پرچم باهماد آزادگان

84 ـ باز در پيرامون صوفيگري


در شماره هاي پيش پرچم از صوفيگري سخن رانده گفتيم : سرچشمة صوفيگري آن بود كه پلوتينوس فيلسوف رومي چنين گفته : « روان آدمي از آنجهان آزاد و بي آلايش فرود آمده و در اينجهان گرفتار ماده گرديده و آلودگيها پيدا كرده. ليكن هر كسي كه بخواهشهاي تن نپردازد و بپرورش روان برخيزد آلايش او كمتر خواهد بود ، و كسانيكه بخواهند از اين دامگه باز رهند و بجايگاه پيشين باز گردند بايد از خوشيهاي اينجهان دامن درچينند و پارسا باشند».

اين سخن نتيجة آنرا داده كه كساني از كارها و خوشيهاي اينجهان روگردان باشند و در خانقاهها نشسته بخود سختي دهند ، و آنرا وسيله اي براي پاكي روان و نيرومندي آن شمارند ، و چون اينان براي رنجانيدن تن رختهاي پشمي ناهموار مي پوشيدند آنانرا « صوفي» (يا پشمينه پوش) ناميده اند.

اين آغاز صوفيگري بوده ولي داستان در اينجا نايستاده و كساني چنين گفته اند : « روانهاي ما از خدا جدا ميشود و پايين آمده در تن جا ميگيرد ، و اينست ما چون بخود سختي دهيم و تن مادي خود را از نيرو اندازيم بخدا مي پيونديم و خود خدا ميشويم» ، و اينست كساني از پيشروان ايشان همچون شبلي و ديگران بدعوي خدايي برخاسته اند : « ليس في جبتي الا الله» يا « سبحاني ما اعظم شأني».

سپس از اين اندازه هم گذشته و داستان « وحدت وجود» را بميان آورده اند ، اين « وحدت وجود» يك معماييست كه هركسي بشكل ديگري آنرا باز نموده و حقيقت آن اينست كه كساني ميگويند : « خدا همين هستي (وجود) است و چيز ديگري نيست. اينست هر چيزيكه در جهانست خداست. ما به هر چه مينگريم خدا را مي بينيم و جز او را نمي بينيم :

يار بي پرده از در و ديوار      در تجليست يا اولي الابصار

پيداست كه اين عقيده جز از عقيدة پيش است. در آنجا تنها « روان» آدمي را از خدا ميشماردند و در اينجا تن و جان ، و آدمي و چهارپا ، و در و ديوار ، و سنگ و كوه ، و همه چيز را « خدا» ميشمارندـ ولي صوفيان هر دوي اين عقيده را نگه داشته اند و بهم آميخته اند و شما اگر گفتار و كردار آنها را بسنجيد و بيازماييد خواهيد ديد هر زمان يكي از اين دو را پيش ميكشند زيرا از يكسو همه چيز را خدا شمارده ميگويند :

كه يكي هست و هيچ نيست جز او      وحده لا اله الا هو

اين از ذكرهاي ايشانست كه همه شنيده اند :

ياهو يا هو يا من هو      يا من ليس الا هو

در اين باره داستانهاي بسياري از ايشان در ميانست. اين دو داستان را من زباني شنيده ام و در كتابي نديده ام :

1) ابوبكر خوارزمي جاي پاي سگي را بوسيد و چون ايراد گرفتند سري تكان داده و گفت : « هو!».

2) شيخ عطار در نيشابور چون نخستين بار چشمش بمغولان افتاد وجدي باو دست داد و گفت : « در اين رخت آمده اي كه نشناسمت».

ديده ميخواهم كه باشد شه شناس      تا شناسد شاه را در هر لباس

و از يكسو ميگويند بايد رنج برد تا بخدا پيوست ، و پيران ايشان خود را بالا گرفته ميگويند ما بخدا رسيده ايم.

بايد پرسيد : اگر اين راستست كه هرچه هست خداست « ليس في الدار غيره ديار» ديگر چه نيازي برنج كشيدن است؟!. مگر شما از خدا جداييد تا باو پيونديد؟! اين يك ايراد بزرگي بايشانست.

