اينها را برای شما جوانان و نوجوانان نوشته ايم. وقتي كتابهاي درسي تعليمات اجتماعي تان را خوانديم ديديم دربارهی دموكراسي ، موضوعی به اين مهمي ، نوشته هايش ناقص است و از آنها معني درست دموكراسي بدست نمي آيد و با توصيفهايي كه در آن كتابها آمده دموكراسي چيز پربهايي جلوه نميكند. در حاليكه دموكراسي بسيار ارزشمند است. بهترين شكل حكومت است.
ما در نوشتار ديگري از اين مطلب جداگانه گفتگو خواهيم كرد. در اينجا مي خواهيم از موانع دموكراسي گفتگو کنیم. به عبارت ديگر در جستجوي پاسخي به اينگونه پرسشها هستيم : با گذشت صد سال از فرمان مشروطه چرا دموكراسي در ايران هنوز پا نگرفته؟ چرا از صد نفر بيش از يكي به آن علاقه نشان نمي دهد؟. چرا براي ايرانيان بود و نبود دموكراسي يكسان است؟.
كساني در برابر اين حرفها جبهه مي گيرند و ميگويند : چطور به دموکراسی علاقهمند نيستيم؟ چطور بود و نبودش يكسان است؟ ولي ما پايهي قضاوتمان كوششهايي است كه در اين راه مي كنند. ما مي گوييم مگر نه اینکه مهمترين پيشنياز دموكراسي رسیدن مردم به آن آمادگي و شايستگي است كه بتوانند خود را اداره کنند؟. آيا در اين جهت چه كاري شده و مي شود؟ اگر کاری شده چرا ما باید (برای چندمین بار در این صد سال) تماشاگر ظهور دیکتاتوری نوینی باشیم؟
ببينيد مردمي كه بر خودكامگي(استبداد) شورش كرده خواهان دموکراسی اند در واقع مدعی اند که ما خودمان قادر به ادارهی خود هستیم. ولي تنها ادعا كافي نيست ، بايد در عمل هم از عهدهي آن برآيند. همین « اداره کردن» اگرچه ساده بنظر آید لیکن آسان نیست. اداره کردن برای مردمی که تازه از یوغ خودکامگی نجات یافته اند « کار جدیدی» است. کاری است که تا آن زمان نکرده و نمی دانسته اند. اداره کردن ، یک کار گروهی است و کار گروهی برای ایشان تازگی دارد. کار گروهی همچنین قواعد و راههای خود را دارد. نخستین شرط آن ، « همدستی» است که به آسانی بدست نمی آید. همین یک شرط ، نشان میدهد که ضروریات کار گروهی چه اندازه با کار فردی فرق دارد.
در یک کار فردی ، برای مثال کشیدن یک تابلوی نقاشی خودنمایی و هوسبازی به کسی آسیب نمی زند. در حالیکه در کار گروهی چون یک دسته از مردم در مورد یک کار جدی تصمیمی گرفته آن را بکار خواهند بست ، خودخواهیها و خودنماییها و کلاً خصلتهای بد مانع « همدستی» و در نتیجه ویرانگر است.
از اینجا می توان فهمید که اداره کردن یک توده بدست خود آنچنانکه تصور می شود آسان نیست و شایستگی هایی می خواهد.
1ـ گوهر دموكراسي چيست؟
امروزه خیلی از مردم فهمیده اند که مجلس نمايندگان و قانون اساسي و انتخابات و اين قبيل چيزها ظاهر دموكراسي است و یک مردمی بصرف داشتن اینها هنوز به دموکراسی دست نیافته اند.
راستی آنکه دموكراسي يك باطن و جوهري دارد كه اگر آن نباشد ، از ظاهر آن جز زیان و بدبختی نتیجه ای نخواهد بود و آن ظواهر دموكراسي همه ابزار فريب خودكامگان خواهد گرديد كه در پردهي دموكراسي هر كاري خواستند بكنند. به عبارت ديگر يا شما دموكراسي داريد يا اگر تنها ظاهرش را داريد پس بي شک خودكامگي داريد.
اینجا جا دارد بگوییم آنانکه حرف دموکراسی را میزنند ولی نهایت خواستشان از آن همان انتخابات و مجلس و خلاصه ظواهر دموکراسی است همه بیراهند و مردم را به گمراهی می کشانند.
باطن و جوهر دموكراسي شایستگی یک مردم در ادارهی خود و توانایی در دست داشتن حکومت است و چنین شایستگی ای پایه اش اخلاق و افكار خوب می باشد. شك نکنید!. با اخلاق بد و افكار پوسيده ، يك مردمي نمي توانند صاحب دموكراسي گردند. دموکراسی بماند ، صاحب هیچ چیز خوبی مانند رواج علوم یا اقتصاد پیشرفته نیز نخواهند گردید. اين اخلاق و افكار آن اندازه مهم است كه به جرئت بايد گفت : كاش مردمي كمدانش باشند ولي اخلاقشان خوب بوده و افكارشان غلط نباشد ، كه در آنحال به دموكراسي چند قدمی نزدیکتر خواهند بودند.
« اين سخن كه "فرمانروايي يا سررشته داري ازآنِ خود توده است" دو معني دارد : يكي آنكه نبايد يك پادشاهي با زور رشتهی كارها را بدست گيرد و بدلخواه پيش برد. ديگري اينكه خود مردم بايد رشتهی كارها را بدست گيرند و مردانه كشور را راه برند ، بايد هر يكي خود را وظيفه دار و پاسخده آبادي و استقلال آن كشور شناسند ، هركسي بنوبت خود كوششهايي كنند. همين است معني سررشتهداري توده.
اساساً معني آزادي همينست. در زمانهاي پيش كه برده ميخريدند و در خاندانها نگه ميداشتند يك جدايي ميان او با آزاد اين بود كه برده داراي اختياري نبود و از آنسو در زندگاني نيز وظيفه اي (جز فرمانبرداري بآقا) نداشت. ولي آزاد چنانكه خود اختياري داشت وظيفه اي نيز بگردن او بود. ميبايست بكوشد و اسباب زندگاني خود و خاندانش را فراهم گرداند. آزادي لذت دارد و مايهی سرفرازيست ، ليكن با رنج و كوشش توأم ميباشد.
يك توده اي چون شورش كرده و مشروطه طلبيده در واقع آزادي خواسته و بآن پادشاه يا دربار چنين گفته : "ما ميخواهيم از اين پس سررشتهی كارها را خودمان در دست داريم. ميخواهيم خودمان كشور را راه بريم". با اين عنوان بوده كه با خودكامگي جنگيده و آنرا از ميان برداشته.» (پرچم روزانه)
حالا اگر مردم به این وظایف خود عمل نکردند و کلاً از عهدهي كارها بر نيامدند ، خواهند دید اوضاع بدتر از گذشته شده و آنگاه حسرت همان حاكم يا پادشاه را خواهند خورد يا چشم براه يكي مانند او ميشوند.
اين چيز عجيبي نيست ، در كشور ما هم دو سه بار اتفاق افتاده ... ولی پس از آنکه مردم شايستگي ادارهي خود را پيدا كنند ديگر هيچوقت چشم براه يك زورگو يا يك خودكامه نخواهند نشست.
خب ، حالا مردم چطور اين شايستگي را پيدا خواهند كرد؟. اين يك موضوع خيلي مهمي است.
هر كاري انجامش دشوارتر از حرفش است. ولي اگر ما جلوتر بدانيم كه مشكلات كار چيست انجامش هم آسان مي شود. داستان شايستگي پيدا كردن يك مردم به دموكراسي ، يكي از همان چيزهايي است كه در كتابتان نوشته نشده. با اين نقصي كه هست ، شاگردان كه كتاب را مي خوانند گمان مي برند همينكه خواستند حكومت دموكراسي بشود خواهد شد ... نه! متأسفانه اينطور نيست. انجام كار تنها به خواستن نيست. اگر يكي گفت : من مي خواهم انگليسي ياد بگيرم ، آيا تنها به همين گفتن كار تمام است؟.. نه! بايد خيلي زحمت بكشد و تلاش كند. بايد از كارهاي بيهوده اي كه سر راهش مي آيد (موانع) دوري كند و با كوشش زياد به ياد گرفتن بپردازد. بايد در آن كار « غرق» شود. كم نيستند كساني كه سالها « خواسته اند» انگلیسی یاد بگیرند ولی با اینهمه چندان پیشرفتی در آن نکرده اند. آدم تنها به گفتن يا به خواستن كه انگليسي دان نمي شود.
داستان دموکراسی یا مشروطه هم همینست. با آنكه از فرمان مشروطه صد سال بيشتر مي گذرد ما هنوز دموكراسي نداريم. نه تنها ما نداريم ، خيلي از كشورهاي آسيايي كه مجلس شورا دارند و هم انتخابات برگزار ميكنند هنوز از دموکراسی فرسنگها دورند. مثلاً پاکستان ، اردن ، کویت و برخی كشورهاي ديگر.
لازم به توضيح زياد نيست : هر كاري يك شايستگي هايي مي خواهد ، يك ابزار و وسائلي ميخواهد كه اگر آنها نباشد آدم هرچند آن کار را هدفش نهاده باشد نمي تواند به آن برسد. اينكه گفته اند : « خواستن توانستن است» ، تنها آن قسمتش درست است كه براي رسيدن به هدف بايد آن را از ته دل خواست و به آن علاقه مند بود وگرنه هر خواستني توانستن نيست. بايد گفت آن گفته گمراه كننده است. درستش اينست : «خواستن و از راهش كوشيدن توانستن است». وانگهی بايد يك چيز دست يافتني را خواست : در آن حال «راهی» برای رسیدن به آن خواهد بود.
خوشبختانه دموكراسي دست يافتني است. اين كشورهايي كه به آن رسيده اند مردمانش هوش و قدرت جسمانيشان بيشتر از ما نبوده. يادتان هست در رياضيات مي گفتند : فلان چيز شرط لازم است ولي كافي نيست؟ خواستن هم شرط لازم است ولي كافي نيست. بايد ديد از چه راهي به هدف مي توانيم برسيم.
مثلاً این را می دانیم که مردم آن كشورها بيشتر از ما به همديگر اعتماد دارند. همین اعتماد خیلی مهم است. در کشورهایی همچون ایران به آن اهمیت لازم را نمی دهند بلکه آن را بی اهمیت می دانند در حالیکه اینطور نیست و اعتماد به یکدیگر یکی از پایههای پیشرفت است.
مردم آن کشورها ميهنپرستند. همچنين در كارهاي اجتماعي باهم همدست اند. جز اینکه بررسیهای آماری و جامعه شناسانهای در ایران و آن کشورها انجام گرفته و از روی آنها حالا ما به یقین می دانیم که میزان اعتماد و رعایت قوانین در ایشان بسیار بیشتر از جامعهی ماست و همچنین از خاطرههای اروپا رفتگان و یا قرائن بسیار از لابلای خبرها همان نتیجه تأیید میشود ، از دیدهی عقل و منطق هم که بنگریم اگر جز اين بود آيا دموكراسي در آنجاها ماندگار می گردید؟!
ما كه توانستيم فرمان مشروطه را از مظفرالدين شاه بگيريم به علت همدستي مردم باهم بود ولي بعداً يك دسته به پيشوايي شيخ فضل الله نوري و به كمك دربار پسر مظفرالدين شاه (محمدعليميرزا) دو دستگي راه انداختند و گفتند : ما « مشروعه» مي خواهيم. يا گفتند : مشروطه بايد مشروعه (مطابق شريعت) باشد. همين اختلافها به جنگها و خونريزيهايي منجر شد. اينكه مشروطه در ايران پا نگرفت اگر سه علت مهم داشته باشد يكيش همين دودستگي مشروطه خواهي و مشروعه خواهي بود.
در يك كشوري كه دموكراسي پا گرفته بيشك در سايهي همدستي مردمش بوده. ولي همين همدستي به آساني بدست نيامده و نمی آید. يكي از شرط هاي لازم براي همدستي ، اعتماد و مهرباني است. شرط ديگر همفكري است. کشورهای دموکرات مردمانش در موضوعات اساسی اجتماعي همفكر بوده و « پراکنده اندیشی» (تفرقه) در میان ایشان کمتر از ماست.
براي همدستي بايد فكرها يكي باشد. همفكري هم مثل « انجام كار» به گفتن يا بخواستن تنها نيست. همينكه گفتيم بياييد همفكر باشيم ، همفكر نمي شويم. گفتگو از همدستي می کردیم :
ببينيد شما اگر يك جمع مثلاً ده نفري شديد و خواستيد تجارتي راه بيندازيد بايد خيلي چيزها آماده باشد. همينكه همه خواستند آن تجارت راه بيفتد به معني همدستي شماها نيست. مثلاً همه بايد از ته دل به آن كار علاقه مند باشند و هر كسي بايد جلوي «خصلتهاي پليد»ش را بگيرد يا به عبارت ديگر بايد پاكدلي كند. خيلي از شركتها كه از هم پاشيده به علت اخلاق بد شركاء بوده. شما كه جوانيد و تجربهي شراكت نداشته ايد خوبست از آنهايي كه داشته اند این را بپرسيد.
