پرچم باهماد آزادگان

177 ـ در پيرامون زبان

بارها كساني ميپرسند : شما چرا بجاي « پرنده» و « خزنده» و « درنده» ، « پرا» و « خزا» و « درا» مي نويسيد يا بجاي « خواهان» ، « خواها» مي گوييد؟..

مي گوييم : ما بارها نوشته ايم كه در فارسي « نام كننده» بسه گونه است :

1 ) شنونده ، زننده ، كشنده ، رونده ، آينده ، شاينده ، و مانند اينها.

2 ) شنوا ، گويا ، روا ، سزا ، جويا و مانند اينها.

3 ) روان ، خندان ، شتابان ، گريان ، و مانند اينها.

اينها هر يكـي معناي ديگـري دارد. گونه‌ی يكـم براي كسيست كه كاري را يكبار كنـد. مثلاً كسي را كشته اند. مي پرسيم : كشنده كيست؟.. گونه‌ی دوم براي كسيست كه كاري را بسيار كند و يا تواناي آن باشد. مثلاً مي گوييم گوش شنوا ، زبان گويا. گونه‌ی سوم براي كسيست كه كاري را در هنگام كار ديگري كند. مثلاً مي گوييم : گريان آمد ، خندان رفت.

در زبان بيماري كه هست و ديگران بكار مي برند اينها را از سامان انداخته اند و از هر ريشه اي برخي را آورند و برخي را نياورند. مثلاً « جوينده» و « جويا» مي آورند ولـي « جـويان» نمي آورند. « شاينـده» و « شايان» مي گويند و « شايا» نمي گويند. از اين گذشته دربند معني آنها نبوده چه بسا كه اين را در معني آن و آنرا در معني اين مي آورند. مثلاً بمرغان مي گويند : « پرنده» ، در جاييكه بايد گفت : « پرا» و همچنين در مانند هاي آن.

ولي ما اينها را بسيار بسامان گردانيده ايم. بدينسان كه از هر ريشه اي هر سه گونه را جدا مي گردانيم. آنگاه هر يكي از آنها را در جاي خودش و در معني خودش بكار مي بريم. اينكه ما مي نويسيم پرا ، خزا ، درا ، گزا ، آزارا ، يا مي گوييم : شايا ، خواها درستتر مي باشد.

دو داستاني از صوفيان
در آن وقت كه سلطان شهيد سنجر بن ملك شاه نورالله مضجعه[= نور به گورش بتابد] از دست غزان خلاص يافت و بدارالملك مرو آمد اين دعاگوي از سرخس با جمعي از مشايخ و قضات و ائمه‌ی سرخس بمرو رفت بمبارك باد قدوم سلطان و از جهت مصالح بقعه‌ی شيخ و از خويشان و فرزندان شيخ هيچكس با دعاگوي نبودند چـه آنچـه مانده بودند متفرق بودند و بعراق رفته بودند ، چون دعاگوي بمرو رسيد رئيس ميهنه[= شهرکی میان سرخس و ابیورد] رحمه الله چند روز بود كه آنجا رسيده بود از جهت مصالح ولايت و هنوز سلطان را نديده بود. چه پيش از آن بهمه اوقات در مصالح آن ولايت جز فرزندان شيخ نتوانستندي گفت و اگر كسي گفتي مسموع نبودي و رئيس و عامل و شحنه و هر كه در آن ولايت شغلي توانستي كرد جز باشارت فرزندان شيخ نتوانستي كرد و اگر كسي ظلمي كردي بر يك كس در آن ولايت بدين قدر كه مقدم و پير فرزندان شيخ بنوشتي كه فلان كس در خابران نمي بايد و آن كاغذ درويشي بلشگرگاه بردي حالي كه بر سلطان عرضه كردندي مثال عزل آن شخص بنوشتندي القصه چون رئيس از رسيدن دعاگوي خبر يافت شاد گشت و حالي آمد و گفت چند روز است كه من منتظر يكي از شمايم اكنون چون تو رسيدي فردا سلطان را ببينم ، ديگر روز بخلوت هر دو سلطان را بديديم چون دعاگوي را بديد استقبال كرد چون بنشستيم دعاگوي دعايي بگفت ، سلطان سنجر نورالله مضجعه گفت كه ميهنه جايي مباركست و تربت شيخ موضعي است كه از آن بزرگوارتر و شريفتر نبود و چون يكي از غزان دست بآن تربت دراز كرد و بخواست كه آنرا بشورد چنانكه معهود ايشان بود كه بچند جاي در خاكهاي اهل دنيا ايشان را چيزي نشان داده بودند و آن خاك بشوريده بودند و نعمتها يافته اين را بر آن قياس خواست كه بشورد چون دست بدان خاك برد حالي سنگ گشت و خويشان او آن سنگ را بلشگرگاه آوردند و من آن سنگ را ديدم.

