پرچم باهماد آزادگان

198 ـ گفت و شنيد ـ1


مرا آشناييست كه نخست مسيحي بوده ولي چون بزرگ شده و درس خوانده همچون هزاران ديگران از دين روگردان شده ، و چون سالها در اروپا ميزيست پس از بازگشت بديدنم آمد و نشست و از ديدار هم خشنودي نموديم و او بسخن درآمده چنين گفت : در اروپا رشته‌ی فلسفه را دنبال ميكردم و در موضوع دين نيز اتد[=etude] كردم و چون بايران بازگشتم و شنيدم شما مجله مينويسيد و طرفداري از دين ميكنيد بسيار تعجب كردم و بعضي شماره هاي مجله تان را گرفتم و خواندم. حقيقت اينست كه چيزي نفهميدم و اينست آمده ام با خودتان گفتگو كنم. شما كسي نيستيد كه بتعصب يا منظور مادي چيزي نويسيد و بايد يكي دو ساعت با هم نشسته اين موضوع را حلاجي كنيم و من نميـدانم مي توانيم گفتگو كنيم يا نه؟!.

گفتم : چرا نتوانيم و بهتر از اين چه كاري ميداريم؟!.

گفت : اگر بدتان نيايد اشكالاتي كه در موضوع دين دارم مطرح كنم و ايرادهاي خود را بگويم ، و چون من در اين موضوع اتد كرده ام از روي بصيرت و احاطه ايراد خواهم كرد.

گفتم : بدم نخواهد آمد. شما آزادانه ايرادهاي خود را بگوييد و اين مرا فرصت خواهد بود كه خواست خود را از دين روشنتر گردانم. شما ايرادهاي خود را يكباره بگوييد و من هم يكباره پاسخ خواهم گفت. چيزي كه هست بايد خواستتان رسيدن براستي باشد و پافشاري به پيش بردن گفته هاي خود ننماييد. اگر شما از روي بينش و فهم ايراد خواهيد گرفت من نيز از روي بينش و فهم پاسخ خواهم داد.

گفت : من تصديق ميكنم كه اديان سه هزار سال بيشتر دنيا را اداره كرده. انبياء مردم را از بت پرستي نجات داده و خودشان عقايدي در اطراف زمين و آسمان و خدا و بهشت و جهنم بمردم ياد داده و اصول معيشتي هم بنياد نهاده اند كه تقريباً سه هزار سال يا بيشتر دوام داشته. ليكن از آنجا كه عالم در ترقيست سوسيولوژي اروپا (علوم اجتماعي) پيدا شده و آنرا از بين برده و اولين ايراد من بشما اين است كه اصول عقيده و معيشتي اديان در نتيجه‌ی ترقي كون محكوم بنابودي شده و از ميان رفته و شما كه ميخواهيد آن را بازگردانيد اولاً مبارزه با طبيعت مي‌نماييد و ثانياً بر فرض آنكه مغلوب نشده و موفقيت پيدا كنيد تازه نتيجه آن خواهد بود كه مردم را از ترقي بازداشته بقهقرا بازگردانيد.


ايراد دوم من اينست كه اساس دين شناختن خداست. باين معني مردم ديندار ميشوند تا خدا را بشناسند و گفته ميشود اگر كسي نشناخت در آتش خواهد بود. در حالي كه شناختن خدا دشوار است و ما امروز نمي توانيم به هستي خدا معترف باشيم. زيرا اين كار نه جهت عاقلانه دارد و نه ما دليل براي آن پيدا ميكنيم. در زمانهاي قديم مردم چون اغلبي از حوادث را درك نميكردند آنرا بخدا نسبت ميدادند. مثلاً كيفيت تشكيل ابر و باران را درك نميكردند و ناچار شده مي گفتند خدا آن را ميكند. ولي ما كه امروز علتهاي طبيعي همه‌ی اينگونه حوادث را كشف كرده ايم و مي بينيم عالم يك دستگاه مرتب و منظمي است كه هر امري در وقت و موقع خود حادث مي شود ديگر چه احتياجي داريم كه خدايي فرض كنيم. از طرف ديگر گـرفتيم كه خدايي هست آيا معقولست كه ما را بگناه آنكه دليل پيدا نكرده و او را نشناخته ايم بآتش سوزاند؟!.

