پرچم باهماد آزادگان

139 ـ باز چند سخني از بهائيان


مي‌شنويم از شوقي افندي رباني براي بهائيان ايران دستور رسيده كه از شهريكه هستند و مي‌باشند سفر كنند و هريكي در ديهي يا قصبه اي نشسته مردم را به بهائيگري خوانند. نيز مي‌شنويم كساني از بهائيان تهران بدماوند و ديگر جاها رفته بكار پرداخته اند.

ما در شگفتيم كه بآن ايرادهاي روشني كه ما گرفتيم و پاسخ تلبيديم پاسخي ندادند (و نتوانستند داد) ، و از آنسوي به اين چنين كاري برخاسته اند. ايرادهاي ما را در اينجا بي پاسخ گزارده در ديه ها بسراغ فلان كشاورز بيسواد و بهمان دروگر عامي رفته اند. راستي را درشگفتيم.

ما ميخواهيم از ايشان بپرسيم : شما در پي چه هستيد؟.. آيا يكدين راست و درستي ميداريد و ميخواهيد مردمان را برستگاري رسانيد و اين كوششها را در آن راه ميكنيد و يا درپي آنيد كه مردم را فريب داده بگرد سرخود آوريد و سودجويي نماييد؟..
اگر آن يكيست پس چرا بايرادهاي ما پاسخ نداديد؟.. كسانيكه يكدين راست و درستي ميدارند پس چرا در برابر ايراد زبان بسته خود را بخاموشي ميزنند؟!.. اگر اين يكيست و تنها خواستتان دسته بندي و سودجوييست (كه راستي نيز همينست) واي بشما كه مردان بسيار بدي مي‌باشيد ، واي بشما كه دشمن جهان آدميگري هستيد!

من از شما مي‌پرسم : آن روستايي كه ميخواهيد بكيش شما بيايد و بهايي گردد ، آيا از اين كيش عوض كردن چسودي او را خواهد بود؟!.. باين جهانش چه نتيجه داده بآنجهانش چه نتيجه خواهد داد؟!.. گرفتم كه كسي نام شيعي را از خود بركنار گردانيده نام بهايي برگزيد ، و بهاء الله را خدا و شوقي افندي را ولي امر دانست ، از الواح يا از كتاب مقدس چيزهايي از بركرد. پس از همه‌ی اينها آن نتيجه اي كه بدست خواهد آمد چيست؟.. كدام حقيقتي را كه نميدانست خواهد دانست؟!.. از كدام گمراهي كه گرفتار ميبود رها خواهد شد؟!.. بهاييگري با شيعيگري چه جدايي ميدارد؟!.. كدام گمراهي و نادانيست كه در آن بوده و در اين نيست؟!..

از شگفتيهاست كه كساني از بهائيان پيام داده ميگويند : « ما حاضريم بياييم با شما مباحثه كنيم و بايرادهاتان پاسخ دهيم». ميگويم : « چرا نمي نويسيد؟» ميگويند : « ما ممنوعيم كه با شما گفتگو كنيم» ميگويم : « در جاييكه ممنوعيد پس آن پيام چه معني دارد؟! مگر مباحثه جز از گفتگوست؟!».

راستي آنست كه آنان پاسخي بايرادهاي ما نميتوانند و اينست از نوشتن مي گريزند. ولي ميخواهند بيايند و بنشينند ، و بسخن پردازند ، و از اين شاخ بآن شاخ پرند ، درهم گويي كنند ، و اگر ما گفته هاشان را با پاسخي كه داده ايم در مهنامه نوشتيم بگردن نگيرند و بگويند : ما چنان سخني نگفته بوديم. اينرا هركسي ميداند كه در گفتگوي زباني ميدان وارونه گويي و پراكنده سرايي باز ميباشد ولي در نوشتن چنين نيست.

