1ـ
در ايران كسان بسياري هستند كه هيچ كوششي در راه توده و كشور نميكنند و از علاقه مندي بكشور و توده تنها بآن بس ميكنند كه در اين مجلس و آن مجلس گله كنند ، و از حال مردم بد گويند و از كمي خواروبار و گراني نرخها و نزديك شدن جنگ و مانند اينها سخن رانده تأسف نمايند و بهمين كار اكتفا كنند. دستة انبوهي از مردم اينحال را دارند و با اين غفلت و ناداني روزگار بسر ميدهند ، و اين نميدانند كه وظايفي در گردن دارند و يك مردي چنانكه بايد مقيد بخاندان خود باشد و آسايش زن و فرزندان خود را فراهم گرداند بايد مقيد بكشور و تودة خود نيز باشد و آزادي و آبادي كشور و آسايش و خرسندي توده را آرزوي خود شناخته در راه آن كوششهايي كند. بخصوص
هنگاميكه روزهاي سختي براي كشور پيش مي آيد ، و بخصوص هنگاميكه يكدسته اي بكوششهايي پرداخته اند كه بايد با آنان همدستي نمايد. اين نميدانند كه يك چنين واجب نيز بگردن ايشان است كه اگر انجام ندهند در اينجهان پست و بدنام و در آنجهان نزد خداي بزرگ شرمنده و گرفتار خواهند بود.
هنگاميكه روزهاي سختي براي كشور پيش مي آيد ، و بخصوص هنگاميكه يكدسته اي بكوششهايي پرداخته اند كه بايد با آنان همدستي نمايد. اين نميدانند كه يك چنين واجب نيز بگردن ايشان است كه اگر انجام ندهند در اينجهان پست و بدنام و در آنجهان نزد خداي بزرگ شرمنده و گرفتار خواهند بود.
آري دستة انبوهي از مردم گرفتار اين غفلت و ناداني هستند و بسيار شگفت است كه گمان هيچ تقصيري بخود نمي برند و با يك پيشاني باز با آدم روبرو مي شوند. بلكه در دلهاي خود ما را كه بچنين كوششي برخاسته ايم مورد نكوهش مي سازند. اين يك نمونة ديگريست كه اينان معني زندگي را نمي دانند و در چهل سالگي و پنجاه سالگي فهم و ماية كودكان را دارند ، بلكه اگر پرده پوشي ننمايم اينان ارزش آدميگري را از دست داده خود را همپاية چهارپايان گردانيده اند. اين شيوة زندگاني چهارپايانست كه سر پايين انداخته مي خورند و مي نوشند و مي خوابند و كام مي گزارند و در انديشة هيچي نبوده سرنوشت خود را حواله بحوادث مي نمايند.
جاي بسيار افسوسست كه چنين انحطاطي رخ داده ، و افسوس آورتر از اين آنستكه كساني باين اندازه هم بس نكرده نه تنها خود بكوششي نمي پردازند و بكوششهاي ما همراهي نمي نمايند باين تلاشهاي ما نيز رشك مي برند و كينة ما را در دل جا ميدهند ، و برخي از آنان از آزار و كارشكني هم باز نمي ايستند و هر كجا كسي را از همراهان ما پيدا كردند خنجر زبان را تيز كرده همچون كژدم كه از نيش زدن لذت مي برد زخمهاي پياپي مي زنند. گاهي نيز سالوسانه بنزد من مي آيند و بنام دلسوزي زبان بشماتت باز ميكنند و با اين رفتار پست دلهاي خود را از رشك و كينه تهي ميگردانند.
چند روز پيش يكي بنزد من آمده ميگويد : "بسيار لاغر شده ايد" ميگويم : من از نخست لاغر بودم و اين چند روزه هم بيخوابيها لاغرترم گردانيده ميگويد : « نه! ... اصلاً شما زحمت بيهوده ميكشيد. اين مردم كه نخواهند شد ...» از اين جمله مقصودش را دريافتم و جلوش را گرفته گفتم : شما با مردم چكار داريد؟! ... از خودتان گفتگو كنيد ... خودتان آيا مي شويد يا نه؟! ... ما راه اصلاح را آن ميدانيم كه هر كسي نخست بخود پردازد. آيا تو خودت ميخواهي نيك شوي يا نه؟! ما اكنون در مرحلة پيراستن انديشه ها مي باشيم و ميخواهيم نخست باين پراكندگيها چاره كنيم و اينست يكرشته حقايقي را با دليلهاي روشن انتشار ميدهيم كه در دلها جاي گيرد و جانشين آن پندارهاي پوچ و پراكنده گردد ـ بگو ببينم تو خودت اين حقايق را پذيرفته اي يا نه؟! ... از خودت گفتگو كن ... از آنسوي تو از كجا ميگويي اينمردم نميشوند؟! ... چه دليلي باين گفته خود داري ؟! ... تاكنون كه آزمود كه ديد نشد؟! ... از هزار سال باينطرف در ايران كدام دسته اي براي اصلاح برخاسته اند؟! ... كدام كوششهايي در اين باره بكار برده اند؟! ...
