كساني با اين كوششهاي ما كه با نادانيها و پراكندگيها مي نبرديم همراهي ننموده و سبكمغزانه زبان بايراد باز كرده ميگويند : بايد كاري كرد كه با شتاب مردم را بسر خود گرد آورد و باين كشور چاره انديشيد. امروز نبايد مردم را از خود رنجانيد.
ميگويم : اينها پندارهاي خاميست. اين از چشم كور بينش طلبيدن و از پاي لنگ دَوش بيوسيدنست[انتظار داشتن است]. اين بآن ميماند كه شما بخواهيد از يكدسته بيماران سپاه آرائيد.
اين مردم با مغزهاي آكنده و انديشه هاي پراكنده ، هيچگاه نباهمند[باهميدن = اجتماع كردن و متحد شدن] ، و اگر باهميدند بكاري نخورند.
اينان ، اگر ده تن باهم نشينند ، سر هر سخني پندارهاي پوچ و پراكندة خود را بميان آورند ، و هوسها و رشكهاي خود را بكار اندازند.
اينان ، در ايران در يكجايند ، و در زير نام ايرانيگري باهم ميباشند ، و شما مي بينيد كه هيچ هوده اي[نتيجه اي] نيست. پس چه سودي تواند بود ، اگر شما هزار تن يا ده هزار تن را جدا گردانيد و زير يك نام ديگري گرد آوريد؟!..
داوري توده
من پيش از آنكه با نوشته هاي نامة پرچم آشنا شوم يكي از طرفداران جدي شعر و شاعري بودم و تصور مينمودم شعرا مردمان بافهم و بي آلايش بوده اند و آنان راه سعادت و رستگاري را بمردم آموخته اند و هركس شاعر شده قبلاً تجربياتي نموده و زحمتهايي كشيده كه مردم را بجانب راستي و رستگاري راهنمايي كند و هرچه بشعر آمده صحيح و قابل قبولست. اما پس از آنكه بوسيله آزادگان پاكدل به نوشته هاي پرچم از نزديك آشنا شدم از خواب غفلت بيدار شدم و معلومم گرديد كه بيشتر شاعران مفتخوار و شرابخوار بوده جز گدائي و خوشگذراني و ساختن افسانه هاي مضر بي سر و ته و قافيه بافي و بوالهوسي هدفي نداشته اند و هيچ گرهي با دست آنان باز نشده و پيشه اي جز تملق گوئي و مدح از كس و ناكس نداشته اند. مثلاً حافظ ميگويد :
دلم جز مهر مه رويان طريقي برنميگيرد ز هر در ميدهم پندش و ليكن در نميگيرد
بيا اي ساقي گلرخ بياور بادة رنگين كه فكري در درون ما از اين بهتر نميگيرد
آيا اين دو شعر جز فساد اخلاق و شرابخواري و شهوتراني و تحريك بزشتي نتيجه اي دارد پيشوائي كه اختيار اخلاق خود را نداشته و مانند ديوانگان و بچه هاي خردسال عنان خود را به هوسبازي و شهوتراني بسپارد ديگر از او چه انتظاري داريم. چگونه گفتارش را سرمشق خود قرار دهيم. كسيكه اينطور بيشرمانه جسارت كند و طالب مي و ساقي و مهرويان و ـ و ـ و باشد و فكري از اين بهتر نداند چرا بايد از مفاخر ملي ما باشد؟!. كسانيكه از اين اشخاص طرفداري ميكنند اگر بيطرفانه از روي خرد داوري كنند مانند من بدرستي گفتارهاي پرچم خستوان[= معترف] شده دل از گفته هاي شاعران پاك خواهند ساخت.
آبادان ـ محمد خاكسار
(پرچم نيمه ماهه شمارة 2 ، نيمة دوم فروردين 1322)
نادانيها با آميغها در يكجا نتواند بود
يك گرفتاري بزرگي در ايرانيان اينست كه چند رشته آموزاكها را گرفته و همه را باهم در دلهاي خود جا داده اند. شما اگر در گفتار و رفتار بسياري از ايرانيان نگريد ، درماندگان گاهي شيعيند ، گاهي صوفيند ، گاهي خراباتيند ، گاهي مادي و بيدينند. آموزاكهاي همة اينها را گرفته اند و هرزمان بديگري ميگرايند. برخي نيز اينها را درهم آميخته بيكبار گيج و سرگشته اند. بارها گفته ايم : شوند درماندگي ايرانيان همينست.
