1ـ
ديروز كسي مرا در اتوبوس ديده و بسخن پرداخته با يك تندي مي گويد : « عجب عالميست رفته ام لامپ بخرم يكي نه تومان ميگويند».
من پاسخي نداده بياد آوردم كه اينمرد از كسانيست كه سالها با من آشنايند و تاكنون نزديك نيآمده و در كوششها همراهي ننموده اند بلكه همين مرد يكبار هم با من بسخن پرداخته و چنين گفته : « اين كوششها فايده ندارد. اينمردم شدني نيستند». كسانيكه خودشان نميخواهند گفته هاي ما را بپذيرند اين يكي از بهانه ها ايشانست. بدينسان ميخواهند كمترين تكاني بخود ندهند و از اين آلودگيهاي گوناگون بيرون نيايند ، و تنها هنگامي تكان ميخورند كه يك زياني بخودشان برسد و در آنهنگام نيز تنها بگله و بدگويي و ناله و فرياد بس ميكنند.
چون اينها را بياد آوردم با يك آزردگي خاموش ايستادم ولي مردك كه از گراني لامپ دل پراندوهي داشت و ميخواست با گله و بدگويي دل تهي گرداند و آسوده شود و پي بيغيرتيش برود
به يك همسخن نيازي سخت داشت و بي آنكه بفهمد من از گفته هاي او آزرده مي شوم دنبال سخن خود را گرفت و از « بي انصافي كسبه» جمله هايي پرداخت و سپس با يك لحن فيلسوفانه چنين گفت : « براي اينها ايمان لازم است اگر ايمان داشتند اينطور نميشد ...» من ديگر تاب نياورده گفتم : « اتوبوس جاي اين سخنان نيست» و با آزردگي ازو رو گردانيدم.
به يك همسخن نيازي سخت داشت و بي آنكه بفهمد من از گفته هاي او آزرده مي شوم دنبال سخن خود را گرفت و از « بي انصافي كسبه» جمله هايي پرداخت و سپس با يك لحن فيلسوفانه چنين گفت : « براي اينها ايمان لازم است اگر ايمان داشتند اينطور نميشد ...» من ديگر تاب نياورده گفتم : « اتوبوس جاي اين سخنان نيست» و با آزردگي ازو رو گردانيدم.
نيك بينديشيد كه چه عالميست. اينانكه در ناداني و گمراهي فرورفته و به پستي گرفتار شده اند در همان حال خود را دانا مي شمارند و از چارة دردها گفتگو ميكنند. بدبختها چند جمله اي را ياد گرفته اند و با آنها دل خود را شاد ميگردانند.
من بارها اين جمله را مي شنوم : « براي اينمردم ايمان لازم است» ولي اگر بپرسيد ، « ايمان چيست؟!. شما ايمان چه چيز را ميگوييد؟!.. و آنگاه راهش چيست و چگونه ميتوان در مردم ايماني پديد آورد؟!..» خواهيد ديد درماندند و پاسخي نتوانستند. اين چيزيست كه ما بارها آزموده ايم.
روزي ملايي با من ميگفت : « پيش از اين مردم ايمان داشتند و كارها رو براه ميشد و حالا كه ندارند كارها نيز مختل است». گفتم : ايمان چيست؟!.. تو ايمان چه چيز را ميگويي؟! درماند و خاموش ايستاد. گفتم : مردم كه ايمان داشتند چشد كه ايمانشان را از دست دادند؟!.. پاسخي نتوانست. گفتم « ايمان كلمه ايست عربي ، بمعني باور داشتن بيك چيزي و گرويدن بآنست ، و اين باور داشتن و گرويدن هنگامي سودمند است كه كساني براستيها گروند ، وگرنه همان ايمان ماية صد بدي تواند بود. چنانكه همان مردمي كه شما از آنان گله منديد ايمان دارند و اين بديها نتيجة ايمان آنهاست.