2ـ تربیت باید با دموکراسی سازگار باشد
همينكه يكي در اجتماع زندگي كند خصلتهاي بد او ، براي ديگران گرفتاري ايجاد ميكند. مثل اینست که کسی که به نظافت خود نمی رسد و تنش بو می گيرد تا زمانی که تنها در آپارتماني زندگي مي كند به دیگري آزاري نرسانده ولي اگر همانطور وارد اتوبوسي شود خب قضیه خیلی فرق می کند.
حالا ببينيد مردم آنچه از دست هم مي كشند يك قسمت بزرگش از همين اخلاق بد همديگر است : دعواي دو همسايه بر سر چيست؟ رنجش دوست از دوست از چيست؟ اختلاف دو خواهر بر سر چيست؟ جايش نيست از موضوع خود کنار برویم و به موضوع دیگری بپردازیم. تنها اشاره کنیم که بيشتر زحمت و تلخي زندگي ـ در گذشته و حتا الان ـ از همين اخلاق بد بوده ، نه از اينكه مثلاً هواپيما و ماشينلباسشويي و دیگر ابزارهایی که کارهای سخت را آسان می کند هنوز اختراع نشده بوده.
خب ، مسلم است وقتي به هم آزار برسانيم نمي توانيم باهم مهربان و دوست باشيم. امروز ما باهم چطور رفتار مي كنيم؟ آيا باهم مهربانيم؟ آیا بهم اعتماد داریم؟ آيا بهم كمك مي كنيم؟ آيا غمخوار هميم؟ اگر بگوييد بله ، راست نگفته ايد.
آنقدر كشاكش و دعوا ميان مردم باهم يا ميان زن و شوهرها هر روز اتفاق مي افتد كه مسئولان قضايي و كلانتري ها هم صداشان درآمده و در رسانه ها مي گويند : بايد پيش از آنكه از قانون انتظار گره گشایی داشته باشیم مردم با مسالمت مسائلشان را حل كنند. يكي از آن مسئولان هم در تلویزیون به ريشهي اين گرفتاريها كه اخلاق بد باشد اشاره كرد ولي گفت : مردم بايد اخلاقشان را پرورش دهند. ... خب ، چطوري؟ قرآن بخوانند؟ نماز بخوانند و روزه بگيرند؟ اعتکاف کنند؟ اينهاست راه چاره؟
واقعيت اينست كه هر كاري قواعد و قوانيني دارد. مثلاً فوتبال را در نظر بگيريم. يك سري قانونهايي دارد كه روشن و مشخص است و همه یکجور می دانند و هر بازیکنی باید رعايت كند. در آن بازي اگر يكي مثلاً پيراهن رقيبش را بگيرد و مانع حركتش شود « خطا» كرده که چه بسا باعث درگیری بشود.
در زندگي اجتماعي هم قواعدي (نوشته و نانوشته) هست كه بايد هم روشن باشد و همهی مردم (یکسان) بدانند و هم به آن احترام بگذارند و رعایت کنند تا زندگي اجتماعي خوب پيش برود و اگر كسي جز اين كرد ، و مرتكب « خطايي» شد مسلم است كه به كشاكش و تلخکامی مي انجامد.
يكي از مشكلات زندگي امروزي ما اينست كه اين قواعد روشن نيست و همهی مردم يك چيز یاد نگرفته و یک چیز نمي دانند. برای مثال می پرسیم : این اندازه مالپرستی که بعضی مردم به آن دچارند آیا با آموزشهای ما سازگاری دارد؟ آیا در درسهای مدرسه و در آموزشهای مذهبی ما را به مالاندوزی تشویق می کنند؟! پس اینکه دسته ای از مردم سودجو و مالپرستند از کجاست؟! خب ، درجاییکه آموزشهای ما فرق داشته و هر کسی تربیتش جدا از دیگری است ، رفتارهامان هم « استاندارد» نخواهد بود و« خطا» کردنمان ناچاریست.
اگر بخواهيم مثالي بزنيم بايد بگوييم زندگي ما ايرانيها اينطور است كه اسماً همه فوتبال بازي مي كنيم ولي يكي وسط بازي مِيلش مي كشد توپ را با دست مي زند و ديگري پشت پا به طرفش ميزند و يكي ديگر روي زمين دراز كشيده خستگی در میکند و آن ديگري در خارج زمين توپ را گرفته همچنان پيش مي رود و همينطوري بازي ادامه مي يابد و وقتي داور در سوتش مي دمد تازه در آنحال چون همهمان قواعد را نمي دانيم یا یکسان یاد نگرفته ایم ، يا اگر ميدانيم بنفعمان است كه دبه كنيم ، بسر داور مي ريزيم و اعتراض مي كنيم.
در زندگي اگر همه قواعدش را بدانند و « خطا » نكنند زندگي به خوشي مي گذرد. مردم احساس خوشبختی خواهند کرد و افسردگی و نومیدی و محرومیت کم خواهد شد.
حالا ممکنست بگویید : « اینکه راهش آسانست ، یک سری قانون می گزاریم و همه به آن عمل میکنیم». ولی میان فوتبال و زندگی فرقهایی هست که متأسفانه نمی توان از آن الگوی تمام عیار گرفت. مثلاً در فوتبال ، باشگاهها و بازيكنانشان ناچارند به دستگاهي كه قوانين و نظامات آن را حفظ مي كند (فيفا و سازمانهاي زير نظر او) ، به عنوان يك مرجع ، احترام گذاشته و حرف او را گوش كنند. در ضمن دستگاهي چيده اند كه بازيكنان و باشگاه ها منفعتها از آن راه مي برند كه اگر قانون شکنی كردند ، مجازات شده از آنها محروم مي شوند.
ولی در اجتماع وضع طور دیگری است. در اینجا رفتار مردم همچون بازی فوتبال نظارت شدنی نیست. در اینجا منفعتی که مردم از رفتار درست اجتماعی بدست می آورند « بلافاصله» پدیدار نمی شود. همچنین محرومیت یا مجازات بیدرنگ رخ نمی دهد بلکه در بسیاری موارد اصلاً قانونشکنی ها دیده نمی شود. و چون در اجتماع سازمانی با نظارت دقیق بر افراد (همچون فیفا در فوتبال) نیست که بتواند جلو هر قانونشکنی ای را بگیرد اینست سرپیچی از قانون رایجتر است.
وانگهی ما هنوز نمي دانيم كه از رعايت قواعد زندگي ، خودمان منفعت خواهيم برد. حتا نمی دانیم که قانونشکنی باعث بهم ریختن نظم زندگی و بدتر شدن آن می گردد و علاوه بر این فكر مي كنيم آنچه امروز هست هميشه خواهد بود يا از اين بدتر نخواهد شد و از اينرو در خلاف كردن هم شجاعت بي اندازه بخرج مي دهيم و به عاقبت آن فكر نمي كنيم.
پس اگر می خواهیم زندگی ما نظم بگیرد و روی آرامش و آسایش ببینیم باید فکرهامان تغییر کند زیرا اساس رفتارهای ما افکار ماست (به این بیشتر خواهیم پرداخت). قانونشکنی هم بیگمان از باورهامان ناشی میشود.
بايد دانست تنها با گذاشتن قانون در جامعه نمي توان از خلافها جلوگيري كرد. زيرا اين عملي و ممكن نيست كه ناظران و مجريان قانون بتوانند ناظر همهي كارهاي مردم باشند. از اينرو هميشه بزرگان اجتماع به اين حقيقت مهم اعتراف كرده اند كه در يك جامعه بايد اول شرافت و پاكدلي باشد تا از قانونها سود به مردم برسد.
خيلي ها که خطا يا خلاف مي كنند ، علتش اين نيست كه قواعد و قانونها را نمي دانند بلكه بيشتر ایشان اصلاً باوری به اينكه برای یک اجتماع قاعده و قانون یکی از ضروریات است ندارند. بگذارید بی پرده تر بگوییم : کم نیستند آنهایی که با رفتارشان چنین می فهمانند : « قانون چیز خوبی است بشرط آنکه بنفع من باشد وگرنه نه من نه قانون!». تا منافعشان بخطر نیفتاده منطقی و عاقل هم بنظر می رسند. خلاصه آنکه سود خود را به همه چیز ارجح می گیرند.
شما بیگمان باشید که در کشورهای دموکرات خودخواهیها این اندازه میدان نمی بیند.
پیداست براي آنكه همه از روی قانون و قواعد زندگي كنند و کشاکشها کم گردد بايد باورها تصحیح شود تا از خودخواهیها و سودجوییها کاسته گردد. در نتیجه باید « تربيتي» در کار باشد. تربيت نه تنها به ما قواعد زندگي را ياد مي دهد بلكه خوبيها را تقويت و بديها را تضعيف مي كند. فكر كنيد همين آدمهاي كوهستاني يا وحشيهاي آفريقا و استراليا ، مگر نه اينست كه از تربيت نديدن در چنان حال بدوي ماندهاند؟! ، وگرنه آنها چه چيزشان كمتر از ديگران است؟ كساني از آنها كه به شهرها راه پيدا كنند و از كودكي تربيت ببينند فرقي با ديگران نخواهند داشت.
حالا که موضوع به تربیت کشیده شد این پرسش پیش می آید : مگر در اجتماع ما تربیت وجود نداشته یا ندارد؟! آیا پای تربیت در کشور ما لنگ است؟! باید بگوییم : آری! اگر چنان نبود آیا اینهمه کشاکش در زندگی پیش می آمد؟!. آن مسئولی که خواسته بود مردم اخلاقشان را پرورش دهند ناخواسته اشاره اش به نقص تربیت بوده.
امروز در اجتماع ما هر كسي مي خواهد تنها « گليم خود را از آب بيرون بكشد». لازم نيست بالا سر مردم بايستيد و كارهاشان را با دقت نگاه كنيد یا بپرسید تا بفهميد كه در مغزشان چه فكرهايي در كارست. خودشان اینجا و آنجا افکارشان را بزبان می آورند : « ديگي که براي من نجوشد سر سگ توش بجوشد» ، «سعي كن در زندگي بفكر خودت باشي» ، « به من چه؟» ، « بيخيال!» ، « امروز همه چیز شده پول» ، «امروزه این چشم به آن چشم اعتماد نمی کند» و از اين قبيل فكرهای ضد اجتماعی.
جای پرسشست : آیا می توان انتظار داشت که با چنین خودخواهیها و نبود اعتماد زندگی به خوشی سپری شود؟!
اکنون که یاد فوتبال و قانونهایش را کردیم این را نیز بگوییم که در یک بازی تعداد کمی خطا عادی است و صدمه ای به جریان بازی نمی زند ولی هرگاه خطاها از اندازه بیرون شود ، کار به خشونت و درگیری خواهد کشید و چه بسا بازی تعطیل گردد. در زندگی هم این موضوع عیناً دیده می شود : هنگامی که مردم رعایت قوانین (ملاحظهی یکدیگر) را نکنند زندگی به همه تلخ می شود و کینه و دشمنی و کشاکش جای مهر و دوستی و همدستی را خواهد گرفت.
زندگی قواعد و قانونهای خود را دارد و بیشک اگر از آنها سرپیچی شود « خطا» بشمار می آید و اگر در جامعهای این خطاها از اندازه بیرون رود گرفتاریهای بزرگی رخ خواهد نمود. بلکه استقلال آن کشور و یکپارچگیاش نیز میتواند بخطر افتد.
در این سرزمینی که ما زندگی می کنیم متأسفانه بی آنکه متوجه باشیم خطاهای بسیاری از ما سر میزند و چون داوری هم نیست که به هر خطامان سوت کشد (تا آنها را دریابیم) اینست رفتارمان را عادی پنداشته گمان نداریم که شیوهی زندگی باید جز این باشد.
3ـ « خطاهای» ما در زندگی کدامست؟!
ما در زیر تعدادی از خطاهای زندگیمان ، آنهایی که زیان مستقیم به زندگی اجتماعی دارد ، را فهرست کرده ایم.
این فهرست برای سرزنش نیست. معنی آن این نیست که فداکاریها و از جان گذشتگیهای ایرانیان در جنبش مشروطه ، جنبشهای پس از آن یا در جنگ هشت ساله با عراق و کوششهایی که در یاری رساندن به زلزله زدگان و بلا دیدگان ایرانی و غیر ایرانی کردهاند فراموش شده.
این فهرست برای بررسی و یافتن موانع دموکراسی در ایران است : هر کسی با اندک فکری خواهد دانست که این خصلتها با دموکراسی ناسازگار است. نه تنها با دموکراسی ، اساساً با زندگی که آن هم باید از روی قوانین معینی باشد ناسازگار است.
اینها زنجیرهایی است به دست و پای یک ملت. طبیعتاً مردمی که خواهان دموکراسی اند اگر این زنجیرها را از دست و پای خود باز نکنند هرگز به آرزوشان دست نخواهند یافت ـ زنجیرهایی که تنها با خصلت « فداکاری» باز شدنی نیست.
ناگفته پیداست که گفتگو از همهی مردم نیست و همه را نمیتوان به یک پایه برد.
اینک فهرست آن « خطاها» :
ـ جدایی میان خوب و بد نگذاشتن ، این از وخیمترین گرفتاریهای ما ایرانیان است و تأثیر بیمناک آن در جامعه اینست که از یکسو بدان با همهی بدکاریهای خود « احساس امنیت» کرده با سرفرازی زندگی می کنند ، میان مردم از آبروشان کاسته نمی گردد و در نتیجه بدان به بدی کردن جری هستند و از سوی دیگر خوبان به نیکی کردن امیدوار و دلگرم نیستند زیرا قدر خوبی دانسته نمی گردد. در بازاری که طلا و مس به یک قیمت باشد آیا کسی طلا به آن بازار خواهد برد؟!.
