پرچم باهماد آزادگان

32 ـ آيا ميان دموكراسي و باورهاي بيهوده ارتباطي هست؟!

پايگاه :
اكنون پس از نشر گفتارهاي سه ماه نخست پرچم ، خوانندگاني كه آنها را با دقت خوانده اند بنيكي دانسته اند كه آنها برخلاف ظاهر خود كه جستارهاي پراكنده اي مي نمايد همه بهم مربوط بوده و همه يك مقصد را دنبال مي كنند. از سوي ديگر دانسته اند كه با آنكه از زمان گفتارها شصت و اندي سال مي گذرد همچنان آنها درسهاي گرانبهايي را در بر دارند. اين موضوع تصادفي نيست زيرا آن گفتارها سخن از موضوعات پايه اي اجتماع دارند و ما نيز امروز
 در ايران متأسفانه گرفتار همان موضوعات اساسي هستيم. پس اين طبيعيست كه آنها همچنان موضوعات مورد توجه باشند. از ديگر سو آنها حقايقي را باز مي نمايند كه در جاي ديگري نمي توان يافت. اينست اهميتي كه بر آنها بار است.

بيگمان آوردن گفتار از قلمهاي ديگر در پايگاهي كه بنوشته هاي احمد كسروي اختصاص يافته ، خرده گيريهايي را سبب خواهد شد. ليكن ما نيز اگر ضروريتي نمي ديديم دست از اين كار باز ميداشتيم. در زير برخي علتهايي كه ما را به اين كار برانگيخته را باز مي نماييم :

نخست آنكه هدف ما از راه اندازي اين پايگاه تنها اين نبوده كه يادگارهاي آن بزرگمرد را زنده نگاه داريم. هدف بزرگتر آن بوده كه راهي كه او نمود با آنكه ـ به باور ما ـ تنها راه رستگاري اين توده است و مي بايست با دست هزاران كسان ديگر هموار گرديده و ادامه يابد ، به علتهاي چندي ناشناخته مانده. پس اين يك وظيفه اي بدوش ما مي گذارد كه آن راه را با آنكه ده ها سال از پديداريش مي گذرد به ايرانيان بشناسانيم و از همة نيكخواهان ياري خواهيم.

دوم ، تغييراتي كه در اثر گذشت زمان پيش آمده باعث شده مثالهايي كه براي روشني سخن آورده شده براي برخي خوانندگان بويژه جوانان ناآشنا نمايد. اين موضوع مي طلبد كه نويسندگاني رشتة سخن را بدست گرفته و آن را به موضوعات روز بكشانند و مثال از آنها آورند تا براي جوانان ملموستر گردد.

سوم ، احمد كسروي بكار بس بزرگي برخاسته ـ كه نمودن پهناوري و گستردگي آن خود مجال ديگري را ميطلبد ـ و اين ناچاري بود كه در گام نخست به « شرح برنامه» و « نشان دادن راه» بپردازد و در فرصتهايي ديگر به « گشودن» آن نيز بكوشد. با آنكه او از هر فرصتي سود جسته به گشودن راه نيز كوشيد ولي مي بايد توجه كرد كه اين راه جز در ساية همدستي و ياوريهاي خردمندان و آزاديخواهان پيموده نخواهد شد.

اين به آن مي ماند كه گروهي از مهندسان ، گذرگاه راهي را كه مي خواهند ميان دو شهر گشايند با جستجو و پژوهش معين گردانند و جاهاي مهم آن همچون پلها ، تونلها ، سيل گاهها و گردنه ها را بديده گرفته و از ديدگاه « عملي بودن» پروژه را بررسي كنند كه اين گام نخست ساخت آن راه خواهد بود. بيگمان چنين راهي هرچند بخوبي محاسبه شده باشد ساخته نخواهد شد مگر آنكه گروههاي ديگري ساخت تونلها ، پلها ، خاكبرداري و تعريض و ديگر كارها كه در « برنامة» راهسازي پيش بيني گرديده را بعهده گرفته بانجام رسانند.

همچنانكه نويسنده بارها يادآوري كرده و از همة ايرانخواهان ياري خواسته ، كوششهاي اجتماعي اگرچه به پايمردي يك تن هم آغاز گردد ليكن جز با همدستي و ياوري نيكخواهان پيش نرود.

در گفتار گذشته (يك نمونه از انديشه هاي پراكنده) دربارة بيپروايي پيشوايان مشروطه به آشنا كردن مردم با معني مشروطه چنين آورده : " مي بايست سالها روزنامه هاي ايران در اين زمينه گفتارها نويسند تا اين انديشة نوين را در دلها جا دهند و آن باورهاي كهن را بيرون گردانند" ، از اينجا مي توان دريافت كه كوششهايي كه تنها در همين زمينة محدود (نوع حكومت) بايد بكار بست بسيار دامنه دار است و « مي بايست سالها» در آنباره نوشت و بگوش مردم خواند تا « اين انديشة نوين در دلها جا گيرد».

