چنانكه خوانندگان ميدانند در پرچم گفتگو از كيش بهايي آمده بود و ما پرسشهايي از بهائيان كرديم. يكي از پرسشها اين بود : چرا بهاء الله دعوي خدايي كرده؟!.. ديگري چرا در يكزمان دو برانگيخته ( يكي باب و ديگري بهاء ) پيدا شده؟!..
يكي از بهائيان بنام ناشناس (ملاآقا الحسيني) نامة درازي فرستاده و بگمان خود باين دو پرسش پاسخ داده ، براي آنكه نگويند پاسخهاي ما را ناديده ميگيرند ، در اينجا بياد آن پاسخها ميپردازيم.
دربارة دعوي خدايي بهاءالله كه راستي را ماية رسواييست آقاي بهايي بسخناني پرداخته كه چندان خنك و پوچست كه من آوردن آنها را در اينجا سزا نميشمارم ، در اين چند گاه كه با بهائيان گفتگو ميداريم يك نكته اي كه بما روشن گرديده آنست كه سران بهايي و پيشروان آنان ، بيشترشان همان ملايانند و در گفتگو همان شيوة ملايان را بكار ميبرند. اينان نيز ميپندارند كه بهر ايرادي بايد پاسخ داد ، و اگر پاسخي نداشت بايد خشك و تري بهم بافت ، و اين را بخود بايا ميشمارند. اينان نيز هيچ نميدانند كه خدا بآدمي يك نيرويي بنام خرد داده كه بايد آنرا بكار اندازد و يك سخني را كه خرد نميپذيرد نگويد.
فراموش نكرده ام كه در سي سال پيش كه آغاز جوانيم ميبود و در تبريز در هكماوار ميزيستم ، روزي كتاب ستاره شناسي (هيئت) را باز كرده ميخواندم ناگهان دو تن از ملايانِ بنام از در درآمدند ، و چون نشستند كتاب را ديدند يكي گفت ، « اينها چه ميگويند؟!.. بايد باينها ردي نوشت». گفتم : اينها چيزي نميگويند كه شما « رد » توانيد نوشت ، اينها هرچه ميگويند در نتيجة دليلست. كتاب را برداشت و آن صفحه كه باز بود سخن از « ماههاي چهارگانة » مشتري ميراند. آنرا خوانده گفت : « مثلاً اين چه دليل دارد؟!..» گفتم : دليل آن ديدنست. با دوربينهاي بزرگ خود آن چهار ماه را بشما نشان دهند.گفت : « ما مجبور نيستيم كه بپذيريم. من ميگويم شما در توي آن دوربين تقلب بكار برده ايد».
اين نمونه اي از شيوة ملايانست. بهاييان نيز همان شيوه را پيش گرفته اند. اينان نيز مي پندارند كه هركسي هرچه گفت بايد خود را بزور انداخت و پاسخ گفت. ما ايراد مي گيريم كه چگونه بهاء الله لاف خدايي زده ، و آقاي بهايي بجاي آنكه بنشيند و بينديشد كه يك بهاء الله كه همچون ديگران نياز بخوردن و خوابيدن ميداشت و همچون ديگران بيمار ميشد و مي ترسيد و سرما ميخورد و گرما ميخورد ، يك بهاءالله كه از ترس دولت عثماني دم زدن نمي يارست و در پشت سر امام سني نماز ميخواند ، يك بهاءالله كه عربي را غلط مينوشت و آن جربزه نميداشت كه يكزباني ياد بگيرد ـ چنين مرد نيازمند و ترسا و بي جربزه كجا و خدايي كجا؟!.. بينديشد كه ما اگر خدا را مي شناسيم و بهستي او خَستوانيم[= معترفيم] از آنجاست كه هركس را در آمدن باينجهان و در رفتن از آن بي اختيار مي يابيم و ناگزير شده ميگوييم يك خدايي هست كه اختيار دست اوست ، و اين بسيار بيخردانه است كه يكي از همان كسان بي اختيار سر بلند كند بگويد من خدايم ـ آري بجاي آنكه اينها را بينديشد و بخود آيد و از گمراهي باز گردد ، بيكرشته گزارشهاي بسيار پوچي ميپردازد كه پاسخي بايراد ما داده باشد. هرچه هست آنسخنان چندان ياوه است كه درخور آوردن نيست.
