پایگاه : این نوشتار را پیشتر نیز آورده
بودیم. لیکن چون ما یک جستار تازه ای را گشوده ایم که آغاز آن از نوشتار شمارهی
296 می باشد و تا دیری خواهد پایید و همه یک خواست (جستار گذشته و آینده) را دنبال
می کنند اینست ناچار به آوردن دوبارهی این گفتاریم. از آنسو این گفتار ارج آن را
دارد که خوانندگان بار دیگر آن را بخوانند.
در اين سال تيمور تازه بغداد را بگشاده و در نزديكيهاي ماردين آهنگ تاختن بشام را دارد كه آن سرزمينها را هم از گزند و آسيب بيبهره نگزارد و چون يكي از پسران او بنام « عمرشيخ» در فارس است كساني بطلب او فرستاده كه بيايد و دربارهی تاختن بشام با او نيز شور كرده شود.
يكي از فرقهاي آدميان با جانوران و چهارپايان خرد[=
عقل] است كه آدميان دارند و جانوران ندارند. بنياد آدميگري « روان» است و يكي از
نشانههاي روان « خرد» ميباشد.
خرد چراغي است كه آفريدگار فرا راه زندگاني آدميان
داشته تا در روشنايي آن راه آسوده بپيمايند. خرد چشم دل است و جانوران كه آن را
ندارند چون كورانند.
ما در اينجا بستايش خرد نميپردازيم. آنچه بايد گفت
اينست كه خرد گاهي سستي ميگيرد و به پستي ميگرايد. استاد خرد
آن مردان خدايي و آن
آموزگاران آسماني است كه خدا برميانگيزد. اينست كه در هر زمان كه مرد خدايي ميانهی
آدميان بوده خردها نيرو گرفته و بلندي يافته و جهان حال ديگري پيدا كرده است. سپس
هرچه مردم از آن زمان دورتر شدهاند از نيروي خردهاي ايشان كاسته است.
ما براي اين موضوع مثالهاي بسيار از زمان خود
داريم. ولي چون نيك و بد كارهاي هر زمان را مردمان آن زمان بآساني درنمييابند و
اين پس از گذشتن هر دورهايست كه عيبهاي آن آفتابي ميشود از اينجهت بهتر ميدانيم
كه نخست مثالي از زمانهاي گذشته آورده سپس بزمان خود برگرديم :
هفتصد و نود[و]شش سال از تاريخ هجرت ميگذرد
سالهاست كه تيمور لنگ معروف در نتيجهی لشکركشيهاي بسيار و تاراجها و كشتارهاي
بيشمار ، فرمانروايان بومي ايران را كه به هر سو پراكنده بودند برانداخته و
بسراسر اين سرزمين دست يافته است. در هر كجا نام « حضرت صاحبقران» است كه بر
زبانها ميرود و به هر كجا كه صوفي يا فقيهي يا شاعري است « مكاشفه» اي ساخته يا
حديثي از اينجا و آنجا بدست آورده يا قصيدهاي بافته بنزد او ميشتابد و بدان
دستاويز نزديكي باو ميجويد.
در اين سال تيمور تازه بغداد را بگشاده و در
نزديكيهاي ماردين آهنگ تاختن بشام را دارد كه آن سرزمينها را هم از گزند و آسيب بيبهره
نگزارد و چون يكي از پسران او بنام « عمرشيخ» در فارس است كساني بطلب او فرستاده
كه بيايد و دربارهی تاختن بشام با او نيز شور كرده شود.
عمرشيخ با دستهاي از سپاه و اميران از شيراز روانه
شده با دبدبه و شكوه از راه عراق عرب راه ميسپارد. خدا ميداند كه او و همراهانش
مردم را با چه ديده ديده و چه رفتاري با آنان مينمودهاند مردمي را كه بارها ده
هزار يكجا هفتاد هزار يكجا سر بريده و آهي نيز نميكشيدهاند.
منزل منزل راه میبرند. « حضرت صاحبقران بديدار
فرزند دلبند خود مشتاق است و او را طلب فرموده» او بايد برود و هرچه زودتر به «
اردوي كيوان پوي» برسد. باو چه كه در هر منزلي صد گزند بمردم بيچاره ميرسد باو چه
كه كسانش در هر فرودگاهي آتش بدارايي مردم ميزنند.
