پرچم باهماد آزادگان

166 ـ پاسخ يك بهايي بايرادهاي ما

جمله هاي پايين از كتاب بهائيگريست :

« همان لوح احمد كه آنرا شاهكار خود شمرده و براي هر بار خواندنش مزد صد شهيد نويد داده جمله‌ی نخست او اينست :
هذه ورقة الفردوس تغن علي افنان سدرة البقاء بالحان قدس مليح.
معني آنكه : « اين برگ بهشت است كه آواز خواند بروي شاخه هاي درخت كُنار بازماندن (بقاء) با آهنگهاي نمكدار پاكي (قدس)».

در ايـن جملـه غلطهايـي هست. زيـرا « تغـن» اگـر بمعني « آواز ميخوانـد» است بايستي بگـويد « تغني». بايستي بسـر « قـدس» الف و لام آورد و بگـويد « القــدس». « مليـح» اگــر صفـت « الحان» است بايستي بگويد : « مليحة». از آنسوي خواندن برگ بروي شاخه ها چه معني ميدهد؟!. آن بلبلست كه بروي شاخه ها خواند نه برگ. از اين گذشته « سدر» درخت كنار است كه در عربستان و جاهاي بي آب پيدا شود و اينكه در قرآن نامش آمده بهر آنست كه درخت ديگري در عربستان كمتر شناخته مي بوده. در ايران كه اينهمه درختهاي گوناگون مي باشد و كمتر كسي درخت كنار را ديده چه جاي ياد آن مي بوده؟!. تنها اين يكي نيست بيشتر جمله هايش از اينگونه است».
***‌
يكي از بهائيان كه ميگويند « مبلغ» نيز هست باداره‌ی ما آمده و چنين گفته است : « در اينجا آقاي كسروي اشتباه كرده. زيرا « ورقه» با كسر واو است (بوزن سركه) و خودش بمعني بلبل است.

دو بار آمده و دارنده‌ی پرچم را نديده و اين پيام را داده و رفته است.

ولـي ما « ورقه» بمعني بلبل در زبان عرب نمي شناسيم. يك كلمه‌ی « ورقاء» هست كه بمعني كبـوتر مي باشد.
(پرچم هفتگی ، شماره‌ی سوم ، 12 فروردین 1323)
بخش تاریخ

يك درفش يك دين
ـ1ـ
مردمي كه زير يك درفش زندگاني مينمايند بايد يكدين داشته باشند و بيك آيين زندگي نمايند.

سالها گذشت و حال پراكندگي ايرانيان آتش در دل من افروخت. هميشه آه ها از دل برآوردم و بارها اشك از ديده بارانيدم و چون جاي گفتار نبود لب از سخن فرو بستم. تاكنون كه باين گفتار مي پردازم و پرده از روي راز مهمي برميدارم.

اي پروردگار تو راز نهان داني تو داني كه مرا جز خرسندي تو آرزويي نيست و جز پشتيباني تو تكيه‌گاهي نه. اي پروردگار بر آفريده‌ی ناتوانت ببخشاي و مرا در اين راه رستگار فرماي! نام تو بلند باد اي پروردگار جهان.

***

ده قرن گذشت كه ايران همه سختي كشيد همه بدبختي ديد. پتياره ها يكي نرفته ديگري از پي فرا رسيد. گرفتاري ايران در اين ده قرن نه تنها تاراجها و كشتارهايي بود كه پياپي از بيگانگان ديد و بارها آتش بيداد در اين سرزمين زبانه كشيد و خشك و تر همه را بآتش خود سوزانيد. اين پتياره هاي دلگداز كه در تاريخها ياد كرده شده گرفتاري هاي آشكار ايران بوده.

گذشته از اينها ، يكرشته بدبختي هايي گريبانگير ايران بوده كه نه آشكار است ولي زيان آنها بيشتر مي باشد و اين بدبختي هاست كه مي خواهيم پرده از روي آنها برداريم.

در قرن سوم و چهارم هجري ، ايران حال بسيار نيكي داشت. حالي كه شايد تا آن زمان هرگز نيافته بود : انبوه ايرانيان خداپرستي را پذيرفته از مهرپرستي و ناهيد ستايي بيزاري جسته خردها بلندي يافته آيين مردمي رواج گرفته ـ از سوي ديگر ايران جبران گذشته را نموده و دست عرب را از اين سرزمين برتافته بلكه برخلفاي عرب چيره گرديده ـ اگر پاره‌ای پیشامدها نبود ايرانيان تاكنون بر سراسر آسيا دست داشتند.