سوم يكي از اركان دين تصديق انبياست. تورات نامهاي انبياء بسياري را مي برد كه بايد تصديق كرد و بمعجزات آنها ايمان آورد. خود آنها بماند همين معجزات اشكال بزرگيست و مسلم است كه اساسي ندارد. در انجيل معجزاتي بمسيح نسبت ميدهد كه اگر يكي از آنها راست بود شهرت مسيح تمام كشور يهود و روم را فرا ميگرفت. در حالي كه ما مي بينيم روميان از آمدن و رفتن مسيح اطلاعي نيافته اند.

ميگويند مسيح لازار را پس از چند روز از مرگش زنده گردانيد ، و او با مسيح سياحت مي كرد و زندگي مينمود. ما ميدانيم كه اگر چنين كاري رخ ميداد مردم بهيجان آمده لازار را روي دست گرفته بهمه جا مي‌بردند و از همه‌ی اطراف كشور بديدن او مي‌آمدند و در همه‌ی كتابهاي تاريخ آن را مي‌نوشتند. در حالي كه مي بينيم در هيچ كتابي ذكري از آن نشده و از انجيلها تنها يكي آن را نوشته و از سه انجيل ديگر بكلي بيخبر بوده اند و ما ناچاريم كه آن را باور نكنيم. گذشته از آنكه علم منكر اين چيزهاست و اين محال است كه مرده اي زنده گردد.

چهارم  امروز علوم بسيار ترقي كرده و مسئله‌ی تكوين تا اندازه اي روشن گرديده و شما از علوم ناآگاه نيستيد. ما يك كتابي را كه بدست مي گیريم مي بينيم تاريخ كره‌ی زمين را از هنگامي كه از كره‌ی آفتاب جدا گرديده تا امروز بشيرين ترين زباني با روشنترين دليلها براي ما شرح ميدهد و ما چون آن را ميخوانيم و بپايان ميرسانيم با يك لذتي از دست بزمين مي گزاريم و در دلهاي خود يك نوع استراحتي حس ميكنيم و سپس بهرچه در اطراف خود نظر مي‌اندازيم با زبان آشكار صحت آن شرح و بيان را بما حكايت مي كند. شما ميدانيد كه علما مي گويند زمين از كره‌ی خورشيد جدا گرديده و نخست توده‌ی بخار آتشيني بوده و كم كم سرد گرديده و پس از سرد شدن بوده كه موجودات در روي آن شروع به پيدايش كرده وليكن بتدريج در قرنهاي طولاني ما به يقين ميدانيم كه موجوداتي كه امروز هست از گياه و درخت و جانور و آدمي بنحوي كه امروز هست نبوده. ماده‌ی حيات اول در حيوانات بسيار كوچك و ساده پيدا شده و بتدريج از آنها جانوران بالاتر ، تكوين يافته و در ضمن چندين ميليون سال باينجا رسيده است. عقيده‌ی عوام بر آنست كه اسب و استر و شتر و گاو و گوسفند هر نوعي جداگانه خلق شده. ولي ما در علم مي بينيم كه مرجع همه‌ی اينها بيك اصل است و حتي آدمي نيز جداگانه خلق نشده و امروز از مسلمات است كه از يك حيوان ديگري نشأت نموده. اينها دليلهاي بسيار براي خود دارد. در ايران اين را بداروين منسوب ميكنند ولي چنين نيست. صدها علماي بزرگ در اين رشته كار كرده اند و آنچه را داروين در موضوع حيوانات و انسان گفته بوده ديگران بسراسر عالم منطبق گردانيده اند. امروز كسي منكر اينها نيست و نتواند بود. اساساً چيزي را كه با ديده مي بينيم چگونه انكار كنيم؟!..

