پرچم باهماد آزادگان

141 ـ بيهوده دست و پا ميزنند (1)


بهنگام چاپ اين شماره گفتاري از آقاي علي باستاني از خوزستان رسيد كه چون در اين شماره جا باندازه‌ی آن نمانده چاپش را بشماره‌ی ديگر ميگزاريم ولي مي‌بايد در پيرامونش چند سخني بنويسيم :

در يكي از شماره هاي « آموزش و پرورش» كه مهنامه‌ی رسمي وزارت فرهنگست گفتاري بخامه‌ی دكتري (دكتري كه ما نامش را ندانسته ايم ولي پيداست كه با همه‌ی عنوان دكتري از خرد بي بهره است) زير عنوان « دفاع از ادبيات ايران» بچاپ رسيده كه آقاي دكتر بهواداري از شعر و شاعران پرداخته ، و يكرشته سخنان پوچ و شعرهاي بيفرهنگانه اي را از اين شاعر و از آن شاعر گنجانيده از جمله در برابر گفته هاي ما و ايرادهايي كه بشاعران ميگيريم چنين گفته است :

« بايد يقين داشت كه در باب شعر و ادب در اشتباهند و هنوز به تفاوت طرز فكر و بيان شاعرانه با روش و گفتار فلسفي و ديني و اخلاقي و عملي پي نبرده اند»

و باين سخن آقاي دكتر است كه ميخواهيم پاسخي نويسيم :

ما چون بگفته هاي شاعران و بياوه گوييهاي آنان ايراد گرفته ميگوييم : «سخن چه نظم و چه نثر بهنگام نياز بايد بود و سخنيكه از روي نياز نباشد یاوه گويي بشمار است و دور از خرد مي‌باشد» ، ميگوييم : « اينكه كساني تنها بنام قافيه بافي بشعر سرايي پرداخته عمر خود و ديگران را هدر گردانيده اند کار بیخردانه كرده اند» ، ميگوييم : « چيزيست بسيار آشكار : هركسي در اين زندگانی بكوشد نتيجه خواهد برد و با سرفرازي خواهد زيست ، و هر كسيكه نکوشد تهيدست و زبون خواهد گرديد ، و سعدي و حافظ و ديگر شاعران ايران چیزی باين آشكاري را در نيافته اند و در شعرهاي خود كه تنها براي قافيه جفت كردن سروده اند آشكاره دم از جبريگري زده ميگويند كوشش را نتيجه نتواند بود» ، ميگوييم : « اين گفته هاي سعدي و حافظ و خيام كه سراپا بدآموزيست گذشته از اینکه نشان ناداني و نافهمي ايشانست ياد دادنش بجوانان جز كشتن غيرت و جربزه‌ی ایشان نتيجه ندارد و اين كه امروز ميكنند دشمني آشكار با توده‌ی ايرانست».

اين ايرادها و مانند اينها كه گرفته ايم در برابر آنست كه آقاي دكتر آنجمله ها را نوشته و مقصودش آنستكه اين سخنان خردمندانه كه شما ميگوييد و آن ايرادها كه از ديده‌ی سود و زيان توده ميگيريد آنها انديشه هاي فلسفی و دينيست. شاعر « طرز فكرش» جداست و از پابستگي بسود و زيان توده و از پيروي بخرد آزادست. اينست خواست آقاي دكتر و اين خواست را ديگران نیز بارها برخ ما كشيده اند.[1]

اينست ما مي‌پرسيم : دليل اين سخن چيست؟!.. چرا بايد شاعر از پيروي بخرد و از پابستگي بسود و زيان توده آزاد باشد؟!.. چشده كه چنين شده است؟!.. آنچه ما ميدانيم اينست كه خدا براي شناختن نيك و بد و سود و زيان ، خرد بآدميان داده است كه همگي بايد پيروي از آن كنند. نيز كسانيكه در يك توده اي زندگي ميكنند بايد پابستگي بسود و زيان آن توده داشته خود را در هوسبازيها آزاد ندانند. اينها چيزهاييست كه ما تاكنون دانسته ايم و اكنون مي‌شنويم كه آقاي دكتر و ديگران ميگويند شاعر از اين بندها آزاد است. اينست مي‌پرسيم چرا؟!.. بچه دليل؟!..

