پرچم باهماد آزادگان

264ـ جشن مشروطه‌ی سال 1324 ـ 5

دادگاه باغشاه
درباره‌ي قاضي ارداقي و ديگر گرفتاران بازمانده‌ی‌ داستانشان را از گفته‌ي ميرزا علي اكبرخان مي‌آوريم. مي‌گويد :
همان روز كه ملك و ميرزا جهانگيرخان را كشتند در يكي از اتاقها دادگاهي براي بازپرس و رسيدگي برپا گردانيدند كه باشندگانش اينان مي‌بودند :
1ـ مؤيدالدوله حكمران تهران 2ـ شاهزاده مؤيدالسلطنه 3ـ سيد محسن صدرالاشراف[1] 4ـ ارشدالدوله 5ـ يك تن ميرپنج قزاقخانه؟ 6ـ ميرزا عبدالمطلب يزدي (مدير روزنامه‌ي آدميت) 7ـ محقق شهرباني 8ـ ميرزا احمدخان اشتري (اين يكي را از عدليه برده بودند و او بگرفتاران دلسوزي مي‌نمود).
از همان روز كساني را كه در پيرامون آقاي طباطبايي و ديگران گرفتار گردانيدند و از آنان كاري سرنزده بود يكايك بآن اتاق برده پرسشهايي نموده رها مي‌كردند. آقا محمدعلي پسر ملك را هم پس از حادثه‌ي پدرش رها كرده بودند. بدينسان از شماره‌ي ما بسيار كاست. در اين ميان يحيي ميرزا را كه گرفتار كرده بودند نزد ما آوردند و اين هنگام بود كه همه را كه بيست و دو تن مي‌بوديم در زنجير و آن حال آسيب ديدگي به رده نهاده پيكره‌ها از ما برداشتند.
پس از آن سيد يعقوب شيرازي را هم پيش ما آوردند. اين بيست و اند تن همچنان در زير زنجير روز مي‌گزارديم. ناهار و شام به هر يكي گرده ناني با خيار مي‌دادند و روزانه دو بار هشت تن و هشت تن با زنجير در گردن بيرون مي‌بردند و بايد انديشيد كه ما چه رنجي مي‌كشيديم و چه شرمندگي نزد هم مي‌داشتيم.
در اين ميان شكنجه و آزار هم دريغ نمي‌داشتند بويژه درباره‌ي بيچاره مدير روح القدس و ضياءالسلطان.
كار و رفتار دادگاه
دادگاهي كه برپا شده بود در زمينه‌ي سه چيز جستجو داشت و همي‌خواست با شكنجه و فشار از كساني آگاهيها پيدا كند. آن سه چيز يكي اينكه بمب را بشاه كه انداخته؟ ديگري آنكه بنيادگزار انجمن خانه‌ي عضدالملک كه بوده؟ سوم تفنگ بمجاهدان كه مي‌داده؟ اينها مي‌بود كه دنبال مي‌نمودند و هرگز بداستان مشروطه و مجلس نمي‌پرداختند. چون مدير روح القدس و ضياءالسلطان را گمان برده بودند درباره‌ي نارنجك انداختن بشاه آگاهي مي‌دارند آنها را زير شكنجه‌ي سخت گرفته هر شب بيرونشان برده و به سه پايه بسته كتك بي‌اندازه مي‌زدند و با آنكه فريادهاي دلخراش ايشان باغشاه را فرا مي‌گرفت از آن همه وزيران و اميران كسي بدادشان نمي‌رسيد. ما را بدبختي خودمان يكسو و حال جگرسوز اين بيچارگان يكسو. سرانجام هم لقمان الدوله حكيم شاه بود كه دلش بحال آن بدبختان سوخته با خشم گفت تا كي تنهاي ما خواهد لرزيد؟ تا كي دست از جان اين بيچارگان نخواهيد برداشت؟ در نتيجه‌ي خشم و گله‌ي او دست از شكنجه‌ي آنان برداشتند. اين لقمان الدوله خدا روانش را شاد دارد نيكي ديگري هم با ما كرده و آن اينكه ما جز يك پيراهن و يك زيرشلوار در تن خود نمي‌داشتيم كه پس از چند روزي پوسيد و از هم دريد و همگي بحال بدي افتاديم آن شادروان به هر يكي پيراهن و زيرشلواري تازه فرستاد و با اين كار خود آبروي ما را بازخريد.
