پرچم باهماد آزادگان

152 ـ دفاع آقاي كسروي در ديوان جنايي

پایگاه : خوانندگان می دانند که کوششهای کسروی در زمینه های اجتماعی از سال 1312 با انتشار ماهنامه‌ی پیمان آغاز شد. بخش نخست این ماهنامه درباره‌ی آیین زندگانی اجتماعی و اخلاق و بخش دومش از جستارهای دانشی و زبان فارسی سخن می گفت و شیوه‌ی نگارشش تازگی شگفتی داشت. در آغاز ، پیمان جز یک ماهنامه‌ی ادبی ـ اخلاقی ـ دانشی که به زبان فارسی اهمیت بسیاری می داد شناخته نبود. لیکن کم‌کم که جستارهایی همچون نکوهش از اروپاییگری ، شعر و شاعری ، رمان ، فلسفه و پندارها در آن بچاپ رسید و در پیرامون دین سخنانی بمیان آورد پیمان با دیده‌ی دیگری نگریسته شد : از یک سو هواخواهانی وفادار یافت و از سوی دیگر دشمنانی کینه جو.

این بدخواهیها به سنگ اندازیهایی راه گشود : برخی از « ادیبان» به هایهوی‌هایی برخاستند. فروغی نخست‌وزیر از چاپ متن سخنرانی او در انجمن ادبی جلو گرفت و وزیر فرهنگ ، حکمت ، از استادی او در دانشگاه. جز این اداره‌ی سیاسی (سانسور) که دیرزمانی بدست علی دشتی اداره می شد ـ تا روزی که بود ـ جلوگیری از برخی گفتارهای پیمان می کرد. اینها اگرچه میدان نوشتن آزادانه را به پیمان تنگتر می گردانید ولی او راه خود را هرچند آرامتر می پیمود و می کوشید بازتاب نوشته ها بیش از برانگیختن هیاهو در محافل ادبی و « مصلحان» نباشد و به حساس گردیدن حکومت نینجامد.
پس از شهریور 1320 کسروی با بهره جویی از آزادیهای بدست آمده روزنامه‌ی پرچم را انتشار داد و در آن با صراحت بیشتری به باز نمودن اندیشه های پیمان ولی اینبار در قالب گفتگو از پیشامدهای روز ایران و جهان پرداخت. اینبود پرچم توانست مخاطبان بیشتری یافته و دیری نگذشت که در فضای آزاد ولی حساس و بحرانی آن روز ، پرچم آوازه‌ی همگانی یافت.


هرچه پرچم در میان مردم شناخته تر و پرخواننده تر گردید بدخواهان به کارشکنی و دشمنی با کسروی و روزنامه اش همدست تر و مصمم تر گردیدند. یکی از نخستین دشمنیهایی که با او ورزیدند اینبود که او را به « وکالت تسخیری» مختاری رئیس شهربانی حکومت رضاشاه که آنهنگام دستگیر و زندانی بود تعیین گردانند.


در جنگ دوم جهانی دو جبهه در برابر یکدیگر می جنگیدند. جبهه‌ی آلمان و ایتالیا و ژاپن و هم‌پیمانان ایشان همچون فاشیستهای اسپانیا را « محوریون» و دشمنان ایشان همچون شوروی ، انگلیس و آمریکا و فرانسه و هم‌پیمانان ایشان را « متفقین» می خواندند. چون محوریون با تبلیغ فاشیزم کشورهای میانه‌رو و بی یکسو (همچون ایران) را بسوی خود کشیدن می خواستند ، اینبود متفقین هم با آنکه هم‌پیمانشان ، شوروی ، راه دیگری می پویید ، با عنوان هواداری از دموکراسی به کشیدن دلهای مردمان بسوی خود می کوشیدند. این جبهه گیری در بسیاری از کشورهای جهان و نیز در ایران می بود تا اینکه شهریور 1320 رسید و دو دولت روس و انگلیس ایران را اشغال کردند.


چون برافتادن رضاشاه با سیاست انگلیس (و چه بسا روس هم) سازگاری میداشت ، اینبود ایشان و افزار دستانشان بیش از همه دیکتاتوری او را عنوان ساخته چنین وانمودند که حکومت نوی که بیاری دخالت متفقین در ایران آغاز می گردد پایان دیکتاتوری و آغاز « دوره‌ی دموکراسی» خواهد بود. وانمودند که گرفتاریهای کنونی کشور و باز شدن پای بیگانگان به آن ، از نافهمی و یکدندگی دیکتاتور بوده و تلویحاً نوید می دادند که چون او برود کارها درست خواهد شد.


