پرچم باهماد آزادگان

221ـ ما چه مي گوييم؟..ـ8

ـ كيش شيعي يا بهتر گويم دستگاه ملايان در ديده‌ی ما خصوصيتي داشت. اگر مايه‌ی بدبختي ايران سه چيز باشد يكي همينست. از سوي ديگر ما مي دانستيم ملايان با آن دستگاهي كه درچيده‌اند تا توانند ايستادگي خواهند نمود ، و چون دليل يا منطق در ميان نيست به هايهوي و شورانيدن مردم و يا بسخنان زشت و بيهوده خواهند برخاست.
ـ یکی از بزرگترین آسیبهایی که دستگاه ملایان به ایران رسانید ناانجام گزاردن جنبش مشروطه بود. راستست كه در آن جنبش شادروانان بهبهاني و طباطبايي پيشگام گرديدند و سه تن از علماي بزرگ نجف ـ آخوند خراساني و حاجي تهراني و حاجي شيخ مازندراني ـ پشتيبانيهاي مردانه نمودند. ولي آنها جدا بودند. ديگران با آنها نيز كينه ورزيده و بدخواهي نشان دادند.
مردم نافهمِ عامي را برآغالانيدند و در تبريز كار را بجنگ رسانيده خونها ريختند و با دست صمدخان سرانِ آزاديخواهي را ببالاي دار فرستادند. ولي چون با همه‌ی اينها درماندند و كاري نتوانستند اينبار از درِ ديگر درآمدند. باين معني كه در بيرون ، گردن گزاردند و بخاموشي گراييدند. بلكه خودشان از قانونها و اداره هاي مشروطه بسودجويي پرداختند. چيزي كه هست در همان حال از كارشكني و دشمني باز نايستادند.

ـ اساساً دستگاه آنها از چند راه جلوگير پيشرفت مشروطه و دمكراسيست : نخست آنها به مردم ياد ميدهند : « شما چكار بكارهاي كشور داريد؟!. شما بايد در انديشه‌ی آخرت باشيد. بايد به زيارت رويد ، روضه خواني برپا گردانيد ، اگر پول داريد به علما دهيد».
دوم ،‌ آنها هر سیاهکاری‌ای که می‌کنند نام اسلام را می برند. خواستهای شیعیگری یا دکان خود را بنام اسلام پیش می برند. این اسلام را بی‌ارج و در چشمها خوار گردانیدنست.
سوم ، آنها با حكومت مشروطه و قانونها دشمني خاصي ميكنند. شما می بینید آنان بهیچ قانون و نظمی پایبند نیستند. مردمسالاری می‌گویند ولی خواستشان نگاهداشتن دستگاه خود به هر بهایی می‌باشد. قانون از دیده‌ی اینان افزاریست که با آن مخالفان را دست و زبان بندند ولی هرگاه نیاز بود و خودشان خواستند آن را پایمال کنند. برای این کارشان هم عنوانهای شگفت خود را دارند : امروز «به مصلحت نیست» ، در حدیث چنین و چنان آمده ،‌ «حکم حکومتی» است ،‌ امام فرمودند و مانندهای آن. اینکه مردم از قانونها پیروی نمیکنند علت اصلی آن بیپروایی ملایان به قانونها بلکه قانون شکنی آشکارشان بوده که سدها بار رخ داده. پس چه شگفت که قانون در دیده‌ها خوار گردد!
ـ اینهاست بیماریهایی که توده‌ی ما بدانها دچارست و ما این را وظیفه‌ی خود می دانیم که با آنها بنبردیم و بکندن ریشه‌شان بکوشیم. زیرا دریافته ایم که تا اینها در میانست ایران روی نیکبختی را نخواهد دید.
با این حال کسانی هستند که اینها را علتهای درماندگی ایرانیان نمیدانند. ایراد گرفته میگویند : « كيشها در اروپا نيز بوده است». می‌خواهند بگویند : آن آلودگیهایی که شمردیم ریشه‌ی دردها نمی باشند.