پس جا دارد در بسياري زمينه ها ايرانخواهان از تجربيات و ديدگاه هاي خود بنويسند تا موضوعات روشنتر گردد. حتي آنچه كه بيگمان گرديده (روية دانش بخود گرفته) نيز براي آنكه در دلهاي مردم جاگير گردد نيازمند آنست كه به شيوه هاي گوناگوني بارها گفته و شرح داده شود.

از اينرو در همينجا از همة نيكخواهان ايران خواستاريم با قلمهاشان به روشن گردانيدن موضوعات مربوط به مسائل ايران ياري كنند و اين را يك وظيفة ميهني دانسته از هيچ كوششي براي نشر حقايق دريغ نكنند. ما نيز بگردن ميگيريم كه نوشته هاشان را ولو آنكه خرده گيري بنوشته هاي اين پايگاه باشد نشر كنيم. تنها براي آنكه راه گفتگوي كارآمد هميشه باز باشد و بتوان از آن بيشترين بهره را برد بايد چنين گفتگوهايي از دايرة ادب بيرون نرفته و غرايض شخصي در آن دخالت نكند. همچنين گفتارها بايد روشن و با زبان ساده رانده شده و از درازي و پيچيدگي پرهيز شود.

اكنون به سخن خود بازگرديم. چنانكه گفتيم پس از سه ماه گفتارهاي بهم بستة پرچم بجاي بسيار مهمي ميرسد : « سرچشمة درماندگيهاي ايران» و همچنانكه نويسنده يادآوري ميكند : " امروز اين گفتگو بزرگترين بحثي است كه ما توانيم داشت. سرنوشت مليونها و هزارمليونها مردمان با اين گفتگو و با نتيجة آن تغيير تواند يافت. تاريخ ايران با اين مبحث سير خود را ديگر تواند گردانيد". پس بيجا نخواهد بود كه هر يك از ايرانخواهان نيز در اين جستار شركت كرده و از ديدگاه خود و نظرشان بگويند.

آنچه ما مي خواهيم به اين گفتار بيفزاييم مربوطست به پيشامدهاي سالهاي پس از آن. زمينة سخن همان استبداد و دموكراسي است كه در گفتار پيشين (يك نمونه از انديشه هاي پراكنده) شرح آن رفته.

چنانكه نويسنده شرح داده قرنها و ده قرنها اداره كردن كشورها بدست پادشاهان ، سلاطين ، امپراتوران يا خلفا انجام ميگرفته و اين راهي متداول و « طبيعي» براي كشورداري بشمار مي رفته.
" كساني چنين پنداشته اند كه پادشاه يك موهبت خداييست. پادشاه را خدا برمي گزيند و رشتة كارها را بدست او مي سپارد. اينست مردم بايد فرمانبرداري كنند و هميشه خشنود و دعاگو باشند".

همين بوده باور مردم دربارة خليفه. بويژه كه در قرآن در اينباره تأكيدي نيز هست : " اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم".

سپس انديشمنداني به حقيقت حكومت انديشيده و آن را كاري از كارهاي خود مردم يافته اند و اينست گفته اند : "مردم گوسفند نيستند كه خدا بآنان چوپان گمارد" ، گفته اند : " يكتن پادشاه [يا خليفه] هرچه نيك باشد و بآبادي كشور كوشد بالاخره يكتن است و آنچه را يك توده ميتواند از دست او برنمي آيد". پس بايد حكومت را نيز مردم خود در دست دارند.

ليكن چون همة مردم نمي توانند مستقيماً بكار راهبري كشور پردازند مي بايد نمايندگاني (يا وكلايي) از ميان خود برگزينند كه براي اداره كردن كشور بنشينند و شور كنند و تصميمهايي بگيرند و براي آنكه تقسيم كار باشد كساني را نيز ( ايشان يا مردم) برگزينند كه آن تصميمها را بكار بندند و خود بر كارهاي ايشان نگهبان باشند. مردم نيز هم به اين دسته و هم بكار نمايندگانشان رسيدگي كرده و نگهباني كنند.

با آنكه ايران يكي از پيشگامان جنبش مشروطه (دموكراسي) در آسيا بوده و اين خوشبختي بزرگي براي او بشمار مي آمد كه جلوتر از ديگر كشورهاي آسيايي به اين راه گام گذارد با اينهمه ميبينيم كه نه در زمان كسروي بلكه امروز پس از آنكه يكصد سال از آن جنبش مي گذرد آنچه ما باين نام داريم چيزي نيست جز ننگ مشروطه ها.

