كساني ميگويند : اين راهيكه شما پيش گرفته ايد سالها ميخواهد تا به نتيجه برسد. ميگويم : شما نتيجه را چه چيز ميگوييد؟!. اينكه يك كسي معني درست زندگي را بشناسد و از گمراهيها بيرون آيد و زندگاني پاكدلانه پيش گيرد يك نتيجة بزرگي براي اوست كه بايد قدرش داند و خشنودي نمايد. اين سخني كه ميگوييد دليلست كه شما باز چشمتان تنها بسوي ديگران باز است و خود را بياد نمي آوريد. از آنسو راه نزديكتر از اين كجا هست؟! يكمردمي كه آلودة چند گونه ناداني گرديده اند و انديشه هاي پست و پراكنده بآنان چيره ميباشد چه راه چاره دارند جز آنكه خود را از آن نادانيها و انديشه ها رها گردانند؟!..
اين گفتة شما بدان ميماند كه كسي در دادگاه محكوم به بند هميشگي (حبس دائم) شده بود و چون وكيلي باو دلداري داده ميگفت : « من يكراهي دارم كه شما را رها گردانم
بايد اعادة محاكمه بخواهيم و حكم را لغو گردانيم و اينكار يكسال ميكشد» ، آن زنداني سرباز زده ميگفت : « يكسال؟!. من بايد يكسال صبر كنم؟!.. نه نميخواهم». وكيل در شگفت شده ميگفت : « شما محكوميد كه هميشه در زندان بمانيد و اگر من نكوشم خواهيد ماند. پس چگونه نميخواهيد يكسال صبر كنيد؟!.» ، ميگفت : يكراهي پيدا كن كه احتياج بمحاكمه پيدا نكند و زود نتيجه دهد. وكيل ميگفت : من چنان راهي را نمي شناسم.
بايد اعادة محاكمه بخواهيم و حكم را لغو گردانيم و اينكار يكسال ميكشد» ، آن زنداني سرباز زده ميگفت : « يكسال؟!. من بايد يكسال صبر كنم؟!.. نه نميخواهم». وكيل در شگفت شده ميگفت : « شما محكوميد كه هميشه در زندان بمانيد و اگر من نكوشم خواهيد ماند. پس چگونه نميخواهيد يكسال صبر كنيد؟!.» ، ميگفت : يكراهي پيدا كن كه احتياج بمحاكمه پيدا نكند و زود نتيجه دهد. وكيل ميگفت : من چنان راهي را نمي شناسم.
باين كسان هم بايد گفت : يگانه راه همينست كه ما پيش گرفته ايم و راه ديگري در ميان نيست. اينست چه دور و چه نزديك بايد اين راه را پيمود. بايد آلودگيها را از خود و از ديگران دور گردانيد.
از آنسوي اين راه چرا دور است؟!. شما هياهوي يكمشت هواداران پندار پرستي و ياوه بافي را مي بينيد و دل خود را باخته و نوميد ميگرديد. شما گمان ميكنيد جهانيان همه چنينند و همه در برابر دليل بهايهوي پردازند. ولي چنين نيست و اين هياهوها بسيار پوچتر از آنست كه كسي ارجي گزارد.
ما يك سرماية بيمانندي داريم كه ضامن فيروزي ماست. ما يكراهي را براي جهان پيشنهاد ميكنيم و سخناني را ميگوييم كه دانشمند و كم دانش ، بيدين و ديندار ، اروپايي و آسيايي ، پير و جوان ـ هركس كه بهره از فهم و خرد دارد اينرا خواهد پذيرفت و هواداري و پشتيباني خواهد نمود. شما ببينيد ما در نوشته هاي خود بهمگي ايراد ميگيريم و تاكنون نشده كه كسي هم بما ايراد بگيرد و پس از اين هم نخواهد شد.
با چنين راه روشني چرا از پيشرفت نوميد باشيم؟!.. چرا نتيجه را از خود دور سازيم؟! بجاي اين گفته ها بهتر است كوشش بيشتر گردانيم و گرمي و دلبستگي بيشتر نشان دهيم. من مي بينم كساني تا آن اندازه سست و كم دلند كه نميخواهند حقايق را بهمسر و فرزندان خود بياموزند و از اينكه يك شب خشم و دلتنگي خواهد بود يا يك هياهويي خواهد برخاست پروا مينمايند و با اينحال شتاب دارند كه هرچه زودتر به نتيجه برسند. گويا ميخواهند فرشتگان از آسمان بيايند و اينكارها را انجام دهند و يا يك « اعجازي» رخ داده آنان را از هر رنجي آسوده گرداند.
اينست مي گويم : يكراهي چه دور و چه نزديك ، با رفتنست كه بپايان ميرسد. شما نيز تا نكوشيد نتيجه اي نخواهيد ديد و از درد دل گفتن و آرزو كردن كمترين سودي نخواهد بود.
شما يكبارگي يا باين خواري و زبوني گردن نهيد و سر پايين انداخته با اين زيست پستي كه داريد بسازيد و بيهوده بگله و ناله نپردازيد ، و يا اگر ميخواهيد از خواري و زبوني رها گرديد راه آن همينست كه بكوشيد و اين انديشه هاي پراكنده را دور رانيد و راستيها را در دلها جايگزين گردانيد و همگي را داراي يك راه و يك آرمان سازيد. [1]
[1] : نكتة ارجداري در اين نوشته هست كه نه بهنگام نوشته شدنش (1321) بلكه بعدها نمايان تر گرديد. چگونگي آنكه از آن سالها ايران ميدانگاه كوشندگان سياسي شده و تا 1332 كه اوج جنب و جوشهاي ايشان بود نه تنها ايشان بلكه تودة انبوه نيز اميدهاي بسيار به نتيجة آن جوش و جنبها مي داشتند. ليكن كودتاي سياه آمريكايي ـ انگليسي در 1332 كه ناگهان پديدار گرديد ميدان را از دست آزاديخواهان گرفت و كساني از ايشان را روانة زندان و برخي را نيز به جوخه هاي تيرباران سپرد. برخي نيز به بيرون كشور گريختند. از اين دسته نيز برخي در آنجا كوششهايي را آغاز نمودند.
اين كودتا بيكبار پر و بال آزاديخواهان را شكست و سازمانهاشان را درهم كوبيد. بايد گفت از رهگذر كودتا و پيشامدهاي پس از آن ، مردم از كوششهاي سياسي بيكبار دلسرد و بدگمان گرديدند. اينبود ما تا سالهاي دراز نه تنها از انبوه مردم بلكه از پيش افتادگان و برجستگان توده نيز هيچ جنب و جوشي نمي بينيم.
علت اين چه بود؟! آيا اين طبيعي بنظر مي آيد؟! يك توده اي دوازده سال ميدان آزادي براي كوششهاي سياسي يافته و كارهايي نيز توانسته پادشاه كشور را ناچار به گريز گردانيده بودند ولي يك كودتا ـ آنهم بدست بيگانگان ـ توانسته بود در زمان كوتاهي گرد بيپروايي به آزادي ميهن و بدگماني بيكديگر بروي مردم پاشد. آيا چنين رويدادي عادي است؟!
گزارشهايي از كودتا و سالهاي اختناق پس از آن(تا 1357) بازمانده كه به علتهاي شكست آزاديخواهان پرداخته. اينجا به علتهاي شكست سازمانهاي سياسي كاري نداريم. بازيهاي پشت پرده هم بكنار ، به پراكنده انديشي و ديگر جلوگيرهاي يگانگي (اتحاد) در تودة ايراني كه از آن بارها سخن رانده ايم نيز در نمي آييم. به اينكه آيا كوشندگان سياسي ما از دردهاي اين توده آگاه بوده و كوششهاشان در جهت درمان آنها بوده نيز نخواهيم پرداخت. اينها (بويژه دو تاي آخري) جستارهاي ارجداري هستند كه بايد در تاريخ معاصر ايران هرچه روشنتر گردد.
ولي آنچه اينجا مي خواهيم خوانندگان به آن پروا كنند و به نكته هاي اين گفتار همبستگي دارد آنست كه در ميان كوشندگان سياسي آن سالها يك دلسردي ناگهاني ـ نه تنها در آنهايي كه ماندند بلكه در آنهايي كه به بيرون از ايران پناه بردند نيز ـ ديده شد. اينكه مردم بسيار زود از كار سياسي سير گشتند علتهايي داشته ولي يك علتش هم آن بود كه سرجنبانان را دچار دلسردي و نوميدي زودرس يافتند.
فرض كنيد كساني ، كمبود شهرشان را بديده گرفته ميخواهند كارخانه اي در آنجا بنياد نهند ولي در همانحال خواستشان اين است كه كارخانه بايد بهر بهايي شده در زمان كوتاهي برپا گردد تا ايشان خود آن را بگشايند و آشنايانشان را بكار گماشته از سودهاي آن بهره ياب گردند ، در اين حال چه بسا از شتابي كه بكار مي برند دچار زيان و دوباره كاري گردند. اساساً چه بسا دشواريهايي در كار هست كه نمي گذارد كارها با شتاب پيش رود و يا زمان درازي به علتهاي گوناگون كارها معطل مي ماند. در چنين جايي بنيادگزاران چه بسا دلسرد گردند و از كردة خود پشيماني نمايند.
ولي اگر از روز نخست آرمان ايشان بهره مندي همة مردم شهر از برپايي كارخانه باشد ، دشواريهاي آن را از ديده دور نداشته و تنها اميدمند به عمر خود نبوده پيش بيني هايي كنند كه در نبود يك يا چند تن از بنيادگزاران ، كارخانه بخوبي راهبري گردد و چنانكه كارها به علتهايي باز ايستاد مي دانند كه اين هم يكي از دشواريهاي كار است و بايد در ساية انديشه و كوشش آن را از سر راه برداشت و اگر به عمر ايشان نيز وفا نكرد ، جانشينان ايشان كارها را پيش برده و سرانجام آن را بپايان خواهند برد و باور خواهند داشت كه تا هرجا كه پيش رفته اند هرچند ناانجام نمايد پايه اي براي كار آيندگان خواهد بود ، اينست انديشة مرگ هم ايشان را به نگراني و دلسردي نينداخته هيچگاه دچار پشيماني و ناكامي نخواهند شد.