مردم کشورهای دموکرات به بدان با دیدهی بیاحترامی و توهین می نگرند (به « مجازاتهای اخلاقی» دچارشان می گردانند). از آنسو قدر نیکان را بجا آورده از هر راهی کوشش می کنند نیکی تجلیل شود.
ـ اروپاییگری (خودباختگی در برابر غرب) ، اینکه غرب را معدن هر خوبی می دانیم ، اینکه برای عیبهای ایشان نیز فلسفه می بافیم ، اینکه شیوهی زندگی در شرق و برتریهای آن را نادانسته تغییر داده و حالا که در نتیجهی تقلید صد ساله و « بیچون و چرا» از زندگی غربی دچار دهها مشکل شده ایم تنها بلدیم شرق را نکوهش کنیم. اینکه معیار خوب و بد در نزد ما اینست که اگر فلان کار در غرب انجام می شود لابد خوبست و اگر انجام نمی گیرد بیشک غربی بدیش را « پیشاپیش می دانسته».
ممکنست بگویید دموکراسی خودش غربی است ، چطور می شود که ما آن را بخواهیم ولی گرفتن دیگر چیزها را از غرب نادرست بدانیم؟ باید گفت : اینکه دموکراسی می خواهیم از آنجاست که آن را شناخته سودهایش را دریافته و از اینرو خواهانش شده ایم نه اینکه چون غربیان داشته اند پس ما هم داشته باشیم. هر کشوری گرفتاریهاش جداست. اگر در هر چیزی که از دیگران می خواهیم بگیریم قاعدهی سودمند بودن و مناسب جامعه بودن را رعایت کنیم مشکلی پیش نخواهد آمد.
اروپاییگری خودباختگی به غرب است و در آن راه بجای اینکه به عقل خود تکیه کنیم چشم تقلید به کارهای غربیان دوخته ایم. این بیکاره گذاردن عقل و هوش و فکر است که ایراد دارد.
ـ دروغ ، تقلب ، دورویی ، ماستمالي(توجیه) ، خلف وعده ... ، كه هر روز شاهدش هستيم.
ـ تنبلي و سستی ، با مقايسهي كار مؤثر در كشورهاي پيشرفته اين روشن است.
ـ زشت نبودن مفتخوری ، با بودن اینهمه مفتخور در کشور جای تعجبی نیست که زشتی مفتخوری از دیده ها افتاده باشد. در کشوری که کشاورز و رفتگر زحمتکش که در فراهم آوردن خوراک و آسایش ما کوشش می کنند ، ده یک یک ملا ، یک قلندر ، یک روضه خوان و یک مداح قدر ندارند ، در جایی که استادان دانشگاه یا محققین به اندازهی یک شاعر ، یک رماننویس ، یک فیلم ساز یا یک فوتبالیست جایگاهی نمی یابند در چنین جایی آیا جستجوی منزلت کار کردن بیهوده نیست؟!.
ـ خودكامگي و ضعيفكشي (خود را گم كردن!) ، هر روز آن را مي بينيم ولي چون به آن عادت كرده ايم زشتیش را نمی فهمیم. كساني را كه به يك مقامي رسيدهاند ـ ولو كم اهميت ـ در نظر بياوريد که بيشتر آنها در جايگاهي كه هستند چطور فراموش می کنند که آن جایگاه را برای خدمت به مردم دارند. بیاد بیاورید چگونه این جوجه دیکتاتورها با سوء استفاده از موقعیت خویش ، رفتار بردهوار با ارباب رجوع یا مشتری می کنند. گفتگوی ما در اینجا تنها از کارمندان دولت نیست. آیا آنکه آنسوی تلفن چیزی را می داند که شما به آن نیاز دارید با شما منصفانه و مهربانانه پاسخ می دهد؟ ما از بس با خودكامگي بزرگ شدهايم اين برايمان خيلي عادي بنظر مي آيد و كمتر انتظار داريم با ما از روي انصاف و مهرباني رفتار شود. افسوس! افسوس!
ـ بي انصافي ، شما كمتر ميبينيد كسي به گناهي كه كرده اقرار كند. حتا در علت یابی بدبختی کشور نیز این « بیگناه بودن» را می توان دید. می گویند : « عقب ماندگی ما از انگلیس و روس و آمریکاست». (ما بیتقصیریم!)
ـ بي مسئوليتي ، : « بمن چه؟!» ، « ديگران كه هستند» ، « پس شهرداري چه كاره است؟» ، «دولت بكند ديگر!»
ـ بي توجهي به قواعد و قانونها و عرف و آداب (در رانندگي ، در همسايگي ، در دوستي ، در زناشويي در پاسخ ارباب رجوع ...)
ـ وظيفه ناشناسي (دير آمدن ، زود رفتن ، كار نكردن يا سست كاري ...)
ـ سودجويي و پستي و رندی ( اختلاس ، رشوه ، سوء استفاده از موقعيت شغلي ...)
ـ بيخيالي و بيدردي ، : « به خدا واگذارش کن!» ، : « نگران نباش تاوانش را پس ميدهد ، دنيا اينطور نمي ماند» ، : « ما هم خدايي داريم!» ...
ـ نوميدي نمودن و برتري فروشي ، : « اين مردم همينند ديگر! بايد با زور و كتك آنها را راه برد!» ، « ما فرهنگ هيچ چيز را نداريم ، نه فرهنگ رانندگي نه فرهنگ آپارتمان نشيني» ...
دربارهی نوميدي بايد اين را اضافه كنيم كه این از یکسو به پراکندگی مردم از یکدیگر مربوط است و از سوی دیگر به اینکه ایشان اغلب از قدرت بيهمتاي خود ( كه از همدستي بدست ميآيد) ناآگاهند. ناآگاهی از نیروی همدستی باعث شده مردم به لاک خود بیشتر فرو روند و از کار گروهی دوری کنند و در نتیجه ایشان را به دلسردی و نومیدی از کارهای اجتماعی کشانده و به پراکندگی هرچه بیشتر دامن زده. در نومیدی پیشینهی تاریخی ایران و شکستهای دویست سال اخیر از روس و انگلیس را نیز باید مؤثر دانست.
ـ کمظرفیتی برای کار گروهی ، اگر هم زمانی ناچار به انجام یک کار گروهی شویم همينكه تصميم گيري جمع به مشكلي بر ميخورد مي بينيد يك عده ندا سر مي دهند : « همان يك نفر تصميم بگيرد و انجام دهد بهتر است».
ـ تفاخر به گذشته (خودفريبي) : « ما چون تمدن و فرهنگ داريم هميشه پايدار خواهيم ماند».
ـ چاپلوسي و خوشخدمتي ، خود را كوچك كردن (مثال : آگهيهاي تبريك و ظاهركارانه به «مقامات» در روزنامه ها و تاج گلهاي تقديمي به ايشان ، : « هرچه داريم زير سايهي حضرتعالي بدست آمده» ، ... ، مقام معظم ... ، ... دامت تأييداته ، دامت افاضاته ... : چاكرتم ، كوچكتم ...).
ـ آسايش طلبي (تنها دنبال خوشيهاي خود و خانوادهی خود بودن) ،
ـ گرايش به زورمندان ، اين زشتكاري در بعضي از مردم ديده مي شود كه به یک چرخش ناگهانی خود را در صف هواداران زورمندی جا مي زنند تا در سايهي او داراي قدرتي گردند.
ـ پنداربافی (به جاي بكار بردن عقل و فكر) ، كمتر می شود كه مردم دربارهي موضوعی عميقاً فكر كنند و با تحقيق به نتيجه برسند. تو گویی با جستجو و كاوش قهرند. به عبارت ديگر بايد گفت مردم حوصلهي فكر كردن ندارند. اگر شما خوب نگاه كنيد مي بينيد نيم بيشتر از گفته هاي مردم از فكر و تعقل نتيجه نشده. در عمل هم چون فكر نمي كنند ، حرفها و كارهاشان بيشتر برخاسته از هوس و پنداربافی است. به عنوان مثال بيش از نيمي از تفسيرهاي « سياسي» مردم از روي پندار است نه از روی جستجو و مطالعه.
ـ باور به شانس ، قسمت (تقدیر) ، گرايش به دعا و فال و نذر و استخاره ، « گنبدپرستی» و اینگونه چیزها بجای چارهجویی و دوراندیشی.
ـ همه چيز داني ، كافيست دقت كنيد چه درصدي از مردم عبارت « نمي دانم» را در زندگي استفاده مي كنند. چون گمان دارند همهچيز را مي دانند لازم نمي بينند دنبال دانستن بروند.
ـ گردنکشی(دليل ناپذيري) ، كمتر ديده ايد در برابر دليل تسليم شوند. ميان مردم يك گفته اي رايج است كه از آنجا مي شود فهميد اختيار حرفهاشان دست چيست. مي گويند : براي آنكه « كم نياورم» فلان حرف را زدم ... معلوم مي شود سعيشان بيشتر بر اينست كه « كم نياورند»! دانستنی است چنین خصلتی در ميان بیسوادان کمتر دیده می شود.
ـ ناليدن و گله گزاری (به جاي چاره انديشي) ، بيشك ديده ايد كه ما بيشتر مواقع تنها گله و ناله مي كنيم و گمان داریم كه اين هم چاره ايست. در حاليكه تنها خودمان را سرد و بيدرد مي كنيم و بس!
ـ چشم دوختن به پيشامدهاي ايران و جهان در انتظار یک گشایش (بجای عامل بودن) ، یک بدبختی ما اینست که یا مردممان به آنچه در جهان می گذرد بیاعتنایند یا آنکه اگر اعتنایی می کنند بیشتر براي آنست كه يك خبر خوشي براي آيندهي خود بشنوند. غافل از آنكه از پيشامدهاي دنيا هيچ نفعي براي مردمي كه به فكر خود نيستند بدست نخواهد آمد.
ـ ندانستن حقايق زندگي (و بدتر از آن : ندانستنِ ندانستن) ، در زندگي حقايق بسياري هست که بايد آنها را خواند ، شنيد ، دانست و بكار برد. ليكن بيشتر مردم اين را كه بشنوند با ریشخند خواهند پرسيد : « مثلاً چه چيزهاست كه بايد دانست؟». از همين پرسيدنشان معلوم است كه گمان مي كنند همهي حقايق زندگي را مي دانند. كسي كه در خود كاستي نبيند چگونه دنبال فهميدن و دانستن حقايق باشد؟!
ببينيد كسي اگر از بيماريش آگاه نباشد به پزشك نخواهد رفت. اولين قدم آنست كه بيماري خود را دريابد. پس اينكه نمي داند بيمار است خود درد جدایی است. بيشتر ماها هم متأسفانه نمي دانيم كه خيلي چيزها را نمي دانيم. زيرا اگر مي دانستيم در صدد برمي آمديم كه آنها را جسته پيدا كرده ياد بگيريم. ولي ديده مي شود كه دهها سال است ما از پيش پا افتاده ترين حقايق زندگي هم ناآگاهيم. یک بخشی از این حقایق چیزهای لازمی است که یک مردمی باید نخست آنها را بدانند تا بتوانند به دموکراسی دست یابند.
ـ پراكنده انديشي و نبود آرمان مشترک ، اينكه در سرتاسر ايران هزار نفر را پيدا نمي كنيد كه يك فكر و يك هدف را دنبال كنند. راستی آنست که این یکی از بیمناکترین « خطاها» در یک توده می باشد. یکی از دشوارترین موانع در راه همدستی همین مانع است. ولی باید دانست که پراکنده اندیشی خود معلول عوامل دیگری است که مهمترین آنها تعلیمات متضاد و مضر می باشد و به آنها خواهیم پرداخت.
ـ پراکندگی ، كه از یکسو نتيجهی طبيعي پراكنده انديشي گسترده در كشور است و از سوی دیگر نیمزبانها و « خرده فرهنگها» آن را بیمناکتر گردانیده.
ـ دلسردی با كشور ، در این کشور دسته هایی زندگی می کنند که افکارشان به استحکام جامعه آسیب می رساند. مثلاً یک دسته از آنان آشكاره ميگويند : ميهن دوستي افتخاري نيست ، جهان دوستي افتخار است (ليس الفخر لمن يحب الوطن لمن يحب العالم) و هميشه خود را از ايرانيان كنار ميگيرند. همچنین کم نیستند کسانی که در اینجا بزرگ شده از نعمتهای ایران بهره برده اند ولی همیشه چشم بسوی غرب دارند و خواهان زندگی در آنجایند. جز اینها دسته هایی هستند که هر کدام از راهی دیگر خود را جدا می گیرند و به ایران بیعلاقگی نشان میدهند.
ـ بيعلاقگي به دموكراسي و قانونها ، آيا جز ابراز علاقهي خشك به دموکراسی و حکومت قانون ، شما شور و پافشاری ای از مردم در اين زمينه ديدهايد؟ آیا دیده اید در جستجوی معنی دموکراسی باشند و دست کم آگاهیهای خود را در اینباره بیشتر گردانند؟! دربارهی « قانون گریزی» مردم چون هر روز شاهدش هستیم به گفتگویی نیاز نیست.
