پرچم باهماد آزادگان

123ـ جاي شگفت نيست

يكي ميگويد : من نوشته هاي شما را ميخوانم و همه را درست مي يابم ، و از خواندن و دانستن آنها خرسند ميگردم. تو گفتيي گمشدة خود را يافته ام. من در شگفتم چگونه كساني اينها را نمي پذيرند؟! .. چگونه ايستادگي مي نمايند؟!..

بارها با آنان روبرو شده پرسيده ام : ايرادتان چيست؟!.. ديده ام ايرادي نمي دارند ، و با اينحال نمي پذيرند ، و بدتر آنكه كساني دشمني نيز ميكنند و از بدزباني باز نمي ايستند.

ميگويم : جاي شگفت نيست. شما اگر اينها را بچهارپايان بخوانيد پيداست كه نخواهند فهميد ، و نخواهند پذيرفت. چرا كه افزار فهميدن و پذيرفتن را نميدارند.

آنكسان نيز چنينند و فهمها و خردهاشان از كار افتاده. آنان را با چهارپايان بيش از اين جدايي نيست كه چهارپايان فهم و خرد را نداشته اند ، و اينان داشته اند و از دست داده اند. اينان بدبختتر از گاوان و خرانند. آنان گاو و خر آفريده شده اند و جاي نكوهشي نيست. ولي اينان آدمي بوده اند و خودشان را بپاية گاوان و خران رسانيده اند.
(پرچم نيمه ماهه شمارة نهم ، نيمة يكم مرداد 1322)

امام ناپيدا يا دستاويز تنبلان

با يكي از تهرانيان دربارة پيمان و كوششهاي پيمانيان گفتگو ميكرديم. ديدم گفت : بايد خود امام بيايد و كارها را اصلاح كند. گفتم : گيرم كه او بيايد آيا نه آنستكه بكندن ريشة گمراهيها و پراكندن راستيها خواهد كوشيد و همگي مردم را بيك شاهراه خواهد خواند و شما نيز باو ياري خواهيد كرد؟!. گفت : آري. گفتم : همان كار را ما اكنون ميكنيم پس چرا بما ياري نمي كنيد؟!. اگر در حقيقت خواست شما نيكي جهانست پس چرا در يك كوششهايي كه آغاز گرديده و به نتيجه هايي نيز رسيده همراهي نمي كنيد و هميشه ميخواهيد چشم به آينده دوخته با انتظار دلهاي خود را خشنود گردانيد؟!.. چون پاسخي نميتوانست گفتگو را ناتمام گزارده رفت.
تهران ـ احمد كريمي

چگونه بآميغها راه يافتم؟..

چنين بياد دارم كه در آغاز سال 1314 يك تن از خويشان دوستارم (آقاي ابوالفضل حاذقي) كه اكنون هم در تهران است چند شماره از مهنامة پيمان را براي من فرستاده و چنين نوشته بودند : «چون نوشته هاي اين مهنامه را با انديشة شما موافق ديدم اين چند شماره را براي شما فرستادم كه بخوانيد و اگر دلپسندتان باشد بنگاريد تا شماره هاي پي درپي آنرا گرفته و برايتان بفرستم».

هنگام شروع بخواندن يكي از شماره هاي مهنامه چنين رخ نمود كه روبرو شدم با گفتاري كه دربارة بيهودگي شعر و بيهوده گويي شاعران سخن رانده شده بود و چون خود يكتن از كساني بودم كه شعر و شاعري را يك دادة خدايي مي ستودم و آنرا همپاية فرهش [= وحي] ميدانستم و از روي پيروي از پيشينيانم كه خود را از رستة سخن پردازان (شاعران) بشمار آورده بوده اند من هم گاهگاهي شعرهايي بنام قصيده يا غزل و يا رباعي مي سرودم ، از برخورد بآن گفتار بتكان درآمده و از خواندن همة آن و ديگر گفتارها و شماره ها باز ماندم و بيدرنگ نامه اي نوشتم و همة شماره هاي مهنامه را با آن باز پس فرستادم و چنين نوشتم : « چون گفتارهاي اين مهنامه بنظرم ناپسنديده آمد لذا آنرا پس فرستادم».

