آفريدگارا به نام تو و در زينهار تو
در اين دوره اي که به راستي ميهن سخت ترين روزهاي تاريخيش را از جهت فرهنگي و سياسي و پراکندگي انديشهها مي گذراند به راستي يگانه راه ، شناختن راه درست زندگاني و زيستن به آيين خرد ( پاک ديني) مي باشد. از اين که اين کوشش به درستي در اين پايگاه آغاز شده بسيار خوشنودم. و از اين که دوستاني در اين باهمي انديشه خود را بازگو کردند من نيز بر آن شدم با رساندن پيامي همراهي خود را با آنها و شما نشان دهم و دستان گرم شما که در هر کجا که هستيد به گرمي بفشارم.
چگونگي آشنايي من با شادروان:
دوران راهنمايي و دبيرستان من با خواندن کتابهاي رمان نويسان ايراني و خارجي گذشت،
به همين جهت با بسياري از رمان نويسان آشنا شدم. از جمال زاده، هدايت، دولت آبادي، دانشور، آل احمد گرفته تا الکساندر دوما، هرمان هسه و چخوف. خدا را سپاس که به آن راه نماندم و با خواندن کتاب هاي درسي در دانشگاه پذيرفته شدم. در اين دوره گهگاه کتابهاي فلسفي و کتابهاي شعر نو از شاملو، فروغ و اخوان مي خواندم. تا اينکه در اواخر سال دوم دانشگاه بخشهاي از کتاب تولد ديگر، شجاعالدين شفا بدستم رسيد و خواندم. تکاپوي در زمينه مذهب در ذهنم که تا آن موقع خاموش بود به وجود آمد. ولي مباحث آن کتاب مرا قانع نميکرد و در سايت هاي اينترنتي به دنبال مطالب بيشتر ميگشتم. در همين دوره به کتاب اسکن شدهاي با نام بهاييگري برخوردم. بار اول که آن را خواندم، بسياري از مطالبش برايم گيرا بود ولي چون انديشه هاي من هنوز بسيار درگير پندارهاي کيشي بود نتوانستم همه بخشهاي آن را بپذيرم، ولي اين بار پندارها جلوگيري زيادي نتوانست کند و نيروي راستي پژوهي بار ديگر مرا بر آن داشت آن کتاب که تنها کتابي بود که از شادروان داشتم بخوانم. با وجودي که در دوره زندگي کتاب هاي بسياري خوانده بودم ولي با اين حال تنها يک بار نام شادروان را شنيده بودم آن هم نه از نويسندگان رمانها و شعرا ( با وجودي که بسياري از آنها نزديک به دوره شادروان بودهاند.) بلکه از کتابي که يک بار در کتابخانه برادرم ديده بودم به نام راه رستگاري. آن کتاب را جستم و با وجود افتادگيهاي که داشت دوباري خواندمش و بسيار افسوس خوردم که چرا تا به حال آن را نخوانده بودم. تازه دريافته بودم که از زمانه زندگي شادروان چندين سال ميگذرد و اکنون در ميان ما نيست و اين نارحتيام را چند برابر کرد. و در همان زمانها هر کتابي که از شادروان مييافتم چندين زمينه جديد در برابر ديدگانم ميگشود و نيروي پندارها در برابر آنها قرار ميگرفت اما اين ايستادگي در برابر آن راستيها پايداري نداشت. چند ماه نگذشته بود که تمامي کتابهاي شادروان در زمينه دين و زندگاني را خواندم.
به همين جهت با بسياري از رمان نويسان آشنا شدم. از جمال زاده، هدايت، دولت آبادي، دانشور، آل احمد گرفته تا الکساندر دوما، هرمان هسه و چخوف. خدا را سپاس که به آن راه نماندم و با خواندن کتاب هاي درسي در دانشگاه پذيرفته شدم. در اين دوره گهگاه کتابهاي فلسفي و کتابهاي شعر نو از شاملو، فروغ و اخوان مي خواندم. تا اينکه در اواخر سال دوم دانشگاه بخشهاي از کتاب تولد ديگر، شجاعالدين شفا بدستم رسيد و خواندم. تکاپوي در زمينه مذهب در ذهنم که تا آن موقع خاموش بود به وجود آمد. ولي مباحث آن کتاب مرا قانع نميکرد و در سايت هاي اينترنتي به دنبال مطالب بيشتر ميگشتم. در همين دوره به کتاب اسکن شدهاي با نام بهاييگري برخوردم. بار اول که آن را خواندم، بسياري از مطالبش برايم گيرا بود ولي چون انديشه هاي من هنوز بسيار درگير پندارهاي کيشي بود نتوانستم همه بخشهاي آن را بپذيرم، ولي اين بار پندارها جلوگيري زيادي نتوانست کند و نيروي راستي پژوهي بار ديگر مرا بر آن داشت آن کتاب که تنها کتابي بود که از شادروان داشتم بخوانم. با وجودي که در دوره زندگي کتاب هاي بسياري خوانده بودم ولي با اين حال تنها يک بار نام شادروان را شنيده بودم آن هم نه از نويسندگان رمانها و شعرا ( با وجودي که بسياري از آنها نزديک به دوره شادروان بودهاند.) بلکه از کتابي که يک بار در کتابخانه برادرم ديده بودم به نام راه رستگاري. آن کتاب را جستم و با وجود افتادگيهاي که داشت دوباري خواندمش و بسيار افسوس خوردم که چرا تا به حال آن را نخوانده بودم. تازه دريافته بودم که از زمانه زندگي شادروان چندين سال ميگذرد و اکنون در ميان ما نيست و اين نارحتيام را چند برابر کرد. و در همان زمانها هر کتابي که از شادروان مييافتم چندين زمينه جديد در برابر ديدگانم ميگشود و نيروي پندارها در برابر آنها قرار ميگرفت اما اين ايستادگي در برابر آن راستيها پايداري نداشت. چند ماه نگذشته بود که تمامي کتابهاي شادروان در زمينه دين و زندگاني را خواندم.