اين شيوة سررشته داري كه مزاياي بسيار دارد و تجربة يك قرن اخير نيز نشان داده كه مردمان جهان رفته رفته بر حكومتهاي خودكامة خود شوريده و آنها را با خونريزيهاي بسيار برانداخته و بجاشان شيوة دموكراسي را جايگزين كرده اند چرا در ايران پا نگرفت؟!..

از خواندن گفتارهاي او راز اين چيستان دانسته مي شود :

" در ايران زمانيكه مشروطه شد بايستي يكي از كوششها در اين راه باشد كه مردم را با معني درست مشروطه و سررشته داري توده آشنا گردانند و مزيت چنين زندگاني را بآنان بفهمانند. اين كار از همه لازمتر بود زيرا چنانكه بارها گفته ايم فرق مشروطه با استبداد تنها در بودن و نبودن قانون اساسي نيست. يك فرق بزرگ در آمادگي مردم براي زندگاني آزادانه است ، اين آمادگي هنگامي توانستي بود كه مردم معني درست مشروطه را بدانند و مزاياي آنرا دريابند. مي بايست سالها روزنامه هاي ايران در اين زمينه گفتارها نويسند تا اين انديشة نوين را در دلها جا دهند و آن باورهاي كهن را بيرون گردانند.

ولي در آغاز مشروطه بچنين كاري برنخاستند و سپس نيز جنگها و كشاكشها فرصت نداد و نتيجه آن شد كه امروز از يكسو اصول حكومت كشور ، مشروطه است و قانون اساسي بروي آن نوشته شده و از يكسو دلها پر از باورهاييست كه بضد آن ميباشد".

راستي هم اينست كه آمادگي توده كوشش بسياري مي طلبد. و بيجا نبوده كه نويسنده از طول مدت كوشش با قيد « سالها» ياد كرده. آيا در اين راه كوشش بايسته اي شده است؟!. آيا روزنامه نويسان به اين مهم كوشيده اند؟!. آيا آن را وظيفة خود دانسته اند؟!. اصلاً خودشان معني مشروطه را بدرستي فهميده و آن آمادگي كه در توده مي بايست پديد آيد را دانسته اند؟!.

اينكه روي سخن با روزنامه نويسان است از آن روست كه در آن سالها بيشتر برجستگان و پيش افتادگان توده دست در كار روزنامه داشتند. تلويزيون نبود و راديو هم تازه بكار افتاده بود و هر خانواده ـ اي نداشت. اينست روزنامه تأثيرش بيشتر از امروز بود. در ضمن روي سخن با دولتيان نيست زيرا ايشان بيشترشان (نه همه) دل با خودكامگي داشتند و انتظار ياد دادن معني دموكراسي به مردم از ايشان بيجا مي بود.

آزادي بدست آمده پس از شهريور1320 تا سال 1332 يك فرصت بيمانندي بمردم و روزنامه ها داده بود كه اگر بدرستي از آن بهره مي جستيم نه تنها تيشه به ريشة دموكراسي نمي خورد بلكه روز بروز استوارتر و بالنده تر مي گرديد.

ولي از اين فرصت چگونه بهره جستيم؟! آنچه چكيدة روزنامه هاست يكي كارشكني در كار كابينه ها و هواداري از اين سياستمدار و دشمني با آن ديگري و دوم آتش بياري معركة حزبهاست. [1]
آنچه كارنامة احزابست شرمسارانه بايد گفت كوششهاشان بيش از همه بازتاب رقابت سه كشور شوروي ، انگليس و آمريكا در ايران بود. احزابي كه در همين رشته گفتارها درباره شان گفتگو رفت و دانستيد كه چگونه پديد مي آمدند و چه هدفهايي داشتند. برخي روزنامه ها و سرجنبانان سياسي بيشرمي را بجايي رسانده بودند كه آشكاره از تجزيه طلبان هواداري مي كردند يا همدستي با بيگانگان را انكار نمي كردند.

آن روزها كوشش سياسي در اين چند چيز خلاصه مي شد : به اين وزير و آن نخست وزير تاختن و از اين حزب هواداري كردن و به آنديگري بد گفتن بلكه دشنام دادن و لجن مال كردن او. يكي را به وكالت رساندن و آن يكي را از استانداري ويا مدير كلي برانداختن. از مردم غوغايي لشكر آراستن و ميتينگ راه انداختن و اعتصاب كردن و اين را بالا بردن و آنديگري را بزير كشيدن و اينگونه كارها.

بسخن ديگر : طرفهاي درگير با يك آزمندي سيري ناپذيري ، يكسره براي بدست آوردن قدرت سياسي به جنب و جوش درآمده بودند : گرانيگاه كوششها جنگ قدرت بود.