اينست جدايي ايكه ميان آن دو نگرش و رفتار هست. چنانكه گفتيم ما در كوشندگان سياسي داخل و خارج كشور يك دلسردي زودرس ديديم كه طبيعي نمي نمود و چون به علتهاي آن مي انديشيديم يكي از آنها را همين « چشمداشت» از كوششهاشان يافتيم.
بسيار كوششها بوده كه پيشوايان آن هرگز به مدت كوششها پروايي نكرده اند و آنچه برايشان اهميت داشته همانا درستي راه ايشان بوده. اسلام يك نمونه از آنهاست. مسيحيگري نمونة ديگري است. زيرا تا سه قرن مسيحيگري دورة ناتواني خود را مي گذراند. در نبرد با برده داري و همچنين در جنبش سوسياليزم ده ها سال كوشش بكار رفت و بارها به جلوگيرهاي بزرگي برخوردند تا سرانجام فيروزي از راه رسيد.
نيكخواهاني كه به اينها پرداخته اند تنها چشم به نتيجة كوششها دوخته بودند. مثال ديگر اتحاد كشورهاي اروپايي پس از جنگ جهاني دوم است كه براي خردمندان اروپا يك آرمان بزرگ بوده و دشواريهاي بسياري داشته (و دارد) ولي آنانكه بنيادي براي اين كار گذاشته اند (1950) بيگمان با گذشت نيم قرن از آغاز آن دلسرد نشدند زيرا آنچه ايشان به آن پروا داشته اند آنكه اين آرمان هواداراني بيابد و جلوگيرهايش شناخته شده يكايك به برداشتنش كوشيده شود. اساساً آنچه كاري را از ديگر كارها جدا گردانده بزرگ مي گرداند آنست كه آن شكيبايي بسيار و كوششهاي بيشتري را مي طلبد و چنين كارهايي هوسمندان ، شتابزدگان و بي حوصلگان را خوش نمي آيد.
از آنسو در ايران ـ از جنبش مشروطه تاكنون ـ كوشندگان نتيجة كوششها را در مدت زندگاني خود خواسته اند و مضمون سخناني كه در اين زمينه شنيده شده همين را تأييد مي كند.
آن شاعري كه شعر زير را سروده ناخودآگاه « چشمداشتش» را بزبان آورده :
گذشت عمر و نديديم روي آزادي هزارها ز جوانان ز غصه پير شدند
شما اگر پيش از 1357 با كساني از كوشندگان كه هنوز در ميانسالي بسر مي بردند گفتگو مي كرديد مي ديديد ايشان خود را « بازنشسته از سياست» مي خواندند و يك دلسردي اي شگفتي از خود نشان ميدادند. برخي نيز زبان گزنده اي بكار برده مردم را پايينتر از آني مي دانستند كه ايشان برايشان بكوشند چرا كه براي مثال مدتي زنداني كشيده بودند و از مردم (چنانكه چشم داشتند) واكنشي نديده بودند. اگر شما بكسي با دليل ثابت مي كرديد كه بايد از اين آلودگيها رهايي يافت و اين تنها راه است ، آنگاه مي ديدي كه سخن دلش را بزبان آورد و گفت : « اوه ! تا آنوقت نه شما زنده اي نه من».
اينها همچنان بود تا در سال 1357 كوششهاي سياسي بار ديگر رواج يافت و جنبشي پا گرفت. ولي اينبار هم انبوهي از برجستگان توده كه رويدادها را بزيان مردم و خلاف مرام خود يافتند دلسردي و نوميدي فزونتري از خود نموده بيكبار دست از هر كوششي شستند. برخي ايران را شوره زار خواندند كه هرچه بكاريد و بكوشيد چيزي در نخواهد آمد. (چرا كه مي خواستند يكي دو ساله به همه چيز برسند).
گفتيم نه « تنها علت» بلكه يكي از علتهاي اين دلسردي را بايد در اين جست كه كوشندگان سياسي تو گويي بزبان رفتار خود مي گفتند : يا تا زنده ام بايد كاري بشود يا هيچ نشود.
حال آنكه گفتار بالا انگشت روي اين اشتباه ميگزارد و جا دارد بار ديگر به آن پرداخته و انديشيده شود :
« كساني ميگويند : اين راهيكه شما پيش گرفته ايد سالها ميخواهد تا به نتيجه برسد. ميگويم : شما نتيجه را چه چيز ميگوييد؟!. اينكه يك كسي معني درست زندگي را بشناسد و از گمراهيها بيرون آيد و زندگاني پاكدلانه پيش گيرد يك نتيجة بزرگي براي اوست كه بايد قدرش داند و خشنودي نمايد. اين سخني كه ميگوييد دليلست كه شما باز چشمتان تنها بسوي ديگران باز است و خود را بياد نمي آوريد. از آنسو راه نزديكتر از اين كجا هست؟! يكمردمي كه آلودة چند گونه ناداني گرديده اند و انديشه هاي پست و پراكنده بآنان چيره ميباشد چه راه چاره دارند جز آنكه خود را از آن نادانيها و انديشه ها رها گردانند؟!..»
جاي صد افسوس است با آنكه از مشروطه تاكنون چندين آزمايش گرانبهاي تاريخي را پشت سر گذاشته ايم و در هر يك از آنها همين آلودگيها و گرفتاريهاي توده سنگ راه آزاديخواهان بوده باز هم كساني بدنبال راههاي « ميانبر» هستند.
اينكه گفته شده : آزموده را نبايد دوباره آزمود ، پس كي بكار خواهد آمد؟!
در هر حال ما به كساني كه اين راه را دور مي شمارند مي گوييم : شما در وضعيتي هستيد كه اگر نخواهيد از آلودگيها پاك گرديد چيزي بدست نخواهيد آورد زيرا جنبش مشروطه ، كوششهاي شيخ محمد خياباني ، ميرزا كوچك خان ، محمد مصدق و كشاكشهاي خونين سالهاي پس از 57 و وضعيت امروزي ايرانيان همه نشان داده كه مردم به حقايق زندگاني آشنا نيستند بلكه بايد گفت فرسنگها دورند و اينست بايد آنها را بياموزند و چون با آلودگيهايي كه دچار هستند نمي توانند حقايق زندگاني را ياد گيرند بايد كوشيده با گمراهيها نبرديد تا راه پاك گرديدن از آلودگيها هموار گردد.
ايرانيان يا زمان و عمر خود را از دست داده و « هيچي» بدست نياورده بلكه در اين گرفتاريها هرچه بيشتر فرو رفته به پرتگاه نابودي نزديكتر خواهند گرديد يا آنكه اين راه را تنها راه شناخته با پاكدلي و دلگرمي به آن خواهند كوشيد كه در آنحال بيگمان به نتيجه هاي ورجاوندي دست خواهند يافت. اين تنها راهي است كه شما هرچه پيش برويد بهرة خود و آيندگان از آن بيشتر خواهد بود و در هر زمانيكه نتيجة كوششها را بسنجش گزاريد توده را بهره مند از پيشرفت خواهيد يافت.
آن بازي « يا همه يا هيچ» كه تاكنون در ايران بازي شده جز نوميدي فزونتر مردم و كوشندگان بلكه نابودي كشور نتيجه اي نخواهد داد. در اين جست و خيزها هر چه تلاشها بيشتر باشد كوشندگان از يكديگر دورتر افتاده كاري كه امروز توانند آنروز نخواهند توانست. اين چيزيست كه كوشندگان سياسي معاصر ما هميشه از آن غفلت كرده اند.
[1] : نكتة ارجداري در اين نوشته هست كه نه بهنگام نوشته شدنش (1321) بلكه بعدها نمايان تر گرديد. چگونگي آنكه از آن سالها ايران ميدانگاه كوشندگان سياسي شده و تا 1332 كه اوج جنب و جوشهاي ايشان بود نه تنها ايشان بلكه تودة انبوه نيز اميدهاي بسيار به نتيجة آن جوش و جنبها مي داشتند. ليكن كودتاي سياه آمريكايي ـ انگليسي در 1332 كه ناگهان پديدار گرديد ميدان را از دست آزاديخواهان گرفت و كساني از ايشان را روانة زندان و برخي را نيز به جوخه هاي تيرباران سپرد. برخي نيز به بيرون كشور گريختند. از اين دسته نيز برخي در آنجا كوششهايي را آغاز نمودند.
اين كودتا بيكبار پر و بال آزاديخواهان را شكست و سازمانهاشان را درهم كوبيد. بايد گفت از رهگذر كودتا و پيشامدهاي پس از آن ، مردم از كوششهاي سياسي بيكبار دلسرد و بدگمان گرديدند. اينبود ما تا سالهاي دراز نه تنها از انبوه مردم بلكه از پيش افتادگان و برجستگان توده نيز هيچ جنب و جوشي نمي بينيم.
علت اين چه بود؟! آيا اين طبيعي بنظر مي آيد؟! يك توده اي دوازده سال ميدان آزادي براي كوششهاي سياسي يافته و كارهايي نيز توانسته پادشاه كشور را ناچار به گريز گردانيده بودند ولي يك كودتا ـ آنهم بدست بيگانگان ـ توانسته بود در زمان كوتاهي گرد بيپروايي به آزادي ميهن و بدگماني بيكديگر بروي مردم پاشد. آيا چنين رويدادي عادي است؟!
گزارشهايي از كودتا و سالهاي اختناق پس از آن(تا 1357) بازمانده كه به علتهاي شكست آزاديخواهان پرداخته. اينجا به علتهاي شكست سازمانهاي سياسي كاري نداريم. بازيهاي پشت پرده هم بكنار ، به پراكنده انديشي و ديگر جلوگيرهاي يگانگي (اتحاد) در تودة ايراني كه از آن بارها سخن رانده ايم نيز در نمي آييم. به اينكه آيا كوشندگان سياسي ما از دردهاي اين توده آگاه بوده و كوششهاشان در جهت درمان آنها بوده نيز نخواهيم پرداخت. اينها (بويژه دو تاي آخري) جستارهاي ارجداري هستند كه بايد در تاريخ معاصر ايران هرچه روشنتر گردد.
