در شماره هاي سال دوم نام شمس الدين طغرايي[به پیش ط] را برديم و از آن زمان كساني خواستارند كه سرگذشت او را بنگاريم و ما در پيمان اگرچه بسرگذشت نمي پردازيم ولي اينگونه مردان كه جانفشاني در راه توده مي نمايند سرگذشت ايشان تاريخي از توده و خود درخور آنست كه هر كسي آنرا بداند. هزار سال تاريخ ايران سراسر گرفتاري بوده و كساني كه در آن روزهاي سختي مردانگي از خود نموده اند ما امروز نبايد آنان را فراموش گردانيم.
شمس الدين در تاخت مغول قامت مردانگي برافراشته دو بار تبريز را از كشتار و تاراج نگهداشت و اين كاريست كه از ديگران هرگز ديده نشد.
پيش از اينكه اين حادثه رخ نمايد و نام مغول در ميان باشد چون روز آسايش بود سلطان محمد از خوارزم و خليفه الناصرالدين الله از بغداد بر سر نگهداري و سرپرستي مردم با هم كشاكش داشتند بلكه كار را بجنگ و خونريزي هم رسانيدند. ولي چون دژخيمان مغول فرا رسيدند و دست خونخواري از آستين برآوردند در چنين هنگامي سلطان محمد با داشتن چند صد هزار سپاهي با مغولان روبرو نايستاده خود را بركنار كشيد و پس از آنكه چندين شهر بزرگ را بدست آن خونخواران سپرد خويشتن راه گريز پيش گرفته بجزيرهی آبسكون پناهيد. از آنسو هم الناصرالدين الله در بغداد نشسته گامي فراتر نگزاشت و با دعوي خليفگي اينهمه خونها كه از مسلمانان مي ريخت هرگز پروائي ننمود در چنان روز سختي ايرانيان خود را بيسرپرست يافته بهر سو نگريستند فريادرسي پيدا نكردند.
با اينهمه ايران بآن آساني زبون مغول نميگرديد و توده اي همچون ايرانيان دست روي دست گزارده چشم براه دشمن نميدوخت. افسوس كه توده گرفتار دردهاي سختي بود و در سايهی آن گرفتاريهاست كه از همهی ايران مردي به پيشوائي برنخاست بلكه جز از تبريز هيچ شهر بزرگي خود را نگهداري نتوانست. اين داستان دراز است كه بايد در جاي ديگري بسرود. ما در اينجا تنها از شمس الدين سخن مي رانيم.
چنانكه گفتم اين مرد دو بار شهر بزرگ تبريز را از كشتار نگهداشت و بايد گفت بهر بار ميانهی خون چندين هزار كس درآمد و چندين هزار خاندان را از نابودي رهائي بخشيد. بار نخست هنگامي بود كه چنگيزخان در ماوراء النهر بدژخيمي پرداخته و اترار[همچون دنبال] و بخارا و ديگر شهرها را بدست آورده و ويرانه نموده و چون نوبت سمرقند رسيده گرد آن شهر را فرا گرفته بود ، در اين هنگام خبر رسيد سلطان محمد كسان خود را در اين دز و آن دز جا داده و خويشتن با دسته هاي اندكي در خراسانست و پريشان ميگردد. چنگيزخان دو تن از سركردگان خود را يمه[به زبر ی و م] و سبتاي[به پیش س و ب] با سي هزار تن برگزيده روانه گردانيد كه از جيحون بگذرند و از دنبال سلطان محمد افتاده بهر كجا باشد او را دستگير سازند. يك رشته از گزندهاي مغول با دست اين سي هزار تن انجام گرفته. اينان بسلطان محمد نرسيدند ولي از دنبال او خراسان و مازندران و عراق و آذربايجان و آران و گرجستان را گرديده آتش بخرمن هستي و دارائي مردم زدند. شهرهاي بسياري را از بلخ و خبوشان[به زبر خ] و اسفرايين و آمل و سمنان و دامغان و همدان و اردبيل و مراغه و مانند اينها كشتار نموده ويرانه ساختند ديههاي بسياري را نابود نمودند بهر كجا كه دست مي يافتند بزرگ از كوچك و زن از مرد نمي شناختند. كودكان شيرخواره را شكم ميدريدند ، همچون گرگان گرسنه كه بر گله افتند بر كسي نمي بخشيدند. ببينيد چون بر شهري رو مي نهادند چه حالي بمردم رخ ميداد. زنان و دختران چه ترسي پيدا ميكردند. مادران چسان دلهايشان بر فرزندانشان مي لرزيد. مردان غيرتمند چه سختي مي كشيدند. در چنان زماني چه كاري بهتر از اينكه كسي دل از جان كنده پا در راه مردانگي مي گزاشت و مردان را بر سر خود گرد آورده بنگهداري شهر ميكوشيد؟!.. افسوس كه چنين خوشبختيای بهرهی دو سه تن بيشتر نگرديده و از ميان ايشان تنها شمس الدين بود كه بنگهداري شهر فيروزي يافت.
