پرچم باهماد آزادگان

18 ـ بجوانان چه حمايتي بايد كرد؟..

از پست ديروز از تبريز گفتاري رسيده زير عنوان : « از تودة جوانان حمايت كنيد». نويسندة گفتار از جوانان ستايشهايي نوشته اظهار افسوس ميكند از اينكه قدرداني از آنان نميشود.
مي گويم : امروز چه از جوانان و چه از پيران ، جاي هيچ ستايشي نيست. امروز اين توده سخت آلوده است : انديشه هاي گمراه و پراكنده ، خويهاي پست و دور از هم ـ و خود نتيجة اين آلودگيهاست كه چنين خوار و زبون مي باشيم.
آفريدگار جهان ستمگر نيست. يكتوده را براي زبوني و زيردستي و ديگري را براي سرفرازي و فرمانروايي نيافريده. در اين جهان هر مردمي چه نيك و بد سزاي خود را يابد.
ما نيز از بدي چنين خوار و زبونيم. از بدي زيردست و لگدمال شده ايم. همين خواري و زبوني دليل است كه خود آلوده ايم. بايد بجاي ستايش كه دروغ است و سودي هم ندارد ، بديها را بدانيم و بشناسيم و بچارة آنها كوشيم ، بايد بجاي لاف زدن از نيكي ، براستي نيك باشيم و اين آلودگيها را از خود دور گردانيم.
گرفتم كساني خود نيكند. از نيكي آنان چسودي تواند بود؟!.. بايد كوشيد تا ميتوان توده را نيك گردانيد. اساساً يك دليل نيكي
كوشيدن باصلاح توده است. آن چه نيكيست كه كسي توده اش چنين آلوده باشد و بچاره نكوشد؟!.

دو سال پيش در همان تبريز دبيري جشني براي خود گرفت و شاگردان زيردست را واداشت كه در روزنامه « خدمات سي سالة او را بفرهنگ» ، بنويسند و ستايشها نمايند. من چون در تبريز بودم از اين كار او دلتنگ گرديدم. در اين توده چه جاي جشن است؟!.. با اين گرفتاريها چه جاي شاديست؟!. كدام فيروزي بدست آمده؟!. كدام پيشرفت رخ داده؟!.

جشن ما آنروزي خواهد بود كه باين آلودگيها چاره كنيم. اين انديشه هاي پراكنده را از ميان برداريم ، اين خوي پست را از ريشه براندازيم ، وگرنه يكتن يكتا دانشمند جهان باشد چون توده اش خوار و زبونست او نيز ارج نخواهد داشت.

من كمتر ميخواهم در نوشته هايم يادي از خود كنم و كارهاي خود را شمارم ـ ولي اين داستان چون گواه معتبري دارد مينويسم : دو سال پيش روزي آقاي اميرخيزي (حاجي اسمعيل آقا) در اتوبوس مرا ديد و چنين گفت : " فلان آقا از اروپا آمده. رفتم بديدنش. شما را مي پرسيد و تقريباً ده دقيقه توصيف شما را ميكرد. ميگفت : " در اروپا ميان دانشمندان معروف است. كتابهايش در انجمن علمي قيمت دارد." [1]

مقصودش اين بود كه من بديدن آن تازه وارد بروم. گفتم : نه تنها بديدنش نخواهم رفت ، اگر او از من نيك گفته من هميشه ازو بد خواهم گفت. زيرا او اگر با خود من دوستي نشان ميدهد با توده ام دشمني مينمايد و بكندن ريشه اش ميكوشد. شما او را « يك اديب علامة فاضل» ميشناسيد ولي من نيك ميدانم كه افزاريست براي آنكه كتابهاي سراپا پستي و زبوني دورة مغول را در ميان ايرانيان و شرقيان رواج دهد و با اين ترتيب نگزارد از پستيهاي زمان مغول پاك گردند. نگزارد اين انديشه هاي پوچ و بيهوده كه در آن كتابهاست از ميان برخيزد. با چنين كسي مرا چه دوستي تواند بود؟. مرا چه سود دارد كه خودم در ميان اروپاييان شناخته و ارجمند باشم در جاييكه توده ام خوار و بي ارج است؟!.

