بنام پاكْ آفرندهي
جهان
سال 1314 است و
هنوز در ايران رفع حجاب نشده[1]. چند نفر از تهران براي گردش بشهريار رفتهاند و
ميخواهند چند روز در آنجا بمانند. در خانهي يكي از كارمندان دولت ميهمان شدهاند.
آخوند دِه شنيده بديدن آنها آمده است. در ميان او با يكي از ميهمانان و صاحبخانه
و يك نفر از ملكداران شهريار گفتگوهايي شده است. ما آن آخوند را بدرالشريعه ،
صاحبخانه را ملكي ، ملكدار شهرياري را ارباب ، ميهمان تهراني را خداداد نام
نهادهايم و گفتگوهاي آنها را در اينجا مينويسيم.
***
بدرالشريعه كه
آخوند جوانيست و رئيس محضر شهريار ميباشد وارد شده با لهجهي گيلاني سلام ميدهد.
ميهمانان بپا ميخيزند و مينشيند و پس از احوال پرسيها گفتگو آغاز ميشود :
ملكي
: آقاي بدرالشريعه از علماي روشنفكر است ، اديب است
شعر هم ميگويد ، نميدانم روزنامهي آيندهي ايران را خواندهايد؟. در شمارهي
آخرش شعرهاي آقاي بدرالشريعه دربارهي زنها چاپ شده بود.
خداداد
: آن شعرها را خواندم. يك مصرعش هم در ذهنم مانده : «
زن عورت توست كشف عورت تا كِي». بزنها بسيار توهين كرده است.
بدرالشريعه
: خدا زنها را ناقصالعقل خلق كرده. يك دسته جوانان
لامذهب اصرار دارند كه زنها روهاشان باز كنند. من با شعر بآنها جواب دادم. نبايد
گزاشت زنها روهاشان باز كنند. اينجا كه فرنگستان نيست.
خداداد
: موضوع رفع حجاب چيزي نيست كه با شعر شما جلوگيري
شود. اروپاييها كه ماها را
« نيمه وحشي» حساب ميكنند يكي از دليلهاشان همينست كه ما زنها را خوار گرفتهايم ، بآنها در زندگاني دخالت نميدهيم. بچادر و روبند زنهاي ما ريشخند ميكنند. دولت مجبور است كه زنها را از حجاب بيرون آورد تا جلو ايراد آنها را بگيرد.
« نيمه وحشي» حساب ميكنند يكي از دليلهاشان همينست كه ما زنها را خوار گرفتهايم ، بآنها در زندگاني دخالت نميدهيم. بچادر و روبند زنهاي ما ريشخند ميكنند. دولت مجبور است كه زنها را از حجاب بيرون آورد تا جلو ايراد آنها را بگيرد.
بدرالشريعه
: ما بفرنگيها چكار داريم؟!.. پيغمبر ما حكم فرموده كه
زنها بايد روهاشان بگيرند ، ما هم بايد اطاعت كنيم.
خداداد
: شما در آن باب هم اشتباه ميكنيد. در زمان خود
پيغمبر زنهاي عرب رو نميگرفتند.
بدرالشريعه
: (با تعجب و تندي) در زمان خود پيغمبر زنها رو نميگرفتند؟.
خداداد
: بلي نميگرفتند.
بدرالشريعه
: من از قرآن دليل ميآورم كه حجاب واجب است.
خداداد
: هيچ احتياجي نيست كه شما از قرآن دليل آوريد و من هم
جواب بدهم. من شما را آسوده ميگردانم. اولاً در كتابهاي فقهي در هيچ جا نوشته
نشده است كه زن بايد روي خود را بگيرد. شرايع ، شرع لمعه ، مدارك ، تبصرهي علامه
و غير اينها ، يك بيك ببينيد. در كدام يكي نوشته شده كه زن بايد رو بگيرد. ثانياً
شيخ مرتضي انصاري يكي از علماي بسيار بزرگ شيعه بوده. رسائل ، مكاسب و ديگر
كتابهاي او را در نجف و كربلا و همه جا درس ميخوانند. همان شيخ مرتضي كتابي
دربارهي حجاب نوشته كه در پشت مكاسب چاپ شده. من بيست سال پيش آن را خواندهام.
در
آنجا شيخ مرتضي تصريح ميكند كه در زمان خود پيغمبر زنها رو نميگرفتند. و
دليلهايي باين موضوع ميآورد. از جمله ميگويد : در روايت هست كه جابر همراه
پيغمبر بخانهي فاطمه وارد شد و چون نگاه كرد ديد رنگ دختر پيغمبر از گرسنگي زرد
شده ، ميگويد : پس معلوم است كه دختر پيغمبر رو نميگرفته است.
روايت
ديگري هست كه چون پيغمبر براي حجه الوداع بمكه رفت زني از قبيلهي خثعم بسر راه
آمد و ميخواست چيزهايي بپرسد. فضل پسر عباس كه بتَرك پيغمبر سوار شده بود با آن
زن بهمديگر نگاه ميكردند. پيغمبر با دست روي فضل را بسوي ديگر برگردانيده فرمود :
يك زن جوان با يك مرد جوان ترسيدم شيطان بميان آنها داخل شود.
بعضيها
اين روايت را دليل آوردهاند كه زنها بايد رو بگيرند. شيخ مرتضي ميگويد : همان
روايت دليلست كه زنها در زمان پيغمبر روهاشان باز بوده است. زيرا اگر روي آن زن
باز نبود جهت نداشت كه پيغمبر روي فضل را بآن ور برگرداند.
اينها
نوشتههاي شيخ مرتضي است. شما اگر مكاسب داريد برويد شب در پشت آن اين كتاب را باز
كنيد و بخوانيد و بدانيد. با من دليل آوردن احتياج نيست.
***
بدرالشريعه قانع
نشده ميخواهد مجادله كند. خداداد ميگويد : « من اهل مجادله نيستم. چنانكه گفتم
برويد و آن كتاب را بخوانيد. شما كه علمتان از شيخ مرتضي بيشتر نيست.» پس از اين
گفتگو بدرالشريعه برخاسته ميرود. ديگران نشسته گفتگو ميكنند :
ارباب
: جواب دندان شكن بشيخ داديد.
خداداد
: من نخواستم ملامت كنم. آن شعرهايش خيلي زشت است.
انسان چرا شرم نكند و زن را « عورت» حساب كند. زنها كيستند؟.. زنها مادران ما ،
خواهران ما ، همسران ما ، دختران ما هستند. زنها آنهايند كه زندگاني ما را اداره
ميكنند. اين آخوندها هر يكي هفت هشت تا زن ميگيرند. آن وقت هم قدر ناشناسي ميكنند
، توهين ميكنند.
ارباب
: مطلب ديگر كه ميخواهم بگويم آنست كه ماها در اين
دهات كه هستيم زنهاي ما رو نميگيرند. اگر رو بگيرند نميتوانند كار كنند. زنهاي
ما مثل زنهاي شهر بيكار نيستند و از صبح تا شام در باغ ، در مزرعه ، در خانه كار
ميكنند. اين آخوند از بس از رو گرفتن صحبت ميكند ، ما را از آتش جهنم ميترساند
، كه ماندهايم متحير. اين صحبتي كه شما كرديد من خيلي خوشحال شدم. معلوم شد اينها
از پيش خود ميگويند.
خداداد
: اين آخوند اگر شعور داشت ميديد كه زنهاي دهات كه رو
نميگيرند و بكارهاي شوهرانشان كمك ميكنند بسيار بهتر از زنهاي روگير شهري هستند.
اينها علاقهشان بشوهرانشان بسيار بيشتر از آنهاست. ميديد كه در دهات كه زنها رو
نميگيرند فساد باندازهي ده يك ، بلكه صد يك شهر نيست. اينها نميفهمند كه آنچه
زن و مرد را از راه ميبرد و بفساد مياندازد رو باز بودن زنها نيست. بلكه
آميزشهاي آزادانهي زن و مرد و علتهاي متعدد ديگر است.
ملكي
: حقيقتاً اين مطالب بسيار ساده است. نميدانم اينها
چرا نميفهمند؟!..
خداداد
: اساساً اينها خيال فهميدن ندارند. هر يكي ميرود و
مختصر درس ميخواند و منظورشان تنها آنست كه مردم را آسوده نگزارند و در كارهاي
آنها دخالت نكنند. زنها و مردهاي سادهلوح را با آتش جهنم ترسانيده مطيع خود
گردانند. براي اينكه شما بدانيد اينها دين ندارند و پابند بچيزي نيستند من دليل
واضحي برايتان ميآورم :
در
اين سي سال دورهي مشروطه هر چيزي كه تازه پيدا شده اينها گفتهاند حرامست و دشمني
كردهاند و مردم را با آتش جهنم ترسانيدهاند. ولي پس از مدتي كه كهنه شده خودشان
آن را گرفتهاند.
مشروطه
پيدا شد آن دشمنيها را كردند و كار را بخونريزي رسانيدند و اكنون خودشان و
فرزندانشان وكيل ميشوند و در مجلس مينشينند و قانون ميگزارند.
مدرسهي
طرز جديد تأسيس يافت قيامت برپا كردند. بچهها را بابي و بهايي ناميده ، الواط و
اشرار را بآزار آنها واداشتند. ولي حالا دختران و پسران خودشان را بهمان مدرسهها
ميفرستند.
ادارهها
كه تأسيس يافت ميگفتند پولش حرامست. اعضاي ادارات را تفسيق ميكردند. اكنون
خودشان و فرزندانشان در ادارهها هستند.
محضرهاي
رسمي كه تازه تأسيس شد هايهوي بلند كردند كه بدعت است. الان همهي محضرها در دست
خود آنهاست.