پس از آنهم هرگاه در جايي نام مهنامة پيمان را مي شنيدم از در رنجيدگي درآمده و مانند كساني كه اكنون بدخواه پيمانند رفتار مي نمودم و چنين بود تا آنكه يكي از خويشان دوستارم (آقاي محمدكريم فرهنگ) كه او هم اكنون در تهران است بآهنگ رفتن بشيراز باسپهان آمده و روزي كه بديدن من آمده بودند در ميان گفتگوهاي دوستانه چنين گفتند : « راستي شما چرا از پذيرفتن و خواندن مهنامة پيمان خودداري نشان داده و پس فرستاده بوديد؟.» من همان رخداده را با سرگذشت گفتم و او در پاسخ چنين گفت : « شما همة مهنامه ها و گفتارهاي آنرا خوانديد و دلپسندتان نشد يا بهمان گفتار دربارة شعر و شاعران بس كرديد؟» گفتم « آري بهمان گفتار بس كردم و چون گفتارهاي ديگر آنرا از همين نمونه دانستم نيازي بخواندن آن نديدم» ـ از شنيدن اين پاسخ دوست ارجمندم لبخندي نمود و چون خنده در اينگونه زمينه ها آدم كنجكاو را بانديشه مي اندازد مرا نيز انديشناك كرد پرسيدم خنده از چيست گفتند « من شما را آدمي با انصاف ميدانم آيا چگونگي چيز ناديده را ميتوان دانست يا اظهار نيكي و يا بدي چيزي پيش از برخورد بآن و آزمودن در نزد خرد و دانش سزا است؟ شما خود ميگوئيد من بخواندن يك گفتار دربارة شعر و شاعران بس كرده ام و از خواندن ديگر گفتارها و شماره ها خودداري نموده ام چگونه داوري دربارة همة آنها كرده و ميكنيد؟ گرفتم كه شما در اين زمينه كه خوانده ايد و با انديشه تان ناسازگار بوده بتوانيد بخود حق دهيد دربارة ديگر نوشته ها كه نخوانده ايد چه ميگوئيد وانگهي نويسنده و دارندة اين مهنامه جاي بهانه براي كسي باز نگذارده زيرا خود در همين مهنامه پي درپي نوشته و مي نويسد كه هركسي ايرادي بگفته هاي ما دارد بنگارد تا بدانيم چيست و آيا دليل دارد يا نه و شما كه خود را آدم كنجكاو جوياي دانش و بينش ميدانيد در برابر اين مهنامه و اين گفتارها و پيشنهادها چگونه خواهيد بود».

باري اين گفتگو درميان من و دوستم مرا بتكان آورد و در برابر سخنان او خود را مغلوب ديدم و انصاف دادم كه كاري بيجا كرده ام و پشيماني از خود نمودم و چون پاسخي در برابر گفته هاي او نداشتم گفتم كاري است نبايد بود ، بوده و شده اكنون اگر شماره هايي از مهنامه در دسترس داريد بمن دهيد تا با انديشه بخوانم و اگر ايرادي بنظرم رسيد يادداشت و يادآوري كنم و چنانكه بياد دارم يك جلد (ششماهة سال اول) را بمن دادند و سپارش كردند كه چنانچه در گفتارهاي آن دچار دشواري شديد خود را نگهداري كرده و از ميدان بدر نرويد و دوباره و سه باره بخوانيد و نيك انديشيد تا نيك دريابيد و اگر ايرادي بنظرتان رسيد با دليل بنگاريد و منهم بعهده ميگيرم براي دارنده و نويسندة پيمان بفرستم تا اگر پاسخي و دليلي در رد ايرادها دارند بنگارند.

مهنم بنا بسپارش دوستم چندين بار مهنامه را با انديشه خواندم و بسي باريك بيني بكار بردم و سرانجام با همة گفتارهاي آن همراه گرديدم و پس از آن از آغاز سال پنجم پيمان شماره هاي پي درپي مهنامه را با ديگر نوشته هاي دارندة آن (راه رستگاري ـ آئين ـ قانون دادگري ـ حافظ چه ميگويد؟) را بدست آورده نه يكبار چندين بار خوانده و در نوشته هاي آن انديشه بكار بردم. كوچكترين ايراد و اشكالي بنظرم نرسيده و اين استكه پس از اين خود را يكتن از هواداران راه آن دانسته و از آفريدگار توانا و دانا خواستارم چنانكه دوست ارجمندم دست يافت كه مرا بسوي راه راهنما گردد مرا هم نيرومندي و توانائي دهد تا بتوانم ديگران را كه مانند گذشتة من مي باشند راهنما گردم.
(اسپهان ـ ع ـ م ـ كاويان)