ايراد من اين است كه با اين اطلاعات گرانبها كه ما از راه دانش بدست آورده ايم ديگر چه نيازي بخواندن قضيه تكوين در تورات پيدا ميكنيم؟!. اساساً چگونه مي توانيم با دانستن اينها تورات را بدست گيريم و آن قصه ها را بخوانيم؟!. آيا اين نظير آن نيست كه مرد جهانديده و مجربي در پنجاه سالگي اطلاعات و تجربه هاي خود را كنار نهاده و بافسانه هائي كه در زمان كودكيش از زبان پيره زنها شنيده تنزل نمايد و اگر نكرد خدا او را بآتش سوزاند؟!. آقا جان مگر عقيده اختياريست كه اگـر كسي نداشت خدا عذابش كند؟!. اساساً ميگوييـم براي چه اديان از اين حقايق علمي آگاه نبوده اند و ما ادني اشاره در كتابهاي ديني باينها نمي يابيم؟!. برداشت آن كتابها همه بر اينست كه انسان يك مخلوق مستقل و جدائيست و اولين انسان كه پيدا شده داراي علم كافي بوده و نامهاي حيوانات و اشياء را ميدانسته. در حاليكه علوم ميگويد انسانها قرنها در جنگلها بسر برده اند و در آن زمان هيچ نميدانسته اند و زبان براي حرف زدن نداشته اند و بمرور زمان بوده كه باينها رسيده اند.

 

كنون اگر ما بنزد يك روحاني برويم و اينها را بپرسيم آيا جز توهين و تكفير پاسخي خواهيم شنيد؟!. من نميدانم شما با دانشهاي خود چگونه بچنين كساني كمك مي كنيد و مايه‌ی تجري آنها مي شويد؟!.

ايراد پنجم اينست كه ميگويم : آيا دين امروز بما چه تواند آموخت؟!. چه چيزي هست كه ما نميدانيم و از دين توانيم ياد گرفت؟. آيا رواست كه برويم و سالها رنج بريم و صدها و هزارها حقايق را ياد گيريم و آنگاه بياييم و همه‌ی آنها را كنار گزاريم و بنام دين و از ترس آنكه خدا ما را بآتش بسوزاند گوش بسخنان بي ثمر و بي اساس يك روحاني دهيم؟. آيا شما اين را سزاوار مي‌شماريد؟!.

بدينسان دوست ما سخن را بپايان رسانيد و چشم بروي من دوخت كه پاسخ شنود. گفتم بايرادهاي ريشه داري برخاستيد و من ناگزيرم بپاسخ درازي پردازم و چشم ميدارم چنانكه من حوصله نمودم و شما سخنان خود را بپايان رسانديد و نيك گوش دادم و آنچه گفتيد بياد و انديشه سپردم شما نيز حوصله نمائيد و آنچه ميگويم بياد و انديشه سپاريد ، و اگر سخني را از من نپذيرفتيد يا خرده اي بانديشه تان رسيد برآن نباشيد كه در زمان بپاسخ پردازيد و يا زبان بخرده گشاييد. امروز از شما هيچ پاسخ يا خرده اي نخواهم پذيرفت. امروز همه را گوش باشيد و بشنويد و فرا گيريد و باري يك هفته يا دو هفته اينها را بينديشيد و پس از آن بيائيد تا بار ديگر روبرو نشينيم و بگفتگو پردازيم و نگوئيد كه چرا من خودم اينكار را نمي كنم و بگفته هاي شما بيدرنگ پاسخ ميدهم. من سالهاست در اين زمينه ها چيز مي نويسم و اين ايرادها كه شما ميگيريد من بارها انديشيده ام و پرسيده ام و پاسخ هائي نيز در برابرش پيدا كرده ام. اگر نوشته هاي مرا خوانده بوديد از بسياري از ايرادها بي نياز شده بوديد. باري بپاسخ گفته هاتان مي پردازم :