اشتباه نشود نمي گوييم كوشش سياسي به قدرت سياسي نينديشد و يا نپردازد. چنين چيزي نشدني است ، مي گوييم اين درست نيست كه همه چيز را زير پا انداخته يكسره به آن بپردازند. در آن سالها ، شاه و دربار ، ارتش ، حزب هاي هوادار سه كشور يادشده و روزنامه هاشان ، نمايندگان مجلس ، مرتجعين و پيروان ايشان و حتي ايلها كانونهاي قدرت بودند و كوشندگان چنان گرفتار جنگ قدرت بودند كه گاهي به آرمانهاي خود نيز پشت پا مي زدند :
يكي كه با شاه و دربارش به عنوان آزادي و قانون مي نبرديد ميديدي روزي رسيد كه همة آنها را فراموش كرده با يك چرخش ناگهاني از هواداران او شده. ديگري كه دم از سوسياليزم و « دين ، افيون ملتها» مي زد مي ديدي در بزرگداشت فلان آخوند و بهمان ملا از ديگران نيز پيشتر افتاده. آنچه به آن نياز نمي ديدند همانا كوشش براي استواري قانون ، ميهن دوستي ، دموكراسي و فهمانیدن معنی و مرز آزادي بود. چنين موضوعاتي اگر سخني از آنها مي رفت همه محول شده بود به «پس از بدست آوردن قدرت»!

نتيجه چه بود؟! آيا از مردم كساني تربيت شدند كه دل از خودكامگي بركنده دلبستة دموكراسي گردند؟! به آن وفادار بمانند؟! آن را از جان و دل فهميده خواهان و پشتيبانش باشند؟! همدل و همزبان گرديده همه يك تيپ و يك صف بتوانند در برابر ديكتاتوري بايستند؟!.

نه تنها به چنان دستاوردهايي نرسيديم بلكه سرجنبانان دچار « چند دستگي» و پراكندگي بيمناكي شدند و اين نكردند كه دست از كشاكشهاشان برداشته دست بهم داده باري جلوي خودكامگي را بگيرند.

هنگاميكه ما جنب و جوش هاي آن سالها را با جنبش مشروطه بسنجش مي گزاريم ، در مي يابيم كه آن جنبش گرانمايه با چه پاكدليها آغاز شد و با چه ستوده خوييهايي پيش رفت و اينها بود ماية اصلي آنكه آزاديخواهان دچار چند دستگي نگرديده بتوانند در برابر محمدعلي ميرزا يكزبان بايستند و سرانجام آن پادشاه خودكامه را ناچار به گريز گردانند.

نتيجة هدر رفتن آن فرصت گرانبها و كمياب اين شد كه در 1328 محمدرضاشاه كه سه ماه پيش از آن تير خورده و آن را بهانه كرده بود كه هرج و مرج و ناامني كشور از اختيار كافي نداشتن شاه است ، موضوعي را پيش كشيد كه مشروطه خواهان چهل و اندي سال مسكوت گذاشته بودند تا ناتوانيهاي قانون اساسي سال 1286 به نيرو گرفتن شاه و بازگشت خودكامگي نينجامد. اين موضوع كه محمد عليشاه هم بسيار به آن دلبستگي مي نمود موضوع مجلس سنا بود كه در گذشته نامي از آن در قانون اساسي رفته ولي بجايي نرسيده بود.

با تشكيل مجلس مؤسسان و بازنگري قانون اساسي در 1328 شاه توانست مجلسي بنام سنا را در برابر مجلس شورا برپا گرداند كه شصت نماينده داشت. سي تن از اين نمايندگان را مردم و سي تن ديگر را خود شاه برمي گزيد. هر قانوني كه از مجلس شورا مي گذشت رسميت نداشت مگر آنكه سنا آن را تصويب مي كرد.

بدينسان لشكر شاه يا همان سي نمايندة « انتصابي» در برابر رأي مردم مي ايستاد و كوششهاي ايشان را براي تصويب يك قانوني كه بسود شاه و دربار نبود پوچ مي گرداند. پس از حزبي كه قوام السلطنه در زمان نخست وزيريش ـ با نيروي دولتي و استفاده از چيرگي آن ـ برپا كرد اين دومين آسيب بزرگي بود كه دموكراسي نوپاي ايران پس از سال 1320مي خورد.

سپس باز هم روزنامه ها با همة آزادي اي كه داشتند همان شيوة هفت هشت سال گذشته را دنبال كردند. برجستگان توده هم نه تنها به آماده كردن مردم براي مشروطه نكوشيدند و به تربيت ايشان بها ندادند بلكه در بهترين حال ، خود همة كوشششان بر اين بود كه به قدرت دست يابند چرا كه از گذشته اين انديشة غلط و زيانمند به مغزها راه يافته بود كه " بايد اول به قدرت دست يافت ، پس از آن هر كاري ميتوان كرد". پس بيجهت نبود كه تربيت مردم و كوشش به استوار گردانيدن دموكراسي معطل ماند.