اما دربارة ايراد دوم آقاي بهايي پاسخ داده ميگويد : « از مليونها سال قاعده اين بوده كه پيش از هر پيغمبر مستقلي يك مبشري ظهور كند چنانكه در قضية يحيي و مسيح ...». ولي اين پاسخ پوچست. زيرا آن « قاعده» كه آقاي بهايي ميگويد مثالي برايش جز داستان يحيي و عيسي نيست. دربارة ديگر برانگيختگان ما چنين چيزي سراغ نميداريم. مثلاً مژده ده موسي كه بود؟!.. مژده ده پيغمبر اسلام كه بود؟! از آنسوي اين با خرد نيز نميسازد. زيرا آن مژده ده اگر داراي يك نيروي خداييست پس خود برستگاري مردم خواهد كوشيد و اگر نيست پس برانيگخته نخواهد بود.
من از اين ايرادها چشم پوشيده مي پذيرم كه پيش از هر برانگيخته اي يك مژده دهي بايد بود. ولي اين پذيرفتني نيست كه مژده ده خود براهنمايي پردازد و كتاب و آييني بمردم بياورد. اگر مژده ده است و پس از وي يك پيغمبر بزرگتري خواهد آمد ديگر چه سزد كه او خود بكار پردازد؟!.. چه سزد كه او كتاب و آييني بياورد و هنوز رواج نگرفته آن پيغمبر بزرگتر بيايد و به برانداختن آنها كوشد؟!..
اين بدان ميماند كه پزشكي كه ميخواهد برسر بيماري رود نوكري را از پيش ميفرستد ، و آن نوكر بخانة بيمار شتافته ولي بجاي آنكه آمدن پزشك را مژده داده رسيدن او را بيوسد[= منتظر شود] خود لاف پزشكي زده بكار درمان مي پردازد و به بيمار داروهاي تلخ خورانيده دستور حجامت و خون گرفتن و زماد انداختن ميدهد ، ليكن در آنميان خود پزشك رسيده ميگويد : « همة آن كارها بيهوده بوده همه را دور اندازيد» ، و خود چاره و درمان را از سر ميگيرد.
داستان باب و بهاء از اينگونه بود. زيرا باب برخاسته بدعوي مهديگري آشوب در ايران راه انداخت و كتاب نوين و شريعت نوين پديد آورد ، و در نتيجة آن خود گرفتار زندان گرديد و پيروانش در هركجا بكشتن و كشته شدن دچار آمدند ، و با اين آشوب و رنج ده و اند سال نگذشت كه بهاءالله برخاسته همة آن رنجها را هدر گردانيد ، و خود كتاب و شريعتي كه بيكبار جدا و ناسازگار ميبود پديد آورد. اين داستان يكسره از خرد بدور است ، و اين بسيار گستاخيست كه كسي چنين كاري را بنام خدا شمارد.
اگر خوانندگان فراموش نكرده اند پاية ايراد ما اين بود كه چگونه در يك زمان دو شريعت آخشيج [= ضد] هم فرستاده شده؟! چون بهائيان ميگويند : برخاستن يك برانگيخته و آوردن شريعت نوين براي آنست كه چون قرنهايي گذرد درخواست زمان نيز ديگر گردد ، و زعد[؟] شريعتي كه در ميان بوده با زمان سازگاري نتواند ، از اينرو بيك شريعت نويني نياز افتد. ما گفتة خودشان را گرفته پرسيديم كه در ميان باب و بهاء بيش از سيزده سال نگذشته ، و آيا باور كردنيست كه در سيزده سال درخواست زمان ديگر شود؟! پايه ايراد ما اين بوده و پيداست كه آن پاسخي كه مرد بهايي داده ، گذشته از پوچيش ، از ايراد ما بكنار است.
