه آن بهبود یافت اینها نیز ریشه‌کن خواهد گردید. تاریخ گواهست که آن سخن تا چه اندازه بیپایه و پوچ بوده است.

اینجا نمی‌توان به علل آن بیپرواییها پرداخت. تنها این نکته را یاد آوریم که تنها کوشندگان سیاسی نبودند که بچنان غفلتهای بزرگی گرفتار بودند ، حکومت محمدرضاشاه نیز که می‌بایست بیشترین مسئولیت را در این زمینه بگردن گرفته به هشدارهای «باهماد آزادگان» (کسروی و یارانش) در زمینه‌ی ادعای حکومت ملایان و تأثیرات بنیادکن آن پروا کند ، نه تنها بوارونه‌ی شیوه‌ی رضاشاه دست ملایان را درکارها باز گزارد بلکه از سال20 تا 57 دمادم هواداریهایی نیز به آنان می‌کرد و با چنین سستگیری و ناکاردانیهایی چنان سرمست رسیدن به «دروازه‌های تمدن» بود که بیمی از سوی ایشان بدل راه نمیداد و اینست همین که باد به آن «آتش زیر خاکستر» رسید ، نافرمانی و سرپیچیها زبانه کشید و مردمِ « جاوید شاه» گوی ایران بیکباره گوش و دل به ملایان باخته لرزه بر کاخ پادشاهی انداختند تا آنجا که شاه نخستین قربانی ماری شد که حکومتش در آستین پرورده بود و پس از آن نوبت بخود مردم رسید.

گفتاری که در زیر می‌آید با نگاهی به بت‌پرستیهای قرن بیستم و آن ادعای شگفت ملایان ، به ناسازگاری میان باورهای شیعیگری با دمکراسی می‌پردازد. سخنران شادروان خراسانی از یاران دانشمند و فهمنده‌ی باهماد آزادگان بوده است. در آن سالها این تنها باهماد آزادگان بود که به چنین زمینه‌هایی درمی‌آمد و سراسر کوششش این بود که مردم ملایان را بهتر بشناسند. این گفتار از دفتر « یکم آذر 1322» برداشته شده است.


بنام پاک آفریدگار

چنانکه خوانندگان میدانند از چند سال باز روز یکم آذر ، بنام آنکه روز بیرون آمدن شماره‌ی نخست پیمان بوده ، از سوی آزادگان یا پاکدینان ، روزبه گرفته می‌شود و در تهران و شهرستانها نشستها برپا میگردد. امسال چنین نهاده شده بود که « پیمان گزاری» نیز شود ، و از چندی پیش نوشته ها بچاپ رسیده و آگاهی داده شده بود.

از روی آن نهش روز سه‌شنبه یکم آذر 1322 نشست در خانه‌ی آقای کسروی برپا ،‌ و گروهی از یاران فراهم آمدند. از روی فهرستی که از پیش بچاپ رسیده بود ، در ساعت پنج پس از نیمروز نخست آقای احمد خراسانی بپا برخاسته بیک گفتار پرمغزی پرداختند و چون گفتار ایشان دراز است و خود جداگانه در دفتری بچاپ خواهد رسید تنها بخشی از آن را می‌آوریم :

گفتار آقای خراسانی

پیغمبر اسلام پیش از اسلام را جاهلیت نامید این نام از هر باره درست است مردمی که تا آنجا پست شوند که بتی را خود بیافرینند و نامش را آفریننده نهند و بجای آفریدگار بپرستند مردمی که آیین جهان ندانند که آدمی همچون دیگر جانوران از آمیزش نر و ماده پدید آید و از نادانی دختران را زنده بگور کنند شایسته‌ی این نامند.

ولی اگر زمانی را که در آنیم عصر جاهلیت یا « روزگار نادانی» بنامیم سزاوارتر است ، زیرا مردم امروز بیشتر در نادانی فرو رفته اند.

اگر مردم آن جاهلیت چند گمراهی ساده از بت‌پرستی یا دخترکشی یا کینه‌توزی و غارتگری داشتند مردم این جاهلیت نه تنها دست کمی از آنان ندارند بلکه شماره‌ی نادانیشان بیشتر است و در برخی از گمراهیها از آنان بسیار پیش افتاده‌اند. اگر آنان آن گمراهیهای ساده را هزار سال پشت سر علم داشته اند مردم امروز این گمراهیها را در دوره‌ی علم و پیش روی علم دارند.