ديدم بدبخت نمي فهمد و ميگويد : « چطور اينها ايمان دارند؟!.. اينها اگر ايمان داشتند و از آتش جهنم ميترسيدند انبارداري[= احتكار] ميكردند؟!..» گفتم مگر ايمان تنها از آتش دوزخ ترسيدنست؟!. من بتو شرح دادم كه ايمان گرويدن و دل بستن بيك چيزيست و اين انبارداران و گرانفروشان هركدام به چيزهاي ديگري گرويده اند و دل بسته اند. يكدسته از ايشان حاجيها و مشهديهاي مقدسند كه شما ملايان بآنان ياد داده ايد : « هركس بزيارت برود همة گناهانش آمرزيده ميشود» ، ياد داده ايد « من بكي اوابكي اوتباكي وجبت له الجنه»[1] ، ياد داده ايد كه چون يكي از آنان بزيارت ميرود فرشتگان به پيشواز او مي آيند و از ديدن او شادمان ميگردند ، ياد داده ايد كه از هر راهي كه پول بدست آورد بيآورد همينكه خمس و مال امام و زكاتش را جدا كرد و بدست يك مجتهدي (بويژه كه مجتهد نجف باشد) سپرد و براي احتياط مبلغي نيز بعنوان رد مظالم داد مالش پاك گرديده و ديگر باكي باو نيست ... اينها را شما بآنها ياد داده ايد و آنها باينها ايمان دارند اينست با يك دل آسوده و بيباك انبارداري ميكنند و بگرانفروشي مي پردازند.
يكدستة ديگري آن كسانيند كه در روزنامه ها پياپي خوانده اند زندگاني نبرد است. آدم بايد زيرك باشد و پول در بياورد. تمدن امروزي بروي پولداري گزارده شده است. امروز ديگر بي اتومبيل نميتوان زيست. امروز بايد براي شب نشيني رختي و براي روز نشيني رختي داشت ، بايد آداب تمدن را ياد گرفت. بمن چه ديگران ندارند. بمن چه بآنها سخت ميگذرد ، هميشه ناتوان بايد لگدمال گردد. ببينيد خود طبيعت چكار ميكند؟!. آنها نيز باينها ايمان دارند و از روي باور و گرويدنست كه پرواي كسي را نكرده گرانفروشي ميكنند.
يكدستة ديگر جهودانند كه ميگويند دين حق جز دين موسي نيست و بآن كيش كهن فرسودة خود ايمان دارند و چون در همه جا خوارند و از سرفرازيهاي جهان بي بهره ميباشند جبران آنرا با پول اندوزي ميكنند. اينها را نيز ايمانشان ببديها واداشته.
يكدستة ديگري بهاييند كه دشمني با ايرانيان كردن و زيان رسانيدن را ثواب ميدانند و بسيار شگفت است كه شما بخواهيد گرانفروشي نكنند.
يكدستة ديگري صوفيانند كه چون سر بفلان مرشد سپرده اند خود را در رستگاري مي شناسند و پس از مرگ جز بهشت جايي براي خود نمي انگارند و هيچ جهت ندارد كه گرانفروشي نكنند. جهت ندارد كه پول نيندوزند و بمرشد نفرستند. اينها همگي از روي ايمان كار ميكنند.
شما مي بينيد كه در چنين هنگامي كردها خواربار را كشيده ميبرند و بديگران ميفروشند. چرا اينكار را ميكنند؟. براي آنكه آزار كردن بشيعه را ثواب مي شمارند. آنها نيز با ايمان رفتار ميكنند.
2ـ
از پارسال گاهي در روزنامه ها نيز نام دين ميبرند : « مردم بايد دين داشته باشند» پارسال در شهريورماه كه رضاشاه رفت و فروغي سروزير گرديد يكي از كارهايش اين بود كه بروزنامه نويسها گفت از دين هم بنويسيد. اينها نيز آغاز كردند و در روزنامه هايشان نام دين بردند كسانيكه از پانزده سال پيش هر زمان بدزباني ديگري بدين كرده و هميشه آنرا « خرافه» ناميده بودند بيكبار هوادار دين گرديدند.[2]
بسيار خوب ، مردم بايد دين داشته باشند ، ولي كدام دين؟!. نخست آنرا بگوييد. نخست معني دين را روشن گردانيد ، اگر خواست شما اين چيزهاست كه مردم دارند و نام آنها را دين گزارده اند اينها كه سراپا زيانست ، اينها كه سراپا بيدينيست. و آنگاه اينها را كه مردم دارند ، ديگر چه نياز بگفتن شماست؟!.