ولي آنچه اينجا مي خواهيم خوانندگان به آن پروا كنند و به نكته هاي اين گفتار همبستگي دارد آنست كه در ميان كوشندگان سياسي آن سالها يك دلسردي ناگهاني ـ نه تنها در آنهايي كه ماندند بلكه در آنهايي كه به بيرون از ايران پناه بردند نيز ـ ديده شد. اينكه مردم بسيار زود از كار سياسي سير گشتند علتهايي داشته ولي يك علتش هم آن بود كه سرجنبانان را دچار دلسردي و نوميدي زودرس يافتند.
فرض كنيد كساني ، كمبود شهرشان را بديده گرفته ميخواهند كارخانه اي در آنجا بنياد نهند ولي در همانحال خواستشان اين است كه كارخانه بايد بهر بهايي شده در زمان كوتاهي برپا گردد تا ايشان خود آن را بگشايند و آشنايانشان را بكار گماشته از سودهاي آن بهره ياب گردند ، در اين حال چه بسا از شتابي كه بكار مي برند دچار زيان و دوباره كاري گردند. اساساً چه بسا دشواريهايي در كار هست كه نمي گذارد كارها با شتاب پيش رود و يا زمان درازي به علتهاي گوناگون كارها معطل مي ماند. در چنين جايي بنيادگزاران چه بسا دلسرد گردند و از كردة خود پشيماني نمايند.
ولي اگر از روز نخست آرمان ايشان بهره مندي همة مردم شهر از برپايي كارخانه باشد ، دشواريهاي آن را از ديده دور نداشته و تنها اميدمند به عمر خود نبوده پيش بيني هايي كنند كه در نبود يك يا چند تن از بنيادگزاران ، كارخانه بخوبي راهبري گردد و چنانكه كارها به علتهايي باز ايستاد مي دانند كه اين هم يكي از دشواريهاي كار است و بايد در ساية انديشه و كوشش آن را از سر راه برداشت و اگر به عمر ايشان نيز وفا نكرد ، جانشينان ايشان كارها را پيش برده و سرانجام آن را بپايان خواهند برد و باور خواهند داشت كه تا هرجا كه پيش رفته اند هرچند ناانجام نمايد پايه اي براي كار آيندگان خواهد بود ، اينست انديشة مرگ هم ايشان را به نگراني و دلسردي نينداخته هيچگاه دچار پشيماني و ناكامي نخواهند شد.
اينست جدايي ايكه ميان آن دو نگرش و رفتار هست. چنانكه گفتيم ما در كوشندگان سياسي داخل و خارج كشور يك دلسردي زودرس ديديم كه طبيعي نمي نمود و چون به علتهاي آن مي انديشيديم يكي از آنها را همين « چشمداشت» از كوششهاشان يافتيم.
بسيار كوششها بوده كه پيشوايان آن هرگز به مدت كوششها پروايي نكرده اند و آنچه برايشان اهميت داشته همانا درستي راه ايشان بوده. اسلام يك نمونه از آنهاست. مسيحيگري نمونة ديگري است. زيرا تا سه قرن مسيحيگري دورة ناتواني خود را مي گذراند. در نبرد با برده داري و همچنين در جنبش سوسياليزم ده ها سال كوشش بكار رفت و بارها به جلوگيرهاي بزرگي برخوردند تا سرانجام فيروزي از راه رسيد.
نيكخواهاني كه به اينها پرداخته اند تنها چشم به نتيجة كوششها دوخته بودند. مثال ديگر اتحاد كشورهاي اروپايي پس از جنگ جهاني دوم است كه براي خردمندان اروپا يك آرمان بزرگ بوده و دشواريهاي بسياري داشته (و دارد) ولي آنانكه بنيادي براي اين كار گذاشته اند (1950) بيگمان با گذشت نيم قرن از آغاز آن دلسرد نشدند زيرا آنچه ايشان به آن پروا داشته اند آنكه اين آرمان هواداراني بيابد و جلوگيرهايش شناخته شده يكايك به برداشتنش كوشيده شود. اساساً آنچه كاري را از ديگر كارها جدا گردانده بزرگ مي گرداند آنست كه آن شكيبايي بسيار و كوششهاي بيشتري را مي طلبد و چنين كارهايي هوسمندان ، شتابزدگان و بي حوصلگان را خوش نمي آيد.
از آنسو در ايران ـ از جنبش مشروطه تاكنون ـ كوشندگان نتيجة كوششها را در مدت زندگاني خود خواسته اند و مضمون سخناني كه در اين زمينه شنيده شده همين را تأييد مي كند.
آن شاعري كه شعر زير را سروده ناخودآگاه « چشمداشتش» را بزبان آورده :
گذشت عمر و نديديم روي آزادي هزارها ز جوانان ز غصه پير شدند
شما اگر پيش از 1357 با كساني از كوشندگان كه هنوز در ميانسالي بسر مي بردند گفتگو مي كرديد مي ديديد ايشان خود را « بازنشسته از سياست» مي خواندند و يك دلسردي اي شگفتي از خود نشان ميدادند. برخي نيز زبان گزنده اي بكار برده مردم را پايينتر از آني مي دانستند كه ايشان برايشان بكوشند چرا كه براي مثال مدتي زنداني كشيده بودند و از مردم (چنانكه چشم داشتند) واكنشي نديده بودند. اگر شما بكسي با دليل ثابت مي كرديد كه بايد از اين آلودگيها رهايي يافت و اين تنها راه است ، آنگاه مي ديدي كه سخن دلش را بزبان آورد و گفت : « اوه ! تا آنوقت نه شما زنده اي نه من».
اينها همچنان بود تا در سال 1357 كوششهاي سياسي بار ديگر رواج يافت و جنبشي پا گرفت. ولي اينبار هم انبوهي از برجستگان توده كه رويدادها را بزيان مردم و خلاف مرام خود يافتند دلسردي و نوميدي فزونتري از خود نموده بيكبار دست از هر كوششي شستند. برخي ايران را شوره زار خواندند كه هرچه بكاريد و بكوشيد چيزي در نخواهد آمد. (چرا كه مي خواستند يكي دو ساله به همه چيز برسند).
گفتيم نه « تنها علت» بلكه يكي از علتهاي اين دلسردي را بايد در اين جست كه كوشندگان سياسي تو گويي بزبان رفتار خود مي گفتند : يا تا زنده ام بايد كاري بشود يا هيچ نشود.
حال آنكه گفتار بالا انگشت روي اين اشتباه ميگزارد و جا دارد بار ديگر به آن پرداخته و انديشيده شود :
« كساني ميگويند : اين راهيكه شما پيش گرفته ايد سالها ميخواهد تا به نتيجه برسد. ميگويم : شما نتيجه را چه چيز ميگوييد؟!. اينكه يك كسي معني درست زندگي را بشناسد و از گمراهيها بيرون آيد و زندگاني پاكدلانه پيش گيرد يك نتيجة بزرگي براي اوست كه بايد قدرش داند و خشنودي نمايد. اين سخني كه ميگوييد دليلست كه شما باز چشمتان تنها بسوي ديگران باز است و خود را بياد نمي آوريد. از آنسو راه نزديكتر از اين كجا هست؟! يكمردمي كه آلودة چند گونه ناداني گرديده اند و انديشه هاي پست و پراكنده بآنان چيره ميباشد چه راه چاره دارند جز آنكه خود را از آن نادانيها و انديشه ها رها گردانند؟!..»
جاي صد افسوس است با آنكه از مشروطه تاكنون چندين آزمايش گرانبهاي تاريخي را پشت سر گذاشته ايم و در هر يك از آنها همين آلودگيها و گرفتاريهاي توده سنگ راه آزاديخواهان بوده باز هم كساني بدنبال راههاي « ميانبر» هستند.
اينكه گفته شده : آزموده را نبايد دوباره آزمود ، پس كي بكار خواهد آمد؟!
در هر حال ما به كساني كه اين راه را دور مي شمارند مي گوييم : شما در وضعيتي هستيد كه اگر نخواهيد از آلودگيها پاك گرديد چيزي بدست نخواهيد آورد زيرا جنبش مشروطه ، كوششهاي شيخ محمد خياباني ، ميرزا كوچك خان ، محمد مصدق و كشاكشهاي خونين سالهاي پس از 57 و وضعيت امروزي ايرانيان همه نشان داده كه مردم به حقايق زندگاني آشنا نيستند بلكه بايد گفت فرسنگها دورند و اينست بايد آنها را بياموزند و چون با آلودگيهايي كه دچار هستند نمي توانند حقايق زندگاني را ياد گيرند بايد كوشيده با گمراهيها نبرديد تا راه پاك گرديدن از آلودگيها هموار گردد.
ايرانيان يا زمان و عمر خود را از دست داده و « هيچي» بدست نياورده بلكه در اين گرفتاريها هرچه بيشتر فرو رفته به پرتگاه نابودي نزديكتر خواهند گرديد يا آنكه اين راه را تنها راه شناخته با پاكدلي و دلگرمي به آن خواهند كوشيد كه در آنحال بيگمان به نتيجه هاي ورجاوندي دست خواهند يافت. اين تنها راهي است كه شما هرچه پيش برويد بهرة خود و آيندگان از آن بيشتر خواهد بود و در هر زمانيكه نتيجة كوششها را بسنجش گزاريد توده را بهره مند از پيشرفت خواهيد يافت.
آن بازي « يا همه يا هيچ» كه تاكنون در ايران بازي شده جز نوميدي فزونتر مردم و كوشندگان بلكه نابودي كشور نتيجه اي نخواهد داد. در اين جست و خيزها هر چه تلاشها بيشتر باشد كوشندگان از يكديگر دورتر افتاده كاري كه امروز توانند آنروز نخواهند توانست. اين چيزيست كه كوشندگان سياسي معاصر ما هميشه از آن غفلت كرده اند.