ملكي
: همين آقاي بدرالشريعه رئيس محضر است.
خداداد
: من حكايتي براي شما نقل كنم تا بدانيد اينها چه مردمآزارند
:
تا
پنجاه سال پيش از اين ، زنهاي ايران رختهاشان يك تنبان بلندي بوده كه بپا ميكردهاند
و پيراهن كه از نصف بدن ميگذشت از بالا ميپوشيدهاند. سپس نيم تنهاي يا كُلَجهاي
از روي آنها بتن ميكردهاند. اين رخت الان در بسياري از دهات مخصوصاً در دهات جنوب
، باقيست. رخت معمولي زنها اين بوده. چيزي كه هست در شهرها زنهاي جوان كمكم تنبان
و پيراهن را كوتاهتر گردانيده بودند.
پنجاه
سال پيش در تبريز تازه معمول شد كه زنها شلوار سياهي هم از زير تنبان يا شليته بپا
كنند. بديهيست كه هيچ ضرري نداشت. زيرا پاهاي آنها را هم ميپوشانيد. از طرف ديگر
اصلاً زن آزاد است كه در برابر شوهرش هرگونه رختي كه خواست بپوشد. شما ميدانيد كه
زنهاي ايران گذشته از آنكه جز با چادر و روبند ببيرون نميآيند در خانه هم در
برابر برادر و پدر چادر نماز بسر ميكنند و خود را ميپوشانند. پس آن شلوار تنها
براي نزد شوهرها بود و من باز ميگويم هيچ زياني نداشت.
ولي
آخوندها رگ مردمآزاريشان تحريك شد و نخواستند بدبخت زنها باري در پوشيدن آن شلوار
آزاد باشند ، در اينجا و آنجا زمزمه آغاز كردند : حرامست ، بدعت است ، لبهي آن از
زير چادر ظاهر ميشود. خواب ديدند كه زني كه مرده بود شلواري از آتش بپايش كرده
بودند. با اين وسوسههاي شيطاني زنهاي بدبخت را ناآسوده گردانيدند. مادر شوهرها
دستاويز پيدا كردند كه با عروسها جنگ و ستيزه آغاز كنند. پيرهزنهاي حسود بهانه
بدست آوردند كه بزنهاي جوان نيش فرو برند. زنهاي جوان دودل درماندند. يكي را هوس
جواني غلبه ميكرد و از شلوار كه آرايش بود و مهر شوهر را باو فزونتر توانست
گردانيد در نميگذشت. ولي هميشه دلش از ترس آتش جهنم لرزان بود. ديگري را ترس غلبه
كرده شلوار را ميكند و دور ميانداخت. ولي هميشه در حسرت بود كه چرا نتوانسته
شلواري پوشد و در جلو شوهرش راه رود. زنهايي كه شلوار بپا ميكردند اگر يكي بچهاش
بيمار ميشد با خود ميانديشيد : « يقين شلوار پوشيدم اينطور شد». توبه ميكرد و
ميرفت و شلوار از پايش در ميآورد. سالي گفتگو از آمدن وبا بميان افتاده بود ،
باز زبان ملاها دراز شد. باز زنها بترس و دللرزه افتادند و بسياري از آنها از ترس
وبا از شلوار پوشيدن توبه كردند.
من
در آن زمان بچه بودم ـ
بچهي هفت و هشت ساله كه بميان زنها ميرفتم و گفتگوهاي آنها را ميشنيدم و ميفهميدم.
مردمآزاري ملاها از آن زمان برايم روشن گرديده. آن شلواري كه آن همه حرف دربارهاش
ميزدند پس از مدتي در همه جا معمول شد و زنها و دخترهاي خود ملاها نيز پوشيدند و
همانست كه اكنون از مُد افتاده است و تنها در دهات زنها ميپوشند.
ارباب
: مدتيست آقاي ملكي توصيف شما را كرده مژدهي آمدنتان
را ميدادند. خدا را شكر كه زنده مانديم و بامروز رسيديم كه شما را ببينيم و اين
صحبتها را بشنويم. اينها قلب آدم را روشن ميسازد. حقيقت اينست ما ملت ايران بدبخت
شدهايم ، تكليف خود را نميفهميم. ملاحظه كنيد دربارهي زنها از يك طرف اين آقاي
بدرالشريعه عرصه را بما تنگ گردانيده كه زنها بايد رو بگيرند ، از خانه بيرون
نيايند ، آوازهاشان[= صداهاشان] كسي نشنود. از يك طرف هم من مختصر سوادي دارم ،
گاهي از شهر روزنامهها كه ميآيد ميخوانم. ميبينم جوانها اصرار دارند كه بايد
زنهاي ايران مثل زنهاي فرنگستان باشند : باداره بروند ، وكيل بشوند ، وزير بشوند.
يك طرف بدرالشريعه زنها را عورت ميكند و ميگزارد آنجا ، يك طرف هم جوانها ميخواهند
كه ما زنها را دستهگلي گردانيم و بزنيم بسرهامان. آدم نميداند بحرف كدام يكي از
اينها گوش كند.
خداداد
: دربارهي زن قضيه روشن است. زنها از مايند و ما از
زنهاييم. ما از آنها زادهايم و آنها از ما پديد آمدهاند. زنها اگر نيكند از
مايند اگر بدند از مايند. زنها دستهي جدايي نيستند و كشور جدايي ندارند كه ما
آنها را از خود جدا دانسته بنشينيم و از نيك و بد آنها سخن رانيم.
حرفهاي
ملاها بكلي بيربط است. آنها مقصودشان خودنمايي و مردمآزاريست ، آنها در اين توده
كه هستند و روزي ميخورند كاري از دستشان ساخته نيست. نه سياست بلدند كه بمردم
راهنماييهاي سياسي كنند و نه فهم و دانش دارند كه بمردم چيزهايي ياد دهند ـ چون كار ديگري از دستشان بر نميآيد با
مردمآزاريها خود را بياد مردم مياندازند.
شنيدهام
مردي نايب حسين نام پير و بيچيز بوده و بزني كه داشته زود زود كتك ميزده. مردم
متلك گفته بودند : نايب حسين پول ندارد كه براي زنش رخت و كفش خَرَد ، جواني ندارد
كه با مهربانيها ازو دلجويي كند ، اگر كتك هم نزند پس از كجا دانسته خواهد شد كه
شوهر اوست؟!.
اين
ملاها همان حال را دارند. هيچ كاري از دستشان بر نميآيد. اگر مردمآزاري هم نكنند
پس از كجا دانسته خواهد شد كه هستند.
نتيجهي
حرفهاي اينها آن شده است كه كه زنها كه نصف مردم اين كشورند بيكاره و بيهوده شدهاند.
بقول رضاشاه تنها در موقع تهيهي خواربار است كه ما ميدانيم آنها هم هستند.
بهر
حال رفتاري كه ما تا بامروز با زنها داشتهايم ناستوده است. زنها را خانهنشين
ساختن و از ميان توده بيرون انداختن رفتار بسيار بيخردانهايست. زنها بايد درس
خوانند ، معني زندگاني تودهاي را بفهمند ، از كشور و از سياست آن آگاه باشند ،
بكارها علاقه پيدا كنند. در اين بارهها جاي گفتگو نيست. تنها گفتگو در دو چيز است
:
يكي
آنكه زنها بايد از آميزشهاي آزادانه با مردها پرهيز نمايند. باين معني زنها خود را
آزاد ندانند كه با هر مردي كه خواستند دوست باشند و بهر بزمي كه خواستند بروند ،
آميزشهاي آزادانهي زنها با مردها چيزيست كه مايهي لغزش مردها تواند بود و بالاخره
زيانش بخود زنها خواهد رسيد. مردي كه بزني علاقه پيدا كرد خواهد كوشيد از هر راه
كه باشد باو دست يابد ، سپس هم از هزار تن يكي پابندي و وفاداري نخواهد نمود ، و
زن را بلجنزار بدنامي و بدبختي انداخته خود را بكنار خواهد كشيد.
زن
بايد تا دختر است خود را بنگهباني پدر و برادر سپارد و چون بشوهر رفت او را نگهبان
و پاسبان خود شناسد.
از
آميزش و همنشيني مردها با زنها بيكبار جلو نتوان گرفت و نبايد گرفت. ولي اين آميزش
بايد چنان باشد كه بديها از آن نزايد.
من
با اين آقاي ملكي ، ميزبان ما ، ده سال بيشتر است دوستي داريم و آميزشهاي خانداني در
ميانست. ما بخانهي آنها ميرويم و آنها بخانهي ما ميآيند. زنها و دخترها يكسو
مينشينند و ما يكسو مينشينيم ، با هم ميگوييم و ميشنويم و ميخنديم ، با خوشي
روز ميگذرانيم ، و در اين مدت نبوده است كه اندك رنجشي در ميان ما باشد. اكنون هم
با خانواده باينجا آمدهايم. ولي اگر آميزشهاي اروپايي داشتيم گمان نميرود در اين
مدت بيرنجش بوديم.
يك
موضوع ديگر وزير يا وكيل شدن زنهاست كه جوانها در روزنامهها دنبال ميكنند. در آن
باره هم ما بايد پيروي باروپاييها نكنيم. وزير يا نمايدهي مجلس بودن كار زنها
نيست. خدا زنها را براي كارهايي آفريده و مردها را براي كارهايي.
اين
اشتباه از آن ناشي شده كه اهميت وظيفهي زن را كه بچهپروري و خانهداريست نميدانند.
وزارت يا وكالت را بالاتر از آن ميدانند در حالي كه نيست.