ولي شنيدنيست كه كساني ميخواهند با گفته هاي ما نيز آن رفتار را كنند. اينها را نيز بگيرند و در مغزهاي آكنده و آكنديدة[1] خود جا دهند. اينست ميگوييم : نادانيها با آميغها در يكجا نتواند بود.
ميگوييم : شما تا آن نادانيها را از سر بيرون نكنيد نسزد كه اين آميغها را در دل جا دهيد. پاكديني نه تنها آنست كه آميغها را بپذيريد ، اين نيز هست كه بدآموزيها و نادانيها را از خود دور گردانيد.
[1] : آكندن = پر كردن ، آكنديدن = پر شدن
سفر قزوين
در ديماه گذشته براي ديدار ياران قزوين ، با آقاي واعظپور ، سفري بآنشهر كرديم كه چون برخي گفت و شنيدهايي در ميان رفته اينك آنها را مينويسم :
در يكي از نشستها در خانة آقاي نصري ، آقاي پاكروان چنين آغاز سخن كردند : « كساني از علما و ديگران چون شنيده بودند شما خواهيد آمد با من ميگفتند با او مباحثه هايي داريم. من پاسخ دادم آقاي كسروي مباحثه نميكند. ولي اگر چيزهايي پرسيدند پاسخ دهد. گفتند پس خواهشمنديم اين پرسشهاي ما را برسانيد و پاسخ خواهيد. ايشان كه از سنيها هواداري ميكنند آيا بداستان غديرخم چه پاسخ ميدهند؟!.. در آنروز پيغمبر علي را بخلافت برگزيده گفت : من كنت مولاه فهذا علي مولاه. همچنين بداستان خامه و كاغذ خواستن پيغمبر و جلوگيري كردن عمر چه ميگويند؟.. پيغمبر در بستر مرگ خواست امام علي بن ابيطالب را بخلافت برگزيند كه جايي براي كشاكش ديگران بازنماند ، اين بود گفت : ائتوني بقلم و قرطاس اكتب لكم كتاباً لن تضلوا بعده ابداً. عمر چون داستان را فهميد نگزاشت و چنين گفت : ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله. به پيغمبر نسبت هذيان گوئي داد. من نيك ميدانم كه شما اينها را از دين نميشماريد و راستي هم دين اينگونه گفتگوها نيست ولي چون اينها در دلهاي مردم جا گرفته و هرزمان كه نام دين بميان مي آيد بيدرنگ بياد اينسخنان مي افتند و مي پرسند و ما تا باينها پاسخي ندهيم دست بردار نخواهند بود از اينرو من پرسشهاي آنان را رسانيدم كه پاسخهايي شما بدهيد».
اين سخناني بود كه پاكروان گفتند. چون در نشست جز از ياران كسان ديگري نيز ميبودند بپاسخ پرداخته گفتم : بسيار راستست كه اين گفتگوها از دين نيست. در هزار و سيصد سال پيش از اين كشاكشهايي دربارة خلافت رخ داده و هرچه بوده پايان يافته و گذشته ، امروز از گفتگوي آن چه سودي تواند بود؟.
اينها نه تنها دين نيست ، خود بيدينيست. راستي را دين براي آنست كه مردمان چندان بيخرد و نافهم نگردند كه زندگاني خود را رها كنند و بداستانهاي هزارو سيصد سال پيش پردازند و در ميان مردگان كشاكش اندازند. كسانيكه اينها را از دين ميشمارند معني دين را ندانسته اند.
