پرچم باهماد آزادگان

51 ـ بايـد بـراستيهـا گـردن گـزاشــت

چند روز پيش كسي تلفن كرده بي آنكه خود را بشناساند چنين ميگويد : " آيا ميتوانيم يك جمع ايراني از شما خواهش كنيم كه بيش از اين موضوع شعر را تعقيب نكنيد". گفتم يك جمعي نباشد و يكتن ايراني باشد پيش ما گراميست ولي در اين مورد بهتر است ما از آنان خواهش كنيم كه سخناني را كه با دليل مي نويسيم بپذيرند. ما كه بشاعران دشنام نمي دهيم ، دروغ نمي بنديم ، سخناني را با دليل مي نويسيم ، و اين براي رهايي ايرانيان از اين آلودگيهاست و ما خود هيچ غرضي نداريم. پس آنكسان بگويند كه چرا نمي پذيرند؟!. گفت : سخن شما راست است ولي
 يكدسته هستند كه علاقه بچند شاعري دارند ، و اينست نوشته هاي شما همچون نيشتر در دلهاي ايشان ريش ايجاد ميكند. گفتم : بهتر است بيايند باهم بنشينيم و گفتگو كنيم. با يك تأثر گوشي را گزاشت رفت.

راستي را من متأثر گرديدم. اين چه گرفتاري است دامنگير ايرانيان گرديده؟!. اين چه ناتوانيست كه روانها دچار شده اند؟!.. يك گفتگويي را با دليل چرا نمي توانند پذيرفت؟! يك راهنمايي هاي دلسوزانه چرا در دلها ريش پديد مي آورد؟!.. خدايا باين مردم ببخشاي! خدايا بما ياوري كن!

فريبكاران پستنهادي از بس نام « مفاخر» برده اند ، از بس نوشته هاي فريب آميز شرقشناسان را (كه خود نابودكنندگان شرقند) بگوشها رسانيده اند ، امروز نتيجه آن شده كه ما چون مي گوييم : بيهوده گويي هنر كسي نيست ، مي گوييم : اين شاعران صدها بدآموزي بنظم كشيده اند و آنها را يكايك نشان ميدهيم ، مي گوييم : اين بدآموزيها و مانند اينهاست كه اراده ها را سست ، خردها را بيكاره گردانيده ، چنين سخناني را با دليلهاي آشكار نمي توانند پذيرفت ، و چون پاسخي هم نميتوانند داد اينست يكدسته بسخنان زشت و بي ادبانه برميخيزند و يكدسته بدينسان از در خواهش در مي آيند.

چند روز پيش كسي بنزد من آمده ميگويد : آخر خيام نيكي هايي هم دارد چنان نيست كه همة گفته هايش بد باشد. پس شما چرا آنها را در نظر نمي گيريد؟!. گفتم : شعرهايي كه بنام خيام خوانده ميشود در چند زمينه است :

1ـ ايراد بآفرينش و زباندرازي بآفريدگار جهان و كاستن از ارزش آفرينش.

2ـ دعوت بجبريگري و پافشاري بروي اينكه « بودنيها بوده است» و كوشش سودي ندارد.

3ـ راهنمايي بآنكه بايد دمي را كه هست غنيمت شمرد و بگذشته و آينده پروايي نداشت.

4ـ ستايش از باده و برانگيختن مردم بباده خواري و مستي و بيخودي.

5ـ نشاندادن آنكه اين جهان پياپي در گذر است و بايد بآن اعتمادي ننمود و « بايد با عاريتي زيست».

6ـ توهين بدين اسلام و ريشخند نمودن بوعدة بهشتي كه آن دين بپيروان خود داده و گفتن اينكه آن نسيه است و ما در اينجهان در ميخانه بهشت نقدي داريم.

اينهاست فشارة رباعيات خيام. شما بگوييد كدام يكي نيكست؟! كدام يكي درخور ارزشست؟!. گفت : پس چرا اروپاييها اينهمه ستايش از او ميكنند؟!. گفتم داستان شما داستان آن مرده ساده دلي است كه مي پرسيده : اين راهزنان كه مال مردم را از دستشان مي گيرند پس نمي فهمند كه حرامست؟!.. پس از همة اين سخنان ديدم چنين ميگويد : منكه مانده ام متحير ، نميدانم چه بگويم!

اين نتيجه اي بود كه از آن همه گفتگوها گرفتيم. يك چيزهايي در دلها نشسته و بآساني نميتوانند آنها را بيرون گردانند.

