گفتار آقاي خراساني
ما در مكتب پيمان باين آميغ رسيدهايم كه آفريدگار هيچ تودهاي را براي سرفرازي و زبردستي و تودهاي ديگر را براي سربزيري و زيردستي نيافريده.
اين چيستاني بزرگ بود كه تودههاي شرقي با آنكه در هوش از ديگران پستر نيستند و در شهريگري و پيشرفت زندگاني پيشگامترند اكنون چرا پس افتادهاند؟
مكتب پيمان اين چيستان را گشود كه گردانندهي زندگي انسان مغز اوست نيكبختي و بدبختي تودهها از نيكي و بدي مغز آنها است انسان بمغزش از ديگر جانوران برتر است.
واماندگي شرقيان از پراكندگي انديشهها و آلودگي مغزها است. از قرنها پيش فرهنگ عمومي اين كشور ديوار و بارويي نداشته هر انديشه كه از بيرون آمده يا از درون از هر بدانديش برخاسته بگوشها رسيده و در دلها جا گرفته.
باورهاي يك ايراني يك رشته انديشههاي درست و بهم پيوسته و باهم سازگار نيست.
نه تنها مغز يك پيرو ، مغز يك پيشوا را هم اگر بشكافيد انديشههايي پست و باهم ناسازگار در ميان بينيد : صوفيگري ، خراباتيگري ، شيخيگري ، بهائيگري ، ماديگري ، شيعيگري ، زردشتيگري و جز اينها.
اين انديشههاي پست كه هر يك تاريخي دارد و بازماندهي حوادث يا سياستهايي است بهم آميخته و مايهي سرگيجي شده مغزها را از نيرو انداخته. اراده را سست و خرد را بيكاره كرده ، مردانگي و غيرت را كشته ، مردم را بزندگي اكنون و آيندهشان بيپروا ساخته ، ميانهي اين توده با زندگي درست و سرفرازانه جدايي افكنده.
تني چند خودي و بيگانه اين واماندگي شرق و اين پراكندگي و پستي انديشهها را بسود خود ميدانند ، و نميخواهند شرقيان بخود آيند. نميخواهند ما از قرن هفتم پيشتر آييم.
شما جواني ايراني درس خوانده را با جامه و پيرايهي امروز جهان ميبينيد كه در خيابان لالهزار ميخرامد ولي همينكه با او بسخن ميآييد ميبينيد از قرن هفتم گامي فراتر نيامده تو گويي يكي از جوانان قرن هفتم است كه در يكجا از سنگلج يا قنات آباد نهان بوده و اكنون بيرون آمده در لالهزار براه افتاده.
اين درسخواندگانند كه ميانهي درون با بيرونشان هفت قرن جدايي است. اين زنان امروزند كه سرهاشان از بيرون دست آرمناك آرايشگر است و از درون دست فلان آخوند مويشگر يا فلان هندي گشايشگر. از بيرون اروپايي امروزي از درون شرقي هزار سال پيش. مكتب پيمان ميگويد نبايد چشم براه بود كه كسي از بيرون بيايد و ما را ازين بدبختي برهاند. كسي كه خود در انديشهي نيكي نباشد از ديگران چه چشم دارد؟ گرفتيم يكي از دولتهاي نيرومند را بدل افتند كه ما را از اين پستي برهاند ناچار بخردهگيري پردازد همين آلودگيها را بازنمايد ولي از اين نيكي سودي نخواهد گرفت جز اينكه شما برنجيد و بيكي از دولتهاي همچشم او نزديك شويد.
امروز كه ما علت اين واماندگي را دريافتهايم بايد خود پاكدلانه بكوشش برخيزيم.