صوفيان عاميهاشان هيچ نميدانند « وحدت وجود » چيست. دانشورانشان هم هر يكي سخن ديگري دربارة آن گفته اند. ولي اگر بكنه مقصودشان برسيم ، چنانكه گفتيم ، ميگويند : « خدايي نيست و ما خود خداييم». اين شعرها نميدانم از مولوي يا از كيست :

آنها كه طلبكار خداييد خداييد      بيرون ز شما نيست شماييد شماييد

چيزيكه نكرديد گم از بهر چه جوييد      و ندر طلب گم نشده بهر چراييد

در خانه نشينيد و مگرديد بهر سو      زيرا كه شما خانه و هم خانه خداييد

چيزيكه هست بيشترشان اين معني را باين روشني بزبان نياورند. زيرا از مردمان ميترسند. اينست آنرا در لفافه هايي مي پيچانند و تا بتوانند نميگزارند درويشان عامي اينها را بفهمند. ولي پس از نوشتن گفتارهاي پيش يكي از ياران (آقاي آدرم) كتابي آورد بنام « كشف الحقايق» كه چون گرفتم ديدم دربارة « مهربابا» و كارهاي اوست كه در هندوستان دستگاه صوفيگري درچيده و چون سالهاست سخن نميگويد : « شاه خاموش» ناميده شده.

در اين كتاب كه بيگمان با آگاهي بلكه با كمك خود « مهربابا» نوشته گرديده ، بيباك و بي پروا همين معني « وحدت وجود» را برشته ميكشد تا آنجا كه آشكاره مينويسد :

« روزي شخصي از شت مهربابا بر حسب كاوش و درك و فهم حقيقت پرسيد كه اي قبلة عالميان از دعوي خدايي و نبوت و پيغمبريِ تو تكان و سكتة سختي بمردم وارد آمده و از شنيدن اين كلمه و جمله همه رم مينمايند تكليف چيست؟.. شت مهربابا جواب داد كه از قول من بمدعيان و مخالفين بگو كه من نه فقط ميگويم كه من خدايم بلكه فرياد ميزنم كه من خدايم ، تو خدايي ، او خداست ، ما خداييم ، شما خداييد ، ايشان خدايند ، دوستان خدايند و دشمنان و مخالفين هم خدايند. بلكه من هم از گفتار آنها رم مينمايم و در شگفت و تعجبم از شنيدن اينكه آنها خود را مخلوق دانسته و ميخوانند و خود را همين جسم يك زرع يا دو زرعي ميدانند و من نه فقط خود را خدا خوانده و خدا مي بينم بلكه سايرين هم هر يك بالانفراد خدايند و خدا هم خود آنهايند و فرقي ميان من و آنها نيست. ولي افسوس كه بآن پي نبرده خدائيت خود را نميدانند باينجهت مرا توهين و سرزنش مينمايند و سرزنش من سرزنش خود آنهاست و غيبت من غيبت خود ايشانست پس از اين غيبت چه اثر و ملالتي براي من خواهد بود».

ببينيد با چه بي باكي و آشكاري سخن ميراند و همه را « خدا» ميخواند. سزاي اين گزافه بافيست كه يكروز هم داروين برخيزد و بمردمان بگويد : شما همه تان زادة بوزينه ايد. آن بالا پريدن را چنين پايين افتادن درپي بايستي.

در همان كتاب بارها مهربابا را « خداي ما» ميخواند. با اينحال جاي شگفت است كه در يك فصل ديگر گفتگو از جستجوي خدا و از رسيدن باو ميكند و چنين مينويسد كه مهربابا بخدا پيوسته. دانسته نيست اينها با آنچه در بالا آورديم چه سازش دارد؟! اگر همه خدائيد چه نياز به جستجوي خداست؟!. بگفتة شاعر خودتان « چيزيكه نكرديد گم از بهر چه جوييد؟!» اگر مهربابا خود خداست چه نياز برسيدن بخدا داشته؟! بخود رسيدن معنايي ندارد .. ما نميدانيم اين تناقض گويي چه معنايي دارد؟!.