زماني سيدها چنين ادعا ميداشتند كه خود را از هر بندي آزاد مي‌شماردند و هرچه دلشان خواستي ميكردند اكنون مانند آن دعوي را از شاعران مي‌شنويم.

من از دكتر مي‌پرسم : اگر مانند همين بهانه را كه شما آورده ايد ديگر بدكاران نيز بياورندـ مثلاً آندسته از كردهاي رضائيه[=ارومیه] كه هر زمان كه فرصت بدست آوردند بديه هاي بي پاسبان ميريزند و مي چاپند و ميكشند و پستانهاي زنان را ميبرند ، و ما بايشان ايراد گرفته ميگوييم : « اين رفتار شما زشت است و شما دشمنان اين آب و خاك هستيد» آنان نيز زبان باز كرده بگويند : « شما هنوز بتفاوت فكر و اعمال كردانه با گفتار و كردار فلسفي و ديني و اخلاقي و علمي پي نبرده ايد» يا بگويند: « كرد بايد در تاخت و تاز و پستان بريدن آزاد باشد ، كرد نتواند پابستگي بسود و زيان توده كند و يا پيروي از خرد نمايد» آيا شما باين پاسخ كردهاي دژخوي كه درست مانند پاسخ شما شاعرانست چه خواهيد گفت؟!.

چرا دور ميرويم و كردان رضائيه را مثل مي‌آوريم. اگر همين پاسخ شما را قماربازان بگويند ، ولگردان خيابانهاي تهران بگويند ، انبارداران بازار بگويند ـ آيا شما چه پاسخي توانيد داد؟!. فراموش نميكنم هنگاميكه در سال 1302 در خوزستان مي‌بودم و عدليه‌ی نيرومندي برپا نموده به پيرامونيان خزعل و بيدادگران لر و بختياري فشار مي‌آوردم كه براي پاسخدادن بدادخواهيهاي مردم بدادگاه بيايند ، بيدادگران بزبان آمده چنين ميگفتند : « عدليه چيست؟!. اينجا مگر فرنگستان است؟! هرجايي يك مقتضياتي دارد. ما اگر به عدليه برويم بايد تمام دارایي خود را بمردم واگزاريم» ، كه اگر نيك سنجيم آنان نيز همدرد ادبا و شعراي هوسباز و سودجوي وزارت فرهنگ ميبودند ، همين سخني را كه آقاي دكتر ميگويد بزبان مي آوردند.

رويهمرفته هر دسته اي كه ميخواهند بداوري خرد و بقانون و بدادگري گردن نگزارند و از راه مفتخواري يا چپاول و راهزني نان خورند اين بهانه را مي‌آورند و همگيشان بيك درد گرفتار ميباشند ، و ما بهمگيشان نيز يك پاسخ ميداريم ، و آن اينكه : « بيهوده دست و پا ميزنيد و بايد گردن بداوري خرد و بآميغها گزاريد».

(پرچم نیمه ماهه ، شماره‌ی دوازدهم ، نیمه‌ی دوم شهریور 1322)

[1] : از روزی که نوشته های کسروی منتشر شده ، این یکی از گیراترین بهانه های « ادیبانی» بوده که به گمان خود خواسته اند به ایرادهای او به اینگونه شاعری و شعرسرایی که باید آن را سخنبازی و بیهوده‌گویی نامید پاسخ گویند.

برای نمونه پاسخ یکی از این « ادیبان» را که در سالهای اخیر نوشته ببینیم :

« آنچه درباره‌ی نقد ادبی و بررسی شعر شاعران ایرانی ، بخصوص ادب و شعر صوفیه بویژه حافظ و مولوی ، نوشته از نوعی خامی و سادگی و عدم آگاهی از جوهر هنر و زیبایی‌های آثار ادبی سرچشمه گرفته است و بر روی هم دیدگاه نقد او با اینکه دیدگاهی اجتماعی و واقع بینانه است ، نماینده‌ی ضعف تشخیص او در شناخت آثار ادبی است.» (سپانلو ، نویسندگان پیشرو ایران ، 1371 ص55 و 56)

با آنکه از دکتر یادشده انصاف بیشتری نموده ولی دیده می شود او نیز بهانه‌ای مانند دکترآورده :

« با اینکه دیدگاه [کسروی] اجتماعی و واقع بینانه است» اگر « آگاهی از جوهر هنر و زیبایی‌های آثار ادبی» داشت باید می دانست که این گونه داوریها شامل « آثار ادبی» نمی‌شود.

