چند روز است براي انجام كاري بتهران آمده ام چون ميزبانم شيخي بود مرا با خود بنشستهاي شيخيان برد. اين گروه بنظر من مردمي فهيم و بعضي بالخصوص خيلي فاضل و دانشمندند اما نميدانم بر اثر چيست كه خود را ميفريبند در نشستهاي خود غالباً از كتاب ارشادالعوام ميخوانند و اگر در آن مطالبي برخلاف حقيقت بيابند تنها باين جهت كه در كتاب نامبرده است و البته نويسندهی آن از ما آگاه تر و داناتر بوده است آنرا قبول ميكنند. چند شب قبل كه در يكي از اين مجالس بوديم و از كتاب نامبرده ميخواندند نوشته بود (ماه منشاء حيات و نور است) بعد از اينكه خواننده تمام كرد يكي از آقايان كه بنظر بنده خيلي آدم فهيم و ذهيني بود رو كرد برئيس مجلس و گفت بطوريكه علم و آلات امروزه بر ما واضح نموده است اصولاً ماه جز جسمي مرده نيست و نوري از خود ندارد بلكه كسب نور از خورشيد ميكند و حيات جانداران هم اگر بخورشيد نسبت داده شود البته سزاوارتر است پس چرا اين نسبتها را بخورشيد نداده بلكه مي فرمايند ماه را منشاء نور و حيات بايد دانست.
پاسخيكه باو داده شد اين بود كه اولاً معلوم نيست اين آلات و ادوات موجوده عين حقيقت را نشان دهد و ثانياً نظر باينكه مرجع صلاحيتدار اين كلمات را گفته ما هرگز نميتوانيم آنرا برخلاف حقيقت دانسته و آنچه را كه آلات امروزه بما نشان ميدهد راست بدانيم نظر باينكه ما تابع اوامر و فرمايشات مرحوم سركار آقائيم آنچه را او گفته و نوشته قبول خواهيم داشت اگرچه بظاهر قابل قبول نباشد. آنوقت مثلي زد كه اگر ما كسي را پزشك حاذقي دانستيم البته در امراض خود باو مراجعه نموده و هرگز نظريهی او را تكذيب نخواهيم نمود اگرچه بعقل ما آن نظريه هم خطا باشد زيرا كه ما تخصص در آن نداريم.
پاسخيكه باو داده شد اين بود كه اولاً معلوم نيست اين آلات و ادوات موجوده عين حقيقت را نشان دهد و ثانياً نظر باينكه مرجع صلاحيتدار اين كلمات را گفته ما هرگز نميتوانيم آنرا برخلاف حقيقت دانسته و آنچه را كه آلات امروزه بما نشان ميدهد راست بدانيم نظر باينكه ما تابع اوامر و فرمايشات مرحوم سركار آقائيم آنچه را او گفته و نوشته قبول خواهيم داشت اگرچه بظاهر قابل قبول نباشد. آنوقت مثلي زد كه اگر ما كسي را پزشك حاذقي دانستيم البته در امراض خود باو مراجعه نموده و هرگز نظريهی او را تكذيب نخواهيم نمود اگرچه بعقل ما آن نظريه هم خطا باشد زيرا كه ما تخصص در آن نداريم.
پرسنده كه از اهل فضل و فهم بود قبول كرده بهتر گويم خود را برخلاف حقيقت بنافهمي زده در بين راه كه بخانه ميآمديم بيكي ديگر از آن آقايان كه نيز باسواد و بافهم بود گفتم آيا شما نام كسروي را شنيده ايد و از مرام او آگهي داريد؟.. گفت آري نام او را شنيده ام حرف باطل ميزند و مردم را اغوا نموده است. گفتم شما از نوشته هاي او خوانده ايد؟ گفت لازم نيست بخوانم همين قدر آنرا باطل ميدانم و هرگز آنرا نخواهم خواند. گفتم شما كه نخوانده ايد از كجا ببطلان آن اعتقاد پيدا كرده ايد؟ گفت او را همين بس كه اكثريت مردم با او دشمنند و طولي نخواهد كشيد كه نام او محو شود. گفتم آقاي بزرگوار شما را من آدم فهميده ميدانم از شما ميپرسم اگر شما براهي ميرويد كه در چاه خواهيد افتاد و در اين بين كسي بشما برخورد و راه را نشان داده و از رفتن باين راه بيراهه منع كند سزاي او اين است كه او را دشمن داريد.