پیغمبر اسلام از چه روی با بت درافتاد؟ از آنکه آن مردم پاره‌ای چوب را پدید آرنده یا دست اندر کار این جهان بدین بزرگی و آراستگی و شکوه می‌پنداشتند با آنکه آن پاره‌های چوب جز هیمه‌ی دیگ را نمی‌شایست.

این مردم در دوره‌ی علم مردگان هزارساله را دست اندر کار زندگی و گرداننده‌ی این جهان می‌دانند. آنان را بگفته‌ی پیشوایان خود علت غایی خلقت می‌پندارند.

آیا این روزگار بنام نادانی شایا نیست که مردمش آفریننده‌ی یکتا را همسنگ آفریده‌ی فرومایه گیرند که با کسانی مهر ورزیده و بلهوسانه جهان بدین شکوه و بزرگی را که ملیونها سال از آغاز آن میگذرد و شاید صدها ملیون سال یا بی‌پایان بپاید بدوستی تنی چند آفریده و دست زنده و مرده‌ی آنان را در این جهان و آن جهان باز گزارد؟!

از اینروست که مردم باید زن و فرزند خود را بی‌سرپرست در میدان جنگ[اشاره به میدان جنگ و اشغال شدن ایران است] گزارده خود [از]صدها فرسنگ دور بدیدار یک گنبد و بارگاه روند ، برخلاف آیین خدا دست از اسباب و کوشش این جهان بردارند ، چشم از علم و پیشرفتهای بشر بپوشند که خود این پیشرفتها بیرون از خواست و توانایی خدا نیست آنگاه توانایی خدا را در یک گنبد و بارگاه یا سقاخانه نهفته دانند ، از آنها شفا جویند ، فرزند گیرند ، رهایی از نظام وظیفه طلبند ، گنبدپرستی را دین دانند ، ولی میهن‌دوستی را بت‌پرستی نامند.[1]

این روزگار « روزگار نادانی» نیست که مردمش میانه‌ی دین و حکومت خود فاصله گزارند و تنی چند سودجو یا بیخرد دمادم باین فاصله بیفزایند و ازین راه نان خورند و آبرو و سود جویند آنگاه همین دسته میان مردم از همه گرامیتر باشند؟!

کدام نیرو برای از میان رفتن یک توده و رخنه یافتن بیگانگان بکشوری ازین بهتر که مردم آن کشور بحکومت خود عقیده نداشته یکدل نباشند[؟!]. این عقیده که یک توده دستگاه حکومت خود را ظلمه داند و پیروی آن را گناه شمارد از صدها هزار لشکر برای بیگانگان سودمندتر است.

مشروطه را که بهترین روش حکومت است با دین ناسازگار می‌دانند. می گویند دین ما میگوید که دستورها و قوانین زندگی بشر را در تمام شئون حیاتی از اقتصاد و فرهنگ و دادگستری و مالیات و جز اینها خالق تعیین کرده و بوسیله‌ی پیغمبر بخلق رسانیده و آن دستورها تغییر ناپذیر است. تا جهان بپا است باید آنها را بکار برد که شایسته‌ی هر زمان و هر مکان است. این قوانین را خدا تعیین کرده پیغمبر هم نمی توانسته چیزی از آن بکاهد. اولوالامر هم پیغمبر است و پس از او جانشینانش که یکی پس از دیگری آمده اند و رفته‌اند و آخرین آنها هزار و چند صد سال است که زنده است و پیروی او واجب است ولی چون ناپیداست ملایان جانشینان اویند پیروی آنان واجب است حکومت حق آنان است. هر که جز آنان حکومت کند غاصب است و قوانینی که مردم باید پیروی کنند همانهاست که این ملایان از قرآن و اخبار درآورند. قوانین دیگر باطل است.