نخست گفتيد جهان در پيشرفت است و سوسيولوژي يا علوم اجتماعي اروپا راه شناسائي جهان و آيين زندگاني را كه دينها آورده بوده از ميان برده. من ميگويم : پيشرفت جهان جاويدانست و در جائي نخواهد ايستاد و چنانكه انديشه هاي نوين اروپائي راه و آيين دينها را كهنه ساخته و از ميان برده بايد بهنگام خود انديشه هائي نيز اينها را كهنه گرداند و از ميان برد. شما چه ميدانيد كه ما بيك راه و آيين بالاتر از سوسيولوژي اروپا نميكوشيم؟!. تنها از نام دين كه مي بريم بآن نتيجه نرسيد كه ما مردم را پس مي بريم و جهان را از پيشرفت باز ميداريم. راستي هم اينست كه ما بالادست انديشه هاي اروپائي را گرفته ايم و مردم را نه تنها به پسرفت وانميداريم گامهايي نيز به پيشرفت ميرانيم. شما كه باروپا رفته و سالها در آنجا درس خوانده ايد اين را بآساني باور نخواهيد كرد كه در شرق چنين كاري انجام گيرد و من نيز در اينجا نمي خواهم بسخناني در اين زمينه پردازم و تنها بيك نمونه‌ی بسيار كوچكي بس مي نمايم : شما مي دانيد كه در اروپا رمان نويسي را جايگاه بلنديست و كساني همچون ويكتور هوگو و آناتول فرانس بآن برخاسته اند. ولي ما در نخستين شماره‌ی نخستين سال پيمان نخستين گفتار را درباره‌ی رمان نوشته و پرده از روي بيهودگي آن برداشتيم و رماننويسي را يك كار نكوهيده اي نشان داديم. كنون آن را بخوانيد و ببينيد آيا توانسته ايم كاري انجام دهيم؟!. و آنگاه مرا كتابي درباره‌ی اروپا و اروپاييگريست كه كساني از خود اروپائيان آنها را ديده اند و براست داشته اند. شما توانيد آن را نيز بخوانيد. گذشته از اينها سوسيولوژي اروپا راست است كه تكاني بجهان داده و راههاي پيشين را از كار انداخته. چيزي كه هست خود راهي بروي جهان باز نكرده و آنچه ما ميدانيم اروپا امروز براه نيفتاده و سرگردان و بيراهست و اگر راستي را بخواهيم اين جنگها كه مي بينيم بيش از همه نتيجه‌ی بيراهي اروپاست. ولي اين سخن بسيار بزرگتر و درازتر از آنست كه بتوانيم در اين نشست با شما بپايان رسانيم. بويژه با ناآشنايي‌ای كه شما بسخنان ما ميداريد و بيگمان در فهم و داوري دچار سختي خواهيد بود.

[دنباله‌ی این را در شماره های آینده بخوانید.]
(پرچم هفتگی شماره‌ی هفتم ، 5 اردی بهشت 1323]

پایگاه : خوانندگان با خواندن گفتارهای پرچم ازجمله گفتار بالا بیگمان این درمی یابند که آن نامه با چنین سخنانی چه رسانه‌ی ارجداری بوده و آنها که او را به بهانه‌ی سراپا دروغ « توهین به اسلام» بازداشتند چه خیانت بزرگی به کشور روا داشته اند.

تنها ساعد مراغه ای ـ آن نخست‌وزیر بدخواه ـ نیست که چنین سیاهکاریهایی درباره‌ی این توده روا داشته. ما امروز نیز می بینیم کسانی انکیزیسیون در قرن بیست و یکم راه انداخته و بآن می کوشند که برخی صداها به گوشها نرسد و مردمان در ناآگاهی و نادانی بمانند تا ایشان به کام خود رسند. اینست درمی یابیم که خیانت از یک تن و دو تن ،‌ از یک دولت و دو دولت ، از یک رژیم و دو رژیم نیست که سر می زند ،‌ از یک کمپانی است ، از یک دسته‌ی بدخواه و سیاهکار سرمیزند که ریشه شان به زمان قاجار میرسد و ما نامشان را « کمپانی خیانت» گزارده ایم. خوانندگان در کتابهای دادگاه و افسران ما آن دسته را بهتر خواهند شناخت.

همین هفته‌ی گذشته یک تارنمایی به نشانی

pakdini.mihanblog.com

را فیلتر کردند. در این تارنما آنچه نبود : ایرادگیری ، کارشکنی و دروغ‌پراکنی علیه دولت بود. بگمان نزدیک به راست ، تنها چیزی که مایه‌ی فیلتر شدن آن شده ایرادهایی است که در برخی گفتارهایش به شیعیگری گرفته ـ آن هم ایرادهایی با زبان فرهنگ و دانش نه با دشنام و تحریف.

 آیا پاسخ چنین ایرادهایی سانسور است؟! آیا معنی این کار چیست؟! آیا این از « حقانیت» برمی خیزد؟!.