لیکن این ایراد از روی سنجش و بینش نیست. در كجاي اروپا در يك كشور چهارده كيش بوده؟!. اینها هر یک نه تنها یک مسلک بلکه یک قبیله ، یک پرچم ، یک کشور و یک حکومت می‌باشد و نتیجه آنست که یک کشور را به دهها تیره بخش می کند. اروپاییانی که به ایران درآمده‌اند یکی از چیزهایی که مایه‌ی شگفتشان گردیده همین گوناگونی تیره‌های کیشی ، زبانی و نژادی در ایرانست[1]. در كجای اروپا بدآموزيهاي زهرآلود صوفيگري و خراباتيگري رواج داشته؟!. اینهمه که در « ادبیات» ما پافشاری بر جبریگری شده در کجای اروپا ماننده‌اش را توان دید؟!. در اروپا تنها كيش مسيحي ميبوده و در آن نيز بدآموزيهاي زيانمند بسيار كمست.
شما مي‌بينيد سد و اند سالست در ايران مشروطه روان گرديده و هنوز انبوه مردم با آن دشمني مينمايند. هنوز دسته هاي بزرگي نافرماني كردن با دولت و شكستن قانون را ثواب ميشمارند. هنوز ماليات دادن و بسربازي رفتن را حرام ميشناسند. چنين بدآموزيهاي سراپا زهرآلود در كجاي اروپا بوده؟!..[2]
­ـ نتیجه‌ی این سخنان تا اینجا اینست که در این سد سال پس از مشروطه مردم رشد سیاسی نیافته‌اند. اساساً با این بدآموزیهای رنگارنگی که مغزها را فراگرفته چه امیدی به رشد مردم هست؟ آن دسته از کوشندگان سیاسی که همیشه میکوشند چیزی نگویند که مایه‌ی رنجش مردم گردد و چنان سخن می‌رانند که توگویی هیچ عیبی در توده نیست و پیاپی با عنوانهای « آگاه و بیدار و هشیار» از مردم یاد می‌کنند نه تنها به رشد ایشان کمکی نمی‌کنند بلکه آنها را از گرفتاریهاشان ناآگاه می‌دارند.
ـ درباره‌ی رشد سیاسی سخنان ما همان گفته‌های دمکراسیست : دمکراسی تنها انتخابات نیست. تنها قانون اساسی نوشتن و پارلمان داشتن نیست. یک مردمی برای آنکه بتوانند خود را راه برند باید شایسته‌ی آن گردند. تنها با بیرون راندن شاه به چنان خواستی نتوانند رسید. شایستگی آنست که نیک گردند. نیکی آنست که خود را از بدآموزیها و خویهای پست بپیرایند. یکی از خویهای پست خودخواهی است که همه چیز را برای خود و اندکی والاتر برای خانواده‌ی خود می خواهد. آیا در کشور ما مردم در اندیشه‌ی هم‌میهنان خود هستند؟!. یک رشته از بدآموزیها بما می‌آموزند که زندگی را تنها خوردن و خوابیدن و خوش بودن بدانیم.
دمکراسی میگوید :‌ کشوری که یک مردمی در آن زندگی می کنند خانه‌ی ایشانست و آن توده همچون افراد یک خانواده می باشند. باید آن سرزمین را همچون خانه‌ی خود دوست بدارند و در راهش بکوشند. بلکه اگر نیاز افتاد از جانفشانی در راهش دریغ نکنند. یک بخش از کوششهاشان را صرف بهبود وضع دیگران کنند و این را یک وظیفه بدانند. بدانند که آسایش ایشان جز در آسایش همگان نتواند بود.