نگزاشت سخن من بپايان رسد و گفت : "خود شما نه سالست ميكوشيد ، چه نتيجه برده ايد؟! ..." گفتم : چه نتيجه اي ميخواستي ببريم؟! ... شما نتيجه را معني كنيد. ما نه سالست ميكوشيم و از كوششهاي خود هم نتيجه برداشته ايم. ما با سوزن كوه ميكَنيم. ما در ميان چهارده كيش و چند مسلك و چند بدآموزي ايستاده مي گوييم : بايد همة اينها از دلها بيرون رود و حقايق جاي آنها را گيرد و تاكنون آن توانسته ايم كه آواز خود را بگوش ده ها هزار و صدها هزار كسان برسانيم و هزاران كسانرا با خود همراه گردانيم. آيا اين نتيجه نيست؟! ... اينكه چنين كوششي در برابر صدها فشار و كارشكني و دشمني پايداري نموده و از ميان نرفته خود يك فيروزي بزرگي ميباشد. شما اگر يك مرد بافهمي هستيد و غرضي در دل نداريد ، ببينيد ديگران در راه پيشرفت مقاصد خود (مقاصديكه در برابر انديشه هاي ما بسيار بي ارزش است) چه تلاشها بكار مي برند و چه جانفشانيها مي نمايند. بيست و سي سال ميكوشند و ميليونها جوان را بكشتن ميدهند و باز نوميد نميگردند. شما ميگوييد ما چون در نه سال بهمة مقاصد خود دست نيافته ايم اينرا دليل نافيروزي شماريم و با شما هم آواز گرديده بگوييم « اينمردم نميشوند!». ولي اين يك چشمداشت بسيار بيخردانه ايست كه از ما ميكنيد. بخصوص كه ما نيك ميدانيم اين سخنان از دلهاي پاك برنميخيزد و آنچه شما و ديگران را باين گفته و مانندش واميدارد جز رشكِ پليد و خودخواهي و ناداني نيست اينها را گفته با تحقير از پيش خود دورش راندم.
2ـ
كساني از آنان از مجادله لذت مي برند و پافشاري دارند كه بر سر هر گفتگويي بحث و جدل پيش آورند. تاكنون بارها گفته ايم ، خدا بآدمي خرد داده تا هر سخني كه شنيد بداوري آن سپارد و اگر براست يافت بيدرنگ بپذيرد ، بارها گفته ايم : اين پراكندگي انديشه ها كه شما گرفتارش هستيد چاره اي جز اين ندارد كه حقايقي بيرون آيد و اين پندارهاي پراكنده از ميان رود و شما اگر رستگاري ميخواهيد بايد از پذيرفتن حقايق سر باز نزنيد ، بارها گفته ايم مجادله و پيكار هيچ نتيجه اي ندارد و جز نشان ناداني يك كسي نتواند بود ـ با اينحال گروهي بجاي آنكه سخنان ما را نيك بينديشند و داوري كنند و اگر پرسشي پيدا كردند بنويسند و اگر ايرادي يافتند بپرسند تنها درپي آنند كه يكي را از ياران ما بدست آورند و بمجادله و هياهو پردازند و بلكه گفتگو را بزباندرازيها و عيب جوييهاي شخصي بكشانند.
يكي از ياران ميگويد : بمجلسي رفتم ديدم گفتگو از نوشته هاي شماست و بدگوييهايي ميكنند. اين يكي خاموش نگرديده آن ديگري بسخن مي پردازد. من خود را ناآشنا نموده گفتم مطلب بر سر چيست؟ ... اين بدگويي بچه عنوانست؟ ... گفتند او ميگويد : شاعر نباشد. صوفي نباشد ، فلسفه نباشد ، مذهب نباشد. گفتم : بهمين عبارتها نوشته است؟ ... يكي از ايشان كه زباندارتر بود گفت : بهمين عبارتها ننوشته مطالب مفصلي نوشته كه نتيجه اش اين عبارتها ميشود. گفتم خواهش ميكنم يكي از نوشته هاي او را بمن نشان دهيد. نخست گوش نميدادند ولي چون ايستادگي نمودم رفتند و يك جلد كتاب راه رستگاري آوردند. من آنرا گرفتم و قدري ورق زدم و گفتم : راست ميگوييد. اين با صوفيگري و فلسفه و شعراي خراباتي و بسيار چيزهاي ديگر مخالف است. ولي من مي بينم براي هر مطلبي دليلها مي آورد پس بهتر است از اين دليلها گفتگو كنيد كه آيا راست است يا نه؟ ... اين را گفته آغاز كردم گفتار پانزدهم را كه دربارة صوفيگري است خواندن. و چون چند جمله اي ميخواندم ميگفتم خوب باين چه بايد گفت؟! ... اينكه دليل مي آورد؟ ... بدينسان يك صفحه بيشتر را خواندم و بسياري از حاضران نرم گرديدند و بخاموشي گراييدند. ولي يكتن بهياهو برخاسته چنين گفت : اين دليلها براي خود او خوبست ما مجبور نيستيم كه دليلهاي او را بپذيريم. گفتم عجب سخني مي شنوم. چطور مجبور نيستيد دليلها را بپذيريد؟!. مگر دليل هندوانه يا خربزة دكان بقاليست كه شما مختار باشيد بخريد يا نخريد؟! ... آنمردمي كه خود را در پذيرفتن دليل آزاد شمارند و در برابر حقايق بهياهوي پردازند سرنوشتشان همين باشد كه در ميان بيست ميليون ، ده تن با يك انديشه و باور پيدا نشود و در سختترين روزي نيز همدستي نتوانند ، و اينست هميشه در برابر حوادث شكست خورند و لگد مال ديگران گردند. ديدم با اين سخن نيز رام نشد و اينبار عنوانهاي ديگري پيش آورد و اين بود رشتة سخن را بريديم و از مجلس برخاستم.
اين نمونه اي از نادانيهاي ايشانست ، ببينيد براي خودخواهي و كينه توزي تا چه اندازه از فهم و خرد دور مي افتند : "ما مجبور نيستيم دليلهاي او را بپذيريم" بيهوده نيست كه يك توده بدينسان خوار و بي ارج گرديده. بيهوده نيست كه همچون حشرات لگدمال و نابود ميگردد. اين سزاي آن پستيها و نادانيهاييست كه ما يك نمونه اش را شرح ميدهيم.
من بارها يادآوري كرده ام و بار ديگر يادآوري ميكنم كه با اينگونه كسان بگفتگو نبايد پرداخت. همينكه كسي را ديديم درپي فهميدن حقايق نيست و گوش بدليل نميدهند بايد بيكبار ازو چشم پوشيد و رشتة گفتگو را بريد. يكي از چيزهاييكه در آيين ما نارواست چخش (مجادله) مي باشد كه بايد سخت پرهيز داشت بخصوص با ناداني كه ببدگوييها و عيبجويي هاي شخصي مي پردازد. اين نادانان پستتر از آنند كه ما با ايشان سخني رانيم آري ما بايد بنشر حقايق كوشيم و اين را يك وظيفة خدايي شناسيم ، ولي اين وظيفه در جاييست كه كسي را شايستة حقايق يابيم ، و اينگونه كسان كم نيستند. اگر تيره درونان دليل ناپذير فراوانند پاكدرونان راستي پژوه نيز كم نمي باشند. اينست بايد از آن تيره درونان درگذريم و باين راستي پژوهان پردازيم.