 سخنانی در هفتاد سال پیش گفته شده و خواست نهایی از آنها از میان برداشتن پراکندگی میان توده‌ی ایرانی است. این پراکندگیها که مایه‌ی صد دشمنی ، کینه توزی و خونریزی است (نمونه‌ی نزدیک آن : پیشامد چابهارـ پایان مهرماه 91) ، این کشور را به سیه روزی کشانده و مایه‌ی اصلی بدبختی و درماندگیهای ایران است. آیا مردم نباید بدانند کیشی که دارند چه زیانهایی از آن برمی خیزد؟! نباید دریابند که مایه‌ی پس ماندگی همین کیشیست که به آن گرفتارند؟! آنانکه به این کشور دلبستگی دارند آیا نباید به این گرفتاریها بیندیشند و راه چاره را بشناسانند؟!

از راه دیگری به این سخن درآییم : آیا در این هفتاد سال شما پاسخی به آن ایرادها داشتید؟! اگر بگویید نداشتید ، این تیره‌دلی از شماست که با آنکه از زیانمندی کیشتان آگاه شده و پاسخی به آن ایرادها نیز نداشتید ، خشنودی که نشان ندادید هیچ از آن باز هم نگردیده اید ـ نه تنها همدستی و همراهی نشان ندادید بلکه به دشمنیها برخاسته اید.

از آنسو این بدخواهی بزرگی است که با مردم کرده اید و نگزاشته و نمی گزارید مردم از آنها آگاه گردند. باید روزی در دادگاه به این گناهتان پاسخده باشید. اگر هم بگویید : « آری ، پاسخ داشته و داریم» ،‌ می گوییم پس چرا دست به انکیزیسیون و سانسور می یازید؟! مگر پاسخهاتان آن ایرادها را بی‌اثر نمی تواند کرد؟!..

گفتارهای سراسر دروغ و بیشرمانه ای که تاکنون نوشته شده بکنار ، هر کدام از شما که دست به قلم برده بجای پاسخ دادن به ایرادها ، بیک رشته خرده گیریهای بیپا ، خنک و پنداری به کسروی برخاسته اید ، چرا به جای پاسخ به آن ایرادها به بیراهه میروید؟! در چنین جاهایی به یاد آن مثل می افتیم. مردی به باغی درآمده به میوه دزدی آغازید. باغبان سر رسیده پرسید : مردک در باغ من چه می کنی؟! او پاسخ داده گفت : تو چرا موی سرت سفید است؟!..

در هر حال سانسور پاسخ حقیقتگویی نمی تواند باشد. این ورشکستگی نمودن است و بس. سانسور نهایت پیشرفت و رواج حقایق را کند گرداند ، این نیست که بتواند جلو آن را گیرد.

 

بخش تاریخ
يادي از دليران

جلال الدين خوارزمشاه

  ما پارسال يادهايي از جلال الدين خوارزمشاه كرديم و امسال گفتار پايين كه از آقاي تويسرکاني رسيده با چشم پوشيدن از ديباچه اي كه داشت آن را مي آوريم. دليري و مردانگي جلال الدين اين ارج را دارد كه بارها از آن گفتگو كرده شود.

پيمان 

سلطان محمد باولين جنگي كه با يزك مغول در ماوراء النهر نمود چنان هراسان گشت و خود را باخت كه با وجود سيصدهزار سپاه آراسته و هزاران سپاه سالاران ، لشکر را در هر سو پراكنده داشت و خود از لشکر كناره گرفته در كشور خويش از شهري بشهري و از قلعه‌ا‌ی بقلعه‌ای از جلو دشمن ميگريخت و سرداران و لشکرياني كه همه جا به پيشواز مي‌شتافتند دستوري جز گريز و پرهيز نمي يافتند بجاي آنكه مردم را دل بدهد و بجنگ و پافشاري برانگيزد از فراواني سپاه دشمن و رزم آزمايي لشکر تاتار بيم ميداد و گاهي هم كه فرصتي بدست مي‌آورد بعيش و شادكامي مي پرداخت.

