پایگاه : امروز روز يكم آذرماه 1391 و سالگرد انتشار ماهنامهی پيمان است. در اين روز در سال 1312 نخستين شمارهی ماهنامهی پيمان بيرون آمد. از آذر 1312 تا خرداد 1321 پيمان هفت دورهی يكساله منتشر شد. پیمان برخی دورهها بیرون نمی آمد و آنچه ما دانسته ایم این علتهایی داشت. یکی آنکه سخنانی که می نوشت چون تازه بود و دلها از آن رمیدگی میداشت ، میخواست زمانی بگذرد و خوانندگان در آنباره ها اندیشه بکار برند تا در دلها جا گیرد. دوم اینکه برخی سخنان مایهی غوغا و هیاهوهایی توانستی بود و این دورههای خاموشی به بازگشت آرامش میانجامید.
امتياز پيمان را كسروي بزرگ در تابستان 1312 درخواست كرده بود و سرانجام در آذرماه توانست نشر آن را بياري برخي از همراهان خود از جمله شادروان رضا سلطانزاده آغاز كند.
علت اينكه پاكدينان اين روز را روزبه (يا عيد) ميگيرند آنست كه پيمان يك ماهنامهی جدا و ويژه اي است. اين را کسروی در گفتار « يك نشست فراموش نشدني» (پست 89) باز می نماید. اگر به كوتاهي بخواهيم بگوييم در آن هفت سال ، پيمان توانست يك شاهراه رستگاري بروي ايرانيان بگشايد. اينست ارج و گرانمايگي آن ماهنامه.
پيمان همان ماهنامه ايست كه توانست
بي آنكه حساسيت دولت رضاشاهي را برانگيزد كتاب گرانمايهی تاريخ مشروطهی ايران را به رويهی « پيوست» گام بگام منتشر كند. تاريخ پانصد سالهی خوزستان ، كافنامه و « سخنراني كسروي در انجمن ادبي» ، « در پیرامون فلسفه» ، « در پیرامون رمان» كتابهاي دیگري بودند كه نخست بار در پيمان تكه تكه نشر شدند.
چون گفتارهاي ديگر پیمان هم برويهی كتاب درآمده كساني را كه مي خواهند به ماهيت آن ماهنامه بهتر پي برند به آن كتابها بازگشت ميدهيم. كتابهايي همچون دردها و درمانها ، ما چه ميخواهيم؟ ، در پاسخ حقيقتگو ، پيام من بشرق ، در پيرامون تاريخ ، نيك و بد.
روزنامهی پرچم دربارهی نخستین روزبه « رسمی» یکم آذر ( سال 21) چنین مینویسد :
« چنانكه آگاهي داده بوديم روز يكشنبه يكم آذر نشستي در خانهی دارندهی پرچم برپا گرديد. نخست سخناني از عيد رفت و دارندهی پرچم شرح داد كه عيدهاي هر توده اي آن روزهاييست كه با يك پيشامد تاريخي مصادف بوده و اينست هر ساله آن را عيد ميگيرند و بجشن و شادي مي پردازند كه هم قدرداني از كوششها و رنجهاي گذشتگان كرده و هم كنونيان را به برخاستن بمانندهی آن كارهاي تاريخي برانگيزند ، اين كار خردمندانهايست و بايد باشد. ولي افسوس كه عيدهاي ايران كمتر يكي مبناي تاريخي دارد. بهرحال ما امروز را يكي از عيدها مي شماريم سپس هر كار بزرگي يا هر فيروزي اي براي ما رخ داد روز آن را نيز عيد خواهيم گرفت.
سپس گفت : ميدانم كساني خواهند گفت بيرون آمدن يك مهنامه چيست كه روز آن عيد شمرده شود؟!. ميگويم : موضوع بيرون آمدن يك مهنامه نيست ، آغاز شدن يك راه خداپرستي و رستگاريست. پيمان هنگامي آغاز يافت كه هياهوي اروپاييگري سراسر ايران را فراگرفته و كسي ياراي بردن نام دين و خدا نميداشت. پيمان براي آن آغاز يافت كه با همهی گمراهيها نبرد كند و بيش از همه با اروپاييگري و ماديگري به پيكار پردازد ، و بالاخره جهانيان را بيك شاهراهي كه بنياد آن خداشناسي و زيستن از روي آيين خرد ميباشد بخواند. آن مهنامه براي اين خواست ورجاوند بزرگ بانتشار پرداخت و تاكنون در آن راه خود گامهاي فيروزانه برداشته است.