هنگام بهار بود مغولان همدان را كشتار نموده و آتش زده و از آنجا روانهی آذربايجان شده بودند. خداوند آذربايجان آتابك ازبك از دير باز خود را كنار كشيده و نزديكي نخچوان بدزي پناهنده شده مردم را بحال خود گزارده بود. شمس الدين خطيب تبريزي با برادر زاده اش نظام الدين عنوان پيشوائي را داشتند. در اين هنگام كه شهر شوريده و مردم بهم برآمده نميدانستند چه بايستي كرد اين مرد خود را كنار نكشيده بجانفشاني پرداخت و دستور داد شهر را استوار ساخته جوانان و مردان آمادهی كارزار شدند ولي نگزاشت بجنگ رفته و پيشدستي نمايند. مغولان با همهی خونخواري هيچگاه بي پروائي نمي نمودند و چون شنيدند تبريزيان شهر را استوار ساخته و دل بجنگ نهاده اند از نزديكي بآنجا دوري گزيده و كس فرستاده پارهای خواسته و رخت خواستند. شمس الدين خواستهی ايشان را فرستاده آنان را خرسند گردانيد. از آنجا مغولان روانهی سراب شده و آن شهر را كشتار نموده و از آنجا براه آران كشتاركنان پيشرفته از دربند گذشته از شمال درياي خزر بجاي خود پيوستند.
اين در سال 618 بود. پس از اين داستانهاي بسياري رخ داد. چنگيزخان پس از چهار سال خونخواري كه ماوراء النهر و خوارزم و خراسان را تا كنار رود سند ويرانه نمود بمغولستان بازگشت و چند هزار زن و مرد را با خود برد. بسياري از گوشه هاي ايران تا سالياني بي فرمانروا بودند. در آذربايجان آتابك اوزبك پادشاهي داشت ولي بود و نبودش يكسان بشمار ميرفت. در اين هنگام گرجيان نيرومند شده و از سالها آتش بآران و آذربايجان ميزدند. كسي بجلوگيري نميپرداخت خليفه از ترس مغولان يا بپاس پيمان نهاني با ايشان پرواي ايران را نداشت. در سال 622 جلال الدين خوارزمشاه بآذربايجان رسيد. اين مرد يگانه بازمانده از خاندان خوارزمشاهي و اگر از پدرانشان چشم بپوشيم درخور هرگونه ارجي بود.
در تاريخ مردي باين دليري و استواري و شكيبائي كمتر توان ديد. اگر او دانش و دورانديشي هم داشت دست مغول از ايران برتافته و آن آتش سوزان را كه ناداني و سياهكاري پدرش افروخته بود آب مي ريخت. چون او فرا رسيد اتابك ازبك بيرون رفته تبريز را باز گزاشت. زنش دختر طغرل آخرين شاه سلجوقي ايستادگي نموده شهر را نگهداشت. ولي تبريزيان بجلال الدين گراييده هواي او را گرفتند و نظامالدين برادر زادهی شمس الدين از شهر بيرون آمده با جلال الدين ديدار نمود و دختر طغرل را خرسند نموده خوارزمشاه را بشهر آورد.
كارهاي جلال الدين در آن چند سال تاريخ جداگانه ميخواهد و جنگهاي او با گرجيان و مغول هركدام مايهی سرفرازي ايرانيان بشمار است. ولي از لكه هائي كه بدامن او نشسته يكي بدرفتاريش با شمس الدين و نظام الدين مي باشد. اينمرد اگر دانش داشت ارج شمس الدين را شناخته و در آن هنگام كه دشمني همچون مغول در پيش بود از كارداني و دورانديشی او و برادر زاده اش برخوردار مي شد. نه اينكه بسخن اين و آن گوش داده تيشه بر ريشهی چنان خانداني فرو مي آورد.