ولی مشروطه وارونه‌ی این را می‌گوید که قوانین یعنی دستورهای زندگی را خود مردم بدست قانونگزاران خود تعیین می کنند مناسب مقتضیات زمان و مکان. مشروطه می گوید قانون زنده است با تغییر زمان و مکان و نیازهای زندگی پیش می رود و تغییر می یابد. مشروطه می گوید حکومت حق خود مردم است هیچکس بر دیگری ازین باره برتری ندارد مردم همه خود حاکمند. ولی بدست نمایندگانی که برمیگزینند تا آنان قوای حاکمه را پدید آرند.

دینداران می گویند آب دین با مشروطه بیک جو نمی‌رود. زیرا دین واضع قوانین را خالق میداند مشروطه واضع را خود خلق می داند. دین قوه‌ی حاکمه را برگزیده‌ی خالق می‌داند مشروطه قوه‌ی حاکمه را برگزیده‌ی خلق می‌داند. از آنست که در ایران یک توده‌ی چند ملیونی دودله زندگی می‌کنند. زندگی‌شان را برپایه‌ی دروغ نهاده‌اند. یک قاضی ، یک افسر ، یک کارمند اداره ، یک صاحب‌محضر ،‌ یک وکیل دادگستری ، هر یک در کار خود بآن قوانین که عمل می کنند عقیده ندارند ، بآنچه عقیده دارند نمی توانند عمل کنند ، زیرا قوانین دین را زمان و نیازهای زندگی نمی‌پذیرد و قوانین زمان را دین نمی‌پذیرد.

آن قوه‌ی حاکمه را که پیروی می‌کنند حاکم بحق نمی‌دانند و آنکه را حاکم بحق می‌دانند نمی‌توانند پیروی کنند.

یک بازرگان ، یک کشاورز ، یک صنعتگر که باید بدولت مالیات دهد مالیات را برای دولت حرام می‌داند و تا می تواند از پرداخت آن سرمی‌پیچد. یک دهم از آنچه باید بدهد نمی‌دهد.

روزگار که گناه ندارد. روزگار را روزگار نادانی یا دانایی از آن باید گفت که مردم آن روزگار نادان یا دانا باشند. از اینرو است که یک روزگار برای یک توده روزگار نادانی است و برای توده ای دیگر روزگار دانایی. شما داوری کنید. ببینید برای این کشور و مانندهای این کشور این روزگار روزگار نادانی یا عصر جاهلیت نیست که یک مردمش یک عمر دودله زندگی کنند ، زندگیشان را بر پایه‌ی دروغ نهند ، چیزی در دل داشته باشند و چیزی دیگر بزبان آرند ، بآنچه کار می بندند معتقد نباشند ، بآنچه معنقد باشند کار نبندند.

این روزگار شاینده‌ی نام نادانی نیست که مردمش از آبرو و سرفرازی دست بردارند و سرافکندگی و زیردستی را بپذیرند که آنچه بی‌اختیار در دلهاشان جا گرفته از دست ندهند. دین که باید مردم را سرفراز و آسوده نگاهدارد اینان بسختی و ناسرفرازی تن درمی‌دهند که دین را نگاه دارند.

تو گویی اینان زندگی را شوخی می‌دانند تو گویی اینان دین را برای خود نمی خواهند خود را برای دین می خواهند. آری مردمی که هزارها سال زیردست پادشاهان خودکامه زیسته با زندگی بکام دیگری خو گرفته ‌اند پای دین هم که بمیان می‌آید بکام دین زندگی می‌کنند.

اینان گمان می کنند مردم برای دین خلق شده‌اند. در حالی که خرد وارونه‌ی آن را می گوید که دین برای مردم خلق شده. دین پایندان[= ضامن] زندگی مردم است که مردم را براه برد نه آنکه مردم بهر سختی و پستی تن در دهند که پندارهای خود را بنام دین در سر نگاهدارند. دین برای آنست که مردم بچنین روزی نیفتند و چنین باورها در سر نداشته باشند. اینان این باورها را از دین می دانند در حالیکه اینها بی‌دینی است نه دین.

از این دینداران آنکه خشکه‌‌پارسا است می‌گوید بهیچ رو نباید بدستگاه مشروطه نزدیک شد باید نه وکیل شد نه موکل. بخاطر دارم در بیست سال پیش از یکی از ملایان مرجع تقلید که پیش او فقه می‌آموختم پرسیدم چه می‌گویید درباره‌ی انتخابات[؟] گفت گرفتن تعرفه و رأی دادن حرام است اگرچه مرا انتخاب کنید.