در جهان كه چندين بار خردها برتري يافته و بر هوسها و نادانيها چيره گرديده يكي از آنها در اين قرنهاي نخستين اسلام در ميان مسلمانان و ايرانيان بوده. كساني تا در تاريخ كاوش ننمايند چه خواهند دانست كه در آن زمانها ايرانيان چه حالي را داشته اند و در خردمندي و دانايي و گردنفرازي چه پيشي و بيشي يافته بوده اند.

شايد كساني بگويند : اگر حال ايران و اسلام اين بوده كه مي گويند پس چگونه پاره‌ای ايرانيان از اسلام بيزاري مي جويند و از اينكه اسلام بر ايران چيره گرديده فسوسها ميخورند؟..

مي گوييم : كدام ايرانيان؟.. اگر ايرانيان آن قرنها را ميگوييد در آنزمان در ايران چنين كساني نبودند. تاريخ گواه راستگوست كه ايرانيان تا اسلام را نمي شناختند مردانه با او جنگيدند و چون با او برنيامدند باز زبوني از خود ننمودند و در دشمني ايستادگي كردند ولي سپس كه پي بحقيقت آن دين پاك بردند او را بدلخواه پذيرفتند و در راه آن بجانفشاني برخاستند.

بگواهي تاريخ در نيمه‌ی قرن سوم يعقوب ليث از ايران برخاسته چندان نيرومند گرديد كه دست تازيان را پاك از ايران برتافت بلكه تا واسط پيش رفته خليفه را دچار صد بيم ساخت. اگر ايرانيان اسلام را بدلخواه نپذيرفته هوادار آن نبودند پس چرا در اين هنگام از آن برنگشتند و با يعقوب بر خليفه نشوريدند؟!

در اين باره سخن بسیار است و من چون درپي موضوع ديگري هستم به آن نمي پردازم. ولي ميپرسم : اگر ايرانيان اسلام نمي‌پذيرفتند چه ميكردند؟! آيا از دين زردشت چه در دستها بازمانده بود كه بدستاويز آن از پذيرفتن اسلام سر بتابند؟! آيا سزاوار بود كه مردمي همچون ايرانيان به پايبند افسانه هاي مهر و ناهيد از شاهراه خداشناسي بازمانند؟! مردميكه از حقيقت چشم بپوشند كوردلند و چگونه ايرانيان كوردلي را برخود روا مي شماردند؟!

اگر مقصودِ پرسندگان ، ايرانيان امروزي است آري دسته اي از بيدردان پس از سيزده قرن و نيم تازه بياد زردشتيگري افتاده اند. ولي اينان سبكسرانيند كه هميشه همچون عروسكهاي خيمه شب بازي با انگشت ديگري جست و خيز ميكنند و صداي باريكي كه از گلوي آنان در مي آيد خود از گلوي كلفت ديگري ميباشد.

اينان از سالهاست كه بچنين نغمه هايي پرداخته اند. ولي من آشكار مي گويم كه جز از ابزار دست دشمنان ايران نمي باشند. اينان اگر سخن از روي انديشه مي رانند و مقصدي را در اين ميانه دنبال مينمايند چرا سخن خود را آشكار ننويسند؟! چرا هميشه بيكرشته سخنان قاچاقي در اينجا و آنجا بسنده نمايند؟! من در جاي ديگري روشن خواهم ساخت كه اين نغمه ها در ايران جز يكي از ميوه هاي سياست اروپاييان نمي باشد و كسانيكه ابزار اين سياست شده رخنه در بنياد ايرانيگري مي اندازند جز يكمشت مردم نادان و بي ارج نيستند.

دوباره مي گويم كه ايرانيان اسلام را بدلخواه پذيرفتند و جز اين نبايستي بكنند. هم در سايه‌ی اين دين پاك آسماني بود كه باندك زماني خردها بلندي گرفت و هوسها و نادانيها بسيار كم گرديد. نيز دوباره مي گويم كه اگر آنحال دير مي پاييد امروز ايرانيان دست بر سراسر آسيا داشتند.

