از تبريز مينويسند ملايان يك ايرادي بشما پيدا كرده اند. در سي سال پيش هنگاميكه در تبريز بوده ايد كتاب شريعتي براي دبستانها نوشته ايد كه در آن دوازده امام را شمرده نام « امام زمان» را نيز برده ايد. اين را دستاويز بزرگي گردانيده اند. دو سال پيش روزنامة آذربايجان نيز آنرا نوشته بود.
ميگويم : اينان كسانيند كه روانهاشان بيمار و خردهاشان بيكاره است و چون نميتوانند حقايق را بپذيرند ببهانه هاي شگفتي برميخيزند ، ايرادهاي خنكي ميگيرند. همچون كودك كه چون چيزي را نخواست بهانه هاي خنكي آورد و ايرادهاي شگفتي گيرد.
مردميست آلوده و درمانده و سركلافه را گم كرده. ما رنج ميكشيم ، زيانها ميبريم ، و در راه رهايي آنان ميكوشيم ، با گمراهيها نبرد ميكنيم ، و يكرشته حقايق را كه همسنگ دانشهاست در ميان آنان رواج ميدهيم ، و يكدسته در برابر اينها به هرگونه دشمنيهاي پست برميخيزند ، هرگونه ناداني نشان ميدهند ، هر زمان درپي دستاويزي هستند كه ايراد گيرند.
اينرا كه مينويسم نامة آقاي امام در جلوم باز است كه مينويسد : چون بيرون آمدن شمارة پنج پرچم بدير افتاده برخي دروغهايي در اهواز پراكنده اند كه ماية دل ناآسودگي برخي همراهان گرديده است.
اين شيوة كهن دشمنان ماست كه هرزمان دروغ ديگري ساخته ميان مردم پراكنند. در تبريز و مراغه و ديگر جاها نيز همين رفتار را ميكنند.
بتازگي در ادارة روزنامه داستاني رخ داده بوده. مردي كه ما اداره را باو سپرده بوديم نادرستيهائي ازو بآشكار افتاد كه ناچار شديم دستش را كوتاه گردانيم ، و چون برخي زباندرازيها ميكرد و دانسته شد كه بدخواهان ما پشتيباني باو مينمايند بهتر دانستيم كه او را از راه ادارة آگاهي دنبال كنيم ، و اكنون ميشنويم كساني همين را داستاني ساخته اند و ريشخندكنان چنين ميگويند : « كسيكه نميتواند ادارة خودش را درست كند ميخواهد دنيا را اصلاح كند». ببينيد بچه نادانيهايي ميپردازند. خوب اي بيخردان مگر معني كوششهاي ما آنست كه بيكباره دزدي و نادرستي از ميان اين توده برخيزد؟!.
اين داستان بياد من انداخت آنرا كه در زمان پيغمبر اسلام چون در يكي از سفرها عايشه همراه آن پاكمرد ميبود و بهنگام كوچ بر زمين ماند تا سپس عربي او را بشتر خود نشانيده بكاروان رسانيد ناپاكاني همانرا دستاويزي كردند و با نيش زبان دل آن پاكمرد را خستند و چنين گفتند : « كسيكه زنش در بيابان ماند و ندانست ، از آسمان بما آگاهي ميدهد».
اين داستان بيادم افتاد و ديدم ناپاكان هميشه بيكسانند ، و هميشه رفتارشان بيك گونه ميباشد.
اما ايراديكه ملايان تبريز گرفته اند ، آن نيز از اينگونه است. آن نيز بهانة بسيار خنك كودكانه است. ما بآنان راه رستگاري نشان ميدهيم ، معني راست دين را روشن ميگردانيم ، ميكوشيم كه از ناداني بيرونشان آوريم ، و آنان دشمني ميكنند و باين ايرادهاي بسيار بيپا برميخيزند. اگر در سي سال پيش ، من بهنگامي كه در دبيرستان درس ميگفته ام كتابي از روي پرگرام وزارت فرهنگ نوشته و كيش شيعي را بدانسان كه هست باز نموده ام ، اين دليلست كه امروز در اينراه كه هستم از گفتن حقايق باز ايستم؟!.. يا دليلست كه شنوندگان بحقايق گوش ندهند؟!. من اگر امروز هم بخواهم كيش شيعي را باز نمايم بايد نامهاي دوازده امام را بشمارم. اين چه جاي ايراد است؟!..