شگفتتر آنكه در اين كتاب برانگيختگان را ـ از زردشت و موسا و عيسا و محمد ـ با صوفيان در هم مي آميزند و آنها را نيز از « خدا رسيدگان» ميشمارند ، و چنين وا مينمايند كه آنها نيز دعوي خدايي داشته اند. مثلاً چنين مينويسند : « همان خدايي كه در صحراي عربستان بلباس محمد درآمده و پيغام انا رسول الله بلكه انا الله را بتمام عالم منتشر ساخته ...» در حاليكه چنين سخناني به برانگيختگان هيچ سازش ندارد. زيرا در هيچ جا از آنان ـ بويژه از پيغمبر اسلام ـ گفتگوي پيوستن بخدا يا مانند اين شنيده نشده است. صوفيان از خرد و بزرگ چون دروغ را بد نمي شمارند و يكي از سرمايه هاشان دروغ بافيست اينجا هم از دروغبافي خودداري ننموده اند.

در آن كتاب ، چنانكه شيوة صوفيانست ، بگزافگويي نيز مي پردازد و چنين مي نويسد كه « امورالهي» سپرده بدرويشان و صوفيانست. ميگويد : « مثلاً جنگ اروپا بلكه عالم كه همه ديدند و هر كس جهت و سببي براي حدوث آن اقامه نمود نبود مگر از كارهاي يكي از اين فقيران و خدارسيدگان كه بارها ميگفت دنيا را آتش زده ميروم و همانروزي هم كه از اين دنيا رحلت نمود اعلان صلح باطراف عالم منتشر شد ...».

نيك انديشيد كه اين مرد چه دروغ بزرگي را بقالب ميزند. جنگ جهانگير 1914 كه در ميانة آلمان و اتريش با فرانسه و روس و انگليس درگرفت و پس از چهار سال با شكست آلمان پايان يافت اين ميگويد كار يكي از درويشان بوده. من نميدانم در برابر چنين دروغي چه بنويسم؟!.. اين از جاهاييست كه آدمي از سخن درميماند و نميداند چه بگويد. اين بدان ميماند كه شما در آرزوي ساختن يك خانه اي باشيد و سالها بخود و خاندانتان سختي داده پولي پس انداز كنيد ، و چون باندازة كفايت رسيد آجر و گچ و آهك و تيرِ آهني و در و پنجره و ديگر افزارها بخريد و گلكار و كارگر بگماريد و چند ماهي بكوشيد و بكوشند تا خانه اي ساخته گردد ، و آنگاه يك گداي راه نشيني جلو شما را گيرد و چنين گويد : « آن خانه را من براي شما ساختم ها !» ، آيا شما در پاسخ او در نميمانيد؟!.. آيا بيك شگفتي ژرفي فرورفته بافسوس و دريغ نمي پردازيد؟!..

جنگ جهانگير 1914 نتيجة پيشامدهاي تاريخي گذشته بود كه از ساليان دراز بسيج افزار ميكردند. در سال1870 كه فرانسه شكست سختي از آلمان خورد و از پا افتاد دولت امپراتوري روس آيندة روس را بيمناك ديده اين دريافت كه نيرومندي روز افزون آلمان خطري براي آن كشور ميباشد، و اين بود دست همدستي بسوي فرانسه دراز كرده درخواست پيمان كرد و فرانسه آنرا با خوشي پذيرفت. از آنسوي انگليس نيز با همة دشمني هاي تاريخي با فرانسه سود خود را در پيوستن بآنان ديد. از اينجا آن سه دولت با هم يكي گرديدند و آلمان نيز با اتريش و ايتاليا همدستي نموده در برابر آنان ايستاد. اين دو دستگي سالها در ميان بود و چون ميدانستند كه سرانجام بجنگ خواهد كشيد هردو سو كارخانه هاي افزار جنگ سازي را بكار انداخته بسيج افزار ميكردند ، سپاهيان تربيت مينمودند ، نقشه هاي جنگي ميكشيدند ، و اين آمادگي روز بروز بيشتر ميشد تا آنكه در سال 1914 كه هر دو سو آماده ايستاده و درپي بهانه مي گشتند داستان كشته شدن وليعهد اتريش در سراجوا [= سارايوو ، كرسي بوسني هرزگوين كنوني] با دست يك آزاديخواه سربي بهانه بدست داد و لشكرها بتكان آمد و افزارهاي بسيجيده بكار رفت و آن جنگ و كشتار آغاز يافت.