اوحدالطايفه محمد بن عبدالسلام از مولي زادگان جد اين دعاگوي بوده است ، درين مدت كه حادثه‌ی غز افتاد و بيشتر از فرزندان در آن حادثه شهيد شدند چنانكه در ميهنه از صلب شيخ صدوپانزده كس شكنجه كردند و بسوختند و بزخم تيغ كشته شدند برون از آنكه بعد ازين حادثه بماهي دو سه در بيماري و قحط و وبال سبب اين حوادث بيشتر ايشان بوده اند كه وفات يافتند و اهل ميهنه مانده بودند و متفرق و ولايت ديگر بار كشيدند. بعد از آن بسالي دو سه درويشي چند بازآمدند و حصار كه گرد ميهنه بود عمارت كردند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا بمشهد مسافتي نيك دور است.

پرچـم : اين دو داستان كه آورده شده براي نشاندادن آنست كـه صوفيان تا چـه اندازه بدروغگويـي گستاخ بوده اند. يكجا مي گويد : غزان كه ميخواسته اند دست بگور ابوسعيد زنند سنگ شده اند و باز معجزه هاي ديگري از آن گور بازميگويد ، و در يكجا مي نويسد كه غزان 115 تن از فرزندان شيخ را با شكنجه كشتند و دانسته نيست كه شيخ چرا در اينجا معجزه نكرده. چرا اين كشندگان و شكنجه كنندگان را سنگ نگردانيده.

شنيدنيست كه بنيادگزار اسلام بهنگاميكه برخاسته بوده و با بت پرستان و ديگران نبرد مي كرده مردم از او معجزه خواسته در فشارش مي گزارده اند و او مي گفته من معجزه نتوانم. ولي ابوسعيد و ديگران كه خود را از پيروان او مي ناميده اند و بهر حال بپايگاه آنمرد بزرگ نميرسيده اند پياپي معجزه مي نموده اند. پس از مردنشان نيز گورهاشان تا ساليان دراز معجزه نشان ميداده است.
(پرچم هفتگی شماره‌ی چهارم ، 19 فروردین 23)

درد دل با راهنما :

مردم به فکر ایران نیستند... همچنان خردها پست و اندیشه ها کوتاهست... هنوز با نام دین دکانداری میکنند

همه برای تکان دادن فهم و خرد ایرانیان کوشیدی ، همه به مبارزه با گمراهی ها و پراکنده اندیشی ها کمر بستی ، همه به امید سرفرازی و نیرومندی کشور و توده‌ی بیست ملیونی ات برخاستی. تو بودی که سرچشمه‌ی زبونی و درماندگی ایران را‌یافتی ، به ریشه‌ی درد و چاره‌ی آن پی بردی و خود را ناگزیر از کوشش دیدی. میدانم راهی را که برگزیدی بس بیمناک و پیمودنش را با مرگ و جانفشانی همتراز دیدی ، سرانجام بر دو دلی ها چیره گشتی ، خدا با ماست گویان پا به میدان گذاشتی و باک از گزند و زیان نکردی.

