از گفتارهاييكه در سه شمارة گذشته نوشتيم كساني پنداشته اند كه ما ميگوييم جنگ نباشد ، يا ميگوييم در زندگاني بجنگ نيازي نيست. چون گاهي چنين سخني گفته شده و در برخي كيشها نيز هست ، پنداشته اند ما نيز چنان ميگوييم. اين دو روزه برخي از ايشان پرسشهايي از من كرده و چنين خواسته اند كه ايرادهايي بگيرند.
مي گويم : ما نگفتيم جنگ نباشد ، نگفتيم در زندگاني بجنگ نياز نيست. سخن ما چيز ديگر بود و از جنگهاي بيهوده امروزي كه منطقي براي آنها نتوان پنداشت گفتگو ميكرديم و نكوهش مينموديم. اگر كساني ميخواهند انديشة ما را دربارة جنگ بدانند
ما ميگوييم : « بايد جنگ را با بديها كـرد».
ما ميگوييم : « بايد جنگ را با بديها كـرد».
ما ميگوييم : آدمي برگزيدة آفريدگانست. خدا او را آفريده و كارهاي جهان را باو سپارده. آدميان بايد جهانرا آباد گردانند و آنرا از بديها بپيرايند. بايد مار و كژدم و چليپاسه و ديگر حشرات آزارده را بكشند و تخمشان براندازند ، گرگ و پلنگ و كفتار و روباه و ديگر درندگان را نابود گردانند ، با بيماريها نبرد كرده زيان آنها را هر چه كمتر سازند. از دزدان و آزمندان و ستمگران و ديگر بدكاران جلوگيرند و فرصتي بآنان ندهند. اينها وظيفة آدميانست و براي اينكارها اگر نياز بجنگ افتاد از آن جنگ باز نبايد ايستاد.
مردمي كه بيك پادشاه خودكامه اي و يا بيك دشمن ستمگري دچار گرديده و آزادي خود را از دست داده اند بايد بجنگند تا آنرا بدست آورند و اين جنگ و كوشش در راه غيرت و مردانگيست. توده اي كه دشمن آزمندي را در مرز ديده كشور خود را در خطر مي يابند بايد بجلوگيري برخيزند و از كشتن و كشته شدن باك ندارند. اينگونه جنگها نه تنها بد نيست خود نيكيست. ما در راه همين گفته ها خود بجنگها خواهيم برخاست و كنون نيز در يك جنگ و كشاكش مي باشيم. ما اگر جنگ را روا نشماريم چگونه خواهيم توانست كه از جنگ جلوگيريم؟!..
كساني هميشه در جستجويند كه از من يك اشتباهي بدست آورند و آنرا عنوان خرده گيري سازند. ولي بدانند كه چنان عنواني بدستشان نخواهد افتاد. ما اين سخنان را بهوس يا بدلخواه نمينويسيم كه جاي ايرادي باز باشد.
برخي نيز چنين ميگويند : جنگ بهر نامي باشد جنگست. اگر شما ميخواهيد مردمان آسوده باشند بايد بيكبارگي جنگ را بد بدانيد. ميگويم : اين سخن مانند آنستكه كساني قصاص را روا نشمرده ميگويند : آدمكش را نبايد كشت. زيرا كشتن او نيز آدمكشيست. و ما پاسخ داده ميگوييم : راستست كه كشتن آدمكش خود نيز آدمكشيست ولي يك آدمكشي بسيار سودمنديست كه جلو صدها و هزارها آدمكشي را تواند گرفت. بآنكسان بايد گفت : راستست كه جنگ بهر نامي كه باشد جنگ است ولي برخي جنگها بسيار سودمند است كه جلو صدها و هزارها جنگ را تواند گرفت. ما كه از نام جنگ گريزان نيستيم. ما از زيان آن گريزانيم و اگر جنگهايي زيان ندارد و سود دارد بهر چه بد شماريم؟! ...