هایهوی گیج کننده ای در این زمینه براه افتاد : نخست خرده گیریهای رادیو بی بی سی و رادیو دهلی از رضاشاه آغاز شد و سپس بدگویی های برخی از نمایندگان مجلس (همان مجلس سفارشی رضاشاه!) و روزنامه نویسان (که بسیاری از ایشان از رهگذر چاپلوسی به رضاشاه به نان و نوایی رسیده بودند!) ازو و نیز انتقاد زندانیان سیاسی از دیکتاتوری او (که با نادیده گرفتن کارهای نیکش همراه بود) و پس از همه نکوهشهای سران گردنکش ایلها که در زمان او میدان تاخت و تاز را تنگ می دیدند ، اینها همه به آن انجامید که گناه رویدادهای اخیر و عقب ماندگیهای مزمن ایران به گردن رضاشاه و حکومت او افتد. کوتاه سخن آنکه در آن زمان هر کسی درسخوانده یا عامی کارش بدگویی از رضاشاه شده بود و کسی دلیری آنکه از کارهای نیک آن مرد بزرگ نیز سخنی بگوید نداشت. این تنها کسروی بود که در آن روزها در روزنامه‌ی پرچم طلسم هراس را شکست و در کنار نکوهش از دیکتاتوری و دیگر بدیهای او ، از « کارهای نیک رضاشاه» هم نوشت.


آن آتشی که برای مقصر نشان دادن رضاشاه و پیرامونیانش افروخته می گردید دور نبود دامن هیزم کشان را نیز بگیرد زیرا بسیاری از آنان خود از پایه های حکومت گذشته بودند. اینبود آن پست نهادان خودفروخته‌ای که از یکسو شریک جرم رضاشاه در دیکتاتوری و از سوی دیگر تشنه‌ی جاه و پول و بهره‌مندیها در « دوره‌ی دموکراسی» یا بهتر بگوییم : هم از توبره ، هم از آخور خوران و هم از آتش بیاران محاکمه‌ی مقصران دوره‌ی دیکتاتوری بودند برای آنکه گناهی متوجه ایشان نگردد بهتر آن دیدند که موضوع را تنها به مرگهای مشکوکی که در دوره‌ي دیکتاتوری پیش آمده بود محدود کنند و به موضوع دیگری (مثلاً قرارداد نفت و تقلب در انتخابات) هرگز نپردازند ؛ همه‌ی گناهان را به گردن آنکه رفته و اکنون نیست و اداره‌ی شهربانی اندازند ـ اداره ای که در تصمیمهای کلیدی حکومت دستی نداشت. برخی از سران ایشان را « آمران» قتلهای مشکوک ، وانموده تنها آنان را به محاکمه کشند و نگزارند دامنه‌ی آن بیش از این گسترده گردد.


اینبود هنگامی که دادگاه برپا گردید ، از همه‌ی مردان حکومت گذشته تنها « متهمین شهربانی» به دادگاه خوانده شدند که مهمترین ایشان یکی رکن الدین مختار (مختاری) رئیس شهربانی حکومت رضاشاه ، دومی یکی از سران اداره‌ی آگاهی ، سومی سرشهربانی مشهد و چهارمی« پزشک احمدی» میرغضب زندانهای شهربانی آن زمان بودند و جرم ایشان نیز همان شراکت در مرگهای مشکوک بود. دیگر هیچیک از سران کشور که در برگزیده شدن نمایندگان مجلس هشت دوره‌ی گذشته زور و نیرنگ بکار برده بودند یا نمایندگان مجلس که هر لایحه‌ای از دولت می رسید بیچون و چرا تصویب می کردند و رئیس آن که با جایگاهی که مشروطه او را داده همچنان خود را « چاکر خانه زاد» و « پیر غلام» می خواند و یا وزیران و دستیاران ایشان که گوی چاپلوسی از یکدیگر می ربودند و در آن سالها از جایگاههای خود سودهای ناروا برده یا برای خود و دوستانشان « شغل می تراشیدند» و از بودجه‌ی وزارتخانه ها بهره مندیها می یافتند یا آنها که دادگستری را دکانی برای خود و دوستانشان شناخته بیباکانه در راه پول اندوزی هزاران حق را ناحق کرده بودند ، یا روزنامه نویسان و دیگرانی که خود را « جان نثار» پادشاه خوانده « چه فرمان شاه چه فرمان یزدان» می سرودند ، اینها هیچیک گناهی نداشتند و جرمی نکرده بودند.