می دانم در راه نیکی توده ات و مبارزه با خائنان به توده ، ده ها دسته‌ی نیرومند را با خود دشمن گردانیدی ، می دانم در این راه صد زیان دیدی ، ماجرای هشت اردیبهشت 1324 را شنیده ام ، از ‌یازده زخم چاقو و گلوله که بر پیکرت وارد آوردند آگاهم ، میدانم این اواخر تنت رنجور و تندرستی ات سست گردیده بود اما همچنان بیباکانه مینوشتی ، می دانم با لغو پروانه‌ی وکالتیت تنها راه روزیت را بستند ، میدانم به سبب بیرون ریختن راز بدخواهان توده و نامردانی که سود خود را در پس ماندگی ایرانیان میدیدند ، برآشفتند و زندگی را از هر باره بر تو دشوار ساختند. می دانم تیره درونان در برابرت درماندند و صد نیرنگ بکار زدند ، نامردانه دست بدست هم دادند ، لحظه ای آرام ننشستند ، پرونده های دسیسه آمیز برایت ساختند تا از پا بیندازندت.

تو خود تمام این دشواریها را از پیش می دانستی اما با خدا پیمان بسته بودی ، با او چنین نهادی که در راه راستی ها بیم از گزند نکنی. تو سرفرازی ایران و نیرومندی توده را از هر چیزی بالاتر گرفتی. هیچگاه از راهت بازنگشتی. میدانم در هر گامی که بر میداشتی سود و زیان توده را بدیده میگرفتی آنگاه کسانی تنها به کینه جویی از حافظ نابودیت را میخواستند. پایه های فرهنگ و فهم ایران بسیار سست تر از آن بود که تاب تو را بیاورد. راست میگفتی : « ایرانیان ، بیمارِ پزشک کش هستند».

امروز 66 سال است که از میان توده رفته ای و پس از آن همه کوششها و رنجهایت ، جای بسیار اندوهست : هنوز گمراهی ها و پراکنده اندیشی ها پا برجاست ، هنوز پندارپرستی رایج است ، همچنان ایرانیان با اندیشیدن بیگانه اند و هیچی نمی فهمند. هر دسته ای سرگرم نادانی های خویش است ، هنوز جربزه های خدادادیشان را در راه های بیهوده هدر می دهند. هنوز هدف از زندگانی را نمی دانند ، نمی دانند که از این جهان چه میخواهند. هنوز از زندگی بیش از کوشیدن و پول درآوردن و خوش بودن را نمی شناسند. اگر هم غمی داشته باشند ، غمهاشان چیست؟آن نیز غم های پست و ناچیز است. آنچه از دلهایشان نمی گذرد آینده‌ی کشور است ، آنچه پروایش نمی کنند آبروی توده و ایران است.

عوام بماند بسیاری ازبزرگانشان هنوز معنای میهن را نمی دانند و اگر کسانی جنب و جوشی نشان میدهند جز هوس و خودنمایی نیست ،‌ یا سهشی زودگذر است که اساسی ندارد (نمی گویم همگیشان). هنوز معنای دین شناخته نیست. از همینست که هنوز با نام دین مردم را می فریبند ، هنوز با نام دین عوام را بر آزادیخواهان می شورانند ، هنوز نام اسلام دستاویز ناپاکان است ، با این نافهمیٍ خود ، مردم را به پاکمرد عرب بدبین می کنند ، امروز هم هزاران کسان از پهلوی دین نان میخورند ، هنوز با نام دین دست و پای نیکخواهان را میبندند. ملایان همچنان خودنمایی می کنند ، نام دین آنقدر خوار شده که فلان روضه خوان بیمایه و بهمان مداح بی دانش و شکم پرست نیز به مردم درس دین‌ یاد می دهد. هنوز نمایش های محرمی پا برجاست. سر رشته گم شده... آیین خردمندانه ای برای زیستن در میان نیست... همچنان مردم معنای پول ، کار ، پیشه ، بازرگانی ، تربیت ، فرهنگ و ادبیات را نمیدانند.

هنوز در دبیرستانها به نوجوانانمان اندیشه های پست مغولی را می آموزانند ، همچنان مغز نوجوانانمان را با اشعار غیرتکش حافظ ها و خیامها پر می کنند ، پنداربافی های مولوی ها و شیخ ابوسعیدها همچنان ‌یادآوری می شود. در حالیکه در سراسر کتابهایشان حتی ‌یک درس درباره‌ی میهن و میهن پرستی داده نمی شود دو ، سه جلد کتاب در تاریخ ادبیات دارند. تاریخ تولد قافیه بافان چاپلوس و دروغ پردازان بی آزرم را می نگارند اما از نادرها ، لطفعلیخانها ، ستارخانها ، ثقه الاسلامها وگردنفرازان تاریخ جز نامی در میان نیست... هنوز اندیشه های زهرآلود و قلندرانه‌ی خراباتیها و صوفیان بر زبانهاست.