ناداني اينمردم افسوس انگيز است
آقاي كسروي :

اين بسيار افسوس انگيز است كه كسانيكه در زندگي راه روشن نميدارند در اينجا و آنجا نشسته با بدگويي از پيمان و دارندة آن سرگرمي خود را فراهم آورند! كسانيكه خود در ميان دين و بيديني آواره و سرگردانند چند سخني از احكام و احاديث از زبان ملايان يا از كتابهايشان ياد گرفته نام دين بروي آن گزارند. ديني كه هرگز در زندگي بكار نبرند و تنها بنام آن دلبستگي و ايستادگي نمايند.

باده خورند ولي در حالت مستي بستايش پيغمبر و دين اسلام پردازند. اگر از داستان ابوبكر و علي در جايي گفتگو رود خليفه گري را امر الهي و حق خاندان علي دانند و اگر گفته شود : « سررشته داري توده با شيعيگري نمي سازد» با چشمان درخشان بيدرنگ (وشاورهم في الامر) را پيش كشند و چنين گويند : « حكومت اسلامي روي سررشته داري توده است خليفه از ميان مسلمانان برگزيده مي شود». از مردگان گشايش كار خود خواهند و بزيارت گنبدهايشان روند و چون كسي بپرسد كه اين با بت پرستي چه تفاوتي دارد آنگاه از اصل دين سخن بميان آورند! چنين كسان درمانده كه راستي را مغزشان از خواندن كتابهاي زيانمند تباه گرديده پندارهاي بيپاي خود را با سخنان استوار پيمان برابر دانسته و با آن دشمني ميكنند.

اينان چون در ايران ، كشوريكه دركارها و سازمانهاي آن (مانند فرهنگ) هوده اي بديده گرفته نميشود ‌، بزرگ شده اند و با كارهاي بيهوده خو گرفته اند گفتارهاي پيمان را نيز از آن قبيل ميدانند ـ مثلاً پيمان را ميخوانند و هيچ نمي انديشند كه نويسندة آن خواستش آسايش جهانيان است و اين جز در ساية بيكراه آوردن جهانيان (راهي كه خردپذير باشد) نتواند بود و براي چنين خواستي بايد با يكايك گمراهي ها نبرد كرده و آنها را از ميان برداشت !

از خواندن پيمان تنها اينرا درمي يابند كه بشاعران بد گفته و به اديان خرده گرفته است. شگفت اينكه آكهاي[= عيبهاي] خود را بما مي چسبانند. چنانكه يكي از آنان در نشستي چنين ميگفت : « مثل آقاي كسروي مثل آنمردي است كه بدلاك گفته بود شكل شيري ببازوي او بكوبد و چون دلاك هر اندامي از شير را خواسته بود بكوبد نگذاشته و گفته بود : دم لازم نيست ـ گوش لازم نيست ـ پا ...»

خواستش اين بود كه شما كه شاعران محبوب (!) را با ادبياتشان و صوفيان و خراباتيان مشهور را با صوفيگري و خراباتيگريشان از ميان برميداريد پس از مفاخر ملي چه برايشان باقي ميگذاريد؟

من پاسخ دادم كه آن مثل دربارة خودتان درست است كه هر جا مي نشينيد از فساد خويها و نابساماني كارها گله و ناله ميكنيد و آرزوي اصلاحات اساسي مي نماييد حالا كه مردي با چنين همتي بكار برخاسته و تيشه بريشة افساد ميزند ناخشنودي نموده و ميگوييد : « با دين ما كار نداشته باش ـ بمفاخر ما خرده نگير ـ براي ما قانون نياور» هيچ نمي انديشيد كه اصلاح چگونه شود!