يك
جمله بگويم : چنانكه حرفهاي ملاها كه ميخواهند زنها را با اين حال بيكارگي نگه
دارند و خرافات خود را بآنها تحميل كنند از روي فهم و خرد نيست ، حرفهاي روزنامهنويسها
نیز كه ميكوشند زنها را به بزمهاي رقص و مستي كشانند جز از روي هوس نميباشد.
بايد بهيچ يكي ارج نگزاشت. ما خود بايد راه خردمندانهاي براي زندگاني زنها باز
نماييم.
اين
رفتاري كه در دهات هست ، زنها رو نميگيرند و بكارهاي شوهران خود دخالت ميكنند و علاقهمندي
نشان ميدهند بسیار بهتر است. ولي بايد شما در دهات مدرسه داشته باشيد و پسران و
دخترانتان درس خوانند. نقص زندگاني شما بيش از همه بيسواديست.
***
اين گفتگوها ميشود
و ناهار آورده ميخورند و ارباب و ديگران برخاسته ميروند. شب نيز كارمندان دولت و
ديگران ميآيند و باز گفتگوهايي ميشود.
فردا صبح باز
ارباب و ديگران ميآيند. بدرالشريعه نيز ميآيد و دنبالهي سخنان ديروزي گرفته ميشود
باين ترتيب :
بدرالشريعه
: من ديشب كتاب شيخ مرتضي را پيدا كردم و خواندم. شيخ
مرحوم اشتباه كرده است.
خداداد
: چطور؟..
بدرالشريعه
: آن زن عرب كه در حجه الوداع آمده و سر راه پيغمبر را
گرفته كه مسئله بپرسد ، شيخ مرحوم ميگويد او رويش باز بوده ، و از اينجا استدلال
ميكند كه زنهاي عرب در آن زمان رو نميگرفتند. بنده ميگويم : فرضنا كه آن زن
روباز بوده ، اين چه دليلست كه پيغمبر حكم حجاب نياورده بوده؟. بنده ميگويم :
پيغمبر حكم حجاب آورده بوده آن زن اطاعت نكرده.
خداداد
: چطور ممكنست كه پيغمبر حكم حجاب آورد و آن زن اطاعت
نكند؟!. اگر چنان بود پيغمبر باو اعتراض ميكرد. ميفرمود چرا رويت را نگرفتهاي؟!.
بجاي آنكه روي فضل بن عباس را بآن ور برگرداند باين زن دستور ميداد كه رويش را
بگيرد.
بدرالشريعه
: بنده ميگويم پيغمبر صلي الله عليه و آله تقيه
فرموده.
خداداد
: (با تعجب) آقا شما حرفي بزنيد كه آدم بتواند بآن
جواب دهد. من هيچ نميدانم باين حرف شما چه جوابي دهم ، شما گمان ميكنيد تقيه در
همهي مذهبها و دينها بوده است؟!. مثل شما مثل آن دهاتيست كه رفيقش پرسيد : «
پادشاه ناهار چه ميخورد؟.». گفت : « يقين هر روز نان و شيره ميخورد». چون نان و
شيره را عاليترين خوراك ميشناخت تصور ميكرد كه پادشاه هر روز آن را ميخورد. شما
نيز از بس از تقيه كه از ننگهاي مذهبتانست خوشتان آمده آن را بپيغمبر هم نسبت ميدهيد.
يك
پيغمبر كجا و تقيه كردن كجاست؟!. يك پيغمبر كه بايد همهي گمراهيها را براندازد
چگونه ميتواند تقيه كند؟!. پيغمبر اسلام وقتي كه در مكه اول برخاست با آنكه تنها
بود از كسي نترسيد و از بتهاي قريش كه خدايان آنها بود بد گفت. چنين مردي چه جا
داشت كه از يك زن عرب تقيه كند؟!.
آنگاه
پيغمبر در حجه الوداع كه در سال آخر عمرش بود قوه با خود داشت. آن وقت اسلام غلبه
كرده نيرومند بود. نميدانم شما چرا اينها را نينديشيده حرف ميزنيد.
بدرالشريعه
: من تلاشم اينست كه نگزاريم زنها از چادر بيرون آيند.
اگر زنها از چادر بيرون آيند فاسد خواهند شد.
خداداد
: آقا خواهش ميكنم حرفهاي بيهوده نزنيد. مگر شما چشم
نداريد. در اين دهات كه شما زندگي ميكنيد زنها روهاشان باز است. آيا آنها
فاسدند؟!.
بدرالشريعه
: دهات را نميگويم. در شهر اگر زنها از چادر بيرون
آيند فاسد خواهند شد.
خداداد
: چه اصرار داريد كه حرف خود را بكرسي نشانيد. شهر با
ده چه تفاوت دارد؟!. آنگاه در همان شهر زنهاي ارمني و آسوري روهاشان باز است. آيا
آنها فاسدند؟!. آيا فساد در ميان زنهاي رو گرفتهي شيعه بيشتر است يا در ميان
زنهاي روباز ارمني يا آسوري؟!. آيا ارمنيها و آسوريها هم محلهي شهر نو دارند؟!.
اساساً
شما كه در اينجا در دهات نشستهايد چكار بشهر داريد؟!. شما اگر نيكي ميخواهيد در
اينجا بدبختيهاي اين دهاتيها را بديده گيريد و بآنها چاره جوييد. در اين شهريار
مالاريا بلاي جان رعاياست. نود درصد گرفتارند ، طبيبي هم نيست. شما اگر از دستتان
بر ميآيد باين بدبختي چاره كنيد ، بجاي آن شعرهای زشت ، در اين زمينه مقاله
نويسيد و بوسيلهي روزنامهها بدولت يادآوري كنيد كه باينجا پزشك فرستد ، دوا
فرستد ، شما تصور ميكنيد دنيا بر سر رو گرفتن زنها و ريش نتراشيدن مردها ميچرخد.
جز آنها هيچ كاري نيست.
***
از اين سخنان
بدرالشريعه بدش ميآيد و برخاسته ميرود. بعد از رفتن او حاضرين بدگويي ميكنند.
يكي ميگويد : « چون ديد زورگويي پيش نميرود برخاست و رفت ». ديگري ميگويد : «
من او را باين بيشعوري نميدانستم». ارباب ميگويد : « او را ويل كنيم و بخودمان
باشيم. امروز فرصتي بدست ما افتاده كه استفادههايي كنيم». سپس روي خود را بميهمان
تهراني برگردانيده ميگويد :
ارباب
: چنانكه فرموديد ما بايد در اينجا در فكر بدبختيهاي
خودمان باشيم و از كارهاي شهري گفتگو نكنيم. ولي بعضي مسائل هست كه ما هم بآن
علاقهمنديم. اين هم بگويم كه من بچهي شهرم. اصلم آذربايجانيست. حالا مقدر اين
بوده كه آمده بدهات افتادهام.
شما
در ميان حرفهاتان نام شهر نو را برديد. ميخواهم قدري در آن باب صحبت كنيم. اشخاصي
كه از دور نامي ميشنوند تصور خواهند كرد كه يك دسته زنهايي جمع شدهاند و براي
عياشي درهاي خانههاي خود را بروي آمد و شد مردها باز گزاردهاند. در حالي كه
حقيقت برخلاف اينست. حقيقت اينست كه يك دسته دخترها و زنهاي بدبخت پاهاشان لغزيده
و بآن منجلاب افتادهاند و هرچه دست و پا ميزنند نميتوانند از آن منجلاب بيرون
آيند. كسي هم دست بسوي آنها دراز نميكند. چرا كه هيچ كس آنها را قابل ترحم و
امداد نميشناسد.
من
رفيقي داشتم چون جوان بود بآن محوطه بسيار ميرفت. اقرار ميكنم كه يكبار و دوبار
من هم قدم بآنجا گزاردهام. آن رفيقم بدرد دل بيشتر زنها رسيده بود. حكايتهايي ميگفت
كه دل آدم آتش ميگرفت.
بعضي
از آن زنها دخترهايي بودهاند كه مادرهاشان يا خالههاشان يا عمههاشان آنها را
فروختهاند. زنهاي عفريتهاي هستند كه
كارشان اينست. ميگردند و اگر دختر فقيري را پيدا كردند كه در پهلوي مادرش يا يكي
از خويشانش زندگي ميكند ، با زبانهاي مخصوصي كه دارند او را فريفته دختر را به سي
تومان و چهل تومان ميخرند. آن وقت او را تميز ساخته رختهاي نو پوشانيده بيك حاجي
يا بيك آخوندي صيغه ميدهند و چند برابر پول خود را ازو درميآورند. سپس هم جزو
شاگردان خود گردانيده در آن محوطه بفحشاء واميدارند. اين شيوهي كار آن عفريتههاست.
بعضي
هم آنها هستند كه دختر خاندان آبرومندي بودهاند. فلان جوان اظهار عشق كرده و با وعدهي
زناشويي او را فريفته است ، و پس از كامگزاريها كه دختر را آبستن گردانيده خود را
بكنار كشيده. دختر بدبخت از ترس آنكه بالاخره پدر و مادرش نفهمند خانهي پدري را
ترك كرده و بيكي از آن خانهها پناه برده ، و براي آنكه شناخته نشود نام عاريتي
بروي خود گزارده است. ديروز دختر پاكدامن خانداني بوده و براي زندگاني آينده
اميدها در دل ميپرورده ، امروز فاحشهايست ، و در آن منجلاب فحشاء دست و پا ميزند.
يك
دستهي ديگر آنهايي هستند كه شوهرهاشان گرفتار زندان شده ، يا از پست فطرتي او را
رها كرده و با دست تهي او را از خانه بيرون گردانيدهاند. اينها نيز از ناچاري تن
بفحشاء داده بآن محيط ذلتبار پناهنده شدهاند.