چنانکه در یک خانواده هر کسی جز کارهای خود وظایفی نیز برای راه افتادن کارِ خانه بگردن دارد در یک کشور نیز هر کسی جز کارهای فردی و خانوادگی وظایفی برای راه افتادن کارهای کشوری بگردن دارد. چنانکه در یک خانواده اگر کسی بکارهای خانواده نپردازد و همه چیز را از پدر یا مادر انتظار کشد ، کار آن خانه لنگ خواهد ماند در یک کشور نیز اگر مردم خود را کنار کشیده همه چیز را از دولت انتظار بدارند نه تنها کار آن کشور لنگ خواهد ماند بلکه دولت نیز تا تواند سستی کرده به خودکامگی خواهد گرایید و به مردم در کارهاشان راه نداده بدینسان نشانی از دمکراسی باز نخواهد ماند.
ـ بیشتر مردم از وظایف اجتماعی رای به صندوق انداختن را می فهمند. اینکه می باید با مشارکت در شوراها ، انجمنها ، اتحادیه‌ها و حزبها به کاستن از بار دولت بکوشند و در همان حال بر کارهای او نظارت کنند در اندیشه شان جایی ندارد.
ـ همه کس طالب اصلاحاتست. ولی تصور می کنند باید آنها را هم دولت بانجام رساند. این هم نتیجه‌ی آنست که در این سد و اند سال در این کشور کسانی نبوده اند که بمردم معنی مشروطه و توده و دولت را بفهمانند. اینها تصور می کنند دولت بهر کاری تواناست و اصلاحات هم در اختیار اوست.
ـ شما هر روز گله‌ها از ترافیک و بدی وضع ادارات و مشکلات زندگی و نابسامانیها از مردم می شنوید ولی یکبار نمی بینید کسی چاره‌ای و راه کوششی نشان دهد. مثلاً بگوید : سالهاست گفته شده کمبود آب در شهرهای بزرگ پدیدار است ، یا به علت خودروهای بیش از اندازه در آن شهرها عمر مردم در ترافیک هدر می رود ، یا بیشترشان از فضای سبز و دیگر خدمات شهری کم‌بهره‌اند ، بیاییم کوششی کنیم تا از افزایش جمعیت آنها جلوگیری شود. اگر دولت و شهرداری به سخن یک تن و ده تن گوش نمی دهد ، هنگامی که صدتن و هزار تن شدیم و همه یک چیز را خواستیم ناچار اعتنا خواهند کرد. اینکه نمی توانیم کاری بکنیم از آنست که دست بهم نمی دهیم و یک خواستی را دنبال نمی کنیم. این گفته مردم را بکوشش و همدستی بخواند.
نتیجه آنکه ما این سد سال را تنها زیر نام دمکراسی بسر کرده ایم نه آنکه معنایش فهمیده و بکارش درآمده ایم.
اینها که گفته شد همه سخنان دمکراسیست ولی از دیدگاه آن بدآموزیها سخن از کشور و «میهن خانه‌ی ما» و اینگونه چیزها همه ریشخندآمیز و بیهوده است. (مثال : «همه‌ی پیشامدها از «قضا و قدر» است ، مگر ما می توانیم تغییرش دهیم؟» ، زبان حال کوچندگان : «حب وطن گرچه حدیثی است شریف ــ نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم») از اینجا باید دانست که این بدآموزیها دشمن دمکراسی بلکه نابود کننده‌ی آنست و یک توده اگر درپی دمکراسیست باید از آن بدآموزیها دست بشوید.
ـ نتیجه‌ آنکه دمکراسی تنها با شایستگی توده بدست آید. یکی از پایه‌های شایستگی را گفتیم که در یک توده هر کسی بخودخواهیها چیره درآمده خود را وظیفه‌دار کارهای توده‌ای بداند. این دستور « هر کاری که می کنید سود توده را بدیده گیرید» یکی از اصلهایی است که در یک توده‌ی شایسته همیشه بکار گرفته می‌شود.