در چهار منزلي بغداد به برابر ديهي[1] بنام «
خرماتو» ميرسند. در آن زمان همهی آباديها از كوچک و بزرگ بارويي گرد خود داشت
اين ديه برگشتهبخت نیز بارويي دارد. كسان عمرشيخ بطلب كاه و جو و نان نزديك بارو
ميروند. روستاييان كه نميشناسند آنان كيستند و سرپرست كارداني هم ندارند كه چارهی
كار كند سر از فرمان پيچيده دست رد بر سينهی آن كسان ميگزارند.
خبر به پسر تيمور رسيده سخت برآشفته خويشتن به
آبادي نزديك ميشود.
چند تن از روستایيان كه پشت بامي رفته و تير و
كمان در دست داشتهاند چون كسان نادان و بيسر و پايي بودند و او را نميشناختند
تير بسوي او مياندازند. او بيشتر برآشفته سپر بِرو كشيده هرچه نزديکتر ميرود و
ناگهان تيري بر شكم او رسيده شريانها را پاره ميكند و همان دم افتاده جان ميسپارد.
ديگر نپرس كه چه رو ميدهد و چه هنگامهاي برپا
ميشود : سپاهيان از هر سو بجنبش آمده روي بآن دهكدهی تيرهبخت ميآورند و در
اندك زماني سراسر آن را زير و رو كرده زندهاي در آن باز نميگزارند.
بيچاره روستايي كه با زن و فرزندان خود باتاق گرمي خزيده
و بيخبر از همه جا نشسته ناگهان شمشيرهاي آخته بالاي سر خود و فرزندانش ميبيند كه
بيآنكه مهلتي بدهند و سخني بپرسند همه را بدم شمشير ميدهند.
بيچاره كودك شيرخوار كه در
گهواره خوابيده در انتظار پستان مادر است كه به لبهاي او ساييده شود ناگهان سوزش
خنجر را درمييابد كه بگلوي نازك او ساييده شده با يك تكاني سرش را از تن جدا ميسازد.
بيچاره نو عروس كه به سامانِ خانه پرداخته چشم بسوي
راه دارد كه شوهر جوانش از در درآمده دست بگردن او بيندازد ، ناگهان دژخيمان را در
برابر خود مييابد كه نخست پردهی عفتش را دريده سپس با خنجر و نيزه شكمش را پاره
ميكنند.
اينها دریافتهاي من و سوز دل من است. ببينيم مردم
آن زمان چه درمييافتهاند و چه گفتاري دربارهی اين حوادث جانگداز بر سر زبان
داشتهاند. اندكي از گفتارهاي مورخ آن زمان را نقل نمایيم :
« در چهار منزلي بغداد بكلاتهی خرماتو نام رسيدند
و در آنجا غله فراوان بود شاهزاده يك دو نوكر فرستاده فرمود كه لشکريان را تغار
دهند[= مهمانی دهند] و اهل قلعه سر باز زده و نوكران بازآمده صورت حال بازنمودند
شاهزاده بيالتفاتانه سوار شده برابر آن وحشتآباد آمد و آن قلعه چنان نبود كه يك
ساعت از ده سوار محافظت توان نمود كردانِ كوتاهانديشه تيري بطرف سواران انداختند
و اميرزاده عمرشيخ را آتش قهر برافروخته و سپر پيش رو آورده نزديك بارو رفت ناگاه
تير بلا از كمان قضا گشاد يافته بر شريان آن شير ژيان رسيد و هماي زندگاني از قفس
جسماني خلاص گرديد و در ساعت هلاك شد ع با تير قضا دفع
سپرها هيچست فرياد از نهاد بهادران برآمده فيالحال آن كلاتهی نامبارك را درهم
كوفته مجموع آن اشرار را تا اطفال شيرخواره پاره پاره كردند و استخوان شاهزاده را
در شيراز سردابه اختيار كرده پنهان نهادند چون آدمي هرآينه ازين مرحلهی اندك بقا
رفتني است و متاع اين كاشانه را بجاروب فنا رفتني عاقل دل درو چرا بندد و كامل اگر
بر خود نگريد باري چرا خندد عالميان را اندوه اين عزا گريبان جان گرفته دلها كباب
و ديدهها پرآب گشت اما چاره جز صبر و تسليم نداشتند.