زیرا گرفتن تعرفه و انتخاب کردن خود پذیرفتن اساس مشروطه است و این حرام است بهمین جهت وکیل شدن یا کارگر دولت شدن یا بهر باره دستی در کار دولت داشتن را خلاف عدالت می دانند.

این داستان شنیدنی است : چندی پیش در خانه‌ی یکی از ملایان ، صاحبخانه مرا بدیگر ملایان می شناسند که مردی فاضل و چنین و چنانست. از جمله گفت صاحب محضر است. یکی از ملایان گفت آخرش را خراب کردی. من گفتم مستخدم دولت نیستم از دولت پول نمی گیرم. همه جا را جواب گفتم تا بآنجا رسید که آن ملا گفت بگذریم از اینکه ثبت املاک و قوانین ثبت اسناد خلاف شرع است. راست است که شما از مردم حق التحریر میگیرید نه از دولت و آن پول از صندوق دولت هم بگیرید بعنوان رد مظالم قابل تحلیل است راست که شما مستخدم دولت نیستید ولی جای انکار نیست که شما جزء شوکت و شکوه دستگاه ظلمه هستید. باینجا که رسید از پاسخ درماندم زیرا دیدم راست است این دین که او دارد همین را میگوید اگر من بخواهم پاسخ دهم باید از ریشه‌ی کار گفتگو کنم و این آن شایستگی ندارد که بفهمد دین برای راه بردن مردم خلق شده نه مردم برای دین. دین باید زنده باشد که پا بپای پیشرفت جهان بیاید نه آنکه در نیمه راه بازماند و دینداران خود را برنج اندازند و آن را با خود بکشند. دین که با خرد ـ دانش ـ فطرت ـ و پیشرفت زندگی نسازد خود بی‌دینی است.

از این دینداران آنکه نواندیش‌تر و رندتر است در دل وکالت میخواهد نه مشروطه. اگر شما باندازه‌ی جایگاه وکالت در خودکامگی (استبداد) باو جایگاهی بدهید استبداد میخواهد. ولی از رندی این را در دل دارد و چیزی دیگر بزبان می‌آورد. می‌گوید نباید این اندازه خشکه‌پارسا بود و بمشروطه بهیچ رو نزدیک نشد. از هر راه که بتوان باید حفظ شرع کرد. امروز برای حفظ دین باید دیندارانی چون من و خویشان من وکیل شوند که دین را حفظ کنند و جلو مشروطه را تا آنجا که بتوانند بگیرند برخی اینان کم‌کم این اندیشه باورشان شده و راستی از دل می گویند. انسان دروغ را چند بار که بگوید خودش هم باور میکند.

یکی از دینداران نواندیش میگفت مشروطه در قرآن هم هست و این ملایان بیخود از مشروطه می گریزند بدلیل وشاورهم فی‌الامر. این دسته یک کلمه که شبیه مقصود در قرآن می یابند شادی‌کنان برو می‌آورند. گفتم شما بس می دانید از معنی مشروطه که یک کلمه‌ی وشاورهم در قرآن باشد با آنکه اساس حکومت اسلام برخلاف مشروطه است وانگهی اگر شما آیه را نمی‌دانید ما میدانیم که مقصود مشورت در موضوعات است نه مشورت در احکام. مثلاً شرعاً جهاد واجب است ولی نمیدانیم از این راه بدشمنان باید حمله شود یا از آن راه. آنجا بوده که مشورت میکرده‌اند نه در وجوب جهاد. این را که شنید چنانکه رسم اینانست از در دیگر درآمد که پس چگونه ملایان در آغاز مشروطه از مشروطه طرفداری کردند.