دين شناختن معني جهان و زندگاني و زيستن بآيين خرد است. دين آنستكه امروز ايرانيان بدانند كه اين سرزميني كه خدا بايشان داده چگونه آباد گردانند و از آن سود جويند و همگي باهم آسوده زيند و خاندانهايي به بينوايي نيفتند و كساني گرسنه نمانند و ديهي ويرانه نماند و زميني بي بهره نباشد. دين آنست كه امروز توانگران ايران سرمايه هاي خود را در راه كشيدن جويها و پديد آوردن چشمه ها و آباد گردانيدن ديهها بكار اندازند كه هم اين ويرانيها از ميان برخيزد و هم هزاران و صد هزاران خاندانهاي گرسنه و بينوا از بدبختي رها گردند. دين اينست. از اينست كه خدا خشنود خواهد بود. گفتگو از كشاكش علي و ابوبكر چيست كه خدا آنرا خوش دارد و بكسي باين نام مزدي دهد؟!.. اينها را ميگوييم تا اين آقايان نيز بدانند و معني درست دين را دريابند.
از آنسوي اين نيز راستست كه اين سخنان در دلهاي ايرانيان جا گرفته و ما تا در پيرامون آنها سخن نرانيم از دلهاشان بيرون نخواهند كرد. اينست من نيز به پرسشهاي آنها پاسخ ميگويم.
اما داستان « غديرخم» ، بسيار شگفتست كه ملايان معني اين جمله را نميدانند. مگر آنان كتابهاي فقه را نميخوانند كه « ولاء » خود يك « بابي» از بابهاي فقه ميباشد. اين يك وصيت خاندانيست. پيغمبر را با كساني رشتة « ولاء » در ميان ميبود و اينست ميگويد : من با كسانيكه « ولاء » ميداشتم علي در اين زمينه جانشين من خواهد بود. آخر در كجا « مولي» بمعني خليفه است؟!..
از اين گذشته اگر خواست پيغمبر برگماردن « خليفه» بودي بايستي نخست در اين زمينه سخن راند كه بايد برگزيدن و گماردن خليفه از سوي خدا باشد نه از سوي مردم ، پس از آنكه اين زمينه را روشن گردانيد با يكزبان آشكاري بگويد « اينك نخستين خليفة من عليست كه خدا او را برگزيده». داستاني بآن بزرگي را چه معني داشت كه با يك جملة ناروشن و كوتاهي برساند. آن جمله را بگويد و بگذرد و بچيزهاي ديگر پردازد.
از اينها هم گذشته ، مگر ياران پيغمبر كه سالها با وي بسر برده و در راه او جانبازيها كرده بودند زبان او را نمي فهميدند؟!.. يا دلبستگي آنان به پيغمبر و دستورهاي او كمتر از شيعيان قزوين ميبوده؟!.. اين چه باور كردنيست كه پيغمبر علي را خليفه گرداند و يارانش آنرا ناشنيده گيرند و بگرد سر ابوبكر در آيند؟!.. پس چرا با ديگر دستورهاي پيغمبر اينكار را نكردند؟!..
اما داستان مرگ پيغمبر و جلوگيري عمر ، من نميدانم اين داستان تا چه اندازه راست است و آيا رخ داده يا نه در اين باره جستجويي نكرده ام. ليكن اگر راستست رفتار عمر بسيار بجا بوده. اين دليل است كه عمر معني اسلام را بهتر از ديگران ميدانسته. دليلست كه آن مرد يك باور بسيار استوار بخدا و اسلام ميداشته. اينكه ايراد ميگيرند كه بپيغمبر « نسبت هذيان» داده راست نيست گفته است : « ان الرجل ليهجر». « هجر» بمعني سرسام است نه بمعني هذيان ، هذيان از كمي خرد برخيزد ولي سرسام نتيجة بيماري باشد. عمر گفته : پيغمبر سرسام ميگويد : اينهم بپيغمبر برنخواهد خورد زيرا يك پيغمبري چنانكه بيمار گردد ، لاغر شود ، رنگش زردي گيرد ، همچنان سرسام گويد. سرسام دنبالة بيماري باشد و بكسي نخواهد برخورد. اگر برانگيختگان از اين چيزها بركنار بودندي بايستي پيش از همه از بيماري بركنار باشند و هيچگاه بيمار نگردند. يك پيغمبري كه بيمار شده سرسام نيز تواند گفت و جاي شگفتي نيست.