يا اينكه بايد وجداناً ازو تشكر نماييد باضافه شما كه اصولاً هنوز نميدانيد كسروي چه ميگويد و مرام او چيست از روي كدام مدرك او را تكذيب ميكنيد؟ گفت ما ميدانيـم كه دين ما حق است. هـر كس كه برخلاف اين گفـت ما او را كاذب ميدانيم. خلاصه هر قدر با او گفت و شنود كردم نتيجه (جز اينكه حاضر نشد از نوشته هاي شما بخواند و ميگفت بما دستور داده شده است كه نگاه بكتب كسروي نكنيم) نگرفتم.
همه ميدانيم علت چيست كه بزرگان اين شعب مختلفه جداً تابعين خود را از مطالعهی كتب آقاي كسروي منع ميكنند. البته ميدانند اگر مردم اين كتب را بخوانند از زير بار اين سواران در خواهند رفت و ديگر دست آنها را نخواهند بوسيد و بنامهاي گوناگون بآنها استفاده نخواهند رسانيد. بر هر تقدير همانطوريكه شوقي افندي رباني بهائيان را از مطالعهی كتب آقاي كسروي منع نموده شيخيها هم همين كار را كرده اند. اما بايد ديد ما مردم چرا با اينكه ميفهميم خود را بنفهمي زده و از فهم حقايق سرباز ميزنيم ـ بآن جماعت گفتم چرا پاسخ ادلهی كسروي را نميدهيد؟! گفتند اين كار از وظايف سركار آقا است كه در كرمان است و ما نه آنها را ميخوانيم و نه مؤظفيم پاسخ او را بدهيم تنها كاريكه ميتوانيم كرد همانا اطلاع دادن بسركار آقاست كه يكنفر پيدا شده نسبت بديانت اسلام چنين و چنان مينويسد اگر صلاح دانست او پاسخ دهد. اگرچه اقدام بپاسخ باعث اشتهار او خواهد شد و چه بهتر كه اصلاً باو پاسخي ندهند تا او خود كم كم نامش از بين برود.
مرا شگفت از اين است كه مردمي باهوش و فضل چرا بايد اينطور تحت تأثير قرار گيرند كه حتي حاضر نشوند از اين نوشته هاي سراپا حقيقت بخوانند و بفهمند كه نويسندهی آن چه ميگويد و مرام او چيست.
از همين مختصر بايد پي برد كه زحمتي زياد بايد كشيد تا اين مردمان را براه آورده پنبهی غفلت را از گوش آنان بيرون كرد.