چون نيست ز
هرچه هست جز باد بدست چون هست ز هرچه هست نقصان و شكست
انگار كه
هرچه هست در عالم نيست پندار
كه هرچه نيست در عالم هست
حضرت صاحبقران منتظر اميرزاده عمرشيخ بود كه با او
مشورت نموده عازم بلاد شام و مصر شود ناگاه امير توكل بهادر به اردوي همايون آمده
اين قصهی پرغصه امرا را شنوانيد همه متحير شدند نه روي گفتن و نه راي نهفتن ع آه
ازين قصه كه درديست كه نتوان گفتن عاقبت بر عقل و درايت آن حضرت اعتماد نموده صورت
واقعه در خلوتي عرضه داشتند حضرت صاحبقران چون كوه گران سنگ ثبات قدم نمود و آن
شربت تلخ مذاق نوشيده و لباس صبر پوشيده تحمل فرمود و دانست كه جزع و فزع فايده
ندارد ع اي دل ناآزموده وقت جزع نيست بحكم الهي راضي شده صبر فرمود و ترويح روح او
را صدقات بمستحقين رسانيد ...»(2)
مردان خدا آموزگاران
خِردند و اين در سايهي پيدايش ايشان است كه خردها نيرو گرفته بر جهانيان كارفرما
ميشود.
آن داستان دلگداز
خرماتو نمونهاي از ستمهاي تيمور و كسان اوست. و چون ما از سستي خردها گفتگو داريم
و آن داستان را بر سخن خود گواه آوردهايم اينك نكتهي چندي را يادآور ميشويم.
1ـ پسر تيمور كه با
تير يكي از روستاييان کشته شده بود بحكم عدل و خرد بايستي جز آن يك تن بديگري گزند
نرسانند. اگر هم ستمكاري مينمودند بكشتن آن چند تن كه در پشت بام پهلوي آن
روستايي بودند بسنده كنند. اگر تندروي ميكردند ديه را ويرانه نموده مردمش را
پراكنده سازند. اگر از اين حد هم ميگذشتند بيش از آن نبايستي بكنند كه همهي
مردان ديه را از تيغ بگذرانند.
كشتن زنان بيگناه و
بريدن سر كودكان شيرخوار نه تنها با قانون عدل سازگار نيست آيين ستمگري نيز از
آن بيزار است.
خواهيد گفت مگر
تيمور و كسان او پايبند عدل و خرد بودند يا خود آنان قانون و آيين ميشناختند كه
چنين ايرادي بر آنان گرفته شود؟!
ميگويم : راست است
كه اين كسان با ستمكاري بزرگ شده با خرد و دادگری سر و كار نداشتند. چيزي كه هست هر
ستمگري جز بستمهايي كه مردم آسان ميشمارند و تاب ديدن و شنيدن آنها را دارند
دليري نميكند. مگر ستمگر بسيار خيرهروي و خونخواري باشد.
تيمور و كسان او
هرچه بودند پروردهي اين خاك و مرز بوم بودند. كه اگر خردها سستي نگرفته و مردم آن
ستمگريها را آسان نميشماردند آنان نميتوانستند در ستمكاري تا آن حد پيش روند و
بدستاويز كشته شدن يك تن ديهي را ويرانه نموده خنجر بگلوي كودكان شيرخوار بكشند.
بويژه كه تيمور با
آنكه گرگ درندهاي بيش نبود هميشه دم از دينداري زده بمردمفريبي پايبند بود چنانكه
به هر كجا كه صوفي خانقاهنشيني سراغ ميگرفت بديدن او شتافت و بدينسان خود را
پايبند خدا و دين نشان ميداد.
اگر خردها پستي
نگرفته و مردمْ پشمينهپوشي و خانقاهنشيني را دين نميپنداشتند و بمردمي و
آدميگري كه بنياد دين است پايبند بوده نيكي ببندگان خدا را بهترين عبادت ميشماردند
ناگزير تيمور هم بجاي رفتن بديدار خانقاهنشينان به دلجويي بندگان خدا كوشيده آزار
و ستم كم مينمود.
اگر خردها بپستي
نگراييده مردم از آن خونخواريهاي ددانهي تيمور و كسان او بيزار بوده و بر شنيدن و
ديدن آن تاب نميآوردند ناچار بجوش و جنبش برميخاستند كه اگر هم كاري از پيش نميبردند
باري آوازهي نفرين و بدگويي ايشان بگوش تيمور رسيده به هرحال بياثر نميماند.
اگر از هيچ راه نبود باري آن صوفيان خانقاهنشين كه تيمور بديدار آنان ميشتافت
جوش و جنبش مردم را بگوش او رسانيده اگر برياكاري هم بود زبان بنكوهش ستم و بيداد
او باز مينمودند.