ما امروز بنام تنفر از فرهنگ كهنهي قرنهاي گذشته و اشتباهات گذشتگان كتابي چند از آنگونه كه بزيان این توده ميدانيم ميسوزانيم از آنگونه كتابهاي غيرتكُش كه اين توده را بناسرفرازي و زيردستي خو ميدهد از آنگونه كتابها كه اين توده را بپستيها ميآلايد از آنگونه كتابها كه اين توده را بگذشته و كشاكش دربارهي گذشتگان سرگرم ميكند و از پيشرفت و پرداختن بزندگي امروزي باز ميدارد.
ما امروز ميخواهيم با آن كتابها كه خونها را سرد ميكند اتاقمان را گرم كنيم.
مقصود از ميان بردن نمونهاي چند از اينگونه كتابهاست براي تنفر. آتش خصوصيتي ندارد سوختن را سادهترين راه نابود كردن ديدهايم اگر ما كنار رود يا دريايي بوديم اين جشن را كنار آن رود يا آن دريا ميگرفتيم و اين كتابها را بآب ميداديم.
ما اين فرهنگ را بزيان خود ميدانيم اين فرهنگ درخور يك تودهي سرفراز نيست ما باين دستاويز ازين فرهنگ كه بدخواهان ما براي ما ميخواهند نفرت ميجوييم.
آن پاكمرد عربِ آورندهي اسلام شراب را از ماليت و ملكيت انداخت از آنكه زيانش را بيش از سودش شناخت. اسلام ميگويد مسكر مال نيست. ميشود اختصاص بكسي داشته باشد ولي ملك او نيست گفتن شراب فلانكس مثل گفتن آب بيني فلانكس است اين اضافه تخصيصي است مانند زنگ شتر و نه اضافه ملكي مانند خانهي حسن زيرا آب بيني ماليت ندارد و ملك كسي نخواهد بود.
بقانون اسلام اگر كسي مسكر ديگري را تلف كند ضامن نيست زيرا مسكر ماليت ندارد.
ما هم اينگونه كتابها را مال نميدانيم آنها را از هر مسكر زيانمندتر ميدانيم تلف ميكنيم اگرچه اختصاص بديگري داشته باشد و خود را ضامن نميدانيم.
ما از اينگونه كتابها كه بنام مفاخر ملي بما تحميل كردهاند و ميكنند بيزاريم و جز شاياي سوختن نميدانيم اگر امروز كتابي چند ميسوزانيم فردا كتابخانهها بايد آتش بزنيم.
ما رباعيات خيام را بزيان بشر ميدانيم بگفتهي يكي از ياران يك رباعي خيام بس است كه غيرتمندترين تودهها را به بيغيرتي افكند.
ما آن كتاب را ميسوزانيم كه بگويد :
رضا بداده بده وز جبين گره بگشاي كه بر من و تو در اختيار نگشودند
آري ما آن كتاب را ميسوزانيم كه بگويد :
ناسزايي را چو بيني بختيار عاقلان تسليم كردند اختيار
ما آن كتاب را ميسوزانيم كه بگويد :
هر كنج دلم را ... كرده تصرف اين خانه مگر وقف بر اولاد ذكور است
آري آن كتاب را ميسوزانيم كه بگويد :
غم كه پير عقل تدبيرش بمردن ميكند مي فروشش چاره در يك آب خوردن ميكند
آري ميسوزانيم كتابي را كه برخلاف مشروطه يعني خونبهاي مردان غيرتمند و جانباز ايراني بجوانان ما بياموزد :
خلاف رأي سلطان رأي جستن بخون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شبست اين ببايد گفت اينك ماه و پروين
مختاري و نوايي شاگردان همين مكتبند. اينان پند سعدي را بكار ميبستهاند. شما از اين فرهنگ چه چشم داريد تاكنون كي بوده كه بكسي بدي آموزند و او نيك بار آيد؟!. كه ياد دارد كه بيكي پزشكي آموزند ولي او مهندس شود؟!.