اینکه یک مردمی بجز خود و خانواده به توده‌ی خود نیز بیندیشند همان به اعتماد درمیانشان می افزاید. اینکه از خودخواهیها دوری کنند زمینه را برای همدستی و مهربانی و پیش بردن کارها فراهم می گرداند. سرمایه‌ی اجتماعی که آن را برای آسان‌فهمی پدید آمده از اعتماد و همبستگی خواندیمش ، در کشوری فزونتر است که مردمانش بکارهای اجتماعی درآیند. انجمنهای «مردم نهاد» برای کارهای گوناگون برپا کرده بکارهای توده‌ درآیند و بدولت ناظر و هم یاور او باشند.
آیا امروز ایرانیان نسبت به هم ‌اعتماد دارند؟! آیا باهم مهربانند؟! ، یا آنکه نسبت به هم « گارد» دارند و همبستگیهاشان با یکدیگر بسیار کم است؟!. آنچه ما میدانیم ایرانیان در کارهای توده‌ای شرکت کمی دارند و در آنها می کوشند مسئولیت نپذیرند. بیش از همه در اندیشه‌ی خود و نهایت خانواده‌ی خود هستند. دیگران نیز چنین رفتارهایی را بد نمی دانند. مثلاً می بینید همسایه اش را چنین می‌ستاید : « مرد خوبی است ، کاری بکار هیچ کس ندارد!» بلکه دیده شده کسانی که بکارهای جمعی در می آیند همیشه پشت سرشان بدگوییها می رود و کسی جلو نمی گیرد. اینها چیزهاییست که همه دیده و شنیده اند. چنانکه گفتیم علت اصلی این ، پراکندگی اندیشه‌هاست.
 این جز خودخواهی نیست که کسی تنها آسایش خود را بخواهد و بدتر آنکه آن را به بهای پایمال شدن آسایش دیگران بخواهد. اساساً دمکراسی با خودخواهی ناسازگار است. اگر هم به یک نسلِ خودخواهی دمکراسی ارث رسید زود خواهد آمد روزی که به خودکامگی بینجامد. راستی آنست که نگهداری از دمکراسی ده چندان بکوشش نیاز دارد که دست یافتن به آن.
[1] : آقای یوسف فرامرزی در کتاب چرا عقب مانده ایم (ص 106) آنجا که نتیجه‌ی بررسیهای پرسشنامه ای (برای شناخت ویژگیهای یک توده) در اروپا و ایران را به سنجش می گزارد چنین می نویسد :

موضوع دیگری که در پیمایش گرایشات ایرانیان مورد سنجش قرار گرفته ولی در پیمایش اروپاییان وجود ندارد موضوع اختلاف و چنددستگی است ، که همین امر نشان دهنده‌ی آن است که پدیده‌ی تفرقه و تشتت در آنجا آنچنان بی‌مقدار است که در پیمایش آنها موضوعیت نداشته است. 
[2] : در نوشته های ما این با دلیل باز نموده شده که آموزاکها (تعلیمات) پایه‌‌ی رفتارهاست و چون آنچه در «نظام آموزشی» به دانش‌آموزان یاد داده می شود با زندگانی توده‌ای(اجتماعی) ناسازگار است و مغزهای جوانان با چندین آموزاک ضد هم پر می‌شود اینست اینها مایه‌ی گیجی و ناتوانی روان در جوانان درسخوانده میگردد و عزمهاشان را سست و خردهاشان را بیکاره میگرداند. ما اینجا بار دیگر برای روشنی جستار از روانشناسی دلیل آورده نشان دادیم که هر کاری که می کنیم از روی اندیشه هاییست که در مغزمان جا گرفته. این را با مثالهایی روشن گردانیده‌ایم. بدینسان جایی برای انکار زیانهای چنان آموزاکهایی نمی ماند و هر کسی به آسانی این درمی‌یابد که آلودگیهایی که نام بردیم علت درماندگی توده می باشد.