يك نامة سراپا راستي
1)
آقاي كسروي برخي از دوستان و آشنايان از من انگيزة ترك شاعري و پاره كردن دفتر اشعارم را پرسش نموده اند و بهر كدام پاسخهايي داده ام اخيراً هم يكي از خويشان كه رابطة دوستي با او دارم نامه اي نوشته و پاسخ آنرا خواسته اكنون پاسخي را كه باو داده ام در اينجا مي نويسم تا اگر شايسته باشد در پرچم درج نمايند.
دوست گرامي آقاي ....
خرسنديت را از پروردگار توانا خواستارم از پست گذشته نامه ات رسيد و ماية خرسندي گرديد و پرسشهايي كه شما دربارة تحول انديشة من و تأثير تعاليم آقاي كسروي نموده ايد و همچنين راجع به اينكه نوشته ايد گفته هاي ايشان اگر كمي تعديل مي شد اذعان داشتم ديگر دوستان و آشنايان نزديك بهمين پرسشها و مضموني كه شما نوشته ايد بمن نوشته اند و پاسخ خواسته اند و من هم تا جاييكه سمند انديشه ام توانايي رفتن داشته پاسخ نوشته ام و برخي از آنان پاسخها را پذيرفته اند و برخي هم هنوز بنوشتن و پاسخ گرفتن دنباله داده اند و اكنون چون نوشته ايد كه ممكن است سخنان من در دل آن دوست تأثير نمايد با ذكر يك مقدمه پرسشهاي شما را پاسخ مي دهم.
من از آغاز جواني يعني آن روزي كه وارد در اجتماعات شدم هميشه در تجسس راستي ها بودم و هميشه از بيچارگي و زبوني خودمان (خواستم تودة اين كشور است) تأسف مي خوردم كه چرا در يك كشور پهناوري مانند ايران اينهمه مردم گرسنه و لخت و بيخانه پيدا مي شوند؟ چرا نمي توانند از نعمتهاي خدادادي بهره برداري كنند؟ چرا در برابر پيشامدها لگدمال مي شوند؟ اما انديشه ام بجايي نميرسيد و علل واقعي را پيدا نمي كردم و اگر گاهي ببرخي از عوارض راه ميبردم تازه در پيدا كردن درمان آن درميماندم و گاهي هم از بكار انداختن انديشه در اين راه خسته مي شدم و چنانكه مي دانيد با تخيلات شاعرانه خود را مشغول و سرگرم مي كردم. چند روزي مثنوي ملاي رومي ميخواندم و عرفاني مي شدم و در مقام رياضت بر مي آمدم و هنگامي به آثار خيام و حافظ نگاه مي كردم و خراباتي محض مي شدم و مي گفتم : چون عاقبت كار جهان نيستي است ـــ انگار كه نيستي چو هستي خوش باش و وقتي با آثار نظامي و وحشي و ميرزا نصير اصفهاني انس مي گرفتم و انديشة عاشقي در من رسوخ پيدا مي كرد.
خلاصه آنكه هر چند روز در راهي گام مي زدم و اين از آن جهت بود كه مطلوب خود را پيدا نمي كردم. حتي از خواندن كتاب عهد عتيق و جديد و آيين مزديسني و فرائد و ايقان و مانند اينها غفلت نكردم تا اينكه در اواخر سال 1319 كه آهنگ تهران داشتم پس از رسيدن به اصفهان در خانة برادرم چند جلد از سال پنجم و ششم پيمان ديدم و بخشي از آنها را خواندم و چون گفتارهاي مندرج در آن مهنامه ها در دلم تأثير نمود پس از رسيدن به تهران يك يا دو بار بديدن آقاي كسروي رفتم و برخي از نوشته هايشان را گرفتم و با خود بفارس آوردم و گاهگاهي آنها را از ديده مي گذرانيدم و راستي اينست كه در بادي امر از خواندن آنها انضجار پيدا كردم چه آنكه با شاعري و قافيه بافي و ديگر پندارها كه از سالها در دل جاي داده بودم سازگار نمي آمد ولي چون مي ديدم با همة تلخي و ناگواري يك رشته حقايق شيرين را برشتة نوشتن كشيده كه با خواست ديرينة من سازش دارد انضجار خود را تسكين مي دادم. اينبود نوشته هاي او را دوباره و سه باره از ديده گذرانيدم و بر سر هر جمله اي دقت كافي بكار بردم و رشتة انصاف را از دست ندادم و خرد را بداوري پذيرفتم و آنگاه خستوان [= معترف] شدم كه همة گفته هايش راست و خود همان چيزي است كه من سالهاي متمادي خواستار آن بوده ام اما بدست نمي آورده ام مع الوصف باز هم يك چيز مرا از كوشش در پيشرفت اين آموزاكها باز مي داشت و درپي آزمايش و حصول اطمينان كامل بودم و آن اينكه با خود فكر مي كردم كه مبادا در پس اين پرده نيرنگهاي ديگري باشد كه در ظاهر بسود ما ولي در باطن بزيان ما يعني بزيان تودة ايران تمام شود و چنانكه ديگر نويسندگان اين شيوه را بكار برده اند و در اينجا هم بكار رفته باشد و از اينرو با يك متانت و ملايمتي مشغول مطالعه و مراقب پيشامدها بودم و مخصوصاً در دو سال پيش يعني در آغاز آشناييم با نوشته هاي پيمان همين موضوع را در اصفهان با حضور آقايان فرهنگ و كاويان بگفتگو گزاشتم و آنان هم مرا بدقت ترغيب نمودند تا اينكه وقايع شهريور ماه 1320 پيش آمد و پس از چند ماه روزنامة پرچم بنياد گرفت و اين دو بر من ثابت كردند كه دارندة پيمان جز فيروزي ايرانيان و رستگاري جهانيان خواستي ندارد چرا براي اينكه ديديم همان كساني كه قصايد دويست و سيصد شعري در مدح اعليحضرت پهلوي سروده و در ساية آن چاپلوسي ها خود را بجلو انداخته بودند هنوز آن شاه از مرز ايران نگذشته بود زبان بدگويي باز كردند و ياوه هاي فضاحت آوري مانند تصنيف قصر سعدآباد سرودند ديديم همان كساني كه اعليحضرت پهلوي را بنام رضاشاه كبير مي خواندند و زمان او را دورة مشعشع ايران مي گفتند با كمال بي حيايي و بدون اينكه گفته هاي خود را بياد بياورند آن را دورة مظالم و وحشتناك ايران خواندند. ديديم همان كسانيكه در ساية آن شاه ، بدون استحقاق مقام مقدس وكالت ملي را اشغال كرده و بارها بمداحي آن شاه برخاسته بودند با كمال بي حيايي بدترين نسبت ها را به آن شاه دادند ديديم كه همة گناهكاران و خيانتكاران اين آب و خاك و توده مي خواهند همة گناهان خود را بگردن يك تن بيندازند و خود را بيگناه معرفي كنند و باز هم توده را فريب دهند و جا و مقام خود را محفوظ نگاه دارند ديديم كه خدمات آن شاه را همگي فراموش كرده اند و جز بديهاي او را ياد نمي كنند در صورتيكه آن شاه بديهايي كرده ولي خوبيهايي هم نموده است كه اگر از روي انصاف نگاه كنيم منافع وجودش براي اين كشور بيش از زيانش بوده است و اين نامه گنجايش آن كه همة مشاهدات و مسموعات خود را بنويسم ندارد و چون مي دانم كه در اين زمينه آگاهي شما بيش از من هست بهمين چند جمله اكتفا كردم و در صورت نياز ممكن است روزنامه هاييكه از سال 1299 خورشيدي تا امروز نوشته شده بدست بياوريد و با خواندن آنها درستي گفتار مرا دريابيد و گواهي دهيد كه در ظرف اين مدت بيشتر بلكه همة نويسندگان و گويندگان جز پيشرفت مقصود خود هدفي نداشته اند و گامي براي پيشرفت توده بر نداشته اند و واقعة شهريور ماه 1320 كه از همة وقايع نزديك تر است بخوبي ثابت مي نمايد كه در ميان آن هياهو و جنجالهاي شرم آوري كه نمونه اي از آنها را گفتم تنها چيزي كه مورد گفتگو نبوده بكلي فراموش شده بود هرآينه مصلحت توده و نگاهداري كشور مي بود و تنها كسي كه راه خود را تغيير نمي داد و براي بيداري و فيروزي تودة ايران گفتار مي نوشت نويسندة پيمان بود كه در شمارة سوم سال هفتم مهنامه يعني پس از واقعة شهريور ماه 1320 آشكاره نوشت « گفته هاي ما همانست كه تاكنون گفته ايم و از اين پس همانها را خواهيم گفت. ما ديروز مي گفتيم يك مردمي بايد خود نيك باشند تا پيش روند. كنون همان را مي گوييم و همان را دنبال مي كنيم» و نيز گفتند « يك تودة ناتوان و آلوده هميشه آماجگاه گزند و آسيب باشند» و نيز گفتند « ما سرچشمة گرفتاريها را آلودگي خود توده مي شماريم و برآنيم كه باين آلودگي چاره كنيم. ديروز باين مي كوشيديم و امروز نيز بآن خواهيم كوشيد و راه خود را ديگر نخواهيم گردانيد». باز تنها نويسندة پيمان بود كه زشتي كار نويسندگان و گويندگان را كه هياهو در پيرامون كارهاي پادشاه پيشين مي كردند برخشان كشيد و آشكاره گفت اين رفتار و گفتار شما باعث بدنامي ايرانيان مي شود كه خود را پيشگامان اين توده مي شماريد ، و هر روز برنگي جلوه مي كنيد ، و زشتي كار خود را در نمي يابيد. خلاصه تنها كسي كه رشتة اعتدال و حقايق نويسي را از دست نداد آقاي كسروي بود.