كسانيكه از سخنان ما دربارة خيام و ديگران مي رنجند شايد چنين مي پندارند كه اينها نيز گفته هاييست از جنس گفته هاي ديگران. در ايران نويسندگي براي يك مقصودي نيست. يك نويسنده ميتواند هرچه بانديشه اش رسيد از راست و كج برشتة نوشتن كشد و ديگري هم ميتواند ضد آنرا نويسد و باهم بمجادله پردازند. يكبار هم مي بيني همان نويسنده از سخن خود برگشت و اين بار ضد آنها را نوشت اين شيوه ايست كه نويسندگان دارند.[1]

كساني مي پندارند اين سخنان ما نيز از آنگونه است و اينست گاهي مي بيني بپاسخ نويسي برميخيزند و گاهي درخواست مي نمايند كه ما از سخنان خود بازگرديم. ولي اين يك اشتباهي از ايشانست و ما بايد آنانرا از اشتباه بيرون آوريم :

نخست بايد دانست اين سخنانيكه ما بنام راهنمايي بتوده مي نويسيم سراپا حقايق است و اين نشدنيست كه كسي يك جمله مخالف حقيقت درميان اين سخنان پيدا كند و نشدنيست كه ما از گفته هاي خود بازگرديم. براي آزمايش شما ميتوانيد اين سخنانرا نيك بينديشيد و بجوييد كه آيا ميتوانيد يك چنان جمله اي را پيدا كنيد. اگر يك جمله اي پيدا كرديد ما حاضريم از همة گفته هاي خود درگذريم.

دوم ما اينراه را بهوس نمي پيماييم. من يك نويسنده و اين سخنان براي پر كردن ستونهاي روزنامه نيست. ما با دليل روشن گردانيديم كه علت درماندگي شرقيان و اين زبوني و بدبختي كه گريبانگيرشان گرديده جز نتيجة انديشه هاي پراكنده نمي باشد ، و چاره نيز همينست كه اين انديشه هاي گوناگون از ميان برود اينها را با دليل روشن گردانيديم و اينك بهمان چاره ميكوشيم. اين كوششهاي ما در آن راهست ، و اينست هرگز نخواهيم توانست از سخن خود بازگرديم. هرگز نخواهيم توانست پرواي اين و آن كنيم و از راه خود كنار رويم.

خداوند ما را فيروز گردانيده كه علت درماندگي صد مليونها توده ها را بما بازنموده و راه چاره اش را نيز نشان داده ، و بايد سپاسگزارانه اينراه را بپيماييم و از هيچ رنج و سختي روگردان نباشيم. اين بزرگترين كاري در جهانست كه ما بگردن گرفته ايم. تنها شاعران و گفته هاي آنها نيست. ما با هر كجي و گمراهي ، بهر نامي كه هست در نبرد مي باشيم و بياري خدا همه را از ريشه خواهيم برانداخت.

اين راز كار ماست ، و خود از اين راهست كه بخراباتيان ايراد مي گيريم و كجيهاي آنانرا روشن مي گردانيم وگرنه ما را با فلان شاعر چه كينه اي درميانست؟!.. فلان خيامي يا حافظي را كه صدها سال پيش مرده و از اين جهان درگذشته ما را با آنان چه برخوردي بوده كه دشمني درميان باشــد؟!..

من در گفتارهاي خود انديشة اينها را شرح دادم كه ميگويند جهان هيچ و پوچست ، و بايد بآن ارزش نداد ، و بايد دربند گذشته و آينده نبود ، و بايد تنها درپي خوشي بود. شرح دادم كه اينان عقيدة جبريگري داشته اند و شعرهاشان پر از اينست كه بودنيها بوده است و كوشش سودي ندارد ، اينها را شرح دادم و از شعرهاشان دليل آوردم. كنون شما بگوييد كه با اينها چه بايد كرد؟!.. آيا اين گفته ها بدآموزي نيست؟!.. آيا غيرت و مردانگي را نميكشد؟!. اينها يك توده را پستنهاد و بيدرد بار نمي آورد؟!.. آيا سزاست كه ما ببينيم بدخواهان شرق با يك كوشش و پافشاري بسياري اين بدآموزيهاي زهرآلود را درميان توده هاي شرقي رواج ميدهند و پياپي رباعيهاي خيام و كتاب حافظ را چاپ كرده بدست جوانان ميدهند ، و پياپي گفتارهاي گزافه آميز دربارة اين دو شاعر مي نويسند و مقصودشان جز فريب مردم نيست ـ اينها را ببينيم و خاموش بنشينيم؟!. چنين كاري از ما سزاست؟!..

