يكي بنام « خداپرست» نامه اي از پست شهري فرستاده مي پرسد :
پاكديني چيست و نسبت آن با اسلام چه مي باشد؟.
مي گوييم : پاكديني آنست كه مردمان جز خدا كسي را دست دارنده در كارهاي جهان نپندارند ، از كسي چه مرده و چه زنده گشايش كار نخواهند ، پيش كسي گردن كج نكنند ، چيزي را كه با خرد يا دانش سازگار نيست نپذيرند ، زندگي با آيين خرد كنند. اين كوتاهشدهی معني پاكدينيست. شما اگر ميخواهيد آنرا نيك دانيد بايد كتاب « ورجاوند بنياد» را بخوانيـد. اما نسبت آن با اسلام ، ما مي پرسيم : كدام اسلام را ميگوييد؟. اسلامـي را كه بنيادگزار آن بنياد گـزارده و در هزار و سيصد سال پيش مي بوده ، و يا اين كيشهاي پراكنـدهی امروزي را كه بنام اسلام خـوانده ميشود؟... اين دو از هم جداست. هر دو اسلام ناميده ميشود ولي بآخشيج يكديگر است.
اگـر آن اسلام نخسـت را مي پـرسيد : نسبـت پاكديني بـآن نسبت راستيها با راستيهاست. اگـر ايـن اسلام نـام را مي گوييد نسبت پاكديني بآن نسبت راستيها با كجيها و گمراهيهاست.
چرا از قرةالعين نامي نبرده ايد؟..
يكي از خوانندگان كتاب بهاييگري بادارهی پرچم آمده مي گويد :
چرا در كتاب بهائيگري نامي از قرةالعين نبرده ايد. در حاليكه داستان او بسيار شگفتست و بهائيان دانشمندي و دليري او را بسيار مي ستايند و آن شور و پافشاري را دليلي براي كيش خود مي شمارند!.
مي گويم : خواست من در آن كتاب نام بردن از همهی كسانيكه در جنبش بابيگري بوده اند نبوده. بلكه خواسته ام بيش از همه چگونگي پيدايش بابيگري و بهم بستگي آن را با كيشهاي ديگر روشن گردانم.
اما قرةالعين راستست كه داستان او شگفت مي باشد و شور و پافشاري بسياري از خود نشانداده. چيزيكه هست اينها دليل هيـچ چيـزي نتـواند بود. زيرا ما ميدانيـم كه قرةالعين همچون بسيار ديگـران ، خـود سيد باب را نديده و از نوشته هاي او جز آن عربيهاي غلط و بيمعني بدستش نرسيده بوده ، و اين نوشته ها كه اكنون در دست ما نيز هست نچيزيست كه كسي را بشوراند و بكوشش و پافشاري در راه خود وادارد.
بهر حال سيد باب از زمان ما چندان دور نبوده كه بگوييم شايد چيزيهايي درو بوده كه قرةالعين و بابيان ديده اند و شوريده اند و ما از آنها ناآگاهيم. سيد باب دعويهايي كه كرده و نوشته هايي كه نوشته و سرگذشتي كه داشته ما از آنها آگاهيـم و مـي بينيم يكمـرد بسيـار درمانـده اي مي بـوده و كالايـي جـز غلط بافـي نداشتـه است و در آزمايشها هـرچـه مي پرسيده اند جز نميدانم پاسخي نمي توانسته است. با اينحال شور و پافشاري قرةالعين و ديگران را دليل آوردن بسيار بيمعني است.
اين معنايش آنست كه مردم خـودشان نينديشند و نفهمند و تنها بنام آنكـه قرةالعيـن شوريده بوده بسيد باب و گفته هاي او بگروند و پيداست كه اين چشمداشت از هيچ باخردي نسزد بود.
دربارهی كار وكالت كه ميداشتم
چنانكه بسياري از خوانندگان ميدانند بتازگي در مجلهی رسمي و در برخي از روزنامه ها نوشته شده كه وزارت دادگستري مرا از كار وكالت « معلق» گردانيده.
كساني اينرا با محاكمهی پزشك احمدي و دفاعي كه من در ديوان جنايي ازو كرده بودم بهمبسته دانسته اند و افسوس ميخورند كه در نتيجهی دفاع آزادانه با چنين پيشامدي روبرو گرديده ام.