2)
از آن روز ترديدي كه من دربارة نوشته هاي پيمان مي داشتم برطرف شد و ايمان پيدا كردم كه نويسندة اين مهنامه خواستي جز نبرد با بيچارگي ها و بيماريهاي اين توده ندارد و مقصود واقعي او اين است كه اين توده را از بيچارگي و زبوني رهايي دهد و نيز عقيده پيدا كردم كه يگانه راه بهبودي اوضاع ايران و رستگاري جهانيان ترويج تعاليم اين مرد بزرگ مي باشد و از اينرو دانستم كه آقاي كسروي مانند ديگر نويسندگان براي خودنمايي و جاه طلبي و مقاصد شخصي چيز نمي نويسد بلكه از مشاهدة زبوني و بيچارگي تودة ايران و آلودگيهاي ديگر جهانيان متألم شده و بخواست و ياري خداوند توانا يك رشته حقايق را برشتة نوشتن كشيده كه رهايي آدميان از آلودگيهاي كنوني كه در شرق و غرب و شمال و جنوب جهان بصورتهاي مختلفي جلوه نموده مرهون اجراء آنهاست. خواهيد گفت آن حقايق كدام است مي گويم همة انها را در اين نامه نمي توانم بنويسم يعني اين نامه گنجايش آنها را ندارد و تنها نمونه اي چند مي نويسم و شما را بگرفتن و خواندن نوشته هاي ايشان راهنمايي مي كنم و درخواست دارم كه از روي دقت و بدون طرفداري از عقايد خودتان آنها را مطالعه نماييد و بداوري خرد تسليم باشيد و اما نمونه هاييكه من ميخواهم از گفته هاي ايشان بياورم اينست كه مي گويند « باياترين چيزها براي يك توده داشتن يك راه بخردانه است كه همه در آن گرد آيند و بدترين گرفتاريها براي يك توده پراكندگي انديشه هاست» راستي در اين زمينه بهترين سخنان را برشتة نوشتن كشيده اند و با استوارترين دلائلي ثابت كرده اند كه بيچارگي و زبوني تودة ايران از جهت پراكندگي انديشه ها و نبودن يك راه بخردانه است و بنظر من اين يك حقيقتي است كه بيان كرده اند و براي روشن شدن موضوع يك مثلي ياد مي كنم : فرض كنيم ده تن مسافر در هواپيمايي بوده اند و بواسطة حادثه اي در بياباني فرود آمده اند و ناچارند كه خود را بيك آبادي برسانند و دربايستهاي خود را تهيه نمايند و در چنين موردي آن ده تن اولين كاري كه بايد بكنند اينست كه مقصد خود را معين نمايند آنگاه براي رسيدن بآن مقصد بهترين راهها را پيش گيرند و همگي در آن راه گرد آيند و بسوي مقصود گام بردارند و در چنين صورت بديهي است كه بمنزل خواهند رسيد و اگر در راه به پيشامدهاي ناگهاني (از قبيل برخورد بدرندگان) دچار گردند چون همه همراه هستند بهتر مي توانند از خود دفاع كنند و فيروز درآيند اما اگر اينكار نكردند و هركدام بدون تعيين راه بطرفي رو كردند ، هر گامي كه برميدارند بيشتر از هم دور مي شوند و در برابر كوچكترين پيشامدي نابود مي شوند. حال تصور نماييد كشور ايران همان بيابان است و بيست مليون نفوس آن همان مسافرها هستند و بجاي اينكه روية اولي را پيش گيرند يعني مقصد خود را تعيين كنند و راهي بخردانه براي وصول به آن مقصود تعيين نمايند و همگي در آن گرد آيند و بسوي مقصود گام بردارند شق دوم را اختيار كرده اند يعني بدسته هاي مختلفي بخش شده اند و هر كدام سود خود را در زيان ديگران مي بينند مثلاً امروز گذشته از ديگر دسته بنديها دو دستة كهنه پرست و تازه پرست هست. تازه پرستها ميهن پرستان و آزاديخواهانند كه مي گويند بايد در راه كشور بكوشيم و جان فدا كنيم و آن را نگه داريم. مي گويند بايد همة قوانين و عادات اروپايي را در ايران رواج دهيم. ولي كهنه پرستان مي گويند : ميهن پرستي كفر است ، ماليات دادن ، بسربازي رفتن حرامست. مي گويند همة قوانين بدعتست. هميشه مشروطه و قانون اساسي را ريشخند مي كنند. هر گامي كه بسوي پيشرفت برداشته مي شود ، از نظام وظيفه و ثبت اسناد و رخت يكفرم و مانند اين ايستادگي نشان مي دهند و برغم آزاديخواهان هميشه طالب بدبختي كشور مي باشند. و همچنين است حال ديگر فرقه ها و از اينرو من گواهي ميدهم كه باياترين چيزها براي يك توده داشتن يك راه بخردانه است كه همه در آن گرد آيند و بدترين گرفتاريها براي يك توده پراكندگي انديشه هاست.
در جاي ديگر آقاي كسروي گفته است : سررشتة كارهاي آدمي در دست مغز اوست و چون مغز آلودة پندار و انگار باشد از نيرويش كاسته خواهد شد و چون دقت مي كنيم مي بينيم اين نيز سخني درست و راست مي باشد و ما براي اينكه خردها نيرومند گردد بايد با خرافات نبرد كنيم و آنها را ريشه كن نماييم.
در اينجا هم براي روشن شدن موضوع مثلي ياد مي كنم ، مثلي كه خودم نظير آن را مشاهده كرده ام و آن اينكه فلان سرباز كه به عطسه و نحوست روز سيزدهم عقيده دارد اگر در پيشامدي ناچار شد كه روز سيزدهم مسافرت كند و يا در هنگام حركتش عطسه اي ظاهر شد چون اينها را مؤثر در پيشامدها مي داند ناچار از نيرو و اراده اش كاسته خواهد شد و ناچار شكست در جلو ديده اش مجسم خواهد گرديد در صورتيكه عطسه جز يك عارضة مزاجي آدمي بيش نيست و روز سيزدهم هم با روزهاي ديگر تفاوتي ندارد مع الوصف براي آن سرباز خرافت پرست اثر شوم خود را كه در نتيجة آلودگي مغز و سستي خرد اوست خواهد بخشيد.
نيز آقاي كسروي دربارة خداشناسي و جان و روان و زيست آدميان با يكديگر بهترين سخنان را گفته يا بهتر گوييم حقايق مستوري را ظاهر و برشتة نوشتن كشيده كه بديدة من فيروزي تودة ايران و رستگاري جهانيان مرهون اجراء اين تعاليم است و هرچه زودتر آنها را بكار بنديم نتايج آنها زودتر عايد ما خواهد شد و اما پاسخ پرسشهايي كه نموده ايد.
اينكه نوشته ايد از اين راه دور چگونه مجذوب آقاي كسروي شده ام و آيا اين جذب و انجذاب در اثر حس و شهود بوده يا از راه اشراق و الهام ، مي گويم هرچند از آغاز اين نامه چگونگي تعلق خود را بنوشته هاي آقاي كسروي شرح دادم مع الوصف اضافه مي شود كه اگر منظورتان از اين پرسش آنست كه تصور رابطة مريد و مرادي بين من و آقاي كسروي نموده ايد چنين چيزي نيست و ايشان هم چنين تمنايي ندارند و دلبستگي من بگفته هاي ايشان از آن است كه شامل يك رشته حقايق گرانبها مي باشد و اين دلبستگي از آن جهت است كه ايشان راه زندگي را نشان داده اند ومن هم علاقمند بزندگي خود و توده ام هستم و ما به آن راه نيازمنديم و ايشان را از جهت اينكه چنين راهي باز نموده اند گرامي مي شماريم و با اينحال ، دوري و نزديكي تأثيري ندارد چه آنكه همان سودي كه همساية ايشان از اين راستيها مي تواند برد من هم كه فرسنگها دورم يا ديگران كه بيشتر از اين دورند توانيم برد و باور كنيد كه اگر من با شخص آقاي كسروي دشمني هم مي داشتم گفته هاي او را مي پذيرفتم زيرا پس از آنكه دانسته شد تمامي گفته هاي او راست است و ما در زندگاني نيازمند اينهاييم پس اگر نپذيريم دشمني با خود كرده ايم ، اما آقاي كسروي از اين ناپذيرفتن زياني باو نخواهد رسيد چنانكه از پذيرفتن سودي ، فرض مي كنم فلان پزشك با ما پيشينة دشمني دارد اما كتابي گرانبها در زمينة بهداشت نوشته است اگر ما بخواهيم به عنوان اينكه نويسندة آن كتاب با ما دشمني دارد برخلاف دستورهايش رفتار كنيم بديهي است كه در چنين كاري بخود ستم كرده ايم وگرنه بنويسندة آن كتاب زياني نرسانيده ايم.