در گرماگرم همین رویه کاریها و زیرکیها که نموده می شد ، دست به بدنهادی دیگری نیز زدند : اکنون که بار همه‌ی گناهان شانزده ساله را بدوش این متهمان گزاشته و آنان را در نزد مردم روسیاه و گناهکار شناسانده‌ایم ، تنها کسی که از رضاشاه دفاع کرد را به « وکالت تسخیری» متهمان بگماریم تا در آن دادگاه که از بدیهای دیکتاتور سخن بمیان خواهد آمد هم تلخی شکست را باو بچشانیم و هم از خوشنامیش بکاهیم زیرا کو تا مردم بیایند معنی وکالت تسخیری را بفهمند و به اینگونه مقررات قضایی آشنا گردند؟ تا آنزمان مردم وکیل متهمان را ـ که از رضاشاه نیز دفاع کرده است ـ خواه ناخواه مدافع و همدست ایشان خواهند دانست.


کسروی که از سالها باز از دادگستری بیرون آمده و زندگانی از راه وکالت بسر می داد هوشمندتر از آن بود که ژرفای این دسیسه را نداند. اینبود با نپذیرفتن فرمان دادگاه و بجان خریدن لغو پروانه‌ی وکالتش می توانست به سادگی سر از چنان وکالتی پیچد. بیم از دست دادن پروانه‌ی وکالت برای او چیزی بیشتر از محرومیت از کرسی استادی دانشگاه نبود که چندین سال پیش برای آنکه از سخنش در پیرامون شعر و شاعری باز نگردد از آن چشم پوشیده بود. لیکن او اندیشه‌ی دیگری در سر داشت. او نه تنها از چگونگی آن دسیسه بلکه از ناآگاهی دشمنانش نیز آگاه بود ـ ناآگاهی از اینکه او چه اندازه پی به کارها و رازهاشان برده.


آنهایی که آن روزها چندان سخن از رضاشاه و کارهای زمان او می راندند توگویی ایشان کالبدهایی بوده اند بی اراده و اختیار و رشته‌ی کارها تنها در دستان او بوده و می کرده هر آنچه می خواسته ؛ چنان وامی نمودند که توگویی ایشان « آلت فعل»هایی بوده اند که تنها فرمانهای رضاشاه را به « مجریان» می رسانیده اند ، گمان نمی کردند روزی برسد و کسی از موقعیت دادگاه سود جسته پرده از رازهای ایشان بردارد ؛ تنها آرزو داشتند که با چنین گمارشی کینه‌هایی را از کسروی بکشند. اینکه این کینه‌ها از حکمهای قانونی او در عدلیه برخاسته بود یا از نوشته های تاریخ مشروطه یا گفتارهای پیمان ، اینها دانسته نیست ولی چگونگی برپایی دادگاه و گمارش همچو کسروی دانشمندی به وکالت تسخیری مختاریها و پزشک احمدیها نشان از آن دسیسه دارد.


بهرحال این بیگمانست که کسروی پا در این دادگاه گزارد تا از آن فرصت بهره جسته نیرنگهای یک مشت بیگانه پرستانی را آشکار گرداند که پشت پرده‌ی چنان « نمایشنامه‌ی» ننگ آلودی پنهان گردیده بودند ـ نیرنگهایی که می خواستند با آن تاریخ را تیره و آلوده ساخته تا خود را از چنگال دادخواهی و کیفر برهانند.


آنچه در زیر می آید متن یکی از دفاعیات او در بازپسین نشستهای آن دادگاهست. اینها بخشی از تاریخ معاصر ماست که درسهای گرانبهایی را در بر می دارد و افسوسمندانه برخی از آنها را برای خواستهای بدنهادانه وارونه سروده اند و هنوز از آنها سودجوییها می کنند. از سوی دیگر این دفاع نمونه ای از شیوه‌ی استدلال قضایی و برخی از جستارهای آن دانش (همچون تعریف قاتل) را در بر دارد که هنوز هم می تواند مایه‌ی بحث و گفتگوهای روشنگرانه ای باشد.  اینست بجا دانستیم آن متن را در اینجا بیاوریم. این دفاعیات یکجا گردآوری شده و از همین پایگاه توانید دریافت.

دفاع آقاي كسروي در ديوان جنايي

(چون در روزنامه ها اين دفاع را چنانكه بوده چاپ نكردند ما خود در اينجا بچاپ مي رسانيم ـ اينهم مي نويسيم كه آقاي كسروي را بوكالت احمدي دادگاه واداشته ، نه آنكه خود پذيرفته بودند).