این جمله های شوم را میشنوم : « سرنوشت ما هم اینطور بود» ، « دنیا دو روز است ، این دو روز را باید با خوشی بسر برد» ، « بودنیها بوده ...» آموزاک های مادیگرایان نیز در کارست : « به ما چه ، به فکر خودت باش ، به فکر آینده ات باش» ، « از این حرفها نان درنمی آید ، زیرک باش و پولی درآور».. امروز هم درسخوانده ها‌ی فراوان هستند که فقط اندکی از دانشهای نوین را‌ یاد میگیرند ، چند کتاب از این نویسنده و چند تا از آن فیلسوف می خوانند و چند باور ناسازگار و پراکنده را در دل جا میدهند. این بدتر که این دانسته ها را پشتیبانی برای خود میدانند و پیروی از‌ یک راهی را کمی خود می شمارند. با همه‌ی گیجی و درماندگی خود را از توده جدا میگیرند و با همه‌ی ناآگاهی خود را برتر از دیگران می بینند ، برخی از ایشان ایران را برای خود کوچک می بینند و این کشور را شایسته‌ی خود نمیدانند. به گفته‌ی خودت : « در نادانی غوطه ورند و خود را دانا میشمارند».

این آخری ها را که می بینم بی اختیار به‌ یاد تو می افتم. به‌یاد می آورم زمانی را که از بررسیهای دانشی دست کشیده بکارهای توده درآمده بودی ، از اندازه‌ی دانش و شناختگیت در آکادمیهای غربی تجلیل کرده می خواستند تو را به ادامه‌ی بررسیهای دانشی ات برانگیزند ولی تو گفتی : « مرا چه سود که در اروپا شناخته و ارجمند باشم ولی توده ام خوار و بی ارج؟». این از فهم و در بند توده بودن دانشمندی مانند تو ، آن هم از نادانی و پستی گفته های ایشان.

پس از آن همه پافشاریت ، هنوز برای نیک و بد تکیه گاهی نیست ، هنوز بین نیکان و بدان تفاوتی نیست. هنوز معنای سود و زیان زندگی توده ای دانسته نیست. هرکسی بقدر جربزه و سود رسانیش به توده مزد نمی برد. هنوز معنای هنر مفهوم نیست کار بجایی رسیده که فلان زن تردامن و بهمان مرد لوس و دلقک ‌یا فلان جوان بازیگری که هیچ بکار زندگی توده ای نمی آید هنرمند شناخته می شود و از بسٍ نادانی مردم که نیک از بد نمی شناسند چنین می پندارد که راستی را جایگاه بلندی دارد و در سایه‌ی این نادانی به خود میبالد و سینه جلو می دهد.

می‌بینی کسانی که سرمایه شان جز تاریخچه‌ی این شاعر و آن شاعر را دانستن نیست ،‌ یا کالایی جز از بر داشتن سروده های فلان شاعر را ندارد یا فلانکس که رمانهای بی سر و بن می نویسد و چامه می سراید بدستاویز اینها برتری می فروشد. می بینی فلان هنرپیشه و بهمان آوازه خوان و آن چامه گو در دیده ها باارج و باشکوهند اما زحمتکشان بی ادعا ، غیرتمندان و راه اندازان چرخ زندگانی توده ای گمنام و بی شکوه می زیند.

می بینی غمخواران و آزاده ها در بازداشتگاههایند‌ یا به ناچار دور از دیار با دلی پر از غم می گذرانند. می بینی دلسوزان و غیرتمندان در گوشه ای با صد اندوه شب را روز می کنند و با همه‌ی پاکدلیشان به سختی میزیند و باری ارجشناسی و‌ یادی از ایشان نمیشود. خلاصه گویم : « راستی ها و پاکی ها در مسکنت و فقر ، نادانی ها و ناپاکی ها در تجمل زندگی می کنند» ...

