پایگاه : باید بیگمان بود که برخی خرده گیریها سرچشمه ای جز رشک ندارد. در پاسخ
اینگونه خرده گیریهاست که احمد کسروی گفتار زیر را برشتهی نوشتن کشیده و
چون امروز نیز بجای خرده گیری دانشی و منطقی همان رشک پلید را در
نوشته هایی توان دید اینست به آوردن این برخاستیم.
از روزيكه باين كار برخاستيم من هميشه كوشيده ام تا بتوانم خود را برو نكشم. هميشه مي گويم : من آفريدة ناچيزی بيش نيستم. شما مرا ناديده گيريد و درپي دردهاي خود باشيد. اينها كه من مينويسم دردهاي شماست. چنين انگاريد يكمرد ناشناسي اين دردها را بشما يادآوري مي كند و راه چاره را نشان ميدهد. آخر شما مرديد! آخر شما آدميد! ببينيد ديگران بشما با چه ديده مي نگرند.
من تاكنون نامي بروي خود نگزاردم و در اينسخنان كه مي گويم جايگاهي براي خود باز نكردم. امروز كسانيكه باندازة ده يك من دانش نميدارند از راه آن زندگي مي كنند ولي من دانشهاي خود را در راه رهايي شما بكار مي برم و زندگي از دسترنج خود بسر ميدهم. همة اينها را مي كنم براي آنكه كساني مرا در ميان نبينند و بخود من چشم ندوزند. ليكن باز مي بينم چاره نمي شود و عيب جوياني همه برآن مي كوشند كه راست يا دروغ كمي در من پيدا كنند و برفتار و كردارم ايراد گيرند.
من از روز نخست ميدانستم يكي از بيماريها در اين توده رشک است. ميدانستم كه مرد رشکين خدا نشناسد و غيرت و مردانگي نفهمد و از دست و زبان او همهگونه آزار برآيد. ميدانستم ميان اين مردم كساني هستند كه در انجمنها مي نشينند و بيشرمانه مي گويند : « دروغ را بايد بست اگر دو تن باور نكنند بيست تن باور كنند». اينها را ميدانستم ليكن چه توانستمي كرد جز آنكه از آسيب آنان بخدا پناه برم و خود را بنگهداري او سپارم.
كساني ايراد مي گيرند كه من هميشه ميان مردم بوده ام و از ايشان كناره نجسته ام. نميدانم اين چه ايراديست و چه خواستي از اين ميدارند؟! كسانيكه خود را از مردم كناره مي كشند ما آنان را نكوهش مي كنيم و سالوس و فريبكارشان ميخوانيم پس چه سزاوار است كه خودمان جاي آنان را بگيريم؟!. نميدانم چرا بايستي من از مردم كناره گيرم مگر خودم از مردم نيستم؟!..
من در آغاز جوانيم گوشه گيري را دوست ميداشتم ولي زود زيان آنرا دريافتم و چنانكه در جاي ديگري نيز گفته ام در سال1290 (1330)[ق] بود كه پا بميان كار توده نهادم. از آن هنگام هميشه يكسان زيسته ام و اگر بخواهم تاريخچة زندگاني خود را در چند جمله بگنجانم بايد بگويم : هميشه در روزهاي خوشي خود را كناره گرفته ام و در روزهاي سختي بكار توده كوشيده ام ، هميشه با ناتوانان شكستگي نموده ام و بتوانايان گردنفرازي نشان داده ام. اين بوده راهيكه هميشه پيموده ام و خواهم پيمود.
در همة زندگانيم هيچگاه درپي فريب مردم نبوده ام و ارجي بخشنودي و ناخشنودي آنان نگزارده ام. و فراموش نميكنم هنگامي را كه ريش نگزاردن و سر نتراشيدن و كفش فرنگي پوشيدن را بمن ايراد مي گرفتند و من براي آنكه رشتة كارهاي خود را بدست اين و آن ندهم پروا نميكردم. هيچگاه از خوشيها دامن در نچيده و به پيرامون خشكه پارسايي نگرديده ام. هميشه خشنودي خدا را در راستي و درستي و كوشيدن به نيكي مردم جسته ام و بارها در اين راه جان خود را به بيم انداخته ام.
در سال1290 كه روسيان به تبريز چيره گرديدند و صمدخان را بشهر درآورده بآن كشتارها واداشتند من چنانكه گفتم بكار توده در آمده بودم و در آن روزهاي بيمناك با جواناني همدست گرديده و نهاني انجمني برپا كرده برآن مي كوشيدم كه نگزارم مردم بيكبار نوميد شوند و خود را بدامن روس بيندازند و در اين راه گزندها ديده ايم كه اگر بشمارم چند صفحه را پر خواهد كرد.