ولي افسوس كه از همان زمان در ميانه‌ی مسلمانان نارواييها يا بعبارت بهتر پتياره ها رو نمودن گرفت و يكي نرفته ديگري پديد آمد. ايران نيز از اين پتياره ها بي بهره نماند بلكه بهره‌ی فزونتر يافت. اين بود از همان زمان اين كشور روي به پستي نهاد و بجايي رسيد كه هرگز نديده بود!

نخستين پتياره باطنيگري را بايد شمرد و اين اگرچه در قرن هاي دوم و سوم پديد آمد ولي در قرن چهارم در ايران رواج گرفت. باطنيان از مسلماني بهره اي نداشتند و خود يكمشت ديوانگان سرمستي بيش نبودند. ولي چون زير پرده‌ی مسلماني كار ميكردند بزرگترين گزند را بمسلمانان رسانيدند. بويژه پس از آنكه دولت فاطمي در مصر پديد آمد كه اين زمان باطنيگري رنگ سياست بخود گرفت و اين جهت ديگري بفزوني پيشرفت آن گرديد.

در ايران باطنيگري رواج نداشت تا هنگامي كه ديلميان از كوهستان خود بيرون ريخته بنياد پادشاهي‌ها گزاردند و خانداني از آنان بنام « كنگريان» كه در ديلمستان و آذربايجان و زنگان و اين پيرامونها فرمانروايي داشتند بنام سياست ، كيش باطنيگري پذيرفتند و اين آتش خاندان سوز را در ايران دامن زدند. سپس داستان حسن صباح و الموتيان پیش آمد كه شرح رسواييهاي آنان در تاريخها داده شده. سپس هم سيدمحمد مشعشع باطنيگري را با كيش شيعي بهم درآميخته آن كيش را پديد آورد كه بنام او « مشعشعي» بايد خواند.[1]

بهرحال باطنيگري نخستين رخنه در كاخ رستگاري ايرانيان بود و گزندي را بر ايران رساند كه براي شرح آن كتاب جداگانه ميبايد.

كساني از آنانكه امروز برخاسته و ميخواهند تاريخ ايران را از روي دلخواه خود تأويل نمايند چنين مي گويند كه حسن صباح بنام ايرانيگري آن دستگاه را درچيد و مقصودش بنياد يك فرمانروايي بومي ايراني بود. بر ناداني اين كسان افسوس بايد خورد. حسن صباح و فداييان او يكمشت ديوانگاني بيش نبودند كه از كشتن و كشته شدن لذت مي بردند. وگرنه آن فداييان كه با هزار حيله خود را بفلان پادشاه يا وزير رسانيده و او را كشته و خودشان هم كشته مي شدند اگر آنان را بجنگ روميان يا ديگر دشمنان ايران مي فرستادند بي شك سر باز مي زدند.

در آن زمان كه چنگيزخان بماوراءالنهر رسيده چهار سال در آن سرزمين قصابي مي نمود و صدها هزار بلكه هزارها هزار مردان را سر بريده و كودكان را شكم دريده و دختران را دامن عصمت پاره مي ساخت در چنين زماني باطنيان همچنان بكار آدمكشي پرداخته هر كجا شكاري پيدا ميكردند او را از دست نميدادند و يكي از آنان اين غيرت را نكرد كه خود را بچنگيز برساند و با كشتن آن نامرد جان و ناموس مليونها خاندان ايراني را رها گرداند. چنين نامردان پستي چه درخور است كه كسي درباره‌ی ايشان خوش بيني نمايد؟!

اين شنيدنيست كه در آخرها فداييان مزدور آدمكشي بودند بدينسان كه كساني از ايشان از فلان پادشاه يا فلان خليفه پول مي گرفتند كه بهمان پادشاه را كه دشمن اوست بكشند و خودشان نيز كشته شوند. چنين كساني ديوانه بگويي هستند. خونخوار بگويي هستند. بيغيرت و نامرد بگويي هستند. اينست نمونه اي از ميوه‌‌ی باطنيگري و بيهوده نيست كه من آن را پتياره ناميده بر پيدا شدنش در ايران فسوسها ميخوريم.

***

پس از باطنيگري بدعت ديگر صوفيگري را بايد شمرد كه آن نيز در قرن چهارم و پنجم در ايران رواج گرفت. من از صوفيان در جاي ديگري گفتگوي كرده‌ام و در اينجا بچند جمله بسنده مي نمايم :

صوفيگري در آغاز پيدايش خود عنوان پارسايي و از خود گذشتگي را داشت. ولي كم كم زشتي هاي در آن پيدا شده كار بآنجا رسيد كه صوفيان با اينكه خود را از مسلمانان مي شمارند در هر چيز راه جداگانه مي پويند.

