پرچم باهماد آزادگان

179 ـ بخشی از گفتار آقاي كسروي در روز يكم آذر

[پرچم :]اين گفتار از پيش نوشته شده ولي روز يكم آذر در جشني كه بوده كوتاه شده اي از آن رانده گرديده. اين بخش را از روي نوشته‌ی نخست مي آوريم ، و از آنچه روز يكـم آذر رانده شده فزونتر مي باشد.

در اينجا سخن ديگري هست و ميخواهم آنرا روشن گردانم. چنانكه ميدانيد كساني مي گويند من دعوي پيغمبري مي كنم. اين سخنيست كه دشمنان ما عنـوان كرده بزبان مردم انداختـه اند. در حاليكـه شما ميدانيـد من تاكنون نامي بروي خود نگزاردم. بلكه بارها از نام پيغمبري بيزاري جستم. اين نام غلطست. زيرا معنايش آنست كه كسي با خدا بگفتگو پردازد و از سوي او پيام آورد ، و چنين چيزي نشدنيست.

از آنسوي آنان پيغمبر كسي را مي گويند كه فرشته از آسمان بنزدش آيد و رود و از سوي خدا دستورها آورد ، و آنكس را با خدا پرده از ميانـه برداشتـه شده هـرچـه خـواست بپـرسد و هـرچـه خـواست بطلبد. بكارهاي نتـوانستني (معجزه) پردازد. شبي نيـز ببراق نشسته بآسمانها رود و با خدا ديدار كنـد. اينست معنايـي كه آنان بپيغمبر ميدهند ، و من از اين چيزها بيكبار ناآگاهم. نه بنزد من فرشته آمده ، و نه مرا با خدا ديداري رفته ، و نه من بكارهاي نتوانستني توانم برخاست.

آري راستست كه من باين كوششها با خواست خدا برخاستم و اين يك شاهراه خداييست كه بروي جهانيان گشاده گرديد ، و اينك داستان را برايتان باز مي گويم. اين تاريخچه تا امروز گفته نشده. ولي امروز بايد گفته شود.

در سال 1307 كه از عدليه بيرون آمده بودم يك دگرگوني در حال خود مي يافتم : از مردم ميرميدم و تنهايي را بهتر مي‌شماردم. سخن كمتر گفته دوست ميداشتم هميشه بانديشه پردازم. در همان روزها سفري بگيلان كردم. چند سال پيش از آن سفري بمازندران كرده و از فيروزكوه تا ساري همه‌ی راه را پياده پيموده ، سپس نيز بهار مازندران را ديده تماشاي بيشه و جنگل بسيار كرده بودم. ولي اين بار بيناكهاي سبز و خرم جنگل در من سخت مي هناييد و آن حال را كه ميداشتم فزونتر مي گردانيد.

بارها از رشت بلاهيجان رفتم و بازگشتم. بارها آن بيناكهاي دلكش را تماشا كردم. اينها بجاي دل‌آسودگي به دل‌شكستيم مي افزود. در ميان راه همه بانديشه فرو رفته با خود مي گفتم : « گيتي» با اين سبزي و خرمي چرا مردم نتوانند در آن خوش زيند؟!. چرا نتوانند با آسايش و خرسندي بسر برند؟!.

چون از گيلان بازگشتم فشار آنحال بيشتر شده بود و ناآسوده ام مي گردانيد. سهشهايم تند گرديده بود كه چون كودكي را در كوچه گريان مي ديدم مرا نيز اشک از ديده ها فرو مي ريخت. از جلو دكان قصاب كه مي گذشتم تو گفتيي گوسفندان با من سخن مي گويند و از ستم آدمي داد مي طلبند. با كسي كه آزردگي مي داشتم چون در خيابان ميديدم ناخواهان بسويش رفته زبان بآمرزش خواهي ميگشادم. روزي از سرچشمه مي گذشتم مردي را ديدم پنجاه شصت گنجشگي را در قفسي جا داده براي فروش بجلوش گزارده. از ديدن آنها پستي آدمي بپيش چشمم آمد. پراهاي كوچكي كه از گوشت ده تاشان بيش از يك شكم سير نگردد چه جاي شكار كردنست؟!. همانجا ايستاده همه را آزاد گردانيـدم. از همان زمانها بود كه از گوشت پرهيـز جستم كه نه تنها نمي توانستم خوردن ، نمي توانستم بويش شنيدن.