جلال الدين وزيري بنام شرف الملك برگزيده و اين مرد يكي از بدبختي هاي او بشمار است (چنانكه در سخت ترين روزي زشت ترين خيانت را بجلال الدين روا داشت و بكيفر آن با دست جلال الدين نابود شد). در هنگامي كه جلال الدين با گرجيان جنگ سختي نموده و آنان را شكسته بود نامه اي از شرف الملك باين مضمون باو رسيد : « شمس الدين طغرايي پيشواي تبريز و برادر زاده اش نظام الدين رئيس مردم را بر مي آغالند و بر شما مي شورانند و آهنگ آن دارند كه بهواداري اتابك ازبك بيرق نافرماني را برافرازند» جلال الدين از اين نامه برآشفته و چون از جنگ گرجيان آسوده شده بود شتابزده خود را بتبريز رسانيد و همينكه بشهر درآمد شرف الملك چند كسي از مردم اوباش را ياد داده و بگواهي برانگيخته بود. جلال الدين فريب نيرنگ او را خورده و سبكسرانه دستور داد شمس الدين و برادر زاده اش را گرفتار نمودند و بي آنكه رسيدگي نمايد فرمان داد نظام الدين را كشته جنازه اش را بميان كوچه انداختند. شمس الدين را هم بزندان سپرده و بيش از صد هزار دينار از دارائي او بزور بستدند. سپس او را بمراغه فرستادند. ليكن شرف الملك بكشتن او مي كوشيد و از جلال الدين فرمان گرفته براي حاكم مراغه فرستاد. حاكم مراغه خون آن سيد بيگناه را بگردن نگرفت و اسبي باو داده شبانه از مراغه بيرون فرستاد. شمس الدين خود را ببغداد رسانيده در آنجا نشيمن گرفت و بود تا در سال 624 آهنگ حج نمود و در مكه در زير ناودان كعبه قرآن بسرگرفته بيدادهائي كه برو رفته بود بر حاجيان باز گفت و سوگند ياد نمود كه شرف الملك با او دشمني نموده و تهمت بوي بسته و او را از آن كار هرگز آگاهي نبوده.
نسوي[به زبر ن و س] كه دبير جلال الدين و هميشه همراه او بوده و كتاب « سيره جلال الدين» را نوشته وي نيز گواهي مي دهد كه شرف الملك دروغ بر شمس الدين بست و بيگناه آنهمه آسيب بخاندان ايشان رسانيد مي گويد : شرف الملك و خوارزميان تهيدست و بيسامان به تبريز رسيده و دست ستم بر مال مردم باز كرده بودند و آزار بر كسي دريغ نمي گفتند مردم از ستم و آزارشان در ستوه شدند. شمس الدين كه پدر بر پدر در آن شهر پيشوائي داشتند و خود مرد بس غيرتمندي بود گاهي پاي ميانجيگري پيش مي نهاد و هنگامي زبان نكوهش باز مي كرد و از هر راهي بجلوگيري از خوارزميان مي كوشيد. از اينجهت شرف الملك و خوارزميان ازو ناخرسند بودند و آن دروغ را بدو بستند تا مگر بنياد آن خاندان را براندازند.
اين گواهي نوشتهی ابن اثير (1) و ديگران را از ميان بر مي دارد. اين خود باور نكردني است كه شمس الدين با آن دلبستگي كه بنگهداري تبريز و آذربايجان داشت در چنان هنگامي با جلال الدين دشمني نموده هواداري از اتابك ازبك كند. ازبك را بي ارجي اين بس كه همينكه دشمني رخ مي نمود شهر را گزارده بيرون مي رفت. از چنين كسي چه جاي هواداري بود.
باري چون حاجيان از مكه گشته در همه جا گفته هاي شمس الدين را باز مي گفتند. اميرالحاجي كه جلال الدين فرستاده بود او نيز چون بتبريز بازگشت آنچه از شمس الدين ديده و شنيده بود بجلال الدين باز گفت. خوارزمشاه دانست شرف الملك دروغ مي گفته و بناروا آن خاندان را برانداخته و از كرده پشيمان گرديد و كس نزد شمس الدين فرستاده او را بتبريز باز خواند و چون بيامد نوازش نموده و از گذشته پوزش خواست ملكهاي او را كه گرفته بود بخودش باز گردانيد.