*‌*‌*


پريروز اندك سخناني گفتم و اينك دنباله‌ی آنرا مي گيرم. چنانكه گفتم احمدي اگر آدم كشته است بايد بالاي دار رود و مرا ازو دفاعي نيست.

سردار اسعد يكي از گردان جنبش آزادي بود و جائي در تاريخ براي خود باز كرده و اين خطاست كه ما از كشنده‌ی او چشم پوشيم و كيفر ندهيم.

ليكن بايد ديد آيا قضيه مسلمست؟ آيا با دلائلي كه در اين پرونده است گناه احمدي ثابت ميباشد؟ در اين زمينه است كه من ترديد دارم و نمي توانم بدلايل پرونده اطمينان پيـدا كنـم و براي آنكه مقصودم روشن گردد بايد مقدمه اي ياد كنم :

ما در زمانهاي پيشتر گفتگو مي كرديم كه آيا « بازگشت » يا بعبارت اروپايي « رآكسيون » از عوامل اجتماعي است؟... آيا ميتوان آنرا يكي از عوامل اجتماعي شمرد و ترتيب اثر كرد؟. مي گفتيم : رآكسيون از نظر عقل عامل مؤثري نيست. چيزي كه نيكست هميشه نيكست. چيزي كه بد است هميشه بد است. مثلاً مشروطه بهترين شكل حكومت است. اگـر ايـران هزار سال با حكومت مشروطه بسر برد نبايد گفت كهنه است. نبايد بآرزوي استبداد افتاد. ولي از نظر هوس و تفنن رآكسيون عامل مؤثري ميباشد. ما رختي را با فلان رنگ كه مدتي پوشيده ايم دلمان خواهد خواست كه آنرا درآورده مدتي هم رنگ ديگري بپوشيم. بازيچه اي كه براي بچه خريده شده و آنرا دوست ميدارد پس از چند ساعتي خواهيم ديد كه بگوشه‌ی اطاقش انداخته است.

خلاصه آنكه رآكسيون تنها در كارهاي تفنني و در هوسبازيها دخالت تواند داشت. در كارهاي جدي بآن دخالتي نبايد داد. اين بحثي بود كه در سالهاي گذشته در ميان داشتيم.

اكنون جاي افسوس است كه در كشور ما جدي ترين كارها دچار رآكسيون گرديده. احساسات و تمايلات هر زمان رنگ ديگري بخود مي گيرد.

روزي در اين كشور مرد نيرومندي برخاسته رشته‌ی كارها را بدست مي گيرد. در آنروز همگي ستايشگر ميشوند. همگي چاپلوسي ميكنند. كارهاي بد او را نيز مدح ميكنند. كسيكه ستايشگر يا چاپلوس نيست بايد عقب بماند و صدمه و آزار يابد.

روزي هم آن مرد نيرومند افتاده از كشور بيرون ميرود. در اين هنگام همگي نكوهشگر ميگردند. همگي بدگوئي مي آغازند. كارهاي نيك آن دوره را نيز نمي پسندند. بلكه مي كوشند همه‌ی كارهاي آن دوره را بازگردانند.

زنها دوباره با چادر و چاقچور بيرون مي آيند. مردها كلاه پوستي بسر ميگزارند. سيد بچه ها و آخوند بچه ها كه چغالـه هاي گدائـي و مفتخوري هستند بخيابان ميـريزند. روضه خوانيها فراوان مي گـردد. قمـه زنان و زنجيـرزنان دو باره پيدا ميشوند. عشاير باستقلال خود بازميگردند. هرج و مرج در هر سو نمايان ميشود. اينكارها رخ ميدهد تنها براي آنكه آثار آن مرد نيرومند از ميان رود.

اينست نمونه اي از رآكسيون در كارهاي اين كشور. آنروز احساسات بآنسو برگشته بود و امروز باينسو گرديده. آنروز آن تظاهرات را مي كردند و امروز ضد آنرا ميكنند.

شايد تصور شود آنروز چـون رضاشاه مسلط بود مردم را بآن تظاهرات واميداشت. ولـي افسوس قضيه معكـوس است. حس ستايشگري در اين توده ريشه دوانيده و رضاشاه مقداري هم جلو ميگرفت.