با اینحال جای شگفت است که کسانی در برابر اینها ایستادگی می کنند. برای مثال کسانی برای آنکه نشان دهند ایرانیان دچار هیچ کاستی‌ای نیستند بدینسان دلیل می آورند : «همین ایرانیها به کشورهای غربی که می‌کوچند در آنجا مانند ایشان خوب کار می کنند و بقانونها هم احترام می گزارند بلکه افتخار آفرین هم می شوند».
ولی این برخوردی با سخنان ما ندارد. ما نیز گفته ایم که اگر «محیط» آماده‌ی پرورش نیکیها باشد مردمان به نیکیها و اگر آماده‌ی پرورش بدیها باشد به بدیها خواهند گرایید. همه‌ی سخن ما اینست که محیط (یا به گفته‌ی برخی کسان : « فرهنگ») در ایران مستعد پرورش بدیهاست. این یکی از باورهای ماست که چون در اندیشه‌ها و خردها تکانی پدید آمده کارها سامانی گیرد و قانونها روان گردد گمراه گردانان و قانون‌شکنان و مفتخوران و بیهوده‌گویان ناچار می‌شوند از دیگران پیروی کنند و دست از کارهای ناروای خود بردارند. این نه تنها بضد سخنان ما نیست خود تأییدی بر اینست که باید کوشید آموزاکهای کنونی (یا همان « فرهنگ») را دیگر گردانید. زیانمندهایش را بیرون ریخت و به سودمندهایش افزود تا زمینه برای توانمند گردیدن روانها و زیردست گردیدن جانها فراهم گردد. در چنان حالی بیگمانست که انبوهی از کج‌پرورش یافتگان نیز براه خواهند آمد.
تأثیر محیط بر افراد نه چیزیست که جای انکار بدارد. در اینباره داستان شیرینی از زبان یک مهندس ایرانی بما شنوانیده اند که روی دیگر همین جستار است. با هم بشنویم :
در کارخانه‌ای که بیاری چینیان ساخته میگردید چینیان کمابیش سی تن بودند و ما نزدیک به پانصد تن. روزهای نخست که کار را آغاز کردند سامان و کوشایی ایشان بسیار چشمگیر بود : هنگام کار به چیز دیگری نمی‌پرداختند. هنگام نیمروز همگی با فرمان سرکارگرشان دست از کار کشیده برای خوردن ناهار می رفتند.
یک روز من با سرکارگرشان گفتگویی داشتم که بدرازا کشید. از هنگام ناهار نزدیک به یک ساعت میگذشت و ما همچنان سرگرم گفتگو بودیم. با اینهمه هیچیک از آنان کمترین سستی نشان نمی داد و همچنان سرگرم کار خود بودند. همینکه گفتگوی ما بپایان رسید ، سرکارگر بانگی زد. از بانگ او کارگران بیکبار دست از کار کشیده همه باهم به سوی رستوران روانه شدند. اینگونه استواریها بر ما تأثیراتی نیکویی می گزاشت و در دل آنها را ستایش میکردیم. ولی در اواخر ماندن ایشان که شش ماه بلکه بیشتر بدرازا کشید چندان فرهنگ ایرانی بر ایشان چیره شده بود که سستی در کارهاشان هویدا بود. دیگر تا جایی که می توانستند از کار کم می گزاشتند.