اگر راستی را بخواهیم خواست بیپرده‌ی او اینست : آثار ادبی را نباید با دیدگاه واقع بینانه و اجتماعی نگاه کرد.

ما می گوییم اگر شاعران توانند این بهانه را پیش کشند چرا دیگران نتوانند؟! مثلاً همان قماربازان نیز توانند بگویند :

« آن نکوهشها که از بازیهای بر سر پول بخصوص پوکر و بلک جک کردید ، از نوعی خامی و سادگی و عدم آگاهی از جوهر قمار و کشش شگفت آن سرچشمه گرفته است و بر روی هم با اینکه دیدگاهی اجتماعی و واقع بینانه است ، نماینده‌ی ضعف تشخیص شما در شناخت این ابداعات بشری است.»

اینکه یک گروهی خود را از پابستگیهای اجتماعی آزاد ولی دیگران را بسته به آن بدانند آیا جز خودخواهی و بی پروایی به توده و میهن است؟!

دکتر و او هر دو می پندارند با گزاردن یک نام مثلاً « طرز فکر و بیان شاعرانه» یا« آثار ادبی» بر روی پوچگوییها و زشتگوییهای « ادبی» ، دیگر شاعر از بند خرد و اخلاق و سود توده رها می گردد و آزادست هرچه خواست بگوید. اگر ما این دو تن را پاکنهاد و ساده‌درون هم گیریم باید دانست که بهانه‌ی ایشان سخت بیمناک است. چه اگر اندیشه‌ی ایشان راست باشد در آنحال ، بسیاری از بدآموزیها و زشتکاریها ، برای مثال شعرهای بچه بازی ، را هم بنام آنکه آثار ادبی یا طرز فکر و بیان شاعرانه است باید کاری نداشته باشیم و جلو نگیریم.

نمونه‌‌ی دوم را از « منتقدی» بنام پارسی نژاد می آوریم :

« تلقی انتقادی کسروی از ادبیات و التزامی که او برای اخلاق در شعر و هنر قائل است یادآور عقاید گذشتگان ، از سقراط و شاگردش افلاطون گرفته تا تولستوی ، است که شعر و هنر را از نظرگاه اخلاق می‌نگریسته اند و در نقد شعر بر بنیاد اصول اخلاق و مصالح جامعه داوری می‌کرده اند».

می بینید این نویسنده هم همان پندار را بزبان می آورد : در زمینه‌ی ادبیات با « اصول اخلاق و مصالح جامعه» داوری نکنید!

همو پس از سخنانی اینبار آن ادعا را با رنگ و روی دیگری اینچنین پیش می کشد :

« اما کسروی از آنجا که به « اصالت تعقل» خود سخت پابند است ، ذهن و زبان عارفانه‌ی حافظ را درنمی یابد و نمی داند که عارفان استدلال عقلی و قیاسات منطقی را که بر بنیاد حواسِ خطاکار استوار است ، مقرون به خطا می بینند و عشق را تنها [راه] وصول به حقیقت می شناسند. از این روست که شاعرِ عارف عقل و خرد را قید و بندی بر آزادی و اراده‌ی انسانی خود می داند و آن را انکار میکند. ...

ما را به منع عقل مترسان و می بیار      کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست»

ادیب نامبرده باور خود را آشکار نمی سازد و مثلاً نمی گوید که آیا او هم از عارفان است یا نه ولی با گفتن اینکه « عارفان چنین و چنان می اندیشند» چیستان کهنی را بدینسان برایمان می گشاید و آن اینکه باری در می یابیم که عارفان کیانند و عرفان چیست ، البته به شرط آنکه ادیب دیگری خط انکار بر گفته‌ی او نکشد. آری ، درمی‌یابیم که به باور یک عارف : استدلال عقلی و قیاسات منطقی بر بنیاد حواس است (!) و چون حواس دچار خطا می گردد اینست او می پندارد با عقل و منطق به حقیقت دست نخواهد یافت ولی با عشق ( که لابد بر پایه‌ی حواس خطاکار نیست!) می توان دست یافت. همچنین عارف می پندارد پیروی از خرد مایه‌ی کاسته شدن از آزادی است و اینست ادیب نامبرده گفته‌ی شاعر را بگواهی می آورد : پیروی از خرد نکن که نکوهش باده میکند زیرا که او را دستی در کارهای ما نیست.