شگفت تر از همة اينها سخن آنكسيست كه در مجلسي خرده بنوشته هاي پرچم گرفته چنين گفته : « پيشواي ما جنگ را حرام كرده» من نميدانم حرام كردن جنگ چه معني دارد؟!.. مثلاً اگر يكدسته از تاراجگران و آدمكشان (همچون اشرار رضاييه) بيك آبادي ريختند آيا مردم بايد در جلو آنان دست بسته بايستند و دفاعي نكنند تا آنان آسوده و بي دردسر كار خود را بپايان رسانند؟!.. اگر حرام كردن جنگ معنايش اينست كه بسيار بيمعني و خود دليل نافهمي آن پيشواست و اگر معناي ديگري دارد بهتر است شرح دهند تا ما نيز آگاه باشيم.
(پرچم روزانه شمارة 178 ، پنجشنبه 5 شهريور ماه 1321)
در پيـرامـون جــان و روان
در ميان گفتارهاييكه زير عنوان « يك گام ديگري بسوي پيشرفت» نوشتيم وعده داديم كه دربارة « خرد» هم جداگانه سخن رانيم. برخي خوانندگان آن وعده را يادآوري كرده درخواست نوشتن گفتارهايي درآن باره مي نمايند. من نيز ميخواهم « خرد» را نيك شرح داده معني درست آنرا روشن گردانم زيرا ما سر هر سخني بآن استناد مي نماييم پس بايد آن را نيك بشناسانيم. ولي چون ما خرد را از بستگان « روان» (روح) مي شماريم و دربارة روان نيز سخناني جز از گفته هاي ديگران داريم ، زيرا ما آدمي را داراي دو نيرو ، يكي بنام جان و ديگري بنام روان ميشناسيم ، از اينرو بهتر است نخست از جان و روان گفتگو نماييم تا سپس بگفتگو از خرد رسيم. اينست در اينجا بآن گفتگو آغاز ميكنيم ، ولي بايد بگويم اينها سخنان بسيار استواريست كه همه راستست و اگر خوانندگان از روي انديشه و دقت خوانند خواهند ديد كه هر موضوعي دليلهاي روشني همراه دارد ، و از آنسوي اينها زمينه هاي بسيار مهمي است كه هر كس بايد اينها را بداند. هر كس بايد خود را بشناسد.
1ـ سـرچشـمة همة جنبـشـها خودخـواهيـست.
بايد دانست كه ما در اين گفتگو با فلسفة مادي [1] طرفيت داريم. روان را باين معني كه ميگوييم فلسفة مادي نمي پذيرد و اينست ما در برابر آنها ايستاده دليل مي آوريم و در اينجا نخست گفته هاي خود آنها را ياد ميكنيم.
در فلسفة مادي ميگويند : سرچشمة همة جنبشها در جهان خودخواهيست. باين معني هر كسي از آدمي و جانور و مرغ تنها خود را ميخواهد و همه چيز را براي خود ميخواهد و همين خودخواهي (يا حب الذات) است كه او را وادار بكارهايي ميكند. مثلاً شما رفتار و كردار يك خروس را بانديشه سپاريد. اين خروس تنها خود را ميخواهد و دربند هيچ چيزي جز خوشيهاي خود نمي باشد. اينست هر كاري كه ميكند بسود خود اوست. مثلاً با خروس ديگر مي جنگد براي اينست كه ميخواهد او نباشد و در خوشيها شركت نكند ، ميگردد و بالها بهم ميزند و بانگ در مي آورد براي آنستكه از آن خودنمايي لذت مي برد ، دانه ميخورد براي آنست كه شكم خود را سير گرداند ، با مرغها خوشرفتاري ميكند براي آنستكه از زيستن با آنها لذت مي يابد. رويهمرفته يك كاري كه سودش بخودش نباشد ازو سر نميزند. همچنين است ديگر مرغان و چهارپايان و درندگان و همة جنبندگان. سرچشمة همة جنبشها جز خودخواهي نمي باشد.