اكنون آن فقير چه دستي در اين پيشآمدها داشته كه گفته شود كار او بود. آيا كينه را بميان آلمان و فرانسه او انداخته؟! آيا روس و انگليس را بهمدستي با فرانسه او برانگيخته؟! آيا توپها و تفنگها و ديگر افزارها را او ساخته؟! آيا سربازها و افسرها را او تربيت كرده؟! آيا نقشة جنگي را او كشيده؟!. يا خير ، كشتن وليعهد اتريش با دستور وي بوده؟!. آخر از چه راه در آن جنگ دخالت داشته كه گفته شود كار او بوده؟!. ما كه مي بينيم آن جنگ در نتيجة يك رشته علتها و كوششها پيش آمده و جريان يافته و در هيچ جاي آن دخالتي از گل مولاي هندوستان نمي بينيم ، پس چگونه باور كنيم كه جنگ را او پديد آورده؟!. آنگاه آندرويش را از اين جنگ چه مقصدي بوده؟!. چه نتيجه را ميخواسته؟!. از شكست آلمان بيك درويش هندي چه توانستي بود؟!.

اين دروغها در شرق از بس فراوان بوده زشتيش از ميان برخاسته. صوفيان از نخست مدعي بوده اند كه تاج و تخت را بپادشاهان آنان ميدهند ، و حافظ در برابر آنها بدعوي برخاسته كه رندان قلندر در ميخانه نيز آن كار را ميكنند (ستانند و دهند افسر شاهنشاهي) ولي بايد دانست كه اين از يكسو بخدا دروغ بستن و خود گناه بزرگي ميباشد. اين كسان بيدين و خداناشناس بوده اند كه بچنين دروغي گستاخي نموده اند! از يكسو نيز اينها ننگ است و همينها راه ميدهد كه اروپاييان بشرقيان با ديدة توهين نگرند و آنان را مردماني پندارپرست و سبكمغز شمارند.

شما خود بينديشيد آيا شرم آور نيست كه كسي در هندوستان نشيند و خواري و زبوني و پراكندگي و بدبختي آنمردم را بروي خود نياورد و سرافراشته چنين گويد : كارهاي جهان در دست منست؟!. خدا كارها را بدست من سپرده؟!. آيا نخواهند گفت : پس اي بيدرد بهر چه مردم خود را از آن زبوني و بدبختي رها نميگرداني؟!.

شگفت تر آنست كه همان مهربابا در آموزشگاه انگليسي درس خوانده و از دانشهاي اروپا بهره يافته و كسي نميگويد : اي مرد گمراه آن دانشها كجا و اين سخنان تو كجا؟!. آن دانشها كه نشان ميدهد در جهان هيچ كاري بي انگيزه نتواند بود ، نشان ميدهد كه يك كاريكه امروز رخ داده نتيجة هزارها كاريست كه رخداده و گذشته ، نشان ميدهد كه يك مردمي تا نكوشند به نتيجه اي نخواهند رسيد ، نشان ميدهد كه يك توده اي تا شايسته نگردند از زندگي آزاد و سرفرازانه بهره نخواهند داشت ، آن دانشها كجا و اين گزافه هاي شاخدار تو كجاست؟!. پس مردم بايد از يكسو بروند و آن دانشها را بخوانند و از يكسو نيز اين گزافه هاي شما را ياد گرفته بدل سپارند؟!.

نويسندة آن كتاب نه تنها جنگ جهانگير گذشته ، بلكه همة حوادث را بنام « فقيران» ميشمارد. زيرا مينويسد : « همينطور بلواي (شورش) هندوستان و تشكيلات عثماني و شورش حالية هندوستان هم كه شروع شده و روز بروز خواهد افزود و سلطنت افغانستان و شورش حالية آن تمام از معجزات و كارهاي همين فقيرانست».