كساني كه با ما طرف ميشوند يا بايد بگويند : آن دستورهاييكه خيام و حافظ و ديگر خراباتيان در زمينة زندگي ميدهند ـ مثلاً مردم را از تلاش و كوشش باز داشته ميگويند :

برعمل تكيه مكن خواجه كه در روز ازل      تو چه داني قلم صنع بنامت چه نوشت

يا بر كوشندگان و رنجكشان ريشخند نموده چنين ميگويـند :

ما باده ميخوريم و حريفان غم جهان       روزي بقدر همت هركس مقدر است

يا دستگاه آفرينش را باين شگفتي و مغزداري هيچ و پوچ پنداشته ميگويند :

جهان [و] كار جهان جمله هيچ در هيچست        هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق

يا از جستجو و انديشه دربارة رازهاي جهان بازداشته چنين ميگويند :

حديث مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو      كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را

يا از مستي و بيخودي ستايشها[ي] بي اندازه نموده ميگويند :

خوشوقت رند و مست كه دنيا و آخرت       بر باد داد و هيچ غمش بيش و كم نداشت

يا شكيبايي در برابر حوادث را كه جز كار درماندگان و بيدردان نيست ستوده ميگويد :

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند        در اثر صبر نوبت ظفر آيد

اينها و مانند اينها كه بسيار است ـ بگويند : زيان آور نيست و پاية زندگاني را باين دستورهاي آنان گزارند ، و يا اگر اين بدآموزيها را زيانمند ميشناسند در آنحال بايد گفته هاي ما را بيچون و چرا بپذيرند و با ما همراهي نمايند كه اينها را از ميان برداريم. كوتاه مطلب آنكه عقيدة خود را يكرويه گردانند[2] : اگر اين دستورهاي خراباتيگري و اينگونه زندگاني رندي و مستي كه آنان دستور ميدهند نيكست آشكاره بگويند و ما را آگاه گردانند ، اگر بدست در آنحال ديگر چه جايي براي هواداري از آن شاعران باز ميماند؟!.. يك جمله بگويم بايد بدليل گردن گزارند.
(پرچم روزانه شماره هاي 152 و 153 ، پنجشنبه 1 و شنبه 3 مرداد ماه 1321)
[1] : يك نمونه از آنان نويسندة نامداري است كه پياپي از حالي بحال ديگر در مي آمده :

نخست نوشته هايش رنگ بيديني داشته ، پس از چندي به ماديگري تاخته از اسلام هواداري كرده و صوفيگري را باورهايي دانسته كه مردمان را به « ذلت و نكبت و اسارت سوق» مي دهد. زماني ديگر اشراف و توانگران را نكوهيده و هواداري از سوسياليزم نموده. (تو گويي اين او نبوده كه به ماديگري كه پاية سوسياليزم است مي تاخته)

هنگاميكه كسروي به پيروي چشم و گوش بستة شرقيان از اروپاييان (اروپاييگري) خرده مي گرفت (1311) ، او كه خود سالها پيش از آن به « تمدن جديد» تاخته آن را « نه تنها براي آدميان سعادت آميز» ندانسته « بلكه ماية هلاكت و بدبختي» شمرده بود ، در روزنامة « شفق سرخ» پياپي گفتارهايي در نكوهش انديشة كسروي نوشت و از اينكه از « تمدن جديد» انتقاد شده انتقاد كرده و در روزگاري كه يك نسبت « بلشويكي» يا « مخالفت با ارادة اعليحضرت» (رضاشاه) مي توانست زندگي كسي را دگرگون و تباه سازد ، در يكي از آنها حتا قلم خود را بدينسان بكار گرفته : " اينها مطالب كارل ماركس است ... شما با اين مقاله هاي خود زحمتهاي چند سالة اعليحضرت را هدر مي گردانيد". ليكن با پاسخهايي كه او (همچون دو منتقد ديگر) دريافت ، زبان دركشيده خاموش گرديد.