3)
و اما پرسشي كه دربارة شعر و شاعري نموده ايد و تعجب كرده ايد كه دفتر اشعار يادگار خاطرات زندگاني خود را نابود كرده ام ، مي گويم چنانكه در مقدمة نامه گفتم تشتت خيال و باز نبودن يك راه خردپذير و مصاحبت با برخي از خويشان كه شاعر بودند و خواندن كتابهاي گوناگوني از شعرا مرا بورطة شاعري انداخت و بدون اينكه در انديشة نتيجه باشم بساختن رباعي و غزل و قصيده و مثنوي مشغول شدم و رفته رفته كتابي ترتيب دادم و برآن بودم كه آن را بچاپ رسانم و نيز اين خيال را در دل مي پختم كه پس از مرگم بپاس اينكه تخيلات بيهوده اي بقالب شعر زده ام و از اين راه بگمراهي مردم كمكي كرده ام بر سر مزارم خانه اي بسازند و دير يا زود مانند مزار ديگر شاعران مورد تكريم گردد يا بهتر گويم پناهگاه فسق و فجور باشد بدانگونه كه بارگاه حافظ و مانند او شده است و چون شمارة 69 تا 75 روزنامة پرچم بدستم رسيد معني شعر بر من روشن گرديد و گفته هاي خود را با آن ترازوي خردمندانه سنجيدم و در ميان آنهمه شعر ، كه برخي از شعرا كه آنها را ديده و پسنديده و مورد تمجيد قرار داده بودند جز در حدود يكصد شعر همه را بيهوده شناختم و دريافت كردم كه ماندن آنها ماية بدنامي است و آنها را نابود كردم براي اينكه ميدانيد اركان و اسباب غزلسرايي و قصيده گويي جز گزافه و چاپلوسي و باده و شاهد و مانند اينها چيز ديگري نيست و هريك از اينها كافي است كه نه تنها يكتن را بدنام كند بلكه توده اي را بدنام مي نمايد بدانگونه كه كرده است. من از خود شما مي پرسم كتاب براي چيست؟!. ناچار بايد بگوييد كتاب براي اينست كه آدمي بخواند و از تجربيات زندگاني ديگران آگاهي پيدا كند و در مراحل زندگي از آنها بهره مند گردد. مثلاً شما تاريخ مي خوانيد براي اينكه از وضعيت گذشتگان و وقايع آگاهي پيدا كنيد و از تجربيات و حوادثي كه بوقوع رسيده استفاده نماييد و يا كتاب طب مي خوانيد براي اينكه از بيماريها و درمان آنها آگاه شويد و اگر بيمار شديد بتوانيد از آن كتاب يعني از تجربيات گذشتگان استفاده نماييد همچنين است حال ساير كتابها كه هركدام بايد براي حصول يك نتيجه نوشته شود و براي يك استفاده اي خوانده شود. آنگاه مي پرسم كه كتاب خيام و حافظ و قاآني و ايرج و صدها مانند اينها كدام يكي از اين رشته علومي كه در زندگاني نيازمند بآنيم تعقيب كرده اند و از خواندن آنها جز زيان و فساد اخلاق چه نتيجه اي براي توده در بر دارد و چرا پس از سالها كه يك حقيقتي دانسته شده و زيان اينگونه كتابها را با دلائل روشن آشكار گردانيده به نابود كردن آنها نكوشيم؟!. آيا شما سزاوار مي دانيد كه فرزندان ما با اشعار زشت قاآني و ايرج و مانند اينها سرو كار داشته باشند يا اگر سرو كار داشته باشند ميتوان اطمينان پيدا كرد كه نخواهند لغزيد؟!. من كه باور نمي كنم و شما هم باور نكنيد و اگر هم نلغزند معدودي خواهند لغزيد و زيان همان عدة معدود نيز بهمة توده خواهد رسيد و دليل آنهم ناگفته نمي گذارم و آن اينكه مفاسد اخلاقي در ميان درسخواندگان بيش از آنست كه در ميان روستاييان و بيسوادان مي باشد و اين نيست مگر در نتيجة خواندن اشعار زشت و رمانهاي عفت بربادده و ديگر كتابهاي بيهوده كه مغز و خرد خوانندگان را سست و بيكاره مي نمايد و راستي اينست كه هركس بنابود كردن اينگونه آثار كمك كند هم بصاحب و گويندة آن محبت كرده و هم آبروي توده را حفظ نموده و هم از لغزش ديگران جلوگيري كرده است.
براي اينكه منظورم روشن گردد مثلي ياد مي كنم و آن اينكه فرض كنيد كسي در كوچه و بازار آگهي پراكنده كه من در فلان وقت و فلان كار زشت را با فلان كيفيت انجام داده ام در چنين موردي اگر كسي خواستار عفت عمومي باشد و بخواهد آبروي نويسنده را نيز محفوظ بدارد و از ارتكاب ديگران بچنان كار زشتي جلوگيري نمايد ، بايد بدون درنگ آن آگهي ها را گرد آورد و بسوزاند و چون عمل بيشتري از شعراي ايران جز اين نبوده كه كارهاي زشتي بخود و ديگران نسبت داده اند و آنها را در بين توده پراكنده كرده اند (اگر باور نداريد كتاب قاآني ، يغما ، سوزني ، ايرج ، عشقي را بيابيد و از ديده بگذرانيد) مي گوييم آقاي كسروي كه با ياوه گوييهاي زهرآلود اين قبيل « ديوانگان به شاعر معروف» نبرد مي كنند هم جلوگيري از لغزش نسل آينده مي نمايند و هم آبروي توده را حفظ مي كنند [1] و هم نتيجة ضمني آن به خود شاعران بر مي گردد كه بيش از اين در دنيا معروف بزشتي نشوند و شايد اگر خود اين شاعران زنده مي بودند و اين حقايق را مي شنيدند به اشتباه و غلطكاري خود خستوان مي گرديدند و اگر همه شان اين كار نمي كردند بيگمان برخي از آنان مي پذيرفتند.
بارها به كساني كه طرفدار شعر و شاعري بوده اند گفته ام اگر شعر باعث ترقي توده بودي مي بايست از هزار سال باز كه در ايران شاعري رواج پيدا كرده روز بروز رو بفزوني گذاشته وضعيت ايران هم بهمان نسبت رو به بهبودي گذاشته باشد در صورتي كه وارونة آن را مي بينم در همان زمان سعدي كه شعر و شاعري اوج گرفته بوده مردم ايران دچار بدبختي هاي جانگدازي بوده اند و اين « مفاخر مفتخواران» هم كوچكترين همت و غيرتي از خود نشان نداده اند ، از خود شما مي پرسم كسي كه با اين رباعي « گر كار تو نيك است بتدبير تو نيست ـــ ور سر برود نيز بتقصير تو نيست ـــ تسليم و رضا پيشه كن و شاد بزي ــــ چون نيك و بد جهان بتدبير تو نيست» و صدها مانند اين سرو كار داشته باشد چگونه مي تواند در روز گيرودار مرد كارزار باشد؟
خلاصه آنكه در هزار شعر از اشعار اين دسته شعرا يك شعر خوب نتوان يافت كه براي زندگاني توده سودمند باشد و همة آنان گاهي به جبري بودن اوضاع جهان استدلال كرده اند و زماني انديشة خراباتيان را بقالب زده اند و مردم را بخوردن باده و زشتي هاي ديگري ترغيب كرده و هنگامي خيالات صوفيانه را برشتة نظم كشيده اند و مردم را از پرداختن بكارهاي زندگي باز داشته اند و من كه با بيشتر كتب منظوم مأنوس بوده ام كتابي كه خالي از اين انديشه ها باشد مي توانم بگويم نيست و حتي كساني هم آلوده بباده خواري نبوده و يا با شيخ و زاهد دشمني نداشته اند بلكه خودشان در رشتة كارهاي مذهبي بوده اند باز اگر شعري گفته اند خواهي نخواهي بروية خراباتيان چيزهايي از افكارشان تراويده كه با كار و شغلشان سازشي نداشته مثلاً يكي از علماي يزد كه شنيده ام مردي باتقوا بوده و لب از باده گساري پاك داشته چنين گفته است :
تاك را سيراب كن اي ابر نيسان زينهار قطره تا مي تواند شد چرا گوهر شود؟
و اين بدان مي ماند كه پزشكي آگهي پراكنده كند و بمردمخطاب نمايد كه در هنگام بيماري از رفتن بنزد پزشكان و بكار بستن دستورهاي آنان پرهيز كنيد و خود نينديشد كه زيان اين آگهي بخود او باز گردد و گويندة اين شعر عيناً همين كار را كرده چه آنكه از راه پرهيزكاري و مصدر امور شرعيه بودن نان مي خورده مع الوصف از توصيف باده كه در شرع اسلام حرام است چشم پوشي نكرده و اين نتيجة آن بوده است كه تحت تأثير محيط درآمده بود و توانايي اي كه خوب را از بد بشناسد نداشته وگرنه بيگمان بزيان خود سخن نمي گفتي و اين هم كه كساني بنام طرفداري از اين دسته شعرا بهياهو برمي خيزند بايد بدانند كه با خود و توده دشمني مي كنند و بايد بدانند كه تاريخ همان قضاوتي كه دربارة معاندين ديگر بزرگان نموده است دربارة اينان خواهد نمود نسل آينده از فرستادن نفرين بسوي آنان دريغ نخواهد گفت.
