پرچم باهماد آزادگان

118 ـ آيا جهان بهتر از اين تواند بود؟..

ميگويند : آيا جهان بهتر از اين تواند بود؟..

ميگويم : چرا نتواند بود؟! جهان هميشه در پيشرفتست و هميشه رو بسوي بهتري ميدارد.

ميگويند : آدميان بهتر از اين نتوانند بود.

ميگويم : اين گفتة آنكسانيست كه خود از نيكي گريزانند و خواهان آن نمي باشند. اين بهانه ايست كه هميشه بدان داشته اند.

ميگويند : آيا ريشة جنگ را توان برانداخت؟..

ميگويم : ريشة جنگ را نتوان برانداخت ولي اين توان كه مردان باخرد و نيكخواهان جهان بجلوگيري از آن برخيزند.

جنگ ميوة آز و خودخواهي و خشم و كينه و ديگر خويهاي پست جانوريست ، و تا اينها هست ريشة جنگ نخواهد برافتاد. ولي بخردان و نيكخواهان توانند دست بهم دهند و نيرويي پديد آورند و از جنگ جلو گيرند.

بسيار بديهاست كه در نهاد آدميان نهاده شده ، ولي ما از آنها جلو ميگيريم.


چه چيزهايي بجايش گزاريم؟..

بارها ديده ميشود چون يكي از ما بيك كيشي خرده ميگيرد ـ مثلاً ميگويد : « بهر چه بزيارت فلان بارگاه ميرويد؟!.. بهر چه بداستانهاي هزار و سيصد سال پيش مي پردازيد؟! بشما چه در هزار و سيصد سال پيش خليفه كه بايستي بود؟!» شنونده چون پاسخي نمي تواند داد چنين ميگويد :

« بسيار خوب! اينها را گزاشتيم بكنار! ولي چه چيزهايي بجايش گزاريم؟!»

اين پرسشيست كه بارها كرده ميشود ، و چون آن را داستاني هست و پرسشيست كه از يك سرچشمه اي برميخيزد ميخواهيم او را در اينجا روشن گردانيم :

بايد دانست اين پيروان كيشها ، دين را بآن معنايي كه ما ميگوييم نمي شناسند. آنان دين را اين ميدانند كه هركسي بيك خدايي در بالاسر جهان ، و بيك پيغمبري در زيردست او ، و بيك رشته اماماني (يا قديساني) در پايينتر از آن ، باور دارد ، و بهشت و دوزخ و ترازو و پل صراط(چنرت) و مانند اينها را بپذيرد ، و در زيست خودش آن پيغمبر و امامان را دوست دارد ، و بزيارت گنبدهاشان رود ، و داستانهاي ايشان را فراموش نگردانيده هميشه تازه نگه دارد ، و « با دوستانشان دوست و با دشمنانشان دشمن» باشد. آنان دين را اين ميدانند و هوده اي كه از اين ميخواهند آبادي آنجهان و رفتن ببهشت است.

مي بايد گفت : دين در نزد ايشان « يك ساختماني در انديشه» ، و برخي كارهايي بنام « بهشت جويي» ميباشد. اينست چون كسي بميرد و او را بگور گزارند ، چون مي پندارند كه دو فرشته اي ، بنام نكير و منكر ، با گرزهاي آتشين بدست بالاسر مرده آمده ، براي آزمايش و بازجويش پرسشهاي ازو خواهند كرد ، از اينرو هماندم كه روي گور را پوشانيدند ، يك فهرست درستي از دين با زبان تازي بآنمرده گوشزد ميكنند : « اي بندة خدا بشنو و بفهم هرگاه دو تن فرشتة نزديك خدا بتو آمدند و پرسيدند پروردگارت كيست ، نترس و اندوه نخور ، و بگو خدا پروردگارم ، محمد پيغمبرم ، علي و حسن و حسين و ... امامانمنند. بگو بهشت راستست ، آتش راستست ، پل چنرت راستست ، ترازو راستست ...»

در نزد آنان بيگمانست كه دين جز باين معني نتواند بود ، و اگر يكدين نويني پيدا شد بايد آن نيز داراي چنين ساختماني باشد ، و اين پندار در دلها چندان جا گزيده كه كسي گمان ديگر نمي برد و از اينجاست كه سيدمحمدمشعشع و سيدعليمحمدباب و ميرزاحسينعلي بهاءالله و ديگر دين سازان ، هريكي از آنها نيز ساختماني از آنگونه پديد آورده اند.