مردم با این فهرست ناآشنا نیستند. هر کسی یک یا چند تا از آن « خطاها» را در دیگران سراغ دارد که آسیبش را دیده و زیانش را کشیده. می گوییم در دیگران سراغ دارد ، زیرا کمتر می شود کسی عیب را در خودش بداند ، همه عیب را در دیگران می بینند و تغییر را از ایشان می طلبند. این هم در جای خود عیب دیگریست.
ما تنها خواستیم آن خطاها جلو چشمها باشد. جلو چشمها باشد تا از سرچشمهی آنها گفتگو کنیم.
چنانکه گفتیم هر کسی با اندک دقتی به این فهرست خواهد دانست که چرا کار این اجتماع به سامان نرسیده. آن کسی که از نابسامانیهای زندگی رنج برده و همیشه درپی یافتن علت آنها بوده تأثیر ناگوار این خطاها (خصلتها) برایش آشکار است. در نتیجه او می فهمد چرا در این کشور در صد و اندی سال گذشته دموکراسی به سرانجامی نرسیده. بویژه که بداند مردم کشورهای دموکرات هرگز این تعداد « خطا» در زندگی ندارند و به اندازهی ما گرفتار آنها نیستند.
می توان دست بدامن « کلی گویی» زده به یک کلام گفت ریشهی اینها در تربیت یا فرهنگ ماست و خود را خلاص کرد. ولی ما چنین می دانیم که اینگونه گفتهها روشن نیست و در نتیجه دردی را درمان نمی کند.
4ـ آیا تربیت ما با دموکراسی سازگار است؟
می توان برای روشنی بیشتر موضوع مثلاً پرسید : آیا در امر تربیت در ایران کمکاری می شود؟ یا آنکه راهش را نمی دانیم؟ بهتر است موضوع را بشکافیم و ببینیم این فرهنگ یا تربیت که نامش برده می شود از چه « عناصر» یا « مصالحی» ساخته شده. شاید اینطوری بتوان اشکال آن را دریافت.
از قديم به تربيت بها داده اند و آن را راهي براي زندگي بهتر و شايسته تر دانسته و به آن سعي بسيار كرده اند. امروز هم مي بينيم كه همان سعي ها در جريان است. به پدر و مادر و آموزگاران نگاه مي كنيم ميبينيم آنها بيكار ننشسته اند و به اين مسائل توجه دارند. اگر به جامعه نگاه كنيم مي بينيم علما و معممين و روزنامه ها و كتابها و كارشناسان تربيتي و مجريان راديو و تلويزيون و حتا همهی مردم پشت ميكروفنها « پيام» و پند ميدهند و ادارهي راهنمايي و رانندگي و قوهي قضاييه و دولت و حتا گداهاي رهگذر همه و همه دائماً در كار پند و اندرز سرايي اند و رویهمرفته مردم مي خواهند كه خوب باشند. ولي از آن طرف مي بينيم كه هنوز گرفتار خصلتهای پليد و افكار زيانآوريم و روز بروز این وضعیت بدتر و گرفتاریها بیشتر می گردد. آيا اين تضاد نيست؟.. جواب اين معما چيست؟!..
ببينيد آدميزاد از خوبي و بدي آفريده شده. مثلاً : يك روز مي بيني بر سر هزار تومان با يك نزديكش دعوا مي كند ، روز ديگر به زلزله زده ها صدهزار تومان كمك مي كند. يك روز بر سر يك اختلاف جزئي سيلي بروي دوستش مي زند و روز ديگر از گناه كسي كه به او بديها كرده گذشت ميكند.
هر كدام از ما دچار يك سري « خصلتهاي بد» هستيم كه در خلقتمان هست. مثلاً خودخواهي ، عصبانيت ، حسادت ، خودنمايي ، خودسري (خودرأيي) ، لجاجت ، خودبزرگ بيني ، برتري فروشی و مانند اينها. يك سري هم خوبيهایی داريم : خيرخواهي ، دلسوزي ، حقيقت پرستي ، گذشت ، انصاف ، از خوشي ديگران خوش بودن ، غمخواري و مانند اينها.
گفتيم آدم هر دو خصلتهاي خوب و بد را يكجا دارد. آنها مانند دو كفهي ترازويند. يكي كه بالا رفت ديگري پايين مي آيد. مثلاً اگر خودخواهي قوي تر شد ، خيرخواهي ضعيف مي شود. اگر انصاف نيرو گرفت ، لجاجت ضعيف مي شود. و همینطور در دیگر چیزها.
اگر شما به موضوع شراكت که مطرح كرديم فکر کرده و از خود پرسیده اید که راه نجات از دست خصلتهای بد چیست حالا یک قدم به پاسخ آن نزديكتر شده اید. يعني براي آنكه ما از دست خصلتهاي بد نجات پيدا كنيم ، چون آنها در خلقت ماست و از ميان رفتني نيست تنها مي توانيم از تقویت آنها جلوگیری کرده خصلتهای خوب را قوی گردانیم.
از باستان زمان تربيت يكي از فعاليتهايي بوده كه آدمها از آن فايده ديده اند. اگر هم به اين روشني كه ما امروز از آن گفتگو مي كنيم از ذات بشر آگاه نبودهاند ولي دانستهاند كه با تربيت مي شود كاري كرد كه بديها از آدم دور شود و به خوبيها گرايش پيدا كند. به همين خاطر آدميان قرنها به تربيت در خانواده و مدرسه اهميت داده و آن را بكار گرفتهاند.
پدران ما ميدانسته اند كه بديها يك رشته « مشوق»هايي دارد همانطور كه خوبيها هم مشوقهايي دارد. هميشه خواسته اند فرزندان (یا شاگردان) از مشوقهاي بد دور باشند. بهمين علت ایشان را از همنشيني با بدان بازداشتهاند. زيرا همنشيني با بدان باعث مي شود فكرهاي مضر به مغز فرزندانشان راه يابد. همین فکرها هم در نوبت خود باعث رفتارهای ناشایست شده و تکرار آنها خصلتهای بد ولی ضعیف فرد را تقویت می کند. از اينرو هيچگاه سلب مسئولیت نکرده و مثلاً نگفته اند : « مهم نیست دوستانش چه می گویند ، هرچه مي خواهند بگويند ، او پند مرا پذيرفته به دوستانش اعتنا نخواهد كرد». بلکه می دانسته اند که ترغیب دوستان او بی تأثیر نیست و ممکنست همهی پندهای ایشان را پوچ گرداند. از طرف ديگر چون همنشيني با خوبان فكرهاي عالي را به ذهن فرزندان هدايت مي كند ، اینست مردمان خردمند در قديم هميشه خواستهاند محيط زندگی را مناسب پرورش فكرهاي سودمند كنند : هميشه از بدیها دوری کرده به بدان راه نداده آنها را پست گرفته بلکه با ایشان جنگيده اند. خوبها باهم بوده بدان را به جمع خود راه نداده اند.
اگر اصلش را بخواهيم تربيت يعني قوي كردن اخلاق خوب و ميدان ندادن به اخلاق بد. پس لازمست محيط براي پرورش و نيرومندي صفات پسنديده آماده و از صفات زيانمند پاك شود. راه آن نیز استفاده از افكار والاي عبرتآموز و میدان ندادن به افكار غلط است. اين موضوعات در نظر مردمان كاردان هميشه روشن بوده.
پرسش : اگر اینها از باستان زمان روشن بوده و مردمان می دانسته و بکار می بسته اند ، امروز چرا تربیت کارایی ندارد و جلو بدیها را نمی تواند بگیرد؟
همچنانکه گفتیم راه درست تربیت استفاده از افکار سودمند و پاک کردن محیط از افکار زیانمند است. نقص نظام آموزشی ما هم از اینجاست زیرا این با اصول تربیتی ناسازگار است که از یکسو نوآموز را به یک کارخوب و خصلت ستوده راهنمایی و در جای دیگر او را به ضد آن تشویق کنید. این زیانکاری در تربیت ما امر رایجی است و ما نمونه هایی از آن را نشان خواهیم داد.
ببینید ما هر كاري مي كنيم فرمانش را مغزمان مي دهد. مثلاً یک شاگرد درسخوان را در نظر بگیرید. چرا او بازی یا سرگرمی را ترجیح نداده و مشغول خواندن درسهایش می باشد؟ زیرا اين مغز اوست كه فرمان مي دهد : « درس بخوان». این هم از آنجاست که فکري در مغزش هست كه درس خواندن را مفید ميداند. از طرف ديگر مغزي كه فرمان درس نخواندن و بازیگوشی ميدهد فکری در آن هست كه درسخواندن را بيفايده مي داند یا کار دیگری را به آن ترجیح می دهد. به عبارت دیگر مغز از فكرهايي كه در خود دارد تبعيت مي كند.
حالا اگر دو فکر متضاد هر دو در مغز بود ، مغز از روی برآیند آنها رفتار می کند. افكار متضاد با هم در جنگند و همدیگر را تضعیف می کنند و یا بیکباره اثر یکديگر را خنثا می کنند.
« شما اگر در سر يك سه راهي بايستيد و يك كسي بآنجا رسيده بپرسد: « راه فلان اداره كدامست؟.» و شما خود يك راهي نشان دهيد و رفيقتان راه ديگري را ، خواهيد ديد كه آن شخص درمانده و نتواند بهيچ يكي از دو راه روانه گردد.» (پیمان سال ششم)
گاهي در مغز هر دو فكر هست : يكي وادارنده ديگري بازدارنده. اگر يكي از آنها ـ به هر علتي ـ قوي تر باشد ما را به دنبال خود مي كشد. مانند آنست كه شيئي را يك زوردار و يك كمزور از دو طرف بكشند ، پیداست شييء به سوي زوردار مي رود.
فرض کنید پدری به فرزندش مي گويد : « درس بخوان ، با درس خواندن مي تواني در جامعه پیشرفت كني». اگر فرزند تنها همين را بشنود راهي جز درس خواندن پیدا نخواهد کرد. گفتیم راهي جز آن نخواهد یافت ، این يعني چه؟ يعني اينكه در مغز او فكر ديگري نيست كه بتواند او را به راهي ديگر بكشاند : يك مغز و تنها يك فكر در زمينهي درس خواندن ، مانند يك قطار و يك لوكوموتيو : قطار به سمتي ميرود كه لوكوموتيو آن را ميكشد. از آن بهتر اينست كه مادر هم همان را بگويد. در آنحال حرف او تأييد حرف پدر است و يكديگر را تقويت مي كنند (لوكوموتيو قوي تر مي شود).
ولي اگر كس ديگري كه فرزند از او حرف شنوي دارد ، مثلاً دوستش ، بگويد : « آنها كه درس خواندهاند خود پشيمانند!..» ، حالا چه خواهد شد؟ دو فكر متضاد هر يك فرزند را به راهي ديگر مي كشد (مانند دو لوكوموتيو كه از دو سو به قطاری بسته شده و هر كدام آن را به طرف خود مي كشد و روشنست كه قطار سر جايش مي ايستد يا اگر يكي از آنها كمي نيرومندتر بود به آرامي به آن سو خواهد رفت). حالا او دودل شده ، اراده اش مانند گذشته كار نمي كند ، مانند گذشته دلش به درس نمي رود. بدتر آنست که پدر نفوذش كم باشد و دوستش دائماً در گوش او باور خود را بخواند. بدتر از آن اینكه ديگران هم همان را زمزمه كنند. آنوقت است كه مي بينيد فرزند « هوايي» شده ، دلش قرص نيست ، در ميانه مانده : پدرم درست مي گويد يا دوستانم؟ ، بخوانم يا نخوانم؟ ، شايد عاقبتِ درسخواندن پشيماني باشد ...
دودلی ممکنست به دورویی هم منجر شود. زیرا اگر فرزند زیر فشار دو طرف بوده بخواهد دل هر دو را بدست آورد در هر جا یک نقشی را بازی خواهد کرد. اگر حاصل تربیت ، جاگیری تنها یک فکر در مغز باشد بیشک رفتارهای ما تابع آن فکر خواهد بود و مجالی به دودلی نمی ماند. ولی اگر حاصل کار دودلی یا دورویی باشد باید نتیجه گرفت که فکرهای دیگری به مغز راه یافته و تربیت را مختل کرده.
باید به این نکته دقت کرد : گاه افکار مضر آشکاره « متضاد» افکار سازنده و سودمند است و اینست آسانتر شناخته می شود و می توان با آن مبارزه کرد و از سر راهشان برداشت. ولی کار آن زمان دشوار می گردد و شناختش به همه کس ممکن نیست که آنها نه آشکاره متضاد بلکه «ناسازگار» با افکار سودمند باشد.
مثلاً یکبار هست که دوستان صراحتاً زمزمه سر می دهند : « درسخواندن بیفایده است» که این آشکاره به ضد پند مربیان است و چه بسا بتوان فرزند را از نشست و برخاست با آنان بیکبار بازداشت. یکبار هم هست که آن را نمی گویند ولی محیطی آماده دارند که از فیلم و سینما تعریفهای گزافه آمیز می کنند یا (مثلاً) عکسها و کلیپهایی از هنرپیشه ها را میان یکدیگر رد و بدل می کنند و دمادم صحبتشان از اسکار و هالیوود و کان و کارگردانها و اینگونه چیزهاست و این زمینهی بازیگوشی و وقت کشی فرزند را فراهم می آورد. این در ظاهر متضاد پند مربیان نیست ولی ناسازگار با آنست و فرزند را به همان راه درس نخواندن می کشاند.
