1ـ
گردن نهادن بزور ، و فروتني نمودن در برابر زورمند ، و همچنين گردن كشيدن بناتوان ، و پاگزاردن بروي افتاده ، در بسياري از ايرانيان طبيعت دوم گرديده.
اين خوي پست در كمتر جايي باندازة ايران رواج دارد. در كشوريكه قرنها استبداد فرمانروا بوده و پادشاهان ستمگر ساية خدا شمرده ميشدند ، در كشوريكه كتابها پر از دستورهاي چاپلوسي و پستيست
(اگر شه گفت هنگام شب است اين[1] ببايد گفت اينك ماه و پروين) چه شگفت كه چنين پستي بيش از اندازه باشد.
(اگر شه گفت هنگام شب است اين[1] ببايد گفت اينك ماه و پروين) چه شگفت كه چنين پستي بيش از اندازه باشد.
بيست سال سررشته داري رضاشاه و ديكتاتوري او سپس افتادن و از ايران رفتنش يك فرصتي بود كه ما بفهميم اين خوي پست چگونه در اين توده ريشه دوانيده. كساني ديروز آن فروتني و پرستش و نيكوبندگيها را مينمودند و امروز برگشته اند و اينگونه بيزاري ازو ميجويند ، و چون اين تلوّن و بوقلمون كاري در آنان طبيعي گرديده شايد خودشان هيچ شگفتي درميان نمي بينند و اين را وظيفة خود مي شمارند كه با هركسي بهنگام زورمندي آن رفتار را كنند و بهنگام افتادگي اين را.
اين خود نكته ايست كه ستمگر هميشه يكتن است. پس چگونه ميتواند يك تودة بيست ميليوني را زبون و زيردست خود گرداند؟. پاسخ آنست كه ستمگر يكتن است ولي ستمگرپرستان هزارها و ده هزارهايند ، و اين پستنهادانند كه گرد او را ميگيرند و به بيست ميليون مردم چيره اش ميگردانند.
من از اين خوي پست ايرانيان دلسوختگيها دارم ، داستانها ديده ام. يكي از چيزهاييكه هميشه مرا غمگين و سرافكنده ميدارد اين خوي ننگين هم ميهنانم مي باشد. شايد كساني اندازة رواج اين خوي پست را ندانند اينست يكداستاني براي گواهي ياد ميكنم.
پنجسال پيش روزي يك پرونده اي ميخواندم ديدم موضوعش اينست. يكمرد بازرگاني كه تا بيست سال پيش در قفقاز بوده چون در آشوبهاي آنجا سرماية خود را از دست داده بايران بازگشته و در تهران بيك داد و ستد كوچكي پرداخته كه با سختي زندگاني خود و خاندانش را اداره ميكرد. اينمرد يكروز نوشابه خورده و مست گرديده و در آنحال مستي و بيخودي در خيابان بيك پيره زني تنه زده ، و آن پير زن فرياد كشيده كه پسر او و مردم ديگر بياريش شتافته اند و با اين مرد مست بنزاع برخاسته اند و در اينهنگام يك پاسباني رسيده و اينمرد را بكلانتري برده و در آنجا سه روز زندان برايش نوشته اند و اين داستان پايان يافته.
ليكن يكي از نزاع كنندگان براي كينه جويي راپورتي بادارة آگاهي فرستاده كه فلان مرد در خيابان درميان تظاهرات مستي ميگفت : « من بالشويك هستم» همين يك راپورت باعث شده كه دوباره مرد بدبخت را بادارة آگاهي كشانيده و از آنجا بدادسرا فرستاده اند و بازرس و بازپرس پروندة بزرگي پديد آورده و آنروز كه من پرونده را ميخواندم نه ماه بود كه متهم بدبخت در زندان مي خوابيد. بازپرس بسه دليل گناه او را مسلم دانسته بود.
1) مدتي در قفقاز مانده است و قفقاز خاك بالشويك است 2) مستي و راستي. چون متهم « من بالشويك هستم» را در حال مستي گفته بايد آنرا باور كرد 3) گواهي گواهان.