(پرچم روزانه شماره هاي 191 و 192 سه شنبه 24 و چهارشنبه 25 شهريور ماه 1321)
سـازمان پـرورش افـكار لازم اســت
در شمارة 185 سرآغاز گفتار ادارات ما چرا خراب است و چاره اش چيست؟ نظرم را جلب نمود و وادار بنگارش اين سطور مي نمايد. بعقيدة من علت خرابي ادارات فساد اخلاق توده و چاره اش منحصراً نشر فرهنگ و تهذيب مكارم اخلاق عمومي بوسيلة تأسيس سازمان پرورش افكار است. روز دوشنه 16 شهريور از پشت مسجد سپهسالار ميگذشتم در برابر بناي بلند نوسازي وصل بمسجد چند نفر نوجوان پشت بديوار داده و بطرف عمارت نامبرده نگران بودند و يكنفر از آنان با ژستهاي دست و حركت سريع بازوان علامتهايي ميداد كه شبيه علايم مخابرة تلگراف پيشآهنگي بود وقتيكه متوجه بالا شدم جواني را ديدم كه دم پنجره نشسته در حاليكه آثار اضطراب از وجناتش هويدا بود همان حركات را با مداد روي كاغذ رسم مينمود. سپس يك لولة كاغذ كوچكي از بالا بزير انداخت و يكي از جوانان دويده از زمين برداشت و گشود و آهسته براي سايرين قرائت نمود آنگاه مدادها را از جيب بدر آوردند و در روي يك تكه كاغذ شروع بنوشتن كردند و پس از آنكه از حل مسئله مطمئن شدند و صحت آن مورد تصديق همه قرار گرفت تحويل جوان مخابره كننده دادند. اين نيز مانند تلگرافچي ماهري زود زود شروع بمخابره نمود ولي جوان بالائي چون آشفته و مضطرب الحال بود در گرفتن مطلبي دچار اشتباه ميگرديد و تكرار ترسيم علايم را مي طلبيد. مخابره كننده [ها] هم گاهي براي صرفه جويي در وقت ، مورد اشتباه را با صداي بلند تلفظ ميكردند و همين صداها موجب شد از ميان كاخ بوئي بردند و يكنفر پاسبان با باتون از در درآمد و در مقابل آن جوانان بايستاد و آنانرا زير نظر و كنترل خود قرار داد. از تماشاي آن صحنة تأثيرانگيز آه از نهادم برآمد و بقدري آشفته و ملول شدم كه ياراي رفتنم نماند. چرا؟.
براي آنكه ديدم جواناني نورسته و تحصيل كرده دبيرستان بپايان رسانده كه يگانه ماية اميدواري علاقه مندان بكشور مي باشند و فرداست كه زمام امور مملكت را بدست خواهند گرفت با كمال بيشرمي در ملاء عام مرتكب تقلب و خيانت ميشوند و از آينده و رونده هيچ خجالت نميكشند و مثل آنكه تقلب و خيانت امر عادي است با خنده و گشاده رويي در جلو چشم هزاران راهگذر بارتكاب آن مي پردازند و بمقررات كشور و مقام شامخ علم و دانش خيانت ميورزند و اين عمل و قبح را با ديدة بي اعتنائي مي نگرند و ميكوشند چند نفر از رفقاي نالايق و تنبل و پست خود را با دروغ و دسيسه و حيله عالم و دانشمند جلوه دهند و ديپلم براي نادانان و بيسوادان بگيرند!.
خدايا اين جوانان كه سالها درس خوانده اند و عظمت مقام علم و دانش را شناخته اند چگونه مرتكب اين پستي ميشوند؟!
در عالم خيال غوطه ور بودم و هي فكر ميكردم كه سبب آنرا در خاطر بيابم ناگاه بذهنم خطور كرد كه اين جوانان همان كودكاني هستند كه ديروز هنگام رفتن بدبستان يا برگشتن بخانه درختهاي خيابانرا ميشكستند و يا پوستش را ميكندند و از همان دورة طفوليت بقدري كه از قوه شان برمي آيد بكشور خويش زيان و آسيب ميرساندند و تفريح و مشغوليت خود را در خرابي در و ديوار ميهن خود ميدانستند.
پس اين جوان امروزي همان طفل ديروزيست كه از شكستن درختهاي خيابان و خط كشيدن و خراش دادن ديوارهاي شهر خود لذت مي برده است امروز هم ميخواهد با تحويل دادن عده اي بوالهوس و بيسواد و تنبل باسم باشليه[؟] و ليسانس مقدرات كشور را بازيچة هوسراني خويش سازد و از اين رفتار شنيع محظوظ ميگردد فردا هم كه داخل مراحل امور اجتماعي گردد مأمور دولت شود ـ بازرگان گردد ـ پيشه ور شود ـ كشاورز شود چه خواهد كرد : دزدي ، تقلب ، ناراستي ، دغلي. آيا ميتوان از اين عناصر انتظار اصلاح داشت؟ خير ، ابداً. چه از روز اول و اوان كودكي همش مصروف خرابي بوده است و خشت اول اين عمارت كج نهاده شده است و بديهي است ديوار هم تا ثريا كج خواهد رفت. پس چاره چيست؟ مگر ايراني با ساير ملل زندة دنيا ، ملتهايي كه براي پيشرفت مقاصد كشور خويش جان شيرين را با كمال بي اعتنائي بر طبق اخلاص نهاده بر فراز آسمانها و قعر درياها و ميدانهاي جنگ خونين ، امروزه نثار مي نمايند فرقي دارد! نه. پس اين مغايرت واضح و بين كه در رفتار و كردار ملاحظه ميشود از چيست؟ از سنخ تربيت. آري درد كار همين نكته است و سرچشمه از همين جا آلوده ميگردد!