آنگاه مگر من ميگويم از آغاز زندگاني با اين آميغها آشنا ميبودم؟!.. يا ميگويم از آغاز زندگاني در اينراه ميكوشيدم؟!.. همگي ميدانند من در اين كشور بزرگ گرديده ام و تا روزيكه خواست خدا مرا باين راه اندازد و بكوشش برانگيزد همچون ديگران ميبوده ام. نه تنها من چنينم ، همگي ديگران چنين بوده اند. مثلاً لنين پيشواي بالشويكها آيا از آغاز بچگي انديشه هاي بالشويكي ميداشته؟!. استالين از نخست همين راه را دنبال ميكرده؟!.. كارل ماركس و نيچه و ولتر و ديگران از مادر با آن انديشه ها زاييده بوده اند؟!..
آيا موسي و عيسي و پيغمبر اسلام از آغاز كودكي داراي دانشهاي برانگيختگي مي بوده اند؟!.. اي بيچارگان چرا در قرآن نخوانده ايد كه خدا به پيغمبر اسلام ميگويد : « مگر بي پدر نميبودي و خدا نشيمنت داد .. مگر گمراه نمي بودي و براهت آورد». در جاي ديگر گفته ميشود : « تو پيش از اين نميدانستي كتاب چيست و ايمان چه ميباشد». چرا اينها را نخوانده ايد كه با ايرادهاي پوچ و خنك خود را رسوا نگردانيد؟!.
بيپاتر از اين ، كار آنكسانيست كه بقانون اساسي دست يازيده ميگويند : شما هوادار مشروطه هستيد بايد همه چيز قانون اساسي را بپذيريد. ببينيد كار بكجا رسيده؟!.. با چه چيزهايي ميخواهند كيش خود را نگه دارند؟!.. ما اگر هوادار مشروطه هستيم آيا معنايش آنست كه هرچه در اين قانون اساسي ـ قانون اساسي[اي] كه در نتيجة فشار دربار محمدعليميرزا و خيزش حاجي شيخ فضل الله و ديگر ملايان پديد آمده ـ ميباشد بيچون و چرا بپذيريم؟!..
نامة يك دوشيزه
آقاي كسروي ــ من نيز پيش از آنكه نوشته هاي پرچم را بخوانم يكي از طرفداران جدي شعرا و غزلسرايان بوده و هميشه با يك نوع احترام باشعار آنان توجه داشتم چرا كه بگفتة اروپاييها (شعرا عموماً براثر پيشامدهاي ناگوار دورة زندگي خويش و ديدن هرگونه ناملايمات از اطرافيان رنجهاي دروني خود را باين وسيله برشتة تحرير درآورده اند) و از اين جهت از خواندن آنها يك نوع لذت توأم بترحم در من توليد ميشد. باور كنيد باين جهت اصلاً بدنيا و دنياگردان كوچكترين ارادتي نداشته بلكه بهر چيز بچشم ناقابلي و دون ارزشي نظر ميكرده و ميگفتم دنيا براي هيچ كس بقائي نداشته و وفائي نميكند همچنانكه تا بحال با خود و خانواده ام رفتار نموده و از اين رو نسبت بهمه كس اظهار بي علاقگي و حتي الامكان دوري ميجستم ولي در اواخر كه اشعار « آفات قرن» بطبع رسيد و آنرا خواندم يك نوع حس دلسوزي در من توليد گشت كه گويا در عالم رويا اين حالت بمن دست ميداد زيرا هيچ تصور نميكردم كه ممكن است ديگر نسبت بمردم خوشبين باشم زيرا ميديدم كه بدون پروا راز درون ابراز و وضع اين دوره را برشتة تحرير درآورده گويي از دل همه كس با خبر است. باري تا اينكه چندي پيش نامة پرچم بدستم آمد كه حقيقتاً بكلي عقيدة مرا تغيير داده و قلباً مرا بطرف خود جلب كرده است ولي هزار افسوس ميخورم كه در اين سرزمين با افكار پوسيده و موهوماتي مردم كاري كه شايستة ما دوشيزگان باشد از ما ساخته نيست لذا با قدرداني و سپاسگزاري از كوششهاي شما كه بهترين و مهمترين وظيفة بشري بوده سهل انگاري و بي پروايي در آن زمينه منتهاي بي وجداني است موفقيت شما را خواستارم.