این « قید و بند بر آزادی» که می گوید چندان گزافه نیست. راستی را پیروی از خرد کردن از آزادی بی مرز و اندازه می کاهد. اگر آدمی همچون بسیاری از جانوران تنها زندگانی می کرد شاید ناروا نبود از هرچه که مایه‌ی کاهش آزادی است بپرهیزد. لیکن در جاییکه آدمیان باهم می زیند و ناچارند جز خود دربند آسایش دیگران نیز باشند آیا نتیجه‌ی پیروی نکردن از خرد چه خواهد بود؟!.

راستی آنستکه نیایان ما که غارها را رها کرده زندگی با همجنسان خود در آبادیها را والاتر یافته اند با آنکه می فهمیدند که بخشی از آزادیشان را در این راه از دست می دهند ، این را آزادانه (طبیعی) و بی هیچ زور و فشاری کرده اند. از اینجا می توان دریافت که این راه یک سویه است و آن را بازگشتی نیست. این نشان می دهد که آدمی در نهاد خود کششی بسوی « باهم زیستن» دارد و این برایش آن اندازه گرامیست که حاضر است در ازای آن از بخشی از آزادیش که آنهم بسیار گرانمایه است چشم بپوشد.

ولی باهم زیستن که بایسته‌ اش پیروی از آیین زندگی و قانون است جز با پیروی از داوریهای خرد به آسایش و خرسندی نخواهد رسید و این خود جای شگفتست که کسی بگوید : خرد را رها کن تا آزادی را دریابی!.
آیا جز خرد چه چیز دیگر است که ما را وادارد دربند آسایش و خرسندی دیگران نیز باشیم؟!. اگر دیگران نیز به عرفان گراییده تنها از « عشق» (با چشم پوشی از خرد) پیروی کنند آیا زندگی سامان گرفته همه بکام دل می رسند؟! آیا این « کشف» را که کرده و کی کرده؟! و اگر راه اینست چرا بدستیاری خرد اینهمه قانون و مقررات و پیماننامه در کشورهای جهان و نیز در سازمانهای جهانی گزارده می شود؟!
وانگهی مگر تنها خرد است که داوریهایش از آزادی آدمی می کاهد؟! بسیار چیزهاست که از آزادی ما می کاهد و چون آنها از رازهای آفرینش است ناچار به گردن نهادن به آنهاییم. مثلاً نیازهایی همچون خوراک و پوشاک و جفت و نشستنگاه ، ما را وادار بکوششهایی می کند که اینها نیز از آزادی ما می کاهد. اکنون آیا این درست است که کسی به بهانه‌ی بازیافتن آزادیِ خود ، پی کار و کوشش نرفته و از زن گرفتن و خانه برپا ساختن بگریزد و بناچار رو به گدایی آورد؟!


اگر باریکتر بینیم ، فرزند و خویش و آشنا و حتا بیگانه نیز از آزادیها می کاهند. ولی چه باید کرد؟! در زندگی اجتماعی یکه ها (افراد) باید کار کنند و سرپرستی همسر و فرزند و نیز بایاهای اجتماعی دیگری را بگردن گیرند. کسی که از این بایاها می گریزد و خواهان چنان « آزادی» ای است که ادیب نامبرده از زبان « عارف» می گوید ، جایش در میان مردمان نیست. او باید به غارها و جنگلها بازگردد. اینکه هم در میان مردمان باشد و از دستاوردهای شهریگری بهره مند گردد و هم از داوری خرد و دیگر بایاها گریزان باشد جز یک بام و دو هوا نیست.