در اينجا داستانهائي هست كه اگر بازگويم مايه‌ی سرافكندگي خواهد بود. ناچارم بيكي دو داستان بس كنم :

اين داستان را بيك واسطـه از يكـي از وزيران شنيده ام. ساليكه رضاشاه تاجگزاري كرد فرداي روز تاجگزاري فروغـي (كـه گويا نخست وزيـر بـوده) رفتـه پيش شاه. رضـاشاه پرسيده تاجگـزاري چگـونه گذشت؟. پاسـخ داده : « اعليحضرتا من بارها تاجگزاري ديده ام. در تاجگزاري مظفرالدينشاه بودم. در تاجگزاري محمدعليشاه بودم. در تاجگزاري احمد ميرزا بودم. پس از مرگ ادوارد پنجم پادشاه انگليس چون جانشين او بهندوستان براي تاجگزاري آمد من در آنجا نماينده‌ی ايران بودم. هيچيكي از اين جشنها شكوه تاجگزاري اعليحضرت را نداشت. وقتيكه اعليحضرت تاج را بسر گزاردند من ديدم نوري از جمال مبارك تلؤلؤ كرد ...».

باينجا كه رسيده رضاشاه رو گردانيده و بسخريه گفته : « نور تلؤلؤ كرد .. برو مردكه !».

داستان ديگري را باز از يكي از وزيران شنيده ام. روزيكه مجسمه‌ی ايستگاه راه آهن گشايش مي يافته (يا روزيكه رضاشاه بديدن آن مجسمه رفته بوده) يكي از حاضران شاه را بلقب انوشيروان مي خواند. بآن مناسبت رضاشاه رو بآقاي اسفنـدياري رئيس مجلس گردانيـده مي گويـد : « آيا من عادلترم يا انوشيروان». اسفندياري شرحي آغاز مي كند :

« اعليحضـرتا عدالت انوشيروان يك شهـرتي بوده. عدالت اعليحضـرت واقعيست ..» رضاشاه سخن او را بريده مي گويد : « نه !.. گفتگو در آنست كه انوشيروان با وزيري همچون بزرجمهر عدالت مي كرد من با شما ... ها عدالت مي كنم».

در اينجا ميان گفتگوها نام روزنامه‌ی پيكار رفت كه فرخي در آلمان مي نوشته و برضاشاه توهينها مي كرده. اين راست است. ولي در نوشتن آن روزنامه جوان ديگري كه يكي از بستگان مشارالملك بوده شركت داشته. گويا اين جوان وقتي ميخواسته باروپا رود مشارالملك معرفي او را بشهرباني نموده و درخواست گذرنامه برايش كرده بوده. اين بود وقتي كه آوازه‌ی روزنامه‌ی پيكار بايران رسيد يك كسي فرصت تفتين پيدا كرده و نامه اي بشهرباني نوشته كه روزنامه‌ی پيكار با تحريك مشارالملك نوشته مي شود. زيرا مشارالملك باملاك مازندران خود خائفست و در صدد انتقام مي باشد ، و دليل آورده كه يكي از نويسندگان آن روزنامه از بستگان مشارالملك است كه خود او باروپا فرستاده.

وقتي كه اين نامه بشهرباني رسيده آنرا بنظر شاه رسانيده. شاه در حاشيه‌ی آن نوشته « اين قضيه را تحقيق كنيد». همين جمله‌ی كوتاه وسيله شده كه سرهنگ خلعت بري كه رئيس ديوان حرب بود مشارالملك را با كسان ديگـري توقيف و بمحاكمه كشيده و حكم اعدام درباره‌ی مشارالملك داده. وقتيكه اين حكم را بنزد شاه برده شاه خشمناك شده و گفته : « مردكه مگر من ميرغضبم كه هر روز آدم بكشم؟! من گفتم تحقيق كنيد نگفتم حكم اعدام دهيد» اين را گفته و حكم را برگردانيده و همان روز دستور داده كه مشارالملك را بخانه اش فرستند.

اين داستان را خود مشارالملك با من گفته.

شايد تصور شود اينها بستگان دولت بودند كه اين چاپلوسي و پستي ها را ميكردند. ولي چنين نيست. ما فراموش نكرده ايم كه از توده نيز پستيهاي بسياري سر مي زد. در آن باره هم يكداستاني ياد ميكنم :

در نزديكيهاي شمس العماره دكاني هست كه بالايش نوشته : « تجارتخانه شرافت». صاحب اين دكان همه ساله تقويمهاي ديواري با عكسهاي شاه و وليعهد چاپ ميكرد. يكسال پايه‌ی چاپلوسي را بالا برده تقويم ديگري با عكسهاي پنج پسر كوچكتر شاه تهيه كرده بچاپ رسانيده بود. شهرباني ـ همان شهرباني كه شما آنرا سرچشمه‌ی خرابيهاي كشور معرفي مي كنيد ـ چون آگاه شد در چاپخانه توقيف كرد. چون اين قضيه در چاپخانه تابان رخ داده بود و من بآنجا بسيار ميرفتم يكروز آقاي شرافت نزد من آمده و قضيه را گفت و چون شنيده بود كه مرا با آقاي سرهنگ سيف آشنائي و دوستي هست ميخواست بوساطت پردازم. من چون قضيه را دانستم تعجب كردم كه بچنان كار بيهوده و پستي برخاسته و ميخواهد مرا نيز آلوده‌ی كار خود گرداند.