مشهد ـ دوشيزه ج. سليماني
پرچم : اينكه دوشيزه اي خود حقايق را دريابد و بكساني نيز بفهماند كار ارجداريست و اين چيزيست كه از همه كس ساخته ميباشد.
بارها گفته ايم و بار ديگر ميگوييم : سرچشمة گرفتاريهاي ايران گمراهي انديشه هاست ، و چاره نيز جز اين نميباشد كه بكوشيم و آنها را از گمراهي بيرون آوريم ، و اينست ما بدانستن حقايق ارج بسيار ميگزاريم و چشم ميداريم دوشيزه سليماني نيز در اين راه از كوشندگان باشند.
گنبد پرستي يا خدانشناسي
در پنج فرسنگي فردوس ديهي است بنام امرودكان كنار استخر آب ده از زمانهاي پيش مسجدي است كه خيلي باصفا و مفرح است سالهاي دراز اين مسجد مخروبه و بحال اسف آوري افتاده بود و تمام كارهاي ناشايست از قماربازي و ترياك كشي در آنجا ميشد. در سه سال قبل آخوند ده خوابي مي بيند كه يكي از امامزاده ها در اينجا مدفون است اتفاقاً در كف شبستان مسجد هم سوراخي پيدا ميشود كه معلوم نيست چيست چون مسجد در كنار پشتة خاكي بنا شده و يكمتر و نيم هم از زمين بلند است ممكن است براي آساني كار پوشيده شده باشد كه زحمت خاكريزي كم شود همانطور كه بيشتر جاها بام عمارت را براي آساني صندوقه ميزنند كه كار زودتر تمام شود.
اكنون اين مسجد يكي از امامزاده هاي بنام اينجاست و از اطراف بزيارت ميروند. بگفتة يكنفر دانشمند پيدايش اين امامزاده ديگر امامزاده هاي اين محل را كاملاً بما ميشناساند كه چه و كي ميباشند. اينكه گفتم گنبدپرستي خدانشناسي است اگر درست پي بريم بجا و بموقع است زيرا تا مسجد و خانة خدا بود انواع فسق و فجور در آنجا بجا آورده ميشد همينكه يك خواب بي اساس امامزاده را در آنجا نشان داد پرستش بي اندازه و بيجا مينمايند. اگر اين خدانشناسي نيست پس چيست؟!
شب پيش در نشستي راه رستگاري خوانده ميشد يكي از باشندگان گفت اگر آقاي كسروي بنام گوهر اسلام وارد كار ميشد زودتر و بهتر نتيجه ميگرفت من گفتم اين از كوته فكري است مگر در چند سال پيش كه وهابيان كه از مسلمانانند بخراب كردن بقاع بقيع پرداختند شماها نبوديد كه فرياد وامحمدا و وااسلاماهتان بلند شد و در همه جا روضه خوانيها برپا گرديد در گوهر اسلام كه بقعه و بارگاه از بت پرستي است ولي پيروان كيش شيعي كي باين حرفها گوش ميدهند. من تجاري را ميشناسم كه در نشستهاي اعانة بينوايان شهر خودشان بقدري خست بخرج ميدهند كه نه مرا حال نوشتن و نه شما را تاب شنيدن است ولي همين آقايان كه نامي جز مقدس لايق آنان نيست هميشه گريانند كه در سر پيري نميتوانند بروند كربلا و استخواني سبك نمايند و پولهاي سهم امام را بلاواسطه بعزاب عرب برسانند. آخ بيچارگان خدانشناس.