اينست سرچشمة آن پرسش. اينست شُوَند[= سبب] آنكه مي پرسند : « اينها را گزاشتيم بكنار! چه چيزهايي بجايش گزاريم؟..» تو گويي سخن از تاقچة بخاري و از گلدانهاي سيمين و برنجين ميرود كه يكي ميگويد : « اينها را برداريد» ، و ديگري مي پرسد : « پس چه بجايش گزاريم؟!..»

اما پاسخ ، بايد گفت : انديشة شما از ريشه غلطست. دين بآن معني كه شما فهميده ايد نيست. دين شناختن معني جهان و زيستن بآيين خرد است. اينكه ميگويند : « چه چيزهايي بجايش گزاريم؟..» مي بايد گفت : « آميغهاي زندگي را شناسيد و جانشين آنها گردانيد».

شما در اين كشور معني كشاورزي را نميدانيد و از اين سرزميني كه خدا بشما داده بهره مندي نميتوانيد. معني داد و ستد و بازرگاني را نميدانيد. معني كار و پيشه را نمي شناسيد. از معني فرهنگ آگاه نمي باشيد. راهي براي باهم زيستن در پيش نميداريد. نقشه اي براي آيندة زندگاني نميداريد. همة اينها بماند ، شما خود را نمي شناسيد و از گوهر آدميگري بي بهره ايد.

يك سرزميني باين باردهي و خوش هوايي خدا بشما داده كه اگر نيك سنجيد بايد دست كم بدويست و پنجاه مليون مردم روزي دهد ، شما از ناداني نمي توانيد روزيِ بيست ميليون را بدست آوريد.

شما هنوز معني ازآنش (مالكيت) را نشناخته اين نميدانيد كه زمين براي كاشتن و بهره برداشتنست. و ازآنيدنش نيز جز از اين راه نتواند بود.

يك آميغي باين روشني شما آنرا نميدانيد. از آنسوي اين توده از بس نادانند و از آميغها دور ميباشند بيك كشاورز ارجي را كه بايد گزاشت نميگزارند و يك كشاورز در اين توده باندازة يك ملاي مفتخوار ، يا يك جوان رماننويس ، يك شاعر ياوه باف ، يك روزنامه نويس هوسباز ارج نميدارد. آن روستايي كه بيك پيشة بسيار سودمندي مي پردازد و نيازاكهاي زندگي را بسيج ميكند بايد از ژاندارم توسري خورد ، از كاركنان دارايي دشنام شنود ، در ديه كه نشيمنگاه اوست برق نباشد ، تلگراف و تلفن نباشد ، پزشك و داروخانه نباشد ، دبستان نباشد ، دادگاه نباشد.

پس از همة اينها همان كشاورز درماندة نادان كه با سد رنج و خواري گندم ميكارد و بيش از يك نيم دسترنجش براي او باز نميماند ، چون در توي ناداني فرو رفته بدبخت همانكه داراي چند هزار ريال گرديد ، بجاي آنكه بسرمايه افزايد و زمين خود را هرچه آبادتر گرداند ، آن پول را برداشته با رختهاي كهن و پاره ، با كفشهاي از هم در رفته آهنگ مشهد يا كربلا ميكند.

ببينيد در يك بخش از كارهاي زندگاني چند ناداني و نافهمي بهم آميخته است؟!.

در بازرگاني شما اگر با فهمنده ترين بازرگانان بسخن پردازيد خواهيم ديد معني بازرگاني و هوده اي را كه از آن بايد گرفت نمي فهمند. آنان دارايي (يا بگفتة خودشان : ثروت) پول را ميدانند. بارها ديده ايم بفلان بازرگان كه ميگوييم : « اين چه پافشاريست كه شما در فرستادن كالا باروپا نشان ميدهيد؟!.» با پيشاني باز پاسخ داده ميگويد : « اينها را ميفرستيم كه پول بياورد ، ثروت بياورد» ، كه پيداست دارايي يا ثروت را پول مي شناسند.