در ميان ملتهاي زنده و مترقي امروز گذشته از مدارس و تشكيلات وسيع فرهنگي براي آنكه خوب جوانان را مطابق ذوق و سليقه و افكار و ايده آل رژيم كشور خود بار بياورند سازمان مهم وزارت تبليغات يا پرورش افكار تشكيل داده اند و اين سازمان كارش تربيت معنوي و تصرف در روحيات و تسخير افكار مردم خاصه اطفال و جوانان ميباشد ، پس ما كه ملت عقب افتاده اي هستيم بطريق اولي محتاج تشكيل اين سازمان مي باشيم (سازمانيكه از روي اسلوب علمي دنياي امروز نژاد ايراني را تربيت كند و فكرش را پرورش دهد و سجية آنانرا تغيير دهد نه آنكه بسياهكاري ستمگران پرده كشد و غصب اموال و ضبط املاك مردم را در قرن بيستم و عصر راديو و تلويزيون مشروع جلوه دهد). آري اگر سازمان پرورش افكار تأسيس كنيم كه مانند مغربيان مقصودش واقعاً پرورش افكار توده باشد قطعي است كه ابناي وطن ما نيز داراي همان احساسات ميهن پرستانه خواهند گرديد. چه در قبول تعليم و تبليغ استعداد تربيت ، غربيان را بر شرقيان مزيتي در خلقت نيست تنها از تعليم و تربيت خوب بدبختانه تاكنون محروم مانده ايم. يكماه قبل در بندرپهلوي بودم روزي با يك نفر از همشهريان در كوچه هاي غازيان گردش ميكرديم رفيقم گفت اين كوچه ها كه ديوارهايش همه از ني و خانه هايش از چوب و تخته است و با يك كبريت ممكن است تمام آبادي طعمه حريق شود چگونه است كه اطفال از آتش زدن و كبريت كشيدن خودداري مينمايد و حال آنكه كودكان اين شهر خيلي ناراحت و بسيار بي تربيت مي باشند چنانكه درختهاي مركبات نوكاشتة خيابانها را شكسته اند و آنچه كلفت و قطور بوده و زورشان نرسيده كه خم كنند و بشكنند با چاقو پوستش را گرفته اند و كنگره هاي كنار بلوار را با گلدانهاي كلفتي بدان زيبائي همه را كنده اند و يا با سنگ كوفته اند گوئي از اينان التزام گرفته اند كه تا مي توانند از خرابي و ويراني و تباهي شهر خود خودداري ننمايند آيا از همچون طفلاني جاي شگفتي نيست كه بآتش زني شهر مبادرت نكرده و نمي نمايند. گفتم اگر بخلاف اين مي بود جا داشت كه متعجب شويد زيرا آنان انسانند و انسان هر طور باشد از حيوان برتر است. مگر نديده[ايد] كه حيوانات را طوري تربيت ميكنند و تحت تأثير تعليم و تلقين قرار ميدهند كه برخلاف غريزه گربه و موش همكاسه ميگردند پس چگونه ميتوان پنداشت كه كودكان انساني تربيت پذير نباشند. موضوع اينست چون كبريت كشيدن و با آتش بازي كردن طفلان اين ولايت زيانش مستقيماً به والدينشان ميرسد از همان گاه كه كودك چپ و راست خود را شناخت والدينش وي را از بازي كردن با آتش و كبريت كشيدن نهي ميكنند و شديداً مي ترسانند و الدرس في الصغر كالنقش في الحجر در اعماق افكار آنها نفوذ كرده است ولي چون علاقه مند بامور اجتماعي و كارهاي عام المنفعه نبوده اند لذا كودكان را از شكستن درختهاي خيابان و كشيدن خط بر در و ديوار منع نكرده اند اينست كه آنرا كاري جايز و مباح مي شمارند و از شكستن و كندن درخت لذت مي برند. پس تقصير متوجه طفلان نيست و ديه بر عاقله است و چاره آنست بوسيلة كنفرانسهاي متعدد در دبستانها هر روز معايب آنرا شرح دهند و قبايح آنرا ذهني سازند و كودكان را بنتايج آن رفتار ناشايست واقف كنند تا كه درختها شكسته نشود و شهرداريها مجبور نگردند هر سال در تمام كشور مبالغي باسم درختكاري خرج كنند و در آخر سال صد يك آن باقي نماند.
محـمود عمــادي
پرچـم : آقاي عمادي بدانند كه ما با اين كوششهاي خود به « پرورش انديشه ها» پرداخته ايم و بسازمان ديگري نياز نيست. هر چيزي سرمايه لازم دارد. پرورش انديشه ها بسته به آنست كه يك دسته اي با انديشه هاي راست و سودمند باشند و دست بهم داده انديشه هاي ديگران را نيز راست گردانند. شما اگر ميخواهيد يك سپاه مرتب و آراسته اي پديد آوريد بايد يكدسته افسراني را كه خود دانش و سرمايه دارند واداريد كه هر كدام گروهي را از جوانان تربيت كنند و در فنون جنگي آموخته گردانند وگرنه راه ديگري نخواهيد داشت. چنين انگاريد كه شما افسراني نداريد ولي پافشاري ميكنيد كه بايد سپاهي ترتيب داده شود آيا چه نتيجه اي از اين پيدا ميشود جز از آنكه هر كس با يك ترتيب من درآورده اي گروهي را ورزيده گرداند و يك سپاهي پديد آيد كه جز بدرد مسخره و خنده نخورد. شما مي گوييد : « پرورش افكار» و هيچ نمي انديشيد كه پرورندگان كه ها باشند؟ ... شگفتتر آنستكه اين داستان يكبار آزموده گرديده. در چند سال پيش يكدستگاهي بهمين نام پديد آوردند و خرجهاي گزافي را بگردن گرفتند ولي چون سرمايه اي در ميان نبود نتيجه آن شد كه بيست و سي تن بميان افتادند و بمردم نطقهايي كردند : يكي از شاه پرستي سخن راند و در كشور مشروطه شاه را يگانه اميدگاه مردم نشان داد ، ديگري از پرورش ذوق (كه هيچ نميدانيم ذوق چيست؟) گفتگو كرد ، سومي از مقامات سعدي و حافظ سخن راند ، چهارمي ستايشهاي گزافه آميز از تيمور لنگ سروده او را « داراي اخلاق پيغمبري» ناميد ، پنجمي از راديو گفتگو كرد ، ششمي از حجامت سخن راند و مردم را خندانيد ... اين شد نتيجة پرورش انديشه ها و جز اين نبايستي بود. چنانكه امروز هم اگر بخواهند از همان راه بيايند همان نتيجه را خواهند گرفت و جز پريشان گوييها خنك سودي در دست نخواهد بود.