تهران ـ جلال جزايري
ادام الله بركته علي العالمين (شيخ صدرالدين) فرمود كه نوبتي شيخ صفي قدس سره از سياورود عزم اردبيل فرمود و عادت چنان داشتي كه هرگز از زاويهی شيخ زاهد قدس سره چنانكه ديگران تبرك برداشتندي او برنداشتي. اتفاقاً در آن نوبت شيخ زاهد بنور ولايت احوال از پيش ميدانست. اشارت فرمود تا از براي توشهی شيخ صفي گردههاي نان بسيار آماده كردند چنانكه بخروار گرده نان از براي توشه در ناو نهادند حال آنكه در آن زمان مسافت ناو در آب اندك بود و از سياورود تا كلاس كه از آب بيرون آيند يك گرده كفايت كردي. چون شيخ صفي الدين در ناو نشست و روانه شد در حال حالتي است ارباب سلوك را چون بدان رسند آتش محبت چنان بر وي مستولي شود و معدهی وي چنان آتش گيرد كه اگر طعام مجموع روي زمين بوي دهند بخورد و يك ذره بمعدهی وي نرسد بلكه در طريق محترق گردد تا بحدي كه بعضي باشند كه از اين آتش ، وجود ايشان سوخته گردد چون طعام و غذا نيابد. شعر :
ذرهي آتش عشقت بدلي چون افروخت جمله اجزاي وجود و عدمش پاك بسوخت
شيخ را آن حالت پيدا شد و هر چه آن توشه و گرده هاي نان كه در ناو بود تمام بخورد و چون از ناو بيرون آمدند اصحابي كه با وي بودند معلوم كردند كه شيخ را آنحالت رسيده است پيشتر از نزول شيخ بديه و منزلي كه در پيش بود ميرفتند و ترتيب طعامها ميدادند كردن و در هر ديهي بسياري از طعام كه جمع بسيار را كفايت باشد مرتب ميگردانيدند ، چون شيخ ميرسيد در پيش ميكشيدند و شيخ مجموع تناول ميكرد و بدين طريق تمام راه تا باردبيل بيامدند.
چنانكه هر جاي پنج شش گوسفند ترتيب ميكردند و همچنان شيخ در عقب ميرسيد و ميخورد تا بديه كلخوران رسيد چون در خانه رفت ديد كه نان مي پختند پيش تنور بنشست و هرچه پخته مي شد ميخورد تا تمام هرچه پختند تمام بخورد تا آن خمير كه از براي خانه و مهمانان و كاركنان آماده بود تمامت بپختند و او تمام بخورد چون والده اش رحمت الله عليها آن حال بديد بدانست كه شيخ را چه حالست. قوچي سخت بزرگ در خانه داشت آنرا ذبح داد كردن و پختن و ديگي بزرگ از طعام با آن مرتب گردانيد آن مجموع نيز بخورد پس از خانهی اقارب هرچه معد ميبود از انواع اطعمه ميآوردند و مي خورد پس از خانهی همسايگان همچنان ميآوردند تا آن نيز پرداخته شد پس آوازه در ديه افتاد و هر كس چيزي از مأكولات ميآوردند و شيخ ميخورد تا بحدي رسيد كه اضطرار كلي در شيخ پيدا شد و باين همه اطعمه سير نميشد. شعر :
مرغ همت چون در آن منزل بيابد آشيان کمتر از يك داند دانه پيش خود كون و مكان
و چون سالك را اين حالت پيدا شود مرشد بايد كه وي را از اين حالت بيرون آرد و تلقين ذكري خاص بوي كند تا از اين حال بگذرد و بازآيد پس چـون شيخ صفي الدين در اين حالت بدان حال رسيد كه بيـم هلاكت بود صفت شيخ زاهد را مي ديد كه بيامد و او را تلقين آن ذكر كرد و از آن حالت بيرون آورد و ساكن شد. شعر :
اندرين ميكده ام ساقــي هشياري هست كه خمار من سرمست بيـــك جرعه شكست