اين حال آنروز بود. اكنون چون باد از اينسو مي وزد همگي برگشته اند و از رضاشاه و از كارهاي او بد ميگويند و تمام گناهان را بگردن شهرباني انداخته با يك هايهوئي اظهار احساسات مي كنند.

آنچه بيشتر مايه‌ی تأسف است اينست كه اين رآكسيونِ عجيب بدستگاه مقدس قضاوت نيز سرايت كرده. دستگاه قضائي ما نيز هر زماني برنگ ديگري مي افتد.

يكروزي ما را ميخوانند مي آیيم مي بينيم ديواني جنايي با شكوه و طنطنه برپا گرديده. قضاتي با تبختر پشت ميزها نشسته اند. پرونده‌ی قطوري در جلوشان گزارده شده. دادستاني با هيمنه در يكسو نشسته. چهل و هشت تن بروي كرسيهاي اتهام جا گرفته اند[1]. محاكمه آغاز مي گردد. كيفرخواست بسيار درازي خوانده ميشود. مواد قانون را برخ ما ميكشند. تحقيقات مي كنند. رسيدگي مي نمايند وكلا بدفاع مي پردازند. پس از چند هفته تضييع وقت حكم داده ميشود. بديوان كشور رفته ابرام مي يابد. بمرحله‌ی اجرا گزارده مي شود.

يكروزي باز ما را ميخوانند. مي آیيم مي بينيم باز ديوان جنائي برپا شده. قضاتي در پشت ميزها نشسته اند. پرونده‌ی قطورتري در جلوشان گزارده شده. دادستاني با هيمنه تر در يكسو جا گرفته. چهار تن متهم در برابر نشسته. باز كيفرخواست درازي خوانده ميشود. باز مواد قانون را بگوش ما ميكشند. ولي اين دفعه قضيه معكوس است :

آنروز ميگفتند اين چهل و هشت تن بزهكارند و بايد كيفر ببينند.

امروز ميگويند آنها پاك بودند و ظالمانه محكوم شده اند.

آنروز باد از آنسو مي وزيد و امروز از اين سو ميوزد.

آنروز ما را خوانده بودند كه بيائيد اين چهل و هشت تن را محكوم گردانيم.

امروز دعوت كرده اند بيائيد آنها را پاك كنيم.

آنروز مجله‌ی دنيا [2] افزار جرم بود و يكي از دلايل درباره‌ی متهماني ، پيدا شدن آنمجله از خانه هاشان شمرده ميشد و امروز جمله هائي را از آن مجله دادستان ميخواند و استدلال مي كند.

من بي آنكه از كسي نامي برم از تأسف خودداري نمي كنم. من مي گويم شما كه ميخواهيد هر روزي رنگ ديگري پيش آوريد ديگر ما را چرا ميخوانيد؟! ما را چرا افزار كار خود مي گردانيد؟! چنانكه گفتم اين مقدمه است.

مقصودم آنست آيا با اين زمينه و پيشينه و با اين بازگشت احساسات مي توان باين پرونده اطمينان پيدا كرد؟ ميتوان باستناد آن قضيه كشته شدن سردار اسعد و فرخي و ديگران را ثابت دانست؟!..

اين پرونده از چه تشكيل يافته؟. آيا نه از گواهي گواهان؟.

من ميپرسم گواهان كيستند؟. آيا نه همان كاركنان شهربانيند؟‌!.

آيا بگفته هاي ايشان اعتماد مي توان كرد؟!.

اين گواهان كسانيند كه بگفته‌ی خودشان ديروز در زيردست احمدي و راسخ و نيرومند و مختار اجراي جنايت كرده اند. بگفته‌ی خودشان صدها مظالم بكار زده اند.

ما مي‌پرسيم چـرا ديروز آنكارها را كرده ايد؟.

خواهنـد گفت مجبور بوديم.

ميگوئيـم : از كجا كه امروز مجبور نباشيد؟!.

كسيكه ديروز مجبور شده جنايت كرده ، امروز هم مجبور شده گواهي دروغ تواند داد.

اينست بسخن او قيمتي نتوان نهاد.