اگر از کسانی که گردن از این دلیلهای ما می‌کشند بپرسید : بسیار خوب ، ریشه‌ی درد اینها نیست. اکنون شما بگویید سرچشمه‌ی بدبختیها در چیست؟ می بینید در این باره اندیشه‌ی روشنی ندارند. نهایت «مدیریت» را پیش میکشند و مثلاً می‌گویند : «ما مدیران شایسته ای نداشته ایم. اگر مدیران شایسته‌ای باشند چنین و چنان توانند کرد ...». اگر کمی میدان یابند می‌بینید مثال از دیکتاتورها و پیشرفت کارها در سایه‌ی «مدیریت» ایشان نیز خواهند آوردند : فلانکس در فلان کشور چنین کرد و در زمان کوتاهی چنان شد. بگمان ایشان زیردست مدیر هر که می‌خواهد باشد : بیسواد بود بوده ، نادان بود بوده ، دشمن مدیر بود بوده ، در هر حال مدیر اگر «مدیر» باشد کارها را بسامان می‌آورد. راستی چه پاسخی خواهند داد اگر بپرسید : « علت اینکه در ایران مدیران شایسته‌ای نیستند از چیست؟!» ، « چگونه است که برخی کشورها با کمبود مدیر روبرو نیستند ولی در ایران و کشورهای پس مانده باید یکی دو سده انتظار چنان مدیرانی را کشید؟!». یا چه خواهند گفت اگر بپرسید : « با چنین تئوری‌ای تفسیر شما از سرگذشت این سه تن : قائم مقام ، امیرکبیر و مصدق ، چیست؟». چه پاسخ خواهند داد اگر بگویید : «خب ، پس از آنکه ایرانیان مشروطه را گرفتند چه شد که چنان مدیرانی که شما انتظارشان را میکشید از میان توده برنخاستند؟!».
ما انکار نداریم که برخی از این کسان برای روشنی جستار چنین سخنانی را میرانند. ولی اینان همگی نیستند. برخی نیز از روی خودسری است که نمی خواهند اندیشه‌ای را که از خودشان نیست بپذیرند. برخی دیگر هم دچار بیماری اروپاییگری‌اند.
ما اگر بناتوانی روان شرقیان و دلباختگیشان به اروپا آگاه نبودیم انگیزه‌ی ایشان را از چنین سخنانی درنمی یافتیم.
راستی آنست که شرقیان را از سد سال باز بیماری‌ اروپاییگری فراگرفته. در کتابهای ما از این بیماری سخن رانده و نشان داده شده که بیشتر شرقیان که چشم باز کرده ناگهان خود را در برابر شکوه زندگانی غربیان و پیشرفتهای ایشان در دانش و صنعت دیده‌اند خود را باخته‌اند. یکی از نتیجه های شوم این بیماری آنست که اروپا و غرب را معدن هر نیکویی می دانند و ترازوی نیک و بد و راست و کج در نزد ایشان اروپاست. هرچه را که شنوند آن را با شنیده‌ها و خوانده‌هاشان از غربیان بسنجش می‌کشند و اگر یک اروپایی چنان سخنی را نگفته باشد به آن بدگمان گردند و بجای آنکه خود بیندیشند و بداوری خرد بسپارند تا توانند در برابرش ایستادگی کنند.
چون غربیان در جستجوهای خود درباره‌ی تحولات اجتماعی بیش از همه توده‌های خودشان را بررسی کرده بر پایه‌ی آن « تئوریهایی» پیش کشیده اند ، اینست اینان گمان دارند همانها درباره‌ی هر کشوری و هر مردمی راست درمی‌آید. در حالی که هر مردمی دردهاشان جداست. بماند که آن تئوریها در میان دانشمندان این رشته یکرویه(مسلم) نیست و میانشان دوسخنی بلکه چندسخنی فراوان می باشد.
از روی یک رشته از آن تئوریها شیوه‌های تولید و روابط اقتصادی در تحولات اجتماع اصل و دیگر چیزها همچون آموزاکها فرع شمرده می شود. پس ما که ریشه‌ی گرفتاریهای شرقیان بویژه ایرانیان را در آموزاکهایی زیر عنوان فلسفه ، مذهب ، ادبیات و عرفان نشان میدهیم بگمان ایشان با آن تئوریها ناسازگار درآمده است. اینست علت ایستادگی ایشان. اینست علت آنکه نمی‌توانند به دلیلهایی که می‌آوریم گردن نهند.
