يا به قول همکارانم ،"تحليل علل وقوع انقلاب ٥٧"
پایگاه : این نوشته از یک گفتگوی اینترنتی یکی از خوانندگان ما برویهی
گفتار درآمده. نامها را انداختهایم. یادداشتهای خود را در پایان گفتار خواهیم
آورد.
٥. چكيدهى گفتار من در بند چهارم : در سال ١٣٥٧،
در ميان ما ايرانيان ، دوگانگى شگرفى در بين باورهامان و رفتارهامان بود (هنوز هم
هست) ، بدانسان كه خودمان هم نمىدانستيم كه از ته دل چه چيز را ميخواهيم؟ كدام
شيوهى زندگانى را مىپسنديم؟
من گمان ندارم كه مردم (من و تو و اوى
"نوعى") حتى بدين انديشيده بودند كه
الف) "فيلم
فردين و رقص جميله و واريتهى شش و هشت و فيلم صمد و ليلا و شوهاى نوروزى و سيزده
بدر و فيلمهاى اروپايى و آمريكايى و آبجو با لوبيا و تخمه ژاپنى و رقص و شادى و
آواز و ورزش زنان و مشاركت ايشان در جامعه و ...»
با
ب) "روضه
و علم و كتل و عاشورا و ضريح امام رضا و توضيحالمسائل و آيتالله و حج و زيارت و
كربلا و قرائت اجبارى قرآن و سفرهى اباالفضل و ..."
اينهمان نيست! نه تنها اينهمان نيست ، بلكه اين دو از زمين تا
آسمان با يكديگر فرق دارند و به اصطلاح ، آبشان به يك جوى نمىرود!
راستى را ، اين دو شيوهى زندگى ، نه تنها با يكديگر فرق دارند ،
نه تنها آبشان با هم به يك جوى نمىرود ، بلكه بر آخشيج يكديگرند. روشنتر بنويسم
: هر يكشان سرانجام ناقض و ازـ ميان ـ برنده و ضد آن ديگرىست.
مردم ايران در سال ١٣٥٧ هم الف را ميخواستند (و ميخواهند) و هم ب
را. هم "مذهب" شان را ميخواستند
و هم "مدرنيزاسيون" را با آن همه شيرينىها و آب و رنگها و جلوههاى
دلپذير و خوشايند همراهش. غافل از آنكه هرگاه ب به سرورى و اميرى و فرماندهى برسد
(كه اينك رسيده) اثرى از آثار الف بر جاى نخواهد نهاد (كه ننهاده). همهى كاسه
كوزهها را خواهد شكست و از گوگوش و رقص و بشكن و خوشى و آزادیهاى فردى و غرور ملى
و ايرانى بودن و اينها... جز گرد و خاك چيزى بر جا نخواهد ماند.
شما همهتان به روشنى مىبينيد كه علمالهداى نادان بيسواد خشك مغز
چگونه كنسرت به هم ميزند ، نام يك باشگاه ورزشى را ديگر مىكند ، نقاشیهاى
هنرمندانهى جوانان ايرانى را كه بر اساس داستانهاى ملى شاهنامه ، با خون و عرق
پیشانی و با صرف هفتههاى دراز كار و زحمت ، كشيدهاند ، ميدهد با گچ سفيد زدوده و
از ميان ببرند ، به مليت ما ايرانيها گستاخى مىكند و رنج و آزار ميدهد ...
آب هم از آب تكان نميخورد!
زيرا كه "ولى فقيه" پشتيبان اوست و ولى فقيه هم كسى نيست جز نماد
راستين ب در بالا.
غير از اين است؟
٦. اكنون ببينيم ديدگاه دستگاه سررشتهدارى كشور
شاهنشاهى ايران در ساليان ٥٠ كه به سرنگونى اين دستگاه انجاميد چه بود؟
نخست ، شاه فقيد ، بجا يا نابجا ، درست يا نادرست ، كنترل كشور را
كمابيش سراسر در دست خويش گرفته بود.
او خواستار اين ميبود كه همهى دستاوردهاى پيشرفتهاى ايران را ـ كه
خداييش ، پيشرفتهايى بس درخشان و سترگ بودند و جاى باليدن داشتند ـ زاييدهى
دانايى و كاردانى و رهبرى (حكومت) خويش بداند.
چه جاى شگفتى كه سرانجام هم ، همهى "بيزارى" مردم ـ از
چپ و راست و ميانه گرفته تا درسخوانده و درسـنخوانده تا شهرى و روستايى و غيره ـ
از رژيم نيز ، در پايان كار همه و همه معطوف او گشت؟
در ١٣٥٧ ، همهى بخشهاى گوناگون مردم كشور در يك چيز هماوا شده
بودند :
«مرگ بر شاه»!