اينان نميدانند كه دارايي همان كالاهاست كه با آن شتاب و آز ببيرون ميفرستند. نميدانند كه هر سرزميني بيش از همه براي زيست مردم آنجاست و تا ميتوان بايد از فرستادن كالا ببيرون خودداري كرد. نميدانند كه ايرانيان بايد بكوشند و تا بتوانند نيازمنديهاي خود را كه امروز از اروپا يا از جاي ديگري مي آورند ، در خود كشور بسيجند ، و اين بايد يكي از كارها باشد كه هركس باندازة توانايي بآن پردازد.

پيشآمد فزوني اسكناس و رفتاريكه از بازاريان و بازرگانان ايران در برابر آن سرزد ( كه پياپي نرخها را بالا بردند) نيك نشان داد كه اين ايرانيان معني راست اسكناس و راز رواج آنرا نميدانند. نيك نشانداد كه پشتوانة اسكناس را زر و سيمي كه در بانكست ميدانند ، در حاليكه چنين نيست و پشتوانة اسكناس همان رواج او در بازار ميباشد.

بارها گفته ايم : كار و پيشه براي راه افتادن چرخ زندگانيست. براي آنستكه دست بهم داده نيازمنديهاي زندگاني را آماده گردانيم. ولي اگر شما بجوييد و بسنجيد از هزار تن يكي اين معني را نميداند. هركسي كار يا پيشه را جز براي پول درآوردن نمي شمارد. هر كسي يگانه بايايي براي خود آنرا مي شناسد كه پول پيدا كند و با خاندان خود زندگي بسر برد.

بتازگي يكي از ياران داستاني گفته كه ميبايد در اينجا بياوريم. ميگويد : در تبريز همسايه اي ميداشتيم كه دستفروشي ميكرد. بتازگي ديدم بتهران آمده ، پرسيدم و دانسته شد كه در اين بالا رفتن نرخها او نيز فرصتي پيدا كرده پولي اندوخته ، و بجاي آنكه مغازه اي بگيرد و رُوية بهتري بكار خود دهد آن پول را برداشته و آهنگ مشهد كرده و اينك از زيارت باز ميگردد كه با يك كيسة تهي بتبريز رود و بار ديگر دستفروشي پيش گيرد.

ميگويد : بنام همسايگي بخانه بردم و با يك زبان نرمي بنكوهش پرداختم. ليكن ديدم سودي نخواهد داشت. بدبخت در آرزوي بهشت است ، و چون كليد آنرا بدست آورده پرواي هيچ چيز ديگر نميدارد. سپس خود او بسخن پرداخته چنين گفت : پسر عمويي ميدارم كه آهنگري ميكرد. ولي چنديست كه بقم رفته و طلبه گرديده. چند روز پيش كه بقم رفتم او را نيز ديدم. پرسيدم : چرا از كار خود دست كشيدي؟!. گفت : مگر مقصود گذران نيست؟!. من در اينجا بهتر ميگذرانم. مردم وجوهات مي آورند و بيش از عايدي آهنگري بمن ميرسد.

تا اينجاست آنداستان .. ببينيد ناداني در اين توده تا كجاست. يكمرد تندرستي از كاري همچون آهنگري دست كشيده و شيوة مفتخواري را پيش گرفته و چون ميپرسند با پيشاني باز پاسخ ميدهد : « مگر مقصود گذران نيست؟!. من در اينجا بهتر ميگذرانم..»

تنها اينمرد نيست. نود و نه در صد مردم كار و پيشه را جز بهمين معني نمي شناسند. شما كمتر كسي را پيدا خواهيد كرد كه كاري را كه پيش گرفته بنام راه انداختن چرخ زيست توده اي باشد. بارها من مي بينم فلانمرد آمده ميگويد : « شما يك كاري كنيد من هم دستم در يكي از اين اداره ها بند شود ، آخر منهم زندگي ميخواهم».

بيش از پنجاه سالست در ايران دبستانهاي نوين برپا شده و وزارت فرهنگ بنياد يافته و اكنون سالانه پول گزافي بنام فرهنگ بكار ميرود ، در جاييكه نه مردم ميدانند فرهنگ چيست و براي چيست نه كاركنان وزارت فرهنگ. شما اگر از اين كاركنان بپرسيد : « چه چيزهاست كه فرهنگ توان ناميد و بنورسان ياد بايد داد؟..» خواهيد ديد پاسخي نتوانستند و درماندند. كوركورانه راهي پيش گرفته اند و سخنان بي ارج زمان مغول را در مغزهاي جوانان جا ميدهند ، بي آنكه زيانش را بدانند.