فردوس ــ نقوي پاكباز
نابود باد دشمنان پيمان
آقاي كسروي ـ با آشنائي كاملي كه باخلاق شما دارم ميدانم از عنوان اين نوشته خوشتان نخواهد آمد زيرا شما فرهنگ و متانت و خونسردي را در رفتار و گفتار بر همه چيز برتري ميدهيد و همراهان را بداشتن و مراعات آن تشويق ميكنيد. ولي چه خوب بود ميدانستيد كه ما در گفتگو دربارة پيمان و آميغهاي آن با چه اشخاصي روبرو ميشويم و چه بي فرهنگيها مي بينيم. مثلاً فكر كنيد : يكي شمارة روزنامة بي فرهنگي را بدست ما ميدهد ـ روزنامه اي كه مدير شاعرزادة او در ستون جرايدش مينويسد : « كفش يا كلاه پرچم چنين و چنانست» ـ و آنگاه در برابر ما ايستاده چنين ميگويد : اگر راست ميگوئيد جواب اينها را بدهيد. آيا اينها خيال ميكنند ما از پاسخ يكمشت شاعر ياوه گو و چرندباف عاجزيم؟! آيا خيال ميكنند ما نمي توانيم بنويسيم آقاي شاعرزاده كه مرحوم پدرت جلو فلان رئيس را ميگرفت و ميگفت قربان ت .... كفش ندارد و او هم مبلغ پنجاه ريال مانند گداها در دستش ميگذاشت حال خودت آن ننگهاي شاعري را فراموش كرده و در مقابل دلايل پرچم بچنين بي فرهنگيها برميخيزي. انگيزة خاموشي ما همانا متانت و خونسردي پيشواي ماست كه ميگويند باين بي فرهنگان ارجي نبايد گزاشت.
بهرحال مقصودم گزارش يك شب نشيني بود كه سخن باينجا كشيد :
چندي پيش شبي عده اي در منزل ما مهمان بودند ناگهان سخن از پيمان بميان آمد شمارة طرفداران گمراهي و يا مفاخر ملي زياد و از آزادگان تنها من و برادر بزرگترم بود آقايان هريك پرسشي كرده و ما پاسخي ميداديم مثلاً يكي ميگفت شما بشعراي بزرگ ايراد ميگيريد در صورتيكه خارجيان بآنها ارجي زياد ميگذارند. ما ميگفتيم شما بايراد ما باين شعر :
چو من بگذرم زين جهان خراب بشوئيد جسم مرا با شراب
پاسخ گوئيد.
ميپرسيم اين ستايش گزاف آميز از مي براي چيست؟ ميگوييد خارجيان ارج زيادي بشعرا مينهند سياست اروپائيان آنست كه در هندوستان آنجا كه گاو را ميپرستند بگاو احترام گذارند! آيا اين دليل بزرگي گاو تواند بود. چند نفر از آنها كه خرد را بيكبار از دست نداده بودند سخنان ما را پذيرفته و بعضي بپرسشهاي ديگري ميپرداختند.
لكن يكي از آنميان كه از همه بي فرهنگتر بود صدا را بلند كرده بدون اينكه خود زبان گويا يا گوش شنوائي داشته باشد مرتباً ناسزا ميگفت. خوشمزه اينجاست كه اين آقاي درمانده خود را از همه بالاتر ميدانست و بمن اندرز ميداد كه اينها در اول جواني براي شما سم مهلك است. فسوسا بدرماندگي و بيچارگي كه آشنائي بآميغها را در اول جواني بدبختي ميداند. نادان ميخواهد من هم مانند او ببدآموزيهاي دورة مغول خو گرفته و بر شمارة رندان و قلندران اين كشور بيفزايم. در آخر اين آقاي باادب با صداي بلند نعره ميزد : نابود باد دشمنان سعدي ، حافظ. ببينيد آنشب چه بما ميگذشت كه اگر آن آقاي شاعرپرست ما را كتك ميزد بعلت مهمان بودن معذور بود.