پيمان درفشي بود كه در برابر بيدينان و خداناشناسان برافراشته گرديد و دليل اين سخن آن گفتارهاي استواريست كه در پاسخ ماديگري ، در پيرامون روان ، در زمينهی خرد ، دربارهی فلسفهی يونان نوشته شده. ...»
باید یادآوری کنیم که بیشتر کتابهایی که کسروی در سالهای 20 تا 24 نوشت بنیادش در پیمان نهاده شده. بلکه برخی از آنها در پیمان دامنه دارتر و گشادهتر بازنموده شده. برای مثال کتاب صوفیگری کوتاهشده می باشد و در پیمان به این جستار با حوصلهی بیشتری پرداخته گردیده. همچنین پایه و بنیاد کوششهای سیاسی باهماد آزادگان از پیمان و زمینه هایی است که او باز نمود.
دربارهی کوششهای پیمان و شاهکار آن جا دارد گفتارها بلکه کتابی نوشت. ارجمندی پیمان و راهی که او بروی جهانیان گشوده نه چیزی است که فراموش گردد. اینست آزادگان این روزبه را هر ساله جشن گرفته و می گیرند. در این جشنها گفتارهایی خوانده می شود که تا پیش از دورهی اختناق محمدرضاشاهی برخی از آنها بچاپ نیز رسیده.
یکی از این گفتارها که دربارهی چگونگي بنيادگزاري و نشر پیمان است از شادروان سلطانزاده میباشد. رضا سلطانزاده از دوستان زمان نوجواني كسروي و همدرس مكتب او بود و تا روز كشته شدن كسروي يار همدل و ارجمند او بشمار مي آمد. سلطانزاده عربي را نيك ميدانست و بدستياري آن زبان ، بخش « گزارش شرق و غرب» در پيمان و نيز گزارشهاي سياسياي كه در پرچم چاپ ميشد را راهبري ميكرد. يادش را گرامي داشته رنجهايش را پاس مینهیم. او در دفتر يكم آذر (سال 22) چنين مي نويسد :
« كساني كه در سالهاي 1309 ـ 1310 ـ 1311 روزنامه هاي مركز را مي خواندند البته بخاطر دارند كه در آن تاريخ دربارهی تمدن اروپا و اروپاييگري چه هياهويي برپا شده بود. بعضي از اشخاص بنام ، عقيده داشتند كه بايد ظاهراً و باطناً اروپايي شده و تمدن اروپاييان را قبول كنيم. يكي از اين آقايان گفته بود : اگر ما ايرانيان نجات ايران را ميخواهيم بايد تمام اطوار و حركات خودمان را با اروپاييان تطبيق كرده اخلاق و عادات آنها را بدون كم و زياد و بدون چون و چرا و بي آنكه حق جرح و تعديل داشته باشيم قبول كنيم.
درست در همين اوقات كه آتش اروپاييگري در مركز[= پايتخت] ايران شعله ور بود آقاي كسروي يكي دو مقاله در روزنامهی شفق سرخ و ساير روزنامه هاي آن روزي بر عليه اين افكار انتشار داده و تكان سختي در ميان تودهی درسخواندهی مركز پديد آوردند.
در بحبوحهی اين هياهو يعني اوايل سال 1312 كه من از سفر مازندران تازه برگشته بودم از سويي هو و جنجال كذايي را مشاهده كرده و از سوي ديگر يكه و تنها بودن آقاي كسروي را در برابر اين دسته ها بديده گرفتم. سخت بيمناك شده براي تسكين خاطر خود بشخص ايشان مراجعه كردم. گفتند : فلاني! نيروي راستي و حقيقت بيشتر از آنست كه با اين هياهو متزلزل شود چيزي كه دربايست است و نياز داريم همانا فراهم آوردن وسايل انتشار يك روزنامه يا مهنامه است تا بوسيلهی آن قضايا روشن گرديده و آميغها [=حقايق] گفته شود.
چون گرفتن روزنامه و نشر آن در آن تاريخ چندان كار آساني نبوده و قيود زيادي را در بر مي داشت[1] و اين قيود مخالف با روح آزاد آقاي كسروي بود از انتشار روزنامه صرف نظر كرده و بفكر تأسيس مهنامه افتادند. با وجود نداشتن سرمايه و وسايل لازمه صرفاً در نتيجهی سعي و پشتكار بانتشار مهنامهی پيمان موفق شدند.