يكدليل ديگر باين سخن آنكه با همه‌ی دستوريكه داده شده كه بهائيان با ما بگفتگو نپردازند باز برخي از آنان نامه هايي از پست شهري (بینام و نشان) ميفرستند ، و بگمان خود پاسخ به ایرادهای ما می دهند. از جمله تازگی یکی نامه ای فرستاده كه به يكايك ايرادهاي ما پاسخ داده ولي در پايان نامي از خود نبرده است و براي آنكه خوانندگان بدانند كه پاسخها از چه جنس است يكي از آنها را در اينجا ياد ميكنم. مينويسد :

« جواب ايراد اول ـ بقرآن نيز ايراد گرفتند»

ما چون نوشته ايم : سيد باب بجمله هاي مهملي پرداخته كه هيچ معنايي در برنميدارد همچون « بسم الله الفريد الفراد المنفرد ذي الافراد» اينها براي چه بوده؟!.. در برابر آن ايراد است كه باين پاسخ برخاسته است.

ميگويد : « بقرآن نيز ايراد گرفتند» ميگويم : بهركسي و بهر چيزي كه ايراد گرفته شده بايد پاسخ داده شود. ما نميدانيم بقرآن كه ايراد گرفته است آنچه ما ميدانيم آيه هاي قرآن از بس شيوا و دلكش و استوار ميبود شنوندگان را شيفته‌ی خود ميگردانيد. اكنون نيز ما عربي ميدانيم و در جمله هاي قرآن جاي ايرادي نمي بينيم.

با اينحال ايراد گرفتن آزاد است. اگر راست باشد كه كسي بقرآن ايراد گرفته است پيداست كه بايد بآن پاسخ داده شود. بايد قرآنيان ببينند ايرادش چيست و اگر پاسخي دارند بگويند. همچنين بهائيان بايد بايراد ما پاسخ دهند.

اينكه بقرآن ايراد گرفته اند (چه آن ايراد بجا ميبود ، و چه بيجا) دليل اين نخواهد بود كه ما بغلطهاي آشكار سيد باب و بگفته هاي تهي از معناي او ايراد نگيريم.

اينست نمونه اي از پاسخهايي كه كساني از بهائيان قاچاقي بايرادهاي ما ميدهند. از اين پاسخ من بياد آن داستان مي افتم كه روزي در ديوان جنايي يكي از متهمان كه بنام دزدي گرفتار شده و دليلهاي استوار بدزد بودنش در دست ميبود در ميان سخنانش چنين ميگفت : « حضرت يوسف را نيز گفتند دزدي كرده است» از اين سخن او همگي بخنده افتاديم. بدبخت افسانه اي شنيده بوده كه يوسف در بچگيش عمه اش يا خاله اش او را بدزدي بدنام گردانيد كه در نزد خود نگاهدارد ، و اين افسانه را دستاويز خود ميساخت. در برابر دليلهاي استوار بچنين بهانه‌ی سستي دست مي يازيد.

اين خود يك جستاريست كه انبوه ايرانيان راه دليل آوردن و يا ايراد گرفتن را هم نشناسند و دليلهايي كه آورند و ايرادهايي كه گيرند كودكانه و غلط باشد. در شماره‌ی گذشته ايراديكه يكي از استادان دانشگاه بما گرفته است ياد كرده نشان داديم كه عاميانه و بيراه است. يك نمونه‌ی ديگري از آن ، همين پاسخ بهائيانست. اين پاسخ بسيار عاميانه و بيراه است. يك نمونه‌ی سومي نيز در دست است كه آنرا هم در پايان اين گفتار مي نويسم :

بتازگي يك ملايي مرا ديده و بسخن پرداخته چنين ميگويد : « شما كه ميگوييد آسمان نيست پس چرا در قرآن پياپي نام « سماوات» ميبرد؟!.» گفتم : نبودن آسمان را من نگفته ام. دانشها نشان داده. آن دانشها كه امروز همگي درس ميخوانند و شما فرزندان خود را براي خواندن آنها ميفرستيد نشان ميدهد كه آسماني كه گذشتگان در بالاي سر اينجهان مي‌پنداشتند نيست. گفت : « در قرآن كه گفته است». گفتم : خواستتان چيست؟.. اگر ميخواهيد از اين راه بدانشها ايراد گيريد و بودن آسمان را نشان دهيد آن يك كار غلطيست. زيرا دانشها ميدانش جداست. اگر ميخواهيد ايراد بقرآن گيريد آنرا آشكار بگوييد تا بدانيم.