يك داوري پاكدلانه و دانشمندانه
ما ايرانيان بيشتر توجهمان باشعاري است كه لفظاَ و از حيث تركيب جملات شيرين و دلنشين و داراي مزاياي عروضي و بديعي است خاصه نزد جوانان و مردم بلهوس مضامينش داير بساده و باده و هزل و شوخي و ساز و طرب بوده باشد چنانكه اغلب ديده ميشود كمتر كسي اشعار حكيمانة ساده و پندآميز را كه مخالف هواي نفساني است برغبت بخواند و اين خود نشان ميدهد ما در شعر جز آرايش ظاهر و مطالب هوس آميز و شهوت انگيز مطلوب ديگري نميجوييم و اگر امروز طرفداران شعر مضامين پندآميز و حكيمانة بعضي از شعرا را براي خودشان سپر قرار داده و اتصالاً برخ آزادگان ميكشند از اينراه نيست كه اينها هميشه بدينگونه اشعار علاقمند بوده اند. صدها دليل اقامه توان كرد كه همة دلبستگي آنها بگفته هاي بلهوسانه و آرايش بوده كه از جمله خود كاملاً بياد داريم در مكتبهاي سابق هميشه معلمين براي خواندن شاگردان اشعار هوس آميز را بعذر اينكه توليد ذوق شعري ميكند بساير اشعار ترجيح ميدادند.
و همچنين تا اين اواخر در مجامع ادبا و در باب ذوق شعري اغلب تعريفات و ستايش از اشعاري بود كه داراي آرايش و مضامين هوس آميز بودند و جز در مقام تمثيل ، كسي رغبت بخواندن شعر حكيمانه نميكرد. حال كه طرفداران شعر در جواب آزادگان عاجز مانده اند چاره جز اين ندارند آنچه را ديروز مورد توجهشان نبوده امروز براي خود مستمسك قرار بدهند.
و اين تمايل باشعار هوس آميز نيز امريست فطريِ نيروهاي بهيمي و با خود نفس انساني ، چنانكه مي بينيم بعللي چند كه نزد ارباب بصيرت روشن است قويتر و تواناتر از نيروي رواني انسان نهاده شده و علل مادي بسياري نيز از خارج هميشه آنها را تقويت مينمايند. لذا غالباً نفس انساني ببديها و بلهوسيها متمايل و بسهولت سوي نيكيها ميل نميكنند مگر اينكه مقدمات و مرقبات آن چنانكه پيمان مشروحاً ذكر كرده فراهم آيد. همينجا است كه تربيت و تهذيب بر فطرت ميچربد.
و ما اينمعني را در همه كارهاي نفساني و رواني مشهود ميداريم و همين معني است كه طرفداران شعر و شاعري را تا ايندرجه علاقمند ساخته و اين شور و غوغا را مدتي است راه انداخته اند و اينهم فطري انسان است ، امر غير منتظري كه ناگهان پيش آمد شديداَ توليد استيحاش[نگراني] و ابتكار كرده و مدتي از آن در اضطراب و در افكارش پافشاري مينمايند ولي در عين حال رفته رفته بدان انس گرفته و و ما اينمعني را در همه كارهاي نفساني و رواني مشهود ميداريم و همين معني است كه طرفداران شعر و شاعري را تا ايندرجه علاقمند ساخته و اين شور و غوغا را مدتي است راه انداخته اند و اينهم فطري انسان است ، امر غير منتظري كه ناگهان پيش آمد شديداَ توليد استيحاش[نگراني] و ابتكار كرده و مدتي از آن در اضطراب و در افكارش پافشاري مينمايند ولي در عين حال رفته رفته بدان انس گرفته و حرارتش بمرور منطفي[فرو مرده] شود و بالاخره روزي ميرسد كه حال نوين برايش از عاديات گردد و آنهمه پافشاري و استنكاف را كنار گذارد.
من بارها تجربه كرده ام مطلبي كه در ابتدا از قبول آن استنكاف داشته ام چون مدتي برآن گذشته خود بخود عقيدة قبلي را محو و خود جانشين آن شده است. چون آقاي كسروي اينموضوع را بغتتاً [بناگاه] و بدون آنكه كسي انتظار آنرا داشته باشد مطرح قرار داده و شروع بانتقاد شعرا نمودند و با آنهمه ايمان و اعتقادي كه مردم باشعار عموماً و شعرهاي سعدي و حافظ بالخصوص داشتند با يكحال شگفت آوري آنان را متشنج ساخت و ممكن نبود همة آنها ، با اندك تأمل و تعقلي ، حقيقت را دريافته و پي باشتباه خود ببرند. حال كه سالها است رفته رفته از تشنجشان كاسته و بسياري از آنان در نتيجة دلايل منطقي باشتباه خود و ديگران متوجه شده اند بديهي است پرطول نخواهد كشيد ديگران نيز بمرور بآزادگان گرويده و براي برانداختن بنيان اينگونه اشعار اقدام اساسي بكنند.