در خداشناسي ، اينان لاف از رسيدن بخدا مي زنند و « طامات» ميبافند و با اين پندارهاي بيخردانه و بيشرمانه دل خود را خوش ساخته كساني از ايشان زبان به « سبحاني ما اعظم شأني» باز مي كنند و از گدايي خود شرم ننموده با پيغمبران بدعوي همسري برميخيزند.

در زندگاني ، اينان بيعاري و بيكاري را پيشه‌ی خود ميسازند و گدايي را ننگ نميشمارند. بجاي نماز و نياز با خدا كه شيوه‌ی مسلمانيست اينان پاي ميكوبند و دست مي افشانند.

ستمگر را بد دانستن و دادگر را نيكو شماردن كه در سرشت هر آدمي است اينان فرقي ميانه‌ی ستمگر و دادگر و بدكردار و نيكوكار نميگزارند و موسي را با فرعون بيك ديده مي بينند.

هر سخني كه گفته شود و ديگران ازو معنايي بفهمند اينان به آن معني خرسند نگرديده از پيش خود معني هاي ديگري ميبافند.

ديگران در جواني عاشق مي شوند آنهم بر زن زيباي جواني ولي صوفيان در پنجاه سالگي عاشق مردان پنجاه ساله مي شوند و هزارها غزل مي سرايند.

يكايك چه بشمارم : صوفيان در هرچيز خود را از مسلمانان جدا ميگيرند و مسلمانان را پوست‌پرست (قشري) ناميده چنين وامينمايند كه آنان بحقايق ديگري پي برده اند و بمغز دين راه يافته اند و بدينسان بر ديگران برتري دارند.

آن مسلماني كه بکشت و كار پرداخته از دسترنج خود نان مي خورد و تا بتواند از درماندگان و بينوايان دستگيري ميكند پوست‌پرست است ولي اين درويشي كه در بازار « شيئي لله» مي زند و دست بسوي هر مرد و نامرد دراز ميدارد مغزپرست ميباشد.

آن مردان غيرتمندي كه در برابر دشمن جانبازي ميكنند از آن راه بجايي نخواهند رسيد. ليكن صوفيان تن‌آسا كه در خانقاه گرد آمده پاي ميكوبند و دست مي افشانند از اين راه بخدا خواهند پيوست.

اينست پندار صوفيان و رفتار ايشان! اين رفتارها با مسلماني چه سازش دارد و چه علت خردپسندي براي هر يكي از آنها ميتوان پنداشت؟! من از همه چيز چشم مي پوشم و تنها مي پرسم : شما چرا رخت خود را ديگرگونه مي سازيد؟! براي چه گيس مي گزاريد؟! از بهر چه سبيلهاي خود را نمي زنيد؟! آنها ديگر چه حكمتي دارد؟! آيا نه اينست كه شما ميخواهيد هميشه انگشت نما باشيد؟! مي خواهيد با اين خودنماييها بر ديگران برتري فروشيد؟!

شنيدنيست كه در قرنهاي ششم و هفتم هجري كه گويا انبوه مردم گيس مي گزاردند صوفيان همه سر مي تراشيده اند و سر تراشيدن يكي از نشانه هاي صوفيگري شمرده مي شده است. ولي سپس كه سر تراشيدن ميان توده رواج گرفته اين زمان صوفيان گيس گزارده اند. پس اينان هميشه ميخواهند از مردم جدا باشند و بر مردم برتري بفروشند.

در اينجا بايد موضوعي را از تاريخ ايران شرح نمايم تا خوانندگان درست بدانند كه صوفيگري و باطنيگري چه آتشي بايران زده. بدانند كه اين جوش و خروش من از چه راه است و براي چه اينهمه دنباله گيري از صوفيگري و باطنيان دارم.

كسانيكه در تاريخ ايران جستجو نمايند خواهند ديد كه در قرنهاي سوم و چهارم هجرت در ايران غيرت و مردانگي چندان فزون بوده كه لبريز مي شده. در آنهنگام يكي از سرحدهاي جنگي ماوراءالنهر و ديگري آسياي كوچک بود كه در آن يكي هميشه با دسته هاي انبوه ترك کشاکش در كار و در اين يكي هر ساله با روميان جنگ بر پا مي شد.