همان كس يك روز شعرسرايي جوانان را نكوهش كرده و ميگفت امروز شعر چارة درد ما نخواهد كرد. گفتم پس در اين راه با ما همراهي كن ما با شعرگويي نبرد ميكنيم شما هم بما ياوري كنيد كه بياري خدا اين خيم شوم را از ايران برداريم. چون اين قبيل مردم تنها بسخن گفتن دلبستگي دارند و رنج كار و كوشش را بخود هموار نمي گردانند با ناخشنودي بمن پاسخ داد : « آقاي كسروي از حافظ بد ميگويد و او را سياهكار ميداند من با او موافق نيستم» گفتم چرا بد نگويد و سياهكار نخواند شاعري را كه به پست ترين كارها عادت داشته و بخودي و بيگانه مدح ميگفته و باين نام پول ميگرفته و اگر نميدادند رو بدر ديگري مي آورده. يك روز مردم شيراز را بصاحب كمالي مي ستوده روز ديگر كه نياز او را برنياورده اند آب و هواي آن را سفله پرور خوانده و در شعرهاي خود مردم را بميخوارگي و خراباتيگري خوانده است!؟ گفت حافظ مرده و رفته بايد كاري كرد كه امروز جوانان شعر نگويند. ديدم بشعر دلبستگي دارد و بياد آوردم كه زماني شعرهاي تازي و پارسي خود را براي من ميخواند و بآنها مينازيد علاوه بر آن بر كتابي كه پدرش دربارة بازگشت امامان و پيغمبر نوشته حاشيه نوشته و همينها مغز او را باندازه[اي] تباه گردانيده كه نمي انديشد در كشوريكه همه جا از حافظ ستايشها رود و دمادم ديوانش بچاپ رسد بفلان جوان هوسمند چگونه توان گفت شعر مگو ، و بميخانه نرو ، در نگهداري ميهن بكوش!

مانند اين جوان بسيار فراوان است. بيكي از افسران ارتش كه با من دوستي دارد كتاب « حافظ چه ميگويد؟» را دادم بخواند و چون خوانده اينرا پذيرفته بود كه حافظ سخنان بيهوده بسياري گفته ولي چون باداره رفته و موضوع كتاب را با ساير افسران بميان آورده و گفتگوي زياد نموده بودند و نظرش را برگردانده بودند و چون پيش من آمد چنين گفت : « مي و خرابات و پير مغان و شاهد معني هاي ديگري دارند» گفتم از معني هايكه ديگران بمي و خرابات و غيره ميدهند ما ناآگاه نيستيم ولي درست در نمي آيد مثلاً در شعر : « در خرابات مغان نور خدا مي بينم ...» مقصود شاعر از خرابات مغان چه بوده است و كجا را ميديده است؟!.. خود شاعر در پشت آن ميگويد : « اين عجبتر كه چه نوري ز كجا مي بينم» اگر مقصود از خرابات مغان يك جاي نيكي بوده (مثلاً مسجد بوده ، عرش بوده ، آسمان بوده ، هرچه شما بگوييد) در آنحال تعجب چه جا داشته؟!. از اين گذشته آيا ناداني نيست كه ما باين گزارشهاي بيجا كه خود شاعر از آنها ناآگاه بوده بپردازيم؟!.. مگر همان شاعر بارها نميگويد كه خواستش از مي همان مي سرخ رنگ بوده كه از انگور مي سازند؟!.

چون پاسخي نداشت درماند ولي كو آن آميغ پژوهي كه چون با آميغها روبرو گردد تكان خورد و از پندارهاي خود دست بردارد!

راستي را اينان هرگز دربند رهايي توده از گرداب زبوني و آلودگي نيستند. اگر بودندي آميغهايي را كه در پيمان و پرچم باز شده مانند تشنه اي كه بآب رسد بجان خريدندي. فسوسا در زمانيكه ايران به پستترين حالي افتاده و بيگانگان در شهرهاي ما با سرفرازي و گردنكشي راه ميروند و از كشور ما بالاترين سود را برميدارند درماندگي اينان را بين كه با ما همراهي نميكنند هيچ كه در برابر ما قد علم كرده و ميخواهند با گزارش شعرهاي حافظ ، با ديگر گردانيدن معني باده و خرابات كوششهاي ما را خنثي نمايند!

اين است منتهـ[ا]ي كوشش جوانان و اندازة دلسوزي و ميهن پرستي آنان!
جوانشير

پرچم : يكي از چيزهاي بسيار خنك همينست كه كساني به مي و شاهد و چنگ و ديگر واژه هايي كه در شعرهاي حافظ يا ديگر شاعران خراباتيست معنيهاي ديگر دهند و بگزارش پردازند. همين ميرساند كه اينان آن شعرها را نيز نميخوانند و در آنها نيز نمي انديشند. وگرنه شاعر آشكاره نام انگور ميبرد و از رنگ سرخ باده سخن ميراند و از مستي و حال آن ياد ميكند ـ اينها ديگر فرصتي براي گزارشهاي خنك باز نگزارده. هرچه هست مردمي كه كارشان تا باينجا رسيده و از ياوه گويان تا باين اندازه هواداري نشان ميدهند بسيار درمانده اند و بايد بحال آنان افسوس خورد.