ميگـويم : اين كار با محاكمـهی احمـدي بهمبسته نبـوده و نتـواند بود. مرا در آن محاكمـه دادگاه بوكالت برگزيده و بي دلخواه خود بآن پرداخته بودم و دفاعي كه كردم با آنكه جز راستي ها را نگفتم بجايي برخورد نميداشت.
بهر حال جاي افسوسي نيست. زيرا مرا امروز نيازي بوكالت بازنمانده و از اينكه بوكالت نپردازم در فشار زندگي نخواهم بود.
من از كار وكالت از يكسو خشنودم ، زيرا هنگاميكه از عدليه بيرون آمدم و راه كار ديگري برويم باز نمي بود بآن كار پرداختم و زندگاني خودم و فرزندانم را راه انداختم و از يكسو گله مندم ، زيرا وكالت با حال من سازگار نمي بود و ناچار مرا آزرده ميداشت.
هر چه هست امروز را نيازي بآن نميدارم و از آنكه بوكالت نپردازم افسوس نخواهم خورد.
اما انگيزهی پيشامد : آقاي صدر وزیر دادگستري از كتاب « شيعيگري» كه من نوشته و بچاپ رسانيده ام رنجيده و خشمناك گرديده و خشم خود را بكار بسته است. اينست آنچه شنيده ايم و من چون فرصت آنكه بدنبالش روم و پرسشي كنم نداشته ام و راستي هم آنكه رفتن و پرسيدن را شاينده ندانسته ام. از اينرو آگاهي بيش از اين نيافته ام.
داستان وكالت درخور اندوه نيست. آنچه درخور اندوه است آنست كه مردي كه هفتاد سال زندگي كرده و بجايگاه وزارت رسيده از شنيدن حقايق بخشم آيد و در پاسخ دليل بدشمني پردازد. آري درخور اندوه است كه او نتواند براستيها گردن گزارد. ببينيد جدايي از كجا تا بكجاست : هستند مرداني كه چون نوشته هاي ما را ميخوانند چندان تكان ميخورند كه براي هرگونه فداكاري آماده مي گردند ، و هستند مرداني كه چـون ميخواننـد يا مي شنوند باين دشمنيها برميخيزند. اينها نتيجهی پاكدلي و ناپاكدليست.
احمد كسروي
خورشيد و آفتاب
در سات 429 سال چهارم پيمان نوشته ايد (ما امروز نميدانيم جدايي ميانهی خورشيد و آفتاب چه بوده).
در اينجا جدايي ميانهی آن دو گزارده مي گويند : خورشيد بيرون آمد ، آفتاب بهر جا تابيد.
شعر عاميانهی (خورشيد خانم افتو كن) هم اين جدايي را ميرساند. خورشيد آن گردهی نوراني و آفتاب نور خورشيد است.
فردوس ـ نقوي پاكباز
پرچم ـ از آقاي پاكباز خشنوديم كه اين يادآوري را كرده. اين راستست و بايد پذيرفت و از اين سپس خورشيد را جز بمعني خود آن (گرده تابان) و آفتاب را جز در معني « تابش آن» بكار نبرد.
يك دليل ديگر براست بودن اين معني واژهی ماهتاب است كه بمعني تابش ماه بكار مي رود نه بمعني خود ماه.
پيراستن زبان از همين راه پيش خواهد رفت كه هر كسي از دور و نزديك آنچه را كه مي داند و ميفهمد يادآوري كند و ما بپذيريم.
ما خشنوديم كه در ميان همراهان ما دانشمنداني هستند كه دربارهی زبان ياوريهاي نيكي بما توانند كرد. از جمله آقاي آگاه كه اكنون در شيرازند كه پيش از اين يادآوريهاي بجايي كرده اند و اكنون نيز توانند كرد.
آقاي محمدعلي جزايري در اهواز نوشته هاي سودمندي در اين زمينه فرستاده كه باز بايد بفرستند.
چنانكه نوشته ايم در پرچم دري دربارهی زبان باز خواهد بود.