ميگويند : آدمي نيز چنين است و هر كاريكه از يكتن سرميزند جز براي خوشي و بهره مندي خود او نيست ، اينها سخنانيست كه بنيادگزاران فلسفة نوين مادي ميگويند و از اين گفته هاي خود دو نتيجة اجتماعي بسيار مهمي ميگيرند :
نخست آنكه « زندگاني نبرد است». چون هر كسي تنها خود را ميخواهد و همه چيز را براي خود ميخواهد ناگزير در ميانه كشاكشي پديد مي آيد و كار بنبرد ميكشد. اينكه بزبانها افتاده « زندگاني نبرد است» و عبارت « تنازع بقا» يا مانند آن در همه جا شهرت يافته و امروز گوشهاي جوان ايراني با آن پر است از اينجا سرچشمه گرفته است.
دوم آنكه « آدمي نيكي پذير نيست». در جاييكه هر كسي بايد سود خود را جويد و جز دربند خوشيهاي خود نباشد ، و اين در طبيعت او گزارده شده ، ديگر چگونه ميتوان از كسي اميد نيكي داشت؟!. چگونه مي توان دستگيري بديگران يا گذشت و جانفشاني توقع كرد؟!.. اينها كه برخلاف طبيعت است چگونه ميتوان از يك آدمي خواست؟!.. آيا ميتواند آتش نسوزاند؟! ميتواند آب خفه نگرداند؟!..
از اينجا فلاسفة مادي ـ از شوپنهاور و نيتچه و ديگران ـ بجهان بدبين بوده اند و آنرا درخور نيكي (اصلاح) نميدانسته اند ، و هم از اينجا دينها را بيهوده شمارده و پيشوايان دين و پيغمبران را در كوششهاييكه براي نيكي جهان بكار برده اند گمراه پنداشته و آن كوششها را « آهن سرد كوبيدن» دانسته اند. كاري ترين ضربتي كه در جنبش اخير اروپا بدينها زده شده از اين راه بوده.
شوپنهاور ميگويد : « اين دعوي مردمي كه ميكنند بيپاست. زيرا آدميكه ناگزير است هميشه بجنگد تا زنده بماند چه نيكي از او چشم توان داشت؟!.» ميگويد : « دينها همه دروغ و بيهوده است» ميگويد : « در زندگاني بهترين چاره آنستكه آدمي زن نگيرد و تنها زيد و يا خود را كشته آسوده گرداند» چنانكه خود او نيز زن نگرفت و زندگي را با يك بدبيني و دلگيري بسر داده درگذشت.
اين آموزاكهاي اينهاست. ما مي گوييم : بخطا رفته ايد و اين نتيجه ها نه درست است. داستان « خودخواهي» كه شرح ميدهيد در جانوران از هر باره راست است. جانوران همان اند كه شناخته ايد و آنان هر يكي تنها خود را خواهد و همه چيز را براي خود خواهد. در آدمي نيز در يكرشته از كارهايش گفتة شما راست است. اينكه كساني آزمندانه پول گرد مي آورند ، و بر سر كالاهاي جهاني با هم كشاكش مي كنند ، و بي هيچ منطقي با يكديگر بجنگ مي پردازند اينها همه سرچشمه از « خودخواهي» ميگيرد. چيزيكه هست ما از آدمي يكرشته كارهاي ديگر سراغ داريم كه نه تنها از روي خودخواهي نيست با آن مخالفت هم دارد.
در سرماي زمستان شما از خيابان ميگذريد و بينوايي را مي بينيد كه با يك پيراهن نازكي بيخ ديوار ايستاده از سرما ميلرزد ، شما دلتان سوخته پالتو را از دوش خود برداشته باو ميدهيد. او چون مي پوشد و اندكي گرم مي شود شما خوشحال ميگرديد ـ در اين داستان سه چيز هست كه مخالف خودخواهيست : 1) اگر او مي چاييد و مي لرزيد شما چرا دلتان سوخت؟!.. از چاييدن و لرزيدن او بشما چه؟!.. 2) چرا خود را بسرما داده پالتو را از تن كنده باو داديد؟!.. چگونه او را بخود برگزيديد؟!. 3) اگر او پالتو پوشيد و گرم گرديد چرا شما خشنود شديد؟!.. از گرم شدن و آسودن او بشما چسودي بود؟!..