حقيقت اينست كه بازپرس (چنانكه مرسوم بيشتر بازپرسهاي ايرانيست) نه درپي كشف حقايق بلكـه درپي اثبات اتهام مي بوده. با اصرار مي كوشيده كه كشته شدن سردار اسعـد و فرخـي را بثبوت رساند و با حرصي تمام جستجوي دليل مي نموده. از آنسوي پايوران و پاسبانان شهرباني كه خودشان شريك اتهام هستند چون در ترس و هراس بسيار بوده اختيار توقيف و آزادي خود را در دست بازپرس مي ديده اند ، براي نجات خود بدلجوئي از بازپرس كوشيده موافق ميل و دلخواه او اظهارات مي كرده اند. بازپرس نيز نامردي ننموده هر كس را كه بوفق او گواهي مي داده آزاد مي گزارده و از توجه اتهام بسوي او چشم مي پوشيده. اين چيزيست كه پرونده آشكاره حكايت ميكند. اين چيزيست كه مسلم مي باشد.

دوباره ميگويم : من از احمدي دفاع نمي كنم. دادگاه اگر او را آدمكش مي شناسد بالاي دارش فرستد. دفاع من از حقايق است ، از عدالت است ، از قانونست.

در همين پرونـده با همـه‌ی سستي مبنايش تنـاقضات بسياري هست. در كيفـرخواست تنها يكطـرف موضـوع را گرفته اند و تنها از جمله هائي كه موافق منظورشان بوده استفاده كرده اند. از جمله هائي كه نقيض اتهام است و بسود متهمان ميباشد بيكبار صرفنظر كرده اند.

احمدي مقداري از اين جمله ها را جمع آورده با ذكر شماره‌ی صفحه يادداشت كرده كه اينـك آن را بدادگاه ميـدهم و خواستارم كه مورد توجه گردد.

اساساً قضيه بنحويكه بيان شده غيرطبيعي بنظر مي آيد. مثلاً گفته ميشود سردار اسعد چون حس كرده بود كه بخوراك او زهر ميزنند از خوردن خوراك خودداري ميكرد و براسخ و ديگران اعتراضهاي سخت مي نمود. اينها ميرساند كه سردار قدر جان خـود دانسته و مقاومت مي نموده. از آنسو مي گوينـد شب آخر كه احمدي باطاقش رفتـه بي هيچ مقاومتي تسليم بمرگ شده و دست خود را دراز كرده كه احمدي آمپول زند و جانش گيرد.

گفته ميشود بسردار اسعد هفت روز خوراك نداده اند. كسي كه هفت روز خوراك نخورد زنده نماند و اگر ماند در حال غشوه باشد. از آنسوي ميگويند احمدي چـون وارد اطاق او شده سردار با يك حال درست بسخن پرداختـه و چنين گفته : « آقا آمدي؟ انا لـله و انا اليه راجعون» يا گفته : « ميخواهي مرا هم براه تيمورتاش بفرستي!».

آيا كدام يكي از اينها راست است؟!.

گفته ميشود احمدي از پاسبانان نعلبكـي خواسته كه سم را در آن حل كنـد. چنـد تن از پاسبانان اين گواهي را داده اند.

آيا باور كردنيست كسي كه ميخواهد يكـي را بكشد با اين آشكاري افزار طلبد و همگـي را از كار خـود آگاه گرداند؟. اساساً معني گواهي گواهان آنست كه احمدي هر كاري كه ميخواسته بكند پوشيده نميداشته و هر بار كه پيش سردار اسعد ميرفته و باو پرتقال مي خورانيده و يا آمپول زهرآلودي مي زده پاسبانها را همراه مي برده و مطلع ميگردانيده.

درباره‌ی فرخي گفته مي‌شود تندرست و قوي مزاج بود و اين دليل شمرده مي‌شود كه او را كشته اند و با اجل خود نمرده. از آنسو ميگويند احمدي تنها باطاق رفته و او را كشته.

من نميدانم او چگونه با آن گردنكشي تسليم مرگ خائنانه شده؟!. نميدانم چگونه احمدي پوسيده‌ی ناتوان ، بفرخي تناور و قوي غالب آمده؟!.

ميگويند احمدي جلاد زندان بوده و بسر هر كس كه ميرفته آن كس بمرگ خود يقين پيدا كرده انا لـله و انا اليه راجعون مي سروده. با اينحال نمي دانم چه شده كه فرخي احمدي را باطاق خود راه داده و بمقاومت خود برنخاسته.