از آنسوي شما ميگوييد : پيغمبر بيسواد ميبود و نوشتن و خواندن نميتوانست پس چگونه خامه و كاغذ ميخواسته كه چيزي نويسد؟!.. ازين گذشته چگونه در بيست و سه سال زمان پيغمبري خود دربارة جانشين گفتني را نگفته بوده و ميخواسته در بستر مرگ بگويد؟!.. چگونه داستان باين بزرگي را با بي پروائي گذرانيده بود؟ از اينهم ميگذريم : مگر شما جدايي ميانة سخنان راهنمايانه و پيغمبرانة يك برانگيخته با ديگر سخنانش نميگزاريد؟!.. مگر پيغمبر اسلام هرچه گفتي و هر زمان كه گفتي فره ( وحي) بودي؟!.. شما مي بينيد كه پيغمبر اسلام خود جدائي ميانة سخنانش ميگزارده و آنچه را كه بنام فره ميبود از قرآن ميگردانيده. در اين باره نيز اگر سخني از راه فره داشتي بايستي از قرآن باشد نه آنكه در بستر مرگ يك سخناني گويد.
گذشته از همة اينها از كجا كه خواست پيغمبر نوشتن چيزي دربارة جانشين ميبوده؟!.. و آنگاه از كجا كه ميخواسته علي را بجانشيني برگزيند؟!.. باينها چه دليل هست؟!..
پس از همة اينها باز ميگويم : چشد كه دلبستگي شيعيان قزوين به اسلام و دستورهاي پيغمبر اسلام بيشتر از دلبستگي ياران پيغمبر گرديد؟!.. آنمرداني كه در اين راه پيغمبر و دين او از جان گذشته و آنهمه گزندها ديده بودند ، چشد كه باندازة ملايان شكم پرست ايران بدستورهاي پيغمبر ارج نميگزاردند؟!.. چشد كه عمر بگفتة شما آن توهين را به پيغمبر كرد و كسي باو ايراد نگرفت؟!..
فردا كه آقايان پاكروان اينها را گفته بودند يكي چنين پاسخ داده بوده : « راستست كه پيغمبر بيسواد ميبود ولي ميخواست خامه و كاغذ بياورند كه او بگويد و ديگري بنويسد».
شب ديگر كه باز گفتگو ميرفت و آقاي پاكروان اين پاسخ را ياد كردند گفتم پيغمبر اسلام بهاءالله نمي بود كه عربي نداند و در دست آنزبان درماند. پيغمبر توانستي هرخواستي را كه داشتي بآساني بزبان آورد. اگر خواستش اين بودي كه ديگران نويسند گفتي : « ائتوني بقلم و قرطاس املي عليكم ...» و نگفتي : « اكتب لكم» اين دو تا از هم جداست.
شگفت تر آن بود كه يكي در همان نشست سخن آغاز كرد و چنين گفت : پيغمبر چون ميدانست كه اگر در زمان زندگاني خود خلافت اميرالمؤمنين را آشكار گرداند كساني نخواهند پذيرفت و در ميانه دوسخني و پراكندگي پديد خواهد آمد از اينرو آنرا نگهميداشت كه در آخرين ساعت زندگاني ...»
يكي از باشندگان سخن او را بريده و خودش آنرا بدينسان بپايان رسانيد : دوسخني را بميان اندازد و در برود».