با اين بدحالي ماهها گذشت. بارها در اتاق را بروي خود بسته مي نشستم و بسيار مي گريستم. بارها ميخواستم از شهر گريخته بيك كوهي يا جنگلي روم و از بيم رسوايي چشم مي پوشيدم. سرانجام باين هوده رسيدم كه نيرويي مرا برمي انگيزد كه در راه جهان بكوششهايي پردازم.

ولي دشواريهاي سختي را در پيش ديده با خود ميگفتم : اين راه كه من آغاز كنم راه دين خواهد بود. در حاليكه دين در برابر دانشها شكست خورده. دينهايي كه هستند ميانه‌ی آنها با دانشها دوري بسياري هست ، ناسازگاري آشكاري هست. با اينحال چه هوده اي از كوششهاي من تواند بود؟!..

مي گفتم : در زمانيكه دانشكده ها با فراواني در هر گوشه اي سر افراشته و دانشمندان با صدهزارها شمرده ميشوند ، در زمانيكه فلسفه‌ی مادي همچون سيل رو بهمه جا آورده و دلها را بتكان انداخته و هزارها كتاب در بيديني و خداناشناسي بچاپ رسيده ـ در چنين زماني درفش دين افراشتن و بكوششهايي بنام دين برخاستن آيا بچه نتيجه اي تواند رسيد؟!..

در آن روزها رضاشاه بشوند دشمنيهايي كه ملايان با وي كرده در قم و تبريز بآشوب پرداخته بودند ملايان را پراكنده و خود دشمني آشكاري با دين نشان ميداد. شهرباني با همه‌ی توانايي خود مردم را بآشكار گردانيدن بيديني واميداشت. ديگر جاها بماند. در ايران دين خوارترين چيزي شده بود. در بسياري از روزنامه ها دين را از « اوهام و خـرافات» مي‌شماردنـد. انبـوه مـردم بيديني آشكار ميگردانيـدند و براي اين ، بكارهاي پست و ناستوده اي برمي‌خاستند. بسياري از ملايان رخت خود را ديگر گردانيده ببزمهاي رقص و باده خواري مي رفتند. بسياري آشكاره خداناشناسي مي نمودند. در همانروزها مي بود كه ذبيح بهروز شعرهايي در هجو برانگيختگان (پيغمبران) گفته و آنها را بزبان انداخته بود.

اينها هميشه بياد من مي افتاد ، همچون كوه بسيار بزرگي در برابر چشمم هويدا ميگرديد.

آنگاه با خود مي گفتم : دانشها با اين پيشرفت و با اين فيروزي كه بهر رشته از كارهاي زندگاني پرداخته آيا چيزهايي بازمانده كه دين بآنها پردازد؟!.. آيا سخنان ديگري هست كه دين گويد؟!..

اين پرسش چند گاهي ، بلكه چند ماهي ، در انديشه‌ی من مي بود تا پاسخي بآن در ميان داستاني يافتم. چگونگي آنكه آقاي عبدلله نگهبان كه از مردم تهرانست و من در خوزستان با او آشنا گرديده بودم بآمريكا رفته و دو سال در كارخانه هاي اتومبيل سازي فورد كار كرده ، و چون بايران بازگشته بود دفترچه اي در ستايش از آمريكا و از شكوه آنجا بچاپ رسانيده نسخه اي نيز براي من فرستاده بود كه در عدليه آوردند و دادند ، و من آنرا روي ميز دادگاه باز كرده بخواندن پرداختم ، و چون اين جمله ها را خواندم : « در آمريكا وقت قيمت دارد ، مردم فرصت ندارند بيكديگر سلام دهند ، زن و مرد و بزرگ و كوچك شب و روز مي كوشند ، من بچه هاي شش ساله را در خيابانها ميديدم كه روزنامه فروشي ميكنند ...» ، ديدم اينها در ديده‌ی من نكوهش آمريكاست. اينها ميرساند زندگي در آمريكا بسيار دشوار است ، و اين دشواري ميرساند آمريكائيان راه زندگي را گم كرده اند ، وگرنه چرا مردم فرصت سلام دادن ندارند؟!.. چرا زنان در كارخانه ها كار كنند؟!... چرا بچگان شش ساله روزنامه فروشند؟!..