اگر بخواهیم نمونهی دیگری برای این بیاوریم می توانیم از موضوع و صحنه های فیلمها یاد کنیم. مثلاً در برخی از سریالهای تلویزیونی یک زوج جوانی نشان داده می شود که دارای خانهی مجلل و خودروی گرانقیمتی بوده در زندگیشان خرجهای کلانی می کنند. همینکه چنین نمایشی چند بار در فیلمهای مختلف تکرار شود در بسیاری از مغزها تأثیر گذارده باعث « الگو» شدن آن شیوهی زندگی برای دختر و پسرهای جوان می شود. رفته رفته بر ایشان مسلم می شود که آغاز زندگی اگر با کرایهنشینی و اسبابخانهی ساده آغاز گردد یک کمی و « حقارت» است. کم کم خانه و خودروی گرانقیمت و زندگی شیک چنان در نظرشان جلوه می کند که راستی و پاکی و دیگر خصلتهای نیکو در برابر آن کم ارزش می شود.
از اینجا روشن می شود که افکار زیانمند لازم نیست تضاد صریحی با دموکراسی یا افکار سودمند دیگر داشته باشند. بلکه همین که باعث شوند افراد به مسائل جامعهی خود یا بزندگی این جهانی بی اعتنا گردند یا خوبیها دیگر امتیاز بحساب نیاید همین خود ناسازگاری با دموکراسی و زندگی است.
این را بیاد بگیرید تا بعداً که گفتگو از گمراهیها کردیم اثر آنها را روی زندگی بتوانید از مقایسه دریابید.
پدر و مادر مي خواهند فرزندشان اهل مطالعه و طالب علم شود ، ولي صدها چيز در جامعه هست كه بضد خواستهي آنها عمل ميكند و فرزند را به راههاي ديگر مي كشاند. همینست خواست مربیان دلسوز کشور. ایشان نیز همهی کوشش خود را می کنند تا فرزندان این کشور مردان و زنان نیک و گردنفراز و کوشا و میهنخواه بار آیند ولی اختیار از دستشان خارج است و خودشان دریافته اند که به نتیجه های دلخواه نمی رسند. با اینهمه بسیارند کسانی که هیچگاه ندانسته اند اشکال کجاست!
گويا بعضي از شما به جواب معما نزديك شده اید. آری! ، گرفتاري در اين افكار متضاد است. اگر اين زمزمه هاي بدبختي نبود بچه ها از راه بدر نمي شدند. همچنین اگر همهی عناصر تربیت ما را افکار درست و سودمند تشکیل می داد ما دچار خصلتهای بد نمی شدیم.
در واقع اگر آموزش کشور از یک نظام منسجم یگانهای (تک ، واحد) تشکیل میشد که شامل افکار سودمند بود و مجالی به فکرهای زیانمند نمی داد ، تربیت ما (جز کمیهایی چند) اشکالی نمی داشت. ولی افسوس که چنین نیست و در آموزش ما از یکسو خوبیها یاد داده می شود و از یکسو بدیها تشویق می شود. به عبارت دیگر این نظام یکدست نیست و اگر یک بخش آن مشوق نیکیهاست بخشهای دیگر با آن نه همسو بلکه به ضد آنهاست.
بیپرده بگوییم : از نظام آموزشی ما بجای سود ، زیان می رسد. زیرا اگر چیزی یاد نمی داد فرصت همچنان بود که به ذهنهای پاک و دست نخورده ـ همچون ذهن روستاییان بیسواد ـ چیزهای درست یاد داده شود. ولی چون آنها را از افکار متضاد پر کرده اینست کار بدتر و دشوارتر شده. باید گفت : بیسوادی بهتر از « کجسوادی» است. مانند نهالی که تا نورس و نرم است می توان با « قید» راست نگاهش داشت ولی همینکه کج رویید و سخت شد راست گردانیدنش دیگر آسان نیست.
خب ، می دانیم که برخی از شما اینها را نمی پذیرید و یا گزافهآمیز می دانید. ولی ما برای گفته های خود دلیلها خواهیم آورد و شما خواهید دید که همه پذیرفتنی است.
ببینید نظام آموزشی در یک کشور از سازمانها و منابع مختلفی تشکیل یافته و تنها وزارت آموزش و پرورش آن کشور نیست. رادیو ، تلویزیون ، سینما و تئاتر ، اینترنت ، کانالهای ماهوارهای ، روزنامه ، کتاب ، ضرب المثلها ، حکایات ، شعرها ، منبرها و مسجدها ، تریبونها ، مجلس ، دولتمردان ، مربیان دوره های مختلف در سراسر کشور از جمله منابع آموزشی یک کشورند. اگر بخواهیم باریک بینی بیشتر کنیم ، هر آرامگاه و امامزاده و موزه و نمایشگاه و مجسمه و پارچهنوشته و حتا عکس و شعاری که بالا سر مغازهدار آویخته شده یا پشت یک کامیون نوشته گردیده نیز در این نظام دخالت دارد.
حالا اگر این منابع مانند اجزای یک سیستم یکپارچه عمل کنند و تعلیمات آنها مردم را به خوبیها راهنمایی کند ، آن سیستم موفق است و تربیت ما اشکالی نخواهد داشت. ولی اگر هر یک از اینها راه جدایی پیش گرفته باشند و آموزشهاشان نه تنها همسو نباشد بلکه بضد یکدیگر نیز باشد چه هرج و مرجی که پیش نخواهد آمد. مانند یک ارکستر که هر یک از نوازندگان بجای آنکه از روی یک نت و همگام با هم بنوازند هر کدام از سطر و صفحهی دلخواهی آغاز کند و یا نتی که مال او نیست را بنوازد. پیداست آنچه نواخته می شود دیگر گوشنواز نخواهد بود.
نظام آموزشی ما نیز یک همچون وضعی دارد. اسماً تصور می شود که در این نظام همهی اجزای آن در صددند که به نوآموزان درسهای زندگی را بیاموزند و چنانکه گفتیم از آنان مردان و زنانی بار آورند که کشور بدست ایشان به راه پیشرفت و بهتری افتاده اداره شود. در حالیکه در عمل و از روی نتیجه هایی که در دست است می دانیم که هرگز چنین نیست و برعکس یک هرج و مرج و یک « بیفرهنگی» حاکم است. به ارکستری می ماند که دفترچهی نتی پیش روی هر یک از نوازندگان باز است ولی در واقع هر کدام آزادانه آنچه که خوش داشته آورده و باز کرده و بدلخواه خود نغمه ای متفاوت با دیگری را می نوازد.
ما در زندگی خود هر روز بی آنکه متوجه باشیم ، چیزهایی را دیده شنیده و یاد گرفته ایم که با معیارهای اخلاقی و ضروریات اجتماعی ناسازگار است. آنها تعلیمات زیانمندی است که در جامعه رواج دارد و بدبختانه رواج دهندهی آنها بخشی از نظام آموزشی کشور است. علت بدبختي هاي ما هم از آنهاست. زيرا آنها فكر و عقل و اراده و غيرت و جسارت را از كار مي اندازد. درست همان چيزهايي كه يك كسي براي پيشرفت در كارهاي زندگياش و يك مردمي براي پيشبرد كارهاي اجتماعي خود به آنها نيازمندند. زيرا آنها تعلیماتی جدا و متضاد یکدیگرند که نه تنها با هم ناسازگارند بلکه به ضد حقایق زندگی هم هستند. به همين علت ، همچنانكه در مثال « پند پدر و گفتهی دوست» ديديم که دو گفتهي متضاد باعث دودلی می شود ، كسي كه دو یا چند تا از اينها را با هم در مغزش داشته باشد او هم دچار دودلي و بي ارادگي مي گردد.
چون هر یک از آنها خود با حقايق زندگي ناسازگار است از اينرو عقلها را بيكاره و ارادهها را سست می گرداند. از طرف ديگر آنها چون هر یک مردم را به سوی دیگری میکشد ، از اینرو ایشان را به دسته هاي جدا از هم پراكنده مي سازند و اينست از اتحاد مردم ، که نخستین گام در راه هر پیشرفتی است ، جلو مي گيرند.
آن تعلیمات متأسفانه مُبلغ چاپلوسي ، دروغ ، ترس ، زبوني و تنبلی اند. آنها فكرها را از مسائل روز منحرف كرده به پيشامدهاي هزار سال پيش و دو هزار سال پيش متوجه مي كنند و باعث بي توجهي به زندگي و آينده مي شوند. آنها بيخيالي ، گدايي ، آسايشطلبي ، مستي ، و گوشه نشيني را تبليغ ميكنند. آنها افکاری را رواج میدهند که با کار و کوشش ناسازگار است. در برابر ، مفتخوری ، تنبلي ، قبول نكردن مسئوليت ، سودجويي و اینگونه زبونی ها را می ستایند.
آنها باعث رياكاري اند. زيرا ریا آنست که کسی در زندگانی و رفتار با دیگران بیش از یک راه در پیش داشته ، در ظاهر خود را رهگذر راه راست نشان دهد ولی در باطن تنها در جستجوی سود خویش باشد. آن تعلیمات زهرآلود نیز چون در هر زمينه اي چند گونه دستور ياد مردم مي دهند ، مردم جز راه راست ، راههای دیگری نیز یاد می گیرند. طوریکه هر زمان به مانعي برخورند به يكي از آنها متوسل مي شوند. برای مثال ممكنست از روي حقايق زندگي ، جسورانه و غيرتمندانه به كار پردازند ولي هنگامي كه به مانعي برخوردند تسليم زور شوند و فروتني و خوشخدمتي كنند ، یا به گوشه نشینی و گدایی و دروغ رو آورند. در نتيجه اعتماد در يك جامعه را ـ كه برای یک مردمی سرمايهي بیهمتایی مي باشد ـ از ميان مي برند.
آنها زمینه ساز خودخواهي اند. باعث بيعلاقگي به كشور ، طرز حكومت و كشورداري (و از جمله دموكراسي) اند. آنها مردم را بجاي انديشيدن و بكار انداختن عقل به هوسبازي تشويق ميكنند. در اثر آنها مردم بجاي چاره انديشي و دورانديشي به ناله و گله رو مي آورند. آنها به مردم ياد مي دهند بجاي آنكه به مسئوليت خود در پيشامدها معترف باشند و از گذشته درس بياموزند ، گناه را به گردن « روزگار غدار» و «سپهر واژگون» و « سرنوشت» بيندازند. آنها در دلهاي ما لانه كرده و هميشه با ما هستند. آنها بزرگترین مانع بر سر یاد گرفتن « حقایق زندگی» اند.
یکی از خطرناکترین نتایج آن تعلیمات این بوده که مرز میان خوبی و بدی را شکستهاند. آنها چنین قلمداد می کنند که حقیقتی در جهان وجود ندارد و اینکه کاری را بد یا خوب بدانیم تنها به طرز فکر افراد بستگی دارد و چون آنهم در هر کسی جداست از اینرو نمی توان به یقین کاری را بد یا خوب دانست. از اینرو ما که با آن تعلیمات بار آمده ایم ، میان خوب و بد فرق چندانی نمی گذاریم. در حالی که از مهمترین خصلتهای یک جامعهی زنده همین جدایی گذاردن میان خوب و بد و نیکوکار و بدکردار است.
اگر خوب توجه کنید ما در زندگی اجتماعی با معنی خوب و بد آشنا هستیم و شما می بینید برای مثال دروغ کار بدی است زیرا (اگر هم از پستی دروغ و دروغگو چشم بپوشیم) آن باعث ایجاد بی اعتمادی در جامعه می شود و هر کسی با اندک تأملی می تواند دریابد که بی اعتمادی مایهی اصلی پراکندگی مردم از همدیگر است و پراکندگی چه آسیبها که به کشور نمیزند. ولی آن تعلیمات همچنانکه گفتیم مرز میان دروغگو و راستگو را برداشته و برای دروغ گفتن هم فلسفه بافته و بهانه دست نابکاران داده. از اینجا معلوم می شود که تعلیمات آنها چه تأثیر زهرآلودی روی زندگی اجتماعی دارد.
بيشك به هراس افتاده ايد : چيزهايي هست كه اينهمه بدآموزي دارد و در ميان ما آزادانه جولان مي دهند و ما از آنها ناآگاهيم. خواهيد خواست آنها را به شما بشناسانيم.
برای آنکه تأثیر ویرانگر آنها بهتر شناخته شود در زیر برخی بدآموزیهاشان را می آوریم.
5ـ نمونهی بدآموزیهایی که باعث اختلال در تربیت است :
1ـ ریاکار باش! اگر مثل دیگران نباشی (خودت باشی) باید مرتب بشنوی : « سرش بوی قرمه سبزی می دهد»!
2ـ از گفتن دروغی که کارت را « پیش می برد» پرهیز نکن! (تفسیر« پیش می برد» به عهدهی خودت!)
3ـ غم هیچ چیز را نخور. نه گذشته و نه آینده را! ، زیر بار هیچ زحمتی نرو! (ولو در آن صلاح و خیر مردم باشد.)
4ـ درپی چاره جویی نباش!