راه درست پرورش انديشه ها همينست كه ما حقايق مهمي را نشر ميكنيم و اين باعث است كه صدها و هزارها مردان و جوانان باور و انديشه يكي گردانند و سپس هر يكي در نوبت خود آموزگار توده باشند و همه را داراي يك انديشه گردانند. آقاي عمادي و ديگران نيز بايد اينراه را تقويت كنند و از اينراه بكنار نروند.
آن گفتارهاييكه آقايان حكمي زاده و محيط دربارة خرابي ادارات و راه چاره آنها نوشتند ما بنام همراهي بچاپ رسانيديم وگرنه دوباره ميگويم تا كارها از ريشه درست نگردد تنها يك بخشي از آن درست نخواهد گرديد. امروز با حال كنوني ادارات اصلاح پذير نيست. يك تودة اينچناني اداراتش بهتر از آن نتواند بود.
آقايان حكمي زاده و محيط ايراد گرفته اند كه بسياري از كاركنان ادارات پول دولت را حرام و دزديدن آنرا بخود حلال مي شمارند. اين يك ايراد بزرگيست. از يك تودة اينچناني چشم رستگاري نتوان داشت ولي بايد فراموش نساخت كه اين در اساس كيش آنهاست و اين ايرادها كه شما ميگيريد اگر نتيجه دهد جز اين نخواهد بود كه از كيش [دست] بردارد و اين زمان هم گرفتار ماديگري گرديده باز دزدي را زشت نخواهد شمرد و اگر چاره بخواهيم راه آنستكه معني درست دين روشن گردد و اين كيشها كه خود گمراهيست از ميان رود و اين همانست كه در جزو كوششهاي ماست.
آقاي عمادي هوادار جدي فرهنگ هستند. مي گويند بايد فرهنگ را تعميم داد ولي هيچ انديشيده اند كه كدام فرهنگ؟ ... اگر مقصودشان فرهنگ كنونيست نتيجة آن همانست كه خودشان در همين گفتار شرح داده اند. اگر فرهنگ ديگري را ميگويند آنكه وجود ندارد و بايد بكوشيم بوجود آوريم.
اينها را مينويسم و مقصودم آنستكه آقايان شتاب در كار كنند و انديشه هاي خود را بچيزهاي جزئي صرف نكنند. راه نيكي همينست كه ما پيش گرفته ايم و بايد همة نيرو و توان خود را در اينراه بكار بريم. ما اگر از همين ياران خود چند هزار تن آموزگار پديد آوريم خواهيم توانست همة انديشه ها را اصلاح كنيم و اين زمينة ديگر اصلاحات را فراهم خواهد گردانيد. الحق بايد در اينراه بكوشيم.
(پرچم روزانه شمارة 192 سال يكم 4 شنبه 25 شهريور ماه 1321)
ايـرانيان بكوشـش بيشتـر نيـاز دارنـد تا بخودستـايي
1ـ
اگر خوانندگان فراموش نكرده اند در شمارة 178 و 179 پرچم در گفتار درازي را زير عنوان «تاريخ مختصر نيروي دريايي ايران» كه بخامة يكي از افسران ايراني بود بامضاي س. ب. بچاپ رسانيديم. آن گفتار تاريخچة نيروي دريايي ايران را در برداشت و از اين جهت سودمند بود و ما نيز از چاپش خودداري ننموديم. ولي برداشت آن گفتار و لحن نويسندگي آن با حقيقت و همچنين با راه پرچم سازشي نداشت اين بود وعده داديم كه سپس در آن پيرامون بگفتگو پردازيم و اينك آن وعدة خود را بكار مي بنديم و مخصوصاً ميخواهيم نويسندة آن گفتار كه يك افسر بافهم و دانشسيست اين نوشته هاي ما را بخواند.
آقاي ٍس. ب. در ديباچة گفتار خود چنين مي نويسد : در زواياي تاريخ اغلب ملل ديده شده است كه ملتي بعلت انحطاط اخلاقي و باشتباهات تاريخي زعماي آن ملت بپرتگاه نيستي افتاده و مدتها دستخوش هوا و هوس ملل وحشي ديگر واقع شده است. ولي ملل زندة عالم نه فقط در مقابل اينگونه شدايد از ميان نرفته اند بلكه با نيروي صبر و دانش و فرهنگ آنقدر كوشيده اند تا وقتيكه تمدن خود را بملل فاتح تحميل و بدين طريق از رنج زحمت اسارت و بدبختي خود را رهايي بخشند.
يكي از آن ملليكه ديوارهاي تمدن باستانيش هميشه پايدار و چراغ تابناك فرهنگش سالهاي سال فروزان بوده و خواهد بود ملت ايرانست. اين ملت كهنسال آسيايي بارها محل تاخت و تاز بيگانه قرار گرفته است ولي هيچگاه ملت فاتح نتوانسته اند تيشه بريشة تمدن اين ملت باستاني زده و آنرا از پا درآورد. چه جوانان و خردمندان اين كشور همينكه احساس زوال را نموده اند فوراً گرد هم آمده و بر بالاي كاخ ويران كشور كه پايه اش هميشه محكم و بر قلوب افراد ملت استوار بوده كاخ نويني و محكم و زيبائي ساخته اند كه چشم مردان روزگار را خيره ساخته است و باين علت استكه چنين ملتي هيچگاه مضمحل نشده و از بين نرفته و نخواهد رفت.