آن كتاب را جز سوختن نشايد كه بگويد :
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
بايد سوخت كتابي را كه بگويد :
چنان با نيك و بد خو کن كه بعد از مردنت عرفي مسلمانت بزمزم شويد و هندو بسوزاند
اكنون كه مينويسم يك كتاب شرايع پيش من است كه اين را يكي از وزيران بنام دورههاي گذشته نزد مرحوم شيخ علي بابا ميخوانده. اين اشعار امام فخر رازي را از استادش شنيده و بخط خود در پشت كتاب نوشته كه از بر كند :
نهايه اقدام العقول عقال و سعي جميع العالمين ضلال
و كم من رأينا من رجل و دوله فماتوا جميعاً والجبال جبال
و ارواحنا فی حسره من جسومنا و غايه دنيانا اذي و وبال
ببينيد در همين سه شعر چند بدآموزي هست : در مصراع اول خرد را بيكاره پنداشته آن ترازوي خدادادي را از كار انداخته. با آنكه همان مايهي برتري ما از جانورانست و با همان بايد ما هر درست را از نادرست بشناسيم. اين يك شاهكار اين پيشوايان بوده كه نخست ترازوي خرد را از دست پيروان ميگرفتهاند و ميگفتهاند دين الله لايصاب بالعقول الدين اذا قيست محقت. آن پارچه فروش كه ميخواهد كم فروشد متر را از اعتبار مياندازد و با وجب پارچه ميفروشد آن ميوه فروش كه ميخواهد كم بفروشد كيلو را از اعتبار مياندازد و با پاره سنگ ميكشد.
در مصراع دوم كوشش را گمراهي ناميده تنبلي و نوميدي را آموخته. در شعر دوم حماقت از خود نشان داده. ميخواسته جانوران مانند كوهها هرگز نميرند. در شعر سوم انديشههاي پست صوفيانه را آموخته. تو گويي اين جهان را شيطان آفريده كه نبايد بآن پرداخت و خوار بايد گرفت.
ما نميخواهيم شخصيت جوانان ايران با اين بدآموزيها منعقد شود. مردمي كه دربارهي عقل اين باورشان باشد چگونه در زندگي خرد را بداوري پذيرند.
كتابي كه من امشب براي سوختن آوردهام منتخب اللطايف عبيد زاكاني است.
اين كتاب يكي از مفاخري است كه براي اين ملت درست كردهاند.
بدبختانه اين كتاب را چندي پيش در تهران چاپ كردهاند از روي نسخهي چاپ استانبول كه مسيو فرتهی فرانسوي چاپ كرده. اين مرد اين كتاب را كه سراپا پستي است براي فريفتن ايرانيان گنجينهي ناياب شمرده آنگاه چنانكه خود مينويسد براي ما شرقيان دور از تمدن همهي كتاب را چاپ كرده كه مطابق مذاق ما دانسته و براي اصحاب تمدن يعني ملت فرانسه قريب سه ربع كتاب را كه بسيار بيادبانه و بذله و نكاتش صريح و ركيك بوده حذف كرده و يك ربع كتاب را كه از پردهي ادب خارج نبوده و ركيك نيافته و در ترجمهاش محظوري نديده بزبان فرانسه ترجمه كرده كه تودهي خودش را بپستيهاي اين كتاب نيالايد. اين ترجمه را هم از آن كرده كه روحيهي اين توده را بملت فرانسه بشناساند من بهتر دانستم مقدمهي مسيو فرته اين دايهي مهربانتر از مادر ، اين غربي شرقفريب را اينجا بياورم :