5ـ جز لذت جویی درپی چیز دیگری نباش!
6ـ کارها را جدی نگیر!
7ـ مبادا از ظلم دلتنگی کنی و خیال کاری بسرت بزند!
8ـ به کار کسی (به کنایه : خسروان) کار نداشته باش! ، یا : آنجا که نابینا و چاه می بینی باز هم نباید خودت را به زحمت اندازی!
9ـ با ستمگری که با او نمی توانی در افتی بساز! (با چاپلوسی ، با نرمخویی ، با تأیید ظلمش ...)
10ـ می بخور و خوش باش و بکاری کار نداشته باش!
11ـ باید تسلیم پیشامدها بود زیرا آنها به خواست خدا رخ می دهد!
12ـ نه نگران گذشته باش نه آینده!
13ـ لازم نیست به رفع ظلم بپردازیم! برنامهی آن پیشاپیش ریخته شده و به ما در آن دخالتی داده نشده!
14ـ فرصت طلب و سودجو باش!
15ـ کار را به شانس و تقدیر بسپار (دست کم آنجا که چاره جویی آسان نیست)!
16ـ چاره جویی لازم نیست راه آسانتری هست!
17ـ از هرچه احتمال کوچکترین زیانی برآید (هرچند در راه میهنت باشد) بگریز!
18ـ هرچه هوس کردی بکن! نگران گناه و شرمندگی و رسوایی نباش!
19ـ نیکنامی و آبرو و اینگونه چیزها همه حرف مفت است!
20ـ گدایی کن که مستحب است! (پرسش : دیگر چه کاری مکروه است؟ ، مفتخوری؟ ...)
21ـ به تقدیر راضی باش! ، بجای کوشش تسلیم پیشامدها باش!
22ـ مرگ بر کوشش ، زنده باد تنبلی!
23ـ زنده باد زبونی ، بیغیرتی و ضعیفکشی!
24ـ تلاش بی نتیجه است!
25ـ درس چاپلوسی و زبونی بیاموز!
26ـ کوشیدن و غم خوردن بیهوده است!
27ـ تحقیق از احوال جهان بی نتیجه است! بجای آن حرف می و خوشی بزن!
28ـ از دست عقل کاری بر نمی آید!
29ـ غم خوردن و کوشیدن بیارزش است! ، به پای میخواری هم نمی رسد!
30 ـ کارها را مشورت یا همدستی خراب می کند!
31ـ همهی کارهای دنیا را رها کن و به تصفيهی نفس سرگرم باش!
آری ، اینهاست بدآموزیهایی که از آن تعلیمات نتیجه میشود و متأسفانه نیمی از مردم ما فریب ظاهر زیبا و خوشنمای آن گفته ها را خوردهاند. زیرا آنها یا بشکل ضرب المثل و عبارات کوتاهند یا در قالب شعر. ولی ما باید به معنیهای آنها و اثر زیانمندشان روی مردم نگاه کنیم و فریب ظاهر آنها را نخوریم و از اینجاست که آنها را مارهای خوش خط و خال باید نامید.
آنها همانهايي است كه بنام « فرهنگ غني ايراني» هزار هوادار و پشتيبان دارد كه نمي گذارند از بين بروند و مردم از شرشان آسوده شوند. آنها همان « فرهنگ گهربار» اين مرز و بوم است. خواهيد گفت : مگر فرهنگ ما چيست و چه عیبی دارد كه شايستهي اين توصيفها باشد؟ برايتان شرح خواهيم داد.
فرهنگ وجه مشترک افكار ، گفتار و رفتارهاي ماست كه هر روز از افراد جامعه ديده و شنيده مي شود و به نوبت خود اثرش را روي مغز آحاد جامعه ميگذارد. تأثیرات آن را در ميان گفتار و رفتار نزديكان و آموزگاران ، فيلمها ، برنامههاي راديو و تلويزيون ، نمايشها ، لابلاي كتابها ، مجلات ، روزنامه ها ، همايشها ، گفته هاي مسئولين و خلاصه از چهار گوشهي كشور مي شنويم ، مي بينيم و مي خوانيم.
آنها را در ميان ضرب المثلها ، در کتابها ، در ميان شعرها در ميان گفته هاي عاميانه ، از منبرها ، از مسجدها ، از لابلاي تعريف و تمجيد از « بزرگان» گذشته و حال مي شنويم. حالا اگر سخنان خوشنمایی معنیهای زهرآلودی داشته باشد آیا می توان دربند خوشنمایی و قافیهی آنها بود و باز آنها را « فرهنگ درخشان» نامید؟!.
جملات یا شعرهایی که معنیهاشان را در بالا نوشتیم به همان ترتیب در زیر می آوریم. قضاوت با شما.
1ـ« خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو»
2ـ « دروغ مصلحتآميز به ز راست فتنهانگيز»
3ـ « بيخيال! » ، « خر ما از کرگی دم نداشت» ، « سری که درد نمی کند دستمال نمی بندند»
4ـ« هرچه پيش آيد خوش آيد»
5ـ« دم را بچسب و از دست نده»
6ـ« اين دنيا هيچست و پوچست»
7ـ« چوب خدا صدا ندارد ، واگذار به او کن»
8ـ« صلاح مملكت خويش خسروان دانند»
9ـ با هر كه خصومت نتوان كرد بساز دستي كه بدندان نتوان برد ببوس
10ـ مي خور كه نداني ز كجا آمده اي خوش باش نداني بكجا خواهي رفت
11ـ اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي نبرّد رگي تا نخواهد خداي
12ـ از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكن فردا كه نيامده است فرياد مكن
13ـ« آقا امام زمان مي آيد و خودش رفع ظلم مي كند»
14ـ« به هر سازي برقص»
15ـ« استخاره كن ببين چه مي آيد»
16ـ« زيارت ثامن الائمه برو شفا ازو بخواه»
17ـ« آسه برو آسه بيا كه گربه شاخت نزنه»
18ـ شرمنده از آنيم كه در روز مكافات اندر خورِ عفوِ تو نكرديم گناهي
19ـ در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
20ـ گدايي در ميخانه طرفه اكسيريست گر اين عمل بكني خاك ، زر تواني كرد
21ـ كه گر ز كوه فرو غلتد آسيا سنگي نه عارفست كه از راه سنگ برخيزد
22ـ « خودش خشک می شه می افته!»
23ـ ناسزايي را چو بيني بختيار عاقلان تسليم كردند اختيار
باش تا دستش ببندد روزگار پس بكام دوستان چشمش درآر
24ـ « روزي مقدر است»
25ـ سحرآمدم به كويت بشكار رفته بودي توكه « سگ» نبرده بودي به چه كار رفته بودي؟
26ـ تقدير ترا هر آنچه بايست بداد غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است
27ـ حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو كه کس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
28ـ آزمودم عقل دورانديش را بعد از اين ديوانـه سازم خويش را
29ـ ما باده ميخوريم و حريفان غم جهان روزي بقدر همت هركس مقدر است
30 ـ ماما که دو تا شد سر بچه کج در می آید.
31ـ « آدم بايد ترك دنيا كند و تنها به فكر تصفيهی نفس باشد».
تنها این مضمونها نیست. يك انبوهي از شعرها و گفته هاي بازمانده از گذشته مدح و ستايشِ پادشاهان است. با آنكه ما امروز ديگر پادشاهي نداريم ولي مفهومي كه آن گفته ها به مغزها منتقل ميكنند « چاكري» و « خاك پاي بزرگان» شدن و كوچكي نمودن و چاپلوسي و زبوني است. از اينرو در دموكراسي آنها مانند زهر است و بايد آنها را هرچه مي توان دور داشت تا به دلها راه پيدا نكند.
پس از گرفتن مشروطه اينها مي بايست از ميان مي رفت و چون نرفته و به روزگار ما رسيده اكنون با آنكه دیگر پادشاهي نيست باز بايد مراقب آنها بود و از ميانشان برد تا بيكبار فراموش شوند. زيرا ديده مي شود كه همانها در دسترس همگان هست و كساني نافهميده آنها را بكار برده از پادشاه و سلطان و خسرو معني بزرگان و زورمندان را مي رسانند (مثال : صلاح مملکت خویش خسروان دانند) و چاپلوسي و گردن به زور گذاردن را ترويج مي كنند.
همچنين ديده مي شود نه تنها كاري براي از ميان بردنشان نمي كنند بلكه سرایندگان آنها تجليل مي شوند ، برايشان چند صدمين سال مرگ ، يا تولد گرفته مي شود. با بزرگداشت آنها ، آن گفته هاي زهرآلود هم بزرگ و پرمعنا جلوه ميكند :
« پادشاهان از براي مصلحت صد خون كنند» ،
« هر عيب كه سلطان بپسندد هنر است» ،
خلاف رأي سلطان رأي جستن بخون خويش باشد دست شستن
اگر خود[شاه] روز را گويد شبست اين ببايد گفت اينك ماه و پروين
این فرهنگی که از آن گفتگو می کنیم یک « معجون» غریبی است. مثلاً از شاعران که جز چند تن همه مدحگو بوده اند دمادم تجلیل می شود و کسی نمی گوید که اینها هزاران شعر در ستایشگری سروده اند و این عیبی نیست که بتوان از آن به آسانی گذشت و همین با تجلیل از آنها سخن گفتن صد تأثیر زیانمند بر جامعه می گذارد. کشورهای دموکرات مردمشان را از راههای گوناگون به آزادگی و سرفرازی تشویق می کنند ما جوانانمان را به « گردن کج کردن» در پیش یک زورمند.
از سوی دیگر می بینید همین فرهنگ حرف از آزادگی پیش می آورد و از یکی از شاعران تجلیل می کند که مدح کسی را نگفته!. یکی نیست بپرسد اگر این حسن است پس چرا شاعران ستایشگر (یا دست کم ستایشگری) را آشکاره نکوهش نمی کنید؟ آیا این یک بام و دو هوا نیست؟!
بگذریم که آن شاعر « آزاده» یا « حکیم» که تجلیلش می کنند در مدح حاكم ارزنجان چنین سروده :
با فلك آن دم كه نشيني به خوان پيش من افكن قدري استخوان
كاخر لاف سگيت مي زنم دبدبهي بندگيت مي زنم
اين شعرها و گفته ها در حالي چاپ شده بدست مردم مي رسد كه در زندگاني امروزي قدرت و همچنین حق حکومت در دست مردمست و اگر گفتگويي لازم است از آن بايد گفت. اگر ميهن نباشد يا دچار كشاكشها و جنگي گردد نه تنها « هنر و فرهنگ و ادبياتي» نخواهد ماند بلكه آوارگي و بدبختي و بردگي و مرگ سراغمان خواهد آمد و اينست بايد ارزش آن دانسته شود و هرچه كه به ضد ميهنپرستي است با آن مبارزه شود. از اينرو آن گونه گفته ها كه از قديم مانده جز انحراف نيست. حالا ميخواهند اسمش را «فرهنگ» ، «ادبيات» « فلسفه» يا چيز ديگري بگذارند ، بگذارند. تأثيرات بد آنها از ميان نمي رود. یکی که زهر می خورد نامش را می تواند « به به» یا « معجون روح بخش» بگذارد ولی آیا از تأثیر آن خواهد کاست؟!
شما ببينيد از يك طرف مردم بشنوند ميهن گرامي است ، خانهي ماست ، هرچه داريم از آن داريم ، بايد به نگاهداريش كوشش كنيم و آنگاه از شعرهاي قديم برايمان بخوانند :
رضا بداده بده وز جبين گره بگشاي كه بر من و تو در اختيار نگشادند
سعديا حب وطن گرچه حديثي است درست نتوان مرد بسختي كه من اينجا زادم
اينها تنها نمونه هايي از آلودگيها بود. ما نخواستيم از همهي آنها اينجا گفتگو كنيم. اگر بخواهيم همهي آلودگيهايي كه از زمانهاي گذشته بيادگار مانده و هرچه در قرن حاضر به آن اضافه شده را يكجا بياوريم ، هزارها صفحه كاغذ نياز خواهيم داشت. پس براي آنكه جستجومان علمي باشد و جلو دوبارهکاری گرفته شود بهترست آنها را طبقه بندي كنيم. طبقه بندی این حسن را دارد که ویژگی آن طبقه و تعلیماتش یکبار شرح داده و وابستگان آن شناخته می شود ، همچنین تفاوت این طبقه با آن دیگری و رابطهی آنها با یکدیگر دانسته می گردد. از آن پس بجای آنکه با اجزای بیشماری (بدآموزیهای آنها) سر و کار داشته باشیم با تعداد کمی گمراهی کار خواهیم داشت که ویژگیهای آنها و تعلیماتشان را می شناسیم. این کار به بررسی و فهم آسانتر آلودگيهاي اجتماع و بدآموزيها می انجامد.
این بدآموزیها که نمونه هایی از آن را دیدید متعلق است به چند دسته از گمراهیها. برای آنکه با برخی از آنها آشنا شوید گفتار زیر را از روزنامهی پرچم می آوریم تا بجای یک قالب درسی ، شما در میان گفتگو با آنها آشنا شوید.