بارها گفته ايم در اين كشور ده و اند كيش هست : مسلمان ، مسيحي ، جهودي ، زردشتي ، بهايي ، صوفي ، صائبي (در خوزستان) ، يزيدي (در كردستان) مسلمان نيز بدو گونه است : سني ، شيعي. شيعي نيز چند گروه است : متشرع ، شيخي ، كريمخاني ، اسماعيلي ، علي اللهي ، همچنين مسيحيان بچند گونه اند : يعقوبي (ارمنيان) ، نستوري (آسوريان) ، كاتوليك ، پروتستان.
كنون شما بگوييد كدام يكي از اينها را دين مي ناميد؟!.. كدام يكيست كه ميخواهيد مردم داشته باشند؟!. ميدانم خواهيد گفت : چون مذهب رسمي ايران شيعي است آنرا ميگوييم. مي پرسم پس آن ديگرها چه شود؟!. بالاخره آيا اين ده و اند كيش بماند يا چه چاره شود؟!.
براي آنكه بدانيد دين در ايران چيست و خواست فروغي را نيك بدانيد من براي شما يكداستاني مينويسم : پارسال در شهريور ماه كه ايران آشفته بود من سفري به برازجان كردم. از شيراز كه سوار اتوبوس شديم چون راه ناايمن بود و ميگفتند دو روز پيش راهزنان با امنيه ها جنگ كرده و چهار تن از ايشان را كشته اند مسافران در بيم و ترس بودند. يكجواني كه سپس شناختم از كاركنان فرهنگ و مدير دبستان گناوه بود و براي باز كردن دبستان مي رفت بپا برخاسته رو كرده بهمگي گفت : هفت قل هوالله بخوانيد و بخود و شش سوي خود بدميد و هيچي نخواهد بود. اگر از آسمان بمبي هم بريزند گزندي نخواهد رسانيد. اينرا گفت و با يك خشنودي نشست ، و چون در پهلوي من بود گفتم : چگونه قل هوالله از بمب نگه ميدارد؟!. با يك تشري گفت : « البته نگه ميدارد. مگر محمدبن عبدالله دنيا را با بمب گرفت؟!. اين پاسخي بود كه مدير يك دبستان بمن داد.
اتوبوس راه افتاد. ولي در هركجا كه براي آب ريختن يا براي كار ديگري مي ايستاد دوباره راه افتادنش سختي پيدا ميكرد. زيرا همينكه يكي از مسافران عطسه ميزد بيدرنگ شوفر و مسافران ميگفتند « صبر آمد» و چون در ميان بيست و چند تن مسافر عطسه هميشگي بود ناگزير نيمساعت يا بيشتر درنگ رخ ميداد.
از آنسوي شوفر در سر هرپيچي بجاي آنكه ميدان بزرگتري گيرد و چرخ زند و سر پيچ برگردد از ناشيگري يك ميدان كوچكي مي گرفت و اتوبوس را بدم پرتگاه ميرسانيد و آواز بلند كرده مي گفت : « خدا پدر صلوات بفرست را بيامرزد» و باين دستور او آوازها بصلوات بلند ميگرديد. بدبخت بجاي آنكه فن شوفري را درست ياد گيرد و هوش بكار برده از آزمايشهاي خود بهره جويد زور بصلوات ميزد. از اين گذشته مسافران پستيهايي نموده چون از صلوات سير ميشدند بلعن پرداخته با آواز بلند فرياد ميكشيدند : « بهر سه خليفة ناحق ...» كنون شما بينديشيد كه در آن دو روز من در ميان اين دينداران وحشي چه ميكشيدم.
در يكجا ديگر خودداري ننموده رويم را برگردانيده گفتم : « شما را با سه خليفه چكار است؟!..» در پاسخ اين يك جمله چنان بهياهو برخاستند كه اگر كسي از بيرون مي شنيد مي پنداشت اتوبوس آتش گرفته كه اين غوغا رخ داده ، پس از فرو نشستن غوغا آن مدير گناوه با روي افروخته بمن پرداخته چنين گفت : « آقا شما اگر متمدنيد بايد بمذهب احترام گزاريد. اگر متدينيد پس چه مذهب داريد؟!..».