شمس الدين آن بديها كه ديده بود همه را فراموش كرد و پس از آن با جلال الدين پاكدلي نموده و در كارها رهنمائي و نيكخواهي دريغ نميگفت. جلال الدين در آذربايجان و آران جا گرفته و تا عراق و كرمان زير فرمان داشت و در چنان روزي يگانه پناه ايران بشمار ميرفت. مغولان نيز پرواي او را داشته از آمد و شد بايران خودداري مي نمودند. بلكه چنانكه نسوي نوشته اوكتاي قاآن كه پس از چنگيز جای او را داشت هميخواست ايران را به جلال الدين گزارده با او از در آشتي درآيد ولي سه چيز بنياد جلال الدين را برانداخته رشتهی كارها را از هم گسيخت : يك جنگهايي كه با فرمانروايان اسلامي ميكرد و آنانرا بدشمني برمي انگيخت ديگري تاراجها و تالانهايي كه در ارمنستان و گرجستان راه انداخته مردم را بستوه ميآورد سومي باده خواريهاي شبانه روزي كه مايهی نوميدي هر كس ميگرديد.
در سال 628 بهنگامي كه جلال الدين از جنگ با ملك اشرف و علاء الدين برگشته و پريشان و دلشكسته بتبريز رسيده بود و سپاه آماده اي بر گرد سر نداشت ناگهان خبر پيچيد كه مغولان آهنگ او كرده اند و بآذربايجان نزديك شده اند جلال الدين ناگزير شد روانهی موغان گرديده از آنجا سپاهي گرد آورد و در آنجا بود كه مغولان شبيخون آورده شبانه برو تاختند جلال الدين چادرها و بنه را گزارده با گريختن جان بدر برد و خود را بدشت ماهان (2) رسانيده زمستان را در آنجا درنگ نمود. مغولان نيز در موغان نشسته چشم براه بهار شدند كه دوباره او را دنبال كنند.
در اين هنگام كه رشتهی كار جلال الدين از هم گسيخته و هر كسي روزگار او را سپري شده ميدانست بسياري از بستگان او از گردش كناره گرفتند و مردم كه از خوارزميان ستم و آزار ديده بودند اين زمان دست بكينه خواهي باز نمودند و در هر كجا شور و غوغا برپا كردند. شرف الملك آن وزير بدرفتار فرصت يافته در دزي كه همراه زنان و فرزندان جلال الدين جاي داشت بيرق نافرماني برافراشت و تا توانست كارشكني دريغ نگفت. بلكه از سياهكاري باز نايستاد.
در چنين زماني دو تن رشتهی جوانمردي را از دست نهشته با جلال الدين از ياري و پشتيباني باز نايستادند! يكي از ايشان عزالدين نامي از سران آذربايجان و ديگري همان شمس الدين ما بود. عزالدين دزشاهي (3) را داشت و در آن چند سال بر جلال الدين سر فرو نياورد. يكبار هم شرف الملك لشگر برسر دز او فرستاد كه آباديهاي پيرامون آن را تاراج نمودند. با اين بدرفتاريها در اين هنگام عزالدين بكينه جوئي برنخاسته بجاي خود كه جوانمردانه ياري و دستگيري بر جلال الدين نمود. چون خوارزمشاه بدشت ماهان پناهيده و بدز شاهي نزديك شده بود علوفه و آذوقه براي سپاه او با كشتي ها مي فرستاد و خبرهاي مغولان را باو مي رسانيد. اين جوانمرديها ارزش دارد و اينست بايد در تاريخ بازماند و هركسي آن را بخواند. آفرين بر عزالدين ! آفرين بر جوانمرد آزاده !
اما شمس الدين با آنهمه آزار كه از خوارزمشاه و خوارزميان ديد در چنين هنگامي جز نيكي و دستگيري بكار ديگري برنخاست. تبريزيان كه ستمها از خوارزميان كشده و دل پر از كينهی آنان داشتند كساني برآن سر بودند در اين زمان كينه باز جويند و در شهر غوغايي پديد آوردند ولي شمس الدين بجلوگيري برخاسته غوغا را فرو نشاند و چون غوغائيان يكتن خوارزمي را كشته بودند شمس الدين دو تن از سردستگان ايشان را دستگير كرده و بكشت و براي عبرت ديگران داد سرهاي ايشان را در كوچه و بازار گردانيدند و جار زدند : آن كس كه بر پادشاه اسلام بشورد سزايش اينست. هم برخوارزميان مهرباني بسيار نمود. نسوي مي نويسد : نامه هاي او در هركجا بسلطان مي رسيد.