با آنكه زماني قلم و روزنامه اش را در راه جمهوري خواهي رضاشاه ، زماني ديگر بشوراندن مردم براي بازگردانيدن او از رودهن (كه به حال قهر به آنجا رفته بود) و سپس در راه برچيده شدن پادشاهي قاجار و بتخت نشستن رضاشاه بكار برد و سرانجام در جرگة پيرامونيان نزديك او درآمد و به همة كارهايي كه او كرد همچون برداشتن چادر ، گذاشتن قانون لباس متحدالشكل ، برچيدن محكمه هاي شرعي و برپايي دادگستري و دفترهاي اسناد رسمي و برپا كردن مدرسه ها و دانشكده ها و حتا آنها كه مي خواست بكند و نشد (همچون اصلاح خط) مهر تأييد زد (كه همگي ميدان را از ملايان مي گرفت و دشمني سخت ايشان را برمي انگيخت) و شش هفت دوره نمايندة مجلس گرديده زماني نيز رياست « ادارة سانسور» را بعهده داشت ، با اينهمه او نخستين نماينده اي است كه پس از برافتادن رضاشاه ، توگويي تاكنون در آن دستگاه كاره اي نبوده يا از ديكتاتوري ناخشنود بوده و مي خواسته استعفا دهد و تنها از بيم مرگ بوده كه بر سر كار مانده ، بيكبار لبهاي خود را پاك كرده با يك چرخش ناگهاني شگفت آوري در مجلس سخن از جواهرات سلطنتي راند و اينكه بايد مراقب بود شاه آنها را نبرده باشد.

داستان در اينجا پايان نيافت و نكوهشها و سرزنشهاي او از رضاشاه در نوشته هايي كه به روزنامه ها مي فرستاد براي پاك كردن گذشتة خود و « وجيه المله» شدن ادامه داشت تا اينكه حزبي را بنياد گذاشته پس از زمان درازي بدگويي از پدر ، اينبار به دربار پسر (محمدرضاشاه) نزديك گرديد و حتا در آشوب 17 آذر 21 همدست او بود.
بدنبال همان شگرد وجيه المله شدن كه در آن روزگار عليه رضاشاه سخن گفتن و به بدخواهان او (همچون ملايان) نزديك شدن و هوادار درآمدن بود كه در مجلس چهاردهم با باهماد آزادگان كه با شيعيگري نبرد سختي مي كرد ، طرف گرديده بدينسان از شيعيگري هواداري نمود :


" مذهب جعفري مذهب رسمي است و قانون اساسي هم آن را تصريح نموده است. عدة پيروان اين مذهب هم در دنيا زياد است. حالا يك عده اي پيدا شده اند كه بر ضد اين مذهب چيز مي نويسند و انتشاراتي مي دهند. تمام اينها علايم آنارشي و هرج و مرج است. بايد ما بدانيم كه آيا نبايد اين روح تمرد و عصياني كه در همه چيز پيدا شده ، بمأمور دولت يك كاميون قند مي دهند كه بفرستد مازندران مي برد بازار مي فروشد ، خاتمه داد؟"

كسروي كه سخنران يا همان نويسندة نامدار را بخوبي مي شناخت در پاسخ مي گويد :

" شما نوشته هاي ما را خوانده ايد يا نه؟.. اگر خوانده ايد آخر ما سخناني گفته و دليلهاي بسيار آورده ايم. آيا شما بآنها چه پاسخ مي دهيد؟!. در برابر دليل بايد پاسخ داد. اگر نخوانده ايد پس اين چه داوري ايست كه مي كنيد؟!. با اين رفتار چه جدايي ميانة شما ... با ملايانست؟!.. ملايان همين رفتار را در برابر دانشها و انديشه هاي نوين اروپايي مي كردند. آنان نيز ناخوانده و نادانسته دشمني مي نمودند."

در همانجا سخنران جز مذهب جعفري ، پشتش را به « ادبيات» و صوفيگري نيز تكيه داده در برابر كوششهاي باهماد آزادگان نهايت هوچيگري را بكار مي برده : نخست از حافظ و سعدي ستايشها كرده و سپس دربارة مولوي گفته :

" مولوي كتابي دارد كه حقيقتاً در دنيا كتابي به آن بزرگي شايد نيست". توگويي اين هماني نبوده كه در زمانيكه هنوز آزادي و آزادگي خفه نگرديده بود و انديشه ها هنوز درخشش جنبش مشروطه را داشت دربارة صوفيگري چنين نوشته بود : مردمان را به « ذلت و نكبت و اسارت سوق» مي دهد.