در نخستين روز آذر 1312 اولين شمارهی آن كه در واقع اولين تازيانهی بيداري بگمراهان و چراغ هدايت به پاكدينان بود انتشار يافت.
چنانكه آقاي كسروي بارها گفته و نوشته اند اين راهِ پرزحمت و سخت را گام بگام پيموده و هريك از گفتنيها را پس از مهيا ساختن زمينهی آن بزبان آورده اند. ...»
دربارهی پیمان ما را در پستهای 103 و 164 سخنان دیگری نیز بوده که خوانندگان توانند به آنها بازگردند. هر روز که می گذرد ارج پیمان و راهی که بروی ایرانیان و جهانیان گشود روشنتر می گردد. اینست ما نیز بیاری خدا به نمایاندن ارج آن و رساندن حقایقی که او نمود بیشتر خواهیم کوشید.
[1] : یکی از آنها اینبود که بروزنامه ها دستور داده ميشد از « كارهاي رضاشاه و از آبادي كشور و مانند اينها » بنویسند.
پایگاه : این پنجمین تکه از گفتار در پیرامون صوفیگری است که در پیمان سال چهارم آمده. چون این تکه با تاریخ ایران و حملهی مغول بستگی دارد اینجا آوردیم.
بخش تاریخ
در پيرامون صوفيگري
در قرنهاي هفتم و هشتم صوفيگري پيشرفت بسيار كرده خود دستگاه بزرگي گرديد و اين بچندين جهت بود : از يكسوي دو سه قرن از پيدايش صوفيگري درميان شرقيان گذشته و كم كم همگي از بزرگ و كوچک و دور و نزديك و دانا و كانا به پندارهاي شگفت صوفيان خو گرفته بودند و آن رميدگي كه در آغاز كار بود از ميان برخاسته و اين زمان مردم در صوفيان با ديدهی مهرباني مي نگريستند و از اينكه ميديدند خود را بكناري كشيده اند و پياپي نام خدا را بر زبان دارند آنان را « مردم خدا » مي پنداشتند. اين نيرو در خردها نبود كه بدانند راه خداپرستي نه آنست و آن كنارهگيري ايشان از زندگي جز تنبلي و تنآساني انگيزهی ديگري ندارد. بهر اندازه كه خردها سستتر و ناآگاهي مردم از بنياد دين فزونتر ميگرديد بر رواج صوفيگري مي افزود.
از يك سوي ديگر چون در قرن هفتم داستان مغول رخ داد و مسلمانان بخواري و زبوني افتادند اين انگيزهی ديگري بر پيشرفت صوفيگري گرديد. زيرا گذشته از آنكه خواري و زبوني با صوفيگري سازش بسيار دارد نوميدي مردم از رهايي نيز اين نتيجه را ميداد كه هركسي خود را با پندارهايي سرگرم سازد تا كمتر ياد گرفتاريها كند. كساني كه آن مردانگي را نداشتند كه از هر راهي باشد بچارهی درد كوشند ناگزير بودند با پرداختن باين راهها از اثر درد بكاهند.
گذشته از همهی اينها مغولان براي جلوگيري از شوريدن و جنبيدن مسلمانان كوششهايي مي نموده اند و یكي از آنها فزودن بر رواج صوفيگري بوده و ما در اين باره گواهيها از تاريخ در دست داريم كه بدانسان كه صوفيگري و خراباتيگري و اينگونه گرفتاريهاي مسلمانان داستان دلگداز آمدن مغولان را نتيجه داد آمدن مغولان نيز مايهی رواج آن آلودگيها گرديد. زيرا مغولان با همهی دژآگاهي و بيابانيگري در كار خود شايستگي و توانايي نشان ميدادند و اين ناگفته پيداست كه آن كشورهاي بزرگي را كه زيردست گرفته بودند همه با شمشير راه نمي بردند و بيگمان نيرنگها يا بزبان امروزه سياستها نيز بكار مي بردند و در اين باره اگر خودشان چندان استادي نداشتند كسان بسياري از جهود و ترسا و ديگران كه بايشان پيوسته بودند و رشتهی كارها در دست داشتند بسيار استاد بودند و شايد اين نتيجهی انديشهی ايشان بوده كه در سراسر كشورِ مغولان برواج صوفيگري و خراباتيگري و مانند اينها كوشيده شود.