گفتم آنچه از تاریخ مشروطه برمی آید آن پیشوایان همچون آخوند خراسانی و بهبهانی و طباطبایی و آن پیروان همچون ستارخان و باقرخان و دیگران نیکمردانی غیرتمند بودند ولی معنی مشروطه را نمی‌دانستند. از زورگوییهای درباریان خودکامه بستوه آمده بودند و میکوشیدند تا از ستمهای درباریان جلو گیرند. از پیش دو نیرو در ایران بود یکی نیروی حکومت یعنی دستگاه دربار و دیگری نیروی دستگاه شریعت. گاهی که پادشاهی توانا می آمد توانایی ملایان می‌کاست گاهی که ملایی توانا پیدا می شد توانایی دربار می‌کاست. این دو نیرو قرنها در کشاکش بودند. در پیشامد مشروطه ملایان فرصت یافتند. گمان میکردند اگر این کشاکش از توانایی دربار بکاهد بتوانایی شریعت می‌افزاید و همه‌ی نیرو در ایران ازآن دستگاه شریعت خواهد شد. این بود که ملایان با دربار خودکامه بنام عدالتخواهی درافتادند و با مشروطه که آن را بسود خود می‌پنداشتند همراهی نشان دادند ولی در پیشرفت مشروطه بیک راز شگفت برخوردند و آن این بود که میدیدند هرچه مشروطه پیش می‌رود از یکسو توانایی دربار می کاهد ولی از سوی دیگر بخلاف پیش بینی آنان از توانایی شریعت هم می‌کاهد نمی توانستند این راز را بگشایند. این بود که مشروطه را با شریعت ناسازگار یافتند. از اینرو برخی چون شیخ فضل الله مازندرانی از نیمه راه مشروطیت برگشت. او فهمیده بود که مشروطیت با اسلام نمی‌سازد ولی علت این ناسازگاری را نمیدانست. نمیدانست چرا هرچه مشروطه پیش میرود از نیروی شریعت می کاهد. او درپی این راز بیک دلیل عامیانه بیش نرسید . می گفت طایفه‌ی ملاحده و طایفه‌ی ظاله‌ی بهاییه چون از آن راه نتوانستند پیش روند این بار ازین در پیش آمده‌اند و بنام مشروطیت می خواهند مذهب خود را پیش ببرند در حالی که این دلیل درست نبود. تاریخ خلاف آن را میگوید. بهاییان در آغاز با مشروطه همراه نبودند ازلیان با مشروطه همراه بودند. آنگاه راز کار این نبود بلکه این بود که ایرانیان تا یاد می‌داشتند و تاریخ نشان میداد دو نیرو بیش ندیده بودند یکی نیروی دربار و دیگری نیروی دین ملایان. هم جز این دو نیرو نیروی دیگری نمی‌شناختند و نبایست بشناسند زیرا نیروی دیگر نبود. این نمی دانستند که مشروطه نیروی سومی پدید خواهد آورد که آن نیروی توده است این نیروی توده نیروی دربار و نیروی شریعت را خواهد گرفت. همین نیروی توده است که سررشته داری (حکومت)[2] را خود بدست خواهد گرفت. همین نیروی توده بوده است که در جهان خودکامگی درباریان و کشیشان را از میان برده است تا مشروطه را بمعنی درست خود پدید آورده. این راز را مشروطه خواهان آن روز جز چند تنی چون تقیزاده نمی‌دانستند. همین مخالفت شیخ فضل‌الله بسود شریعت چند ماده‌ بقانون اساسی افزود.

این قانون اساسی وقتی نوشته شده که هنوز توده نیرومند نبوده هنوز دربار و شریعت از نیرو نیفتاده بود این بوده که مشروطه ناگزیر بوده این دو نیرو را خشنود کند تا بتواند پایه‌ی سررشته داری توده و آزادی را بگزارد اینست که چند ماده بسود دین افزوده است.

این داستان چندی پیش رخ داد که با یکی از واعظان نامی گفتگوی همین ناسازگاری مشروطه با دین بمیان آمد. او از یک اصطلاح فقه سود می‌جست و میگفت اگرچه بعنوان اولی حکومت حق ملایان ، یعنی جانشینان امام زمانست و قوانین حقه همان قوانین شرع است و بس تا قیام قیامت ، ولی بعنوان ثانوی چون ظلمه پیش برده اند و نمی توان حکومت شرعیه تشکیل داد و قوانین حقه را اجرا کرد از باب ‌المیسور لاتسقط بالمعسور و از باب مالایدرک کله لایترک کله ، برای اینکه باز هم بتوان از ظلمه جلو گرفت نباید از وکالت سر پیچید و جلو ظلم را بازگزاشت. باید وکیل کرد و وکیل شد.