از هر سو كه نگاه ميكنيم
مردم آن زمان كشتارها و خونخواريهاي تيمور و همكاران او را عيب نشمرده و آن را جزو
سياست جهانگيري و جهانداري ميشماردهاند. بدانسان كه امروز مردم اروپا
بخونخواريها و كينهاندوزيهاي خود نام سياست و وطنپرستي دادهاند.[3]
اينهاست كه ما دليل
سستي و پستي خردها ميشماريم. اگر خردها سستي نداشت كشتار بيگناهان كجا و سياست
جهانداري كجا؟ امروز هم كينهتوزي و بخون يكديگر تشنه بودن كجا و وطنپرستي كجا؟!
2ـ بگفتهي مورخ چون
خبر كشته شدن عمرشيخ بتيمور رسيد « بحكم الهي راضي شده صبر فرمود و ترويح روح او
را صدقات بمستحقين رسانيد». اين چه خردي است كه كساني بدستاويز كشته شدن يك تني
ديهي را از بن براندازند و زن و مرد را آغشتهی خون سازند و بر كودكان شيرخوار نيز
دريغ ننمايند از سوي ديگر براي آسايش روان كشته شده صدقه بمستحقين برسانند؟! اگر
اينان بيدين بودهاند پس اين صدقه دادن براي چيست؟! اگر دين داشتهاند پس آن كشتار
بيگناهان براي چيست؟! نيست مگر اينكه آن زشتكاريها و خونخواريها عادي گرديده
بوده و مردم از پستي خردها آنها را آسان ميشماردهاند.
3ـ خود مورخ را ميبينيم
كه كشتار مردم يك ديه را بدستاويز گناه يك تن از ايشان كه زشتترين ستمي است با
زبان آرام و عادي ياد ميكند و بر كشته شدن زنان و كودكان تأثري از خود نشان نميدهد
ولي از ياد كشته شدن عمرشيخ بنوحهسرايي و سوگواري برميخيزد و « دلها را كباب و
چشمها را پر آب» شمرده جهان را بيوفا ميانگارد كه « عاقل دل درو چرا بندد و كامل
اگر برخود نگريد چرا خندد».
اين شيوهي بسياري
از مورخان است كه كشتارهايي كه تيمور و همكاران او كردهاند و مليونها زن و مرد و
بزرگ و كوچک را نابود ساختهاند با زبان آرام ميسرايند ولي كشته شدن يك شاهزادهي
تيموري را اندوه بزرگي بجهان و جهانيان ميانگارند و رشتهي سخن را از دست هشته
بناله و سوگواري برميخيزند.
نه اينكه اين يك كار
زباني آنان بوده يا بتملق و چاپلوسي بآن شيوه ميگراييدهاند. بلكه از پستي خرد
كشته شدن مليونها ايراني و ويران گرديدن مليونها خاندانها را در راه جهانگيري و
جهانداري كساني آسان ميشماردهاند و ايرادي بر آن خونخواريها نداشتهاند. ولي
كشته شدن يك شاهزادهي تيموري را اندوه بزرگي ميدانستهاند.
يكي از بهترين نمونهي
بيخردي مورخان كار جويني است كه آنهمه خونخواريهاي چنگيزخان و پسران او را كه ميسرايد
در كمتر جايي بسوگواري برميخيزد. ولي چون بداستان كشته شدن ركنالدين پسر
خوارزمشاه كه جوان بيارجي بيش نبوده ميرسد ناگهان بنوحهسرايي برميخيزد و با آن
عبارتهاي سنگين و نازيباي خود گله از روزگار ميسرايد. چاپلوسيهايي كه اين مرد از
چنگيز و خاندان او كرده چون چاكرِ دربار آنان بوده بَرو ميبخشيم. اما چاپلوسيهايش
از سلطانمحمد خوارزمشاه و پسران بيارج و بهاي او آيا جز پستي خرد علت ديگري داشته
است؟!
مغول چون ببغداد دست
يافتند بگفتهي مورخان آن زمان 1800000 آدمي كشتند. سعدي شاعر شيرين زبان ايران كه
در آن زمان بوده يادي كه از آن داستان دلگداز در شعرهاي فارسي خود دارد آنست كه در
هزليات خود براي ادا كردن يك مطلب بسيار زشت و بيهودهاي آن كشتار را مثل ميآورد.