هر دسته ديگران را گمراه مي شمارد

در[كتاب] راه رستگاري معني درست دين باز شده و هر خردمندي كه از روي انديشه آن كتاب را خوانده يا بخواند براستي گفتارش گردن ميگزارد. اما كساني كه آن كتاب سرا پا راستي را خوانده اند و نپذيرفته اند بايد گفت اينان بدو دسته اند :

[يك]دسته آنانند كه پابستي بدين ندارند و ميخواهند در اين جهان با لگام گسيختگي زندگاني را بسر دهند و درپي سود و زيان جهانيان كه يگانه پايندان[= ضامن] آن دين است نباشند.

دستة ديگر آنانند كه اگرچه بظاهر دلبستگي بدين نشان ميدهند ولي در زير فشار پندارهاي گيج كننده نيروي خردشان كاسته گرديده و سرانجام كارشان بجايي رسيده كه راست را از دروغ و دين را از خرافات نميتوانند تشخيص دهند و اين دسته هر كدام در كيشي كه هستند همان پندارهاي بيخردانه كه دارند دين راستين مي شمارند و خود را رستگار دانسته و پافشاري ميكنند كه جلو آميغها را بگيرند.

مثلاً وقتيكه ما ميگوييم : دين شناختن معني جهان و دانستن معني زندگي است به چخش[= مجادله] مي پردازند كه اين معني با دين سازش ندارد و چون از آنان مي پرسيم كه شما معني درست دين را بازگوئيد جز سخنان پرت و بيهوده اي از آنان نمي شنويم. شگفت آنكه هر دسته اي با پندارهاي بي پا و آلودگيهاي زيانمند خود را رستگار و ديگران را گمراه مي شمارند.

بخاطر دارم هنگاميكه با بهائيان آميزش داشتم ميديدم آنان بكسانيكه ببارگاه شاه چراغ شيراز تعظيم ميكنند و شمع در آنجا برده روشن مي نمايند يا خاك كربلا را درمان كنندة بيماريها ميدانند مسخره ميكنند و بكار و رفتار آن كسان ميخندند و من گمان ميكردم كه اينان مردماني هستند كه از خرد پيروي ميكنند و بكارهايي كه مربوط بدين نبوده و نيست ريشخند مي نمايند. اما هنگاميكه بخانة باب (يا بگفتة خودشان بيت) رفتم دانستم كه خود اينان نيز گرفتار پندارهاي ديگري شده اند كه از بوسيدن آستانة شاه چراغ و روشن كردن شمع در آن بارگاه كمتر نيست و آن اينكه ديدم صدها شمع در آن اطاق كوچكي كه نشينمگاه سيدباب بوده افروخته اند و هر كدام با يك فروتني بي مانندي آن آستانه را مي بوسند.[1]

شگفتتر آنكه كساني برگ درخت نارنج آن خانه را متبرك و ميمون دانسته و براي درمان بيماري بهمراه مي بردند.

اينست ميزان انديشة اين مردم دربارة دين ، اينست كه ما ميگوييم : بايد براي آسودگي جهانيان همة اين پراكنده انديشيها از ميان برداشته شود و همه با آئين خرد زيست كنند. كساني اگر رستگاري خواهند ، بدانند كه رستگاري جز با باور داشتن بيكدين خردپذير نمي باشد.
لار ـ اسفنديار ـ كاويان

[1] : يكي از كساني كه از بهاييگري بازگشته مي گفته : روزي كفش يكي از پيشوايان مرده شان را آوردند كه باشندگان در نشست ببوسند. از اين كار بيزار شدم و اينبود از آن كيش دست برداشتم.

باشد كه يكي از خواستهاشان از چنين كارهايي اينست كه كساني كه به حساب خودشان « باور سستي دارند» شناخته گردند و آنانكه بيچون و چرا پيروي مي كنند بازمانند. هرچه هست كساني با چنين باورهاي پستي نرسد كه به ديگر پيروان كيشها ايراد گيرند و ريشخند كنند.
(پرچم نيمه ماهه شمارة هشتم ، نيمة دوم تير 1322)