واعظک بی‌رشد معنی دین را نفهمیده و این را نمی‌داند که دین برای مردمست نه مردم برای دین. میخواهد صدها ملیون سال ، بلکه سالهای بی‌پایان ، جهان باین بزرگی و شکوه را با عناوین ثانویه راه برد. میخواهد ملیونها سال مردم از درون چیزی را معتقد باشند که نتوانند بکار بدند و از بیرون کاری کنند که بآن معتقد نباشند. واعظک می‌خواهد مردم تا صدها ملیون سال و تا جهان جهانست مالیات کم دهند و وجوهات بنجف فرستند. ولی اگر خانه‌ی خود او دزد بزند مال خود را از شهربانی بخواهد. از آن شگفتتر اینست که دولت میخواهد از توده‌ای چنین آلوده و با این اندیشه چترباز آماده کند.

وانگهی همان واعظک با همین عقیده‌ی خود نیز همراه نیست و کمی خود می داند که تعرفه گیرد و وکیل انتخاب کند. کمی خود میداند که وکیل شود. زیرا جایگاه و درآمد اکنونی خود را بیش از جایگاه و درآمد وکیل می داند.

این شگفتتر که واعظ بی‌رشد که از بی‌رشدی مردم نان می خورد و آبرو و سود می جوید با آن حال خود را همپایه‌ی نیکان میگیرد و خود را با کسانی که نان از راه کوشش میخورند همسنگ می شمارد. همان واعظک یک روز دیگر که در گفتگو از پاسخ درمی‌ماند این بار از امام ناپیدا و کیش شیعی دست کشیده سلفی یا (اصل اسلامی) می شود. آیا این روزگار نادانی نیست که مردی با این بی‌رشدی و ناپاکدرونی واعظی نامی شود و در میانه‌ی مردم جایگاه بلند یابد.[؟!]

واعظک بجای آنکه خود بفهمد و مردم را بفهماند خود را بنافهمی می‌زند که بهتر در دلهای ساده راه یابد و سود جوید. آیا این روزگار نادانی نیست ، که نه تنها عامیان ، خود پیشوایان باورشان این باشد که بیشتر جهان گذشته و چیزی که شایسته‌ی دلگرمی باشد نمانده. بودنیها درگذشته بوده : مردان بزرگ ، حوادث بزرگ ، خوارق عادات ، همه در گذشته بوده و دیگر جهان سرسری می‌گذرد و خود در پسرفت می‌باشد. خدا پیغمبران را که یکصد و بیست هزار تن بوده‌اند همه را در زمانهای گذشته آورده ، آخرین آنها که پیغمبر اسلام است آورده ، امامان را پی هم آورده ، حضرت عباسش را آورده ،‌ جناب علی اکبرش را آورده ، قاسمش را داماد گردانیده ، ‌امام زمانش را ذخیره کرده ـ آنچه بایستی کند کرده است و دیگر جهان را رها کرده و چشم از آن پوشیده ـ آیا چنین زمانی با چنین مردمی « روزگار نادانی » نیست؟!..

[1] : همین چند روز پیش یک « ملای بی‌عمامه‌ای» که سرپرستی « بنیاد» یا « مؤسسه‌ای» را که به « تقریب مذاهب» مربوط می شود بگردن دارد بمناسبت هفدهم ربیع الاول در تلویزیون سخنرانی کرده همین سخن را بیپرده و بیشرمانه بزبان آورد. این در جاییست که او از دولت ماهانه دریافت می‌کند تا به کار این کشور و این مردم برسد. کسروی با یک جمله به این سبک‌مغزان چنین پاسخ می‌دهد : « اگر کشور نباشد دین هم نخواهد بود».

باید گفت : اگر اینان را راهنما خرد بودی همین یک سخن بس بودی.

[2] : متن اصلی چنین بوده : ...که سررشته داری حکومت را ... . چون سررشته داری خود به معنی حکومت است ،‌ به رویه‌ی بالا تصحیح کردیم.