كشف حقايق نيز مانند همة طبيعيات مطيع قانون تكامل است. مادام كه پوشيده و پنهان است كسي بدان پي نتواند برد چون بحكم مرهونيت وقت مكشوف گرديد هيچ قوه و نيرويي قادر بكتمان و انكار آن نيست و هرچه در اطرافش تحاشي[حاشا كردن] رود خود بالطبيعه بهمة موانع چربيده و روز بروز فاشتر گردد.
پريرخ تاب مستوري ندارد چو در بندي سر از روزن درآرد
ما جنس بشر جزئي از اجراء طبيعتيم و مقاومت جزء در مقابل نيروي كل ميسر نيست.
شگفت آنجا است اكنون اشخاصي از اينگونه اشعار طرفداري كرده و گويندگان را از جمله مفاخر ملي ما ميشمارند كه خود را از مطلعين مقتضيات عهد جديد انگاشته و مدعي دانش در امور زندگاني و تمدن نوين ميباشند. معهذا اهميتي بمضرات و مفاسد قسمت اعظم اين شعرها كه داير باصول تصوف و خراباتيگري و بي قيدي و بي مبالاتي است نداده و اينهمه لطمه و صدمه را كه اينگونه اشعار از هفت و هشت قرن باينطرف باخلاق ما وارد آورده بسيار سهل و بي اهميت ميشمرند و اصرار دارند حقايقي را كه آقاي كسروي با يك قوة موهبتي امروز متوجه آنها گرديده و از اينراه خدمت بزرگي بعالم شرق انجام داده اند با گِل بيندايند و دورة گمراهي ما را باز مدتها ادامه بدهند ولي خود در اشتباهند. بذري را كه آقاي كسروي در مزرع حقيقت طلب دلهاي هوشمندان افشانده نه چنان در كار نشو نما است كه بدين ياوه گوييها از نمو خود باز ايستد.
منكه خود يكي از دوستاران شعر و شاعري بودم و گاه هم چيزهائي بهم ميبافتم پس از اينكه پيمان را خواندم ديدم قسمتي از اين مفاسد كه آقاي كسروي شرح داده هميشه در خاطرة من خلجان داشته الا اينكه در اثر فقدان قوت نفس و عدم اتكاء بافكار خود دل آنرا نداشته ام كه در مقابل عقايد عمومي ترتيب اثري بآنها داده و زبان بانتقاد بگشايم.
در هرحال با اندك تأملي در اطراف موضوع منتقل بحقيقت امر گرديده و ترك شعر و شاعري گفتم و محاكمة اينكار در محكمة درونم پر طول نكشيد و در اندك زماني افكار و احساسات سابقم در مقابل دلايل منطقي آقاي كسروي محكوم و امروز كاملاً معتقدم كه منشاء اينهمه مفاسد اخلاقي و شيوع مناهي در كشور ما همين اشعار و دواوين شعراي صوفي مشرب و خراباتي ميباشد و اين مفاخر ملي ما كاري را براي ما انجام داده اند كه از هيچ دشمني برنيايد.
عجب تر آنكه در اوايل مشروطه بسياري از شعراي معاصر تجدد در شعر را گاه در برهم زدن قافيه و وزن دانسته و گاهي نيز در هر غزلي براي هريك از مصراعهاي يك بيت قافية مخصوص ايجاد و بر اشكالات شعر و شاعري ميفزودند و بدون اينكه متوجه مضامين خانه برانداز اشعار اسلاف بشوند هنري كه از خود مينمودند اين بود كه معدودي از اصطلاحات دورة مشروطه را از قبيل تمدن و آزادي و ميهن پرستي با همان مضامين فسادآميز آميخته و در اشعار خود بكار برند و آنرا از بهترين اصلاحات شعري ميدانستند.
تا دست غيبي آقاي كسروي را برانگيخت كه پرده از روي حقايق بردارد و ملل شرقي را بر اشتباهات هشتصد سالة خود متوجه ساخته و شاهراه اصلاحات مادي و معنوي را برويشان باز كند.