(پرچم هفتگی ، شمارهی دوم ، 5 فروردین 1323)
(بخش تاریخ)
انتقاد كتاب خاندان نوبختي
مقدمه
از اين شماره يك رشته مقالاتي از قلم آقاي شيخ عبدالعزيز جواهر الكلامي كه در انتقاد كتاب خاندان نوبختي تأليف آقاي ميرزا عباس اقبال نگارش داده چاپ مي شود. ولي نگارش اين مقالات در بخش دوم مجله سرايت بمطالب بخش يكم ندارد. باينمعني كه چاپ اين مقالات نه باين قصد است كه ما بموضوع شيعي و سني در زندگاني امروزي ايران اهميت ميدهيم بلكه بقصد تصحيح تاريخ است كه مطالبي كه در قرنهاي باستان زندگاني اين سرزمين رويداده چگونگي آن درست دانسته شود.
بعبارت ديگر ما امروز باين مطالب اثر تاريخي ميپنداريم نه اثر سود و زيان در زندگاني.
ما هرگاه كه نام اسلام و ايران ميبريم بياد مي آوريم آن جانبازيها و فداكاريهايي كه ايرانيان مسلمان در راه پيشرفت و سترگي اسلام از خود آشكار ساختند. بياد مي آوريم آن داستان شگفت را كه ايرانيان با آنكه در آغاز كار با تازيان آن خونريزيها را كرده و پس از زبوني نيز كه يوغ فرمان تازيان بگردن گرفتند هميشه اسلام را بديدهی دشمني مي نگريستند سپس چون پي بحقيقت آن دين پاك بردند دشمني را مبدل بهواخواهي ساخته در راه اسلام بجانبازي برخاستند. ما آفرين مي فرستيم بر آن روانهاي پاك كه بدينسان راستي و حق را بر هر چيز برگزيدند.
اما آنچه دربارهی دين سازي ايرانيان جرجي زيدان مصري و ديگران نوشته اند و بر زبان اين و آن افتاده جز اشتباه بيپايه اي نيست. نمي گوييم چنين كساني نبوده اند مي گوييم آنان جز چند تن مرد پست فتنه جويي كه در هر زمان و ميانهی هر مردمي پيدا مي شود نبودند و كار آنان را نمي توان بنام ايرانيان ياد كرد.
دربارهی شيعيگري ايرانيان نيز آنچه ما جستجو كرده دانسته ايم قضيه اينست كه چون پس از زمان چهار خليفه ، خلافت اسلامي بدست كساني همچون معاويه و يزيد و مروان و وليد افتاد سپس هم عباسيان آن را در ربودند و بدستاويز خويشاوندي پيغمبر اسلام بود كه اينان خلافت را حق خود مي پنداشتند و بنام جانشيني آن پاكمرد صد گونه ناپاكي روا مي داشتند ـ غيرت ايرانيان اين فريبكاري و ناپاكي را بر نتافته مي گفتند خويشاوندي پيغمبر اگر دليل شايستگي كسي بر خلافت باشد پس چرا علويان كه از خاندان خود پيغمبر و از شما پارساتر و داناتر ميباشند خليفه نشوند. اين بوده داستان شيعيگري ايرانيان.
بهر حال مقصود از مقالات آقاي جواهرالكلام جز اين نيست كه مطالبي كه در يك كتابي نوشته شده و انتشار يافته و از روي تحقيق و عقيدهی ايشان اشتباه و بي بنياد است بي پاسخ نماند و بهمين نظر است كه ما نيز بنشر آنها برمي خيزيم. اگر آقاي اقبال هم جوابي دارند وخواستند در پيمان چاپ شود ما آن را نيز چاپ خواهيم نمود.
در اين بحث آنچه بايد بيش از همه رعايت شود اينست كه گفته هاي جرجي زيدان مصري و ديگران كه از تاريخ ايران جز آگاهي اندكي نداشتند حجت گرفته نشود بلكه نويسندگان خودشان جستجو كرده حقايق را دريابند و آنچه مي نويسند مدرك آن را نيز نشان بدهند.
سكه شناسي
1ـ
کسانی که در سکه شناسی دست دارند می دانند که این فن ارتباط بسیاری با تاریخ دارد. زیرا ما اگر سکه های پادشاهی را گرد آورده باشیم از روی یقین خواهیم دانست که او چند سال فرمانروایی کرده و کدام شهرها را زیر فرمان داشته و به چه کیشی می گرویده و آیا پادشاهی جداگانه داشته یا گماشتهی پادشاه دیگر بوده است.