سرحد ماوراءالنهر بعهده‌ی ايرانيان بود كه دليرانه در برابر جنگجويان ترك ايستادگي مي نمودند و آوازه‌ی جانبازي و مردانگي ايشان در همه جا پراكنده بود. با اينهمه از ايران ساليانه بيست هزار و سي هزار بلكه تا صد هزار مجاهد داوطلب گرديده دسته دسته روانه‌ی سرحد روم ميشدند كه در آنجا جنگ كنند و دليريها نمايند. اينست كه ميگويم : غيرت و مردانگي در ايران لبريز بود.

مي توان گفت در آن زمان هر يكتن ايراني در سايه‌ی غيرت و مردانگي ده تن بشمار مي رفت.

استخري كه يكي از جهانگردان و جغرافي نگاران قرن چهارم است تكه هايي درباره‌ی مردم ماوراءالنهر نگاشته كه بايد ترجمه نمود و در تاريخ ايران با زر نوشت. ميگويد : « در سراسر جهان اسلام سرحدي سخت تر از آنِ تركان نيست و مسلمانان در برابر آنان ايستادگي دارند و سراسر ماوراءالنهر ميدان جنگ بشمار ميرود». ميگويد : « از ماوراءالنهر سيصدهزار سواره و پياده برميخيزد بي آنكه تفاوتي در كار زندگاني مردم پيدا شود». ميگويد : « شنيدم در چاچ(2) و فرغانه چندان برگ و ساز جنگي هست كه بگفتن نيايد و در هيچ سرحدي ماننده‌ی آن پيدا نشود. چنانكه هر مردي از رعيت از صد تا پانصد اسب براي جنگ نگاه ميدارد».

مي گويد : غلامي از آنِ اسماعيل ساماني با يكدسته سپاه از آقاي خود روگردان گرديده روانه‌ی بغداد شد. در ماوراءالنهر از رفتن او تفاوتي نمايان نگرديد ولي در بغداد آمدن او اثر بي اندازه نمود و در دربار خليفه هرگز سپاهي ماننده‌ی آن ها نبود.

ابن مسكويه داستاني آورده كه در سال 355 بيست و اند هزار تن غازي از خراسان برخاسته بآهنگ سرحد روم روانه گرديده بودند و چون به ري رسيدند از ركن الدوله درخواستهايي نمودند از جمله اينكه بيت المال را بايشان واگزارد و چون ركن الدوله اين نپذيرفت غازيان بجنگ ايستادند و سه روز در درون شهر با ركن الدوله جنگيدند. از زبان ابن عميد وزير ركن الدوله چنين مي آورد : « نديدم گروهي دليرتر از اينان و كار آنان را ناانجام نگزاشت مگر اينكه سر دستگان بيشمار داشتند و اينان با يكديگر دشمني مينمودند».

اينست نمونه هايي از غيرت و گردنفرازي ايرانيان در قرن چهارم ولي اگر دو قرن جلوتر آمده بقرن ششم برسيم كمتر نشاني از اين گردنفرازيها خواهيم يافت. در اين قرن و قرنهاي پس از آن تاريخ ايران سراسر ننگين است.

در اين دو قرن تغيير مهمي در تاريخ ايران رويداده و ايرانيان پس از آن پيشرفتي كه داشتند به بدترين حالي دچار گرديده اند.

در قرن ششم دشمن نويني براي ايران در غرب پديد آمد. گرجيان كه مردم اندكي در كوهستان قفقاز بوده و قرن ها زيردست ايران بسر داده بودند اين زمان در سايه‌ی همدستي با ارمنيان و ابخازيان گروه انبوهي گرديده و در سايه‌ی پشتيباني دولت روم نيروي فراوان يافته و بكينه‌ی مسيحيگري و مسلماني با ايران بجنگ و ستيز برخاسته پياپي به شهرهاي آران و آذربايجان مي تاختند و آتش تاراج و كشتار را زبانه زن مي ساختند. در آخرهاي آن قرن كار چيرگي اينان بآنجا رسيد كه تا مرند تاراج نمودند و در اردبيل کشتار كرده دسته اي از مسلمانان را بيك خانه اي انباشته آتش زدند و درِ مسجد آدينه را كنده به تفليس بردند.

در چنين حالي فرياد آذربايجان بلند بود و ببغداد و عراق و همه جا فرستاده مي فرستادند. ولي كو مردي كه بفريادشان برسد؟!..