اینها بیاد می آورد « هیپیگری» را که در دهه‌ی 1960 پیدایش یافت و چاره‌ی همه‌ی گرفتاریهای جهان را با « love» می دانست. ایشان از آنچه « آزادی» شان را می‌کاست « خسته» شده بودند و می خواستند بیازمایند زندگانی آزاد از هر بندی را ، و ده سال بیشتر نیز آزمودند. ولی آیا هیپی ها توانستند گره ای از گره های آدمی بگشایند؟! آیا گرفتاری ای را چاره کردند؟!

اندیشه هایی که ادیب نامبرده سخن از آن می راند به شیوه‌ی زندگانی‌ای می انجامد که بهتر از زندگی هیپی‌ها یا کولیها نیست.

اگر براستی آنهایی که «عارف» خوانده می شوند چنان اندیشه هایی بسر و چنان شیوه‌ی زندگانی ای در پیش دارند باید گفت عرفان چیزی جز مالیخولیا نیست و عارفان بیگمان آنهمه کوشش توده ها و دولتهای جهان را ، از گذشتگان و آیندگان ، برای نگاهداری میهنشان به دیده‌ی خواری می نگرند. به سخن دیگر ، پنداربافیهای ایشان با یک نادانی و نافهمی بیمناکی درهم آمیخته و در همانحال که خود را از دیگران برتر شمرده اند به گمراه گردانیدن مردم کوشیده اند. پس بیجا نخواهد بود که چنان باورهایی را زهرآلود و بدآموزیهای مرگ‌آور شمرده و هرگونه دشمنی با آنها را روا دانیم.

اینکه بسیاری از شاعران عشق را در برابر خرد گرفته ستایشها به آن و نکوهشها به این بار کرده اند خود از بیخردی برخاسته. عشق هرچه میخواهد باشد ، خرد گرانمایه ترین چیزیست که آفریدگار به آدمی داده. بی(بودن) خرد آدمی به جانوران چگونه برتری یافتی؟! راستی اینست که این کسان در زندگی هر روز دهها بار داوری خرد را بدیده می بینند و از دیگران چشم دارند که گردن بداوری آن گزارند ولی بدفاع از « ادبیات» که می رسد انکارش می کنند و بهانه ها می آورند. اینکه ادیب دومی می گوید : استدلال عقلی و قیاسات منطقی بر بنیاد حواس است ، بهانه ای بیش نیست. اینان جدایی میان هوس و پندار با خرد نمی‌گزارند. خرد در داوریهای خود جداسر (مستقل) است و پروای سود و زیان کس را نمی‌کند. ولی کسی که داوری خرد را نمی پذیرد بیگمان نه از خرد بلکه از هوس یا کینه یا رشک یا پندار و کوتاهش آنکه از خودخواهی پیروی می کند.

این زمینه چون در کتاب در پیرامون خرد بگشادی بازنموده شده در اینجا به آن نمی پردازیم. ولی چون در برابر خرد از « عشق» نام می برد و عشق در « ادبیات» فارسی معنی روشنی ندارد و این خود چیستانی گردیده اینست می باید چند سخنی هم از آن برانیم.

عشق یک واژه‌ی عربی است و معنی آن در فارسی « دلباختن» است. پیداست که دلباختن باید به کسی یا چیزی بود. اگر کسی بگوید : « من دلباخته ام» ، ولی نداند به که یا به چه ، بیگمان مایه‌ی خنده‌ خواهد بود.

جای افسوس است که شاعران هزار سال گرفتار این بوده به چنان سخن خنده‌آوری زبان گشوده اند. گرچه در آغاز ، باور آن دشوار می نماید ولی نمونه های فراوانی از این عشق خنده آور یا عشق « پا در هوا» می توان در شعرها یافت. بلکه باید گفت در بیشتر جاها عشقی که شاعران بکار برده اند همین عشق پادر هواست.

از اینجا معنای این واژه بتاریکی گراییده ، سخنان پوچ در آنباره بسیار گفته شده و دامنه‌ها یافته ، مایه‌ی گیج‌سری مردم و خود شاعران و « عارفان» گردیده. بلکه از بس از معنی خود دور افتاده مضمون سخنان بیپا و بیخردانه ای گردیده که باید آن را دامی زیر پای دلبستگان به « ادبیات» شمارد. اینست کتاب در پیرامون ادبیات یک نشست از هفت نشستش تنها در این باره گفتگو کرده تا معنایش را از تاریکی بیرون کشد و آن دام را به آشکار آورد.