در آنروزها هر كس از آمريكا بازگشتي ره‌آوردش جز ستايش نبودي كه هر كدام كتابي چاپ كردي يا گفتارها در روزنامه ها نوشتي. آن جمله ها درباره‌ی اروپا و آمريكا بزبانها افتاده بود و روزي هزار بار گفته شدي. من بارها آنها را شنيده و اكنـون در شگفت مي بـودم كـه چـرا تـاكنون ايـن معني را از آنها نفهميـده بـودم. با خـود ميگفتـم آميغـي (حقيقتي) باين روشني چرا من تاكنون ندانسته بودم؟!.

در آنروزها در ايران و ديگر كشورهاي نزديك « اروپاگري» در اوج خود مي بود. شرقيان باروپا و آمريكا با ديده‌ی ديگـري نگـريسته و در همـه‌ی اين كشورها تكانـي پديد آمده بود كه خواستشان جـز رسيدن باروپائيان و آمـريكاييان نمي بود. ستونهاي روزنامه ها پر از ستايش اروپا مي گرديد. باروپا و آمريكا نام « دنياي تمدن» ميدادند. اين بمن شگفت مي نمود كه توانم باروپاييان و آمريكائيان ايراد گيرم و آنان را در راه زندگاني گمراه شناسم.

هرچه بود اين داستان مرا واداشت كه بكارهاي غربيان با ديده‌ی داوري نگرم و گمراهيهاي آنان را نيك دريابم. چون در همان روزها بعدليه بازگشته بودم بقانونهاي آن نگريسته ميديدم بسيار بيخردانه است. آن « اصول محاكمات» كه مشيرالدوله از فرانسه (يا از ترجمه‌ی عربي آن) ترجمه كرده و سپس مستشاري از فرانسه براي بازديدن آن آورده شده و با صد آب و تاب و اميد و آرزو بكار گزارده شده بود ، من چون مي نگريستم بسيار بيخردانه مي يافتم و ايرادهاي آشكار در هر بخش آن مي ديدم.

مي بايد بگويم : در اينجا بود كه پاسخ بآن پرسش خود مي يافتم. منكه پرسيده بودم : « آيا در پشت سر دانشها چيزهايي هست كه دين بآنها پردازد؟!» پاسخ مي شنيدم : « در پشت سر دانشها يك رشته آميغهاي بسيار ارجداري هست». پاسخ مي شنيدم : « با بودن همان دانشهاست كه اروپا گمراه گرديده». آنگاه ميديدم پرده از جلو بينش من برداشته شده و اكنون چيزهايي درمي يابم كه در پيشتر نتوانستمي دريافت.

ولي باز راه صاف نگرديده با خود ميگفتم : « اين آميغهاي ارجدار در جاي خود ، ولي چگونه پيش تواند رفت؟.. آيا براي اين كار نيرو درنمي‌بايد؟!.».

باين پرسش نيـز پاسخ يافتـم : « نيـروي آميغها با خـود آنهاست ـ آميغها خود پايندان (ضامن) پيشرفت خود باشند. آميغ پژوهي (يا راستي پرستي) يكي از كارگرترين خيمهاي آدميست. چون آميغهايي پراكنده گرديد پاكدلان و بخردان از هر سو بآنها گروند و در راه پيشرفتش بكوشش و جانفشاني برخيزند. يك راه خدايي بايد از ناتواني آغازد تا خود نيرو و توانائي پديد آورد. يك راه خدايي بنيروي ديگري پشت نتواند داد.» اينها رازهاييست كه تا آنروز نهان مي بود.

باز با خود مي گفتم : « من با اين ناتواني تن ، مگر چند سال زنده خواهم بود كه اين راه را بپايان رسانم ، پدر من در چهل و پنجسالگي درگذشته ، آيا من بيش ازو زندگي خواهم داشت؟!. » يا مي گفتم : « در چنين كار ورجاوندي بايد همه پاك بود و از هوس و دلخواه بيكبار دوري جست. من چگونه دانم كه از هوس و دلخواه بيكبار دور خواهم بود؟!.».

باين پرسشها نيز چنين پاسخ يافتم : « آن نيرويي كه مرا باين راه واميدارد با همه‌ی ناتواني زنده‌ام خواهد داشت تا باياي خود را بپايان رسانم. هم او مرا از هوس و دلخواه دور خواهد داشت».