بهرحال
يك بازار سياهيست كه خدا ميداند چيست. اندازهي بدبختي آن زنها از رنگهاي افسرده
و از صورتهاي ور چروكيدهشان پيداست. زنهاي جوان كه هنوز سي سال را بپايان
نرسانيدهاند صورتهاشان در فرسودگي و بيآبي بدتر از پيرهزنهاي شصت ساله است.
ملكي
: زنهاي بدبخت تنها در شهر نو نيستند. شاعري شعر گفته
بود « كه شهر كهنه كم از شهر نو نيست». عصرها بخيابان لالهزار برويد تا ببينيد چه
خبر است. آنچه من كشف كردهام يكي از علل بدبختي خانوادههاي بيچيز قانون نظام
وظيفه است. اين قانون با اين حالي كه اجرا ميشود بسياري از زنها را بفحشاء مجبور
ميسازد. كفيل خانداني را ميبرند و بايد خواهرش ، و اگر ازدواج كرده زنش گرفتار
فحشاء شوند.
ارباب
: آن بدبختها در آن منجلاب دست و پا ميزنند و كسي در
فكرشان نيست. كساني كه با آنها تماس دارند آنهايي هستند كه در فكر شهوات و ملذات
خود هستند و يا استفادههاي مادي ميكنند. بدبخت زنها بايد شبهاي خود را با
سربازان ناتراشيدهي دهاتي ، يا لاتهاي چاقو كش جنوب شهر بسر برند و زجرها كشند و
حرفهاي زشت بگويند و بشنوند. در همان حال اختيارشان در دست عفريتههاييست كه آنها
را اداره ميكنند. بايد از آنها نيز عتابها شنوند و چيرگيها بينند.
آمديم
باستفادههاي مادي : در شهر نو يك دسته هستند كه قَوّادند ، پادوند ، نوكرند. يك
دسته دكانداراني هستند كه مشروب ميفروشند ، آجيل ميفروشند ، كباب ميپزند. همهي
اينها گردونهشان از زجركشيهاي آن زنهاي بدبخت ميگردد.
يك
دسته پاسبانها در آن محيط پراكندهاند كه من عارم ميآيد رفتار آنها را شرح دهم. بدبخت
زنها بايد همه نوع رشوه بآنها بدهند تا در كار خود آزاد باشند. بيچارهها چون
بدنام و سرشكستهاند بايد تحكم و زورگويي آنها را تحمل كنند.
ملكي
: شنيدنيست كه يكي دو سال پيش بادارهي ماليهي تهران
پيشنهاد شده بود كه از آنها ماليات خواسته شود.
ارباب
: مقصود من از اين شرحي كه گفتيم آنست كه اولاً آن
زنها مظلومند ، جامعه بآنها ظلم كرده. راست است كه بعضي خودشان تقصير كردهاند.
ولي يك تقصير مكافاتش مادامالعمر نبايد بود. درد اينجاست كه هر دختري يا زني بآن
منجلاب افتاد ديگر راه رهايي بروي او بسته است. هرچه دست و پا زند بجايي نخواهد
رسيد.
ثانياً
بودن آنها در يك جامعه شرافت آن را لكهدار ميسازد. چرا بايد در جامعه چنين
زنهايي باشند؟!.
ثالثاً
آنها در آنجا از يكسو كانون فساد هستند و اخلاق جوانان را ضايع ميگردانند و از يكسو
منبع امراض مسريه ميباشند و خانوادهها را آلوده ميگردانند.
من
از سالهاست اين درد در دلم بوده است ، و امروز كه جناب آقا اينجا هستند فرصت را
غنيمت شمردم كه موضوع را بمذاكره گزارم و نظر ايشان را بدانم. گمان نميكنم ايشان در
اين باب نظري داشته باشند.
خداداد
: دربارهي زنهاي بدبخت سخن راست همانست كه شما ميگوييد.
آنها مظلوم شدهاند. جامعه آنها را بدبخت گردانيده. امروز يكي از كارهاي ثواب آنست
كه ما همتي كنيم و آنها را از آن گودال بيرون آوريم. اين كار ثوابش بيشتر از نماز
و روزه است.
ولي
بايد دانست سرچشمهي بدبختيهاي زنها نبودن قانونهاي خردمندانه ميباشد. در يك
جامعه اگر بخواهند زنها حقوقشان پايمال نگردد و چنين بدبختيهايي پيش نيايد بايد يك
رشته قانونهاي خردمندانه باشد.
مهمتر
از همه آنست كه زناشويي اجباري شود و هر جواني مجبور باشد كه زن گيرد. هنگامي كه
زناشويي اجباري باشد نه مردها بيزن خواهند بود كه ناچار باشند و زنها را دنبال
كنند و نه زنها بيسرپرست خواهند بود كه بآساني فريب خورند و ببدبختي افتند.
امروز
در ايران درد بزرگتر آنست كه بسياري از مردها از زناشويي سر ميپيچند. صرفهي خود
را در آن ميبينند كه زني نگيرند و صد زن را دنبال كنند. آباد كنندهي شهر نو
اينهايند. هشتاد درصد بدبختيها از اينجاست.
آفريدگار
شمارهي زنها و مردها را مساوي گردانيده. در يك توده هر يك زني در برابر يك
مرديست. پس يك مرد كه زن نميگيرد باعث بدبختي يك زن ميشود.
در
يك توده بايد زناشويي اجباري باشد و هيچ مردي نتواند بيزن بسر برد ، و يا « تعدد
زوجات» آزاد بوده يك مردي اگر خواست تواند چند زن گيرد ، و يا جلو فحشاء باز
گزارده شود و در پهلوي هر شهر كهنهاي شهر نوي هم پديد آيد.
يكي
از اين سه خواهد بود و ما ببينيم كدام يك بصلاح جامعه نزديكتر است. بديهيست كه
صلاح جامعه در اجباري بودن زناشوييست.
يك
موضوع ديگر داستان طلاقست. طلاق و زناشويي ناچاريست. گاهي هست كه چاره جز آن نيست.
ولي اولاً چنانكه مرد حق طلاق دارد بايد بزن هم داده شود. زن هم داراي حق طلاق
باشد. ثانياً چنين نباشد همان كه مرد بخشم آمد و يا دلش خواست زن خود را رها كند ،
و يا زن همان كه اندك رنجشي يافت و يا بخيال ديگري افتاده طلاق خواهد. بايد طلاق
باين آساني و آزادي نباشد.
راه
اين كار آنست كه هنگامي كه ميانهي زن و شوهر نزاع افتاد يك
نفر از آنسو و يك نفر از اينسو حَكَم انتخاب شوند كه بموضوع رسيدگي نمايند و اگر
اينها تحقيقات كردند و زندگاني آنها را با يكديگر ممكن نديدند و يا تصويب نكردند
آن وقت باشد كه طلاق صورت گيرد. يكي از قانونهاي بسيار لازم كه جلو فحشاء را تواند
گرفت اين قانونست.
پس
از همهي اينها بايد براي كساني كه باعث بدبختي زنها ميشوند و دخترها را از خانه
بيرون كشيده پس از شهوتراني بشهر نو ميفرستند مجازات سخت معين شود. آن آخوندها و
حاجيها كه دختر صيغه ميكنند و آن جوانان فكلي كه بنام عشقبازي دخترها را فريب ميدهند
همهشان جنايتكارند و بايد بآنها مجازاتها داده شود.
با
اين قانونهاي خردمندانه است كه در يك توده ميتوان جلو فحشاء را گرفت. چنانكه
گفتيم امروز در ايران ، بايد همتي كرد و زنهايي كه بآن منجلاب افتادهاند بيرونشان
آورد. ولي اگر خواسته باشيم ريشهي اين بدبختي برافتد راهش بودن اين گونه
قانونهاست.
[1] : در همان
سال در 17 دیماه دولت « کشف حجاب» را رسماً اعلام کرد.
[سال
1324 است] در يكي از راهروهاي وزارت فرهنگ عدهاي از مستخدمين دور هم نشسته با هم
صحبتهاي زيادي ميكنند كه اينك گفتگوشان را در اينجا ميآوريم :
حسن
: چند روز به آخر برج داريم؟ مثل اينكه اين برج دير ميگذرد؟.
علي
: چيزي نمانده پانزده روز بيشتر نداريم امروز پانزدهم
برج است.
حسن
: چه برجي است؟ از بس كه زندگي ما را تحت فشار گذاشته
ديگر فكرمان هم درست كار نميكند ، نميدانيم برج كِي ميآيد ، كِي ميرود! چند
ماه به عيد داريم؟!.
علي
: به نظرم ماه آذر است چيزي ديگر به عيد نداريم ، آذر
، دي ، بهمن ، اسفند (در حالي كه با انگشت حساب ميكرد) ، امروز كه پانزدهم برج
است ، بله ، سه ماه و نيم ديگر به عيد مانده. راستي حالا كه صحبت ديماه شد يك
موضوع به خاطرم آمد كه حالا هرچه فكر ميكنم ميبينم عجب كار احمقانهاي بوده كه
ميخواستم بكنم ، خدا را شكر كه نكردم!
اسماعيل
: چه موضوعي؟!.