يكي از تاريخنگاران كه داستان دلسوز چيرگي مغول را بر ايران مي نگارد و حال گرفتاري مردم را باز مي كند چنين مي نويسد : « ليكن در زمان مغول ادبيات و فلسفه پيشرفت بسيار كرد» و اين را مايهی دلداري براي خوانندگان مي انگارد. ولي راستي آنست كه اينها نيز از گرفتاري و بدبختي ايرانيان پيش ميرفته. ما چون در اين باره گفتار جداگانه اي داريم اينست باين اندازه بسنده مي كنيم.
اگر سفرنامهی ابن جبير و ابن بطوطه و مانند اينها را بخوانيم در قرنهاي ششم و هفتم و هشتم صوفيان در همه جا زندگاني بسيار خوشي را داشته اند و بيشتر ايشان در زيباترين و آراسته ترين جايگاهها مي زيسته اند. اين خود داستان شگفتي است كه مردمان در آن زمانها در دهش از اندازه بيرون بوده اند. آدمي كه از نهاد خود آزمند است و تا بتواند بپول اندوزي كوشد و در اين راه است كه با ديگران همچشمي كند در آن زمانها مردمان در دهش و بخشش با يكديگر همچشمي ميكردهاند. اين نتيجهی دستورهاي اسلام بوده ولي آن نيز همچون ديگر چيزها از راه خود بيرون رفته بوده. اسلام بر هر توانگري دستگيري از بيچيزان و درماندگان را بايا ميگرفته و بهر گونه نيكوكاري برميانگيخته. ليكن اين را از كساني مي خواسته كه دارايي را از راه پيشهوري و برزگري و داد و ستد و اينگونه راهها بدست بياورند و آنگاه چيزي دادن و دستگيري را نيز تنها دربارهی درماندگان و بیچیزان دستور ميداد. اينكه كساني با ستمگري و تاخت و چپاول دارايي بيندوزند و آن را در راه خانقاه سازي بهر صوفيان تنبل و مفتخوار و در خوان نهادن از بهر ايشان بكار برند چيزي بود كه دين از آن بيزاري داشت.
هرچه هست اينگونه دهش در آن قرنها رواج بي اندازه داشتي و توانگران و زورمندان بيكديگر پيشي و بيشي جستندي و بيشتر بصوفيان پرداختندي. اينست در شهرها خانقاههاي باشكوه برپا مي شده و در فرودگاهها[=منازل] آسايشگاهها بنياد مي يافته. از كتاب ابن بطوطه مي دانيم كه صوفيان دسته دسته بگردش برميخاسته اند و بهر فرودگاهي كه مي رسيده اند در تكيهی (يا زاويهی) آنجا فرود مي آمده اند كه ناهار و شام و رخت و گرمابه و همه گونه دربايست زندگاني از بهر ايشان در آنجا آماده بوده است و هرچند روز كه مي خواسته اند در آنجا بسر مي برده اند.
اگر صوفيان را در آن قرنها بستاييم بسخن درازي نياز پيدا خواهيم كرد. باين يك جمله بس مي كنم كه بهتر از همه زيست آنان بوده. اينست در آن زمان صوفيگري دستگاه باشكوهي داشته و صوفيان در همه جا دسته هاي انبوهي بوده اند و پيران ايشان هر يكي درجاي خود فرمانروايي ميكرده. از اينجا كساني از آنان باين انديشه افتادند كه راستي را بنياد فرمانروايي گزارند و از پوستنشيني بتختنشيني رسند و كم كم اين انديشه نيرو گرفت و پاره اي بكار برخاستند و در آغاز چند تني فيروزي نيافته از ميان رفتند. ليكن پس از ديري زمينهی بهتري پیش آمد و كساني باين آرزو نيز دست يافتند كه ما از اين باره جداگانه گفتگو خواهيم كرد.