كسروي در پاسخ چنين مي آورد :

" داستان بسيار شگفتيست : كتاب مولوي از آغاز تا انجام دربارة « وحدت وجود» و بافندگيهاي صوفيگريست. من نمي دانم آيا آقاي ... هوادار صوفيان شده؟!. آيا مي خواهد مردم را بصوفيگري بخواند؟! اگر صوفيگري خوبست پس چرا خود آقاي ... نپذيرفته ؟!. بيست سال پيش كه آقاي ... بتهران آمد جز رخت تن خود نداشت. ولي اكنون داراي همه چيز مي باشد. ما نيز كار نمي داريم. ولي مي گوييم : پس چرا درويشي ننموده و با همان بيچيزي نساخته است؟!. پس مرگ خوبست ليكن براي همسايه؟!. "

(اين تنها او نيست ، بسياري از توانگران خود را هوادار صوفيگري مي نمايانند. از ايشان نيز همين را توان پرسيد.)

در دنبال آن مي افزايد :

" دربارة كيش شيعي نيز همين پرسش را مي كنيم : آيا آقاي ... شيعي است؟! نماز مي گزارد؟!. روزه مي گيرد؟!. زيارت عاشورا با صد لعن مي خواند؟!. براي ملايان نجف پول مي فرستد؟!. ... "


سپس در نامة سرگشاده اي به نخست وزير آن دوره (بيات) همين موضوع را دنبال كرده از سخنران ياد شده مي خواهد بجاي هايهوي براه انداختن اكنون كه او قلم توانايي نيز دارد ، ايرادهايش را بنويسد تا همگان بدانند ... دريغ از يك صفحه پاسخ از اين قلم توانا !

اين روزنامه نويس نمونه ايست از كساني كه كسروي در « محاكمات مختاري» دربارة جو سازيهاشان عليه رضاشاه پهلوي از دورويي هاشان ياد مي كند.

پس از آن چرخشها ، در حكومت محمدرضاشاه به سفيري و يك بار به وزيري رسيد و كوتاه زماني پس از آغاز بكار مجلس سنا تا سال 57 همچنان سناتور بود و سخنرانيهاي بسيار چاپلوسانه اي از او دربارة پهلوي دوم نيز در دست هست. در اواخر حكومت شاه سرانجام ستايشگريهايش را با عنوان « پنجاه و پنج سال» بروية كتاب درآورد.

با همة گرفتاريهاي سياسي كه داشت ، هوس نويسندگي دست از گريبانش برنداشته و رمان عشقي نوشتن و به ستايش نويسي از « ادبيات» پرداختن را پيشة ديگري براي خود گرفته بود. با آنكه رماننويسي جز بيهوده كاري نيست ، در همان كار بيهوده نيز اين نكرده كه مرز شناخته و پردة شرم نگاه دارد. همانها را كساني كه خوانده اند ، نشانة بي پروايي به اخلاقيات شمرده اند. در ستايش نويسي هايش به « ادبيات» جز خيام و حافظ خراباتي ، سخنانش را دربارة صوفيگري فراموش كرده در نوشته هايش ( از جمله در « راهنماي كتاب») خواندن « متون صوفيه» را سودمند دانسته به ستايش از صوفياني همچون شمس و عطار نيز مي پردازد! اينگونه گفتارنويسيها رويهمرفته كوشش دامنه داري براي زنده گردانيدن انديشه هاي پست زمان مغول و خود دنباله روي از سياست شرقشناسي ادوارد براون ها و همدستان ايشان همچون فروغيها و حكمتهاست كه مي خواستند شرقيان سرگرم انديشه هاي پست كهن باشند و از انديشة كشور و پيشرفت بازمانند (به گفتار شمارة 18 و پانوشتة آن در همين پايگاه نگاه كنيد).

در كتاب ديگري كه در آخرهاي زمان محمدرضاشاه نوشته و نام خود را پوشيده داشته ، تو گويي اين او نبود كه به هواداري از شيعيگري در مجلس به باهماد آزادگان تاخته بود ، اين هنگام بيكبار بازگشته ، خود باورهاي شيعيان را نكوهيده انتقاد مي كند!

چنين بوقلمون صفتي در كتاب ديگرش اينبار خرده گيري به اسلام و محمد پاكمرد عرب را سرماية كار خود گردانيده :

با آنكه در آنجا هم نام خود را آشكار نساخته و مي توانسته آنچه در انديشه دارد آزادانه برشتة نوشتن كشد ولي انديشة آشكاري ازو برداشت نمي شود :

گاهي يك مسلمان روشن انديش است زماني ديگر به هستي آفريدگار و برانگيختگي نيز باوري ندارد.

اين بيگفتگوست كه خدايي كه حاخامان و كشيشان و ملايان مي نمايند پذيرفتني نيست. همچنان ديني كه ايشان مي نمايند سراسر زيانمند است و خرد از آن بيزارست. بهتر بگوييم : آنچه ايشان مي نمايند خود بيدينيست. اين گناه پيشوايان كيشهاست كه امروز دينهاي سراسر آلودة كهن را برخ جهانيان مي كشند.