ليكن جلال الدين كارش از كار گذشته و ديگر اميد بهبود نداشت و اين بود چون بهار شد روانهی آران گرديد و در آنجا شرف الملك را از دز پائين آورده بسزاي نمك نشناسي رسانيد. باز ماندهی داستان او را ميدانيم كه چون مغولان دنبالش مي كردند روانهی دياربكر گرديد و در آنجا از كسان خود جدا افتاده بكوهي گريخت و در آنجا ناشناس كشته شد.
اما شمس الدين ، اين مرد در اين بار نيز تبريز بلكه همهی آذربايجان را از كشتار و تاراج نگهداشت بدينسان تا دير زماني آذربايجان چشم اميد براه جلال الدين داشتند و سر بر مغول فرو نمي آوردند ولي چون جلال الدين نابود شد مغولان فشار بيشتر نموده تا نزديكي تبريز پیش آمدند و پيام بشهر فرستاده فرمانبرداري طلبيدند و چون آمادگي مردم را ميدانستند از هجوم ناگهاني خودداري نمودند. تبريزيان چون از جلال الدين نوميد بودند با مغولان از در نرمي آمدند و ارمغاني از جامه و خواسته براي ايشان فرستادند. سركردهی مغول خواستار شد سران شهر نزد او بروند. شمس الدين خويشتن نرفته كساني را بفرستاد و چون سركردهی مغول جهت نيامدن او را پرسيد پوزش خواستند كه او مرد گوشه گيري مي باشد و كاري باين پیشامدها ندارد. از اين هنگام آذربايجان زير دست مغول افتاد و تنها شهر بزرگي بود كه از تاراج و كشتار ايمن ماند.
اينست آنچه از شمس الدين ميدانيم و بيش از اين آگاهي ازو نداريم.
(1) : ابن اثیر در همان زمان میزیسته و پیشامدها را خودش شنیده و برشتهی نگارش کشیده. او داستان هواداری شمس الدین و نظامالدین را از اتابک ازبک و اینکه آهنگ شورش داشته اند راست پنداشته و در کتاب خود می نگارد.
(2) : گویا « دشت ماهان» همان جلگه ایست که از تبریز تا دریاچهی شاهی کشیده می شود. دربارهی این نام شرح جداگانه می باید که در جای دیگری خواهیم نگاشت.
(3) : جزیرهی شاهی در میان دریاچه و دز شاهی بر روی اوست.
(309544)
پرسش ـ پاسخ
پرسش :
در باب ميهن او[زردشت] آيا درست است كه در آذربايجان بخصوص در ارومي (رضاييهی كنوني) متولد شده؟..
تهران ع ت
پاسخ :
ما بارها از زردشت گفتگوكرده دليل ها به پيغمبري او ياد كرده ايم و اگر بخواهيم زمينه را هرچه روشن تر گردانيم بايد نخست در پيرامون پيغمبري گفتگو نموده معناي درست آن را باز نماييم آن زمان به آساني مي توان پيغمبري زردشت را پذيرفت. در اين پيرامون هم در شمارهی چهارم امسال گفتاري نوشته ايم ولي بايد موضوع را روشن تر از آن گردانيم و پيداست كه در اينجا آن كار را نتوانيم كرد.
دربارهی زايشگاه[=جای تولد] زردشت ما اين نكته را در دست داريم كه زبان اوستا زبان شمال است. باين معني كه در زمان هخامنشيان و پيش از ايشان در شمال و جنوب ايران زبان يكي ولي در پارهای حرفها تفاوت با هم داشته اند. از جمله بيشتر شين ها و گافها و زاهاي شمال در جنوب سين و جيم و دال بوده كه نشانههايي از اين تفاوت تا امروز باز مانده. از اينجا ما ميتوانيم بدانيم يك نوشته يا كتاب در شمال يا در جنوب نوشته شده و اوستا را چون مينگريم با زبان شمال نگارش يافته كه اين خود دليل استواريست بر اينكه زردشت از مردم شمال بوده.