بدبخت درماند و همچون كودك ندانست چه بگويد. پس از چندي با زبان لابه چنين پرسيد : « عقيده‌ی شما چيست؟..». گفتم من باور خود را بارها نوشته ام. گفته‌ی دانشها را بايد پذيرفت. گفت : پس بقرآن چه بايد كرد؟.. گفتم : شما ملاييد و خود را پيشواي قرآنيان مي‌شماريد و ميخواهيد اين را هم از من بپرسيد. آنگاه منكه در اين باره دانسته‌ی خود را بارها نوشته ام. شما اگر آنها را مي پذيريد ديگر چه جاي پرسشست؟!. اگر نمي پذيريد چه جاي اين خواهشست؟!.. بدينسان خاموشش گردانيدم ولي بسيار آرزومند ميبود كه يك پاسخي از روي دلخواه او داده باشم.

دژخويي و دژآگاهي

دو سه روز پيش در خيابان ري كاري ميداشتم. انجام داده خواستم باز گردم ، در ايستگاه اتوبوسي ايستاده بود سوار شدم. بليت فروش بدم در نشسته سيغار دود ميكرد و مسافران يكايك ميرسيدند. از جلو افسر سالخورده اي كه سپس دانستيم سرهنگ است همراه سيدي كه دستار سترگ سبزي بسر بسته و شناخته ميشد كه از سيدهاي گداست مي آمدند. من بسيد مينگريستم و در پيرامون پستنهادي او و مانندگانش كه نان از راه نيرنگسازي و پستي ميخورند مي انديشيدم ، و ناگهان ديدم هردو از در اتوبوس بدرون آمدند. افسر همين كه رسيد به بليت فروش در دم در فرمان داد : « سيغار را خاموش كن». اين را گفته رو بدرون اتوبوس آورد و بيكايك مسافران نگريست ، و چون كسي سيغار بدست نميداشت ، بار ديگر بسوي بليت فروش گرديده با آنكه او سيغارش را دور انداخته بود دست بالا برده زدن آغاز كرد. بليت فروش از ترس جان خود را بپائين انداخت. سرهنگ دنبال كرده در پائين نيز بزدن پرداخت كه پياپي ميزد و در آنميان دشنامهاي بسيار زشتي را مي‌شمرد. پس از كتك بسيار و دشنام بيشمار كه مردم بليت‌فروش را از دستش گرفتند ، با چهره‌ی برافروخته و چشمهاي دريده باتوبوس بازگشت و در پهلوي آن سيد گدا جا گرفت ، و زبان باز كرده با بانگ دلخراش خود بسخن پرداخت : « ما از يهودي بدتر شده ايم. آنها دين خود را نگاه ميدارند ما نميداريم. الان ماه چهارم سالست خرمنها سرپاست گندم خرواري چهار صد و پنجاه تومان ، برنج خرواري هزار و دويست تومان». اينها را ميگفت و دشنامهاي بسيار زشت بيرون ميريخت. در اينجا بود كه من دانستم داستان درباره‌ی روزه خوردن و رمضانست ، و اين سرهنگ كه سپس دانستيم سيد نيز هست غيرت دين ميكشد و « امر بمعروف و نهي از منكر» ميكند. در اين ميان مردم در جلو اتوبوس گرد آمده بليت فروش كه آن كتكها را خورده و آن دشنامها را شنيده بود بجاي آنكه بدود و از كلانتري پاسبان و دژبان بياورد و دادخواهي كند ، از دور ايستاده بلابه و زاري خواهش ميكرد كه « جناب سرهنگ اجازه دهد» باتوبوس بيايد. ميگفت : « اگر بيكار شوم گرسنه ميمانم». سرهنگ بيغيرت بي آزرم در پاسخ او با بانگ بلند ميگفت : مگر خواهر و مادر نداري بفرست ... برايت نان بياورند چرا روزه است ميخوري» شوفر و شاگردش بيغيرتانه ايستاده از ترس خود سخني نمي يارستند.