در يكي از كتلها نزديك غروب اتومبيل براي آب نگه داشت و هنگاميكه مي خواست راه افتد باز « صبرآمد» و نرفت تا تاريك گرديد و چون راه افتاد و اندكي رفتيم يك اتومبيل باري را كه دو تن نيز (يكزن و يكمرد) مسافر داشت ايستاده ديديم و دانسته شد كه ده دقيقه بيشتر راهزنان جلو ايشان را گرفته و لخت شان كرده اند. بيچاره زن داد ميزد كه پولهايم بردند هيچ كه رختهايم نيز از تنم كندند. مسافران اتوبوس ما فرصت يافته بمن تاختند كه ديدي كه « صبر از طرف خداست. ما اگر نايستاده آمده بوديم ما را نيز لخت ميكردند». ناگزير شدم بپاسخ پردازم و گفتم : « قيل و قال را كنار گزاريد تا بدانم چه ميگوييد» چون خاموش شدند گفتم : « مگر خدا تنها خداي شما است؟!.. پس چرا براي اين زن صبر نيامده تا گرفتار نشود؟!.» از اين سخن اندكي آرام شدند. ولي يكي مرمري كرد و چنين گفت : « ببينيد او چه گناه كرده بوده كه گرفتار شده»!
اينست ديني كه تودة شما دارند و اكنون شما بفهميد كه براي چه فروغي ميخواسته شما از دين گفتگو كنيد. [3]
3ـ
اين ايرادها را كه ميگيريم ميگويند : « اينها عقيدة عوامست چه ربط باصل دين دارد؟!.. ما اصل دين را ميگوييم..» ميگويم اصل دين چيست؟!.. كجاست؟!. شما اگر اصل دين را مي شناسيد پس چرا نگرفته ايد؟!. چرا بمردم ياد نداده ايد؟!.. اين در كجاي جهانست كه يكمردمي در توي گمراهيهاي پست دست و پا زنند و بهانه شان اين باشد كه اينها كه در اصل دين ما نيست؟!. در كجاي جهانست كه يكمردمي با صد ناداني بسر برند و با اينحال خود را گمراه ندانند و باصل دين بنازند؟... اي بيخردان مگر دين هم اصل و بدل دارد؟!. مگر دين رختست كه دو دست باشد و يكي را بتن كنند و ديگري را در بقچه نگه دارند؟!.
شگفت بهانه اي بدست افتاده. يكدسته مردمي در يك سراي فرو ريخته و ويرانه اي بسر برند و عنوانشان اين باشد كه اصلش يك سراي درست و باشكوهي بوده!
بسيار نيك شما اصل دين را ميگوييد. پس بهتر است آنرا شرح دهيد. شرح دهيد كه چه چيزهاست شما از اصل دين ميدانيد. اينكه ملايان با كشور و توده دشمني مينمايند و بمردم ميگويند ماليات ندهيد و بسربازي نرويد آيا از اصل دينست يا از بدل آن؟!.. اينكه ملايان نجف در آنجا نشسته اند و بمردم ميگويند مال امام خود را بما دهيد و بس ، كه بايد گفت دستگاهي در برابر دستگاه دولت درچيده اند از اصل دينست يا از بدل آن؟!..
اينكه در چنين سال سختي كساني از توانگران بغدغن دولت گوش نداده و پرواي گرسنگي مردم نكرده قاچاق و نهاني بمكه ميروند و چنين ميگويند : « من مستطيع هستم و بايد بروم دولت را كه در گور من نخواهند گزاشت» ، از اصل دينست يا از فرع آن؟!.. باينها پاسخ دهيد تا بدانيم چيست؟!.[4]
اين عنوانها از سالها بدستشان افتاده و خود يك سنگري يا سپري براي گمراهان گرديده. زيرا هرچيزي را كه شما ايراد بگيريد تا ميتوانند با شما مجادله خواهند كرد ، و چون درماندند و ديگر سخني نتوانستند برگشته چنين خواهند گفت : « اينها كه از اصل دين نيست». مثلاً اكنون ملاها در هرجا مردم را واميدارند كه بسيج كار كنند و چون محرم فرا رسيد آن نمايشهاي بيخردانة پانزده سال پيش را دوباره از سر گيرند و آبروي يك كشوري را از ميان برند ، و شما بهركدام كه ايراد بگيريد خواهند گفت : « تعزية سيدالشهداست بايد باشد» و چون شما بيهودگي آنرا روشن گردانيد كه ديگر پاسخي نتواند تازه چنين خواهد گفت : « اينها عقيدة عوامست باصل دين مربوط نيست» اينرا گفته و خود را آسوده گردانيده پي گمراهيهاي خود خواهد رفت.