و مثل اين حالت مريدي را از مريدان شيخ صفي قدس سره در كلخوران پيدا شد و بشب از خلوت بيرون آمد و در باغي بزرگ افتاد كه انواع بقول آنجا بود و در آن شب مجموع آن بقول چنان بخورد كه يك برگ باقي نماند بامداد باغبان بباغ رفت متحير ماند كه آنچه در باغ بوده سوخته نشد كجا رفت شيخ اين بشنيد آن مريد را آن ذكر خاص تلقين كرد و از آن حالت بازآورد و هم چنان مثل اين حالت ديگري را از مريدان شيخ صفي در اردبيل واقع شد و شيخ صلاح خادم را اشارت فرمود كه متعاقب از براي او نان و طعام مرتب دارد و صلاح بسياري از اطعمه مرتب گردانيد در خلوت آن حوضخانه پيش آن طالب نهاد و روز جمعه بود و بجامع رفت و مجموع را آن طالب بخورد و چون ديگر ميخواست موجود نبود بباغي دررفت كه در پيش پنجره قبلي زاويه بود و هرچه در آنجا بقول بود تمام بخورد پس در اوراق اشجار افتاد و هرچه ممكن بود تمام بخورد و آنگاه در خلوت رفت و چون هيچ ديگر ممكن نبود و طاقتش برسيد در خلوت وفات يافت شيخ قدس سره بنور ولايت بدانست در جامع كه او متوفـي شد چـون مـراجعت كرد و از استر فـرود آمد صلاح خادم را فرمود نه بتـو گفتـم كه لاينقطع مأكولات جهت آنكس مرتب داري بيا در خلوت او را ببين و دست صلاح گرفت و در خلوت برد آنكس را ديدند در كنج خلوت نشسته و اسناد بديوار كرده و كف سبز بر دهان آورده و تسليم نموده. شعر :
مردن عاشقان نكو باشد جان عاشق بهانه جو باشد
(پرچم هفتگی ، شمارهی دوم ، پنجم فروردین 1323)
داستاني از صوفيان
ذرهي آتش عشقت بدلي چون افروخت جمله اجزاي وجود و عدمش پاك بسوخت
شيخ را آن حالت پيدا شد و هر چه آن توشه و گرده هاي نان كه در ناو بود تمام بخورد و چون از ناو بيرون آمدند اصحابي كه با وي بودند معلوم كردند كه شيخ را آنحالت رسيده است پيشتر از نزول شيخ بديه و منزلي كه در پيش بود ميرفتند و ترتيب طعامها ميدادند كردن و در هر ديهي بسياري از طعام كه جمع بسيار را كفايت باشد مرتب ميگردانيدند ، چون شيخ ميرسيد در پيش ميكشيدند و شيخ مجموع تناول ميكرد و بدين طريق تمام راه تا باردبيل بيامدند.
چنانكه هر جاي پنج شش گوسفند ترتيب ميكردند و همچنان شيخ در عقب ميرسيد و ميخورد تا بديه كلخوران رسيد چون در خانه رفت ديد كه نان مي پختند پيش تنور بنشست و هرچه پخته مي شد ميخورد تا تمام هرچه پختند تمام بخورد تا آن خمير كه از براي خانه و مهمانان و كاركنان آماده بود تمامت بپختند و او تمام بخورد چون والده اش رحمت الله عليها آن حال بديد بدانست كه شيخ را چه حالست. قوچي سخت بزرگ در خانه داشت آنرا ذبح داد كردن و پختن و ديگي بزرگ از طعام با آن مرتب گردانيد آن مجموع نيز بخورد پس از خانهی اقارب هرچه معد ميبود از انواع اطعمه ميآوردند و مي خورد پس از خانهی همسايگان همچنان ميآوردند تا آن نيز پرداخته شد پس آوازه در ديه افتاد و هر كس چيزي از مأكولات ميآوردند و شيخ ميخورد تا بحدي رسيد كه اضطرار كلي در شيخ پيدا شد و باين همه اطعمه سير نميشد. شعر :
مرغ همت چون در آن منزل بيابد آشيان کمتر از يك داند دانه پيش خود كون و مكان
و چون سالك را اين حالت پيدا شود مرشد بايد كه وي را از اين حالت بيرون آرد و تلقين ذكري خاص بوي كند تا از اين حال بگذرد و بازآيد پس چـون شيخ صفي الدين در اين حالت بدان حال رسيد كه بيـم هلاكت بود صفت شيخ زاهد را مي ديد كه بيامد و او را تلقين آن ذكر كرد و از آن حالت بيرون آورد و ساكن شد. شعر :