4)
با اينكه نوشته ايد : « گفته هاي آقاي كسروي اگر كمي تعديل ميشد بدرستيش اذعان داشتيم» خوب بود كه موارد افراط و تفريط و بگفتة خودتان آنچه را كه درخور تعديل ميدانستيد بنويسيد تا دانسته شود چه چيزهاييست كه بنظر شما خارج از تعديل آمده. چه آنكه من تا آنجاييكه نوشته هاي ايشان را ديده ام [و] از روي انديشه خوانده ام و چيزي بناراست در آنها نديده ام. مثلاً در زمينة اجتماعيات و راه زندگي و كشاورزي و بازرگاني و پيشه وري و ساير چيزهاييكه براي براه انداختن چرخ زندگي دربايست است بهترين دستورها را نوشته اند كه اكنون والاتر از آن قابل تصور نيست و تصور مي كنم آنچه را كه بنظر شما خارج از تعديل رسيده از لحاظ عدم آشنايي به همة نوشته هاي ايشان بوده است و اين تصور از آنجا براي من پيدا شد كه در اوايل آشنايي با نوشته هاي ايشان همين انديشه را داشتم كه اكنون شما داريد و با خود مي گفتم ايراد ايشان به رماننويسان و صوفيان و ديگر چيزها درست هست اما دربارة شعر و شاعري نادرست مي باشد و استدلال مي كردم كه آدمي از شعر لذت مي برد و چگونه مي شود كه آنرا بد و زيانمند دانست و بعداً چون دقت بيشتري كردم دريافت نمودم كه آدمي از هر چيز كه لذت ميبرد نبايد آنرا نيك بشمارد و بسياري از لذايذ هست كه با مصلحت عمومي سازگار نيست و بايد بحكم خرد از آن جلوگيري كنند مثلاً در زمانهاي قديم يعني پيش از آنكه يك آيين خدايي در ميان آدمي زاد بنياد گيرد پدرها از نزديكي با دختران خود پرهيز نمي كرده اند و بديهي است كه از اينكار لذت مي برده اند و بديهي است در آن روزي كه يك برانگيختة خدايي آنرا منع كرده بر اشخاصي گران مي آمده اما مصلحت توده اين بوده و هست كه آن دستور خدايي را رعايت كنند و از چنين لذتي چشم پوشي نمايند و چنين هم كرده اند بنابراين اشعار زشت هرچند براي گوينده و خواننده اش لذتي داشته باشد بايد بنام رعايت حيثيت توده كه خود گوينده و خواننده جزء آنست آنرا ترك كنيم. بنابراين هر گفتاري را چه از آقاي كسروي و چه از كس ديگر بايد با ترازوي خرد بسنجيم و اگر درست درآمد آنرا بپذيريم. شايد بگوييد كه دريافت خردها يكسان نيست ولي من مي گويم دريافت خردها يكسان است و اين اختلافي كه در دريافتهاي آدمي ديده مي شود بيشتر بلكه همة آنها در نتيجة آلودگي به پندارها مي باشد و براي اثبات اين موضوع شما در مجمعي كه ده نفر نشسته اند آنان را مخاطب كنيد و بپرسيد كه آقاي كسروي چگونه آدمي است و نوشته هاي او از حيث بدي و خوبي چگونه است؟ خواهيد ديد آنكه با افكار صوفيان انس داشته مي گويد گفته هايش خوب است جز اينكه با صوفيان دشمني مي كند و آنكه با شاعران آميزش دارد يا خود شاعر است مي گويد سخنان او دربارة صوفيان راست است و ايرادش دربارة شاعران بناراست مي باشد و آنكه فلسفة مادي خوانده تنها بدي گفته هاي ايشان را از اين جهت ميداند كه به بقاي روان و هستي پروردگار استدلال كرده اند خلاصه آنكه هر كدام از روي آلودگي خود بجهتي افكار ايشان را درست و بجهتي نادرست مي دانند و چون خوب دقت كنيم مي بينيم كه اين اختلاف نه از جهت تفاوت دريافت خرد آنان مي باشد بلكه از جهت آلودگي مغز و انديشة آنان است و اگر بخواهيم عقايد و انديشة آنان را رعايت كنيم و هر قسمتي از نوشته هاي ايشان كه با عقيدة يك يا چند تن سازگار نيست ازميان برداريم نتيجه آن مي شود كه چيزي از نوشته هاي ايشان باقي نماند و آن عبارت از همين حالي است كه اكنون داريم و اين بآن مي ماند كه كسي خانه اي روي چهار ستون بنياد كرده باشد كه مردم در آن گرد آيند و آسوده بزيند و چهارتن پيدا شوند و هر كدام خواستار اين باشند كه يكي از ستونها را براي خاطر آنان خراب كنند و در چنين موردي اگر صاحبخانه يا كساني كه از آن خانه استفاده مي كنند بدرخواست آن چهار تن گوش دهند و بخواهند كه درخواستهاي آنان را اجابت نمايند نتيجه آن مي شود كه خانه خراب گردد و رنجهاي سازندة آن بهدر رود. باري مقصودم از بيان اين مثالها اينست كه بايد در هنگام داوري براي تشخيص نيك و بد حب معلومات و عقايد خود را كنار گذاشت وگرنه نتيجة مطلوبه حاصل نخواهد شد. اميدمندم همانطوريكه وعده داده ايد اين نامه سبب شود كه از روي دقت و با كمال بيطرفي بنوشته هاي آقاي كسروي مراجعه نماييد تا بدانيد كه چيزي بناراست در آنها نيست و نيز اگر بگفته هاي من ايرادي داريد بنويسيد تا از چگونگي آگاه شوم و اگر باز نياز بپاسخ باشد بنويسم و گسيل دارم.
پرچم : آقاي آگاه بهتر دانسته بودند كه اين گفتار در پرچم با نام آشكار چاپ نشود. ولي چون گواهيست ما بهتر اين دانستيم كه با نام آشكار باشد. يك نكته اي در اين گفتار آقاي آگاه هست و آن اينكه من از كسي مريدي تمنا ندارم. اينسخن بسيار راستيست و من آشكاره مي نويسم كه خود را جز يك « آفريدة ناچيز» نمي شناسم و كسي چه داند كه تا كي در جهان خواهم بود. من نه بهاء اللهم نه مهربابا كه بدعويهاي گزاف آميز برخيزم. هر كسي بايد ارج و جايگاه را باين راستيها بگزارد و اين راه پاكديني را ورجاوند [= مقدس] شمارد. [2]
(پرچم روزانه شماره هاي 244 ، 245 ، 246 و 248 پنجشنبه پنجم ، جمعه ششم و يكشنبه هشتم ، سه شنبه دهم آذرماه 1321)
4)
با اينكه نوشته ايد : « گفته هاي آقاي كسروي اگر كمي تعديل ميشد بدرستيش اذعان داشتيم» خوب بود كه موارد افراط و تفريط و بگفتة خودتان آنچه را كه درخور تعديل ميدانستيد بنويسيد تا دانسته شود چه چيزهاييست كه بنظر شما خارج از تعديل آمده. چه آنكه من تا آنجاييكه نوشته هاي ايشان را ديده ام [و] از روي انديشه خوانده ام و چيزي بناراست در آنها نديده ام. مثلاً در زمينة اجتماعيات و راه زندگي و كشاورزي و بازرگاني و پيشه وري و ساير چيزهاييكه براي براه انداختن چرخ زندگي دربايست است بهترين دستورها را نوشته اند كه اكنون والاتر از آن قابل تصور نيست و تصور مي كنم آنچه را كه بنظر شما خارج از تعديل رسيده از لحاظ عدم آشنايي به همة نوشته هاي ايشان بوده است و اين تصور از آنجا براي من پيدا شد كه در اوايل آشنايي با نوشته هاي ايشان همين انديشه را داشتم كه اكنون شما داريد و با خود مي گفتم ايراد ايشان به رماننويسان و صوفيان و ديگر چيزها درست هست اما دربارة شعر و شاعري نادرست مي باشد و استدلال مي كردم كه آدمي از شعر لذت مي برد و چگونه مي شود كه آنرا بد و زيانمند دانست و بعداً چون دقت بيشتري كردم دريافت نمودم كه آدمي از هر چيز كه لذت ميبرد نبايد آنرا نيك بشمارد و بسياري از لذايذ هست كه با مصلحت عمومي سازگار نيست و بايد بحكم خرد از آن جلوگيري كنند مثلاً در زمانهاي قديم يعني پيش از آنكه يك آيين خدايي در ميان آدمي زاد بنياد گيرد پدرها از نزديكي با دختران خود پرهيز نمي كرده اند و بديهي است كه از اينكار لذت مي برده اند و بديهي است در آن روزي كه يك برانگيختة خدايي آنرا منع كرده بر اشخاصي گران مي آمده اما مصلحت توده اين بوده و هست كه آن دستور خدايي را رعايت كنند و از چنين لذتي چشم پوشي نمايند و چنين هم كرده اند بنابراين اشعار زشت هرچند براي گوينده و خواننده اش لذتي داشته باشد بايد بنام رعايت حيثيت توده كه خود گوينده و خواننده جزء آنست آنرا ترك كنيم. بنابراين هر گفتاري را چه از آقاي كسروي و چه از كس ديگر بايد با ترازوي خرد بسنجيم و اگر درست درآمد آنرا بپذيريم. شايد بگوييد كه دريافت خردها يكسان نيست ولي من مي گويم دريافت خردها يكسان است و اين اختلافي كه در دريافتهاي آدمي ديده مي شود بيشتر بلكه همة آنها در نتيجة آلودگي به پندارها مي باشد و براي اثبات اين موضوع شما در مجمعي كه ده نفر نشسته اند آنان را مخاطب كنيد و بپرسيد كه آقاي كسروي چگونه آدمي است و نوشته هاي او از حيث بدي و خوبي چگونه است؟ خواهيد ديد آنكه با افكار صوفيان انس داشته مي گويد گفته هايش خوب است جز اينكه با صوفيان دشمني مي كند و آنكه با شاعران آميزش دارد يا خود شاعر است مي گويد سخنان او دربارة صوفيان راست است و ايرادش دربارة شاعران بناراست مي باشد و آنكه فلسفة مادي خوانده تنها بدي گفته هاي ايشان را از اين جهت ميداند كه به بقاي روان و هستي پروردگار استدلال كرده اند خلاصه آنكه هر كدام از روي آلودگي خود بجهتي افكار ايشان را درست و بجهتي نادرست مي دانند و چون خوب دقت كنيم مي بينيم كه اين اختلاف نه از جهت تفاوت دريافت خرد آنان مي باشد بلكه از جهت آلودگي مغز و انديشة آنان است و اگر بخواهيم عقايد و انديشة آنان را رعايت كنيم و هر قسمتي از نوشته هاي ايشان كه با عقيدة يك يا چند تن سازگار نيست ازميان برداريم نتيجه آن مي شود كه چيزي از نوشته هاي ايشان باقي نماند و آن عبارت از همين حالي است كه اكنون داريم و اين بآن مي ماند كه كسي خانه اي روي چهار ستون بنياد كرده باشد كه مردم در آن گرد آيند و آسوده بزيند و چهارتن پيدا شوند و هر كدام خواستار اين باشند كه يكي از ستونها را براي خاطر آنان خراب كنند و در چنين موردي اگر صاحبخانه يا كساني كه از آن خانه استفاده مي كنند بدرخواست آن چهار تن گوش دهند و بخواهند كه درخواستهاي آنان را اجابت نمايند نتيجه آن مي شود كه خانه خراب گردد و رنجهاي سازندة آن بهدر رود. باري مقصودم از بيان اين مثالها اينست كه بايد در هنگام داوري براي تشخيص نيك و بد حب معلومات و عقايد خود را كنار گذاشت وگرنه نتيجة مطلوبه حاصل نخواهد شد. اميدمندم همانطوريكه وعده داده ايد اين نامه سبب شود كه از روي دقت و با كمال بيطرفي بنوشته هاي آقاي كسروي مراجعه نماييد تا بدانيد كه چيزي بناراست در آنها نيست و نيز اگر بگفته هاي من ايرادي داريد بنويسيد تا از چگونگي آگاه شوم و اگر باز نياز بپاسخ باشد بنويسم و گسيل دارم.