حسن
: بفرماييد
علي
: پارسال همين موقع يك شب منزل حاجي ... روضهخواني
بود ، من هم آنجا بودم يكي از روضهخوانها هنگامي كه روضهاش تمام شد يك صحبتهايي
كرد و گفت « يك نفر پيدا شده است به اسم كسروي كه يك حرفهايي ميزند و روز اول
ديماه هم قرآن و بعضي از كتابها را از جمله كتاب سعدي و حافظ و خيام و مولوي و
ساير شعرا را كه مفاخر ملي ما ميباشند در آتش ريخته ميسوزانند حالا كتابها جهنم
، قرآن را هم ميسوزانند ، آخر كتاب خدا را ديگر چرا؟ دين از بين رفته است ، و ما
بيغيرتها نشستهایم و تماشا ميكنيم ، آن وقت عمامهي خود را از سرش بلند كرده بر
زمين زده و با حالت عصباني گفت : تو را به خدا اين هم مسلمانيست ، اين هم دينداري
است ، جلو چشم ما كتاب آسماني ما را بسوزانند ما ساكت بنشينيم ، اي بيهمتها آن
وقت توقع داريد كه خداوند شما را به بهشت ببرد و گناهان شما را بيامرزد ، براي شما
بلا نازل نكند. در اين موقع از منبر پايين آمده و در گوشهاي از مجلس قرار گرفت ، بعضي
از بازاريها و مردم كه من هم جزو آنها بودم در اثر اين گفتهها نسبت به كسروي و
پيروانش خشمناك شديم ، دور حاجيآقا را گرفتيم گفتيم از شما گفتن از ما عمل كردن ،
آقا هم گفت چون روز اول ديماه در منزل خود كسروي اينها قرآن ميسوزانند ما بايد آن
روز به آنها حمله كرده و آنها را از بين ببريم ، يكي از بازاريها گفت : جواب دولت
را چه بدهيم ، آقا گفت : جوابش با من. قبلاً هم من پيغامي به آنها خواهم فرستاد
شايد از اين عمل خود صرف نظر كرده و از عقيدهشان دست بردارند و الا همان كار را
خواهيم كرد. با هم يكدل و يكزبان عهد كرديم كه به دستور آن رفتار كنيم ، و بنا شد
براي اينكه ما خود را آماده كنيم بعدازظهرها دو روز به دو روز به آقا سر بزنيم و
دستور بگيريم ، خلاصه ما سه چهار مرتبه به آقا سر زديم و او هم دستورهايي داد ، اما
يك روز كه به منزل او رفتم ديدم كه حاجيآقا مثل اينكه منصرف شده ، پس از اينكه از
اطرافيانش تحقيق كردم معلوم شد كه كسروي و دار و دستهاش هم خود را براي دفاع
آماده كرده و در جواب پيغام ما هم گفته بودند : « ما براي پذيرايي حاضريم و
خوراكهاي سرد و گرم ، ايراني و فرنگي برايتان آماده گردانيدهايم». خلاصه آن طوري
كه آقا فكر ميكرد تعدادشان يكي دو تا نبود او اشتباه كرده بود ، خدا را شكر كه
آقا ترسيد و الا ما هم بيخودي ميرفتيم آنجا چند نفر از ما كشته ميشد و چند نفر
هم از آنها ، تازه آخر سر هم ، گناهها گردن ما ميافتاد و ما را به زندان ميبردند
براي آنكه ما به آنها حمله كرده بوديم. آن وقت آقا هم در بيرون به ريش ما ميخنديد
، زن و بچهمان در بيرون و خودمان هم در زندان ، در اين سالهاي گراني بايستي
گرسنگي بخوريم.
حسن
: اگر آنها قرآن بسوزانند البته كه قتلشان واجب است.
علي
: پارسال همين موقع من هم همين حرفها را ميزدم و خيلي
هم از تو پافشارتر بودم.
اسماعيل
: راستي حالا اينها قرآن ميسوزانند يا نه؟!.
يكي
از مستخدمين بنام تقي كه تا به حال ساكت ايستاده بود گفت :
والله
يكي از حوزههاي آنها نزديك منزل ماست و من گاهي از شبها كه بيكارم چون با
صاحبخانه آشنا هستم ميروم آنجا و تا اندازهاي از حرفهاشان سر در آوردهام ، از
قضا چند شب پيش كه آنجا بودم صحبت از كتاب سوزاندن شد. اگر حالا اجازه بدهيد من
براي شما ميگويم : اولاً آنها قرآن نميسوزانند ولي كتابهاي زيادي ميسوزانند كه
آن شب صحبت از علت سوزاندن آنها ميكردند.
حسن
: يك چيزي هست كه مردم اين حرفها را ميزنند. بيخود كه
نيست!.
تقي
: خدا به ما عقل داده كه فكر كنيم و بد و خوب و دروغ و
راست را از هم سوا كنيم ، يك چيزي هست كه گاهي براي خودمان هم اتفاق ميافتد ،
وقتي كه با يك نفر دشمن ميشويم و زورمان هم نميرسد به او كاري كنيم ، پشت سرش
دروغهايي به او نسبت ميدهيم تا مردم هم نسبت به او بدبين بشوند و دشمنش بدارند ،
حالا حكايت اين آخوندها هم با كسروي همين طور است.
اسماعيل
: آخر آخوندها يا روضهخوانها چه پدركُشتگي با كسروي
دارند كه اين همه دروغ پشت سرش بگويند؟!.
تقي
: اگر الان ما را از اين اداره بيرون كنند ما نسبت به
آن شخصي كه باعث شده چقدر خشمناك ميشويم و چه حرفهاي دروغي پشت سرش ميزنيم؟ حالا
فرض ميكنيم ما هم آخوند و روضهخوانيم ميرويم بالاي منبر چهار كلام عربي كه هيچ
كس نميفهمد ميگوييم و چند سطر هم شعر ميخوانيم ، اگر يك نفر پيدا شود و بگويد :
« مردم وقت خودتان را تلف نكنيد ، پاي منبر اين آخوندها نرويد ، گريه كردن براي
چشم ضرر دارد و خداوند گناهان شما را براي اينكه گريه ميكنيد نخواهد بخشيد ، و يا
پولي كه به آنها ميدهيد براي آسايش خانوادهتان خرج كنيد خانوادهتان اگر راحت
باشند خداوند از شما راضي خواهد بود ، يا از فقيري دستگيري كنيد كه حقيقتاً بيچيز
و بيچاره است و آبرو دارد». البته كه آخوندها و روضهخوانها بدشان ميآيد براي
اينكه دكانشان تخته ميشود و ديگر كسي روضه خواني نميكند.
علي
: راستي هم همين طور است ميآييم اينجا زحمت ميکشیم و
حرفهاي كلفت و زشت ميشنويم تازه آخر برج كه صد تومان حقوق ميگيريم آن وقت ميبريم
ميدهيم به اين گردن كلفتها ميخورند و خودمان تا آخر برج گرسنگي ميكشيم و بچههامان
هم بيلباسي.
تقي
: بله ، آن وقت است كه پشت سرش هزار تا حرف ميزنند ،
يك وقت ميگويند كه ادعاي پيغمبري ميكند ، يك وقت ميگويند قرآن ميسوزاند. در
صورتي كه من در همان منزلي كه گاهي اوقات ميرويم شنيدم كه خودشان گفتند ما به
قرآن احترام ميگزاريم ، قرآن نزد ما بزرگست ، و يكي از آنها گفت : پارسال هنگام
كتابسوزان يك نفر از ياران ، كتاب انجيل آورده بود كه بسوزانيم آقاي كسروي كتاب
انجيل را كنار گذاشت و گفت اين كتاب در نزد ما مقدس است ، اين كتاب زماني راهنماي
بشر بوده نبايد آن را سوزاند.
علي
: تقي راست ميگويد انسان بايد عقل خودش را قاضي قرار
بدهد ، ما به هيچ كدامشان كار نداريم ، ولي ببينيد كسي كه كتاب انجيل را نسوزاند
قرآن را ميسوزاند؟! اگر انجيل كتاب پيغمبر است كه قرآن هم هست و حتي قرآن نسبت به
انجيل جديدتر و مردم را بهتر از انجيل راهنمايي ميكند ، چقدر من پيش وجدانم
خوشحالم كه پارسال آن كار را نكردم.
اسماعيل
: مگر قرآن كتاب پيغمبر نيست ، مگر كتاب دين اسلام
نيست پس چرا آنها دين اسلام را رد ميكنند؟!.
تقي
: آنها هيچ يك از دينهايي را كه از طرف خداوند آمده رد
نميكنند و ميگويند دين اسلام هم خوب است ولي نه اين دين اسلام امروزي كه ساختگي
است ، آخر ببينيد كجاي قرآن نوشته شده است كه هر كس گريه كند گناهش بخشيده ميشود؟
هر كس زيارت برود به بهشت ميرود. غير از اينكه نوشته شده است (و من يعمل مثقال ذره
خيراً يره و من يعمل مثقال ذره شراً يره) يعني هر كس به اندازهي ذرهاي خوبي يا
بدي بكند نتيجهاش را ميبيند. يا اينكه كجاي قرآن دستور سينهزني و قمهزني و
زنجيرزني داده شده است ، آقاي كسروي اينها را رد ميكند نه دين حقيقي اسلام را.
حسن
: كتابهاي دعا را كه آنها ميسوزانند مثل مفاتيح
الجنان ، جامع الدعوات ، در آنها كه سورهي قرآن هست. چه فرقي دارد ، چه يك آيهاش
را بسوزاند چه خود قرآن را ، هر دوي آنها گناهست.
تقي
: (در حالي كه حسن را مخاطب قرار ميدهد) شما كه
مفاتيح الجنان و جامع الدعوات را اسم ميبريد هيچ آنها را خواندهايد؟ هيچ ميدانيد
چه دستورات زيانآوري در آنها هست؟!
حسن
: تا اندازهاي خواندهام ولي هنوز دستورات زيانآور
آن را متوجه نشدهام.
تقي
: كتاب مفاتيح الجنان كه سراپا زيارتنامه و پر از
دستورات بتپرستي است ...