در كشوريكه سررشته داري توده (يا دموكراسي) روانست و بايد بيكايك جوانان معني راست مشروطه را ياد دهند و آنانرا بزندگاني آزاد آشنا گردانند ، و چون در اين كشور صدها و هزارها سال دستگاه خودكامگي برپا مي بوده و مغزها پر از گفته هاي زبوني آور آنزمانهاست و امروز بايد يكرشته نبردهايي با آن گفته ها و انديشه ها رود ، وزارت فرهنگ كار را وارونه گرفته همان گفته هاي زبوني آور را برنگهاي گوناگوني درس گردانيده بنورسان مي آموزد ، و هيچكس بدي آنرا نميداند.

هر مردي بايد خود را بشناسد و اين باياترين چيز است ، ولي شما آنرا بينيد كه از هزار تن يكي از معني آدميگري و از گوهر آن آگاهي نميدارد.

خرد كه گرانمايه ترين دادة خداست انبوه مردم (بويژه درسخواندگان) نه معني آنرا ميدانند و نه سودجويي از آن ميكنند. هنگاميكه ما آميغها را مي زنديم[= شرح ميدهيم] و خرد را بگواهي ميآوريم كساني يكه كاره برميخيزند و به نزد من مي آيند و چنين ميگويند : « مگر ميشود حقايق را با عقل درك كرد؟! عقول باهم اختلاف دارد». مردانيكه درس خوانده خود را « مجتهد» مينامند و جواناني كه سالها در اروپا بوده و عنوان « دكتري» گرفته اند معني خرد را نمي شناسند جاي خود كه بسخنان پرتي برميخيزند.

چندي پيش بيكي از وزارتخانه ها رفتم. جواني كه با شاعري شناخته گرديده و چند سالي در اروپا بوده و اكنون رئيس يك اداره اي مي باشد با من بسخن پرداخته چنين :

« من پيمان را با لذت ميخوانم و هرچه مي نويسيد پذيرفته ام. ولي ميدانيد كه دربارة ادبيات من مخالف شمايم. زيرا نه من ميتوانم توقع كنم كه شما پيروي از عقيدة من كنيد و نه خود ميتوانم تابع نظرية شما باشم».

گفتم : در جاييكه شما يك باوري ميداريد و ما يك باوري ، بايد هر يكي دليل خود را ياد كنيم و خرد را در ميانه داور گردانيم.

با يك شتابزدگي چنين گفت : « مطلب در همانجاست كه شما ميخواهيد شعرا را تابع عقل گردانيد. شعرا تابع احساساتند».

گفتم : « احساسات» يا سهشها نيز بايد در زير فرمان خرد باشد.

خدا يگانه نيرويي كه براي شناختن سود و زيان و نيك و بد و راست و كج بآدميان داده خرد است. در هر چيزي بايد خرد را راهنما گردانيد. نميگويم بايد جلو سهشها را گرفت. چنين چيزي نشدنيست. ميگويم : سهشها بايد فرمانبري از خرد كند. بدينسان كه آنچه بيزيانست جلوش باز و آنچه زيانمند است جلوش گرفته شود.

اگر سهشها جداسر و آزاد تواند بود پس شما چه ايرادي باصغر بروجردي و سيف القلم شيرازي ميداشتيد؟!.. چرا از چنگيز و تيمور رنجيدگي مينماييد؟!. اصغر كه بچگان را ميكشت و سيف القلم كه زنان را نابود ميكرد آيا جز از روي سهش آن كارها را ميكردند؟!. چنگيز و تيمور جز به پيروي از سهشها آنهمه خون ريخته اند؟!. فلان دزد كه از ديوار مردم بالا ميرود آيا جز سهش انگيزة ديگري در كار است؟!. فلان جوان كه دنبال زنان بيگانه مي افتد نه آنستكه سهش او را وا ميدارد؟!. اينهمه خونها كه اكنون در اروپا و آفريقا ريخته ميشود آيا شوندي جز سهشهاي توده ها تواند داشت؟!.