ليكن دستاويز بدگماني او به هستي آفريدگار متأسفانه نه پندارهاي كيشها در اين باره بلكه موضوعات مغزفرساي فلسفه است. پس از آنكه سستي باور (بلكه ناباوريش) را به آفريدگار هويدا ميگرداند اينبار به برانگيختگي ريشخند كرده چنين وامي نمايد كه آفريدگار از اين انديشة خود نتيجة دلخواسته را نگرفته و اگر خواستار نتيجة « مطلوب» بود بايد « راه مطمئن ديگري» را (كه او از زبان يك « شخص واقع بين» پيشنهاد مي كند!) در پيش مي گرفت. دربارة دين نيز به زيانهاي اسلام امروزي و اينكه اكنون زمانش گذشته و مسلمانان از عقب افتاده ترين مردمان جهانند كاري ندارد بلكه سراسر كتاب تاخت به محمد و كارهاي اوست و مستنداتش نيز بيشتر كتابهاي بيپاي حديث است.


به گفتة خود مي كوشد « كارخانة معجزه سازي مسلمانان» دربارة بنيادگزار اسلام ، قرآن ، فرشتگان و آفريدگار را ويران سازد. همچنين روشن ميدارد كه قرآن نه آنچنانكه مسلمانان فهميده اند ، خدا بدستياري جبرئيل از آسمان بزمين فرستاده بلكه آن جز تراوشهاي انديشة محمد نيست. به اين سخنان اخير ايرادي نيست. آنچه جاي ايرادست آنكه به گوهر دين (و اسلام) نرسيده و آن را همپاية قانونگزاري و فلسفه مي شمارد.

بايد دانست كه « در دين كسي را جز آفريدگار جايگاهي نيست». پيروان كيشها (دينهاي امروزي) چه شيعيان ، چه مسيحيان و ديگران اين معني را ندانسته بلكه دين را حاشيه اي بر زندگاني شناخته اند كه در آن آفريدگار همچون پادشاه خودكامه اي مي باشد كه « گرامي داشتگاني» دارد و بايد پياپي يادشان كنند و پيرايه هايي از معجزه و شگفت كاريها به ايشان بندند و بارگاهها برايشان برافرازند و بزيارت آنها شتابند تا دل خدا بر پيروان نرم گردد و بهشت را از آنها دريغ ندارد. اينست مي بينيم در نزد ايشان ، دين جز زيارت بارگاه « گرامي داشتگان آفريدگار» و دل پر از يادشان داشتن و ميانجي گردانيدن آنها براي پاك شدن از گناهان نيست ، زندگاني هر حالي يافت يافته. ديده مي شود گوهر دين كه « زيستن به آئين خرد» ، جلوگيري از گمراهيها و پراكندگيهاست و خود براي رستگاري آدميان بنياد يافته ، و بايد سازگار و همدوش با دانشها به بهره مند گردانيدن مردمان از آسايش و زندگاني بيانجامد به انديشة پيروان كيشها راه ندارد.

دينهاي خدايي ـ اسلام ، دين زردشت يا دين مسيح ـ همه در روزگار خود با بت پرستي روبرو گرديده و با كوششهاي ارجداري آن را برانداخته اند. ارج دينها (پيش از آنكه زمانشان گذرد و به آلودگيها دچار گردند) هنگامي روشن مي گردد كه كسي نادانيها و دژآگاهيهاي بت پرستي را نيك شناسد و زيانهايي را كه از رهگذر آن بهرة آدميان مي گرديده بداند.

در حاليكه نويسنده جدايي چنداني ميان بت پرستي و يكتاپرستي نمي گذارد و چون هر دو « قائل به مؤثري در عالم» بوده اند نزد او هر دوي اينها از « ديانات» بشمارست! در آن كتاب لغزشهاي عمده اي ديده مي شود ـ كه ديگراني نيز دچارش بوده اند و اينست به گرانمايگي « دين» پي نبرده و آن را در منصفانه ترين داوري بپاي قانون و فلسفه برده اند ـ بدينسان :

يكم ، چون مسيح در جواني و با ستمديدگي كشته شد و پس از او مسيحيان دو سه قرن رنجهاي بسيار كشيدند و شكنجه ها ديده كشته ها دادند تا توانستند رفته رفته به آن دين پيشرفت دهند ، برخي از تاريخ نويسان غربي چنين وانموده اند كه بنيادگزار اسلام نيز ـ اگر براستي برانگيخته بوده ـ مي بايست همان شيوه را بكار مي بست و اينست دست به شمشير بردن محمد را گناهي برو شمرده اند. نويسنده از ايشان پيروي كرده و در سراسر كتاب بارها اين را خرده اي به اسلام شمارده.