خودشان هم نميدانستند كه دقيقاً چرا مرگ بر شاه؟! يا ، بسيار خوب! "مرگ بر" هر آنچه ما
را كه مردم ايران باشيم چنين كفرى و برآشفته و آزرده كرده. اما ، دقيقاً چقدر از
اين "مرگ بر" يا بهتر بگويم ، چقدر از اين بيزارى و دشمنى ، بايد به سوى
شاه باشد؟ چقدرش به سوى فرضاً هويدا؟
چقدرش به سوى دستگاه ساواك؟
و از همه مهمتر ، چقدرش به سوى خود ما مردم ايران؟ مردمى كه در
چهارم آبانهای هر سال در جمعيتهاى "ميليونى" در بزرگداشت زادروز شاهنشاه
به خيابانها و ورزشگاهها ميريختند و باز همان مردم ، در سال ١٣٥٧ ، در همان
خيابانها و ورزشگاهها و ديگر جاها شعارهاى ضد "رژيم" (بايد گفت ضد
خودشان) سر داده ، بانكها و سينماها و اغذيهفروشىهاى الكل ـ فروش را و ... حتى
خودروهاى همشهريان خويش را ، در هيجانهاى عصبى و ديوانهسان ، خورد مىكردند و به
آتش مىكشيدند. ربط اين رفتار حيرتآور خودسوزانه را به "روشنفكران" و
بویژه کوشندگان سیاسی تپانچه به کف ، در بند هفتم و پايانى نوشتار اين كمترين بيابيد.
از سخن دور نيفتيم. داشتيم به نقش دستگاه حكومت ، كه عملاً در شخص
شاه نمودار و متبلور شده بود ، در رخ دادن انقلاب مىپرداختيم.
گفتيم كه گرسنگى ملايان در راه بدست آوردن قدرت تام در ايران ، چيز
تازهاى نبود. از سويى ، پيدا بود (هرچند که بیشینهی ایرانیان درینباره هشیار
نبودند) كه مذهب ، يا دست كم چيرگى مذهب بر جان و مال و امور مردم و كشور ، بيگمان
و بيگفتگو بر آخشيج ، بلكه اساساً باژگونِ موضوع و مفهومى بنام "مدرن شدن
ايران" بود.
اين را رضاشاه بزرگ ، با همهى "بيسوادى" به زيركى و
بدرستى تمام فهميده بود. كوششهاى بسيار نيكى هم از آن شاه خردمند ميهنپرست در راه
كوتاه كردن دست آخوندها در ادارهى امور كشور و آلودن مغزهاى مردم ايران ، سر زد.
دريغا كه جنگ جهانگير دوم هر آنچه رضاشاه با رنج فراوان بافته و تافته بود ، همه
را پنبه كرد (به دست آن جهودزادهى[1] خائن پست ، محمدعلى فروغى).
محمدرضاشاه نه تنها اين حقايق عينى (حرص و ولع سيرى ناپذير ملايان
در كسب قدرت) را نفهميده بود ، بلكه اساساً خودش معتقد به شيعيگرى بود! خوابـنما
مىشد و امام زمان را راهگشاى خويش مىپنداشت. به زيارت امام رضا ميرفت! ميدانم
برخى خواهند گفت : اين سخنها و كارها را براى فريب عوام مىگفت و مىكرد! اما مگر فرقى مىكند كه براى فريب بود يا از
روى باور راستين خودش؟ شاه يك كشورى رسماً و علناً سرسپردگى خويش را به اين بافتههاى
آخوندى (باورمندى به امام زمان و رفتن به پابوسى و زيارت بارگاه على پسر موسى و
ستايش ملايان و ديگر مفتخواران مذهبى و ...) نشان ميداد ، بجاى آنكه نرم نرمك و
اندك اندك راهى را كه پدرش در زدودن خرافهها گشوده بود ، فراختر و هموارتر كند.
درس "تعليمات دينى" اجبارى در ايران چه معنا داشت؟! آيا
جاى نكوهش و سرزنش نبود؟
چكيدهى بند ششم :
شاه ايران نه تنها بزرگى خطر ملايان را هرگز بدرستى نفهميد ،
اساساً خودش گرفتار بسيارى خرافات بود.
مىگويند :
هرچه بگندد نمكش مىزنند ، واى به روزى كه بگندد نمك!
نیز بقول تازيان :
الناس على دين ملوكهم!
در دنبالهى نوشتارم ، خواهم پرداخت به نقش "روشنفكران"
در رخ دادن انقلاب ١٣٥٧. درپى آن ، يك
جمعبندى و چكيدهى نوشتار (لُب مطلب) خواهم آورد و خشنود خواهم گشت كه زند شمايان
را نيز بخوانم.
[1] : خواست من از این
اصطلاح بیش از همه نشان دادن ریاکاری اوست. زیرا کمتر دیده شده یهودیانی به اسلام
از روی باور بگروند.
(این گفتار دنباله دارد)