از دیدهی تاریخنویسی سکه های کهن ارزش آن نوشته های سنگی را دارد که در اینجا و آنجا هست و سندهای دست نخوردهی تاریخی است که از زمان باستان بازمانده. اگر سکه چیز کوچکی است و هر کدام جز یک یا دو جمله را در بر ندارد جبران این تفاوت را فراوانی آنها می کند. زیرا ما می توانیم در برابر هر یک نوشتهی سنگی که داریم چند صد بلکه چند هزار سکه نشان دهیم. بویژه از این پس که به جهت کاوشهایی که می شود ، شمارهی سکه های کهن روزافزون است. چه بسا مطالبی که در هیچ کتابی نیست و تنها سند آنها سکه است. اگر خوانندگان تاریخچهی شیر و خورشید را که نویسندهی این گفتار نوشته و چاپ کرده ، خوانده باشند می دانند بیشتر مطالب آن از روی سکه های مسی که کسی بهایی بر آنها قائل نیست برداشته شده.
اینک در اینجا دربارهی دو سکه که بتازگی بدست نویسنده رسیده [و] چند مطلب تاریخی را روشن می سازد ، گفتگو می کنیم : (ماهنامهی ارمغان ، سال سیزدهم ، شمارهی 4 آورده شده از کتاب کاروند کسروی)
1 ـ دعوي خلافت از شاه شجاع
خلافت يا بعبارت ديگر جانشيني پيغمبر داستان شگفتي دارد كه با عزت بسياري آغاز شده با ذلت انبوهي از ميان رفت. در آغاز اسلامِ خليفه كسي بود كه فرمانش بر همه روان باشد. سپس خليفه كسي شد كه در اطاقي دربند بوده اختيارش از هر باره در دست امراء باشد. ششصد سال بيشتر تاريخ ايران با داستان خلافت و خلفاء آميخته بهم است و زمان درازي رشتهی اختيار خلفاء بدست ايرانيان بوده. با اينهمه ما از كتابها كسي از ايرانيان را سراغ نداريم كه بآرزوي خلافت افتاده باشد.
[پیکرهی سکه] :
رويهی يكم : لااله الله محمد رسول الله ـ چهار گوشه : ابوبكر عمر عثمان علي
رويهی دوم : اميرالمؤمنين و السلطان المطاع شاه شجاع خلدالله ملكه ـ بالا و پائين : ضرب يزد
ولي چنانكه از اين سكه پيداست شاه شجاع چنين آرزويي را كرده و اينست كه سكهی اميرالمؤمنيني بنام خود زده است. در كتابها چنين مطلبي را از شاه شجاع نياورده اند. پدر او محمد مبارزالدين به المعتضدبالله ابوبكر عباسي كه در مصر مي زيست و از لوازم خلافت تنها بنام آن قانع بود بيعت كرده بود و ميخواست بساط پادشاهي خود را با نام نيابت از آن خليفه رنگين سازد. ولي از شاه شجاع هرگز سخني يا كاري در زمينهی خلافت و خليفه در كتابها ديده نميشود.
ميتوان پنداشت كه او بآرزوي خلافت افتاده ولي زود از آن پشيمان گرديده و اينست كه قضيه شهرت نيافته و بكتابها نيفتاده. ولي سكه هايي كه در زمان آن آرزو زده بودند بازمانده. يا اينكه خود او چنين آرزويي نداشته ديگران چاپلوسانه او را باين آرزو برميانگيخته اند و اين سكه را يكي از آن چاپلوسان كه حاكم يزد بوده زده است. ولي اين گمان بسيار دور است و گمان نخست بهتر و بپذيرفتن سزاوارتر است.
2ـ [باطنیگری کنگریان]
در اسلام بدعتي زشت تر و پرگزندتر از بدعت باطنيگري پديد نيامده و گزندي را كه باطنيان باسلام رسانيده اند هيچ دشمن ديگري نرسانيده.
ما با تاريخچهی پيدايش اين بدعت كار نداريم. آنچه بايد بگويم اين است كه اين كيش پليد گزند بسياري بايران رسانيده و رواج آن در ايران لكهی ننگي بر دامن مسلماني ايرانيان بوده و آنچه اين لكه را پاك كرده اينست كه خود ايرانيان هميشه از باطنيان كه در ميانشان بودند بيزاري جسته از آنان دشمني دريغ نمي ساختند. چنانكه لشکركشيهاي پادشاهان بر سر الموت و ديگر دزهاي باطنيان معروف است.