ما ميگوييم : اينكارها و هزارها مانندش كه هر روز از آدميان ديده ميشود با « خودخواهي» چه سازشي دارد؟!.. در اين داستان اگر « خودخواهي» بود بايستي رهگذري نه تنها از ديدن بينوا متأثر نگردد و پالتوي خود را باو ندهد ، بلكه اگر زورش رسيد آن پيراهن را هم از تن وي در آورد و براي خود نگه دارد. مي پرسيم : شما كه ميگوييد « سرچشمة همة جنبشها در جهان خودخواهيست» باينها چه پاسخي ميدهيد؟!..
2ـ آدمي داراي دو گوهر است.
راستي آنستكه آدمي داراي دو گوهر است : يكي گوهر جان و ديگري گوهر روان ، و اين دو اگرچه باهمند از هم جدايند. براي توضيح مقصود بايد دانست كه چهارپايان و مرغان و ديگر جانوران هر كدام يك تني دارد و يك جاني. تن همان رگ و پوست و گوشت و استخوان ، و جان همان نيروي زندگيست كه از گردش خون پديد مي آيد و با ايستادن آن از ميان ميرود. در جانوران جز اين دو نيست. ولي در آدمي جز اين تن و جان ، گوهر ديگري بنام « روان» هست. از اينجاست مي گوييم : « آدمي داراي دو گوهر است ، گوهر جان و گوهر روان».
اينرا فلسفة مادي درنيافته است. ولي يك موضوع بسيار مهمي است و دليل آن كارهاي خود آدمي مي باشد. زيرا چنانكه ديروز شرح داديم كارهاي آدمي بدو رشته است :
يك رشته آنهاييكه بگفتة فلاسفة مادي سرچشمه اي جز خودخواهي (يا حب الذات) ندارد. همچون پول اندوزي ، انبارداري[احتكار] ، دزدي ، كلاهبرداري ، ستمگري ، جنگ و كشاكش ، رشك ، هوس ، برتري فروشي و مانند اينها. اينها كارها و خويهايي است كه چهارپايان و درندگان نيز دارند و سرچشمه اش جز خودخواهي نيست. فلان بازرگان با دارايي بسياري كه دارد باز شب و روز در تلاش است و پول مي اندوزد ، براي چه؟ ... براي آنكه دارايي را تنها براي خود ميخواهد و درپي آنستكه از همگي داراتر گردد.
فلان توانگر با آنكه خانه اش پر از خواربار است ، باز هرچه ميتواند خواربار ميخرد و پرواي ديگران نميكند ، براي چه؟ ... براي آنكه جز خود را در نظر ندارد و بديگران دلش نميسوزد. امروز دولتها بجان هم افتاده اند و اينهمه خونها ميريزند و اينهمه شهرها ويران ميگردانند ، براي چه؟ ... چه مقصودي را دنبال ميكنند؟ ... اگر نيك سنجيد خواهيد ديد هيچ مقصودي را دنبال نميكنند و خواست هر يكي جز اين نيست كه هر چه نيرومندتر گردد و مردمان را زيردست گرداند و بآنها حكومت كند و برتري فروشد و داراييهاي آنها را باختيار خود آورد. اين همان جنگي است كه دو خروس باهم ميكنند.