هنوز نامردان و بدخواهان هستند که نقشه ها می چینند در این کشور به کسان پاکدامن و غیرتمند و مردان هوشیار و دانشمند بد بگذرد و جلو پیشرفتشان گرفته شود. هنوز ناپاکان و بدنامان پیشتازند.

ای بزرگ مردٍ از جان گذشته اکنون 66 سال از آن فاجعه میگذرد ، اما کتابهایت همچنان استوار و بی پاسخ مانده ، نادانان بیش از این نمی توانند که آنها را ممنوع کرده‌ یا بگویند اندیشه هایش باطل بود ، مستبد به رای بود. شگفت تر اینکه ترا که درفشدار دینی ، بی دین میخوانند. و من خدا را سپاس می گویم از اینکه شناختمت ، این فیروزی بزرگی بود که بهره‌ی من گردید. در برابر آن همه رنج و کوششهایت ، آن همه غیرت و بی باکیت در گفتن راستی ها ، در برابر دلسوزی و ایران پرستیت سر تعظیم فرود می آورم. روزی نیست که من در اندیشه ات نباشم ، در هر حالی که باشم دلم پر از‌ یاد توست. هر روز است که گفته هایت در ذهنم رژه میرود. هر ساله در چنین روزهایی به‌ یاد آن روز شوم دلم سخت میگیرد. امسال خودم را از هر زمانی نزدیکتر به تو می‌بینم اینست خودداری نتوانستم و سهشهای درونم را بیرون ریختم. روانت شاد باد

پایگاه : آری در چنین روزهایی دل هر ایرانخواهی سخت می گیرد. آن جنایت ضربه‌ی بزرگی به ایران و شرق و آنگاه جهان بود. چون به روز بیستم اسفند نزدیک می شویم و آن پیشامد استخوانسوز بیادها می آید ، بجا دیدیم این گفتار را که یکی از خوانندگان ما از روی سهشهای پاک نوشته در پایگاه بیاوریم.

ما همیشه می کوشیم بجای ناله و زاری کردن به جبران آن رخداد و دیگر دشواریهای گذشته و اکنون پردازیم. راه آن نیز جز این نیست که خود را وظیفه دار رساندن صدای پاکدینی به ایرانیان و سپس جهانیان بدانیم و در این راه از هیچ همدستی و کوشش دریغ نداریم.

بخش تاریخ

پرسش پاسخ

هميشه اين در در پيمان باز خواهد بود تا كسانيكه پرسش ميكنند پاسخ دهيم يا بخوانندگان پيمان واگزاريم پاسخ دهند .

*****

پرسش :

ايرانيان پيش از اسلام بجاي جمعه‌ی امروزي چه روزي را تعطيل مي كردند؟

ابوالفتح زنوزي ــ مدير شركت قند آذربايجان شعبه اردبيل

پاسخ :

اين را در شمارهاي پارسال بشرح باز نموده ايم كه بخش كردن زمان بهفته ها و در هر هفته يك روز را عيد شمردن از يادگارهاي جهودان است و از ايشان بديگران رسيده. در ايران هم پيش از اسلام اين رسم خاص جهودان بود كه از زمان هخامنشيان در اين سرزمين نشيمن داشتند. سپس هم ترسايان كه اينان نيز در ايران دسته دسته پيدا شده بودند آن رسم را گرفتند. ولي خود ايرانيان هر ماه را سي روز گرفته هر روزي را با نام ديگري ميخواندند و هرگز دربند هفته و آدينه نبودند تا هنگامي كه اسلام رواج گرفت و اين زمان رسم هفته شماري بهمگي ايرانيان رسيد. اما اينكه ايرانيان باستان كدام روز را دست از كار كشيده بآسايش ميپرداختند گويا جز از عيدها كه پيش مي آمد و از جمله چون نام ماه با نام روز يكي مي شد آن روز را جشن ميگرفتند مثلاً در ماه مهر روز مهر كه ميرسيد آن را جشن مي گرفتند همچنين در آبان ماه روز آبان را و در شهريور ماه روز شهريور را و همچنان در همه‌ی ماهها ـ گويا جز از اين جشنها روز بيكاري و آسايش نداشتند. بعبارت ديگر آنچه ما دانسته ايم در ايران روزي كه جايگير آدينه شود نبوده.
(211718)