در اينجا چون گفتگو از زمان مغول داريم دو داستاني را از آن زمان مي نگاريم : چنانكه گفته ايم يكي از شيوه هاي صوفيان بوده كه هر پیشامدي را بدلخواه بگزارش آورده از آن سود مي جستند. در اين زمان دو مثالي از اينگونه رخ داده. يكي آنكه چون داستان دلگداز مغول رخ داد و آنهمه خونها ريخته شد و آنهمه خانهها ويران گرديد در جايي كه صوفيان بايستي بهوش آيند و نتيجهی نادانيهاي خود را در برابر چشم ديده دست از آنها بردارند و با مردم دست بهم داده بچارهی آن بدبختي كوشند از پیشامد چنين بهره برداري كردند كه بگويند آنهمه گرفتاري بپاس جايگاه صوفيان بوده. بدينسان كه چون سلطان محمد خوارزمشاه شيخ مجدالدين نامي را از پيشروان صوفيگري كشته بوده خدا بر مردم خشم گرفت و مغولان را بخواستن خون آن پير فرستاد. كساني از آنان اين را عنوان نموده و در اينجا و آنجا مي سرودند و بخود مي باليدند. اين نمونه اي از ناداني و پستي ايشانست. اين بهترين گواه است كه يك دسته چون براه كج افتادند هرچه پيشتر روند گمراهتر گردند. بهترين گواه است كه يك مشتي چون سر از پيروي مردان خدا پيچند بيكبار تباه گردند. اينان آن سختيها را بخود مي دادند و آن لافها از پيوستن بخدا و مانند آن مي زدند و براي خود جايگاهي بالاتر از جايگاه برانگيختگان خدا مي شناختند و اين نمونهی پستي و ناداني ايشانست.
كسي نمي گفت از كشته شدن شيخ مجدالدين بمردم بيگناه چه؟! مجدالدين را خوارزمشاه كشته و اين چگونه ميشد كه خدا ديگران را بخون او بگيرد؟! وآنگاه در تاخت مغول دسته اي از خود صوفيان نيز كشته شدند كه يكي از ايشان شيخ عطار بود. پس چگونه مي توان گفت آن داستان خونين از بهر كشته شدن يك صوفي بوده؟! اگر صوفيان را پيش خدا اين ارج بوده پس چرا يكي از آنان نكرد جلو تاخت مغول را از ايران برگرداند؟!
نميدانم چرا همهی كرامتهاي اينان زيانکاري بوده و نيكي از دستشان برنمي آمده؟! يك صوفي كشته شده مايهی ويراني صد شهر مي شود ولي صد صوفي زنده يك شهري را از تاراج نگاه نميدارد.
با تنهاي درست و دلهاي بيدرد در كنجي نشسته اين چيزها را مي ساختند و با اينها بود كه چشمها را ترسانيده مردم را زيردست خود مي گردانيدند. همين داستان را در چندين كتاب آورده اند و در يكي از آنها نويسندهی كتاب اين عبارت را نيز مي افزايد : « آري تا دل صاحبدلي نامد بدرد هيچ قومي را خدا رسوا نكرد».
كسي نميداند اينان چه ميكردند كه صاحبدل مي شدند؟! وآنگاه اين از كجا بوده كه خشم خدا تنها بهنگام بدرد آمدن دل صاحبدل بجوش آيد و از بهر يك دل ، قومي را رسوا گرداند؟!
كساني كه اينها را مي خوانند زيان آنرا در نمي يابند و شايد چنين مي پندارند كه گفته هاي سودمندي را فرا مي گيرند. ولي اينها سراپا زيان و سراپا ننگ است. اين بدترين گناهيست كه يك مشتي كه در زندگاني فزوني و سربار ديگران بوده اند و بهيچ دردي نميخورده اند خود را اين چنان برگزيدهی آفريدگان گيرند و خدا و جهان و همه چيز را ويژهی خود شمارند. اين بدترين پستي است كه كساني بريخته شدن خون هزاران هزار بيگناه و بكنده شدن صدها هزار خانه دلشان نسوزد و در ميان ناله هاي جانگداز مردم بيچاره جز در انديشهی كار خود نباشند و بدانسان گفتار شماتت آميز بميان آورند. اين خدا را خوار گرفتن و مردمي را پايمال كردنست.
اين ارج و بهاي صوفيانست و شما مردان بيكارهی زمان ما را بينيد كه ايشان را يك رشته مردان بزرگ مي شمارند و بلكه داراي يك رشته رازهاي خدايي مي ستايند و چنين مي گويند : كسي را بآن رازها دسترس نيست زيرا آنان كه از صوفيان در سايهی سختيكشيها بآن رازها رسيده اند بيكبار لب بسته اند و كسي را آگاه نساخته اند و آنانكه نرسيده اند آگاهي نداشته اند تا بديگران نيز رسانند.