ما نمی توانیم همه‌ی آن سخنان را در اینجا بیاوریم. خوانندگان خود توانند جداگانه بخوانند. ولی کوتاهشده آنکه واژه‌ی عشق را در « ادبیات» فارسی در معنی‌های گوناگونی بکار برده‌اند. یکی از آنها که طبیعی‌اش می باشد ، دلدادگی و دلباختگی به یک « معشوق» است و او زنی است که دل از عاشق برده. در این باره شعرهای بسیاری هست ، مثلاً :

عاشق آندم كه بدام سر زلف تو فتاد      گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند

در اینجا معشوق « گیسودار» و همانا زن است ، گو که پنداری باشد و شاعر تنها برای شعرسرایی پدیدش آورده. لیکن در جاهای دیگر چنین نیست :

عشرت شبگير كن مي نوش كاندر راه عشق      شبروان را آشناييهاست با مير عسس

زان باده كه در میکده‌ی عشق فروشند              ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

بسي شديم و نشد عشق را كرانه پديد                تبارك الله از اينره كه نيست پايانش

بحريست بحر عشق كه هيچش كناره نيست       آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست

بعزم مرحله‌ی عشق پيش نه قدمي                   كه سودها بري ار اين سفر تواني كرد

در شعرهای بالا معنی عشق دانسته نیست و هرآینه هیچ معنی ندارد. هر « صاحب نظری» برای آنکه اعتراف نکند اینها بی معنی است از خود معنی پرتی برای آنها می تراشد و از اینجاست که « تفسیر» هریک از دیگری جداست.

معنی دیگری که شاعران از عشق خواسته اند به پیروی از صوفیان « عشق به خدا» ست. باشد که درباره‌ی شعرهای بالا نیز بگویند خواست شاعر عشق به خدا بوده. لیکن عشق بخدا با می و باده و ساغر چه سازگاری دارد؟! از آنسو معنی شعرها نیز با عشق بخدا نمی سازد. بماند که شاعر آنها  اساساً صوفی نبوده.

عشق بخدا که بدعت صوفیان بوده و خود معنی روشنی ندارد ، جز پندارپرستی و مایه‌ي دسته بندی و « جدا از دیگران زیستن و به آن بالیدن» نبوده. هرچه در دینها سخن از سپاسگزاری از آفریدگار و بایای آدمی به نیایش است در صوفیگری سخن از عشق بخدا بلکه عشقبازی با خداست. برانگیختگان که پرمغزترین سخنان را گفته و اینهمه از آراستگیهای آدمی از نیکوکاری ، خوشخویی ، راستگویی ، درستکاری و اینگونه خویها ستایش کرده‌اند که مایه‌ی رهنمونی آدمی براه راست ، راهی که خواست خداست ، می باشد و رستگارش میگرداند ، دیده نشده که سخنی هم از « عشق به خدا» برانند. ولی صوفیان ویلگرد و دریوزه دمادم سخن از آن رانده چنین وانموده اند که برترین سخنان و معنیها را ایشان می دانند.(برتری طریقت به شریعت)

« سپس كساني در اين اندازه نايستاده‌اند و عشقبازي با پسران خوشرو را سزا شمارده چنين گفته‌اند : « ما آن زيبايي خدا را در روي اینها تماشا ميكنيم» بگفته‌ی خودشان « جمال مطلق را در صور مقيدات ديده اند» آن جمله‌ی عربي « المجاز قنطره الحقيقه» كه شناخته گرديده در اين زمينه است. يك چنين معناي بيشرمانه اي زير آن خوابيده.

از اينجاست كه در شعرهاي صوفيان عشق بخدا و عشق با پسران ساده‌رو درهم مي بوده. عشق گفته گاهي آنرا مي خواسته اند و گاهي اينرا.

... سپس شاعران آنرا گرفته يك گام بزرگ ديگر نيز اينان برداشته اند. بدینسان كه عشق را يك چيز پا در هوا گردانيده در بافندگيهاي خود بكار برده اند. عشق گفته اند بي آنكه دانسته شود بكه و بچه ؟.. نيازي بچنان چيزي نديده اند.