چنانكه گفته بودم آن كس آغاز بكار كرد و با پشتيبانيهايي كه ميديد به نشر كتابهاي زمان مغول پرداخت و كسانيكه باو نزديك رفتند سودهاي بزرگي بردند ، و من تاكنون روي او را نديده ام و اميدمندم كه نخواهم ديد.

از سخن خود دور نيفتيم : از جوانان جاي هيچ ستايشي نيست ، تا توده چنين آلوده و گرفتار است به نيكي يكتن يا يكدسته قيمتي نبايد گزاشت. از آنسوي امروز جوانان داراي نقيصه هاي بسياريند و بايد بجاي ستايش كوشيد و اين نقيصه ها را رفع نمود.

اين جوانان درسهايي را كه در دبيرستانها و دانشكده ها خوانده و آگاهيهاي پراكنده اي را كه از روزنامه ها و كتابها ياد گرفته اند يك سرماية مهمي ميشمارند و بغرور آن در كارهاي توده دخالت ميكنند و اظهار عقيده مي نمايند ، و چون خود را از حيث دانش و آگاهي درحد كمال مي شناسند بسخن ديگران گوش نميدهند و سر بياد گرفتن چيزي فرو نمي آورند.

در حاليكه آن آموخته هاي اينان جز چيزهاي ناقصي نيست و هرگز سرماية زندگي نتواند بود. آنان خود از اين حقيقت غفلت دارند و بآساني نخواهند پذيرفت.

در بيست سال گذشته ، يكي از سياستها اين بوده كه جوانان را در دبيرستانها و دانشكده ها گيج گردانند و مغزهاي آنان را با تاريخچة فلان شاعر ، و يا يادگرفتن فلان قصيده ، و با خواندن فلان فلسفه و مانند اينها فرسوده ساخته از كار اندازند. اين را بقصد كرده و از روي يك نقشه اي پيش برده اند .

در اينجا از آن زمينه گفتگو نخواهم كرد. در اينجا ميخواهم بگويم : جوانان بي آنكه خود بدانند و بي آنكه مقصر باشند گرفتار اين نقيصه اند و ما بايد بجاي ستايش از آنها برفع اين نقيصه پردازيم.

اين يك نمونه اي از نقص جوانانست كه ميآيند و بايرادهايي ميپردازند و همينكه چند پرسشي ميكنيم در ميمانند. چندي پيش بارها مي شنيدم جوانان حزبي درست كرده اند و سه هزار نفر جمعيتند. مي گويند : ما بكسي اعتماد نداريم بايد مملكت را خودمان اداره كنيم.

اين سخنان را مي شنيدم. روزي هم يكمرد دلسوزي گفتگو از آنان كرده چنين گفت : " اينان راه را گم كرده اند و بسيار پرت ميروند. بايد بآنان يك پندهايي دهيم".

گفتم : من نمي شناسم. گفت : من چند تن را مي شناسم. وعده بخانة خود مي گيرم. شما نيز بياييد.

دوبار با آنان ديداركرديم. بجاي سه هزار نفر بيش از پنج و شش تن نديديم. من پرسيدم شما كه حزبي برپا كرده ايد از چه راه آغاز بكار خواهيد كرد؟!.. دردهايي كه تشخيص داده ايد چيست و چه چاره اي براي آنها در انديشه داريد؟!..

بپرسش من پاسخ نداده چنين گفتند : " مملكت بجوانان بيشتر از ديگران تعلق دارد و اينست جوانان بايد بكوشند". از اينگونه بسيار سرودند.

گفتم : گرفتم كه سخنتان راست است و كشور بشما بيشتر تعلق دارد تا بديگران ، من ميپرسم : چه كار خواهيد كرد؟!..