زمانی بود که در برابر سخنان ما کسانی بهانه‌ آورده می‌گفتند : « اینها نیست! ، اکثر گرفتاریها از فقر است. فقر که از میان برخاست اینها نیز خواهند رفت». یا می گفتند : « اینها همه از بدی اقتصاد است». سپس که سالها و دهه‌ها گذشت و پیشامدهای بسیار نشان داد که سخنان ما همه راست و بجا بوده و بهانه‌های ایشان نابجا و پنداری ، اینبار گوشها به سخنان ما آشناتر گردید ولی جای افسوس است‌ بجای آنکه نزدیک آیند و هر چیز را یکسره از کتابها (نه از زبانها) با هوشداری بخوانند و دریابند ، از دور ایستاده سخنی را که می شنوند آن را با دلخواسته‌های خود سازگار می‌کنند و گمان دارند که جستار را نیک یاد گرفته‌اند. این شگفت که اینبار می بینید خود به آموزگاری نیز می‌پردازند. دو نمونه از آن ، این شعارهاست که دمادم می‌شنویم : «باید فرهنگ‌سازی کرد» ، « باید مردم را آگاه گردانید».
به این دو نمونه نگاه کنید و آن را با بهانه‌ی فقر و اقتصاد که می‌آوردند بسنجید. جز اندک پیشرفتی نمی‌بینید. هنوز کار بس بزرگ و دشواری همچون اصلاحات را با یک جمله‌ی گنگی که بر خودشان نیز روشن نیست می خواهند ساده نشان دهند. هر دوی این جمله‌ها تاریک می باشد. اینکه می گوییم مایه‌ی افسوس است براستی همینست. اگر کار درماندگی یک توده ای با این سخنان ناروشن درمان‌پذیر بود چرا تاکنون به انجام نرسیده؟!
یک کلمه باید گفت : اینان همه چیز را ساده پنداشته‌اند. ما پای سخن ایشان نشسته و خواستشان را از این واژه‌ها پرسیده‌ایم. اینان آگاهی که می گویند برانگیختن احساسات مردم علیه دولت را می خواهند. همان رفتاری که با شاه می کردند و همه‌ی گرفتاریها را از یک تن (شاه) نشان میدادند اینبار مردم را به همان راه می اندازند که این خود همان گمراهی کهن در جامه ای نو می باشد. در گفتارهامان این را نشان دادیم که کوشندگان سیاسی ما در زمان محمدرضاشاه بیشترشان مردم را گرفتار همین گمراهی کردند و از سرچشمه‌ی بدبختیهای خود ناآگاه گزاردند. زیرا ایشان کاری نکردند که مردم معنی دمکراسی را دانسته و آماده‌ی آن گردیده خواهان برافتادن «شاهی» گردند بلکه تنها به ایشان یاد دادند که با «شاه» دشمنی کنند. این بزرگترین گمراهی کوشندگان سیاسی ما بود و افسوسمندانه می بینیم اشتباه بزرگ تاریخی خود را بار دیگر در کار تکرار کردنند.
آگاهی همان چیزهایی را میگویند که دولتها سانسور میکنند. بگمان ایشان با آشکار شدن آنها مردم به رشد سیاسی می رسند. نهایت برخی آگاهیهای تاریخی و سیاسی را نیز به آنها می‌افزایند. اینهاست که باید مردم بدانند. اینهاست که دولتها از مردم نهان می دارند و اگر مردم دانستند کارها براه خود خواهد افتاد!
اینکه مردم باید « حقایق» را بدانند و چون آنها با آموخته‌هاشان ناسازگار درمی‌آید ، بناچار باید با باورهای زیانمند ایشان نبردید و آنها را از مغزها زدود چیزهایی نیست که با آن همداستان باشند.
می خواهند شنا کنند ولی خیس نشوند : می خواهند کشوری را اصلاح کنند ولی دلی را نرنجانند و به کیش کسی کاری ندارند ، آن انبوه کتابها و فیلمهای زیانمند همچنان باشد ، ادبیات دوره‌ی مغول باشد ، صوفی و رند و مست و قلندر باشند ، خراباتی و رماننویس و شاعر بیهوده‌گو باشند ، ملا و مداح و پیروانش هم باشند هرچه خواستند بکنند ولی بسیاست کاری نداشته باشند. دمکراسی هم برپا گردد!.