اگر شما شعرهايي را كه از حافظ خواندم بياد آوريد خواهيد ديد عشق گاهي درياست ـ دريايي كه هيچش كرانه نيست ، گاهي راهست ـ راهيكه بايد سفر كرد و پيمود ، گاهي « مصبطه» است ـ مصبطه اي كه بر روي آن باده مي فروشند.

الا يا ايها الساقي ادر كاساً و ناولها              كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها

باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند     موسم عاشقي و كار به بنياد آمد» (در پیرامون ادبیات ، نشست پنجم)

نمونه های دیگر اینهاست :

از شبنم عشق خاك آدم گل شد            صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

در اینجا عشق سرچشمه‌ی فتنه‌ها نیز شناسانیده شده. ولی بیت زیر :

سر نشتر عشق بر رگ روح رسيد      يك قطره فروچكيد و نامش دل شد

جز یک مضمون بافی پادرهوای شاعرانه نیست که شاعر خواسته با همرده گردانیدن واژه‌ها‌ی عشق و روح و دل از یکسو و نشتر و رگ از سوی دیگر هنرنمایی کند. ولی از آنسو در دو بیت زیر :
گر باقليم عشق رو آري            همه آفاق گلستان بيني

هرچه داري اگر بعشق دهي       كافرم گر جوي زيان بيني

زمینه ، ستایشهای شاعرانه از عشق است بی آنکه معنی یگانه ای از آن دانسته شود و شاعر به اینکه مردم از آن چه معنی ای برداشت می کنند پروایی نداشته. اینگونه عشق که در شعرهای شاعران فراوان یافت می شود « هرکه هرچه برداشت» می باشد.

«... شاعران ايران گذشته از آنكه اين واژه را در آن معني پا درهوا گرفته هزارها بيت درباره‌ی آن سروده عمرهاي خود تباه گردانيده اند ، با همان واژه شُوند[= باعث] گيجسري مردم نيز بوده اند.

چيزيست آزموده : واژه هايي كه معنايي روشن نمي دارد چون در ميان مردم رواج گيرد و بگوشها رسد شوند گيجسري آنان گردد.» (همانجا)

یکی دیگر از زمینه هایی که واژه‌ی عشق را بکار برده اند در برابر خرد است. بگمان ایشان این دو باهم نتواند بود. چون از خرد بیزار بوده اند هواداری از عشق کرده اند. مولوی گفته :

عشق آمد عقل او آواره شد          صبح آمد شمع او بيچاره شد

همو از خرد ، نه به عشق بلکه به دیوانگی پناه می برد! :

زين خرد جاهل همي بايد شدن     دست در ديوانگي بايد زدن

آزمودم عقل دورانديش را           بعد از اين ديوانه سازم خويش را

همچنانکه دزد از مهتاب گریزان است ، روشنست که چه کسی از خرد می گریزد : این فلسفه فریبکاران را همچون دو چشم بینا برای نابیناست.

از اینجا دانسته می شود که عارفان « خردگریز» بوده اند و شما این را ببینید که ادیب نامبرده خود استاد دانشگاه است و در پرورش جوانان که فردای این سرزمین بدست آنان سپرده خواهد شد سهم دارد ولی کوشش او جز این نتیجه نخواهد داد که ایشان هم همچون عارفانی که یادشان می کند از خرد گریزند و خراباتی بار آیند. دنباله‌ی سخنان او خود گواه دیگری بر این گفته‌ است.

او در دنباله می افزاید :

« کسروی نمی داند که در منطق و مذهب عارفان ، عشق و خرد دو عالمِ متقابل است. از نظر عارفان بینایی و بصیرت عشق بیش از خرد است ، تا آنجا که عشق می تواند مسائل و مشکلاتی را که خرد از حل آن ناتوان است حل و شرح کند :

دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد        عشق می گفت بشرح آنچه بر او مشکل بود»

چنانکه گفتیم او از زبان عارفان که باورشان فلانست و بهمانست سخن می راند و باور خود را آشکار نمی گرداند. ولی ما ناگزیریم اینها را که چندین هوادارانه سروده باور خود او بدانیم و ایرادها را یکسره به او بگیریم. این سخنان اخیر او را در اینجا می‌شکافیم.