آقاي كسروي اين اشخاص مردماني هستند كه شايد يك گفتار از پيمان را نخوانده اند و از بس تيره درون و گمراه ميباشند نميخواهند بخوانند و بدانند آيا كسيكه با مفاخر ملي آنان نبرد آغازيده دلايلي هم دارد و اگر داشت پذيرفتنيست يا بايد پاسخ داد. آري اينها نامي از پيمان و دارنده اش شنيده اند در اينجا و آنجا سخناني كه شايندة خودشانست بپيمان و پيمانيان ميگويند اينها دشمنان پيمان و آميغها ميباشند. چون راستي را مردماني باين پستي و ناستودگي شايستة زيست نبوده و بتوده جز زيان نميرسانند بايد گفت : « نابود باد دشمنان پيمان».
دانش آموز ـ اوسط هاشميزاده
روي ناداني سياه بادا !
در اين هنگام كه حصبه و تيفوس پيدا شده و بسياري مردم از اين دردها بدرود زندگي گفته اند در دزفول براي جلوگيري از اين مرض واگير دست بدامان روضه خواني زده در كوچه ها و خيابانها و بازارها منبر زده و بگفتة پيمان پيشامدهاي هزار و سيصد سال پيش را ملايي خوانده بدينگونه ميخواهند از مرگ برهند و يا بگفتة خودشان خشم خدا را فرو نشانند و افزارهاي محرم ده سال پيش را چون نخل يا شيدونه ( اطاقي است از چوب كه ده ها زينت از پارچة سياه و سبز و آينه و شمعهاي رنگارنگ و چند پيكره كه بگفتة خودشان پيكرة امامان اند) در خيابانها گردانده و بدورش حلقه زده بسينه زدن از بامداد تا شب روزگار ميگذرانند. اكنون بنگريد در جاييكه مردمانش چنين باشند كه بجاي درمان دعا بخوانند و آخونديكه ميخواهد با جنبانيدن لب بيك ناخوش تندرستي بخشد ، هرگاه ما بخواهيم آميغها را در آنجا بپراكنيم اگر گزندي و يا زياني و يا آسيبي بينيم چه جاي گله است. ما اگر اين داستانها ار براي يك آفريقايي بگوييم بما خواهد خنديد. من نيز اگر ايراني نبودم باينها ميخنديدم ولي اكنون كه ميبينم هم ميهنان من اين چنين گرفتار خرافاتند و هيچ در انديشة زندگي نبوده و نميدانند اگر يك حصبه اي از يك پياله آب نوشيده ، تندرستي كه از آن بنوشد گرفتار حصبه ميگردد و اين آخوندهاي خداي ناشناس كه براي سود خود مردم را بسوي مرگ ميرانند جز دلسوزي نميتوانم و اين بر ما آزادگانست كه بكوشيم و دستگاه حقه بازي ملايان را بآب اندازيم و هيچ نااميد نباشيم چه كه خود ميدانيم راستيها چگونه پيش ميرود و از آزار كسي نيز باك نداريم و اين تيره درونها را كه موجب شدند در بين دو روز بيش از 100 نفر ساده دل را بزير خاك پنهان كنند از ميان برداريم. آري بايد بكوشيم و من در اهواز با چشم خود مي بينم كه حقايق چه پيشرفتي دارد و چه تأثيري در مردم ميكند.
اهواز ـ شيشه گر
پرچم ـ توده اي كه پيشوايانشان ملايان باشند چه شگفت كه چنين نافهم و نادان بار آيند. اين ملايان تا توانسته اند تخمهاي ناداني را در ميان مردم افشانده اند. در تهران پايتخت كشور هنوز انبوه مردم گردن بدانشها نگزارده اند و در يك نشستي همينكه گفته ميشود : « خود را پاكيزه نگه داريد و از شپش بترسيد ...» ناگهان همگي آواز بلند ميكنند : « اي بابا ! مگر ما عقيده بخدا نداريم؟!.. شپش چكاره است؟!..» ديگران نيز بياري او پرداخته هم آواز ميگردند. بدبختها ميپندارند كه دين و خداشناسي اين نادانيهاست.