باز پاسخي نداده چنين گفتند : " ما ميخواهيم هستة اين جمعيت از جوانان باشند و اساسش را اينان بگزارند ..."

گفتم باز ميگويم : آن كارهايي كه خواهيد كرد چيست؟!.. ديدم درمانده اند و بروي هم نگاه ميكنند و پاسخي نمي توانند. پس از زماني يكي گفت : " بايد بكوشيم و بكشور ترقي دهيم و جامعه را اصلاح كنيم". گفتم : چگونه خواهيد كوشيد؟!.. چه كارهايي خواهيد كرد؟!... ديدم باز پاسخي نميتوانند. لحن سخن را تغيير داده گفتم : براي پيدايش يك جمعيتي بايد نخست يك مقصودي درميان باشد كه همگي آنرا بخواهند و براي رسيدن بآن بكوشند. دوم بايد انديشه ها يكي باشد و همگي از يك راه بكوشند. اينهاست كه ميخواستم شما روشن گردانيد و نظر حزب خود را بگوييد.

با اينهمه تكرار پاسخي نتوانستند و ما ناگزير شديم كه سخن را بپايان رسانيده برخيزيم. اين نمونة رفتار جوانانيست : آن غرور ايشان كه خود را برتر از ديگران ميدانند و بآنها درآميختن را كسر شأن خود مي شمارند و اين نارسايي انديشه شان كه در پاسخ پرسشها در مي مانند و راستي اينست كه هيچگاه باين چيزها توجهي نداشته و هيچگاه در اين باره ها نينديشيده اند.

يك سخناني شنيده اند و بي آنكه معنايش را بفهمند بدل سپارده اند. بسياري از اينان جمعيت يا اتحاد را همان گرد آمدن در يكجا ميشمارند و اينست همينكه ده يا بيست تن در يكجا گرد آمدند آنرا حزب يا جمعيت مينامند و آنرا در بيرون انتشار ميدهند.

در جاي ديگر نوشته ايم كساني از اينان مي آيند و با من گفتگو كرده ايراد ميگيرند كه چرا هواداري از مشروطه مي نمايم. مي پرسم : ايرادتان چيست؟. مي گويند : "مشروطه ديگر كهنه شده" يا مي گويند : " ديگر هواداري ندارد" يا ميگويند : " در اين مدت آزموده شد اين مردم لايق مشروطه نيستند" و چون ميگويم : "حقايق كهنه نميشود" ، يا مي گويم : " ما را با ديگران چكار است. اگر آنان هواداري نمي كنند نكنند ، ‌ما يك چيزي را كه بسود كشور خود ميشناسيم بايد هوادارش باشيم" ، يا مي پرسم : " اين آزمايش را كه كرده؟. در اين مدت در ايران مشروطه اجرا نگرديده تا دانسته شود مردم شايسته يا ناشايسته اند"ـ اين پاسخها را كه ميدهم بخاموشي ميگرايند و ديگر سخني نميتوانند.

اينها همه نقيصة جوانانست. اينها دليل است كه از حقايق بسيار دورند ـ دليلست كه سرمايه شان بسيار كمست ـ كنون بايد اين نقص را دريابند و بگردن گيرند و تكاني بخود داده بفرا گرفتن حقايق پردازند. ميدانم اين به بسياري از آنان گران خواهد افتاد. ولي چه بايد كرد؟!. راستي اگر هم تلخ است بايد گفته شود. اگر هم سخت است بايد پذيرفته گردد.

اگر ميخواهند بارزش خود بيفزايند بايد اين را بپذيرند. اگر ميخواهند بكشور و تودة خود نيكي توانند بايد از اين گردن نپيچند وگرنه با حال كنوني ، خود تباه گرديده و بتوده نيز جز زيان نتوانند رسانيد.