سالهاست چند تن از ملايان در تهران و ديگر جاها باين عنوان كه ما دين را « اصلاح» ميكنيم و باصلش برمي گردانيم بميان افتاده و دكانهاي نويني برپا كرده اند و اگر شما از يكي از ايشان بپرسيد : « اصل دين چه چيزهاست تا بدانيم و بشناسيم» بيگمان پاسخ درستي نخواهيد شنيد. زيرا نخست آنان اصل دين را نميدانند ، دانستن اصل دين نه بآن آسانيست كه مردم مي پندارند. اگر آنان اصل دين را مي شناختند از نخست گرفته بودند و نياز نداشتند كه بدلش را بگيرند و سپس باصل بازگردند.
دوم آنان خواستشان دكانداريست و اين يك كالاي نوينيست كه ببازار آورده اند ، و خواستشان اينست كه هرچيزي را كه ديدند مريدان مي پسندند و خريدارش مي باشند بگويند از اصل دينست ، و هرچه را كه ديدند كساد پيدا كرده و ديگر خريداري ندارد (مثلاً نذر سقاخانة نوروزخان و مانند آن) بگويند اينها از اصل دين نيست.
اينست راز كار ايشان. شيادان پستنهاد بجاي آنكه با كوشش و دسترنج نان بخورند باين فريبكاريها برخاسته اند و گمراهان را گمراهتر ميگردانند. خدا ريشة اينان را براندازد.
از زمينة سخن دور نيفتيم : امروز مردم ايران دين ندارند آنچه اينان دارند سراپا گمراهي و پستيست. دين براي همينست كه مردمان گرفتار اين پستيها نگردند نه آنكه اينها دين باشد. اصل دين اسلام نيز باينان مربوط نيست. اينان از آن چه بهره مندي دارند؟!. اگر چنين بود كه يكديني چون اصلش راست و درست بوده از آلودگيهايي كه پيدا كرده باكي نباشد پس بدينهاي زردشتي و مسيحي و جهودي چه ايراد هست؟! مگر آنها نيز اصلش پاك و درست نبوده؟!. پس اين عنوان بيكبار بيپاست و امروز كاريكه بايد كرد آنست كه نخست معني درست دين دانسته گردد كه مردمان بآن گردن گزارند و هرآينه پس از آنست كه روزنامه ها يا ديگران ستايش از دين نويسند.
(پرچم روزانه شماره هاي 248 ، 249 و 250 سه شنبه دهم ، چهارشنبه يازدهم و پنجشنبه دوازدهم آذرماه 1321)
[1] : هركه بگريد يا بگرياند بهشت بر او واجب شود.
[2] : اين سستي در باورها كه همچون بوجار هر سو باد آيد رو بدان سو كند ، نه تنها در روزنامه نويسان بلكه در بيشتري از تودة مردم ديده مي شود. ليكن زياني كه اين دستة پيش افتادگان و برجستگان توده از اين رهگذر به كشور رسانده اند بيگفتگو بسيار بيشتر بوده.
[3] : داستاني كه از سفر برازجان در بخش دوم اين گفتار آورده شده كوتاهشدة داستانيست كه در سال 1324 در دفتري بنام « عطسه به صبر چه ربط دارد؟» چاپ گرديد. سخن فروغي نه از عاميگري بلكه از روي استادي در خيانت رانده شده. بدخواهيهاي فروغي تنها اين يك سخن او نيست. براي آگاهي بيشتر با فروغي و بستگي او با رويدادهاي شهريور1320 و چگونگي ميدان دادن به ملايان به دفتر فروغي و نقش او در شهريور20 و نيز پيشگفتار كتاب انكيزيسيون در ايران نگاه كنيد.