حسن
: چرا دستورات بتپرستي ، شما اسمش را بتپرستي ميگزاريد!.
تقي
: بتپرستي يعني چه؟ شما ميدانيد؟.
حسن
: بله ، بتپرستي يعني آنكه انسان غير از خدا كسي ديگر
را هم بپرستند و به كسي ديگر هم سجده كند و از كسي ديگر هم مراد بخواهد.
تقي
: خيلي خوب ، حالا اگر در كتابي بنويسند كه شما به اين
گنبدها سجده كنيد و از آنها شفا بخواهيد ، مراد بخواهيد ، گشايش كار بخواهيد آيا
اسم اين كتاب را شما چه خواهيد گذارد؟ به اين دستورات چه خواهيد گفت؟ غير از اينكه
خواهيد گفت كه اين دستورات سراپا بتپرستي است. چرا انسان به درگاه خداوند كه
بالاتر از اينها است سجده نكند و كمك نخواهد ، چرا خداوندي را كه قادر و زنده است
بگذاريم و دامن مردههاي هزارساله را بگيريم. كتاب جامع الدعوات هم كه يك كتاب فال
است همين طور ، گمان ميكنم كه لازم به گفتن نيست كه فال هم از ريشه دروغست ، به
وسيلهي فال نميشود پيشگويي كرد ، پس معلوم شد كه اينها كتابهاي بيفايده و
مضريست ، سورههاي قرآن را در اين گونه كتابها آوردن بياحترامي بزرگي به قرآن ميباشد
، آيا چارهاي براي اينها جز سوزاندن هست؟
حسن
: بالاخره گناه دارد.
تقي
: به نظرم من نتوانستم آن طور كه شايد و بايد مطلب را
براي شما بگويم ولي يك مثالي ميزنم شايد مطلب براي شما روشن شود :
اگر
كسي قرآن يا چند آيه از آن را در يك مكان ناپاكي بگذارد به طوري كه نتوان آن را از
آنجا برداشت و در ضمن آن مكان ناپاك هم براي مردم چيزي جز ضرر نداشته باشد اگر كسي
بيايد و بخواهد قرآن يا آيهها را از آنجا بردارد ولي ببيند از يك طرف ورقهاي قرآن
به نجاست آلوده شده از طرفي هم نميتواند آن را از آنجا بردارد. حالا اگر اين مكان
ناپاك را كه فايدهاي هم براي مردم ندارد خراب كند كه هم مردم ضرر نبينند و هم آيهها
از بين برود كه ديگر باعث معصيت نشود كار بدي كرده است؟!
علي
: مگر در زمان يكي از خلفاي راشدين نبود كه چون قرآن
نسخههاي گوناگون پيـدا كرده بود ، اصحاب پيغمبر يكي را كه درست بود انتخاب كردند
و مابقي را سوزانيدند ، پس آنها هم گناهكارند؟
حسن
: اگر اين طور باشد حق با كسروي است ، گمان نميكنم كه
گناهي داشته باشد ، بلكه اين كار ثواب هم ميباشد.
اسماعيل
: پس آخوندها دروغ ميگفتند ، براي پيشرفت كار خودشان
اين نسبتها را به كسروي ميدادند.
تقي
: كتاب قرآن بالاتر است يا منشآت اميرنظام؟
اسماعيل
: منظورت از اين سئوال چيست؟.
تقي
: ميخواهم بدانم كدام بهتر است ، قرآن يا منشآت
اميرنظام؟
اسماعيل
: البته ، قرآن
تقي
: يك از ياران كسروي گفت كه يك نفر هم منشآت اميرنظام
را آورده بود كه بسوزانند كسروي آن را هم كنار گذاشت ، گفت « كسي كه خواسته است
نامههاي پدرش را در كتابي گرد بياورد ، ما به او ايرادي نداريم اگرچه براي مردم
فايدهاي نداشته باشد. ما كتابهاي مضر را ميسوزانيم نه اين كتابها را ». حالا
فكرش را بكنيد كسي كه منشآت اميرنظام را كه براي مردم فايدهاي ندارد نسوزاند چطور
ميشود كه قرآن را با آن فايدهاش بسوزاند؟! آيا اين تهمتي نيست كه به او ميبندند؟
حسن
: كتاب فال چه ضرري براي مردم دارد كه آن را ميسوزانند؟!
علي
: ببين ما چقدر بدبختيم بجاي اينكه حقايق زندگي را
بشناسيم و به هر كاري از راهش وارد شده به انجامش برسانيم ميرويم فال ميگيريم كه
ببينيم فلان كار خوب است يا بد ، و يا چه روزي ساعت براي اين كار خوبست و چه روزي
بد ، و يا آيندهي ما چطور است.
تقي
: من يك مثال از وقايع تاريخي براي شما ميگويم تا ضرر
فال براي شما معلوم شود. كرزوس چون ميخواست با پادشاه هخامنشي جنگ كند از كاهن
دلفي خواست كه به وسيلهي فال با خدا مشورت كرده و نتيجهاش را به او بگويد كاهن
دلفي در جواب كرزوس گفت : (اگر جنگ كني دولت بزرگي را نابود خواهي كرد). تو را به
خدا ببينيد از اين جمله چه ميفهميد (جمله را تكرار ميكند).
اسماعيل
: يك فن فالگيري همين است كه جواب را دو طرفه
بگويند مثل جواب كاهن دلفي ، معلوم نيست دولت بزرگ ، دولت كرزوس است يا دولت
هخامنشي ، معلوم نيست برود جنگ بكند يا نكند.
تقي
: در هر حال كرزوس بدبخت اين طور خيال كرد كه دولت
هخامنشي را نابود خواهد كرد ، لذا مشغول جنگ شد ولی شكست خورد. در اين هنگام كاهن
گفت : (منظور خدا نابودي دولت خودش ميبوده). اينست ضرر فال ، ولي اگر حساب كار را
ميكرد كه چقدر ايرانيان لشكر دارند چقدر مهمات دارند ، دليريشان چقدر است و همين
طور مال خودش چقدر است و با احتياط رفتار ميكرد هيچ وقت دچار اين شكست نميشد كه
مملكتش از دست برود. اقلاً ميتوانست پس از آنكه حساب كرد و ديد كه لشكر هخامنشي
قويتر از لشكرش ميباشد پيشنهاد صلح كند و از كشته شدن چندين هزار نفر و خراب شدن
مملكتش جلوگيري كند.
علي
: عقيده داشتن به دعا و دفع بلا و نذر و طلسم خيلي بد
است ، هر موقعي كه يك خطري به مملكت و يا به مردم رو ميآورد ، مردم به جاي اينكه
همديگر را ياري كرده و متحداً در رفع آن خطر بكوشند ، يكي ميرود از دعانويس يك
دعاي دفع بلا ميگيرد ، آن ديگري اميد به دعا و توسل ميبندد ، چون به اين چيزها
اميدوارند از خطر نترسيده و دنبال كوشش نميروند تا خطر كار خودش را كرده به آنها
آسيب ميرساند.
تقي
: آقاي كسروي حقيقتاً خوب كاري ميكند اين گونه
كتابهاي زيانآور را ميسوزاند ، اصلاً ما ايرانيان عادت داريم كه اگر يكي پيدا
بشود كه يك حرف حسابي بزند با او مخالفت كنيم ، اگرچه براي خودمان هم فايده داشته
باشد.
حسن
: مگر نبود موقعي كه ميخواستند مشروطه را بياورند و
ملت را از ستم استبداد و زورگويي برهانند ، پدران ما به دستور همين آخوندها و روضهخوانها
كه حالا به كسروي ميگويند قرآن ميسوزاند چقدر مخالفت كردند در صورتي كه امروزه
همهي ما ميدانيم مشروطه خيلي از استبداد بهتر است.
اسماعيل
: همهي اينها درست ، ما قبول كرديم كه كسروي قرآن نميسوزاند
ولي كتاب شعرا را كه مفاخر ملي ما هستند چرا ميسوزاند؟!.
تقي
: اين راست است كه كتابهاي شعرا را ميسوزاند ، من هم
از ياران او شنيدم و ايراد هم گرفتم ولي مرا خوب قانع كردند.
اسماعيل
: مثلاً كتاب مولوي چه ضرري به حال مردم دارد؟!.
تقي
: مولوي اين طور كه از شعرهايش پيداست يكي از بزرگان
صوفيان بوده و البته ميدانيد كه صوفيگري يكي از گمراهيهاي بزرگ توده است كه عدهاي
از مردم را بيچاره كرده. اگر شعرهاي مولوي را معني كنيم همهاش بد گفتن از دنيا و
خوار داشتن زندگاني ميباشد ، صوفيان ميگويند كه دنيا خوار است و بايد دامن خود
را از خوشيهاي دنيا پاك كرد و اطراف آنها نرفت ، بايد در گوشهاي نشسته به پر كردن
شكم خود پرداخت اگرچه از راه گدايي هم باشد.
علي
: علاوه بر آن هم ميگويند كه ما همه خدا هستيم و بايد
از خوشيهاي دنيا چشم بپوشيم تا به خدا بپيونديم.
تقي
: مثلاً ببينيد اين شعر چه معنايي دارد :
اهل
دنيا از كهين و از مهين لعنتالله
عليهم اجمعين
يعني
لعنت بر تمام مردان روي زمين از كوچك تا بزرگ ، من كه كتاب مولوي را نخواندهام
اما چند تا شعر در همان شبهايي كه به منزل يكي از ياران كسروي ميرفتم شنيدم كه
فقط همين يكي يادم مانده است.