آمدیم به فرهنگ‌سازی. اگر بپرسید خواستتان از این واژه چیست بیگمان باشید که هیچ سخن روشنی نخواهید شنید. گفتیم که همه چیز را آسان می‌پندارند. چون پنداشته‌اند پاسخ « چه باید کرد؟» را یافته اند اینست مغز را از رنج اندیشیدن و جستجوی بیشتر آسوده گردانیده‌اند. اگر از پنج تن که دم از « فرهنگ‌سازی» می زنند بخواهید که راه آن را نشان دهند خواهید دید هر یک راه جدایی را نشان خواهند داد.
یکی که به رمان دلبستگی دارد راه آن را رمانخوانی نشان خواهد داد. دیگری که روزنامه‌نویس است فرهنگ‌سازی را در روزنامه‌خوانی خواهد دانست. آن کسی که سالها به «عرفان» پرداخته ، فرهنگ سازی که می گوید عرفان را می خواهد ، دیگری خواندن فلسفه را پیش خواهد نهاد ، آن دیگری تاریخ خوانی را نشان می دهد و دیگران هر یک از آن چیز دیگری می فهمند. از اینگونه واژه‌های نوپدید که هر کسی از آن معنی دیگری می فهمد ما را بیاد « جامعه‌ی مدنی» می اندازد. هیچ فراموش نمی کنیم که چندین سال سدها تن نامش را می بردند ولی هر کدام یک معنی گنگ جدایی از آن در اندیشه داشتند.
به سخن خود بازگردیم. بیگمان یکی از شرطهای شایستگی سواد و آگاهی است. ولی آیا این دو به تنهایی بسنده است؟! حقایق در کجا جا دارد؟! در سواد یا در آگاهی؟! آنگاه چه چیزهاست که ما حقایق زندگانی می نامیم؟!
این نیز پروا کردنیست که باید حقایق را «دانست» (نه آنکه تنها شنید). دانستن جز از شنیدن است. بسیارند کسانی که چون حقایقی را «شنیدند» آنها را « دانسته» می انگارند. در حالی که این غلطست. دانستن آنست که کسی یک حقیقتی را شنیده دریابد و بدل سپارد و هرچه بضد آنست از دل بیرون گرداند و رفتارش از روی آن حقیقت باشد. اینکه کسی یک چیزی را بگوید ولی رفتارش بضد آن باشد دانستن نیست. دانستن بکار بستن است. کسی که از یکسو حقایق دمکراسی را که یاد کردیم شنید و خواند و از یکسو هم به اندیشه‌هایی از اینگونه باور داشت که « ول کن بابا ! ، این زندگی دو روزه به این چیزها نمی‌ارزد» ، یا اینکه « اگر دیگران پا پیش گزاردند من هم کاری میکنم وگرنه چرا من؟!..» چگونه می‌تواند به وظایف توده‌ای خود کار بندد؟! آیا این دانستن است؟! به زبان جامعه شناسان بگوییم : دانستن « نهادینه شدن» حقایق در افراد است.
 سواد و آگاهی چیز دیگر و رشد سیاسی چیز دیگرست. باید خردمندان و نیکخواهانِ کشور از دور و نزدیک حقایق را بشنوند و آنگاه دست بهم داده و بیاد دادن این حقایق به مردم و «تربیت» ایشان بکوشند. اگر بار دیگر جدایی آموزش از پرورش را بیاد آوریم باید گفت : آنان از «آگاهی» خواستشان «آموزش» است ولی کشور ما بیش از همه نیازمند «پرورش» است.
(دنباله‌ی این گفتار را در پست آینده پی خواهیم گرفت)