من مدتها در اين انديشه مستغرق بودم كه با وجود اينهمه كتاب اخلاقي كه در عالم اسلامي تأليف شده و اشعاري كه هزاران شاعر در اينمعني گفته و با همة وعاظ و خطبا كه اتصالاً در مساجد و منابر بنصيحت و اندرز ميپردازند علت چيست كه همة آنها بي اثر مانده و روحيات ما روز بروز فاسدتر ميگردد و حتي مكرر قلم برداشته و خواسته ام در اطراف اين انحطاط اخلاقي بسخن پردازم چون وارد موضوع شده ام ديده ام بآنطورها كه در نظر دارم ميسر نيست. مطالب متناقض و مختلفي را كه اسلاف بعنوان نصيحت و راهنمايي بهم آميخته اند در عصر حاضر بهم وفق داده و گفتاري بنويسم كه با عقل سليم درست آيد و بالاخره نيز عملي و براي زندگاني بشر مفيد باشد.
تا در اين بين مهنامة پيمان منتشر گرديد و چون بيانات حقيقت نماي آقاي كسروي را در اينباره خواندم دانستم كه اساساً مايه خرابي اخلاق ما همين نصايح و اندرزهاي ضد و نقيض است كه از صاحبان افكار و عقايد گوناگون جهان نشأت يافته و بدبختانه همة آنها در فرقة ناجيه شيعه جمع گشته و چنانكه پيمان ميگويد يكديگر را خنثي و بلا اثر كرده و پيروي كنندگان را هاج و واج و آواره گذارده كه بهتر آن ديده اند از همة آنها دست شسته و هرآنچه وهمي تر و خرافاتي تر است برگزينند يا با حكم وقت و ساعت آنچه را مقتضي ديدند بكار برند و خودشان را از رنج عقيدة راسخ برهانند : گاه صوفي مشرب بوده و در عوالم علوي سير نمايند و وقتي خراباتي شده و نسبت بدنيا و آخرت بي قيد و بي علاقه باشند و دم را غنيمت شمرند چنانكه اشعار و افكار شعراي ما نمونة كامل از همين رويه ميباشد و ما ايرانيان در اين خصوص مرباي آنهائيم كه خلاصة مادة آنها را در كتاب وجود ما توان خواند.
از شادروان ناصر روايي
پايگاه : شادروان روايي از پيمانيان بوده و پيش از چاپ نامه اش در پرچم بدرود زندگاني گفته. پرچم همراه با گرامي داشت ياد او چنين مي نويسد :
« ... اين نيكمرد عربي را ميدانست و فارسي را بسيار نيك مي نوشت و از تاريخ و ديگر مانند آن بهره مند مي بود. ولي ما نيكيهاي گرانبهاتر از اينها از وي ديديم و آن اينكه بشعر دلبستگي بسيار ميداشت و خود شاعر ميبود. با اينحال چون ما در پيمان بخرده گيري از شعر پرداختيم او نه تنها همچون ديگران رنجيدگي ننمود با نوشته هاي پاكدلانة خود بياري پرداخت. چنانكه در روزهاي آخر زندگاني خود هم يك گفتاري فرستاده كه ما در اين شماره بچاپ ميرسانيم. نيز يك گفتاري در همين زمينه بيكي از روزنامه هاي تبريز فرستاده بود كه بچاپ رسيده و ما اگر جا داشتيم در يكي از شماره هاي آينده آنرا خواهيم آورد.
شادروان ناصر روايي دربارة دين نيز همين پاكدلي را نشان داد. زيرا با آنكه همچون ديگران گرفتار پندارهاي گوناگون كيشي ميبوده در اين زمينه نيز با گفته هاي پيمان همداستاني نمود و همانا با يك دين پاكي از جهان رفت».
ما نيز يادش را گرامي مي داريم. تنها اينرا ناگفته نگزاريم كه شيوة نوشتن او با آنكه استوارست ولي از ديدة بكار بردن واژه هاي دشوار و بيگانة عربي نمونه ايست از شيوة نويسش دورة رضاشاهي. كساني كه امروز فارسي را ساده تر و آسانتر مي يابند ، اين را از تأثير « زبان پاك» روي نويسندگان بعدي بدانند.
بخشي از نامة آقاي چهره نگار
چون گاهي مرده دلاني ميگويند : « نميشود ، اينها پيش نميرود» در پاسخ آنهاست كه بخشي از نامة آقاي چهره نگار را مي آورم. اين جوان از اهواز به بروجرد رفت و بيش از چند ماهي در آنجا نبود و بازگشت ولي با كوششهاي جوانمردانة خود زمينه براي پيشرفت حقايق در آنجا باز كرد. اكنون جوانان پاكدروني در بروجرد در جوش و كوششند و ما بياري آفريدگار اميدمنديم كه بزودي نتيجة كوششهاي آنانرا نيز خواهيم ديد.