در پيرامون ادبيات و نويسندگان آنها:
اين گفتارها را که ميخواندم با خود مي انديشيدم اين نويسندگان ادبي به راستي کدامين ادب و فرهنگ را مي آموزند. با خود مي انديشيدم در ايران انقلابي به نام مشروطه و مبارزه با استبداد برخاست، آن همه از جان گذشتگي ها به نام ايران دوستي در افراد کم آوازه شد، چرا اين نويسندگان اين نکردند نام يکي از آنها را بلند گرداند. چرا اين نکردند معناي نيک دموکراسي و زيان هاي ديکتاتوري را با زبان ادبي خود باز کنند؟ بسياري از آنها در اروپا زيست کردند با فرهنگ شهر نشيني آنها آگاه بودند، چرا اين نکردند يکي از فرهنگ هاي نيک آنها را بگيرند با زبان ادبي به هم ميهنان خود بياموزد؟ با خود مي انديشيدم از خواندن آن رمانها چه هوده هاي (نتيجه هاي) براي من حاصل شده است، چون نيک مي نگريستم چيزي نمي يافتم.
اين سخن را بسياري از آنها در مورد کتاب هاي همدگر بيان مي کردند " اگر فلان کتاب را نخواني نصف عمرت بر فناست" اين براي آن سن من شيرين بود که آن کتاب را بدست آورم و بخوانم، ولي دريغا از گفتار آموزنده اي. من از زيان هاي آن رمان ها، هم که در گذرم بايد خستوان (معترف) باشم که عمرم را به بيهوده گي مي گذراندم. نيک تر از همه اينها مي ديدم بسياري از اين ها در زمان شادروان زيست مي کردند، يکي از آنها اين نکرده که گفتاري ( نمي گويم کتابي ) در جواب کتاب در پيرامون ادبيات و حافظ چه مي گويد نويسد از آنها دفاع کند و راستي جوابي هم نمي توانستي بدهند. ما از اين توطئه سکوت به آساني نخواهيم گذشت. ما نمي توانيم اين کسان که سکوت کردند و بي شرمانه تر اينکه در مقابل آن مرگ دلخراش خاموشي گزيدند ايران دوست بدانيم. آيا توان دل به نيکي کسي که در مقابل کشتن دانشمند سرزمينش سکوت مي کند بست؟ جالب اين جاست که يکي از به نام ترين آنها که خواسته به پندار خود ارجشناسيش نسبت به شادروان بازگو کند پس از ستايش او به دانشمندي، نوشتار او در زمينه ادبيات را "صريحا مغرضانه" مي نگارد. پنداشته تنها با آوردن واژه صريحا مغرضانه آن همه دليل دانشمندانه ناديده گرفته مي شود. فسوسا از اين ناداني!
در همان زمان اين انديشهها را با چهار تن از دوستانم در ميان گذاشتم، و در آن زمينهها به گفتگو مينشستيم که خود داستان جدايي مي دارد که در گفتاري دگر بازگو خواهم کرد. اما کنار کتاب هاي شادروان شروع به خواندن کتاب هاي تاريخي هم کردم و قرآن را هم با ترجمه فارسي آن ميخواندم و مطالبي از آن را ياداشت مي کردم. ولي سنگين شدن دروس در سال آخر دانشگاه و ادامه تحصيل مرا تا حدي از خواندن اين کتابها دور کرد. با اين حال من نيز مانند دگر دوستان هميشه دوست داشتم بدانم سرانجام باهماد آزادگان چه شد و ياران آن تا چه اندازه ايستادگي کردند و امروز چه مي کنند. تا اينکه با اين پايگاه آشنا شدم و شادمانم که با ياران امروز شادروان آشنا ميشوم.
در پايان گفتارم را با اين سخن شادروان به پايان ميرسانم:
امروز چاره جنبش غيرتمندانه و خردمندانه شماست. حوادث به سر وقتتان رسيده و امروزه هنگام آنست که دست بهم دهيد و حوادث را از خود بازگردانيد. خدا شما را براي بدبختي و سختي کشي نيافريده. شما از خود رشد نشان دهيد و خواهيد توانست باين بدبختيها و سختيها چاره کنيد. امروز چاره در دست شماست.
هـ . ج.
پايگاه : اين خود ماية سرفرازي نويسندة گفتار است كه بي راهنما و بي آنكه نام كسروي را شنيده باشد با خواندن يك كتاب او ( آنهم كتابي كه همة مطالبش را نپذيرفته) از شنيدن آميغها (حقايق) چنان شوري پيدا كند كه بجستجوي ديگر كتابهايش نيز پرداخته و پس از يافتن و خواندن آنها سرانجام داوريش چنين باشد : يگانه راه درست زندگاني پاكديني است.
اينها ما را بياد اين گفتة گرانماية كسروي مي اندازد : « نيروي آميغها در خود آنهاست. آميغها پايندان [=ضامن] پيشرفت خود باشند. آميغ پژوهي از بزرگترين خيمهاي آدمي است و چون آميغهايي پراكنده گرديد پاكدلان و بخردان از هر سو بآن گروند و در راه پيشرفتش بكوشش و جانفشاني پردازند».