اسماعيل
: مولوي بد ، حافظ چرا؟! خيام چرا؟! اينها كه ديگر مثل
مولوي صوفي نبودند كه كتابهاشان را ميسوزاند.
تقي
: من موقعي كه بچه بودم در منزل پدرم كتاب حافظ بود كه
خيلي به آن علاقه داشتم و اقلاً ميخواهم بگويم كه نصف شعرهاي او را از بر دارم
ولي حالا افسوس ميخورم كه اگر وقتي كه من صرف اين مزخرفات كردم در راه يك علم يا
يك صنعتي به كار ميبردم امروز ديگر از اين مستخدمي راحت بودم ، اقلاً يك كارهاي
براي خودم بودم و يك لقمه نان به راحتي ميخوردم.
حسن
: (در حالي كه يك كتاب حافظ بغلي از جيبش در ميآورد)
اين كتاب حافظ ، آخر كجاي آن بد است؟! غير از اينكه ما در موقعي كه غمگين ميشويم
يا از روزگار سير ميشويم چند تا از شعرهاي آن را خوانده تسكين مييابيم ، غم و
غصهمان برطرف ميشود؟!.
تقي
: عيب كار همينجاست ، در مملكتهايي كه از اين مفاخر
ملي ندارند موقعي كه كارشان به اشكال بر ميخورد و ميخواهند مثل ما از دنيا سير
شوند به جاي آنكه بروند كتاب حافظ را بخوانند و خود را تسكين دهند و اشكال كار خود
را همين طور بگزارند باشد. ميروند فكر ميكنند مشورت ميكنند كوشش ميكنند تا يك
راهي پيدا كرده كارشان را درست ميكنند و در نتيجه در زندگي ترقي كرده خودشان و
عائلهشان بالاخره ملتشان راحتتر زندگي ميكنند.
علي
: راست ميگويد ، من تا حالا متوجه اين موضوع نبودم.
تقي
: مثلاً موقعي كه در پيشامدي ميخواهند حق ما را ضايع
كنند ما به جاي اينكه كوشش كنيم و نگزاريم حقمان از بين برود ، شب با حالتي غمگين
به منزل ميآييم كتاب حافظ را برداشته يك فال ميگيريم ، آن وقت ميبينيم كه در
آنجا نوشته شده است :
بر
عمل تكيه نكن خواجه كه در روز ازل تو
چه داني قلم صنع به نامت چه نوشت
يا
در كتاب خيام ميخوانيم :
زين
پيش نشان بودنيها بوده است پيوسته
قلم ز نيك و بد ناسوده است
تقدير
تو را هر آنچه بايستي داد غم
خوردن و كوشيدن ما بيهوده است
به
خواري منگر اي منعم ضعيفان و فقيران را كه
صدر مسند عزت گداي رهنشين دارد
آيا
هيچ آدم عاقلي اين همه از گدايي و مفتخواري تعريف ميكند.
اسماعيل : اگر فكر كنيم حقيقتش همين طور است.
حسن
: چند سال پيش يك روز من در اتاق آقاي ... كار داشتم
ديدم آنجا ميگويند كه 25000 تومان براي چاپ همين كتاب خيام در بودجه پيشبيني
كردهاند ، پس آنها هم كه دكتر اروپا رفته هستند هيچ چيز نميفهمند؟
آخر
چطور آنها با آن همهی سوادشان عقلشان نميرسد ولي كسروي ميفهمد؟.
تقي
: خيلي قشنگ هم عقلشان ميرسد ، آنها نفع خودشان را در
اين كار ميبينند و يكي از كوششهاي آنها همين است كه هرچه بتوانند اين كتابها را
بيشتر رواج بدهند تا در دست من و تو بيشتر بيفتد و ما هم بيشتر بخوانيم تا اگر حق
ما را بردند و توي سرمان هم زدند ما به دلخوشي همان شعرها و شعر سعدي كه ميگويد :
گر
گزندت رسد ز خلق مرنج كه
نه راحت رسد ز خلق نه رنج
يا
به قول خيام قسمت ما همين است از روز ازل به پيشاني ما نوشته شده بوده كه امروز
حقمان را بگيرند و توي سرمان بزنند و يا اينكه اين كارها دست خداوند است از حقمان
صرف نظر كرده و باعث زحمت آنها نشويم.
علي
: يكي نيست كه به همين دكترها بگويد : اگر اين شعرها
خوبست چرا خودتان به كار نميبنديد؟!. چرا به حرف حافظ كه ميگويد :
به
خواري منگر اي منعم ضعيفان و فقيران را كه
صدر مسند عزت گداي رهنشين دارد
(گدايي
را ميستايد) ، گدا نميشويد؟!. به شعرهاي ديگرش هم كاري نداريم ، همين يك شعر را
چرا عمل نميكنيد ، پس معلوم ميشود كه يك حقهاي تو كار است و عقلشان هم خوب ميرسد.
تقي
: حالا يك شعر هم از خيام بخوانم.
چون
نيست ز هرچه هست جز باد به دست چون هست به هرچه هست نقصان و شكست
انگار
كه هست هرچه در عالم نيست پندار
كه نيست هرچه در عالم هست
ببينيد
چه سخن پوچي است ، ميگويد فرض بكن كه هرچه در دنيا نيست هست ، مانند اين ميباشد
كه ما فرض كنيم كه يك مليون سپاه داريم ، مملكتمان آباد است ، وضعيت زندگيمان خوب
است ، مملكت ما بزرگترين مملكتها است و تودهي ما متمدنترين تودهها است به
همينها دلمان را خوش كرده و بيچارگي و بدبختي خود را فراموش نماييم و هميشه مثل
خيام و حافظ درپي بادهخواري و مستي باشيم ، آيا آن وقت توقع داريد كه زندگيمان
درست شود؟ آيا تصور ميكنيد كه با بودن اين شعرها ما ديگر بتوانيم كار و كوشش كنيم؟.
حسن
: همين دكترها خودشان چرا فرض نميكنند كه ملك دارند ،
ماشين شخصي دارند ، ده دارند ، مليونرند و هزار زهر مار ديگر دارند و ديگر دنبال
كار نيايند و چنين انگارند كه هست هرچه در عالم نيست.
همين
شعر كه ميگويد كوشش فايده ندارد. فقط بايد با فرض و خيال خوش باشيم براي اين
آقايان بسيار خوبست كه ملت را خر كنند و بعد هم سوارش بشوند.
تقي
: ببينيد اگر مردم آمريكا هم موقعي كه يك اشكال و
مانعي در زندگاني براي آنها پيش ميآيد ميگفتند كه سرنوشت و تقدير ما همين بوده
كه اين اشكالها پيش بيايد ، غم خوردن و كوشيدن ما هم فايدهاي ندارد ، خدا خودش
درست ميكند. آيا اين ترقي امروزي را ميكردند؟ آيا اين راحتي و آزادي را به دست
ميآوردند؟ آيا بمب اتمي را اختراع ميكردند؟ البته خواهيد گفت خير. سرچشمهي
بدبختي و بيچارگي ما ايرانيان هم اينهاست ، آن زنان بيچارهاي را كه ميبينيم با
چند تن فرزندان خود گوشهي خرابه نشسته و نان شب ندارند ، آن زمينهاي بارده را كه
ميبينيم ويرانه و خشك افتاده و آن زبونيها و خواريها را كه در تاريخ اين مملكت ميخوانيم
، سرچشمهي همهي اينها همين گفتههاي شعرا ميباشد كه جز گدايي و چاپلوسي و بادهنوشي
و سخنبافي كار ديگري نداشتهاند.
مگر
ايرانيان چه چيزشان كمتر از ديگران است؟ آيا فكرشان كمتر است؟ آيا ساختمان بدنشان
با آنها فرق ميكند؟
علي
: اصلاً خاك را هم اگر بخواهيم حساب كنيم خاك مملكت ما
چندين برابر كشور فرانسه يا آلمان يا انگليس است.
اسماعيل
: مردم كه براي خاطر اين شعرها دست از كار و كوشش بر
نميدارند و ميبينيم كه مردم ايران در پولدوستي و علاقه به زندگي از ديگران كمتر
نيستند.
تقي
: درست است كه مردم ايران در پولدوستي و دلبستگي به
نفع خود كمتر از ديگران نيستند و درسهاي بد شعرا نتوانسته است اينها را از كار
بازدارد ، اما اگر شما بخواهيد همان مردم را به كارهاي بزرگي ، كارهايي كه براي
مردم و كشور فايده داشته باشد واداريد ، مثلاً به آنها بگوييد كه من يك نقشه دارم
كه اگر از امروز شروع به كار كنيم و يك مقدار پول هم صرف كنيم بعد از پنج سال
چندين ده آباد خواهد شد و سودي كه خواهد داد چندين برابر خرج ما خواهد بود ، در
اين موقع خواهيد ديد كه چگونه زهر گفتههاي شعرا تا ريشهي مغزشان اثر كرده و در
آن موقع هست كه مشاهده خواهيد نمود كه به پيشنهاد شما بياعتنايي مينمايند ،
بهانه ميآورند ، يكي ميگويد : اي بابا اين چند روزهي عمر به اين چيزها نميارزد
، ديگري ميگويد : كارها را بايد خدا درست كند.
اسماعيل
: خيلي خوب ما قبول كرديم ، حافظ و مولوي و خيام بد ،
بايد كتابهاي آنها را هم سوزانيد ، ولي كتاب سعدي كه كتابش سراسر نصيحت است ، به
كتابش قرآن فارسي ميگويند. آن را ديگر چرا بسوزانيم؟!