پرچم : آقاي آگاه بهتر دانسته بودند كه اين گفتار در پرچم با نام آشكار چاپ نشود. ولي چون گواهيست ما بهتر اين دانستيم كه با نام آشكار باشد. يك نكته اي در اين گفتار آقاي آگاه هست و آن اينكه من از كسي مريدي تمنا ندارم. اينسخن بسيار راستيست و من آشكاره مي نويسم كه خود را جز يك « آفريدة ناچيز» نمي شناسم و كسي چه داند كه تا كي در جهان خواهم بود. من نه بهاء اللهم نه مهربابا كه بدعويهاي گزاف آميز برخيزم. هر كسي بايد ارج و جايگاه را باين راستيها بگزارد و اين راه پاكديني را ورجاوند [= مقدس] شمارد. [2]
(پرچم روزانه شماره هاي 244 ، 245 ، 246 و 248 پنجشنبه پنجم ، جمعه ششم و يكشنبه هشتم ، سه شنبه دهم آذرماه 1321)
[1] : نويسنده اشارة بجايي به آبروي توده مي كند و اين نشان مي دهد كه آن نكته را نيك دريافته. راستي آنست كه كسروي در هر زمينه اي تنها همان اندازه كه نياز بوده ايرادها را گفته و تا توانسته از پرده دري دوري جسته. اين موضوع در نوشته هاي او چنان آشكار است كه ديده مي شود به بدخواهان كشور نيز تنها نمونه هايي از بديهاشان به توده را ايراد مي گيرد و در ايراد گرفتن هم مرزناشناسي نمي كند.
دربارة شيعيگري نيز مي بينيم گرانيگاه ايرادهاي او به زيانيست كه اين كيش به توده ميرساند و جلو پيشرفت كشور را گرفته. او تاريخچة كاملي از اين كيش مي دانسته و بنيكي از شنايع آن آگاه بوده. در 1324 كه ملايان دست به شوراندن مردم عامي مي يازند و از جمله دروغ رسواي قرآن سوزان را در آگهي هايي چاپ كرده بدست مردم مي دهند ، كسروي در روزنامة اطلاعات و ماهنامة ديماهِ باهماد آزادگان و همچنين در آگهيِ جداگانه اي ، براي آنكه توطئة ايشان را پوچ گرداند ، يك جايزة پنج هزار توماني بكسي كه نشان دهد قرآن سوزان در كدام كتاب او بوده تعيين مي كند. در همانجا مي نويسد :
اگر اين رفتارِ پست دنباله پيدا كند گذشته از سزايي كه خواهند ديد ما را ناچار خواهند گردانيد كه كتابي نوشته و بچاپ رسانيده و همة « شنايع» كيش آنها را كه تاكنون بيرون نيفتاده و كمتر كسي آگاه گرديده بيرون ريزيم ... ما تاكنون نخواسته بوديم اين پرده دري را بكنيم. ما باياي خود مي دانيم كه اين كيش را مانندة ديگر گمراهيها از ريشه براندازيم. ولي هيچگاه نمي خواستيم « شنايع » آنرا بي پرده سازيم. ولي اگر رفتار زشت اين ناكسان دامنه پيدا كند بزودي چنان كتابي ، چه بعربي و چه بفارسي ، پراكنده خواهد شد. (ماهنامة ديماه 1324 ، باهماد آزادگان ، نوشتة توي جلد)
همچنانست ايرادهاي كسروي به شاعران و نمونه هايي كه از شعرهاي ايشان مي آورد. آن ايرادها نيز تنها براي آنست كه خوانندة هوشدار و خردمند به زشتي و زيانمندي ادبيات مغول پي برد. اينست تا آنجا كه توانسته بكوتاهي كوشيده و آبروي ايران و تاريخش را نگاه داشته و هرگز خواستش پرده دري نبوده وگرنه زشتكاريها و زشتگوييهاي شاعران نه چيزيست كه در يكي دو كتاب بگنجد.
از آنسو نشان دادن ژرفاي تردامنيهاي ايشان نياز به آن دارد كه نمونه هاي بيشتري از زشتكاريها و زشتگوييهاشان آورده شود كه اين خود ، آنها را نو و زنده گردانيدن است و كسروي به اين موضوع آگاه بوده و اينست پرهيز مي كرده.
[2] : كيشها كه بايد آنها را دينهاي آلوده و زمان گذشته ناميد همگي « كسان پرست» اند. به اين معني كه در هر كيشي آنچه ارج بسيار دارد « گراميداشتگان» آفريدگارند. براي مثال در مسيحيگري عيسا و مريم و حواريون و « سنت» ها هستند كه خدا آنها را گرامي تر از ديگران داشته و اين كيش بيشتر براي پرستش ايشان است. ايشانند كه بايد « روز حساب» به داد پيروان برسند و آنان را شفاعت كنند. اگر اينها نباشند از آن كيش ديگر چه مي ماند؟!
همينست حال شيعيگري و « چهارده معصوم» و « خويشان» ايشان. راستي آنست كه اين كيشها دين را بسيار پست و بازيچه گردانيده و هم آن را افزار « فريب دادن» آفريدگار پنداشته اند.
در كتاب ورجاوند بنياد بخش دوم بند 5 چنين آمده :
« ... انبوهي از مردم ، (يا بهتر گويم : همان پيروان كيشها) ، دين را چيزهايي در كنارة زندگاني ميپندارند. بگمان ايشان خدا پاس و شكوه ميخواهد ، و از مردم پرستش مي تلبد ، « گرامي داشتگاني» ميدارد كه مردمان بايد آنها را بشناسند و بزرگ دارند ، و نامهاشان از زبان نيندازند و يادشان از دل نبرند. دين دستور اين پاسداري و پرستش ميباشد ، و هوده اي كه بايد دهد آنست كه دينداران در آنجهان بِبهشت روند و بيدينان در دوزخ باشند. چون خدا را بجاي يك پادشاه خودكامة هوسمندي گرفته اند بدين نيز اين معني را داده اند. بگمان اينان دين چيزهايي نيز ببار زندگاني مي افزايد.
ولي اين معناي بسيار پستيست كه بدين داده اند. اين خدا را نشناختن و باو دروغ بستنست. خدا از چنين ديني بيزار ميباشد. دين بهر افزودن ببار زندگاني نيست.
اما داستان « گرامي داشتگان» ، آنرا جز بت پرستي نتوان شمرد. اينان خدا را چه ميپندارند كه برايش پيرامونيان ميشمارند. اي بيخردان مگـر خدا پادشاه خـودكامه ايست؟! ... مگر خدا اسكندر مكدونيست ؟! ..».
پس اينكه در بالا آمده « هر كسي بايد ارج و جايگاه را باين راستيها بگزارد» به آن معنيست كه پرواي اصلي به پاكديني و آسايشي است كه براي جهانيان مي خواهد (نه اينكه گويندة آن سخنان كي بوده) ، هرچند ارج او از آن روست كه اينها را باز نموده و در راه نشر آنها كوشش و رنج بسيار بكار برده و از جانش نيز باك نكرده تا اين راه رستگاري بروي مردمان گشوده گردد.
[2] : كيشها كه بايد آنها را دينهاي آلوده و زمان گذشته ناميد همگي « كسان پرست» اند. به اين معني كه در هر كيشي آنچه ارج بسيار دارد « گراميداشتگان» آفريدگارند. براي مثال در مسيحيگري عيسا و مريم و حواريون و « سنت» ها هستند كه خدا آنها را گرامي تر از ديگران داشته و اين كيش بيشتر براي پرستش ايشان است. ايشانند كه بايد « روز حساب» به داد پيروان برسند و آنان را شفاعت كنند. اگر اينها نباشند از آن كيش ديگر چه مي ماند؟!
همينست حال شيعيگري و « چهارده معصوم» و « خويشان» ايشان. راستي آنست كه اين كيشها دين را بسيار پست و بازيچه گردانيده و هم آن را افزار « فريب دادن» آفريدگار پنداشته اند.
در كتاب ورجاوند بنياد بخش دوم بند 5 چنين آمده :
« ... انبوهي از مردم ، (يا بهتر گويم : همان پيروان كيشها) ، دين را چيزهايي در كنارة زندگاني ميپندارند. بگمان ايشان خدا پاس و شكوه ميخواهد ، و از مردم پرستش مي تلبد ، « گرامي داشتگاني» ميدارد كه مردمان بايد آنها را بشناسند و بزرگ دارند ، و نامهاشان از زبان نيندازند و يادشان از دل نبرند. دين دستور اين پاسداري و پرستش ميباشد ، و هوده اي كه بايد دهد آنست كه دينداران در آنجهان بِبهشت روند و بيدينان در دوزخ باشند. چون خدا را بجاي يك پادشاه خودكامة هوسمندي گرفته اند بدين نيز اين معني را داده اند. بگمان اينان دين چيزهايي نيز ببار زندگاني مي افزايد.
ولي اين معناي بسيار پستيست كه بدين داده اند. اين خدا را نشناختن و باو دروغ بستنست. خدا از چنين ديني بيزار ميباشد. دين بهر افزودن ببار زندگاني نيست.
اما داستان « گرامي داشتگان» ، آنرا جز بت پرستي نتوان شمرد. اينان خدا را چه ميپندارند كه برايش پيرامونيان ميشمارند. اي بيخردان مگـر خدا پادشاه خـودكامه ايست؟! ... مگر خدا اسكندر مكدونيست ؟! ..».
پس اينكه در بالا آمده « هر كسي بايد ارج و جايگاه را باين راستيها بگزارد» به آن معنيست كه پرواي اصلي به پاكديني و آسايشي است كه براي جهانيان مي خواهد (نه اينكه گويندة آن سخنان كي بوده) ، هرچند ارج او از آن روست كه اينها را باز نموده و در راه نشر آنها كوشش و رنج بسيار بكار برده و از جانش نيز باك نكرده تا اين راه رستگاري بروي مردمان گشوده گردد.
سخن كوتاه آنكه : «جز خدا كسي را در دين جايگاهي نيست».