پس از آن نوبت پتياره‌ی مغول رسيد. پتياره اي كه تا جهانست فراموش نخواهد گرديد. در اين داستان شوم بود كه ماوراءالنهر آن سرزمين دليران چهار سال لگدمال مغولان بود و هزاران زبوني ديد. مرا مجال سرودن آنداستان نيست و همين بس كه بگفته‌ی جويني در يكي از شهرها چون مردان را براي كشتن بمغولان بخش نمودند به هر كشنده بيست و چهار كشته سهم رسيد.

ببينيد چگونه غيرت و مردانگي از ميان برخاسته بود كه مرداني شكافتن شكمهاي كودكان و دريدن پرده‌ی دختران را با چشم خود ديده دستي بلند نميكردند با آنكه يقين ميدانستند كه پس از ساعتي آنان نيز كشته خواهند بود!

اين چه سست نهادي است كه كساني دشمن خونخوار را در پشت ديوار خود يابند و هرگز تكاني بخود ندهند و آماده‌ی جلوگيري نشوند؟! در آن چهار سال كه چنگيز در ماوراءالنهر نشست و بكشتن و كندن و سوختن پرداخت اگر در خراسان و ديگر گوشه هاي ايران غيرتمنداني برخاسته هر يكي دسته اي را پشت سر خود مي انداختند و مردانه بجانبازي مي پرداختند چگونه مغولان از جيحون بدينسو پا مي گزاردند؟!.

اين آتش خانمانسوز را در ايران محمد خوارزمشاه برافروخت و گناه بيشتر از آن گردن شكسته مي باشد. ولي خود ايرانيان نيز اين زمان ، ايرانيان دو قرن پيش نبودند و از غيرت و مردانگي قرنهاي سوم و چهارم هرگز نشاني پديدار نبود.

اين خود بس شگفت مي نمايد كه مردمي در دو قرن از آن بلندي باين پستي بيايند و پس از آنهمه سربلندي و گردنفرازي بدينسان زبون و خوار گردند.

ولي شگفتي ندارد. خدا آدميان را كه آفريده « خرد» را راهنماي آنان ساخته. مردمي كه خرد را لگدمال مي‌سازند و همگي راه ناداني ميپويند چه شگفت كه بدينسان در افتند و بدينسان سزاي ناداني هاي خود را دريابند؟! پس از قرن چهارم نادانيهاي بي شماري در ايران رواج گرفت و چون كسي در جلو نايستاد روز بروز بيشتر گرديد و ريشه‌ی غيرت و مردانگي و گردنفرازي را از اين كشور برانداخت.

اين نادانيها دو يا سه تا نيست ولي چنانكه گفتيم بزرگترين آنها باطنيگري و پس از آن صوفيگري است. باطنيگري باد سموم را ميماند و بدانسان كه چون باد سموم بباغي وزيد همه‌ی گلها و درخت ها و سبزه ها را خشك و سياه مي گرداند و ريشه هاي آنها را از كار مي‌اندازد و يك باغي خرم و دلزداي را در اندك زماني بيابان خشك و دلگدازي مي گرداند ، باطنيگري نيز چون در دلي جا گرفت ريشه‌ی غيرت و مردانگي و مردمي و خردمندي را مي سوزاند و ديوانگي و ناداني و بيباكي را جانشين آنها مي گرداند.

آن ناداني كه در ايران نشسته در راه پيشرفت سياست دولت فاطمي در مصر جانبازي كند ، آن فرومايه‌اي كه فلان و بهمان را خداي جهان باور نمايد ، آن كج نهادي كه براي هر سخني و هر چيزي معناي دیگري (جز از آنكه همه‌ی مردم مي فهمند) پندارد[3] ، چنين كسي از خرد و غيرت و آدميگري پاك بي بهره است و ازو جز پستي و ديوانگي چشم نتوان داشت.

اما صوفيان درباره‌ی آنان اين بس كه در هر كاري خود را از مردم جدا ميگرفتند و با نيك و بد توده كار نداشتند. اين بس كه با تن درست و گردن كلفت پي روزي نرفته براي نان شكم خود چشم بدست اين و آن ميدوختند. اين بس كه ستمگر و ستمديده هر دو را با يك ديده مي ديدند. از چنين كساني چگونه ميتوان اميد غيرت و مردانگي و جانبازي داشت؟.