دوم ، چون عاميان مي پندارند كه آفريدگار يك برانگيخته را « بيكبار به همة راهنماييها و دستورها» آگاه مي گرداند ، او نيز از قرآن و رفتار محمد همين انتظار را دارد نمي تواند بپذيرد كه يك برانگيخته راه را گام بگام دريافته مي پيمايد حتا ممكنست به آزمايشهايي برخيزد و از آنها تجربه آموزد و كارش را اصلاح گرداند و آنگاه بايد به زمينه سازيهايي بپردازد. از اينجاست كه به تفاوت آيه هاي مكي و مدني پرداخته و از اينكه برخي ناسازگاريها درميان آنهاست خرده هاي پياپي مي گيرد.

سوم ، به گوهر يك دين كه پاك گردانيدن آدميان از خويهاي پست و نادرستيها و ياد دادن آدميگري به آنهاست پروا ندارد و اينست كتاب بيشتر به پيشآمدهاي بي ارج رو مي آورد و آنها را دستماية خرده گيري مي گرداند.

ارج اسلام از اين نبوده كه برانگيخته اي همچون محمد داشته. ارج را آموزاكهاي (تعليمات) او دارد ، و جايگاهي كه او دارد از آنست كه در راه اين گفته ها و آموخته ها كوشيده. از آنست كه در اينراه رنج برده و از جان گذشته ، از آنست كه يك راه رستگاري بروي مردمان گشاده.

شيوه اي كه براي مثال توماس كارلايل در شرح زندگاني محمد در كتابش پيش گرفته نيز از چنين ديدگاهيست. از اينباره او هم آسايش جهانيان را بديده داشته و محمد و كوششهايش را در سنجش با اين نكته ستوده. اگر از اين ديده به رخدادها ننگريم و همچون نويسندة يادشده اسلام را به زندگاني محمد يا به پندارهاي مسلمانان دربارة او و دشواريهايي كه در قرآن هست محدود كنيم اصل را كنار نهاده به فرع پرداخته ايم.

چهارم ، در گفتگو از كارهاي محمد و اينكه رشته اي از آنها جاي ايراد دارد چنان سخن ميگويد كه تو گويي ياران او همه نافهم و بيزبان و يا برده و پيرو بيچون و چراي او بوده اند و اينست هر كاري او مي كرده كسي از ايشان ايراد گرفتن نمي يارسته. اين شگفت كه در جاهايي از كتاب نمونه هايي از سرپيچي و ستيز ايشان با محمد نيز مي آورد.

امروز نه تنها اسلام بلكه ديگر دينها نيز چون زمانشان گذشته در ديده ها خوار مي نمايد. اينست زخم زبان به قرآن و محمد و آفريدگار سرماية كساني گرديده كه مي خواهند اسلام را از اين راه بشناسانند و اينگونه زباندرازيها را نبرد با خرافات قلمداد كنند. سوسياليستها نيز همين كار را كردند و صد سال كمابيش به ريشخند دينها و ناسزاگويي پرداختند و نتيجه اش را همه مي دانيم.

كساني اگر جلوگيري از زيان يك انديشه را مي خواهند راه آن جز اين نيست كه سخناني والاتر از آن برانند و دليلها به بيپايي و زيانمنديش بياورند. آنچه هرگز راه بجايي نخواهد برد ريشخند و زخم زبانست.
با آنكه نويسنده در كتاب نامبرده براي هر گفتة خود دليلهايي ياد كرده به « تعليل» پرداخته ـ از يكسو عرب بدوي را دمدمي و ناپايدار در باورهاي خود شناسانده و از سوي ديگر چند بار از اينكه محمد تنها و بيكس ، جان بر كف گرفته سخت پافشارانه و استوار با گمراهيهاي ايشان به نبردي بزرگ برخاسته شگفتي از خود مي نمايد و از اينباره حتا لنين « قويترين مرد قرن بيستم» را همپاي او نمي شمارد ـ با اينهمه از كنار پايداري و پافشاري بيمانند محمد به آساني مي گذرد و چنان كوشش بيهمتايي هرگز پرسشي در او برنمي انگيزد : نمي تواند آنهمه رنج كشيدنها و تاب آوردن ها را از سر پيمان محمد با آفريدگار بهر رستگاري مردمان ببيند. از ديدة او انگيزة اينها بخشي از هوش سرشار و بخشي ديگر از عقده هاي زمان كودكي است. شگفت تر اينكه بجاي نتيجه گرفتن از اين مقدمة خود ، نه تنها برانگيختگي را بلكه آفرينش و آفريدگار را نيز بيپا مي پندارد.