روزيكه در دادگاه محاكمه آغاز شده گفتم : اين پرونده آبروي قضاوت را برده است. اين بازپرس دليلهايي كه ياد كرده بيپاتر از آن دليلهاييست كه بگفتة لافونتين ، گرگ براي محكوم كردن بره مي آورد[2]. دليل يكم ماندن در قفقاز است. مگر همة كسانيكه در قفقازند مرام بالشويكي دارند؟.. دليل دوم « مستي و راستي» را ياد كرده. اين يك سخن رندانه ايست. در قضاوت عكس آنست. در قضاوت باقرار يكمست اعتبار نميدهند براي آنكه اختيار زبان او در دست انديشه و خرد نميباشد. يكمست سخنان بيپا بسيار تواند گفت. اما گواهان كه دليل سوم است پرونده را بخوانيد تا ببينيد چيست؟.. بازپرس هركسي را كه در هنگام نزاع حاضر بوده خواسته و استنطاق كرده همگي گفته اند ما چنين سخني از او نشنيديم. حتي آنزن و پسرش كه شاكي اصلي ايشان بوده اند گفته اند : دشنام بسيار ميداد ولي ما حرف بالشويكي نشنيده ايم.
اين گواهيست كه داده شده ولي شما بيشرمي بازپرس را ببينيد كه آنها را وارونه ميگرداند و يكي از دليلها براي ثبوت تهمت ميشمارد.
اين خلاصة دفاعيست كه كرده شد و از خوشبختي آنمرد اين روز اختيار دادگاه در دست يك جوان نيكي (آقاي اميرعلايي) بود كه نترسيد و حكم به بيگناهي او داد كه پس از يازده ماه گرفتاري رها گرديد.
كنون شما اين داستان را نيك انديشيد : چه چيزي آن بازپرس را بچنين سياهكاري واداشته بوده؟.. شايد گمان كنيد كه از شهرباني يا از وزارت عدليه سفارش شده بود ولي ما اينرا جستجو كرديم و سفارشي درميان نبوده. مردك پستنهاد همينكه مي ديده پاي يك دولت زورآوري درميانست بخود وظيفه مي شمارده كه حق و دادگري را فراموش كند و چشم بسته طرف دولت را بگيرد و جز اين خوي پست علت ديگري نداشته. من از خودش پرسيدم. چنين پاسخ داد : مگر ميشد غير از آن رأيي دهم؟!..
2ـ
چندي پيش يكي از آشنايان از تبريز آمده و يك لايحه اي آورده بود در اين زمينه كه بايد رضاشاه محاكمه شود. چند تني مهر و دستينه نهاده فرستاده بودند كه در پرچم بچاپ رسانيم. در دل خود گفتم : ايكاش شما آن شايستگي را داشتيد كه بتوانيد سررشته داران كشور را بمحاكمه كشيد. متأسفانه نداريد. بآورندة لايحه گفتم : رضاشاه گزاشته و رفته و شما ديگر دست باو نداريد كه محاكمه كنيد. ولي كسانيكه سزاوار محاكمه هستند بسيارند. اگر شايستگي داريد آنها را بمحاكمه بخوانيد. گفت : مثلاً كه؟.. گفتم : مثلاً جناب آقاي اسفندياري رئيس دارالشورا.
اين جناب ديروز برضاشاه صد چاپلوسي مينمود. و در جايگاه « رئيس پارلمان» كه از ديدة اهميت پايينتر از پادشاهي نيست مي نشست و خود را « چاكر» ميخواند. هنگاميكه از مجلس هيئتي برگزيده ميخواستند به نزد شاه فرستند چنين ميگفت : « سلامهاي عبيدانه (يا چاكرانة) مارا نيز بخاكپاي همايوني عرضه كنيد».
كنون شما از او بپرسيد : آقا تو كه مشتاق چاكري هستي با رياست مجلس چكار داري؟!. چرا آنرا پذيرفته اي؟!. چاكر كجا و رئيس مجلس كجا؟!. رئيس مجلس نمايندة بيست ميليون توده و خود رئيس قوة مقننه است. چنين كسي نميتواند خود را چاكر گرداند. چنين كاري خود خيانت بتوده و كشور ميباشد. اينجا جاي سرشكستگي و فروتني نيست. جاي سرفرازي و امانت نگه داريست.
درست مانند آنستكه شما بكسي وكالت دهيد كه برود و با طرف شما زانو بزانو نشيند و محاكمه كند. و بادعاهاي او پاسخ دهد و حق شما را نگه دارد ، و او برود و در برابر طرفتان بتواضع و فروتني پردازد و خود را چاكر و عبيد او خواند. و بجاي دفاع از حق شما بدعويهاي او « بلي ، بلي» بگويد و بدينسان حق شما را ضايع و خودتان را سرشكسته و بي آبرو گرداند. آيا چنان كسي گناهكارنيست؟!.. آيا چنان كسي بدخواه نيست؟!.. شما اگر بمحاكمه كشيد اينك اين گناهكار و بدخواه را من بشما نشان ميدهم. گناه اينمرد كمتر از گناه رضاشاه نيست. رضاشاه هرچه كرده با دست اينها كرده ، مشروطه را با دست اينها كشته.