چنين گويد ممضي ذيل بندهي ناتوان (مسيو فرته) كه مدتها خواه در مملكت فرانسه و خواه در خارج بتحصيل السنهی شرقيه بخصوص زبان پارسي پرداختم و از آثار شرقيان سيما[=بویژه] نظم و نثر فارسي بسيار مطالعه و تفحص نمودم. الحق شيوهي اداي زبان فارسي را بسيار شيرين و نمكين يافتم ، خاصه در اشعار كه اگرچه معاني و مضامين آن شباهتي چندان بمعاني و مضامين مادرزادي من كه زبان فرانسويست ندارد اما في حد ذاته در عالم خود كمال امتياز دارد ، در دلم آمد كه جزوي از آثار مشهور فارسي را بفرانسوي ترجمه نمايم تا هم از من يادگاري ماند و هم طالبان زبان فارسي را از همگنان وسيلهي استفاده و استفاضه گردد ، پس از تفحص و تتبع بسيار ديدم كه ارباب غيرت و همت فرنگستان از هر نوع و هر جنس تأليف و تصنيف فارسي كمابيش ترجمهها پرداختهاند و زميني خالي نگزاشتهاند بجز شيوهي لطايف و ظرايف آن خاصه از آنها كه جامع نكات و مزاياي خاص است ، چندي در اين انديشه بودم كه مختصري معتنابه و مشهور از اين دست ترجمه را انتخاب نمايم ، از قضا كليات (مولانا عبيد زاكاني) بدستم افتاد ، ديدم عجب گنجينهي نايابيست و مقصود مرا سخت موضوعي است شايسته لطايف آن را آنچه يافتم برگزيدم و بترجمهي آن اهتمام نمودم ، اما چون در اشعار مشرقيان اكثر جانب لفظ مراعات شده و او را بر جانب معني ترجيح دادهاند و لطف تركيب الفاظ را بر حسن اداي معني مقدم داشتهاند. تا اصل اثري ديده و دانسته نشود از چگونگي آن آگاهي بهم نميرسد و استلذاذي از آن برده نميشود ، لهذا مناسب آن ديدم كه نخست بيزيادت و نقصان در عبارت ، اصل آن را با حروف عربي مطبوع سازم كه فايدهي آن عام گردد و خواهشمندان اصل هم بمطالعهي آن دسترس شوند كه در ضمن روح مولانا عبيد را نيز از خود خرسند ساخته باشم. پس از آن از روي اختصاص باصحاب تمدن بعد از طي بسيار بلكه قريب به سه ربع نسخهي اصل كه تنها مطابق مذاق و موافق مزاج اهل شرقست آنچه را از آن از پردهي ادب خارج و بذله و نكاتش صريح و ركيك نيافتم و در ترجمهاش محظوري نديدم بزبان فرانسوي ترجمه نمودم تا چنانچه پيش از اين ذكر شد يادگاري ماند و وسيلهي استفاده و تمتعي گردد. (تا اينجاست ديباچه)
ولي من شرم دارم پارهاي از خود اين كتاب را در اينجا بياورم. اين كتاب درخور آتش است بهتر است آن را در آتش افكنم و با سوختن اين نمونه از مفاخر ملي سخن خود را بپايان رسانم.
***
سپس بار ديگر بخاري از كتابها پر گرديد. چون يكي از آنها كتابي بنام «يكتاپرستي» بود كه ملاي دكانداري در تهران چاپ كرده ، سخن از اينگونه ملايان بميان آمد. آقاي خراساني گفتند : بيشتر اينان خود بيدينند. من واعظي را ميشناسم كه در تنهايي هميشه بيديني از خود مينمايد ، و با اينحال اكنون از واعظان بنامست و در راديو و ديگر جاها بوعظ ميپردازد و سخناني را كه دلخواه مردم است از اينجا و از آنجا بهم بافته براي دلخوشي و سرگرمي آنان ميگويد.
آقاي كسروي گفت : از اينگونه ملايان در تهران فراوان شدهاند. درسخواندگان قم بيشترشان به تهران ميآيند و در اينجا پي كاري يا پيشهاي نرفته هر كدام راه شيادي ديگري پيش ميگيرند. يكي بواعظي ميپردازد ، ديگري روضهخوان ميشود ديگري حوزهي درس تفسير برپا ميگرداند ، ديگري انجمن تبليغ ميسازد ... چنانكه آقاي خراساني گفتند اينان بيشترشان بيدينند و بهيچ آميغي پابستگي ندارند و از زندگاني جز شكم چراني را نفهميدهاند ، و چون حاجيهاي انباردار و مشهديهاي پولاندوز ، براي نگهداري دستگاه خود ، باينان نيازمندند و از پولهاي حرامي كه اندوختهاند كمي هم باينان ميدهند ، اينان ناچارند راهي را بدلخواه آنان پيش گيرند و سخناني را بدلخواه آنان برانند.