تعجب ميكنم كه فرخي بحكايت پرونده چند مرض مهلكي از نفريت و مالارياي مزمن و مانند اينها داشته و چون مرده طبيب قانوني مرگ او را عادي دانسته و جواز دفن صادر كرده. با اينحال اصرار ميكنند كه او را كشته شده با دست احمدي وانمايند و بتكلفات باور نكردني مي پردازند.

يك نكته‌ی ديگري كه بايد يادآوري كنم اينست كه بر فرض آنكه ما قضيه را مسلم شماريم آيا احمدي را قاتل سردار اسعد يا فرخي محسوب توان كرد؟!. آيا ماده‌ی 170 را شامل او توان دانست؟.

منشاء ترديد اينست كه قاتل كسي است كه قصد قتل كند و مقصودي از آن قتل در انديشه‌ی خود داشته باشد. احمدي نه قصد قتل كرده و نه مقصودي او را بوده است. احمدي را يك افزاري بيش نتوان شمرد.

مثل اينموضوع آنست كه در تبريز در سي سال پيش صمـدخان شصت تن از آزاديخـواهان را سر بريد و يا بدار زد. در نتيجه‌ی دشمني ای كه با مشروطه مي داشت قصد قتل آزاديخواهان را كرده بود و قصد خود را باجرا مي گزاشت و بدينجهت است كه ما او را كشنده‌ی آزاديخـواهان ميدانيـم و اگـر مي تـوانستيم بايستي او را بـدادگاه كشانيـده بنـام قاتل مجازات دهيم در حاليكه در هيچيكي از آنها خود صمدخان دست مباشرت نداشته و همگي را محمد نام ميرغضب كشته است.

يك مثل ديگر پيشامديست كه اخيراً در مكه رخداده و روزنامه ها پياپي از آن سخن ميرانند. طالب نام ايراني‌ای را كه بمكه رفتـه بوده باتهام اينكـه ميخواسته خانه‌ی كعبـه را با پليديها بيالايد نزد قاضي فرستاده اند و چـون او حكم داده ابن سعود پادشاه حجاز آن حكـم را امضا كـرده و دستور اجرا داده و چـون طالب را بميدان آورده انـد يك كاكا سياهي با شمشير گردن او را زده است. اكنون بايد ديد كشنده‌ی طالب اين كاكا سياه شمرده ميشود يا ابن سعود كه دستور كشتن داده است؟! آيا كدام يكي را كشنده‌ی حاجي ايراني مي شماريم؟..

نه آنست كه ما كشنده‌ی آن حاجي خود ابن سعود را مي دانيم و باو اعتراض مي كنيم و پروتست مي فرستيم؟!.. نه آنست كه كاكا سياه را هيچـگاه بديـده نگرفتـه نامـي نمي بريـم و كمتـرين دشمني نسبت بـاو در دل خـود حس نمي كنيم؟!.. نه آنست كه او را افزاري بيش نمي شماريم؟!..

در اين قضيه نيز اگر راست باشد احمدي بمنزله‌ی آن ميرغضب بوده و من ترديد دارم كه آيا توان ماده‌ی 170 را شامل او دانست؟!. آيا ميتوان احمدي را قاتل سردار اسعد و فرخي شمرد؟!. حقيقت اينست كه دور از مقصود قانونگزار و عدالت ميباشد. اين نكته است كه بايد دادگاه از ديده دور ندارد.

[1] : مقصود محاکمه‌ی « پنجاه و سه نفر» است که در سال 1316 روی داد و در آن پیشامد شادروان دکتر ارانی و یاران او دستگیر و محاکمه شدند. گرچه پنج تن از ایشان بیگناه شناخته شده بیدرنگ آزاد گردیدند ولی نام پنجاه و سه تن بروی ایشان ماند. این گروه در عفو عمومی ای که بدنبال پیشامدهای شهریور 20 اعلان شد از زندان آزاد گردیدند. بنیادگزاران و گردانندگان حزب توده‌ی ایران بیشتر از آنان بودند.

کسروی و ایرج اسکندری از وکلای آن دادگاه بودند. چنانکه ایرج اسکندری گفته کسروی در آنجا دفاع دلیرانه و مستدلی نه تنها از محمد شورشیان بلکه از همه‌ی گروه می کند.
(همچنین نک. پست شماره‌ی هفت)
[2] : مجله ای بود که شادروان دکتر ارانی انتشار می داد و بیشتر از زمینه های دانشی و فلسفه‌ی ماتریالیزم گفتگو داشت.
(پرچم هفتگی شماره‌ی یکم ، بیست و هفتم اسفند 1322)