تا اينجاست گفته هاي آقاي س. ب. متأسفانه بايد گفت خود را و ديگران را فريب دادن است. اين انديشه از چندي پيش در دلهاي بسياري از ايرانيان پيدا شده كه شكستهايي را كه ايران در قرنهاي گذشته در برابر بيگانگان خورده است تأويل كرده چنين ميگويند : اگرچه ايران در هر يكي از آنها شكست خورده و استقلال خود را از دست داده ولي چندي نگذشته كه تمدن خود را بآن مردم فاتح تحميل كرده و آنها را در خود بتحليل برده و بدينسان استقلال خود را نگه داشته است. مثلاً درحادثة مغول ايرانيان ناگزير شدند گردن بيوغ آن مردم وحشي بگزارند ولي پس از چندي همان مغولان را تابع تمدن ايران گردانيده و در واقع از خود ساختند كه پادشاهان اخير آنها ديگر يادي از مغولستان نميكردند و خود را ايراني ميشناختند و مذهب و عادات ايراني را پذيرفته بودند. اينست ميگويند : ايران با اين خاصيتي كه دارد از ميان نرفته و پس از اين هم نخواهد رفت.
ولي دوباره ميگويم اين خود را فريفتنست. باين انديشه ايرادهاي بسياري وارد استكه من يكايك شرح خواهم داد. نخست ميخواهم از « تمدن ايران» كه اينهمه بآن مينازند و پشتگرمي نشان ميدهند گفتگو كنم :
تمدن چيست؟ ... تمدن يا بزبان فارسي « شهريگري» پيشرفت آدميان در شيوة زندگانيست. آدمي يكروز در غارها و جنگلها ميزيسته كه نه رختي مي پوشيده ، و نه كاچالي (اثاث البيت) داشته ، و نه صنعتي مي شناخته. از بام تا شام روز ميگزارده و تنها كارش آن مي بوده كه از ميوه هاي جنگل بچيند و بخورد و شكم خود را سير گرداند و بآسايش و خوشي پردازد. ولي كم كم آغاز كرده كه كاچال و ابزارهايي از سنگ يا از استخوان بسازد و خانه اي براي خود بنياد گزارد و پوشاكي از برگ درختان يا از پوست جانوران آماده گرداند ، سپس دست بآهن و مس و ديگر فلزات يافته و افزارهاي فلزي براي خود ساخته ، كشاورزي آغاز كرده ، صنعت ياد گرفته ، چهارپايان را براي كمك خود خانگي گردانيده و بدينسان روز بروز در پيشرفت بوده تا بآنجا رسيده كه بمعني حكومت پي برده و حكومت و قانون بنياد نهاده و از اينراه منتقل بشهر نشيني گرديده است. اين پيشرفت پي هم كه آدميان از آغاز زندگي داشته اند و هنوز دارند شهريگري يا تمدن ناميده ميشود.
معني درست تمدن اين است و بايد دانست كه اين نچيزيست كه ايراني و ناايراني داشته باشد. من نميدانم اينهائيكه ميگويند : « تمدن ايراني» چه معنايي ميخواهند؟! ... از سوي ديگر تمدن يا پيشرفت آدميان ـ چنانكه گفتيم ـ از صدها هزار سال پيش آغاز يافته است و خود چيزي كه ماية بخود باليدن باشد نيست. براي بخود باليدن بايد چيزهاي ديگري پيدا كرد.
اين چه چيز است كه كساني بگويند ما اگرچه در برابر فلان بيگانگان شكست خورديم و زبون گرديديم و صدها هزار جوانان و مردان خود را بكشتن داديم ، و صدها هزار دختران و زنان باسارت فرستاديم ، و ساليان دراز توسري خور بوديم ولي خوشبختانه تمدنمان از ميان نرفت و همان بيگانگان كم كم از ما گرديدند و عادتهاي ما را پذيرفتند؟! ... اين چه نازيدن است؟! ... اين چه بخود باليدن است؟! ...
يك مثلي بيادم مي افتد كه بايد بنويسم : يكسالي كه در زنجان بودم مي شنيدم يكمردي ساليان دراز در راه كيميا رنج برده و يك دارايي بزرگي را در آنراه هدر گردانيده است كه اكنون با سختي زندگي ميكند. روزي با خود او مصادف گرديدم. در ميان صحبت داستان خود را شرح داد كه چه رنجهايي كشيده و چه زياني برده. ميگفت : ولي يك نتيجة خوبي بدست آمده و آن اينكه در ضمن آزمايشهاي شيميايي ساختن سلفات دو سود را ياد گرفتم كه حالا اگر گاهي بيماري در خانه اتفاق افتد و نياز بسلفات دو سود باشد خودم مي سازم و احتياج بدواخانه ندارم. در برابر آنهمه زيانهاي بزرگ باين نتيجة بسيار كوچك خوشدلي مي نمود.
2ـ
من اگر بخواهم از يكايك شكستهاي تاريخي ايران گفتگو كنم سخن بدرازي مي انجامد. تنها از داستان مغول بگفتگو مي پردازم. اين داستان چندان دردآور است كه ايرانيان بايد جز بافسوس و دريغ ياد ننمايند. اگر وزارت فرهنگ دانشور مي پرورانيد تاكنون بايستي ده كتاب بيشتر در رازهاي آن حادثه و علت زبوني ايران نوشته شود. ايران آنروزي از هر باره بسيار بزرگتر از ايران امروزي بوده. از حيث خاك ، مرز شرقي از كنارسيحون (مي گويم سيحون ، نميگويم جيحون) آغاز شده تا بهمدان ميرسيد و اين قسمت در زير دست خوارزمشاهيان بود ، و از همدان ، قلمرو خليفة بغداد آغاز يافته تا شام ممتد ميگرديد ، و اينها همه بهم بسته مي بود. از حيث انبوهي نفوس بيگمان انبوهي آنروزي سه برابر امروز بوده است. آنروز شهرهاي ري ، نيشابور و مرو و هرات و خوارزم و بخارا هر كدام بيش از دو مليون و سه مليون مردم داشته.