سپس بدروغ بزرگتري پرداخته در شماردن « معجزات» مهربابا از جمله چنين مينويسد : « يكي از بزرگترين معجزاتي كه بر فرداً فرد واضح و آشكار و ظاهر و مبرهن است و تمام عالم از وقوع آن در تفكر و حيرتند ولي هيچكس از اصل آن مخبر نيست وضع حاليه و ترقي امروزي مملكت ايران و انقراض سلطنت قاجاريه و تشكيل پادشاهي پهلوي و نصب اعليحضرت رضاشاه به تخت سلطنت ايرانست و اين اولين خدمتي بود كه شت مهربابا بعد از وصل الهي در اين عالم انجام داد و از براي اجراي آنهم سفري تا سرحد ايران (بندر بوشهر) رفته و مراجعت كرد. در سال 1924 بعد از مسافرت كاملي كه از هندوستان نموده و مراجعت نمودند با چند نفر از اتباع و پيروان خود بخيال گردش و سياحت ايران عزيمت نمودند. بعد از رسيدن ببوشهر و اقامت چند روزي در آنجا ادامه در مسافرت را موقوف نموده و باز مراجعت نمودند. از اين مسافرت و مراجعت سبب و جهتي ظاهراً مفهوم نميشد. فقط استنباط ميشد كه مقصود مسافرت و سياحت نيست بلكه از روي اشاره اي كه معلوم شد فقط اجراي مأموريت بزرگي و تغيير و تبديلات كاملي بود كه از روي ابهام ميگفت دانه كاشته شد و نشانه و اثر آنهم بزودي معلوم و واضح شد يعني از همان تاريخ اوضاع ايران بهم خورده و تغييرات كاملي در اوضاع سياسي و اقتصادي و قوانين مملكتي روي داده روز بروز وضعيت رو به بهبودي گذارد تا بحال امروز رسيد».

ببينيد چه دروغهاي رسوايي را برشتة نوشتن كشيده. رضاشاه در ايران در نتيجة هوشياري و توانايي خود و كوشش پيرامونيانش بپادشاهي رسيده و كارهايي انجام داده فلان درويش در هندوستان ميگويد من آنرا بپادشاهي رسانيدم. اين دروغ يك معني بيشتر ندارد و آن اينكه شما بدانيد صوفيگري يك گمراهي سراپا زيانست. يك گمراهيست كه گرفتارانش باين اندازه تيره دل ميگردند و بچنين دروغي گستاخ ميشوند. ميگويند : درخت را از ميوه اش بايد شناخت شما ميوة صوفيگري را كه اين دروغ بافيها و گزاف گوييها است ببينيد و ببدي درخت آن پي بريد.

در ايران چنين عقيده اي فراوانست كه اگر فلان درويش توجهي كند ، يا بهمان سيد دعا خواند ، اثري خواهد داشت و كارها بهتر خواهد بود. ولي اينها همه نادانيست ، همه نافهميست. كارهاي اينجهان همه از روي افزار است و هيچ چيزي بي انگيزه نتواند بود. فلان مردي كه بيمار است آن بيماري انگيزه اي از درون او دارد و تا انگيزه را با درمان دور نگردانند بهبودي نخواهد يافت ، و دعاي سيد ، و هوي درويش ، و نذر و قرباني و مانند اينها كمترين اثري نخواهد داشت. اين آيينيست كه خدا نهاده و هيچ گاه بهم نخواهد خورد.

دليل استوار اين ، حال خود ايرانيانست كه با آنكه هزاران سيد و ملا و درويش و دعانويس و جادوگر و روضه خوان دارند ، و چند قطب در اينجا و آنجا گردن افراشته اند ، و ستون چهارم در كرمانست ، مولي الوري و مظهر خدا يكي از عكا و ديگري از لندن چشمشان باين سرزمين باز است با اينحال در پست ترين و بدترين حالي زندگي ميكنند و اين نمونة بدبختي ايشان است كه در ساليكه از آسمان باريده و از زمين روييده دچار گرسنگي شده اند و در توي فلاكت دست و پا ميزنند. آدمي از شنيدن اينها بياد آن مثل مي افتد. از شتر پرسيدند از كجا مي آيي گفت از گرمابه : گفتند از پاهاي گِل آلودت پيداست.
(پرچم روزانه شماره هاي 233 ، 234 ، 235 و 236 جمعه بيست و دوم ، يكشنبه بيست و چهارم ، دوشنبه بيست و پنجم و سه شنبه بيست و ششم آبانماه 1321)