سه سال بيشتر با اين انديشه ها گذرانيده گامي پيشتر گزارده گامي بازپس ميگشتم ، تا در سال 1311 يكدل و استوار گرديده بكار پرداختم. نخست كتاب آيين را نوشتم كه مي بايد گفت : پيشرو پيمان مي بود ، سپس پيمان را آغاز كردم.

اين بوده راز داستان. اين بوده راز آنكه مي گويم : من باين راه با خواست خدا برخاستم و با راهنمايي هاي او پيش آمدم. خدا پرده از جلو بينش من برداشت.

ميدانم كساني خواهند گفت : دليل اين سخنان چيست؟.. ميگويم : دليلش با خودش مي باشد. اين چگونه تواند بود كه كسي اينهمه چيـزها نويسد و با كيشها درافتد و بهـر زمينه اي درآيد ، و در همه جا گفتـه هايش راست باشد؟!. مگر من نه يكي از اين مردمم ، چشده كه باينهمه آميغها راه يافتم؟!.

اين سخناني كه ما مي گوييم و اين بنيادي كه گزارده ايم ـ اگر دانشمندي از راه دانشها بيايد ، و يا كسي از ديده‌ی شهـريگري (تمـدن) و پيشرفت آدميان نگـرد ، و يا يكي بنام خداشناسي و نيـكوكاري بسنجد ، و يا مردي آسايش جهانيان و سامان زندگاني را خواهد ـ هيچيكي از اينها ايرادي در گفته هاي ما نخواهد يافت و كمي در آنها نخواهد ديد. از هر باره كه آنها را سنجد والاتر از انديشه‌هاي ديگـران خواهد يافت. يك چنين بنيادي بي‌خواست خدا چگونـه توانستي بود؟!.

چيز ديگري را كه مي بايد بشما بگويم آنست كه ما چه در دين و چه درباره‌ی زندگاني و ديگر زمينه ها ، گفتگومان بيش از همه با دانشمندان اروپا و آمريكاست. شما بآن ننگريد كه كساني از پيشروان كيشها و يا از پيروان ايشان در جلو ما مي ايستند و آشوب و هايهوي راه مي اندازند. اينها چيزهاي بسيار كوچكيست. مردان بي ارجي كه جز در پي شكمچراني نيستند و سرمايه شان جز هوچيگري و بيفرهنگي نمي باشد بسيار كوچكتر از آنند كه ما اندوه ايشان خوريم و يا بگفتگويي با ايشان پردازيم.

گفتگوي ما با آن دانشمندانيست كه در پشت تلسكوپ نشسته از اينجا از هزارها فرسنگ راه بحساب گردش اورانوس و نپتون مي پردازند. با مردان ارجمنديست كه در راه پي بردن برازهاي سپهر (طبيعت) يك عمر از كوشش باز نمي ايستند.

ما اين گفتگو با آنان مي كنيم كه آيا در پشت سر اينجهان سترسا (محسوس) كه دانشها مي نمايد جهان ناسترساي ديگري هست؟.. آيا در گردش اين گيتي دست آفريدگاري پديدار است؟. آيا زندگي نبرد است؟!. آيا آدمي كه فلسفه آن را بپايگاه جانوران مي رساند بآن پستيست؟!. در كالبد آدمي جز تن و جان مادي نيروي ديگري بنام روان نيست؟!. آيا گوهري براي شناختن نيك و بد و راست و كج بنام خرد در وي نميباشد؟..

اينها و مانند اينها يك رشته جستارهاي بسيار بزرگيست كه ما بآنها برخاسته ايم و بايد گفتگو را درباره‌ی آنها با دانشمندان بپايان رسانيـم. روي سخـن ما بيش از همـه با ايشانست. خدا را سپاس كه در همـه‌ی اين جستارهـا ما را دليل هاي بسيار استوار ـ دليلهايي همسنگ دانشها ـ در دستست ، و در همه‌ی اينها فيروزي با ما خواهد بود.

ما اگر در ايران مي كوشيم تنها براي ايران نمي كوشيم ـ شما خواهيد ديد كه چون گفته هاي ما بجاهاي ديگر رسد چه هم‌آوازيها از دانشمندان و نيكخواهان جهان ديده خواهد شد ، چه ياوريها از هر سو پديدار خواهد گرديد.