يكرشتة ديگر كارهايي كه با خودخواهي سازش ندارد بلكه مخالف آنست. همچون دلسوزي بفلان ستمديده. بخشايش بفلان بينوا ، دستگيري از فلان بيچيز ، نيكخواهي بمردم ، جانفشاني در راه ديگران ، گرويدن بحقايق و كوشش و فداكاري در راه آنها و بسيار مانند اين. اينها كارها و دريافتهاييست كه جانوران ندارند و با خودخواهي نيز سازگار نيست. شما مردي را مي بينيد در راه افتاده و پايش شكسته ، بي اختيار متأثر ميشويد و از رفتن بازمانده بر سر او مي ايستيد و او را از زمين بلند ميكنيد و چه بسا بدوش كشيده بخانه اش ميرسانيد. اينكار با خودخواهي چه سازشي دارد؟!.. اگر از روي قوانين طبيعي قضاوت كنيم ديگري كه پايش شكسته بشما چه ربطي دارد؟! ... در يك خانه اي آتش افتاده ميسوزد وكسي آواز زني يا مردي را از آن تو ميشنود و بي اختيار خود را بآتش ميزند و بيرونش مي آورد ، در اينجا خودخواهي دركجاست؟!. كسي كه خود را براي نجات ديگري به آتش مي اندازد ، اين خودخواهي است يا از خودگذشتگي؟!. اين چه تعليل طبيعي دارد؟!.. شما فلان سخن حق را ميشنويد و با آنكه بزيان خودتان است مي پذيريد و در راه آن بكوشش و جانفشاني مي پردازيد و از مال ـ بلكه از جان نيزـ ميگذريد ، باين چه علتي توان انديشيد؟! ... آنهمه جانفشانيها كه در انگليس و فرانسه و ايران و عثماني و ديگر جاها در راه پيشرفت مشروطه كرده شد و مردان بزرگي دانسته و فهميده خود را بكشتن دادند چه عنواني از خودخواهي توانستي داشت؟! ... ده دوازده سال پيش در پيرامونهاي تبريز سيلي برخاست و به چند ديهي زيان رسانيد و يكزن و يكمردي را كه دچار سيل شده و صدمه ديده بودند براي معالجه ببيمارستان شهر آوردند ، آن زن داستان خود را چنين گفت : سيل مرا برداشت و در هنگاميكه دست و پا زنان روي آن ميرفتم يك جواني كه در كناري بروي سنگي ايستاده بود مرا بآنحال ديد و خود را بآب انداخته شناكنان بمن رسيد و از دستم گرفته با هر سختي بود كشيده بروي آن سنگ آورد. در همان هنگام اينمرد پيدا شد كه او نيز غلط زنان بروي سيل ميرفت. آنجوان همين كه مرا بروي سنگ گزاشت ، خود بازگشت و شناكنان باين مرد رسيد و او را نيز كشيده تا بروي سنگ رسانيد. ولي چون قوايش بتحليل رفته و بيتاب شده بود خود او نتوانست بروي سنگ بيايد و بيكبار سيل او را پيچانيده با خود برد. اين داستان كه نظايرش بسيار است بخودخواهي چه نسبت دارد؟!..
آنچه اين موضوع را روشنتر ميگرداند آنستكه اين رشته كارها كه سرچشمة آنها غمخواري بديگران و دلسوزي و نيكخواهي و حقيقت پرستيست در چهارپايان و ديگر جانوران نيست ، گوسفندي را كه در اينجا سر ميبرند گوسفندان ديگر در پهلويش بآسودگي مي چرند و كمترين تأثري در آنها پيدا نميشود. شما بارها ديده ايد كه در خيابان يك اسب درشكه پايش مي لغزد و مي افتد و زخمي مي شود و آن اسب ديگر بجاي دلسوزي و دستگيري بسركشي پرداخته يك لگدي هم از پهلوي آن ميزند. اين است حال جانوران.
3ـ
خلاصة سخنان گذشتة ما اين است : آدمي داراي دو گوهر ، يا دو طبيعت ، يا دو جنبه است ، يكي جنبة تن و جان با خويهاي ناستودة خودخواهي و خشم و رشك و كينه و ستمگري و دروغگويي و دزدي و آزمندي و چاپلوسي و مانند اينها كه در اين جنبه با چهارپايان و ديگر جانوران شريكست. ديگري جنبة روان با خويهاي ستودة غمخواري و دلسوزي و نيكخواهي و آبادي دوستي و راستي پرستي و مانند اينها كه اين جنبه خاص خود اوست. از همين جاست كه كارهاي آدمي بدو گونه است و نيك وبد در او توأم مي باشد.