ولي مستعصم كه بيارجترين
مردي بوده و در پستي او اين بس كه پسرش ابوبكر روز روشن بر محلهي كرخ تاخته و پس
از كشتار و تاراج دختران شيعه را اسير گرفت و پدرش كه خليفهي زمان بود ايرادي بَرو
نگرفت سعدي در كشته شدن چنين مردي آسمان را خون ميگرياند.
آيا چه منظوري اين
شاعر ايران داشته است؟! اگر مقصود دلسوزي است پس چرا دلش تنها بر مستعصم سوخته
است؟!
عمده سخن من دربارهی
مردم آن زمانها و اندازهي خرد آن مردم است. نزد هر خردمندي اين بيگفتگو است كه هر
كسي را جز بگناه خود او نبايد گرفت. برادر را نيز بگناه برادر نميتوان گرفت. ميخواهم
بدانم آيا مردم آن زمان اين معني را درمييافتهاند؟ اگر درمييافتهاند پس
بكارهاي تيمور و ديگران كه بگناه يك تن ديهي را بلكه شهري را كشتار ميكردند با چه
ديده مينگريستهاند؟..
آنچه ما از نوشتههاي
تاريخنگاران و از شعرهاي شعرا و از ديگر كتابها بدست ميآوريم مردم ايرادي بآن
كارهاي دلگداز ستمگران نداشتهاند و از اينجاست كه پس از آن زمانها كساني هم از
ميان خود ايرانيان برخاسته و دست بآن كارها باز كردهاند چنانكه كشتارهاي
بيرحمانهي شاه اسماعيل در هرات و ديگر شهرها و كشتارهاي شاه عباس در گرجستان و
كشتارهاي آقامحمدخان قاجار در كرمان و گرجستان لكههاي ننگي بر تاريخ ايران است.
پس چرا در قرنهاي
پيش از مغول نظير اين خونخواريها روي نميداده؟.. آيا درآن زمان ستمگر در ميان
مردم نبوده؟.
تيمور با آن پليدي
نه تنها در زمان خود و پسرانش ايرانيان ازو بد نميگفتهاند و او را يكي از بزرگان
جهان شمرده از فزوني خرد و كاردانيش ستايشها مينمودهاند پس از سپري شدن خاندانش
نيز مردم جز ستايش دربارهی او نداشتهاند و اينست كه نام « تيمور» در ايران رواج
يافته كه شايد صدها تيمور نام امروز در اين سرزمين باشد.
در مرگ او چندين
شاعر ايراني كه هر يكي خود را پيشواي جهان ميشمارده بيآنكه اجباري در كار باشد
يا طمع مالي از اين رهگذر داشته باشند مادهی تاريخ سروده و او را روانهي بهشت
ساختهاند.(4)
آيا اين كارها جز
پستیِ خرد علت ديگري داشته است؟!.
(107008)
[1] : دیه (dih) = ده ، روستا
(2) : (106009) ، مطلع السعدين سمرقندي
حوادث سال 796 (پ = پیمان)
[3] : این
گفتار در 1934 نوشته شده. در آن زمان خونخواریهای فراوانی از اروپاییان در یادها
بود از جمله رفتار وحشیانهی بلژیکیها با مردم کنگو که به مرگ ده ملیون تن از
ایشان انجامید. هنوز کینهتوزیهای اروپاییان از یکدیگر که به جنگ جهانی دوم
انجامید و خونریزیهای پس از آن همچون رفتار دژخویانهی فرانسویها در الجزایر در
راه بود.
(4) : مولانا بهاءالدين جامي گفته :
سلطان تمور آنكه چرخ را دلخون كرد وز
خون عدو روي زمين گلگون كرد
در هفده شعبان سوي عليين رفت فيالحال
ز رضوان سر و پا بيرون كرد
آن هفتاد هزار اسپهاني و ده هزار توسي و صدها
هزار ايراني ديگر كه تيمور و كسانش كشتند و آن زنان و كودكان بيگناه همه « عدو»
بودهاند.
مولانا علي بدرالدين هروي گفته :
مير اعظم تمورخان ز جهان رفت
سوي بهشت و تخت بهشت
قبر او شد بهشت و تاريخش سر قبرش نموده است و
بهشت
ديگري گفته :
شهنشاهي كه مأوايش بهشت جاودان باشد وداع شهرياري كرد و تاريخش همان باشد
اگر بهشت مأواي تيمور باشد پس دوزخ مأواي چه
كساني خواهد بود؟! (پ)