اگرچه اوستا همهی آن از زردشت نيست و آنچه كه مي توان از زردشت پنداشت بيگمان دست ها در آن برده شده و چه بسا كه هيچ بخشي از اين اوستاها از زردشت نباشد. چيزي كه هست اگر زبان اوستاي راستين شمالي نبود اين اوستاهاي ساختگي را با آن زبان نميساختند. اينست دليل ما بجاي خود درست مي ماند.
پس اينكه در كتابها زردشت را از مردم آذربايجان نگاشته اند دليلي هم براي آن از راه علمي هست و مي توان آن را پذيرفت.
(306394)
پرسش :
شاعر ايراني كه اشعار ذيل را سروده مقصودش از باده و معشوقه چه بوده است؟ مريدانش مي را (مي وحدت و حق) و معشوقه را (خدا) توجيه ميكنند آيا نظر شما در اين باب چه ميباشد غير از معني ظاهري آنها توجيهات ديگري سراغ داريد :
گويند بهشت و حور عين خواهد بود و آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود
گر ما مي معشوقه گزيديم چه باك چون عاقبت كار همين خواهد بود
در جائي ديگر گويد :
قرآن كه بهين كلام خوانند او را گه گاه نه بر دوام خوانند او را
در خط پياله آيتي روشن هست كاندر همه جا مدام خوانند او را
دزفول شاه ركن
پاسخ :
ما بارها در اين زمينه گفتگو كرده ايم. نخست بايد دانست تأويل و توجيه يا بگفتهی فارسي گزارش راهي از خرد ندارد. آن چيستان (لغز) است كه يكی مي گويد و ديگران بگزارش مي پردازند. سخن جاي اين بازيها نيست. ما امسال در شمارهی يكم گفتار درازي در زمينهی گزارش نوشته و بسيار بجا كرده ايم كه آن را بيماري خوانده ايم. اينگونه بيماريها و نادانيها كه در قرنهاي زبوني و بدبختي دامنگير ايرانيان شده امروز بايد از ميان برخيزد.
از هر سخني بايد معناي آشكار آن را گرفت و هرگز نبايد پذيرفت كه معني هاي ديگري ازو در آورده شود.
دوم : در اين شعر جاي هيچگونه گزارش نيست و مقصود شاعر بخوبي پيداست كه بنام باده خواري بر بهشت و دوزخ ريشخند مي كند و باده گساري را بر قرآن خواني مي گزيند. اين گونه شعرها از زمان مغول باز مانده. در آن دوره كه سياست مغول خواستار بود ايرانيان در غرقاب باده خواري و بيعاري و رندي فرو رفته يادي از بدبختي و گرفتاري خود نكنند و سري بكينه خواهي بلند ننمايند يكي از كارهايي كه كرده اند اينكه به جهودان و ترسايان دستور دهند ميخانه هاي فراوان در شهرهاي ايران بر پا نمايند و در آنجا چنگ و چغانهها راه انداخته بيعاران را گرد خود فرا آورند و بدستياري آنان آن گونه بدآموزيهاي خانه برانداز را ميان مردم پراكنده گردانند. اينست كوتاه داستان. وگرنه كسي اگر ميخواري مي كند ديگر چه جاي تاختن بدين و آيين است؟! چه جاي نبرد نمودن با خدا و پيغمبرانست؟! اگر ديده باشيد همين كسان خرد و غيرت و آدمي و همه چيز را بباد ريشخند گرفته اند. باز همين كسان جبريگري را با آب و تاب ميان مردم رواج داده اند. اين كارها جز بسود سياست مغول نبوده.
سوم : امروز در اين دورهی فيروزمندي ما را هيچگونه نيازي باين گونه سخنان ياوه باز نمانده و جز زيان سودي از آنها نخواهيم برداشت و بايد بكوشيم و همه را از ميان برداريم. زمان ما ديگر است و زمان مغول و تيمور ديگر.
(308512)
پایگاه : بخش تاریخ را با آنکه جا برای دیگر گفتارها باز نگزاشت چون زبان داده بودیم در این پست آوردیم. بازپسین پاسخ یکسره جستاری تاریخی نیست ، با اینهمه آن را نیز نابجا ندیده آوردیم.