6ـ سرچشمهی بدآموزیها (گمراهیها)
« امروز ... در همهی كشورها مردمان بآيندهی خود توجه دارند و از هيچ كوششي باز نمي ايستند. در همه جاي جهان صدا افتاده كه بايد بكوشيم و كشور خود را نگه داريم و آزادي را از دست ندهيم. اينها جمله هاييست كه در كشورها تكرار ميشود ، در ايران نيز اين سخنان هر روز گفته ميشود و با اينحال شما اگر دقت كنيد تأثيري از آنها درميان نيست و ايرانيان با صد بي پروایي روز ميگذرانند. اگر اين گفته ها در ايرانيان تأثير داشت بايستي در گام نخست بهمدستي و يگانگي كوشند ، (زيرا گام نخست همهی كوششها آنست) ، و شما ميبينيد كه آنچه در ايران نيست ، يگانگي و همدستيست بلكه ميبينيد كه بجاي همدستي به دستهبنديهاي بسيار كودكانه مي كوشند ... ديگر چه دليلي بالاتر از اين كه آن سخنان را در اين مردم تأثيري نيست و هيچگاه تكاني در دلهاشان پديد نمي آورد.
آيا اين چيست؟.. چرا اين مردم باينحال افتاده اند؟... چرا انديشهی خود و فرزندان خود را نميكنند؟..
ما پاسخ اين پرسشها را مي دانيم. بيچاره ايرانيان بيك درد بسيار خطرناكي مبتلا گرديده اند. مثلاً در برابر همان سخناني كه دربارهی كشور و نگهداري آن گفته مي شود در مغزها چند رشته تعليمات ، كه همگي بضد آنهاست خوابيده و من برخي از آنها را فهرست وار در اينجا ميشمارم.
1) جبريگري و اعتقاد بقضا و قدر كه از بدترين مخدرهاست. اين عقيده در كتابها هست ، در شعرها هست در زبانها هست ، در سراسر مغزها خوابيده.
بخت و دولت بكارداني نيست جز بتقدير آسماني نيست
رضا بداده بده وز جبين گره بگشاي كه بر من و تو در اختيار نگشادند
2) عقيده بدفع بلا بوسيلهی نذر و طلسم و حرز و دعا. هر زمان كه يك خطري رو مي آورد ، بسياري از مردم بجاي آنكه همدست باشند و بچارهی آن كوشند هر يكي بيك وسيلهی نامشروع ديگري مي پردازند. اين نذر ميكند اگر خودش و خاندانش سالم جست يك گوسفندي بكشد. آن بسر دعانويس رفته يك دعاي دفع بلا ميگيرد. آن ديگري اميد بدعا و توسل مي بندد. چون اين اميدها در دلها خوابيده اينست پرواي خطر ندارند و درپي كوشش نميباشند.
3) خراباتيگري و باورهاي رندانه كه دلها را پر كرده :
مي خور كه نداني ز كجا آمده اي خوش باش كه نداني بكجا خواهي رفت
چون كار نه بر مراد ما خواهد بود انديشه و جهد ما كجا خواهد رفت
روزي كه گذشتست ازو ياد مكن فردا كه نيامدست فرياد مكن
بر نامده و گذشته بنياد مكن حالي خوش باش و عمر بر باد مكن
اين گفته هاي زهرآلود كه با تار و دنبك خوانده ميشود ، تا ته دلها تأثير كرده و بدترين زيان را ميرسانيده.
4) عقيده هاي باطل كيشي : « انسان بايد در فكر آخرت باشد اين جهان فانيست و بهر نحويكه باشد ميگذرد». « الدنيا سجن المؤمن و جنـه الكافر» ...
5) تعليمات صوفيگري : « انسان بايد در فكر تهذيب نفس باشد و به كارهاي دنيايي نپردازد» ، « جهاد اكبر مجادله با نفس است. بايد كوشيد و نفس را كشت. از آدمكشي چه نتيجه تواند بود؟!..».
6) بدآموزيهاي ماديگري : « آدم بايد زيرك باشد و پول دربياورد و زندگاني را با خوشي بسر دهد من بروم كشته شوم كه ديگران استراحت خواهند كرد؟!.. از استراحت آنها بمن چه نتيجه خواهد بود». اين نيز سخنيست كه از اروپا رسيده و در اين سي سال آخر در سراسر ايران انتشار يافته دلها را پر گردانيده.
7) فريبكاريهاي سوسياليستي : « ميهن پرستي يعني چه؟! تمام دنيا يك ميهنست و همهی انسانها هم ميهن ميباشند». اينهم از سخنانيست كه در سالهاي آخر بزبانها افتاده و دستاويزي بدست يك دسته داده است.
ببينيد : در برابر يك سخني هفت رشته سخنان متناقص كه همه بضد آن ميباشد رواج دارد و گوشها و دلها را پر گردانيده است. آيا اينها تأثيري نبايد داشته باشد؟!.. آيا نبايستي مغزها را از كار اندازد و اراده ها را بكشد؟!. شما چگونه ميخواهيد كه آن سخنانيكه دربارهی كشور و نگهداري آن ميگوييم تأثير كند ولي اينها كه با زبانهاي مؤثرتر گفته شده و از سالها درميان توده رواج داشته تأثير نكند؟!.. ...
كساني بما مي نويسند : بهتر است هر روز پرچم يك گفتاري دربارهی اوضاع جنگ[دوم جهاني] بنويسد. ميگويند : امروز مهمترين موضوع همان جنگست و بايد روزنامه ها بيش از همه باين پردازند. كساني هم ايراد گرفته ميگويند : آن موضوعها را كه پرچم دنبال ميكند امروز وقتش نيست.
مي گويم : راستست كه ما امروز بحوادث جنگ علاقه منديم و بايد از پيشامدها ناآگاه نمانيم و بي پروايي از خود ننماييم. چيزيكه هست خبرهاي جنگ هر روز در روزنامه ها نوشته ميشود و ما نيز مي نويسيم. ...
اما اينكه ميگويند : " آن موضوعها را كه پرچم دنبال ميكند امروز وقتش نيست" گفتهی بسيار پوچيست. ما چه امروز و چه در هر هنگام ديگري بايد در انديشهی دردهاي كشور و چارهی آن باشيم. مهمترين موضوع براي ما همينست. امروز داستان ما داستان شهريست كه در آن وبا يا يك بيماري واگير ديگري افتاده و انبوه مردم را گرفتار و بستري گردانيده ، و در همان حال آگاهي آمده كه دشمناني بقصد تاراج آن شهر مي آيند. آيا سردستگان و پيشروان اين شهر چه بايد كنند؟.. آيا نه آنست كه بايد از يكسو با كوشش بسيار بچارهی بيماران كوشند و كساني را از آنان كه از بستر برميخيزند توانا گردانند و از سوي ديگر در انديشهی جلوگيري از دشمن باشند و هر يكي از اين بهبوديافتگان را بصف خوانند و دسته دسته سپاه بسيج كنند؟!. آيا جز اين راهي بنظر ميرسد؟..
كنون اگر كسي در همان شهر زبان بايراد باز كند و چنين گويد : " اكنون وقت پرداختن بچارهی بيماران نيست. بايد تنها در انديشهی جنگ باشيم و هر كه را مي بينيم تفنگ بدستش داده بجلو دشمن فرستيم" و اين را بگويد و نفهمد كه اگر بچارهی بيماران پرداخته نشود بيشتر مردم توانا براي رفتن بجنگ نخواهند بود و آنانكه خواهند رفت چون ناتوان و كم نيرويند جنگي نتوانسته شكست خواهند خورد.
ايراد اين كسان نيز بما همانگونه است. اينان ميگويند : امروز بايد تنها سخن از نگهداري كشور و از ميهن پرستي و اينگونه موضوعها باشد و گفتگو از شعر و انديشه هاي پراكنده و مانند اينها را بوقت ديگري نگه داريم. اينرا ميگويند و نمي فهمند كه تا انديشه هاي آشفته و مغزفرسا و اين بدآموزيهاي ارادهكش درميانست شما از هيچ كوششي نتيجه نخواهيد برد.
شما ميگوييد : « ميهن پرستي» و هيچ نميدانيد كه چند رشته تعليمات كه همه بضد آنست درميان مردم رواج دارد. فلان جوان اروپا ديده ميگويد : « زندگاني مبارزه است و آدم بايد زيرك باشد و پول در بياورد». فلان حاجي مقدس مي گويد : « ميهن پرستي بت پرستيست. من بايد در فكر آخرتم باشم. بمن چه كشور ميرود و يا ميماند». خراباتي ميگويد : « مي خور كه نداني ز كجا آمده اي» فلان مرد تيرهدرون هر كجا مينشيند زبان بريشخند باز كرده ميگويد : « اولاد سيروس هيچوقت چيزي نبوده».
در برابر يك سخنِ شما چند گونه سخنان ضد آن ميگويند و دلها را پر ميگردانند. چشده كه سخن شما مؤثر افتد و اينها مؤثرنباشد؟!.. آيا دور از خرد نيست كه با اين بدآموزيهاي فراوان كه هر يكي بكشتن احساسات و اراده ، عامل جداگانه ايست شما ميگوييد بايد تنها ميهن پرستي را عنوان كنيم و تنها در پيرامون آن سخن رانيم؟!
مگر نديديد كه داستان مشروطه و آن جوش و خروش كه در سراسر ايران برخاسته بود در نتيجهی همين موانع ناانجام ماند و از آنهمه رنجها و فداكاريها جز نتيجهی كمي بدست نيامد؟!.. نديديد كه در همان پيشامد شهريور ماه[1320، هنگامي كه لشكرهاي روس و انگليس به ايران آمدند و كشور را اشغال كردند] چه رسوايي از افسران و استانداران و ديگران پديد آمد؟!..
چه داستان مشروطه و چه داستان شهريور ماه هر دو بهترين دليل براستي گفتار ما ميباشد. زيرا در هر دو داستان طبقهی عوام و درس ناخوانده آزمايش خوبي دادند و با روي سفيد و پيشاني باز از كشاكش بيرون آمدند برعكس طبقهی درس خوانده كه بيشترشان جز مايهی رو سياهي و رسوايي نبودند.
داستان مشروطه بماند ، آنرا در تاريخ بايد جست. داستان شهريور ماه را بداوري گزارده ببينيم علت چه بود كه افراد سپاهي و بسياري از افسران جزو غيرت و مردانگي شايایي از خود نشان دادند و فداكاريهاي سرفرازانه نمودند. ولي افسران بزرگ جز از چند تني كه بايد جدا گيريم ديگران مايهی رسوايي و سرافكندگي شدند؟!.. اگر شما با يكايك اين افسران و سرلشكران آشنا باشيد و از عقيده و باورهاشان بجستجو پردازيد خواهيد ديد مغزهاشان پر از انديشه هاي ماديگريست و هر يكي از آنان زندگي را جز مبارزه نميداند و برآنست كه هر كسي بايد از هر راهيكه ميتواند پول بدست آورد پي خوشيهاي خود باشد و پرواي ديگران نكند. يا خواهيد ديد كساني از آنان با شعرهاي رندانهی خراباتي آشنايي دارند و زندگاني را جز يكدم نميشمارند و برآنند كه بايد آن يكدم را بخوشي گذرانند. وگرنه چگونه باور كردنيست كه يك سرلشكري دسته هاي زيردست خود را بسر خود رها كند و با چند تن رو بگريز آورد و پس از چند روزي ناگهان در ملاير پيدا شود؟!. چگونه باور كردنيست كه يك سرهنگ با داشتن عدهی بسيار ، تفنگ و افزار خود را به اشرار سپارد و تنها در انديشهی جان باشد كه بخاك بيگانه گريزد؟!..
اين از چيست كه افراد آنگونه و افسران اينگونه درآمدند؟!.. آيا اين دليل نيست كه علت درماندگي هاي ايران اين انديشه هاي پراكنده ميباشد كه بنام فلسفه يا ادبيات يا هر نام ديگري در كتابها و روزنامه ها نوشته ميشود و كسان باسواد آنها را خوانده بياد خود ميسپارند و بدينسان عزم و اراده شان از كار مي افتد؟!.. آيا دليل آن نيست كه ما تا باين درد چاره نكنيم از هيچ كوششي نتيجه نخواهيم برداشت؟!..
يك چيز شگفت تر اينست كه مي بينيم كساني مي نشينند و با يك حال آرام و پيشاني باز از جنگ آلمان و انگليس و ژاپن و آمريكا به گفتگو مي پردازند و از آيندهی جهان سخن مي رانند و چنين وامي نمايند كه آيندهی ما نيز بسته به نتيجهی اين جنگست. ولي اين غفلتي از آن كسان ميباشد. اين جنگ در سرنوشت ما تأثيرخواهد داشت ولي نچندانكه اينان مي پندارند. آنچه در سرنوشت ايران و شرق تأثير مهم تواند داشت همينست كه باين درماندگيها چاره شود. وگرنه ما تا اينيم كه هستيم حالمان همين خواهد بود كه هست.
مثل اينان مثل آن روستاييست كه زميني كه شايستهی كشت باشد ندارد و يا اگر زمين دارد تخم ندارد ، و با اينحال در آغاز بهار گفتگو از آمدن و نيامدن باران ميكند و چنين وامي نمايد كه همچون ديگران سرنوشت او و خاندانش بسته به پيشامد بارانست ، و پيداست كه اين رفتار او بيخردانه ميباشد.