بخواست خداي آفريدگار ريشة اين نادانيها را خواهيم برانداخت. اين آتش كه از دلهاي پاك جوانان زبانه ميزند ريشة آنها را خواهد سوزانيد.
گواهي پاكدلانه
نويسنده پيش از انتشار پرچم به كمتر چيزي باور استوار ميداشتم و نبايستي دارم. زيرا دلبستگي سخت من بخواندن خواناكها و آشفتگي و آخشيج هم بودن مطالب آنها مغزم را خسته و نيروي انديشه ام را از كار انداخته بود و بهر كاري بي آنكه هوده اي بديده دارم برميخاستم. گاهي بهوس گفتارنويسي مي افتادم گاهي آهنگ رمان نويسي ميكردم زماني بشعرسرايي ميگراييدم. خلاصه هرزمان انديشة ديگري ميداشتم تا با روزنامة پرچم آشنا شدم و آنرا چون بيشتر از زمينه هاي اخلاقي و اجتماعي گفتگو ميكرد بدقت ميخواندم و نظر بتازگي مطالبش در پيرامون هر موضوعي ناگزير بانديشيدن ميشدم.
در اين ميان چون به برخي سخنان مثلاً نكوهش خيام و حافظ و سعدي براي نخستين بار پس از آنهمه ستايشهاي ديگران برميخوردم ، پذيرفتن نتوانسته برآن ميشدم كه پاسخ نويسم.
ولي چون پرچم با دليل پيش آمده از يكطرف ميگفت (شعر سخن است و سخن بايد تابع نياز باشد) و از طرفي بسياري از زشت گوييها و بدآموزيهاي شعراي زمان مغول را يادآوري ميكرد ، من نيز ميبايست با دليل پيش آيم و سخناني كه شكنندة دليلهاي پرچم توانستي بود بنويسم.
ولي چون هرچه درنگريسته مي انديشيدم خود را توانندة چنين كاري نديده بلكه ناگزير بپذيرفتن ميشدم ، اين است از پاسخ چشم پوشيدم و منتظر پاسخ كساني كه سالها هواداري از شعر و شاعري و از خيام و سعدي و حافظ نموده و گزاف گوييهاي فراوان كرده بودند شدم.
هنگاميكه ديدم عده اي خاموشي گزيده (و اين خود نشان خَستوِش[= اقرار] آنها بود) و كساني هم بجاي پاسخ و پيروي از منطق و دليل ياوه سرايي آغاز كرده بي ارجي و بيمايگي خود را نشان دادند ، ديگر جاي شبهه برايم باقي نماند و مطالبي را كه مورد ترديد يا بهتر گويم مورد تصديقم بود با خشنودي پذيرفتم. پس از آن راه رستگاري و شماره هايي از پيمان را نيز بدست آورده خواندم.
در اينجا هم در نگاه نخست موضوعهايي را با عقيدة خود ناسازگار ميديدم ، و چون در آنروزها كساني انجمني تشكيل داده خود را ناشر حقايق اسلام ميشماردند و مدعي بودند كه ايرادهاي اشخاص را در زمينة دين پاسخ توانند داد از اينرو بآن انجمن نامه اي نوشته گوشزد كردم كه بهتر است نخست ايرادهاي پيمان را كه از چند سال باز پياپي بكيش شما ميگيرد پاسخ دهيد.
چون اينان هم خود را به ناشنيدن زدند ، و خود نيز پيمان را هرچه بيشتر و دقيقتر ميخواندم بحقايق نزديكتر ميشدم ، ديري نگذشت كه آن (ناسازگاري) از ميان رفت و از آن پس درست با پيمان همباور گرديده و بآن گرويدم.
اكنون خرسندم و خدا را سپاس ميگزارم كه مطالب پيمان جاي پندارها و سخنان متضادي كه مغزم را آكنده بود گرفته و سستي باورم چاره پذيرفته است و در زمينة دين و زندگاني بآميغهاي بسياري پي برده ام و ديگر آن هوسها كه مرا هرزمان بكار بيهوده اي سرگرم مينمود در خود نمي يابم.