دوازده روز با سختي و رنج بسر برديم روز سيزدهم برادرم قاضي را كشتند. چگونگي آنكه برادرم بامداد و شام اندكي ترياك خوردي. اين بود هر روز براي او ترياك مي‌آوردند. پس از چند روزي رضابالا رئيس نظميه كه با برادرم از دير زمان دوست مي‌بودند بآنجا آمده حال ما را پرسيد. برادرم با زبان او سفارش بخانه‌مان فرستاد كه قوطي[ای] كه در آن حبهاي ترياك ساخت دواخانه‌ي شورين مي‌بود برايش بفرستند. اين كار انجام گرفت و قوطي را آوردند كه هر روز بامدادان دو حب از آن مي‌خورد. شبها برادرم قرآن مي‌خواند و چون آواز خوشي مي‌داشت قزاقان نيز گوش مي‌دادند. شب دوازدهم چون چند آيه‌ي قرآن خواند از دلتنگي كه او مي‌داشت و ما همگي مي‌داشتيم از شعرهايي كه روضه خوانان مي‌دارند خواندن گرفت :
چون شد بساط آل نبي در زمانه طي                   آمد بهار گلشن دين را زمان دي
ما همگي گريستيم. قزاقان نيز اندوهگين گرديدند. فردا كه شد سلطان باقرخان (كسي كه بروح القدس و ديگران شكنجه مي‌داده) آمد و پرسيد : ديشب كه روضه خوانده؟ راپورتش را باعلیحضرت داده‌اند.
چگونگي را برايش گفتيم. گفت ديگر نبايد چنان كاري كنيد. سپس ببرادرم گفت آن قوطي حب را بده نزد من باشد. برادرم راضي نمي‌شد. باقرخان پافشاري كرده قوطي را از او گرفت و هنگام شب آمده دو حبي بيرون آورده داد. ولي برادرم آنها را نخورده ترياكي كه از پس انداز نزد من بود گرفته خورد. شب زماني كه خوابيده بوديم باقرخان آمده ما را بيدار كرد و بآخشيج[= ضد] هميشه مهرباني نمود و گفتگوهاي شيرين بميان آورد. ما شُوند [= سبب] اين كار او را ندانستيم. بامدادان كه برخاستيم چون ترياك ديگري نبود برادرم آن دو حب ديشبي را كه نزد من مي‌بود گرفته خورد يك ربع نگذشت كه ناگهان حالش بهم خورد و داد زد مرا بگيريد. ما گِردش را گرفته نمي‌دانستيم چه چاره نماييم. در اين ميان ديديم خبر بباقرخان رسيده و از خواب برخاسته بآنجا شتافت. و بي‌آنكه پرسشي نمايد يا درشگفت باشد زنجير از گردن برادرم باز كرد و او را برداشته برد و پس از يك ساعت خبر دادند كه مرده است. اين زمان دانستيم آن آمدن ديشبي باقرخان بهر چه بوده.
پس از اين داستان زماني هم ما در بند مي‌بوديم تا از همه‌ي ما آنچه بايستي بپرسند پرسيدند و چون نتيجه‌اي بدست نيامد من و يحيي ميرزا و ميرزا داوودخان را از آنجا بخانه‌ي مؤيدالدوله حاكم تهران فرستادند. در آنجا از هر يكي ضامن گرفته رها نمودند. درباره‌ي يحيي ميرزا محمدعليميرزا انديشه‌ي ديگري مي‌داشته ولي حشمت الدوله ازو هواداري مي‌نمود و اين بود پس از رهايي بگمرك آستارا فرستادندش و از آسيبهايي كه ديده بود جان به در نبرده پس از زماني درگذشت.