اندرين ميكده ام ساقــي هشياري هست كه خمار من سرمست بيـــك جرعه شكست
و مثل اين حالت مريدي را از مريدان شيخ صفي قدس سره در كلخوران پيدا شد و بشب از خلوت بيرون آمد و در باغي بزرگ افتاد كه انواع بقول آنجا بود و در آن شب مجموع آن بقول چنان بخورد كه يك برگ باقي نماند بامداد باغبان بباغ رفت متحير ماند كه آنچه در باغ بوده سوخته نشد كجا رفت شيخ اين بشنيد آن مريد را آن ذكر خاص تلقين كرد و از آن حالت بازآورد و هم چنان مثل اين حالت ديگري را از مريدان شيخ صفي در اردبيل واقع شد و شيخ صلاح خادم را اشارت فرمود كه متعاقب از براي او نان و طعام مرتب دارد و صلاح بسياري از اطعمه مرتب گردانيد در خلوت آن حوضخانه پيش آن طالب نهاد و روز جمعه بود و بجامع رفت و مجموع را آن طالب بخورد و چون ديگر ميخواست موجود نبود بباغي دررفت كه در پيش پنجره قبلي زاويه بود و هرچه در آنجا بقول بود تمام بخورد پس در اوراق اشجار افتاد و هرچه ممكن بود تمام بخورد و آنگاه در خلوت رفت و چون هيچ ديگر ممكن نبود و طاقتش برسيد در خلوت وفات يافت شيخ قدس سره بنور ولايت بدانست در جامع كه او متوفـي شد چـون مـراجعت كرد و از استر فـرود آمد صلاح خادم را فرمود نه بتـو گفتـم كه لاينقطع مأكولات جهت آنكس مرتب داري بيا در خلوت او را ببين و دست صلاح گرفت و در خلوت برد آنكس را ديدند در كنج خلوت نشسته و اسناد بديوار كرده و كف سبز بر دهان آورده و تسليم نموده. شعر :
مردن عاشقان نكو باشد جان عاشق بهانه جو باشد
(پرچم هفتگی ، شمارهی دوم ، پنجم فروردین 1323)
(بخش تاریخ)
غلطهاي تازه
ـ6ـ
كادوسيان ـ كادوشان تالشان
در زمان هخامنشيان مردمي در بخش غربي رشته كوهستان البرز نشيمن داشتند كه « كادوش» ناميده مي شدند. اينان گذشته از آنكه گروه بس انبوهي بودند در سايهی جنگل و كوهستان خود از تاخت و هجوم بيگانگان ايمني داشته نيرومندانه زندگي مي نمودند و كمتر فرمانبرداري از پادشاهان هخامنشي داشتند.
پلوتارخ مؤلف معروف يوناني نافرماني آنان را در زمان اردشير دوم هخامنشي ياد كرده و لشکركشي اردشير را بر سر آنان بشرح مينگارد. بگفتهی او كادوشان دو پادشاه جداگانه داشته اند. كه در اين هنگام دست بهم داده بجلو اردشير شتافته بودند. مي گويد در نتيجهی تنگي راهها و سختي گذرگاهها كار آذوقه و علف بر لشکر اردشير سخت شده و كار بآنجا رسيد كه بيم هرگونه گزند و زيان مي رفت. تنها چيزيكه مايهی رهايي اردشير و سپاهش از آن گرفتاري شد تدبيري بود كه يكي از امرا انديشيده آن دو پادشاه كادوس را بطلب زینهار برانگيخت و بدين دستاويز اردشير از آنجا بازگشت.
باري نام كادوش تا زمان ساسانيان معروف بوده كم كم تغييرهايي در آن نام از روي قواعد زبانشناسي رويداده. بدينسان كه كاف تبديل به تاء يافته و دال مبدل به لام شده و اينست كه « كادوش» « تالوش» گرديده. سپس واو هم از ميان رفته « تالش» گفته شده. (1)
بعبارت ديگر مردمي كه امروز تالش ناميده مي شوند بازماندگان آنمردم باستان مي باشند كه ما در تاريخها نام آنان را « كادوش» مي يابيم. كلمهی تالش نيز تبديل شدهی همان نام « كادوش» مي باشد. چنانكه اين موضوع از ديدهی فن زبانشناسي ايران روشن و يقتن است.