مجيرالدين وزير بي تدبير پادشاه نيز كه مانند همه‌ی وزراي دربارهاي استبدادي جز بدست آوردن دل پادشاه و خوش داشتن سلطان انديشه‌ای در سر نداشت و جز در اين باره كفايتي از خود نشان نميداد بجاي آنكه كار رزم را بسازد ببزم آرايي سرگرم بود و مقارن همان زمان كه مجاهدين بلخ و بخارا با سپاه دشمن در زد و خورد و رزم آزمايي بودند بزم تاريخي نيشابور را كه ننگ آن در سرگذشت سلطان محمد كم از نام جلال الدين در تاريخ مردانگي نيست مي آراست (1)

جلال الدين كه براستي دين را جلال بود نيز در بند بي پروايي پدر گرفتار و هر قدر خواهش مي كرد و اصرار مي ورزيد كه اكنون كه سلطان خود بايستادگي و جنگ با دشمن تن در نميدهد توده‌ای سپاه باو واگذارد تا با دشمن به جنگ و ستيز برخيزد و از پيشرفتهاي تند و پياپي دشمن جلوگيري كند و اگر سرانجام ملك و سلطنت هم از دست برود و كوشش و جانفشاني بموفقيت و دوستكامي نينجامد شرف و نيكنامي بر جاي باشد.

سلطان بس كه از بيم و هراس دشمن آشفته و پريشان گشته بود خواهش فرزند را نپذيرفت و اين نينديشيد كه چون يك چندي دشمنان را برزم شاهزاده مشغول سازد اگر هم فيروزمند نشود تواند بود كه گاه بزم بديرتر شود و از بي سر و ساماني وي تا اندازه‌ی بكاهد تا اندكي از رنج راه و پريشاني آوارگي بياسايد.

همت والاي شاهزاده پيوسته گرفتار تن آسايي سلطان محمد بود تا آنگاه كه خبر دستگير شدن زن و فرزند سلطان در قلعه‌ی قارون بدست دشمن بوي رسيد و سلطان از تب و تاب اين فجيعه بخوابگاه ابدي شتافت.

بمرگ سلطان محمد كشور ايران بلكه جهان غيرت و جوانمردي باز بنام شاهزاده جلال الدين زنده گشت.

پادشاه جوان و جوانمرد جلال الدين كه گويي خدايش آفريده بود بمغولان معناي دليري و مردانگي را بنمايد چنانكه آنان نيز گمان داشتند ايشان را خداوند برانگيخته است تا مرد و نامرد را بيازمايد ـ بايستادگي در برابر دشمن برخاست و مدت هشت سال در ممالك هند و شهرهاي ايران و اطراف شام پيوسته در تك و تاز بود.

در اين مدت كم جلال الدين سه جنگ با مغولان نمود كه در بعضي شكست خورد و در برخي فيروزمند گشت و در همه‌ی هنگامه ها سرفراز بود چه در ستيز و چه در گريز ، چه آنگاه كه لشکر مغول را در زير قلعه‌ی واليان گريزاند و چه آنگاه كه در كنار رود سند خود از برابر چنگيزخان گريخت.

در كنار رود سند هنگامه اي رخ داد كه نام و آوازه‌ی آن ـ بسرفرازي جلال الدين ـ در تاريخ رزم آزمايي كم از داستانهاي افسانه وار رستم و اسفنديار نيست.

جلال الدين در اين جنگ فيروزي نيافت و جان نثاري هم نكرد بلكه از جلو دشمن گريخت ولي گريزي كه از بزرگترين جنگ ها و فتوحات عالم نامي تر و پر افتخارتر شده. در سرفرازي شاهزاده همين بس كه مرد جنگ آزموده اي همچون چنگيزخان از چاپكي و دليري وي بشگفت آمد و سر انگشت حيرت بدندان گرفت و رو بفرزندان خود كرده گفت پسر از پدر چنين بايد.

جلال الدين چند بار هم با گرجيان جنگيد كه در بعضي از آنها سپاه روم و مردم ديگر از قبائل تركان نيز با ايشان همدست و همداستان بودند و در همه‌ی آنها سلطان جلال الدين فيروزمند بود.

جلال الدين در هندوستان جنگها و پيشرفتهايي نمود كه بشنيدن داستان هر يك از آنها سزد كه جنگهاي سلطان محمود و فتح سومنات را فراموش كرد و پشت گوش انداخت.

چه سلطان محمود با سپاهي آراسته و ساز و برگي تمام روانه‌ی هندوستان گشت ولي شهزاده جلال الدين آنگاه كه از جلو چنگيزخان بگريخت و از رود سند بگذشت عيارگونه بهندوستان درآمد و با مردمي چند بي برگ و نوا كه پس از دو سه روز بدو پيوستند بجهانگيري پرداخت و در اندك زماني پادشاهان و فرمانروايان هندوستان از وي هراسان گشتند و پس از چندي بشاهي بايران باز گشت.