شما ببينيد : اين نمونة كردار ايشانست كه خود را از پيران و سالمندان جدا ميگيرند و با يك گستاخي مي گويند : " ما بديگران اعتماد نداريم". اين در كجاي جهانست كه جوانان خود را بدينسان جدا گيرند؟!. در كجاي جهانست كه بدينسان از بزرگتران بي نيازي نمايند؟!. آيا اين سخن جز نتيجة نارسايي انديشه هاست؟!

دوباره مي گويم : اينها گناه آنان نيست. گناه آن كسانيست كه در بيست و چند سال گذشته به گيج گردانيدن جوانان كوشيده اند ، گناه آنكسانيست كه روانهاي اينان را فرسوده گردانيده ، و از آنسوي با ياد دادن يكرشته تعليمات پراكنده و بيهوده مغرورشان ساخته با اين حال بميان توده فرستاده اند.

ما كنون بايد بچاره پردازيم. كنون بايد بجبران گذشته كوشيم. نويسندة گفتار از تبريز مي گويد : " بتودة جوان حمايت كنيد" ، مي گويم : بهترين حمايت ما اينست كه نقيصه هاي آنان را رفع كنيم و اينك بهمان ميكوشيم.

يكي از مقاصد ما همانست كه جوانان را با حقايق آشنا گردانيم و از معني درست زندگاني آگاهشان سازيم. اين گفتارهاي پياپي براي همينست. ما از يكسوي اين حقايق را براي ايشان روشن ميگردانيم و ازيكسو يكراهي براي كوشش و همدستي ـ چه در تهران و چه در تبريز ـ بروي ايشان باز كرده ايم.

(پرچم روزانه شماره هاي 42 و 43 سال يكم چهارشنبه و پنجشنبه 20 و 21 اسفند ماه 1320)

[1]: كسي كه از آن ياد شده محمد قزويني است. چون پرفسور ادوارد براون و همدستانش (محمدعلي فروغي ، علي اصغر حكمت ، حسن تقيزاده و كساني ديگر) به زنده گردانيدن كتابهاي دورة پستي ايران ـ دورة مغول ـ كه مي رفت تا براي هميشه فراموش گردد (همچون ديوان شاعران ياوه گو و كتابهايي كه سراسر پستي و بيغيرتي را مي آموزد) آغاز كردند ، كسي كه از ايران به ياري پرفسور فرستاده شد همين محمد قزويني بود. او سي و شش سال در اروپا زيست و جز تصحيح و چاپ جهانگشاي جويني كه كتاب تاريخ است ارمغانهايش به ايران تصحيح ، حاشيه نويسي و چاپ دوبارة كتابهايي به شرح زير است : لباب الالباب (شرح حال شاعران ، وزيران و فرمانرواياني كه به فارسي شعر سروده اند) ، تذكرة الاولياء (كتابيست دربارة صوفيان و پر است از داستانهاي دروغ و رسوا) ، شدالازار (دربارة زندگاني و تعيين محل قبر علما و فرمانروايان بخاك سپرده در شيراز) ، المعجم في معايير الاشعار العجم (دربارة فنون شعري و نقد شعر) ، چهار مقالة عروضي (بخشي از آن دربارة شعر و شاعري است).

محمد قزويني دربارة كتاب آذري (يا زبان باستان آذربايجان) نوشتة كسروي « تقريظي» هم نوشته. چه بسا آرزو داشته كه كسروي هم به دستة ايشان بپيوندد. ليكن چنانكه كسروي يادآوري مي نمايد سود توده ارجمندترين چيزيست كه مي بايد در زندگاني هميشه بديده داشت. آن تقريظها و صد ستايش ديگر نمي توانست او را از راه و پيمانش دور گرداند.

دستة ايشان كيها بودند و چه ها مي كردند؟ و چرا كسروي با چنان ماية دانشي از ايشان دوري مي جسته؟ پاسخ به اين پرسش در همين گفتار به كوتاهي آمده. براي آگاهي بيشتر كتاب در پيرامون ادبيات ديده شود. پايگاه