ولي از سوي ديگر چون نام اين مردم در زمانهاي باستان بزبان يوناني رفته و در آنجا بتحريف « كادوس» يا « كادوسي» خوانده شده سپس هم بزبانهاي اروپايي امروزي درآمده از اين زبانها بدست ترجمه كنندگان بكتابهاي پارسي رسيده و شهرت يافته است كه نه تنها كلمه را بشكل محرف يوناني مي خوانند چون از چگونگي كار آن و از اينكه شكل درست نام « كادوش» بود كه امروز « تالش» گرديده آگاهي ندارند از اينجا باشتباه تاريخي نيز دچار گرديده ميپندارند كه آن مردم باستان از ميان رفته اند و امروز نشاني از ايشان نيست. چنانكه باين اشتباه تاريخي شرقشناسان غرب نيز دچار مي باشند.
ليكن چنانكه ما گفتيم كلمه « كادوسي» يا « كادوسيان» كه در كتابها و روزنامه ها ديده مي شود غلط است. اگر شكل باستان كلمه را بخواهيم بايد « كادوش» ناميد. و اگر شكل امروزي را بخواهيم بايد « تالش» خواند كه جمع آن « تالشان» مي شود. (2)
از آنسوي كادوشان از ميان نرفته و نابود نشده اند بلكه همان مردمي اند كه امروز هم هستند و بنام تالش معروف مي باشند.[3]
(1) : براي تفصيل اين مطلب دفتر يكم از « نامهاي شهرها و ديه ها» ديده شود.
(2) : در اواخر ساسانيان اين كلمهی (تالشان) معروف بود كه در آغاز اسلام محرف آن را در كتابهاي عربي « طيلسان» مي يابيم.
شگفت است كه امروز در نگارشهاي دولتي بجاي كلمه تالشان « طوالش» مي نويسند كه از غلطهاي بسيار زشت اداره ها بايد شمرد. اعتمادالسلطنه كه در مرآت البلدان نام « تالشان» را ياد مي كند مي گويد مقصود طوالش است. ناگزير شده كه كلمهی فارسي درستي را با كلمهی نادرست تفسير نمايد.
( پیمان سال یکم ، شمارهی هفتم ، یکم اسفند 1312)
[3] : مرد دانشوری که دیگر در میان ما نیست از این بررسیها نتیجه گرفته می گفت : باشد که « کندلوس» (ناحیه ای نزدیک دریای مازندران) ، همان کادوش است. از زبانشناسان خواستاریم در اینباره اندیشهی خود بازنمایند. همچنین می پرسیم : آیا ریشهی نام « مهاباد» از همان دو واژهی ماه (= ماد) و آباد است؟
آيا برديا دروغي بود؟
داستان برديا را ميدانيم كه او پسر دوم كوروش پادشاه هخامنشي بود و پس از مرگ كوروش كه نوبت پادشاهي بپسر بزرگتر او كمبوجي رسيد بگفتهی داريوش در نوشتهی سنگي بيستون ، كمبوجي برديا را كه برادر پدري و مادري او بود نهاني بكشت چنانكه كسي آگاهي از آن نيافت. و چون پس از چندي كمبوجي بمصر رفته در آنجا دير كرد مردم از دير كردن او دل آزرده گرديدند و دروغهايي دربارهی او بر زبانها افتاد.
در چنين هنگامي بود كه « گومات» نامي از مغان در كوه « اركادرس» برخاسته چنين گفت كه من برديا پسر كوروش هستم و مردم را فريفته بر كمبوجي بشورانيد و پادشاهي را از آن خود ساخت. از آنسوي كمبوجي اين خبر را در مصر شنيده خود را بكشت. داريوش مي گويد برديا بهر كسي كه گمان ميبرد او را مي شناسد ميكشت تا رازش در پرده بماند.