پادشاه جوان جلال الدين كه دليري و مردانگي را با خرد و فرزانگي بهم در آميخته بود گويا درست دريافته كه اين بلا و فتنه نه تنها بكشور ايران روي كرده است بلكه هرگاه از آن جلوگيري نشود بلائي است كه جهان و جهانيان همه گرفتار آن هستند و اين بر خويشتن ميدانست كه تا جان دارد در اين راه بكوشد.

از يكسو بجنگ برخاسته دشمنان را كه در اين هنگام فرصت يافته از طرف شمال بكشور ايران ميتاختند ميراند و از ديگر سو همكيشان را بكمك و همدستي خود ميخواند. نامه بپادشاهان روم و شام مي فرستاد كه اكنون نه هنگام كينه توزي است كه چنين دشمناني در پيش داريم و من در برابر ايشان بندي هستم كه اگر برداشته شوم درست اين خطر متوجه بشما خواهد بود و شما را دشوار است از ايشان جلوگرفتن. باري بياييد و در اين باره با من همداستان شويد باشد كه شر اينان را از سر عالمي بر كنيم.

سلاطين مغرور و خودكامه دست از كينه توزي برنداشته و اين نينديشيدند كه يك روز اينان نيز مانند جلال الدين گرفتار خواهند شد كه كار از دست تدبير بيرون شده باشد.

جایيكه دربار خلافت كه مسلمانان آن را پناهگاه خود ميدانستند از اين كار كه وظيفه‌ی اوست دريغ نمايد از اينان چه بايد اميد داشت.

چه آنگاه كه سلطان از هندوستان بايران بازگشت و بر برادر خود غياث الدين در عراق چيره گشت و پادشاهي ايران را براي خويش مسلم داشت از خليفه‌ی بغداد براي رهانيدن مسلمانان از اين درياي خون كمك خواست و بدين آرزو روانه‌ی بغداد گرديد ، خليفه نه تنها پايمردي ننمود نامردي هم كرد و لشکري از بغداد بجنگ سلطان فرستاد و سپاهي نيز از ايران خواست ، جلال الدين هر دو دسته را بشكست (2) و از راه با دلي شكسته و نوميد بازگشت.

جلال الدين علاوه بر جنگهائي كه در ايران با مغولان و گرجيان و ديگران داشت. دچار جنگهاي داخلي نيز بود و در درون كشور خويش با سرداران و فرمانروايان پيوسته در كشمكش بود. چه از آنگاه كه سلطان محمد در جزيره‌ی آبسكون سكون گرفت و خبر مرگش در ايران بپراكند ، سران سپاه و گردنفرازان كشور هر يك منطقه‌ی نفوذي براي خود گزيده بي آنكه هر گونه رابطه‌ای با مركز معيني يا با يكديگر داشته باشند بسر ميبردند و انديشه‌ای جز استقلال و خودكامگي در سر نداشتند. از اينرو ميتوان گفت از كناره گيري سلطان محمد و بي سرو ساماني كشور چندان نگران نبودند بويژه پس از آنكه جلال الدين بهندوستان گريخت و كشور ايران بي پادشاه ماند.

خلاصه آنكه جلال الدين با آنهمه رنجها كه در هندوستان كشيده بود چون بكشور خويش بازگشت باز دمي نياسود و پيوسته از مشرق بمغرب و از جنوب بشمال در تك و تاز و جانبازي بود چون به جلوگيري مغولان ميرفت گرجيان سر بشورش بر مي داشتند و چون بجنگ ايشان مي پرداخت گردنكشان در گوشه و كنار سر بر ميداشتند.

با اينهمه ناكامي و مشكلات پي در پي كه براي شاهزاده پیش آمد از پاي ننشست و پيوسته بركوشش و پشتكار خود مي‌افزود تا آنگاه كه او نيز مانند پدر گرفتار تن آسايي شد و تن به آسايش در داد.
(1)  در اینباره عبارتهای جوینی دیده شود.
(2) مظفرالدین حاکم اربیل را که دستگیر شده بود پاداش آنکه راه مکه را برای مسلمانان ایمن میدارد بخشید و وی را بنواخت و بمرکز فرمانرواییش اربیل باز فرستاد.

(402098)