ما نيك آزموديم در هركجا كه يك تني پاكدلانه و مردانه بكوشش ميپردازد در آنجا حقايق زمينه باز ميكند. اين كار در سال گذشته در اهواز و آبادان و بندر شاهپور و لار و جهرم و مياندوآب و ديگر جاها بآزمايش گزارده شد. آري در اين كوشش رنجهايي هست و چه بسا كه گزند نيز پيش آيد (چنانكه بآقاي چهره نگار نيز پيش آمد) ولي اينها نچيزيست كه جلوگير جوانان خونگرم باشد. در اين راه كه ماييم بايد از كشته شدن نترسيم چه رسد برنج يا گزند كه پس از زماني فراموش گردد.
آقاي چهره نگار در 23 بهمن 1321 مينويسد : « ... روزيكه ببروجرد آمدم كسي نام پيمان و پرچم و آزادگان بزبان نميراند ، و چون من بگفتگو برميخاستم ريشخندهاي سياهدلانه ميديدم. ليكن نوميد نشدم و كوشش خود را دنبال كردم تا اينكه آقاي آدرم هم ببروجرد آمدند و ياري كردند ، و كنون كه ميخواهم به اهواز بازگردم سپاس خدا را نزديك بيست تن همراه و ياور داريم و چند نفر ديگر آشنا شده اند و بهمين زودي خواهند گراييد ، ديروز بامداد براي گردآوري كتابهاي آزادگان بدبيرستان رفتم. همگي دبيران در دفتر بودند آقاي ... ميگفتند من انديشه هاي آزادگان را نپذيرفته ام. دبير ديگري بنام ... سخناني گفت و پاسخهايي شنيد كه اينك جمله هايي را مي نويسم :
گفت : از اينراه سودي نخواهيد برد.
گفتم : اگر سود ميخواستم در همان كيش كه شما هستيد (بهائيگري) جاي بزرگي براي من باز بود. من نوة ملامحمدعلي زنجاني هستم : دختر او را كه اسير كرده بشيراز آورده بوده اند مادر بزرگ منست. اين ساعت را كه روي دست من مي بيني ازآنِ « ولي امر» بوده كه بهمين جهت بمن رسيده و آنرا ميس مارتاروس آمريكايي هديه كرده.
چشمهاي خود را گشادتر گردانيد و گفت : تو با اين جايگاهي در دين چرا باينمرد گرويدي؟!.. اينمرد تمام گفته هاي بهايي ها را گرفته است و ميگويد. شما گول او را خورده ايد.
گفتم : اگر چنين است چرا رسوايش نمي كني؟!..
گفت : چيزيكه عيان است چه حاجت به بيانست؟!.
گفتم : كدام گفتارش را از بهائيان گرفته؟!.. يكي را بگو !
گفت : بهاءالله فرموده كيشهاي پراكنده نباشد ، كتابهاي آنها را بسوزانيد. اين هردو را از آنجا گرفته.
گفتم : بهاءالله كجا چنين سخن را گفته؟.. و آنگاه گرفتم كه گفته است. مگر تنها با گفتن است. خود او چه دين خردپذيري آورده كه جاي آنها را بگيرد؟!..
اينرا كه پرسيدم پاسخي نداشت و چنين گفت : كنون سركلاس درس دارم هنگام ديگري بشما پاسخ ميدهم. اين را گفت و رفت ..».
تا اينجاست نامة آقاي چهره نگار. بايد گفت : كيش بهايي همچون ديگر كيشهاست كه خود رنگ پايداري ندارد و بهر رنگي تواند افتاد. شما اگر پيش يك بهايي سخن از اروپا و آزادي كيشها در آنجا برانيد بيدرنگ خواهد گفت : « بلي! همانطور بايد بود. نمي بيني جمال مبارك ميفرمايد عاشروا مع الاديان بالروح و الريحان» و اگر سخن از زيان كيشهاي پراكنده برانيد در زمان خواهد گفت : « بلي! جمال مبارك هم دستور داده كه دين يكي باشد و كتابهاي مذاهب خوانده نشود». هرچه بگوييد بيدرنگ بخود بندند. اينان كيش را براي دسته بندي ميخواهند و اينست دست از آن نخواهند كشيد. مانند رفتاريست كه ملايان ميكنند.