پس چشد كه يك چنين كشور پهناوري با آن مردم انبوه ، زبون چند صدهزار مغول گرديد؟ ... ميدانم خواهند گفت سلطانمحمد خوارزمشاه ناشايستي نشانداد و او باعث شد. ولي اين سخن پذيرفتني نيست. مردم اگر حس مردانگي داشتند همينكه ميديدند خوارزمشاه جنگ نكرد خود بميان مي افتادند و دسته ها مي بستند و با دشمن بجنگ و آويز مي پرداختند. در هر شهري بزرگان آنجا پيش افتاده و جوانان را شورانيده شهر خود را نگاه ميداشتند.
براي اينكه موضوع نيك روشن گردد بايد فراموش نكرد كه چنگيزخان چون بر سر ايران آمد خود با انبوه مغولان در ماوراءالنهر نشست و بقصابي پرداخت. ولي دو تن از سرداران خود را بنام يمه و سوتاي با سي هزار تن دنبال خوارزمشاه فرستاد و اين سي هزار تن از رود جيحون گذشته از خراسان گرفته بكشتار و تاراج پرداختند و چون بسمنان رسيدند بدو دسته گرديده يكي از راه مازندران و ديگري از راه خوار كشتاركنان پيش آمده در ري بهم رسيدند و شهري باين بزرگي را كه بيش از دو ميليون مردم داشت كشتار كردند و از آنجا روانة همدان گرديده از آنجا از راه زنجان بآذربايجان رفته و زمستان را در آنجا گذرانيدند و بهار دوباره كشتاركنان از راه قفقاز و شمال درياي خزر بلشگرگاه مغول پيوستند و از اين همه شهرهاي بزرگ تنها تبريز بود كه ايستادگي نمود و در ساية مردانگي و غيرت شمس الدين طغرايي از كشتار و تاراج آسوده ماند.
اين يكداستان بسيار حيرت آوري استكه ايرانيان در آنروز تا باين اندازه زبون و پست بودند. ولي ما علت آنرا ميدانيم. علت آن همان بدآموزيهاي صوفيان و خراباتيان و شاعران بوده كه غيرت و مردانگي را در تنهاي مردان افسرده گردانيده بودند. در جاييكه يكمردمي همه چيز را از خدا بدانند و كوشش را وظيفة خود نشمارند ، در جاييكه مردم جهان را هيچ و پوچ شناخته و تنها دم را غنيمت دانند ، در جاييكه در يك كشوري صد دسته بندي باشد پيداست كه اينگونه زبون و خوار خواهند بود. شاعر آنزمان سعدي است كه بهم ميهنان خود دستور بيغيرتي داده ميگويد :
چون زهرة شيران بدرد نعرة كوس زينهار مده جان گرامي بـفسوس
با هر كه خصومت نتوان كرد بساز دستي كه بدندان نتوان برد ببوس
يكي از بزرگان صوفيان آنزمان ابوبكر رازيست كه از مشايخ سلسله شمرده مي شود و يكي از « اقطاب» بوده . اين مرد در ديباچة كتاب خود شرح ميدهد كه چون آمدن مغول را به ري شنيده با چند تن درويش لخت و پخت جان خود را برداشته گريخته است و زنان و فرزندان خود را بازگزارده كه ميگويد مغولان همه را از تيغ گذرانيدند. ببينيد چنين بيغيرتي در كجا بوده است؟!.
از اين گذشته داستان مغول چند آسيب بزرگي را بايران زده. زيرا بيگمان در آن حادثه يك سوم مردم ايران كشته شده و يا باسارت رفتند. يك سوم ديگر نيز در آشوبهاي ديگر در پايان پادشاهي مغولان نابود شدند. اين كمي مردم ايران از آنزمان است ، و آنگاه مغولان تا توانستند بپستي و زبوني ايرانيان كمك كردند و خويهاي ايرانيان كه پست شده بود پستترش گردانيدند. بدآموزيهاي صوفيگري و خراباتيگري و جبريگري و مانند اينها كه گفتيم باعث زبوني ايرانيان در برابر مغول شده بود در زمان آنها چند صد برابر بالا رفت. يكرشته پستيها در ميان ايرانيان امروز هم هست (از جمله باب پنجم گلستان) كه يادگار مغولانست.
چيرگي مغولان بايران ، نژاد ايراني را چندان پايين آورد كه پس از مرگ ابوسعيد آخرين پادشاه مغول ، چون او فرزندي براي جانشيني نداشت و در ميان امراء كشاكش افتاده بود ميرفتند و از گوشه و كنار يك بچه مغول گمنامي را بشرط بودن از خاندان چنگيز مي جستند و بپادشاهي برميداشتند و چون در همان زمان در خراسان اميرحسين غوري پادشاهي آشكار كرده تاريخنگار بيغيرت ايراني عبدالرزاق سمرقندي باو دشنام ميدهد كه چرا پادشاه شده :
مگر نسل چنگيزخان شد هبا كه غوري بدرگ شود پادشا؟!
پس از زمان مغول بيپروايي ايرانيان بكشور و خاك خود و پرهيز و گريزشان از جنگ باندازه اي بود كه پادشاهان صفوي چون بكار برخاسته ميكوشيدند كه ايران را مستقل گردانند ناگزير شدند كه دست بدامان ايلهاي بيابان نشين ترك زنند و از آنان سپاه پديد آورند و در ساية همان بود كه كاري از پيش بردند.
در زمان صفويان يك ايراني نژاد كه تاجيك ناميده ميشد حق نداشت در سپاه باشد يا بسركردگي برسد يا وزارت يابد. همة اينها حق تركها بود. از تاجيكها تنها مستوفي و منشي و دفتردار و نديم و مطرب و شاعر درباري برگزيده ميشد. اينها همه نتيجة چيرگي مغول بود.
كنون چه اندازه پرت است كه كساني بخود بالند و بگويند مغولان اگرچه ما را شكست دادند ولي نتوانستند پاية تمدن ما را متزلزل سازند بلكه خودشان مغلوب اين تمدن گرديدند. نميدانم اين تمدن كه ميگويند چيست؟! ...