بايد اين را نيز بيفزاييم كه برجستگان توده ( كه نام روشنفكر به ايشان داده اند) در آن سالها جز اين زيانكاريها كه نام كوشش سياسي به آن داده مي شد ، دمي از دنبال كردن انديشه هاي كهن و كتابهاي بازمانده از دورة مغول غافل نبودند و اين را سرمايه اي براي ايرانيان دانسته به رواج آنها ميكوشيدند. امروز كه به يادگارهاي ايشان مي نگريم چيزي جز چند خروار شعر و ستايش از شاعران و كاوش در كتابهاي سراسر پستي آور قرنهاي گذشته نمي بينيم. بماند آن كوششهايي كه بنام سوسياليزم انرژي فراواني را از اين توده و كشور گرفت ، در حاليكه درد مردم در آن دوره « استثمار كارگران بدست سرمايه دار» نبود و چنان كوششهايي نتيجه اي جز كشاندن مردم به كوره راه و نابودي اميدهاشان نداشت. (شرح بيشتر : كتاب سرنوشت ايران چه خواهد بود؟).

شايد گفته شود كه بهر حال بودند روزنامه ها و نويسندگاني كه گفتارها دربارة دموكراسي نوشته و يا كتابي پديد آورده اند. آري بوده اند و ما نيز سراغ داريم. ولي بايد گفت با انديشه هاي متضاد كه همچنان برجاي خود ميماند ، و از سوي ديگر در برابر گمراهيهاي حزبي و جوش و جنبهاي زيانمند سياسي كه سراسر ايران را فراگرفته بود و يادش كرديم آن كوششها همچون شربت دارويي بود كه با كاسة بزرگي آب قاطي شده باشد و به بيمار اندك اندك خورانده گردد. روشنست كه دارو ديگر اثر خود را نخواهد داشت.
اينها همچنان مي رفت تا در مرداد 1332 خودكامگي بازپسين تيشه ها را بر ريشة دموكراسي نواخت و بازپسين آرزوهاي آزاديخواهانه را بباد داد.

پس از آن با آنكه ديگر زمینه ای براي كشاكشهاي حزبي و لشكركشيهاي سياسي نمانده نبود و اين فرصت ديگري بود كه ـ با زبان مناسب آن دوره ـ سخن از مزاياي مشروطه و زيانهاي خودكامگي بميان آيد ولي باز آنچه از برجستگان ديده شد همان پرداختن به « ادبيات» دورة زبوني ايران و شعر و شاعري و حافظ شناسي و مثنوي كاوي بود. بدينسان اين كوره راه دومي بود كه ايشان بروي مردم مي گشودند. آزادي نيمه جاني كه كوشندگان هنوز داشتند ـ با آنكه خود را آرزومند و دلبستة دموكراسي نشان مي دادندـ به تربيت مردم و آماده گردانيدن ايشان به پذيرش دموكراسي بكار نرفت.

اين ها همچنان ميبود تا آنكه رفته رفته شاه در همة كارهاي كشورداري دخالت مي كرد و مجلسها بيكباره از هر نيرويي افتاد و زيردستي دربار را بگردن گرفت. سرانجام شاه همة حزبها را منحل كرد تا حزب رستاخيز را برپا گرداند و آن را تنها حزب قانوني كشور شناساند و همه را ملزم كرد كه عضو آن گردند و از مخالفان خواست كه گذرنامه گرفته به بيرون كشور بروند!

بدينسان بازپسين نشانه هاي دموكراسي ـ كه دكورهاي آن بود ـ را نيز برچيد.

پس از آن ديري نگذشت كه شاه به خشم مردم گرفتار آمد و برافتاد ولي اين براي مردم چيز بهاداري به ارمغان نياورد. زيرا از چاله اي درآمده به چالة ديگري بلكه به چاهي در افتادند.

داستان باز به دموكراسي باز مي گردد. شاه به دموكراسي خيانت آشكار كرد و مردم همين را به او خرده گرفتند و اينبار سخن از جمهوري راندند. ولي مگر دموكراسي كفش و كلاه و رخت است كه كهنه گردد و در انديشة نوي آن باشند؟!. مگر مسئلة مردم اين بود كه رئيس جمهور نداشتيم و بجايش پادشاه داشتيم و اينست انتظار مي رفت با برپايي جمهوري سختيها آسان گردد و درماندگيها از ميان برخيزد؟!

مسئله اساساً اين بود كه مردم هيچ انديشة روشني از دموكراسي نداشتند حالا چه با پادشاه چه با رئيس جمهور. آنها هم كه جسته گريخته چيزهايي شنيده بودند آلودة انديشه هاي متضاد آن بودند و اين بود در دلهاشان باور استواري كه ايشان را به كوششها و ايستادگيهايي در آن راه برانگيزد پديد نيامده بود.