مَثَل اينان مثل سگهاي ويلگرديست كه در بازارها گردند و بازاريان هر كدام استخواني يا پاره ناني بدهانهاي آنان اندازند. نگوييد كه من دشنام ميدهم. آنان با رفتار بسيار پستي كه پيش گرفتهاند بيارجتر از سگهاي ويلگردند. سگها را خدا سگ آفريده و راه ديگري براي زندگي نميشناسند. ولي اينان كه خدا فهم و خردشان داده و هر يكي تواند پي داد و ستدي رود يا بكار ديگري پردازد ، از پستنهادي راه فريبكاري و مفتخواري را پيش ميگيرد و خود دانسته سخنان پوچي را بهم بافته بگوشها ميرساند. اينان دشمنان خدايند و نام او را خوار ميگردانند.
يك كار بسيار زشت آنان اينست كه در حال آنكه بايد بدلخواه حاجيها و مشهديهاي كهنهپرست سخن گويند ميخواهند پسرهاي درسخواندهي آن حاجيها و مشهديها را نيز از دست ندهند و اينست خود را بسخنان تازهاي نيازمند ميبينند كه با آن سخنان كهنه در هم آميزند و باين حاجيزادههاي درسخوانده فروشند ، و از اينروست كه هر سخن ارجداري كه ميشنوند آن را گرفته با دستبردهايي بسخنان پست خود درميآميزند. بسياري از آنان همين رفتار و دزدي را با گفتههاي ما ميكنند.
مثلاً اين آخوندي كه اين كتاب «يكتاپرستي» را نوشته چون سالهاست كه ما از يكتايي خدا سخن رانده ميگوييم جز او كسي را در كارهاي جهان دستي نيست و نتواند بود و خواست ما آنست كه اين كيشهاي گوناگون كه بنياد همهي آنها بپرستش مردگان و به يكتا نشناختن خداست برافتد و اين گنبدها و ديگر بتخانهها از ميان رود ، او اين سخنان را گرفته و اين كتاب را كه جز درهمگويي نيست نوشته و بچاپ رسانيده.
اكنون ميبايد ازو پرسيد : تو خود در كدام كيش يا ديني؟.. اگر در كيش شيعي ميباشي يكتاپرستي كجا و آن كيش كجا؟!. اگر در آن كيش نيستي پس در كدام كيشي؟!. چرا آشكاره نميگويي؟!.. چرا پيش حاجيها خود را «شيعي خالص» نشان ميدهي؟!.
اينان بروي يك سخن نميايستند و بكيششان هر رنگي كه ميخواهند ميدهند. پيش عوام شيعهاند ولي شما اگر ايرادهايي گرفتيد و فشار آورديد شيعيگري را كنار گزارده « اصل اسلامي» گردند. اگر بيك اروپارفتهي بيديني برخوردند با او همآواز گرديده نه تنها دين ، خدا را نيز انكار كنند.
ما هر سخني میگوييم ميپندارند آنان نيز توانند گفت. ما ميگوييم : «دين بايد با خرد سازگار باشد» اين را گرفته آنان نيز ميگويند و هيچ نميانديشند آن ديني كه با خرد سازگار ميباشد كدامست؟!.
ما ميگوييم : «مردمان بدين نيازمندند». آنان نيز ميگويند و نميانديشند كه بكدام دينست كه مردمان نيازمندند.
از بدي اينان بيش از اين نبايد گفت. بخواست خدا بايد جهان را از اين ناپاكان پاك گردانيم.
(دفتر «یکم دیماه» ـ سال 1322)