همين كتاب خود نشانة آشفتگي انديشه هاي نويسنده است. خواننده بنيكي در مي يابد كه انديشة او دربارة دين اسلام نااستوار است : سراسر كتاب خرده گيري به قرآن و كارهاي محمد است ، ولي در پايان كتاب در چند پاراگراف از اينكه اسلام عربهاي دژآگاه و متجاوز به يكديگر را متحد كرد و با گزاردن « قانونهايي» ريشة جنگهاي ايلي را در آنجا خشكاند و امنيت را به عربستان آورد ناچار گرديده آنرا مي ستايد.

در آخرين كار نويسندگيش پس از برافتادن محمدرضاشاه علتهاي برافتادن او را با سرزنش از او و پيرامونيانش شرح مي دهد : همان نيكيهايي كه در ستايشگريهايش به شاه بسته بود ، در اين نوشته بي آنكه شرمي بخود راه دهد همه را از او باز ستانده.
(با ياري از نوشته هاي آقايان عبدالله شهبازي و بهرام چوبينه و دفتر يكم آذر 1323) ـ پايگاه
[2] : بيشتري از خرده گيران راه رندي مي پيمايند و انديشة خود را يكرويه (روشن و بي ابهام) نمي گردانند. يك سخن كلي مي گويند و آن را خرده گيري مي شمارند : " در ادبيات وارد نبوده" ، " نوشته هايش بزيان ادبيات ما سرآمده" ، " دربارة مسائل ساده انگارانه سخن گفته" ، " تعصب بسياري بخرج مي داده و آنچه را مي انديشيده آية منزل مي دانسته و از آن باز نمي گشته" ، " برخي اشتباهاتش بكنار حرفهاي خوب هم دارد" ... اينهاست نمونه هايي از شيوة خرده گيري انديشمندان و روشن انديشان ما !.

يكي بپرسد شما كه در ادبيات وارديد بگوييد : 1ـ آيا اين شعرها و مانندگان آنها براي يك توده زيانمند است يا نه؟ 2ـ اگر آنها را زيانمند مي دانيد هواداري از آنها چه معنايي دارد؟

كدام نوشته هايش بزيان ادبيات سرآمده؟ از كدام « ادبيات» سخن مي رانيد ـ « ادبياتي» كه براي گيج گردانيدن و بيكاره گردانيدن جوانان برنامه ريزي شده؟ با اينهمه تأكيد كه او در هر چند گفتاري يكبار بزبان آورده كه ايرادهاي خود را بنويسيد ، شما كه همدورة او بوديد چرا ده سال پس از درگذشتش يك رشته سخنان كلي و ناروشن مي نويسيد؟ مگر در زمان او قلمهاتان را گرفته بودند؟ شما در آن روزگاري كه صدها بدخواهش منتظر يك پاسخ خردپسند به او بودند ـ كه اگر كسي مي توانست قهرمان مي گرديد ـ دست به قلم نبرديد و ده سال كه از مرگ او گذشت بياد پاسخگويي افتاديد؟!

از آن يكي كه برتري فروشي را پيشة خود كرده بپرسيد : گرفتيم ساده انگار بوده ، شما كه نيستيد و غم توده مي خوريد چرا راه حل « واقع بينانه» ارائه نمي دهيد؟ آيا بايد ده بيست تا ايسم را رديف هم مي كرد و چندان پيچيده مي نوشت كه بسختي فهميده مي شد و آنگاه بود كه نوشته اش ساده انگارانه نمي نمود؟ آنگاه بود كه « نهايت» حكمت و تدبير بشمار مي آمد؟

آن ديگر خرده گيريها هم همين سان را دارد و هيچيك به مطلب نزديك نشده ، از آن دور مي خواهند خودي بنمايند كه ما هم مي دانيم و اينچنين نيست كه همة سخنانش درست باشد و ايرادهايي هم « البته» دارد.

در هر حال نويسنده پافشاري دارد كه سخنانش را نيك خوانده نيك بينديشند و آنگاه اگر ايرادي ديدند بروشني (نه با گنگي ، نه با كلي گويي) بگويند. آيا اين انتظار بيجاييست؟!