با آنكه گفتارها همه از خودكامگي شاه و حكومتش بود و خرده ها بر آن گرفته مي شد و ستايشها از آزادي و دموكراسي مي رفت ولي در رفتار هنگامي كه گروه هايي گلوي آزادي را گرفته مي فشردند كسي به دادش نرسيد. بسته شدن روزنامة آيندگان و حملة « چماق بدستان» به اعتراض كنندگان را كه از نخستين كوششها براي بازگردانيدن خودكامگي بود براي مثال مي آوريم. بيگانگي مردم از معني دموكراسي تا آنجا بود كه ملايان كه از « دموكراسي غير غربي» و از نوع « دموكراسي اسلامي» سخن بميان مي آوردند و مدعي بودند كه اسلام بهترين دموكراسي ها را داشته و دارد و با تغيير نام آن از « مردمسالاري ديني» سخن راندند ، با اينهمه مردم بمخالفتي برنخاستند.

رفته رفته و آرام آرام به آزادي و آرمان دموكراسي كه جنبش سال 57 را پديد آورده بود ضربه هاي مرگ آور فرود آمد ولي لشكري از آزاديخواهان پديد نيامده بود كه از آن نگاهداري كند و بتواند جلوي اين آسيبها را بگيرد. يكي از زيانمندترين و پرگزندترين اين ضربه ها « ولايت فقيه» است كه ايران را به دورة پيش از مشروطه باز مي گرداند.

اين از ناگوارترين رخدادهاي تاريخ است كه مردمي پس از 53 سال سر فرود آوردن به پادشاهي پدر و پسري بر آن خاندان بشورند و آنان را براندازند و باورشان اين باشد كه "سرنوشت هر ملتي در دست خودش است ، اگر پدران ما شما پادشاهان را برگزيده اند چه حقي داشتند سرنوشت ما را تعيين كنند؟. هر ملتي سرنوشتش با خودش است. مگر ملتي كه هشتاد سال پيش بودند مي توانند سرنوشت ما را تعيين كنند؟. " سپس خواهان جمهوري گردند تا از بديهاي پادشاهي رها گردند و آنگاه زير بار يك اصلي از قانون اساسي بروند كه خود به تنهايي هرچه آزاديست پايمال مي گرداند.

اگر مثالي بخواهيم براي آن بياوريم بايد ياد داستان آن باربري كنيم كه باري بدوش گذاشته ميبرد كه مردي نزديك شده با عصا بر آن نواخت و پرسيد اين چيست؟ ، باربر گفت : شيشه بود ، اكنون هيچ!

آن كوششها نبرد با خودكامگي و جانبازي در راه آزادگي بود ولي پس از قانوني شدن « ولايت فقيه» ديگر هيچ!

آنها كه به مردم آن دوره خرده مي گيرند كه چگونه زير بار اين اصل سراسر خودكامگي رفتيد بايد بياد داشته باشند مردم هيچ گونه آموزشي را كه معني درست دموكراسي را به ايشان ياد دهد نديده بودند. اينها بكنار انديشه هاي شاه پرستانه يا اينكه حكومت حق امامانست (و در غياب ايشان حق نايب ايشان ـ ملايان) را كمتر كسي زيانمند دانسته و نبرد كردن با آن را واجب شمرده بود.

در گفتاري كه به آن اشاره كرديم نكتة دشوارياب ولي بسيار مهم ديگري هست كه نويسنده با تيزبيني ويژة خود به آن پروا دارد و اين خود يكي از رازهاي « چيستان پانگرفتن مشروطه در ايران» نيز هست و آن اينكه در هر موضوعي همينكه آن را معني كنيم و مزايايش را بشماريم به نتيجه نرسيده ايم مگر آنكه انديشه هايي كه به ضد آن درميان توده هست را شناخته و با آنها نبرد كرده از مغزها بيرون رانيم.

از اينروست كه نويسنده بانديشه هاي متضاد دموكراسي بيپروا نيست و آنها را ناچيز نمي داند. بآنها ميپردازد و بيپايي و بيهودگي بلكه زيانمندي آنها را آشكار مي سازد و خواهان آنست كه ديگر سخن از آنها بميان نيايد.