اين داستان از شگفتترين داستانهاست و پارهای دشواريها در كار آن هست. بعبارت ديگر يكرشته موضوعهايي در آن هست كه بسختي مي توان باور كرد : يكي آنكه اگر كمبوجي برديا را نهانی کشته بود پس گومات از کجا آن را دریافت و خود را بردیا خواند؟! دوم آنكه گومات پيش از آن در كجا بود و چگونه شد كه مردميكه از پيش از آن او را ميشناختند پرده از روي كارش برنداشتند؟! سوم آيا از كسانيكه نخستين بار نزد گومات شتافتند و گرد سر او فراهم آمدند يكي نبود كه برديا را ديده باشد و بشناسد كه اين مرد نه آنست؟!. آيا باور كردني استكه كسي چندان مانندگي بديگري پيدا كند كه مردم از هيچ راه آنان را از هم باز نشناسند؟! چهارم مگر با كشتن اين و آن چنين رازي سر پوشيده ميماند؟! يكچنين سخني همينكه بدهانها مي افتاد در اندك زماني بسراسر كشور پراكنده مي شد و مردم را بشورش در مي آورد. بويژه كه هنوز كمبوجي نمرده بوده و بي شك هواداراني هم ميانهی ايرانيان داشته است.
پادشاهي هخامنشي در آن زمان از يكرشته پادشاهيهايي پديد آمده بود كه هر يكي پيش از آن مستقل ميزيسته و اين زمان هم هميشه آرزوي استقلال در دل خود داشته و باندك بهانه هر يكي سر بشورش مي آورد. اگر چنين خبري پراكنده مي گرديد بايستي در اندك زماني از همهی آن كشورها بيرق شورش برافراشته شود. چنانكه در پادشاهي داريوش بر افراشته گرديد و بگفتهی خود آن پادشاه هشت تن بدعوي پادشاهي برخاسته بودند.
آري اگر كسي در يك جايي شهرت داشته باشد ولي مردم خود او را نديده و نشناخته باشند در چنين جايي مي تواند بود كه كس ديگري بدروغ خود را بنام آن كس بنامد و مردم را فريب دهد. چنانكه در داستان اسماعيل ميرزاي دروغي در لرستان و كوهکيلويه كه ما آن را در (تاريخ پانصد سالهی خوزستان) آورده ايم چنين كاري رويداده و باز داستانهاي ديگري از اينگونه در همان تاريخ خواهيم آورد. ليكن داستان برديا از اينگونه نيست و اينست كه سخت شگفت مي نمايد و باور كردنش آسان نيست.
اينها دشواريهاست كه در اين داستان هست. كساني مي توانند بگويند كه حقيقت داستان نه آن بوده كه داريوش در نوشتهی بيستون مي گويد يا هردوت در تاريخ خود مي نگارد. شايد داستان اين بوده كه برديا نه دروغي بلكه راستي بوده و اينست كه مردم سر بپادشاهي او فرو آورده اند. ولي چون او جوان ناآزمودهای بوده و با داشتن چنان بار سنگيني بدوش خود در سراي شاهي نشسته بکامگزاري با زنان بسنده مي كرده داريوش كه از خاندان پادشاهي و مردي دانا و توانايي بود چشم بپادشاهي او دوخته و بهمدستي كساني از بزرگان درباري او را كشته و پادشاهي را از آن خود ساخته. ولي براي آنكه مردم ازو دل آزرده نشوند چنين وانموده كه آنكس نه برديا پسر كوروش بلكه مغي دروغگو بوده و بدينسان اين موضوع شهرت پيدا كرده.
اين شكي است كه ما در پيرامون اين داستان پيدا كرده ايم ولي بهيچ سر قضيه يقين نداريم. و اينكه در اينجا موضوع را عنوان مي كنيم براي آنست كه گفتگو از آن بشود. اگر كساني مقاله در اين باره بنويسند در پيمان چاپ خواهيم كرد و هر كسيكه بهترين مقاله را نوشته يكروي موضوع را با دليل ثابت كند يكدوره پيمان با يكدوره تأليفهاي دارندهی پيمان پاداش بآن نويسنده داده خواهد شد.
(پیمان سال يكم شمارهی دوازدهم ، 15 ارديبهشت ماه 1313)