کسروی می نویسد :

« در كتابهاي صوفيان اينگونه جمله ها فراوانست: « چون عقل راه به جايي نمي برد ، پاي در راه سير و سلوك نهاد و طالب كشف و شهود گرديد». يا « چون به ناخن خرد گره از كار نمي گشود دست در دامن عشق زد» ، يا « چون عشق در دل رخت انداخت ، عقل خانه پرداخت»

مولوي مي گويد :

عشق آمد عقل او آواره شد        صبح آمد شمع او بيچاره شد

نيز مي گويد:

پاي استدلاليان چوبين بود        پاي چوبين سخت بي تمكين بود

ديگري گفته:

عشق آمد و كرد عقل غارت     اي دل تو بجان بر اين بشارت» (در پیرامون خرد)

از این تکه نخست روشن می شود کی « نمی داند» ولی می پندارد که « می داند». دوم ، صوفیان خرد را خوار گرفته ولی عشق را در برابر آن ستوده اند. ادیب نامبرده نیز همین را نوشته تنها بجای صوفیان ، عارفان آورده!

سپس می افزاید :

« کلید پیوندها و همبستگیها عشق است. اما این کلید معنوی ابزاری مادی هم دارد و آن شراب است ، زیرا شراب است که پرده از راز درون و غیب انسان برمی دارد و راز درون را آشکار می‌کند. شراب هم پرده از راز درون و غیب انسان برمی دارد و هم راز دهر را به انسان می نمایاند ، زیرا انسان در حالت تعقل و هشیاری روزانه پایبند معاش است و پایبند مسائل اجتماعی ، و عقل او را در قفس روابط اجتماعی گرفتار کرده است و شراب است که او را از این عقل می رهاند تا بتواند آزادانه در فضایی باز و آزاد سیر کند. ...» ( ایراننامه ، سال 11 شماره‌ي 3 ص481 تا 505)

در آغاز سخن واژه‌ی عشق را در جمله ای بکار می برد که هیچیک از معنیهایی که تاکنون گفته ایم ندارد : آنچه « کلید پیوندها و همبستگیها» باشد نه عشق به یک « دلبر» است ، نه عشق بخداست نه عشق پلید به ساده رویان است. گمانمان آنست که ادیب نامبرده بجای « پایه» ، « کلید» نوشته و معنی را نارسا گردانیده. اگر از نارسایی آن جمله چشم پوشیم ، نزدیکترین واژه به عشق که بتواند معنایی به آن دهد « مهرورزی» و مهربانی است. آنگاه می توان گمان کرد که خواسته بگوید : مهرورزی دلها را بهم پیوندد و همبستگیها را استوار دارد. اگر این خواست اوست به آن ایرادی نیست. خرد هم نه تنها با این مخالف نیست بلکه آن را راست و نیک می داند! ولی جای افسوس آنکه پس از این جمله ، دیگر سخنان او هیچ همبستگی به مهرورزی ندارد زیرا ناگهان پای باده را به میان آورده و گیریم که هرچه درباره‌ی آن گفته درست باشد ، دانسته نیست چرا خرد جلوگیر مهرورزی است و باده می باید تا آن را از کار اندازد تا عشق بتواند پیوندها و همبستگیها را پدید آورد!

ادیب نامبرده چنان سخن از رهایی از خرد می راند تو گویی گفتگو از رهایی از زندان است! یا آنکه این خرد است که جلوگیر آدمی از دستیافتن به خرسندی است و باید همچنانکه دزد « اتر» را در بیهوشی نگهبان بکار می برد باید با باده خرد را از کار انداخت تا به خرسندی دست یافت!

به همه‌ی اینها ادعایی را نیز افزوده : باده راز دهر را به انسان می نمایاند.

شما ببینید استاد دانشگاه را ، اینهمه دانشمندان در سراسر جهان روز و شب نیاسوده می کوشند که رازهای دهر را بیابند و او مدعی است که با اندکی باده این مهم دست یافتنی است. نتیجه‌ی دیگر آنکه مردمی که باده نمی نوشند از عشق بیبهره اند. اینهاست که گفتیم به رواج خراباتیگری نیز می کوشد.