نويسنده فردوسي را شاعر پاكزبان و گردنفراز و ارجمندي مي شمارد كه به زنده گردانيدن فارسي كوشيده. ليكن آنجا كه سخن از اساس حكومت و نفي پادشاهي است مي بيند ديگر سخن از فردوسي راندن و آن پاسداري كه او با پادشاهان در شاهنامه نشان داده را برخ امروزيان كشاندن از بيمناكترين زيانهاست. پس باك از نام فردوسي نكرده چنين مي نويسد :

"بسيار غبن است كه كسي امروز شعرهاي فردوسي را بگوشها كشاند و از آنها دليل بياورد. امروز پادشاهي بمعني ديگريست و يك پادشاه دخالتي در كارها ندارد. در زندگاني امروزي نيرو در دست توده هاست و اگر سخني بايد گفت از توده ها بايد گفت. يك كسي اگر ميخواهد چيزهايي بمردم بياموزد و يك راهنمائي اي كند بايد از طرز زندگاني توده اي و از چگونگي سررشته داري آنها گفتگو نمايد. نه آنكه همة اينها را فراموش كند و خود و شنوندگان را بزمان سلجوقيان كشاند و انديشه هاي بيهودة آنزمان را تازه گرداند.

اين انديشه ها در ايران بود كه مردم رو بسوي اروپا آوردند و مشروطه را از آنان گرفتند و با صد رنج و زيان آنرا پايدار گردانيدند. اينها بود و مردم نتيجة آنها را كه ويراني كشور و اين بدبختي توده [است] مي ديدند و براي رهايي از آنها بود كه آنهمه كوششها را بكار بردند. كنون چشده دوباره بآنها
برگردند؟!.. اگر چنينست كه مردم از روي انديشه هاي فردوسي و نظامي زندگاني كنند ديگر مشروطه چه ميبايست؟!.. بآن خونريزيها و كشاكشها چه نياز بود؟!.."

اينست فرق بزرگ ديدگاه او با ديگران! ديگران به اين نكته توجه ندارند كه براي هموار كردن راه انديشه اي بايد با باورهاي متضاد آن نيز نبرديد. ايشان هيچگاه بچنين چيزي نينديشده اند و چون مي شنوند گمان مي كنند كه چنين نبردي از روي هوس سر گرفته يا اين از سر افراطيگري است. يا آنكه بي اين نبرد هم به نتيجه توان رسيد و نيازي به تراشيدن چنين « درد سرهايي» نيست.

اينها همه خام انديشي است. اينها با اصل روانشناسي تربيتي ناسازگارست و خود جستاري است كه مجال بيشتري مي طلبد كه در اين گفتار نداريم. با اينهمه در گفتارهاي ديگري كه بزودي در همين پايگاه خواهيم آورد در اينباره توضيح كافي داده خواهد شد و خوانندگان اهميت باورهاي متضاد و علت توجه به آنها را خواهند دريافت.[2]

بازنگري كوششهاي برجستگان توده در اين شصت هفتاد سال بسيار غم انگيز است. متأسفانه اين گروه متوجه تأثير بد رفتار خود بر توده نيستند. دست از هوسهاي خود بر نمي دارند و به زيانكاري خود پي نمي برند. بيست سال كشاكش شعر نو و كهنه براه انداختن ، بر سر اين ايسم و آن ايسم ستيزيدن ، سالها گوي « تحقيق و تفحص» در« حافظ شناسي» را از يكديگر ربودن ، براي رندي ، گدايي و خراباتيگري جايگاه بلند و شأن و افتخار تراشيدن ، براي گزافه سراييهاي منصور حلاج و ابوسعيد ابوالخير تفسير و توجيه سر هم كردن ، افسانة مهر و ناهيد و نبرد اهريمن و يزدان را زنده گردانيدن ، مثنوي زير و رو كردن و عرفان بافتن ، هزاران مضمون كهنه و بي ارج و حتا شرم آور كهن را از لابلاي كتابهاي دورة زبوني ايران درآورده در برنامه هاي راديو و تلويزيون ، در اين گوشه و آن گوشة فيلمها ، در اين جشنواره و آن همايش بگوشها رسانيدن ، زندگينامة فلان كارگردان سينما و بهمان هنرپيشه را تا كارهاي خصوصيش دنبال كردن و اين را هنر يا « هنرشناسي» قلمداد كردن و مردم را سرگرم اينگونه آلودگيها داشتن نتيجه اي جز بيگانگي مردم از معني چيزهاي ارجداري چون ميهن و دموكراسي و قانون نمي توانست داشت.

ما اگر روزي بكارهاي ايشان در اين شصت هفتاد سال گذشته باز رسيم نتيجه جز اين نخواهد بود كه زيان كارهاشان به اين كشور را بيش از زيان كرورها سپاه دشمن بيابيم. يك چنين مردمي با چنين پيش افتادگاني سرنوشتي جز نابودي نخواهند داشت.