بسخن بيش از اين دامنه نميدهم. من از نام پيغمبر بيزارم. اين نام كه از نخست غلط بوده مردم از آن معناي غلطتري مي فهمند. مرا اگر نامي مي بايد همان واژه‌ی « راهنما» را كه از ديرباز ياران مي نويسند برمي گزينم. هر كسي مرا جز باين نام نخواند.
(پرچم هفتگی شماره‌ی چهارم ، 19 فروردین 1323)

بخش تاریخ

در پيرامون تاريخ آذربايجان (3)

كساني از خوانندگان پيمان مي گويند : « اينكه در ديباچه‌ی بخش دوم تاريخ آذربايجان نام حاجي رسول‌آقا صدقياني و ديگران را برده ايد كار بسيار بجاست. يكدسته جوانمردان از سر و جان گذشته و آن همه زيان و رنج بردند اين خود مايه‌ی خشنودي خداست كه از آنان ياد كرده شود. ولي بهتر است كه نامهاي كربلائي علي مسيو و آقا جعفرآقا گنجه‌ای و آقا ميرزامحمود اسكويي و حاجي رحيم‌آقا بادكوبچي آقا ميرزاحسين واعظ و حاجي اسماعيل‌آقا اميرخيزي و آقا شيخ‌اسماعيل هشترودي و آقاكريم اسكنداني و آقا شيخ علي‌اصغر قره باغي نيز برده شود كه از پيشاهنگان آن راه بودند و مدتها با جان و دل مي كوشيدند. بيچاره شيخ علي‌اصغر دانسته نشد بكجا رفت و چه بلائي بر سرش آمد. آقاي معين الرعايا يكي از كسانيست كه گذشته از كوششهاي چندين ساله دارايي خود را در اين راه از دست داد. زيرا در جنگهاي سال 1326 خانه و حجره‌ی تجارتي او هر دو را تاراج نمودند و آنچه در مدت سالهاي دراز اندوخته بود همه را بردند. پس از همه ياد ميرزاابوالحسن حكيم را بايد كرد كه در روزهاي نخستين اسلاميه بيچاره را گرفتار نموده و به تهمت بابيگري بكشتند. با آنكه بيچاره قرآن در بغل خود داشت و سوگندها خورده از آن تهمت بيزاري مي جست.

كنون كه يادي از آن روزها بميان مي آيد بايد اين نامها را فراموش نساخت. يكي هم ختائيان كه نام برده ايد ايشان در جرگه‌ی مشروطه خواهان نبودند. مگر مقصودتان اشاره بزيانهائي باشد كه در جنگ با روسيان ديدند» (1)

مي گوييم : كسانيكه نام برده ايد برخي از ايشان را در تاريخ نام برده ايم و برخي ديگر را در جاي خود نام خواهيم برد. با اين همه از يادآوري شما خشنوديم. زيرا بسيار كسان با همه‌ی كوششهائي كه كرده و رنجهائي كه برده اند نامهاي ايشان بر زبانها نيفتاده و چه بسا كه ما نيز آنان را نشناسيم. اين تاريخ كه ما مي نگاريم نارساييهاي بسياري را در بر خواهد داشت و اين بر خوانندگان است كه به برداشتن آن نارسايي ها بكوشند و يادآوريها از ما دريغ نگويند.

هرچه هست اين را باور بكنيد كه ما را غرض از نگارش اين تاريخ جز نشان دادن راستيها نيست و همي خواهيم جانبازيها و نيكوكاريها كه كساني نموده اند و دليریهائي كه از فرزندان اين آب و خاك سر زده و هر يكي مايه‌ی سرفرازي ايرانيان مي باشد بتاريكيها نيفتاده و از يادها در نرود و اينكه گاهي نكوهش اين و آن را مي نگاريم از ناچاريست. زيرا در تاريخ بايد بد را بد نوشت و نيك را نيك.

آري كساني از ما خواهند رنجيد ولي چه مي توانيم كرد؟! آيا مي توان پرده بروي راستيها كشيد و از نشاندادن نيك و بد باز ايستاد؟!

درباره‌ی ختائيان چنانكه خودتان مي نگاريد مقصود اشاره بآن گزندها و خانه بر باديهاست كه در داستان جنگ روس و مجاهدان بهره‌ی آن خاندان گرديد. آيا آن همه زيان كه اين خاندان در راه ايرانيگري بردند درخور آن نيست كه در تاريخ ياد كرده شود؟!

(1) : خلاصه‌ی يادآوريهاييست كه دو سه كسي از خوانندگان نموده اند.
(302117)