شما مي بينيد فلان آدمي دراينجا بر سر صد ريال با برادرش كشاكش ميكند و باو زور ميگويد و در جاي ديگري هزار ريال به بيچيزان ميدهد. آن كجا و اين كجا؟! ايندو كار ضد هم ، از يك كسي چگونه معقولست؟! ... بايد گفت : آن كشاكش بر سر صد ريال از جنبة جاني اوست ، و آن دادن هزار ريال از جنبة روانيش.
در تبريز در سي سال پيش حاجي ابوالقاسم نام بازرگاني بود. اين مرد با همة توانگري با قناعت ميزيست و يك قران و دو قران پول گرد مي آورد و در ميان مردم بآزمندي شناخته بود. همين مرد در خشكسالي 1336 [قمري] كه بينوايان از گرسنگي ميمردند و روزانه گروه انبوهي از ميان ميرفتند بيك كار بسيار نيكي برخاست ، و آن اينكه بخش بزرگي از دارايي خود را بيرون ريخته ببينوايان كوي خود دستگيريهاي بسياري كرد و ميتوان گفت صدها خاندان را از نابودي نگه داشت. آيا آن آزمندي و طمعكاري از كجا بوده و اين دلسوزي ببينوايان و دستگيري كردن از كجا؟ ... در اينجا هم بايد گفت : آن از جنبة جانيش بوده و اين از جنبة روانيش.
اين بارها رخ داده ، كه يك دزدي از ديوار خانه اي بالا رفته و خود را بسر صندوقي رسانيده و در آن پول و جواهري يافته ولي در هنگاميكه خواسته دست يازد و آنها را بردارد يك نيرويي از درون او را بازداشته و اينست از همانراهي كه رفته بود بازگشته. آيا آن نيرو كه اين را بدزدي واداشت و از ديوار بالايش برد چه بود و اين نيرو كه او را از برابر صندوق پر از پول و جواهر بازگردانيد چه؟!. آيا اين دو را يكي توان گفت؟!.
شما اگر نيك انديشيد هميشه در درونتان كشاكش و داوري هست. چنين فرض كنيد يكمرد موهوني در خيابان بشما توهين كرده و شما با خشم و كينه بخانه برگشته ايد ، خواهيد ديد يك چيزي از درون شما را وادار ميكند كه برويد و با او گلاويز شويد و كتكش زنيد و يك چيز ديگري جلوتان را گرفته ميگويد : « يك توهين بيجا چه تأثيري دارد كه شما بر سر آن بنزاع پردازيد» اين دو چيز در دل شما يكي نتواند بود.
از اينگونه مثلها فراوان است و آنچه ترديد نبايد داشت اين است كه آدمي گذشته از طبيعت تن و جان كه سرچشمة كارهايش خودخواهيست يك جنبة ديگري دارد كه سرچشمة كارهاي آن نيكخواهي و دلسوزي و آبادي دوستي و راستي پرستي و مانند اينهاست ، و هرآينه از روي اين جنبه است كه ما بآدمي ارزش بسياري قائل شده او را برگزيدة آفريدگان مي شماريم. از روي اين جنبه است كه اميدها بنيكي او مي بنديم و كوششها ميكنيم.
ولي فلاسفة مادي اين جنبه را نشناخته اند و اينست آدميان را با چهارپايان و درندگان يكسان شناخته اند. اينكه شوپنهاور نسبت بجهان بدبيني نموده ميگويد : « بهترين چاره خودكشي يا زن نگرفتن است» اين بدبيني نتيجة آنستكه آدمي را چنانكه هست نشناخته است. شگفتتر آنستكه خود شوپنهاور يكمرد نيكخواهي بوده و دلش بگرفتاري و بدبختي جهانيان ميسوخته و از روي دلسوزي بوده كه چنين سخني را بزبان مي آورده و با اينحال درك نميكرده كه در آدمي يك نيروي نيكخواهي هست و چنان نيست كه ناگزير از بدي باشد.