اين داستان بمن بسيار گران افتاد. آن دژخويي و بي آزرمي افسر و اين زبوني و پست‌نهادي بليت‌فروش و شوفر و شاگردش ، هريكي اندوه ديگري بود. من نبايستي خاموش نشينم. بايستي از جلو درآمده آن سرهنگ بيفرهنگ بي آزرم را در جايش نشانم اين كار دشوار نميبود. اينگونه افسران كه بجاي آنكه در سربازخانه بكارهاي سربازي خود پردازند و هوش و جربزه‌ی خود را در آنراه بكار اندازند ، در بيرون و در اتوبوس بخودنماييها برميخيزند و يا دينداري از خود نشان ميدهند ، پست و ترسو باشند و از كسيكه نترسد و از برابرشان درآيد ترسند و سپر اندازند. بارها رخ داده كه اينگونه افسران را بسرجاي خودشان نشانده ام.

ولي در اينجا خاموشي را بهتر ديدم. زيرا سزا نشماردم به چند تن جوان پستنهادي كه آن زبوني را از خود نمودند پشتيباني نمايم. بيادم افتاد : اينان با آن كيش شومي كه ميدارند بايد كتك بخورند و دشنام بشنوند و آوازشان درنيايد. اينان پروردگان دبستان « تقيه» اند. اينان درس خود را از بر ميدارند. شيخ مصلح الدين شان فرموده : « دستي كه بدندان نتوان برد ببوس».

بمن روشن بود كه اگر با آن افسر بسخن پردازم خود همان مرد كتك خورده و همراهانش ياري او را خواهند كرد. بويژه كه يك سيد گدايي با دستار سبز سترگي با وي ميبود ، و بويژه كه كشاكش در سر روزه خوردن و « نهي از منكر» ميرفت.

در انديشه‌ی اين مردم روزه خوردن گناهست. ولي دشنامهاي زشت دادن و آدم كتك زدن و اينگونه كارها گناه نيست. بلكه اگر در راه « نهي از منكر» باشد بسيار ثواب هم هست. در همان هنگام از برخي مي‌شنيدم كه آهسته بهمنشين خود ميگفت : « اگر پنج نفر مثل اينمرد داشتيم كارهامان باينجا نميرسيد» از چنين مردم گمراه پستنهادي پشتيباني نمودن از من چه سزيدي؟!..

در اين روزها كه در نتيجه‌ی پيشآمدهاي جهاني رشته‌ی كارهاي ايران از دست رفته و ملايان ميدان يافته اند از اينگونه داستانها فراوان رخ خواهد داد و ما بايد گمراهان و نادانان را بخودشان باز گزاريم و در پي كارهاي خود باشيم. راهنمايان خودشانست ، هر آيينه بايد پيروي كنند و بهركجا كه مي‌برندشان بروند.