گويا نخستين كسانيكه باطنيگري را در ايران آشكار ساخته اند خاندان كنگريان باشند كه در تارم بنياد فرمانروايي نهاده بودند. (1) ما داستان ايشان را دانسته و از باطنيگري برخي پادشاهان ايشان آگاهي داشتيم. ولي از اينكه آنان آشكار و بي پرده سكه بآيين باطنيگري زده اند آگاه نبوديم تا اين سكه را بدست آورديم :
[پیکرهی سکه] :
رويهی يكم : = ميانه : لااله الاالله محمد رسول الله. حاشيهی يكم : بسم الله ضرب هذا الدرهم بسلاسلاباد (2) سنه ثلاث و اربعين و ثلثماه. حاشيهی دوم : محمد علي الحسن الحسين علي محمد جعفر اسمعيل محمد.
رويهی دوم : = ميانه : علي خليفه الله وهسودان بن محمد. حاشيه : انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنو الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون.
ما از ديلمان در جاي ديگر سخن رانده ايم. آنچه در اينجا بايد گفت اينست كه اين مردم پيش از اسلام جز راهزني و تاخت و تاراج كاري نداشتند و بيشتر زمانها نافرماني بر پادشاهان مي نمودند و اين بود كه سخت بدنام و بي آبرو بودند.
ولي پس از درآمدن تازيان بايران چون در پناه كوه و جنگلِ خود سيصد سال در برابر تازيان ايستادگي كرده قهرمانيها نمودند سپس هم بهواداري علويان برخاسته برهنمايي آنان بميانهی مسلمانان درآمدند و پادشاهان بسيار بنامي از ايشان برخاست از اينجا نام زشتشان نيك گرديد و در تاريخها آنان را بنيكي ستودند.
با اينهمه پوشيده نبايد داشت كه ايران زيانهايي از جانب آنان برده و گزندهاي بسياري از ناداني و بي فهمي ايشان ديده. يكي از آن گزندها همين داستان باطنيگري است كه مي بينيم نخست كنگريان كه خانداني از ديلميان بودند در ايران آشكار ساختند سپس هم كانون اين كيشِ زشت ديلمستان بوده است.
كسانيكه ميخواهند از ناداني و بي فهمي ديلمان آگاهي يابند داستان خود كنگريان و ستمكاريهاي آنان را بخوانند(3). بويژه زشتكاريها و نامرديهاي وهسودان پسرمحمد كه اين سكه بنام اوست بهترين نمونهی ناداني و نافهمي ايشان است.
اينخاندان كه در تارم بنياد فرمانروايي نهاده سپس هم بآذربايگان و ارمنستان و آران از يكسو و بزنگان و ابهر تا نزديكي قزوين از سوي ديگر دست يافتند چون با خاندان بويه كه شيعي بودند دشمني پيدا كرده و از خليفهی بغداد نيز كه اختيارش بدست بويهيان بود روگردان بودند از اينجا از سني گري و شيعيگري هر دو روگردان شده باطنيگري را كه آئين خلفاي فاطمي مصر بود دستاويز كرده سكه بنام آن آيين زده اند. از اينجا مي توان دانست كه دين در دست اينان بازيچهی چه غرضهاي شومي بوده است.
(1) : بخش يكم از شهرياران گمنام
(2) : اين كلمه درست خوانده نميشود شايد نام ديگري باشد.
(3) : ابن مسكویه كه همزمان ايشان بوده داستان وهسودان و پدر و برادرزادگان او را بتفصيل نگاشته. در فارسي نيز بهترين شرح را دربارهی ايشان كتاب شهرياران گمنام (بخش يكم) دارد. اين وهسودان دو برادرزادهی خود را كه در آذربايجان فرمانروايي داشتند بجان يكديگر انداخته فتنههاي بسيار ميانهی ايشان بشورانيد و سرانجام ايشان را بنام ميهماني بتارم خوانده هر دو را بكشت. مادر ايشان را هم نابود ساخت.
(پیمان سال یکم ، به ترتیب : شماره های ششم ، هفتم و یازدهم)