اين است خلاصة مطلب ما دربارة « روان » ، و ما از اين سخن نتيجه هاي بسيار بزرگي برميداريم كه بايد آنرا در گفتارهاي ديگري بشرح بنويسيم. همچنين موضوع « خرد» را در گفتار جداگانه روشن گردانيم.
(پرچم روزانه شماره هاي 179 ، 180 و 181 ، شنبه 7 ، يكشنبه 8 و دوشنبه 9 شهريورماه 1321)
[1] : نويسنده فلسفة مادي (يا ماديگري ، نامي كه وي بروي آن گزارد) را آن مجموعة باورهايي مي نامد كه همه چيز را در اين جهان جز ماده و تظاهرات ماده نمي داند و آن فلسفه را نه از روي تاريخچه يا « طبقه بندي» ميان خود فيلسوفان بلكه از روي نتيجه هايش مي شناساند. بدينسان :
نخست آن فلسفه آدمي را بسيار پست گردانيده. از ديدة آن فلسفه آدمي جانوريست سردستة جانوران ، بدانسان كه ميمون از ليمور برخاسته و اندكي از آن بالاتر است ، آدمي نيز از ميمون برخاسته و اندكي از آن بالاتر است. جدايي ديگري در ميانه نيست. آن خيمها كه جانوران راست آدمي را نيز هست و جز آنها چيزي نيست. سرچشمة همة خواهاكها و كُناكهاي[اَعمال] جانوران خودخواهيست و در آدمي نيز چنانست.
دوم از روي آن فلسفه آدمي نيكي پذير نيست. درحاليكه آدمي از هرباره مانند جانورانست پيداست كه نيكي پذير نخواهد بود ، چنانكه جانوران نيستند. چيزيست بسيار روشن : آنچه در نهاد كسي يا چيزي نهاده شده ديگر نتواند بود.
سوم از روي آن فلسفه خود نيكي و بدي در جهان نيست. هر كس هر چه را ميخواهد و بسود اوست نيك مي شناسد و هر چه را نمي خواهد و بسود او نيست بد مي شمارد. سرچشمة دريافتهاي آدمي مغز اوست. مغز ماده است و هر چيزي را بيرون و درون در آن تواند هَناييد[اثر كند].
چهارم خرد را كه داور نيك و بد و راست و كج و سود و زيان وخود گرانمايه ترين داشتة آدميست آن فلسفه نمي شناسد. بودن چنين چيزي را در آدمي نمي پذيرد. از روي آن فلسفه آدمي همين كالبد مادي و همين تن و جان سَتَرسا[محسوس] است ، و براي فهم و دريافت درو چيزي جز مغزش نميباشد و اين مغز چنانكه گفتيم هَنايش پذير[اثرپذير] از چيزهاي بيرون و درونست. ...
پنجم از ديدة آن فلسفه زندگاني جز نبردي درميان زندگان و جهان جز نبردگاهي نيست ، از روي آن فلسفه چنانكه در جانوران سرچشمة همة خواهاكها و كناكهاشان « خودخواهي» است در آدميان نيز چنانست. هر زنده و جنبنده اي در اينجهان تنها خود را خواهد و همه چيز را براي خود خواهد و ناچاريست كه درميانة آنها كشاكش پديد آيد. ناچاريست كه كشاكش پديد آيد و هر توانايي ناتوانان را زير پا گزارد و در راه خوشيهاي خود پيش رود. ناچاريست كه چنين كند. جز اين نتواند كرد و نشايد كرد.
ششم اين فلسفه نيكخواهان جهان را بسيار خوار ميگرداند و از ارج مي اندازد. زردشت و كنفوسيوس و موسي و عيسي و محمد و ديگران كه هر يكي در زمان خود برخاسته و در راه نيكي جهانيان كوششها كرده و رنجها برده اند ، در انديشة پيروان ماديگري جز كسان سودجو نمي بوده اند و جز سود خود و تودة خود را نميخواسته اند. هر يكي از آنان را نيازمنديهاي مادي بكوششها برانگيخته بوده. (در پيرامون روان ص 1)