از اين گفته همگي خنديديم و ديگر بپاسخي نياز نماند. سپس باز گفتگو رفت و من گفتم : آخر شما را با عمر و ابوبكر چه دشمنيست؟!.. چرا اين اندازه زور ميزنيد كه يك ايرادي بآنان بگيريد؟!.. اينكه شما مي پنداريد كه مرده را چون در گور جا دادند نكير و منكر با گرزهاي آتشين بالا سرش آمده خواهند پرسيد : « خدايت كيست؟.. پيغمبرت كيست؟.. امامت كيست؟...» و اينست باين داستانها پرداخته و خود را آمادة پاسخ دادن ميگردانيد ، اينها همه پندار و دروغست. در آنجهان بازخواستي كه از شما خواهد رفت اين خواهد بود كه چرا سرزميني كه من بشما دادم آنرا زيستگاه تان گردانيدم آبادش نكرديد؟!.. چرا با داشتن چنان سرزميني هزاران و صدهزاران خاندانها به بينوايي افتادند؟!.. چرا زنان و بچگان بيگناه گرسنگي كشيدند ؟! چرا خردي كه من بشما دادم بكارش نيانداختيد؟!. چرا معني جهان و زندگي را ندانستيد؟!. چرا در يك كشور چهارده كيش پديد آورديد؟!. چرا هر يكي دنبال هوسها و نادانيهاي خود را گرفتيد؟!.. چرا بپول اندوزي كوشيديد و خاندانهاي كم چيز را از پا انداختيد؟!.. چرا كردان پستانهاي زنان را بريدند و شما بتكان نيامديد؟!.. چرا پولهاي خود را برداشته بزيارت گنبدها رفتيد؟!.. چرا داستانهاي هزار و سيصد سال پيش را دستاويز ساخته با هم بكينه و دشمني برخاستيد؟!.. اينها و مانند اينهاست كه از شما بازخواست خواهد رفت.
يكي از باشندگان با يك شگفتي چنين پرسيد : « پس اين ملايان هيچي نميفهمند؟!..» گفتم : بيگمان نمي فهمند! آنان اگر چيزي فهميدندي چرا مردم را بدينسان گمراه و آواره ميگزاردندي!
اين چه شگفتي دارد كه ملايان نفهمند؟!.. آن بت پرستان كه مليون مليون بتهاي چوبين و آهنين را مي پرستيدند و با آن ناداني بسر ميبردند مگر آدمي نمي بودند؟!.. اگر چنين بودي كه ملايان بفهمند چه نياز بدين افتادي؟!.. چه نياز براهنما و برانگيخته پيدا شدي؟!..
آنگاه شما با ديدة خود مي بينيد كه ملايان از اينراه نان ميخورند و زندگي ميكنند. بجاي آنكه هريكي از آنان نيز بكاري يا پيشه اي پردازند و همچون ديگران زندگي بسر برند بدبختان باين كار چسبيده اند ، و پيداست كه هميشه سخناني را خواهند گفت كه خوشايند مردم باشد و نانشان بريده نشود. آنان چون مي بينند شما بداستان عمر و علي ارج ميگزاريد و از اين سخنان بيجا لذت ميبريد ، اينست گرمي بازار خود را در اين مي بينند كه آن سخنان را دنبال كنند.
در تهران يك ملايي هست كه سالهاست دكان باز كرده ، و اين بدبخت هميشه در پي آنستكه آنچه دلخواه شنوندگانست بگويد. اينست اگر بفلان جوان درسخوانده رسيد امام ناپيدا را دروغ ميشمارد ، و چون بفلان حاجي كهنه پرست رسيد از گفتة خود بيزاري ميجويد. مردك شوم بجاي اينكه بيك كار و پيشه اي پردازد بچنين دكانداري شومي پرداخته.[1]
در همين قزوين شما يك ملايي را ميشنوم كه فلسفه خوانده و بيدينست. بخود من در بارة فلسفه نامه نوشته بود كه در پيمان پاسخ داديم. ميشنوم همان مرد شوم بالاي منبر ميرود و بمردم چنين ميگويد : « شما چون بيمار شديد چرا بنزد پزشك ميرويد؟! با دعا به بيماريها چاره كنيد ...» ببينيد چه مرد پليديست! كسيكه فلسفه خوانده و داستان آفرش را داستان « علت و معلول» ميشمارد ، در اينجا براي فريفتن مردم عامي ميگويد بيماريها را با دعا چاره كنيد ، چرا اينكار را ميكند؟.. براي آنكه ميداند اگر مردم در بيماريها روي بسوي پزشك آورند دكان او از گرمي خواهد افتاد. رو سياه بيدين براي گرمي بازار خود مردم را از راه ميبرد و ماية صد بدبختي ميگردد.
(پرچم نيمه ماهه شمارة 3 ، نيمة نخست اردي بهشت 1322)
[1] : با سنجش ديگر نوشته هاي نويسنده ، اين ملا بايد همان شريعت سنگلجي باشد.