آنكه چنگيزخان شكمهاي كودكان را ميدريد و سرهاي جوانان را ميبريد و پرده‌ی زنان را پاره ميكرد همه‌ی اينها در نظر عاميان قشري بود. صوفي عارف آن را با ديده‌ی ديگر ميديد و همانا « بيرنگي اسير رنگ شده و موسا با فرعون در جنگ شده بود».[4]

صوفي يكعمر رياضت كشيده تازه باين نتيجه رسيده كه « چنگيز» را « خدا» شناسد و از خدا جدايش نداند. با چنين حالي چگونه او تكاني بخورد و از ديدن و شنيدن آن نامرديها و نابكاريها بجوش و جنبش برخيزد؟!

آنكه در قرن هاي سوم و چهارم ايرانيان براي جانبازي از خراسان به آسياي كوچك مي‌شتافتند و تنها از يك ماوراءالنهر سيصد هزار سپاهي برميخاست اينها نتيجه‌ی آن آتش غيرت و مردانگي بود كه اسلام در دلها افروخته بود ولي اين زمان آن آتش فرو نشسته بلكه خاموش گرديده بود. باطنيان مردم را از مسلماني دلسرد ساخته و صوفيان چشمه‌ی صاف آن دين آسماني را گل آلود گردانيده بودند.

كساني خواهند گفت مگر همه‌ی ايرانيان باطني يا صوفي گرديده بودند؟.. ميگويم : نه! باطنيان و صوفيان جز دسته هاي اندكي نبودند. ولي انديشه هاي صوفيانه جهانگير شده انبوه ايرانيان خواه ناخواه زبون آن انديشه ها گرديده بودند.

اين هميشه هست كه چون بدعتي پديد آمد و غيرتمنداني بجلوگيري از آن برنخاستند اگرچه آن بدعت را جز گروه اندكي نپذيرند ديگران نيز بي بهره از آن نمي مانند.

جويني داستاني مينويسد كه چون چنگيزخان بشهر بخارا درآمد و بمسجد آدينه رسيد بر منبر نشست و مغولان اسبها را بحياط مسجد آوردند تا در آنجا كاه و جو دهند و قرآنها را زير پا ريخته صندوقچه هاي آنها را آخور ساختند و علما را بپاسباني اسبها برگماردند « در اين حالت امير امام جلال الدين علي ابن الحسن الرندي كه مقدم و مقتداي سادات ماوراءالنهر و در زهد و ورع [؟] مشاراليه روي بامام عالم ركن الدين امام زاده ... آورد و گفت مولانا چه حالتست؟ اين كه مي بينم به بيداريست يا رب بخواب. مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بي نيازي خداوند است كه مي وزد سامان سخن گفتن نيست ...»

اين داستان گواه درستي بر گفته‌ی ماست. زيرا ركن الدين امامزاده چنانكه از نامش پيداست صوفي نبوده. ولي سخنش صوفيانه است. اين شيوه‌ی صوفيانست كه براي هر پیشامدي عذري ميتراشند و هرگز تن زير بار سختي نميدهند. مسلماني از چنين سخن بيزار است. يك مسلمان اين نمي تواند كه دشمن خونخوار را بدرون شهر راه داده زنان و دختران را زبون دست او گرداند. يك مسلماني جان مي بازد و چنان ناروايي را برنميتابد. مگر زندگي چه ارجي دارد كه آدمي از بهر آن تاب به هر ناروايي بياورد؟!

زنان و كودكان را با رنگهاي پريده ديدن و دل بجانبازي ننهادن و « باد بينيازی خدا ميوزد» گفتن ننگي است كه مسلماني از آن بيزار است!

سخن كوتاه ميكنم و دوباره مي گويم : از جهت هاييكه ايران را زبون مغول ساخت يكي باطنيگري و ديگر صوفيگري بوده.

[1] : تاریخ پانصد ساله‌ی خوزستان دیده شود.
(2) : همانجاست كه امروز تاشكند ناميده مي شود.
[3] : نویسنده در جای دیگری شرح میدهد که « تأویل» یا بیرون بردن سخن از معنی آشکار و همه‌فهم آن از بدعتهای باطنیان و یادگار شومی از ایشان است.
[4] : اشاره است به این شعر :
چو بیرنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد
که ستایش از بیرنگی و بیباوری است و نکوهش از باورمندی (و نیز غیرت!).(پیمان ، سال دوم ، شماره‌ی ششم ، 15 خرداد 1314)