3ـ
آقاي س. ب. در گفتار خود يكي هم نام فرهنگ را ميبرد و در يكجايي ميگويد : " يكي از آن مللي كه ديوارهاي باستانيش هميشه پايدار و چراغ تابناك فرهنگش سالهاي سال فروزان بوده و خوهد بود ملت ايران است".
من نميدانم ايران در زمان مغول چه فرهنگي داشته (و يا امروز چه فرهنگي دارد)؟! فرهنگ ايران يكرشتة آن ، اين شعرهاست كه همگي حالش را ميدانند. بايد گفت : خشك و تر هر چه انديشيده و يا شنيده اند برشتة نظم كشيده اند. يك نمونه اي از آنها بيشرميهاي انوري و دشنامگويي هاي يغما و ياوه سراييها قاآني است.
يكرشتة ديگر بافندگيهاي باطنيان و صوفيان و خراباتيان است كه سرا پا گمراهي است و يكرشتة ديگر اين كتابهاي تاريخست ، از قبيل جهانگشاي جويني ، ظفرنامة علي يزدي ، تاريخ وصاف ، تاريخ معجم و مانند اينها كه ما نميدانيم آنها را چاپلوسـ[يـ]نامه بناميم يا كتابهاي تاريخي. بدبختان چندان چاپلوسي و ياوه گويي بسخنان خود افزوده اند كه تاريخ در ميان آن گم شده. يك رشتة ديگر كتابهاي پندي است كه يك نمونة نيكي از آنها گلستان سعدي ، و يك نمونة نيكي از اين داستان قاضي همدانست.
باين فرهنگهاست كه مينازيد؟! ... باين فرهنگهاست كه پشتگرمي نشان داده ميگوييد : « سالهاي سال فروزان بوده و خواهد بود»؟! ... دريغا كه پردة غفلت بروي چشمهاي شما فروهشته شده! دريغا كه از حقايق بسيار دوريد!.
يك نمونه اي از فرهنگ ايران در زمان مغول و از نتيجة آن بشما نشاندهم : همان ابوبكر رازي كه ديروز گفتيم آمدن يمه و سوتاي را شنيده شبانه با چند تن درويش لخت و پخت بگريخت ، و زنان و فرزندان خود را بي سرپرست گزاشت كه خودش مينويسد مغولان چون بري رسيدند همگي را از تيغ گذرانيدند ، چنين مرد پست و بيغيرتي در همان مرصاد العباد كه همين داستان را در ديباچة آن نوشته بيكرشته تحقيقات صوفيانة شگفتي پرداخته كه روي ناداني و كودني را سفيد گردانيده. از جمله يك عبارت عربي هست : « خمرت طينـة آدم بيدي اربعين صباحا» (من گل آدم را با دست خود چهل روز سرشتم) كه ميگويد « حديث قدسي» است و راستي آنستكه خود صوفيان ساخته اند.
بهر حال آقاي ابوبكر رازي اين جمله را عنوان كرده و هشت صفحه بيهوده گوييهاي شگفتي كرده.
اينان چنين مي پنداشته اند كه چنانكه كوزه و لولهنگ را از گل مي سازند خدا نيز آدم را از گل ساخته. بدينسان كه گلي از خاك درست كرده و از آن كالبدي پديد آورده و سپس جاني يا رواني بوي دميده. اين انديشة همگي آنان دربارة آفرينش آدمي بوده. آنوقت ابوبكر رازي بتحقيقات پرداخته ميگويد خدا كالبد آدم را از گل درست كرده و در ميانة مكه و طائف بروي زمين افكنده چهل هزار سال بساختن آن مي پرداخت. فرشته ها كه از آنجا ميگذشتند از اين همه اهتمام خدا باين يك آفريدة گلي در شگفت مي شدند و از همديگر مي پرسيدند : مگر ميخواهد چه بسازد كه اينهمه بآن اهتمام ميورزد؟!. در دلهاي خود بآدم رشك مي بردند و از ارجمندي آن در نزد خدا دلتنگ ميگرديدند. روزي شيطان بآنجا ميگذشت آن كالبد را ديد و خيره ماند ، و گفت اين تو تهيست من ميتوانم بدرون آن بروم و از راز كار ، آگاه گردم. اين گفت و از سوراخ بيني بدرون آدم رفت و همه جا را گرديد. ولي بيكجا رسيد كه در آن را بسته يافت و بدرون آن رفتن نتوانست. آن يكجا دل بود. آري دل مخزن اسرار الهيست و شيطان را بآن راه نيست ... هفت يا هشت صفحه را با اين سخنان ياوه پر كرده است.
اينست نمونه اي از فرهنگ ايران در زمان مغول كه هر كس بايد بخواند و از شرمندگي سر پايين اندازد ، نه آنكه ببالد و بنازد و بخودستايي پردازد؟! ... اين بسود دشمنان ايران است كه ايرانيان باين چيزهاي مفت و بيهوده بنازند و آنها را هر زمان تازه گردانند و غفلت را تا بآنجا رسانند كه بگويند ما چون تمدن و فرهنگ داريم هميشه پايدار خواهيم ماند.
دوباره تكرار ميكنم : ايرانيان بكوشش بيشتري نياز دارند تا بخودستايي.
اين چيزها كه از گذشته بايران رسيده و يادگار زمانهاي زبوني و درماندگيست بايد كوشيد و همه را از ميان برد و نشاني باز نگزاشت. اين كتابهاي سراپا گمراهي و ناداني كه از زمان مغول بازمانده بايد همه را بآتش كشيد و مردم را از زيان آنها بازداشت. اگر ايرانيان در آرزوي فرهنگ مي باشند بايد بكوشند و حقايق زندگي را ياد گيرند و داراي يك فرهنگ بسيار ارجدار گرانمايه اي گردند.
(پرچم روزانه شماره هاي 193 ، 194 ، 195 پنجشنبه 26 ، شنبه 28 ، و يكشنبه 29 شهريور ماه 1321)