اينرا هم بنويسم گاهي مي بينم كساني از پيشرفت پيمان نوميدي مينمايند بايد دانست راست است كه پيمان كار بسيار مهم و دشواري را پيش گرفته و با گمراهي و بدآموزيهاي مختلف كهن و نو در نبرد است ، ولي چون ماية آنرا كه همان كشف رازها و آميغها در زمينة سامان زندگاني است در دست ميدارد ، هرآينه فيروز خواهد بود و كارشكني و هياهوي كساني جلو پيشرفتش را نتواند گرفت.
از آنسوي چنانكه پيمان ميگويد آميغ پژوهي يكي از گهريترين خويهاي آدمي است و همين خويست كه پايندان[= ضامن] پيشرفت جهان و آدميان ميباشد زيرا همين آميغ پرستي است كه مردم وحشي قديم را از توي غارها و جنگلها بيرون آورده و بوضع و زندگي امروزه رسانيده است.
اگر آدمي از اين خوي بي بهره بودي واژة تمدن مفهوم و معنايي نداشتي.
تهران ـ مجتبي ميرباقري
سه گفتار از آقاي خراساني
ـ3ـ
بيگمان در پارسي « ي» نشناخته[= نكره] بايد بنام پيوندد مانند اسبي خريدم.
گفتگو اينجاست كه اگر نام زاب[= صفت ، زابيدن = موصوف بودن] داشته باشد « ي» بنام پيوندد يا به زاب؟. بايد گفت اسبي سفيد خريدم يا اسب سفيدي خريدم؟.
پيشينيان ي را بنام ميپيوسته اند مانند فريدون مردي خردمند بود ولي پسينيان ي را به زاب مي پيوندند مانند فريدون مرد خردمندي بود.
پيوستن « ي» بنام درست است از دو راه :
1ـ ي چه بنام و چه به زاب پيوندد در هرحال ي ازآنِ نام است. بگوييد مرد خردمندي يا مردي خردمند ، « ي» نشانة نشناختن مرد است پس بهتر است نشانه را بخود آن نام نشناخته داد نه به زابش.
2ـ اگر « ي» به زاب پيوندد آنجا كه زاب را بتوان مضافٌ اليه گرفت سرگردان ميشويم و زاب از مضافٌ اليه شناخته نميشود مانند زن توانگري را ديدم. نميدانيم خواست گوينده زن شخص توانگر است تا توانگر مضافٌ اليه باشد و شوهر آن زن زابنده[= موصوف] به زاب توانگر باشد يا زني كه خودش توانگر است تا توانگر زاب باشد. پس بايد « ي» را بنام داد تا دچار ترديد نشويم.
در اين شعر كه از اديب نيشابوري بياد دارم :
من نه پير سال و ماهم گرچه بيني مو سپيدم حسرت زلف سياهي در جواني كرده پيرم
همين سرگرداني هست. ما نميدانيم سياه زاب زلف است (بدين معني كه حسرت زلفي سياه شاعر را در جواني پير كرده است) تا معشوقِ شاعر ، جواني رومي باشد يا سياه مضافٌ اليه زلف است (بدين معني كه حسرت زلف شخص سياهي شاعر را در جواني پير كرده ولو خود زلف سفيد باشد) تا در اينصورت آن معشوق آقاي اديب پيري زنگي باشد.
اگر شاعر از گفتن اين شعر ناچار است بايد بگويد :
حسرت زلفي سياه اندر جواني كرده پيرم.
پرچم : براي آنكه از اين نوشتة دانشورانة آقاي خراساني هوده گرفته شود مي نويسيم كه گفتة ايشان دربارة پيوستن « ي» بنام ، نه به زاب راستست و ما اينرا پذيرفته از اين پس در نوشته هاي خود آنرا بكار خواهيم بست.
(پرچم نيمه ماهه شمارة ششم ، نيمة دوم خرداد 1322)