خدا ريشهی ناداني را براندازد. كسي نمي پرسد يك دسته كساني كه راه برازهاي خدايي يابند و به جايگاه بلندي نزد خدا برسند آيا كارهاي ايشان اينگونه بايستي بود؟! هر چيز را از نشانه هاي آن مي شناسند. آيا چه نشاني از آن جايگاه والاي صوفيان پديدار گرديده؟! براي جهان روز گرفتاري بدتر از زمان مغول كمتر رخ ميدهد. در آن روز كه صدها پيرِ بنام صوفي ميانهی مردم بود آيا كدام دستي را از مردم بيچاره گرفتند؟! يك پير بزرگشان آن بود كه بگفتهی خود زنان و فرزندان خود را در ري بدشمن گزارده شبانه با چند درويش بيكاره بگريخت.[1] ديگري آن بود كه در نيشابور زار و زبون کشته گرديد. ديگران نيز بگريختند يا كشته گرديدند يا دستگير مغولان شدند. پس چگونه اينان رازهاي خدايي داشتند؟!.
اگر شما بخواهيد لافهايي را كه خود صوفيان زده اند بيدليل باور كنيد كدام دسته اي در جهان از اينگونه لافها ندارند؟!.
داستان ديگر از صوفيان در آن زمانها اينكه چون سلطان جلال الدين خوارزمشاه در سال 628 از آذربايجان گريخت و پيشاپيش مغولان بكردستان افتاد و در آنجا مغولان ناگهان بر سر چادرهاي او ريختند و جلال الدين بر اسبي نشسته تنها جان بدر برد و سرانجام در كوهستان با دست كردان كشته گرديد از آنجا كه يك مرد دلير و بنام بودي و مردم تا سالها نام او را بر زبان داشتندي و انبوهي مرگ او را باور نكرده چشم براهش داشتندي صوفيان از اين پیشامد نيز بهره برداري كرده اند و با يك دورغي از پيش خود كرامتي پديد آورده اند. « شيخ الشيوخ ركن الدوله علاء الدولهی سمناني» چنين مي سرايد كه روزي استاد او از جايي كه نشسته بود ناگاه ناپديد گرديد. شاگردان در شگفت شدند. ليكن پس از زماني كه بار ديگر استاد را بر سر جاي خود ديدند چگونگي را پرسيدند شيخ چنين پاسخ داد : سلطان جلال الدين از هنگاميكه گريخت جامهی درويشي در بر كرده و به ردهی « رجال الله» در آمده بود و هميشه در گوشه هاي جهان گردش مي كرد تا مرگش فرا رسيد و در فلان غاري بدرود زندگي گفت و من رفتم تا بر او نماز گزارم و بخاكش سپارم.
اين چيزيست كه از زبان علاء الدوله مي نگارند و دانسته نيست آن را خود او ساخته و يا استادش ساخته بوده ازو شنيده. هرچه هست دروغ رسواييست. از جلال الدين خوارزمشاه صوفيگري برنيامدي. كسي كه آن دليريها را در برابر مغولان كرده بود هرگز نتوانستي زنده باشد و چيرگي آن مردم خونخوار را بيند و درويشانه در اينگونه و آنگوشه بگردش پردازد.
وآنگاه مرد بخرد سخني كه شنوندگان باور نكنند نگويد. اگر آن پير بهره اي از خرد داشتي و خودنمايي و مردم فريبي چشم بينش او را نبسته بودي گيرم كه براستي چنان كرامتي ازو سر زده بود آن را پنهان كردي و بزبان نياوردي!
ما نميدانيم كساني كه اين تواناييها را داشته اند چرا در آن روزهاي سخت جلال الدين در برابر مغول بياريش برنخاسته اند؟!.. آيا نماز گزاردن و زير خاك كردن يك مرده باياتر بوده يا ياوري كردن بيك جنگاوري كه در راه نگهداري مسلمانان با بيدينان جنگ ميكند؟!.
من گاهي كه اين افسانه را ميخوانم بياد آن مردي مي افتم كه در پنجاه و شصت سال پيش دعوي آميزش با جنيان ميكرده و روزي بنام اينكه زعفر جني مرده بزم سوگواري درچيده بوده است. اينگونه دغلكاران هميشه فراوان بوده اند.
(406345)
[1] : نجم الدین رازی که در مرصاد العباد این داستان ننگآور زندگانیش را با پیشانی باز سروده.