داوري توده
49

آقاي كسروي دارندة پرچم
ستون تحت عنوان « داوري توده» يكي از مطالب مفيد و سودمند آن نامة گرامي است. نگارنده با اينكه احساساتم شاعرانه نيست معهذا به پاية ارزش اخلاقي و اجتماعي اشعار سودمندي مانند « تن آدمي شريف است بجان آدميت» يا « بني آدم اعضاء يكديگرند» يا « توانا بود هر كه دانا بود» كاملاً اذعان و در عين حال به ياوه گويي هاي زيان آوري مانند : « خيام اگر زباده مستي خوش باش    ور با صنمي تازه نشستي خوش باش» و سرايندة او بدبين و معتقدم كه گويندگان اين گونه اشعار ياوه علي الرغم گروهي از بيخردان كه دم از خرد و دانش مي زنند ، عمر خود را به بطالت و سستي گذرانده و در نتيجة اشعار صوفيانه و قلندرانة خود روح خمودگي ، سستي ، شهوت راني و باده پرستي را در جامعه تقويت و آنها را به درة فنا و نيستي رهبرند. گفتار مستانه و بيانات بلهوسانة يك عده شاعر صوفي منش را سر لوحة افتخارات ملي خود قرار دادن ناشي از بيخردي و خودپسندي كامل نيست؟!. هرزه درايي هاي شهوت انگيزي مانند « يار من دارد ز سيم ساده يك خرمن ....     من بدور خرمنش همچون گدايان خوشه چين» [را] جزء ذخاير ملي و ادبي يك ملت باستاني منظور داشتن مدهش ترين حربه به پيكر اخلاقي و اجتماعي توده وارد نخواهد كرد؟!. رباعيات عمر خيام كه دسته اي مزارش را طوافگاه اهل راز مي دانند و بطور كلي لاطايلات صوفيانة شعرايي كه بوسيلة بيانات پوچ و ترهات بي اساس جنبة لااباليگري و از دنيا گذشتگي را در وجود افراد جامعه تزريق و بوسيلة اشعاري مانند « يك نان به دو روز اگر شود حاصل مرد     وز كوزه شكسته اي دمي آبي سرد» يا « گر زمين را به آسمان دوزي      ندهندت زياده از روزي» آنها را بترك كوشش و جديت كه از عوامل طبيعي ناموس ارتقاء بشر است دعوت مي نمايند ، بزرگترين مانع در پيشرفت و ترقيات اخلاقي و اجتماعي توده بوده و سزاوار هر گونه تحقير و اهانت اند. ماية بسي اميدواري است كه دارندة نامة گرامي پرچم از ديرزماني است تاكنون به دلايل قوي و بيانات منطقي خود با يك روح خستگي ناپذيري نتايج و مضرات سوء اينگونه گفتارهاي صوفيانه را ثابت و مدلل نموده است. از يزدان پاك خواستارم كه نشريات آقاي كسروي و گروه آزادگان در اين زمينه در وجود افرادي كه تاكنون نخواسته اند به جهل و گمراهي خود اعتراف و بنام اهانت بمفاخر ملي خود سنگ طرفداري اين طبقه را به سينه مي زنند تأثير و بيش از اين اصرار نداشته باشند كه احساسات افراد توده تحت تأثير عقايد مدهش و خطرناك اين دسته واقع شود.
محمد حسن پرهيزگار از هفتگل خوزستان

پرچم : اين نكته را هم بايد دانست كه سرزدن برخي سخنان نيكي از سعدي و ديگران دليل نيكي آنان نخواهد بود. اينگونه جمله ها در زبانها بوده و هست و آنان گرفته شعر گردانيده اند ولي خود ارزشي به آنها نداده پيروي نمي كرده اند. همان « بني آدم اعضاي يكديگرند» از يك حديث برداشته شده : « الناس في تواددهم كمثل جسد اذا اشتكي له عضو تداعي له سائر الجسد بالسهر و الحمي» سعدي اين را برداشته شعر كرده ولي خود فرسنگها از آن دور بوده. باين دليل كه آن ناله هاي مردم را در زمان مغول شنيده و كمترين تأثري از خود نشان نداده بلكه همان سال كشتار بغداد را (سال 656) سال خوش خود شمرده.

همان جملة « توانا بود هر كه دانا بود» بنظر سودمند مي آيد ولي اينگونه جمله ها جز ماية سرگيجي نيست. كدام دانش؟.. آنرا بايد دانست آنرا بايد پيدا كرد. كساني كه اين جمله را بر زبان دارند مقصودشان بيش از هر چيزي همان شعرها و پندارهاي زمان مغولست كه در كتابها و مغزها اندوخته شده و اين جمله را براي ترويج آن بكار مي برند و بيچاره جوانان نيز فريب خورده يكرشته آموزاكهاي بيهوده را دانش شمارده فرا مي گيرند. اينست مي گويم : اينها ماية سرگيجيست.
(پرچم روزانه شماره 235 دوشنبه بيست و پنجم آبانماه 1321)