شما باينها چه ميگوييد؟!..اگر اين راستست كه سهشها (يا احساسات) خود جداسر و آزاد است و خرد را بآنها فرمانروايي نيست پس اين قانونها براي چيست؟!. اين دادگاهها و دادسراها بهر چه ميباشد؟!. اگر راست نيست پس شما چه ميگوييد؟!.. اگر ميگوييد تنها شاعر است كه در پيروي از سهشها آزاد مي باشد و ديگران بايد پيروي از خرد كنند بگوييد دليلش چيست؟!. شاعر چه جدايي از ديگران ميدارد؟! شاعر جز ياوه بافي چه هنري از خود نشان ميدهد؟!.

اينها را كه شنيد درماند و بخاموشي گراييد و من نيز سخن را بيشتر دنبال نكردم. ببينيد يك جواني كه در اروپا درس خوانده عنوان دكتري يافته و اكنون بيك كار بزرگي برگمارده شده تا چه اندازه از آميغها بدور است.

شگفت تر اينكه در نشست ديگري كه من اين داستان را باز ميگفتم ، مرديكه او نيز شاعر است و از همان راه خود را شناخته گردانيده و اكنون در يك اداره ايست چنين آغاز سخن كرد :

« من پاسخ حضرتعالي را ميدهم. افلاطون كه يك فيلسوف مسلمي بود او نيز استناد بعقل ميكرد. ولي چون كتاب هومر را خواند چندان متأثر گرديد كه چون منطق را مينوشت بابي نيز بنام « خياليات» باز كرد.»

گفتم : نميدانم افلاطون چه گفته است و « خياليات» چه باشد. بهرحال ما را با افلاطون چكار است؟!.. چشده كه پيروي از وي كنيم؟!..

گفت : ما بافلاطون پيروي نميكنيم بشما نيز پيروي نخواهيم كرد.

گفتم : همين گفته دليلست كه بسيار پرتيد. دليلست كه گفته هاي مرا نفهميدي و نينديشيدي. من كي كسي را بپيروي از خودم خواندم. من با دليل هاي بسيار استوار آميغها را روشن ميگردانم و ميگويم : پيروي از آنها كنيد ، ميگويم پيروي از خرد خدادادي خود كنيد. همين اكنون من دليلهاي بآن روشني گفتم. شما چه پاسخي بآنها ميداريد؟!. من ميگويم اگر سهشها آزاد است بايد در همه جا آزاد باشد و آنگاه بايد اين قانونها را از ميان برداشت ، درهاي شهربانيها و دادگاهها را بست. اگر آزاد نيست پس شما چه ميگوييد؟! چه ايرادي بگفته هاي ما ميداريد؟!

چون ديگر پاسخي نداشت اين بار از در ديگري درآمده چنين گفت : « نميشود ، مردم با عقل نميتوانند زيست». من ديدم گمراهي او بيشتر از آنست كه ديگر پاسخي گويم و اين بود بخاموشي گراييدم.

ببينيد در اين توده چه گمراهيها رواج ميدارد. جوانان كه درس ميخوانند بجاي آنكه آميغهاي زندگي را ياد بگيرند و بينش پيدا كنند باينحال مي افتند كه براي هوسبازيها رخت پوشانند و بدينسان بستيزند و رو خيره گردانند. ببينيد براي آنكه از ياوه بافي كه يك هوس پستيست دست نكشند چه عنواني پيش مي آورند. همين جوانان اگر بيك مرد زورآوري دچار آيند و از دست او يك سيلي بخورند در آن هنگامست كه بداد و فرياد برخاسته چنين خواهند گفت : « پس چرا جلوگيري از اشرار نميكنند؟! چرا باينها مجازات سخت قايل نميشوند؟.» و هيچ بياد نخواهند آورد كه من ديروز فيلسوف شده بودم و ميگفتم : « بشر با عقل نتواند زيست» ، ميگفتم : « جلو احساسات را نبايد گرفت». بياد نخواهند آورد كه آن سيلي زن نيز « احساسات» ميدارد و آن سيلي را بانگيزة « احساس» زده.

از زمينه دور نيفتيم : كسانيكه ميگويند : « اينها را گزاشتيم بكنار ، و چه چيزهايي بجايش گزاريم!..» بايد پاسخ داده گفت : « اين آميغهاي زندگاني را !». بايد گفت آنچه شما را مي بايد ، و بزندگانيتان سود دهد ، و خدا را از شما خشنود گرداند ياد گرفتن و بكار بستن اينهاست.
(پرچم نيمه ماهه شمارة هفتم ، نيمة يكم تيرماه 1322)