آري روستاييان و برزگران در بهار مي نشينند و گفتگو از باران و چگونگي هوا بميان مي آورند و علاقه بآن نشان ميدهند. ولي بشرط آنكه كشتزاري آماده گردانيده و تخمي افشانده باشند كه زمينه براي استفاده از باران آماده باشد. كسيكه زمين ندارد و يا بذر نيفشانده چنين علاقه مندي به باران ازو بيخردانه است مگر مقصودش اين باشد كه باران كه بيايد ديگران استفاده از آن ميكنند و محصول فراوان برميدارند و يك سهمي هم براي من ميفرستند كه چنين توقعي بيخردانه تر خواهد بود.» (پرچم روزانه شماره هاي 84 و 85)
همچنین بايد دانست در طبقه بندي آلودگيهاي اجتماع تنها برخي از آنها را ياد كرديم ، مانند : جبريگري ، صوفيگري ، خراباتيگري ، ماديگري. ولي بايد دانست همهي كيشها ( شيعيگري ، علي اللهيگري ، بهاييگري ، شيخيگري ، باطنيگري ، كيش يهود ...) و همچنين « ادبيات» از ديگر آلودگيهاي جامعهي ما هستند.
« ادبيات» بويژه شعرها جز آنكه در آنها بیهوده گویی ، زشتگويي و سياهكاريهاي زيادي ديده مي شود كه در اينجا به آن نپرداختيم ، يك گرفتاري بزرگ آنها اينست كه همهي رشته هاي بدآموزي را يكجا در خود دارد كه اين زيان آن را صد چندان ساخته و باعث گيجي و آشفتگي مغزهاي خوانندگان آن ميگردد.
مبادا گمان کنید این گفته ها از روی دشمنی با ادبیات است. ما دشمن ادبیات نیستیم بلکه خود از هواداران آن (در معنی درستش) هستیم. ولی از این دستگاهی که نامش را در ایران « ادبیات» نهاده اند نمی توان و نباید هواداری کرد.
یکبار دیگر به خصلتهایی که در میان ایرانیان به فراوانی یافت می شود و پیشتر فهرست کردیم نگاه کنیم. اینبار ترتیبی به آنها داده در چند گروه جاشان می دهیم. گرچه میان آنها مرز آشکاری نیست ولی با این کار می خواهیم تا آنجا که میشود بررسی را آسانتر سازیم.
گروه یکم :
ـ جدایی میان خوب و بد نگذاشتن
ـ پراكنده انديشي و نبود آرمان مشترک
ـ دروغ ، دورویی ، تقلب ، ماستمالي ، خلف وعده
ـ گردن کشی
ـ چاپلوسي
ـ بيخيالي و بيدردي
ـ باور به شانس ، قسمت
ـ تنبلي و سستی
ـ پنداربافی بجای تعقل
گروه بالا بیشتر از گمراهیهای جبریگری ، صوفیگری ، خراباتیگری ، شیعیگری ناشی شده. مادیگری هم در آن تأثیر گزارده. ویژگی اصلی این گروه آنست که « ادبیات» دورهی مغول سرچشمهی ثانویهی آنهاست. به عبارت دیگر شاعران بدآموزیهای گمراهیهای یادشده را در شعرها بکار برده و از خود چاپلوسی و ستایشگری ، بیدردی ، بچه بازی ، باور به بخت ، افسانه سراییها و دیگر چیزها را نیز افزوده اند. اینکار رواج آن بدآموزیها را ده چندان ساخته. زیرا آنها در یکجا جمع شده و در قالب سخن خوش آهنگ و بسا همراه موسیقی بگوش مردم رسیده و تأثیر بیشتر گذارده. از سوی دیگر چون آنها چند رشته بدآموزیهای ناسازگار باهم هستند (مثلاً صوفیگری و خراباتیگری) مغزها را آشفته ساخته و عقلها را از کار انداخته.
از اینجاست که « ادبیات» ما (برخلاف آنچه بدخواهان تبلیغش می کنند) تأثیر خانمانسوزش بیشتر از خود آن گمراهیها می باشد. ادبیات ما از این نظر مانند زندانی است که چاقوکش و دزد و راهزن و کیف ربا و کلاهبردار و قاتل همه را یکجا جا داده و چون یکی مثلاً با گناه راهزنی راهش به آنجا می افتد ناخواسته همهی آن نابکاریها را یکجا یاد می گیرد.
برای آنکه به این گمراهیها و تأثیر زیانمند ادبیات دورهی مغول پی ببرید بهترست کتاب در پیرامون ادبیات را بخوانید.
گروه دوم :
ـ ندانستن حقايق زندگي
ـ آسايش طلبي
ـ بيعلاقگي به دموكراسي و قانونها
ـ دلسردی با كشور
ـ چشم دوختن به پيشامدهاي ايران و جهان
ـ کمظرفیتی برای كار گروهی
شاید در این گروه ندانستن حقایق زندگی ، تنها عامل بروز آن خصلتها بنماید. ولی چنین نیست و در پدید آمدن این خصلتها نیز باز همان گمراهیها و تعلیماتشان را باید عامل اصلی دانست. اینست نمی توان با نادیده گرفتن آن گمراهیها به اینها چارهجویی کرد.
مثلاً شما به معنی این شعر توجه کنید :
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
این چه سازگاری ای دارد با کار گروهی؟! ، چه سازشی دارد با دموکراسی؟! آیا این باورها بلای دموکراسی نیست؟!
یک بخشی از اینگونه اندیشه های زیانمند از تعلیمات صوفیگری است که مردمان را به گوشه نشینی و بریدن از جهان می خواند و اینست آن گمراهی را باید سرچشمهی اینگونه بدآموزیها دانست.
گمان نکنید همین یک بیت است. شما کتابهای بازمانده از دورهی مغول (دیوان و کتاب پند و تاریخ یا بهتر گوییم چاپلوسینامه ها) و پس از آن (تا مشروطه) را که نگاه کنید صدها فکر زهرآلود و بدآموزی از این قبیل در آنها هست که با زندگی اجتماعی و دموکراسی ناسازگار می باشد. با اینهمه آنها همچنان در دسترس مردم و در نتیجه تأثیرگزار است.
اساساً وقتی که خصلتهای گروه یکم پدید آمد ، بروز خصلتهای گروه دوم عجیب نیست. برای مثال ببینید مردمی که میان خوب و بد فرق نگذارند ، بس شگفت است که از میان آنها مردان و زنان فداکار و از خود گذشته برخیزند زیرا این کسان سزای کوششهای خود را با زخم زبانها و بدگوییها خواهند دید. از آنان همانا مردم دلسرد به میهن و آسایش طلب و گریزان از کار گروهی و بيعلاقه به دموكراسي و قانونها بار خواهد آمد.
ـ گروه سوم :
ـ بي مسئوليتي
ـ وظيفه ناشناسي
ـ سودجويي و پستي و رندی
در این گروه بیش از همه مادیگری کارگر افتاده. این فلسفه که از اروپا آمده و کمابیش صد سال از ورودش به ایران می گذرد زندگی را جنگ می شناساند :
زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو نیست هنگام تأمل بیدرنگ آماده شو
چون زندگی جنگست ، ضعیف را خوراک قوی و پایمال شدنش را « طبیعی» می داند. می گوید : برای آنکه نخوری بزن! ، برای آنکه ازت نگیرند ، تو بگیر! برای آنکه بارت نکنند همیشه از مسئولیت بگریز! ...
طبیعی است که چنین فلسفه ای مردمی سودجو و رند و وظیفه ناشناس و بی مسئولیت بار آورد. این فلسفه را کسروی « اژدها گمراهی» نامیده و باور دارد که جهان هرگز گمراهیای به این بزرگی بخود ندیده بوده. این فلسفه رویهمرفته پشتیبان خودخواهی است و آن خصلت را نیرومند می گرداند. پس بجاست آن را بزرگترین دشمن کارها و کوششهای اجتماعی بدانیم.
نکته ای در اینجا هست : خاستگاه این فلسفه اروپا بوده ولی در آنجا این فلسفه به آن شدتی که در زندگی اجتماعی ایرانیان تأثیر گزارده مؤثر نمی باشد. ظاهراً یک علت آن اینست که شرقیان که به بدآموزیهای فراوانتری دچارند چندان گرفتار آشفتگی بوده اند که بدآموزی این فلسفه را آسانتر به دل راه داده اند. علت دیگر آنکه در کشورهای دموکرات ، دموکراسی پیش از آنکه مادیگری نفت به آتش خودخواهیها بریزد ، توانسته همدستی و سود بیهمتای آن را به مردمان نشان و یاد دهد. در هر حال گرچه اندیشه های خودخواهانه در آنجا نیز دیده می شود ولی مردم آن کشورها آن را در کارهای اجتماعی کمتر دخالت داده ارجحیت را به همدستی می دهند.
گروه چهارم :
ـ بي انصافي
ـ بي توجهي به قواعد و قانونها و عرف و آداب
ـ ناليدن و گله گزاری
ـ نوميدي نمودن و برتري فروشي
ـ همه چيز داني
خصلتهای این گروه را نیز زیر عنوان خودخواهی می توانیم جمع کنیم و همچون گروه پیشین سرچشمهی اینها هم مادیگری و ندانستن حقایق زندگی است.
گروه پنجم :
ـ خودكامگي و ضعيفكشي
ـ گرايش به زورمندان
در گروه پنجم ما با خصلتهایی روبرو هستیم که بیش از همه نتیجهی قرنها استبداد است. اینها با رواج دموکراسی برطرف شدنی است.
گروه ششم :
ـ تفاخر به گذشته
ـ اروپاییگری
اینها را باید به حساب یک گمراهی سادهتری گذارد که از ندانستن حقایق زندگی نتیجه شده. مانند اینگونه خصلتها در جامعه باز هم یافت می شود که با دانستن حقایق بهبود خواهد یافت. ولی همچنانکه گفته شد ، در چاره کردن به گرفتاریها عمده آنست که گمراهیها و تعلیمات زیانمند آنها از دلها پاک شود تا حقایق بتواند در دلها اثر کند و جانشین گردد.
این اصل جای چون و چرایی ندارد. ببینید یکی که خوراک مسمومی خورده را پیش از هر کاری «معدهشویی» می کنند. بسیار خامی است که آن سم را در تن او گذارده بخواهند با دارو بهبودش دهند. گمراهیهایی که کشور را به این روز درماندگی و بدبختی انداخته نیز همچون زهر در تن این مردم است و نمی توان آنها را ناچیز شمرد و درپی راههای چاره گردید.
نكتهي ديگري در پايان اين نوشتار بايد نوشت : يك نتيجهي گمراهيها آنست كه مستقيم و غيرمستقيم باعث تقويت خصلتهاي بد مي گردد زيرا با بودن آنها تربيت مختل شده و خصلتهاي خوب تقويت نمي گردد. همانكه خصلتهاي خوب پرورش نيابد به معني آنست كه خصلتهاي بد غلبه مي كنند. مثلاً اين با تربيت است كه آدم مي خواهد زندگيش هر روز بهتر و محيطش آبادتر گردد و در نتيجهي آن به كار و كوشش مي پردازد ولي اگر اين تربيت را نديد ، يكي از تمايلات او كه آسايشطلبي است نيرو مي گيرد و بدنبال آن عادت تنبلي و گوشه نشيني و ديگر عادات بد نيز نمايان مي شود. در ديگر خصلتها هم همينطور است.
همينجا بايد اشارهاي به اين مطلب كنيم كه تقويت خصلتهاي خوب يك پايه اش دانستن « حقايق زندگي» است. شايد بگوييد اين حقايق کدامهاست كه در اين نوشتار چند بار از آنها گفتگو شده. بايد دانست همانطور كه حقايقي در دنيا و در اطراف ما هست كه درسهايي مانند فيزيك و شيمي و جغرافي بما ياد داده و با دانستن آنهاست كه ما بينش روشنتري (مثلاً نسبت به يك بيسواد) از اطرافمان پيدا كرده ايم ، همانطور هم حقايقي در زندگي هست كه اگر آنها را ندانيم در كار زندگي و بويژه در امور اجتماعي بيسواد و گيج خواهيم بود و نسبت به مردم كشورهاي دموكرات شايستگي كمتري خواهيم داشت.
در این گفتار می خواستیم تنها به موانع دموکراسی بپردازیم. با اینهمه راه برداشتن آن موانع هم تا حد زیادی روشن گردید. ما از یکسو نیازمند مبارزهی جدی و بی امان با بدآموزیها و گمراهیهاییم و از سوی دیگر باید حقایق زندگی را یاد بگیریم. اینها کارهاییست که باید کرد تا راه دموکراسی در ایران هموار گردد. در اینجا مجال پرداختن به حقایق زندگی نبود. آنها را چه بهتر که از یک « راهنمای راستین» آموخت. در نوشته های کسروی بیش از همه گفتگو از حقایق زندگی می شود.
یکی از حقایق که در آن نوشته ها یافت می شود اینست :
«" يك مردمي تا خود نيك نباشد از جهان نيكي نبينند". اگر نمي پذيريد بايد گفت : معني جهان و زندگي را نمي شناسيد. بايد گفت : از راستيها بسيار دوريد.
اينكه ميخواهيد خود را نيك نگردانيد و با آنهمه آزاد و سرفراز زندگي كنيد ، آرزوي بسيار خاميست بلكه بايد گفت : با طبيعت جنگيدن است.»