اينان و همچنان بيشتر مردم چنين مي پندارند كه ميتوان همة آن آلودگيهايي كه بنامهاي كيشها (شيعيگري ، بهاييگري و ديگرها) در ميان مردم رواج دارد و نيز « ادبيات» ، عرفان و صوفيگري ، فلسفة يونان ، انديشه هاي مادي ، جبريگري ، خراباتيگري ، بيپروايي به زندگاني اينجهاني و صدها انديشة زيانمندي كه نتيجه اش جز پراكندگي مردم و چند دستگي ايشان و به باد رفتن آرمان وحدت ملي است ، همچنان بماند و دست نخورد و در همان حال دموكراسي بدارند ، قانونها ارجمند بماند ، مردم ميهنشان يگانگي بدارند و دست از چند تيرگيها و كشاكشها بردارند ، نه تنها كشورشان بي آسيب بماند بلكه پيشرفت كند و دوش بدوش مردم كشورهاي نامدار جهان گام بردارند.

در حاليكه هر چيزي بهاي خود را دارد و اينها مي پندارند بهاي آزادي و دموكراسي را نپرداخته مي توانند آنها را ازآن خود گردانند. حال اينان بياد مي آورد آن بيماري را كه از رهگذر سيگار به چندين درد و ناخوشي گرفتار بود و رنج مي كشيد و چون پزشك از او مي خواست سيگار را ترك كند تا راه بهبودش گشوده گردد ميگفت : "دكتر راه ديگري نشان بده كه نياز به ترك نباشد. من نمي خواهم اين را ترك كنم" و پزشك نمي دانست به اين بيمار گردنكش نادان چه بگويد.

در گفتارهاي بعدي به ارتباط انديشه هاي پراكنده با بلاي پراكندگي (چند تيرگي و كينه ورزي) در يك توده و درماندگي و عقب ماندگي ايشان پرداخته خواهد شد.
پايگاه

[1] : اين بيگمانست كه در آن سالها روزنامه ها گفتار در ستايش آزادي ، « وحدت ملي» ، ميهن پرستي و نگهداري كشور كم نمي نوشتند ولي اين نيز خود چيستان ديگريست كه چرا آنهمه ستايش و توصيه نتيجه اي نمي داد. نتيجه اي نمي داد زيرا مي بينيم بجاي آنكه مردم با خواندن آنها نگران آيندة كشور باشند و بيم از بازگشت خودكامگي بدارند سرگرم دسته بنديها گرديده و به نمايشهاي بي ارجي مي پرداختند و بدينسان بزرگترين فرصتها را هدر دادند. پاسخ به اين چيستان در آنستكه ما انديشه هاي متضاد ميهن پرستي و دموكراسي را كه درميان توده فراوانست و همة رشته ها را پنبه ميگرداند بديده گيريم و به « وزن» آنها پروا كنيم.

اين درست همان ويژگي برجستة نوشته هاي پرچم و پيمان مي باشد. همانست كه آنها را از ديگر نوشته ها جدا مي گرداند. بايد توضيح كوتاهي در اين زمينه بدهيم و آن را كمي روشن گردانيم.

چنانكه گفته شد ستايش از آزادي و ميهن پرستي و قانون و « حقوق شهروندي» و اينگونه دربايستهاي زندگاني توده اي ـ امروز هم ـ در راديو ، تلويزيون و ديگر رسانه ها و انجمنها كم شنيده نمي شود و با اينهمه نتيجة بايسته بدست نمي آيد. اين خود چيستانيست و بسياري از مدعيان كارشناسي مسائل اجتماعي را نيز گيج گردانيده.

اين موضوع علتهاي گوناگوني دارد ولي مهمترين آن تنها در اينست كه اگر براي مثال از يك « بلندگو» ستايش ميهن پرستي شنيده مي گردد از دهها بلندگوي ديگر سخنان متضاد آن منتشر مي گردد و اينها اثر آن را از ميان مي برند.

شنيدني آنكه بدانيم نويسندگان ديگري به برخي زمينه ها كه در پرچم و پيمان آمده درآمده اند و در آن باره ها گفتار نوشته اند (همچون دموكراسي و ميهن پرستي) و هنوز هم مي نويسند ولي اين تنها پيمان و پرچم بوده كه بجز كوشش برواج انديشه هاي نو ، انديشه هاي متضاد آنها را از ديده دور نداشته و براي پيشبرد كار ، برانداختنشان را بايسته ديده و با آنها نبرديده.

اينست آن چيزي كه نوشته هاي اين دو نامه را از ديگران جدا مي گرداند و آنها را درفشدار يك جنبش و حركت اجتماعي مي گرداند. چنين تفاوتي است كه تأثير كوششها را چندين برابر ميگرداند و آن را بيهمتا مي سازد.

در گفتار بعدي كه بسيار ارجدار است دارندة پرچم خود به اين زمينه درآمده و آن را روشن گردانيده.

[2] : خوانندگاني كه بخواهند در اينباره بيشتر بدانند را به كتاب نيك و بد يا به رشته گفتارهاي پيمان كه با نام دردها و درمانها فراهم آمده مي خوانيم. همچنين بخشي از نوشتار دور از آزادگي از « اصل نيرومندي» سخن مي راند كه در همين زمينه ميباشد.