در آن روز كسي جنگ جهانگير سال 1914 را پيش بيني نميكرد و اميدي برفتن روس از آذربايجان در ميان نبود با اينحال ما آرام نگرفته شب و روز مي كوشيديم. آنجوانان اكنون يكي در آمريكاست و يكي هم چند سال پيش خود را كشت و ديگران در تبريز زنده اند.
پس از آن من با دستة ديگري همدست شديم و انجمني برپا ساختيم و باين انجمن بود كه شادروان خياباني نيز گاهي ميآمد ، و چون ملايان رشتة خود را بدست ودنسكي داده بودند كه هر روز بجايي ميكشيدشان و كار بجايي رسيد كه در جشن سيصد سالة خانوادة رومانوف همة آنان از بزرگ و کوچک بكونسولخانه رفتند و در آنجا سرپا ايستادند و دست بآسمان برداشته امپراتور روس را بنام « نگهدارندة اسلام» دعا كردند ما در برابر آنان بشورانيدن مردم بروسيان مي كوشيديم ، و شما آن را ببينيد كه ملايان ما را بيدين ميخواندند و مردم عامي را برما ميآغاليدند و آن نخستين بار بود كه روي چركين دين آنان بمن نمودار گرديد و دانستم آلودگي[ای] كه اينان راست بسيار بيمناك است. دانستم كه اين دين نيست و يك رسوايي بس زشتيست. دانستم كه يكدسته كه از خدا نترسند و شرم ندارند هركاري توانند كرد.
اينان بدنهادي را تا آنجا رسانيدند كه من نتوانستم در تبريز بمانم و مادرم را با چشم هاي اشك آلود گزارده بقفقاز رفتم و سه ماه و نيم در آنجا بودم تا بخواهشهاي پياپي مادرم به تبريز بازگشتم و همچنان بيمناك مي زيستم تا هنگامي كه نيكلا برافتاد[1917]و آزادي در تبريز برپا گرديد.
كوششهاي آن چند سالة ما پنهان ماندني نيست با اينهمه چون دوباره آزادي آمد و دسته ديمکرات بكار برخاست من خود را كنار كشيدم و پي زندگاني رفتم تا پس از شش ماه شادروان خياباني مرا بهمراهي خواند. با اينهمه هميشه كناره ميجستم و در فرمانرواييهايي كه در آن دو سه سال خياباني و نوبري و همراهانش كردند من بيكبار كنار بودم ، تا هنگامي كه عثمانيان به تبريز آمدند و خياباني و نوبري را گرفته تا قارس[شهری نزدیک مرز ایران در ترکیة کنونی] بردند و ديمكراتيان بسيار ناتوان شدند ، و در اينهنگام بود كه باز من پا بميان نهادم و بهمدستي كساني كوشيديم و نگزارديم رشته از هم گسلد و من بودم تا خياباني و نوبري بازگشتند كه بار ديگر كناره جستم و به كار خود پرداختم.
كساني از داستان من با خياباني گفتگو ميدارند. در آن پيشامد چيزي كه درخور ايراد باشد نيست ، روزي در انجمني كه بيش از هزار تن بودند با بودن خود خياباني نخست آقاي دكتر زين العابدين و سپس من سخن رانده برفتار او و همراهانش ايراد گرفتيم و چون دستة بزرگي رنجيده از ايشان بودند اينان از همانجا با ما همدست گرديدند و پشتيباني از ما نمودند و ناگزير دو دستگي بميان آمد. با اينهمه چون خياباني بقيام برخاست ما در آن كار با او دشمني ننموديم و بيكبار خود را كنار كشيديم ، چيزيكه هست خياباني در دشمني اندازه نشناخت و ما را از شهر بيرون كرد. خياباني زيان بسيار بما رساند با اينحال من ازو گله ندارم. او مرد نيكنهادي بود و دشمنيش نيز نيكنهادانه بود. من آنچه فراموش نكرده ام پستي ها و بدنهاديهاست كه از برخي همراهان او سر مي زد و در اينجا بسخن از آنها نمي پردازم.