تقي
: درست است كه سعدي در كتاب خود نصايحي گنجانيده است
ولي او هم دست كمي از ديگران نداشته. سعدي كسي است كه در زمان مغول زندگي ميكرد و
همان كسي است كه در سال 656 هجري كه آن همه بدبختيها به ايرانيان وارد آوردند ،
هزاران مردان كشته شدند ، هزارها دختران و زنان به اسيري رفتند. ميگويد :
در
آن مدت که ما را وقت خوش بود ز هجرت
ششصدوپنجاهوشش بود
همان
کسی است که میگوید :
بخت
و دولت به كارداني نيست جز
به تأييد آسماني نيست
***
گر
زمين را به آسمان دوزي ندهندت
زياده از روزي
***
اگر
تيغ عالم بجنبد ز جاي نبُرد رگي تا نخواهد خداي
موقعي
كه سعدي بقول شما گويندهي قرآن فارسي است بگويد كسي اگر تو را اذيت و آزار کرد ،
او نكرده است بلكه خدا كرده است براي اينكه دل او هم در تصرف خداست ، آيا توقع
داريد كه ايرانيان زمان مغول هم بر عليه مغولها كه ظلم و مردم آزاريشان زبانزد
مردم است جنبشي كرده و براي نجات ميهنشان كوششي كنند؟!.
اسماعيل
: پس چرا اروپاييها اين همه از سعدي و حافظ و خيام و
مولوي تعريف ميكنند و ايران را با نام و كتاب آنها ميشناسند و ميگويند كه اشخاص
بزرگي بودهاند و گفتههاي آنها قيمتي است.
تقي
: مگر ما بايد به حرف ديگران برويم؟ مگر خدا به ما عقل
نداده است كه سود و زيان خود را خودمان بشناسيم؟ سعدي در باب پنجم گلستانش چيزهايي
نوشته كه من الان در حضور شما از گفتن آنها شرم دارم آيا اينها را ما بپذيريم و به
بچههامان درس بدهيم چرا كه فلان اروپايي گفته است اينها خوب است؟ آيا خودمان عقل
نداريم.
علي
: (در حالي كه اسماعيل را مخاطب قرار ميدهد) اگر
اروپاييها راست ميگويند و گفتههاي سعدي اين قدر قابل تعريف و تمجيد است چرا خودشان
به اين گفتهها عمل نميكنند. چرا مردم انگليس هم موقعي كه آلمان به آنها حمله كرد
كتاب حافظ را جلويشان نگذاشتند كه بگويد :
صبر
و ظفر هر دو دوستان قديمند بر
اثر صبر نوبت ظفر آيد
صبر
را پيشهي خود قرار ميدادند و از خود دفاع نكرده و دولتهاي ديگر را با خود
همداستان نميكردند.
تقي
: ما اشتباه ميكنيم ، آنها تعريفي كه از اين شعرها ميكنند
براي اينست كه ما هم به اين شعرها اهميت داده و مطابق آنها رفتار كنيم كه اگر روزي
آمدند و مثلاً نفت ما را با آن همه استفادهاش در دست گرفتند ما هم مانند سعدي
بگوييم :
گر
زمين را به آسمان دوزي ندهندت
زياده از روزي
و
يا بگوييم اين هم قسمت آنهاست ، از روز ازل خدا به اسم آنها نوشته است ، بيخود ما
مخالفت نكنيم ، « در اختيار را بر من و تو نگشادهاند» و در مقابل كارهاي آنها كه
به ضرر مملكت و ما ميباشد هيچ تكاني نخوريم. البته كه بايستي از آنها تعريف كنند
، شعرهاي اين شعرا برايشان بيش از مليونها سپاه فايده دارد.
علي
: يك مثال عوامانه است : موقعي كه يك نفر حرفهاي بيپايه
و دروغ ميزند مردم به يكديگر ميگويند : (بابا ولش كن حرفهايش شعره) من تا به حال
متوجه اين مثال نبودم ولي عجب حرف حسابي گفته و تشبيه خوبي كردهاند.
اسماعيل
: بالاخره بعضي از گفتههاي شعرا خوب است ، ما به
بدهاي آنها كاري نداريم فقط به گفتههاي خوب آنها عمل ميكنيم.
تقي
: اولاً من و تو و امثال ما كه كم سواد داريم چطور ميتوانيم
تشخيص بد و خوب گفتههاي آنها را بدهيم و آن وقت خوبها را از بدهايش جدا كنيم و در
ثاني شما به يك شخصي كه مثلاً بگويد : از مردم دستگيري كنيد ، مردمآزاري كنيد ،
گدايي كنيد ، نسبت به مردم مهربان باشيد ، تنبلي بكنيد ، باده بنوشيد ، مسلمان
باشيد. چه نام ميدهيد؟ ميگوييد مفاخر ملي ما هست؟ غير از اينكه ميگوييد شخص
ديوانهايست.
علي
: اصلاً موقعي كه اين كتابها را در دسترس جوانان گذاشتند
از آن جايي كه انسان هر چيز بد را زودتر از خوب ياد ميگيرد جوانان قبل از اينكه
دستورات خوب آنها را ياد بگيرند ، كارهاي بدش را ياد گرفته و بدبخت ميشوند.
تقي
: موقعي كه ما با معلومات كم خودمان نتوانستيم خوبهاي
آن را از بدش جدا كنيم و فكر كرديم كه همهي آنها خوب هستند ، چيزهايي ضد هم در
مغزمان جاي گرفت ، فكرمان از كار ميافتد و ديگر نميتوانيم در هيچ پيشامدي فكر
كنيم ، مثل اين ميماند كه شما سه نفر در چهار راه ايستاده باشيد و من هم از راهي
بيايم از شما سئوال كنم كه مثلاً راه فلان اداره كجاست. آن وقت اگر شما هر كدام يك
راهي را به من نشان دهيد ، من چه حالتي را خواهم پيدا كرد غير از اينكه گيجتر
خواهم شد.
اسماعیل
: پس دیگر لازم بسئوال کردن نیست که شاهنامه را هم میسوزانند
یا خیر ، حتماً آن را هم میسوزانند.
تقي
: اين طور كه يكي از يارانشان ميگفت كتاب شاهنامه را
نميسوزانند.
اسماعيل
: فردوسي هم شاعر بوده و شعر گفته پس چرا كتاب او را
نميسوزانند؟! استثنا قائل ميشوند؟.
تقي
: شاهنامه با گلستان و بوستان سعدي و كتابهاي حافظ و
خيام زمين تا آسمان فرق دارد ، كجاي شاهنامه درس بيغيرتي داده؟ دستور گدايي داده؟
اگرچه بيشتر گفتههاي شاهنامه افسانه است ولي غير از دستور مردانگي و ميهنپرستي و
آباد كردن كشور چيز ديگري نيست ، اينها براي ما فايده دارد غرور ملي را در ما زنده
ميكند و ما را براي دفاع از ايران آماده مينمايد ، فردوسي كه نميگويد اگر كشور
از دست رفت ساكت بنشين يا اگر توي سرت زدند و منافعت را ضايع كردند هيچ چيز نگو ،
گفتم كه هيچ وقت كسروي كتابهايي را كه ضرري نداشته باشد نميسوزاند ، كسروي
كتابهايي را ميسوزاند كه براي مردم ضرر داشته باشد.
اسماعيل
: همهي اينها به جاي خود ولي چه فايده ، اينها كتابها
را از كتابخانه ميخرند و ميسوزانند ، اين به نفع كتابخانه است دوباره چاپ ميكنند.
تقي
: اين طور هم نيست ، حساب اينجايش را هم كردهاند ،
آنها فقط كتابهاي زيانمندي كه در منزلشان باشد ميآورند و ميسوزانند و بيشترش هم
كتابها و رمانهاي زيانمنديست كه نويسندهاش ميآورد و ميسوزاند.
اسماعيل
: خوب يك سال اين كار را ميكنند سال ديگر كتاب از كجا
ميآورند.
تقي
: عدهي آنها كه ثابت نيست اقلاً سالي چندين هزار نفر
به آنها اضافه ميشوند ، سال بعد هم اين چندين هزار نفر كتابهاي مضرشان را ميآورند
و ميسوزانند.
علي
: من ميخواهم بگويم بلكه به ضرر كتابفروشها هم ميباشد
، براي اينكه سال به سال از عدهي خريدارانش كاسته ميشود و يك روز ميشود كه ديگر
خريداري براي اين كتابها پيدا نميشود.
تقي
: بله! اين طور كه آخوندها و روضهخوانها ميگويند
نيست ، آنها قرآن را نميسوزانند ، بلكه آنها براي نجات مردم كتابهاي سعدي و حافظ
و خيام و مولوي و كتابهاي فال و جادو و رمانها و مانند اينها را ميسوزانند آيا
آنها بد كاري ميكنند؟ آيا سوزانيدن كتابهاي مضر به نفع مملكت ما نيست؟ آيا
سوزانيدن كتابهاي رمان كه سراپا گفتههاي عشقي و مضر است و باعث آلودگي و لغزش
هزارها خواهران و دختران ما ميباشد بد است؟ اگر بد است بگوييد.
پس
از قدري سكوت كه بين آنها گذشت حسن ناگهان از جاي خود برخاست و كتاب حافظش را كه
در دستش بود در بخاري گذاشت و گفت بله علت بدبختي اين توده همين كتابهاست ، اينها
سبب بيچارگي ما ملت ميباشد ، بايد اينها را بسوزانيم. تا اينها هست كشور ما درست
شدني نيست.
در
اين موقع ساعت دو شده بود و كارمندان اداره يكي يكي ميرفتند ، آنها هم براي نظافت
و بستن دربهاي اتاقها از دور بخاري كه كتاب حافظ هنوز در داخل آن ميسوخت پراكنده
شدند.
پايان