گواهي پاكدلانه
تأثير پيمان و پرچم
پيمان چون شاهراهي ماند كه گم گشتگان وادي زندگاني را از كوره راههاي سرگرداني نجات بخشيده است. پرچم كه معني لغويش با مرام معنوي آن صدق ميكند چون نورافكني است كه ورجاوند راه پيمان را روشنتر گردانيده رهروان آنرا دل آسوده تر مينمايد.
حقايق تغييرناپذير پيمان ، همچنين گفتارهاي پرمغز پرچم هريك گواهي براين است. هر ناآشنايي به پيمان اگر با خرد سالم و دلي خالي از غرض قسمتي از آنرا بخواند بزودي خَستوان خواهد شد كه گفتارهايي بدين محكمي تا كنون در جايي نوشته نشده. اين نشدنيست كه پيمان در شخص منصف نهَنايد [= تأثير نكند].
در چندي پيش مقالات زيادي بقلم تواناي دارندة پرچم و ديگر نويسندگان پيماني در پرچم راجع بزيان رمان نوشته شده بود از نظر منهم گذشت ـ نگارنده كه از طرفداران جدي رمان بودم و هيچ نيروئي مرا از رمان خواني باز نميداشت و بسا شبها را بخواندن آن گونه لاطايلات به نيمه و گاهي بصبح رسانيده ، و در اين اواخر هم از رمان خواني برمان نويسي گراييده بودم ، ( آري مقاومت و پافشاري در ادامة آن مرا بجنون ابتكار اين واداشت) ، و دو سه رماني آمادة طبع كرده خود را اديب ميدانستم و مي پنداشتم مقام بزرگي را پيدا كرده ام ، بخود غره شده همگي را از شرح اين موقعيت ادبي خود بسرگيجه مي آوردم ، همه وقت خود را صرف درهم بافيهاي بيهوده ميكردم ـ در چنين موقعي بود كه پرچم بدستم رسيد و بيش از دو بار نخواندم ، در وحلة اول مبهوت ليكن در دفعة دوم بخود آمده بيدار شدم ، كتابها را بكنجي انداخته نسبت بآنها بدبين شده بودم. ديگر بكتابهائي كه آمالم را از او و آتيه ام را در او ميجستم ارجي نميگذاردم. از خوانندگان پرچم شده بودم. در پرچم از هماهنگي پيمان و پرچم آگاه گرديدم. شماره هايي از پيمان خواندم. در آن نيز برازهاي بزرگي از معني دين و طريق زندگي پي بردم. منكه تا آنموقع بين دين و بيديني بودم ديندار واقعي شده با پيمان و پيمانيان نيك آشنا گرديدم. در آنموقع هنوز چند وقتي بجشن كتابسوزي مانده بود. شدت تأثير آموزاكهاي پيمان و پرچم در من باندازه اي بود كه با اطلاعي كه از جشن كتابسوزي داشتم حاضر نشدم رمانهاي منحوسم تا آنموقع بماند و آنها را ورق ورق كرده ، بشعلة آتش افكندم ، آنها ميسوختند و من با سوختن هر ورقش در خود احساس راحتي بيشتري ميكردم ـ تنها حقايق پيمان و پرچم بود كه مرا از ادامة چنان عمل شومي نجات بخشيد. منهم با از ياد[ازدياد؟] ايمان بدين حقايق از پرچم و دارندة آن سپاسگذاري مينمايم.
تهران ـ رضا رحيمي
پرچم ـ آقاي رضا رحيمي نويسندة گفتار بالا جز از آقاي محمدباقر رحيمي هستند كه در شماره هاي روزانة پرچم گفتار مي نوشته اند. ما باين دليريهاي پاكدلانة جوانان آفرين ميگوئيم. بسياري هستند تنها بنام آنكه شعر مي سرايند و يا رمان مي نويسند و آنرا سرماية خود مي پندارند و ما چون زيانهاي شوم اينگونه پيشه ها را مي شماريم و برخشان ميكشيم با ما دشمني ميكنند و هرآينه از گستاخي و بيفرهنگي باز نمي ايستند. اين از ناداني و سستي روانست كه جواني با تن درست و بازوي نيرومند دل بچند شعر و رمان بسته و با حقايق بجنگ ميپردازد.
(پرچم نيمه ماهه شمارة يكم ، نيمة نخست فروردين 1322)