پاره اي از رازهاي خياباني را همراهان او نيز نميدانند. من نمي خواهم برخاستن خياباني را بستايم يا بنكوهم ، ولي اين را مي نويسم كه در آن روزِ ناتوانيِ دولت او آذربايجان را از يك گزند بيمناكي نگهداشت و من با همة رنجيدگي و دشمني ارج آن نيكي او را مي دانستم و در همان روزها كه خياباني از هيچ سختگيري دربارة ما باز نمي ايستاد و آن همراهان بدنهاد او هيچ بدنهادي دريغ نمي گفتند پايش افتاد و من در نهان بيك نيكي ارجداري دربارة خياباني و پيشرفت كار او برخاستم و اينها رازهايي است كه كمتر كسي آگاه شده. سپس نيز چون بتهران رسيدم با همة آسيبهايي كه ديده و در راه ناخوش شده و بسختي خود را به تهران رسانيده بودم برآن شدم كه هرچه بتوانم بسود خياباني باشم و اين راز را با نوبري كه او نيز بتهران آمده بود بميان نهادم و او بسيار خشنود گرديد و نامه بشادروان خياباني نوشت و او با دست حاجي محمد علي آقا بادامچي پاسخ فرستاد. ليكن در اينميان دستگاه قيام خياباني برچيده شد و مرد غيرتمند بآتش بدنهادي و ناشايستي برخي از همراهان خود افتاده بسوخت و من همينكه اين را در تهران شنيدم افسوس بسيار خوردم و كاريكه كردم اين بود كه بآقاي خازني و ديگر ياران خودم كه در تبريز مانده بودند نوشتم اكنون بايد بهمراهان خياباني نيكي نماييم و مهرباني دريغ نگوييم تا بدانند كه آن كشاكش از راه دشمني نبوده است و خرسندم كه همة ايشان اين پند را از من پذيرفتند.
خدا را سپاس مي گزارم كه هيچگاه كينه و يا هوس پابند من نبوده است. آنانكه اينها را ايراد مي گيرند من ميپرسم آيا چه جاي ايراد است؟ كسانيكه در يك كشور زندگي مي كنند بايد در بند نيك و بد آن باشند. آنروز كشور حال ديگري مي داشت و آن كوشش ها را ميخواست. اينكه كساني ميخواهند در اين كشور زندگي كنند و از آسايش و خوشي بهره بردارند ولي خودشان بهيچ كاري برنخيزند و بديگران نيز زباندرازي نمايند اينان يكمشت نادانان گرانجاني بيش نيستند.
دوباره مي گويم : من دلم ميخواهد در اينسخنان مرا در ميان نبينند و اين بسيار ناگوار است كه من ناگزير شوم و از خودم ستايش نويسم. و آنگاه اين ميدانيست كه پاي گذشتگان بميدان خواهد آمد و سخنان بيجا سروده خواهد شد. از آنسوي بايد بنيادي براي نيك و بد در ميان باشد كه نيست. با يكدسته مردمي كه نيكي را ريش گزاردن و با تسبيح لب جنبانيدن و بزيارت اين بارگاه و آن بارگاه رفتن و اينگونه چيزها مي شناسند ، و بيكاري ، و مفتخواري ، و مردم فريبي ، و دروغگويي ، و ميان مردم دشمني انداختن ، و در بند كشور و آزادي آن نبودن ، و در برابر راستي[= حقیقت] ايستادگي نشان دادن ، و بسيار مانند اينها را كه هر يكي گناه زشتي است بد نمي شمارند ـ با چنين كساني گفتگو از نيك و بد جز خود را فرسودن نيست. من آشكار مي نويسم آن نيكيهايي كه آنان ميخواهند من در بندش نبوده ام و نخواهم بود.
من نيكيم اينست كه هيچگاه دروغ نگويم ، سي سال بيشتر است كه سوگند نخورم ، و هرگز بكسي ستم روا ندارم ، و هميشه از دسترنج خود زندگي كنم ، و هيچگاه جدايي ميانة توانا و ناتوان نگزارم ، و هميشه خدا را بزرگتر از همه دانسته تنها خشنودي او را جويم ، و تاكنون چندين بار رخ داده كه در راه پابستگي براستي بزيان هاي بزرگي افتاده ام. اينهاست چيزهايي كه من نيكي مي شناسم و همواره پابند آنها هستم.
در اين چند سال كه من در تهران هستم چند سفر كرده ام كه هر يكي داستان جدايي دارد و بهركجا كه رفته ام مردم آنجا مرا فراموش نكرده اند و ناگزيرم از هر يكي در اينجا يادي نمايم. در سال 1301 چهار ماه در دماوند بودم و هنوز بسياري از دماونديان چون بتهران بيايند بديدن من آيند. در آنجا ديدم روستاييان كه نياز بمن پيدا مي كنند ناگزير مي شوند با سختي چند اسب آماده كنند تا مرا با كاركنان دادگاه به ديه برند. اين بود چنين نهادم كه تا دو فرسخي[1] هميشه پياده رويم و بارها اين كار را كردم كه خودم پياده رفتم و همراهانم را نيز به پياده روي واداشتم و اين كاري بود كه دماونديان هيچگاه نديده بودند.