كنون ببينيم آقاي اسفندياري معني مشروطه و مجلس را نميداند؟.. نميداند كه در آن جايگاهي كه (بازور يا از هر راه ديگري) نشسته جايگاه نمايندگي بيست ميليون توده است؟.. نميداند كه رئيس قوة مقننه از پادشاه كه رئيس قوة مجريه است چندان پائينتر نيست؟.. نميداند كه فروتني و چاكري شايستة او نمي باشد و اساساً چنين اختياري را ندارد؟..
بيگمان همة اينها را ميداند. چيزيكه هست كمترين علاقه اي بكشور ، و توده و وظيفه ، و اينگونه چيزها ندارد و او در زندگاني تنها بخوشگذراني خود علاقمند است. تاريخچة زندگاني او را بدست آوريد تا بدانيد هشتاد سال عمر را چگونه بسر داده. در سال 1325[قمري] كه محمد عليميرزا علي اصغرخان اتابك را بتهران خواسته سروزير گردانيد و اتابك با يك جديت به برانداختن مشروطه و مجلس ميكوشيد اينمرد معاون او و يكي از بدخواهان نامي مشروطه بود سپس بعنوان نمايندگي در كميسيون سرحدي به ارومي رفت و چون محمد عليميرزا مجلس را بست او نيز انجمن ارومي را برانداخت.
يازده ماه كه تبريز در جنگ و كشاكش بود و از همه جاي جهان تلگرافها[ي] همدردي ميرسيد اين در آن نزديكي كمترين آشنايي نشان نداد و بلكه در برابر دسته هاي مجاهدان در ارومي يكدسته بنام « فداييان شاه» پديد آورد. آنگاه چنين كسي همينكه محمد عليميرزا برافتاد و استبداد ريشه كن گرديد خود را بميان مشروطه خواهان انداخت و همچون درباريان ديگر جا براي خود درميان نمايندگان و وزيران باز كرد و با تزوير خود را « وجيه المله» گردانيد.
اين نمونه اي از طرز زندگاني اوست و نيك ميرساند كه پابندي بهيچ چيزي ندارد و مشروطه و استبداد براي او يكسانست. بماند آنچه مستر شوستر آمريكايي در كتاب خود ، او را يكي از هواداران سياست دولت استبدادي روس در ايران مي شمارد. ما چون از آن موضوع آگاهي درستي نداريم متعرض نمي شويم و تنها آنچه را كه در آشكار بوده و هركس ديده و شنيده بشمار مي آوريم.
از اين كارها نيز همه چيز را بكنار گزارده تنها داستان اخير (داستان عبيدي و چاكري و پير غلامي را) دنبال ميكنيم. همين يكي بتنهايي بدي با توده و درخور محاكمه است. شما اگر مي توانيد پافشاري نماييد و او را بداوري بخوانيد.[3]
گفت : ما چگونه بخواهيم؟.. او را بكدام دادگاه توانيم كشيد؟.. گفتم : پس رضاشاه را چگونه بمحاكمه ميخواهيد؟.. يكمردمي كه شايستگي دارند كه بدخواهان را بمحاكمه كشانند راهش را نيز پيدا توانند كرد. شما اگر در آرزوي چنان كاري هستيد نخستين گامش اينست كه اين بدخواهان را خوار داريد و در همه جا بد گوييد و نامشان را بزشتي ببريد و گناهانشان را يكايك بمردم بشماريد. باري اين كنيد كه ديگر اين كسان دست اندر كار نباشند و خود را بكناري كشند اين گام نخست كار است.
(پرچم روزانه شماره هاي 131 و 132 ، پنجشنبه 4 و شنبه 6 تيرماه 1321)
[1] : نويسنده اين مصراع را در جاهاي ديگر چنين آورده : اگر شه روز را گويد شبست اين
[2] : داستان گرگ و برة لافونتن نويسندة فرانسوي بسيار شناخته شده است. نك. كتاب در راه سياست.
[3] : در اين هنگام حاج محتشم السلطنة اسفندياري رئيس مجلس سيزدهم بوده و آخرين تصميم مجلس تعيين ده هزار ريال حقوق ماهيانه براي او بوده! (نك. روز شمار تاريخ ، دكتر عاقلي ، ص 240)