اينكه در اينجا داستان را مينويسم براي آنستكه اندازه‌ی ناداني و گمراهي اين مردم را نشان دهم. اينان دژخويي را با دژآگاهي در يكجا گرد آورده اند. آن دژخوييشان كه يك افسر شصت ساله اي بدستاويز « نهي از منكر» آدم ميزند و دشنامهاي بسيار زشتي بيرون ميريزد ، و جوانان نيرومند و گردن‌كلفت كتك خورده دست باز نميكنند ، و اين دژآگاهيشان كه بالا رفتن نرخ گندم و برنج را در نتيجه‌ی روزه نگرفتن مردم ، و چاره‌ی آنرا با روزه گيرانيدن مي‌شناسند. واي باين مردم نادان ، واي باين توده‌ی درمانده‌ی بدبخت. يكمردمي با اين ناداني آيا جاي شگفتست كه در زير پا بمانند و لگدمال گردند؟!..

ناداني نگريد : با ديده‌ی خود مي بينند كه در سايه‌ی ناتواني دولت و نداشتن نيرو و بسيج ، بيگانگان بكشور چيره گرديده اند و جلو آمدن غله و برنج را ميگيرند ، و از آنسوي در سايه‌ی نيازمندي آنها اسكناس فراوان گرديده و پول از بها افتاده اينها را كه مايه‌ی بالا رفتن نرخهاست با ديده مي بينند ، از كوردروني در نمي يابند و چنين مي پندارند كه گراني از سوي خداست. خدا باين روزه خواران و نماز ناخوانان خشم گرفته است و نرخها را گران گردانيده است. وخ چه پندارهاي شومي! وخ چه مردم نافهم و ناداني!

ببينيد چه خدايي را مي‌شناسند : خداييكه در بالاي آسمان نشسته و از همه‌ی جهان چشم پوشيده ، و تنها بايران و كارهاي اين مردم پرداخته ، كه همانكه زنها رو گشادند ، يا شاگرد شوفرها روزه خوردند خشم گيرد و گرانسالي براي آنان فرستد ، و سپس اگر فلان سرهنگ بي ناموس با زور كتك و دشنام مردم را بروزه داري واداشت ، از سر خشم درگذرد و گرانسالي را بردارد. اينست پندار پست اين خدا ناشناسان درباره‌ی آفريدگار جهان.

از آنسوي شما بحال سپاهيان نگريد. يك سرهنگ يا سروان يا ستوان بجاي آنكه بداند مايه‌ی اين گرفتاريها نداشتن سپاه و بسيج است و غيرتمندانه و دلسوزانه در سربازخانه بكوشش پردازد و هوش و جربزه‌ی خود را در بسيج سربازان دلير بكار اندازد ، در خيابانها و اتوبوسها ميدانداري ميكند. آن يكي از روزه خوردن مردم جلو ميگيرد ، اين يكي دم در اتوبوس ايستاده مردان را پس زده زنان را در اتوبوس جا ميدهد. اينست حال افسران سپاه اين كشور.

اينها همه نتيجه‌ی آنستكه در اين كشور معني زندگي را نميدانند ، از آميغهاي جهان ناآگاهند. همه نتيجه‌ی اين كيشهاي پريشان و درهم و اين بدآموزيهاي گوناگون است ، و ما نيز بچاره بايد از همانراه كوشيم.

در پيرامون « ورجاوند بنياد»

كتاب ورجاوند بنياد چنانكه در پشت جلد آن نوشته شده « كتابيست سراپا پاكي و سراپا آميغها». من چند بار آنرا خواندم يك كلمه و جمله را كه خردناپذير باشد در آن نيافتم. از خوانندگان پرچم و ديگران خواستارم كه اين كتاب را با ديگر كتابها كه علما و دانشمندان درباره‌ی دين و راه زندگاني نوشته اند مقايسه كرده نظريه‌ی خودشان را بعنوان داوري يا ایراد دانشمندانه درباره‌ی نوشته هاي آن باداره‌ی پرچم بفرستند تا در پيرامون آن هرچه بيشتر بحث شده و مطالب آن كتاب روشنتر شود.
تبريز 20 شهريور 1322 محمد تقي فروتن

(پرچم نیمه ماهه شماره‌ی دوازدهم ، نیمه‌ی دوم شهریور 1322)