در زمستان همان سال بزنجان رفتم و دوازده ماه در آنجا بودم و دلم ميخواهد داستان آن را از مردم زنجان بپرسند. از آنجا در سال 1302 رهسپار خوزستان شدم و سرگذشت من در آنجا چندانست كه اگر بنويسم يك كتاب خواهد بود. در شوشتر پس از آنكه چند ماه در جنگ بوديم و چون سپاه دولت به نزديك رسيده و ما فيروز درآمديم و چند روزي سراسر شهر شوشتر با چند هزار تومان « مال غارتي» در دست ما بود و پس از آنكه چهارده ماه در آن سرزمين زرخير با توانايي شايان رئيس يك ادارة بزرگي بودم روزيكه ناگهان تلگراف رسيد و خواستيم بتهران بياييم ناگزير شدم از يكي وام گرفتم كه چون بتهران بازگشتم از پست آن را باز فرستادم. همين چند ماه پيش كه بشيراز رفتم آقاي انصاري دادستان فارس چون مرا شناخت بگفتگو از آن پيشامدها پرداخت و چنين گفت : من چند سال پس ازين بخوزستان رفتم و هنوز مردم نام او را برسر زبان مي داشتند و سپس همان داستان وام گرفتن مرا براي آمدن بتهران بازگفت ، و من از پاكدلي آقاي انصاري خشنود گرديدم زيرا بسياري از مردم نيكي[ای] را كه از يكي ميشنوند بدشان مي آيد ، و اگر بدشان نيامد اين نكنند كه آن را باز گويند.
هنگامي كه در خوزستان بوديم چند بار كه ببصره رفتيم آقاي محمد احمد (خان بهادر) پذيرايي و مهرباني بسيار نمودند و من در شگفت بودم كه با آن رنجشهايي كه شيخ خزعلخان از من دارد اين پذيرايي هاي رادمردانة آقاي محمد احمد كه سررشته دار كارهاي اوست از چيست ، و اين در دل من بازماند تا روزي خود ايشان داستاني سرودند كه بهتر است از زبان خودشان شنيده شود[2] ، و من از پاكنهادي و جوانمردي ايشان بسيار شادمان گرديدم.
من تاكنون نخواسته ام چيزي از خودم بنويسم و ميدان هم نداده ام ديگران بنويسند. در سال يكم پيمان كه تاريخ خوزستان را مي نوشتيم يك داستاني را كه پاي خود من در ميان بوده ننوشتم. آقاي سيدحسين امام كه از يكي از خاندان هاي بنام شوشتر است چنين دانسته بود من آن داستان را فراموش كرده ام و اين بود خامه برداشته و آن را از آغاز تا انجام برشتة نوشتن كشيده و بدفتر مهنامه فرستاده بود كه در تاريخ يا در مهنامه چاپ كنيم. من پاسخ دادم كه داستان را فراموش نكرده ام و چون كاريست كه خودم انجام داده ام آنرا ننوشتم تا خودستايي نپندارند. تاكنون درپي اين چيزها نبودم ولي اكنون كه كساني ميخواهند تاريخچة زندگاني مرا بدانند اينها را بايد بنويسيم.
يك توده چون آلوده و گرفتارند اگر غيرت دارند زماني آرام نباشند و همينكه يكي بالا افراشت و بچاره جويي كوشيد بسيار شادمان گردند و از دل و جان بياري او شتابند. يك مردم نيك نهاد (نجيب) سخت خشنود گردند كه مردان بنامي از ميان آنان سر برفرازند. ولي چه بايد گفت بآن بيدردان بدنهاد كه همه چيز را فراموش كرده اند و شب و روز مي كوشند كه ايرادي بمن گيرند ، و چون هيچ سخني در برابر نوشته هايم ندارند بخودم و بزندگانيم مي چسبند و ايرادهايي مي گيرند كه جز دليل بيخردي خودشان نتواند بود.
اينان بدبختند و آزارشان بديگران نيز مي رسد. اين از ناپاكي سرشت يك كسست كه نتواند براستي و نيكي گردن گزارد و از روي رشک زبان ببدگوييها باز كند. اينان اگر بهره از خرد دارند و دلشان بخودشان سوزد بايد بكوشند و اين بيماري پليد را از خود دور كنند. پستي و پليدي بدتر از اين چه باشد كه ما برهايي آنان مي كوشيم و هر سخني مي نويسيم چند دليل برايش ياد مي كنيم و هميشه مي گوييم اگر شما را نيز سخني هست بگوييد و بنويسيد اينان بجاي آنكه سپاس گزارند و شادي نمايند و يا اگر سخني دارند بنويسند بزبان درازيهاي بيهوده برميخيزند؟! اين ننگيست كه هيچ كس بخود روا نشمارد مگر رشکين بدبخت آلوده.
(ماهنامة پیمان سال پنجم شمارة دهم ، شهریور 1318)
[1] : رفت و برگشت نزدیک به پنج ساعت می کشیده (هر فرسخ را 6 کیلومتر و تندی گام مردان را 5 کیلومتر در ساعت گرفتیم).
[2] : گفتة خانبهادر پنج سال پس از این گفتار ، در کتاب ده سال در عدلیه آمده است.