مدير روح القدس را بانبار فرستادند و در آنجا او را بچاه انداخته پس از چند روزي شكنجه و گرسنگي و جان كني درگذشت. ديگران را يكي پس از ديگري آزاد كردند».
اين بود يكي از پيشامدهاي سخت دلگداز در تاريخ مشروطه‌ي ايران كه در نتيجه‌ي آن مشروطه پس از دو سال ايستادگي و نبرد از پا افتاد و خودكامگي چيره درآمد.
بي‌پرده بايد گفت اين شكست بيشتر هوده‌ي[= نتیجه] كارنداني و زبوني مجلس بود كه از خود مي‌نمود و اگر جنبش تبريز و كوشش گردان آزادي آنجا نبود مشروطه از دست رفته بود و اين پيشامد همچون لكه‌ي سياهي بر تاريخ ايران مي‌ماند.
چگونگي ايستادگي و نبرد تبريز خود بخش درازي از تاريخ مشروطه است كه در اينجا بياد آن نتوان پرداخت. هوده را بايد گفت كه تبريز چندين ماه با نيروي محمدعليميرزا نبرديد تا كار بفيروزي مشروطه انجاميد.
در پايان بجاست اندكي باستواري و جانبازي و سختي كار مشروطه خواهان بينديشيم كه چگونه در برابر پادشاه خودكامه و سرسختي مانند محمدعليميرزا ايستادگي نمودند و از كشتن و كشته شدن نهراسيدند تا توانستند مشروطه را بدست آرند. جاي افسوس است كه آنان با آن همه دشواري مشروطه را گرفتند و جانشينان آنها نتوانسته‌اند نگاهش دارند و هنوز هم گويي نمي‌خواهند حكومت مشروطه را داشته باشند.
راست است در مشروطه‌ي كنوني كميهاست ولي اين كميها را ما بايد از ميان برداريم نه آن پدران ما مشروطه بدست آوردند و بما سپردند و رفتند ما نه تنها بايد آن را بنام نگهداريم بلكه بايد بكوشيم حكومت مشروطه را برويه‌ي درست خود درآوريم و آزادي را براي خود نگاهداريم و اين نتواند بود مگر آنكه معناي درست مشروطه دانسته شود و آنچه با آن ناسازگار است شناخته گردد و از ميان برداشته شود.
هوده‌ي ديگري كه از بازنمودن اين داستان بايد برداشت اينكه كسان پست‌نهاد و خيره‌رويي را كه هر زمان نان بنرخ روز مي‌خورده‌اند شناسانيد و رسواشان گردانيد.
اين پست نهادان در آن زمان ، كه كساني براي بدست آوردن مشروطه و روان گردانيدن قانون مي‌كوشيده با دربار خودكامه دست يكي كرده و باينان از رسانيدن گزند و آسيب بازنايستاده‌اند ولي پس از چندي كه در اثر پافشاري دليرانه‌ي گردان آزادي دوباره مشروطه روان گرديده خود را بميان انداخته و آزاديخواه شده‌اند. اينان چه مرده و چه زنده بايد بداوري كشيده شوند و كيفر سياهكاريهاي خود را ببينند.[2]
آن زمان كه ضياءالسلطان و مدير روح القدس را در باغشاه به سه پايه بسته و چندان مي‌زده‌اند كه نعره‌شان بهمه‌ی باغشاه مي‌پيچيد ، بگفته‌ي برادر قاضی[3] : « كسي از آن همه وزيران و اميران و دادرسان پيدا نشد كه بگويد چرا و به چه حق آنان را مي‌زنند و آزار مي‌رسانند. كسي پيدا نشد كه بگويد چرا شادروانان صوراسرافيل و ملك المتكلمين را با آن همه قساوت كشتند».
امروز پس از چهل سال كه ما ياد آن داستانها مي‌كنيم از دلسوزي و اندوه خواري نمي‌توانيم باز ايستاد و باياي [= وظیفه] خود مي‌شماريم كه براي ارجشناسي بكوششها و فداكاريهاي اين مردان نيك نامشان زنده گردانيم و بدخواهانشان را بازشناسيم.
[1] : درشت نوشتن این ، از خود ماهنامه است. علت آنکه این را درشت نوشته اند اینست که صدر الاشراف از خرداد 1324 تا آبان همان سال و در نتیجه بهنگام چاپ این گفتار و این شماره‌ی ماهنامه نخست وزیر بود. کسروی در کتاب « سرنوشت ایران چه خواهد بود؟» از اکثریت مجلس که صدر را به نخست‌وزیری برگزیدند چنین گله می کند :
« درباره‌ي صدرالاشراف ما هرچه انصاف بخرج دهيم باز چند ايراد بزرگي باو وارد است :
نخست او نام بدي در تاريخ مشروطه بيادگار گزارده. در آن روزي كه مردان غيرتمند در برابر استبداد بالا افراشته براي استوار گردانيدن بنياد مشروطه مي‌كوشيدند ، اين مرد در نتيجه‌ي نافهمي و غرض‌ورزي ، با مشروطه‌خواهان دشمني نموده ، افزار دست هواداران استبداد گرديده ، عضو انجمن آل محمد بوده ، در باغشاه مستنطقي كرده. اين بدنامي نبايستي فراموش گردد.
دوم صدرالاشراف مرد بي‌دانشيست كه نه چيزي از زبانهاي اروپا مي‌داند و نه از اوضاع جهان آگاهست. دانسته‌هاي او بيش از اندازه‌ي يك پيشنماز محله‌اي نيست.
سوم بسيار كهنه‌انديش است. در واقع يك آخوند حسابيست و بخرافات عاميانه پابند است.
چهارم اين مرد با نداري وارد ميدان زندگي شده و اكنون داراي ثروت هنگفتي مي‌باشد. يك مرد وقتي كه بكارهاي اجتماعي دخالت كرد و در اداره‌هاي دولتي داراي مقامي بود ، تحصيل ثروت براي او دشوار نخواهد بود. لازم نيست رشوه بگيرد. غير از رشوه راههاي استفاده فراوانست. چيزي كه هست بايد مصالح كشور را زير پا گذاشته همه را قرباني استفاده گرداند. بايد وظيفه‌ي خود را فراموش سازد. از اين راه است كه مي‌توان ثروتمند گرديد. اينست كساني كه از دخالت در كارهاي اجتماعي ثروت پيدا كرده‌اند ، حسن عقيده بآنها نتوان داشت.»
محسن صدر ، از قضات باغشاه در دوره‌ی « استبداد کوچک» محمدعلیشاهی و از دشمنان مشروطه بود که از هر راهی شده به دستگاه مشروطه (مجلس و دادگستری) درآمد ، نماینده‌ی مجلس و وزیر دو حکومت دیکتاتوری رضاشاه و « دوره‌ی دموکراسی» محمدرضاشاه ، نخست‌وزیر (1324) و سناتور همیشگی و رئیس مجلس سنا گردید ، اندک زمانی پس از بیرون آمدن کتاب شیعیگری ، هنگامی که وزیر دادگستری کابینه‌ی سهیلی بود ، پروانه‌ی وکالت کسروی را « معلق» گردانید تا او را زیر فشار مالی گزارد و برای کتابهای او آن پرونده‌ی ننگین تاریخی را پدید آورد. همان پرونده‌ای که بعنوان آن دو سال کسروی را زیر فشار گزارده بدادگاه آورده می‌بردند تا آن رویداد دلگداز بیستم اسفند 1324را پیش آوردند.
[2] : عبارتی که کسروی برای این پستنهادان بکار می برد چنینست : آنهایی که « از باغشاه درآمده و در بهارستان جا گرفته اند». محسن صدر که کارنامه‌ی زندگانیش را بکوتاهی نوشتیم تنها یک نمونه از این ناکسان است.
[3] : اصل : برادر ملك. ولی این لغزش بوده است زیرا چنانکه در بالا آورده شد چنين سخني را برادر شادروان قاضي ارداقي (علي اكبر خان) گفته.