اين داستان كه بهنگام برافتادن رضاشاه رخداده ، بيگمان خوانندگاني را به شگفتي مي اندازد. زيرا بيرون آن اينست كه پس از بيست سي سال ريشخند و سركوفت روزنامه نويسان ، رماننويسان و برجستگان توده به خرافات و پندارپرستيهاي مردم و پانزده سال بيپروايي حكومت رضاشاه به « دين» و سختگيري به « دينداران» نبايد چنين بيهوده پندارهايي از مردم سر زند. ولي ماندگاري ، ديرپايي و سخت جاني اين رفتارها علتهاي ديگري دارد و خود بس رازآلود مي نمايد. ميتوان گفت پديداري حكومت ملايان گره اي بر گره هاي ناگشودة پيشين انداخته و داستان رنگ چيستان بخود گرفته.
از چنين داستانهايي برخي فرصت بدست آورده مي گويند : « با دين نمي توان مبارزه كرد». اين را كيها مي گويند؟ يك دسته هواداران كيشهايند كه اين را تبليغي براي راه خود مي دانند. مي بايد گفت : به پشتگرمي ناداني عاميان بخود مي بالند.
كساني نيز براي آنكه خود را آسوده ساخته و از هر كوششي كناره گيرند همان را بزبان مي آورند. ايشان نمودار گرديدن كشيشان و ملايان و هوادارانشان در شوروي پس از هفتاد سال سختگيريهاي حكومت كمونيستي آنجا را دليل سخن خود مي گيرند.
برخي ديگر مي گويند : يك چيزي كه هزار و دوهزار سال ريشه در انديشه هاي مردم داشته را به اين زودي نمي توان از دلها پاك كرد. نتيجه آنكه اگر چنين نبردهايي صد سال و دويست سال هم كشيد ، باكي نيست و غير عادي هم شمرده نمي شود. ايشان نيز نبرد ديرپاي دانشمندان با دستگاه كليسا و كنيسه در اروپا و اينكه هنوز هم آنها بر نيفتاده را دليل سخن خود مي گيرند.
كساني نيز فلسفة ديگري از بر كرده اند. ايشان مي گويند اين كارها تنها از دست دولت ساخته است. اينست همة اين نبردها را بيهوده دانسته ، نتيجه مي گيرند كه امروز ـ بهر بهايي بسر آيد ـ تنها بايد كوشيد تا دين از دولت جدا گردد و آنگاهست كه مي توان اميدوار بود حكومتي جدا از دين به بيهوده پندارهاي مردم چاره كند.
از اين دستة اخير است كه مي بايد پرسيد : اين سخت جاني و ديرپايي پندارپرستيهاي مردم از چيست و چرا حكومت استوار و سختگيري همچون رضاشاه در نبرد با آنها اينچنين نافيروز بوده است؟!. يا چرا پس از ده ها سال حكومت جدا از دين در تركيه و سختگيري به دينداران ، امروز ايشان حكومت را در آن كشور بدست دارند؟!.
اكنون كه اين جستار بميان آمد ، پرسشهايي خواه ناخواه پيش مي آيد كه در پايين آنها را فهرست وار مي آوريم :
1ـ آيا پندارها و باورهاي گمراه چه آنها كه از كيشها برخاسته و چه ديگرها ، جلوگير پيشرفت هست يا نه؟!
2ـ آيا بخودي خود يا مثلاً با پيشرفت دانشها از ميان خواهند رفت؟!
3ـ اين درست است كه در نتيجة ناسازگاري دانشها با دينها و نبرد دانشمندان با دستگاه كليسا ، از شكوه و نيروي دينها بسيار كاسته ولي چرا پس از سيصد سال نبرد ، هنوز ريشه كن نگرديده؟!
4ـ چرا حكومت شوروي كه افزار دانش در يك دست و فلسفة مادي در دست ديگر ، با دين به نبرد پرداخته بود اينچنين در برابر آنها درماندگي نشان داد؟!
5ـ مي پذيريم كه كوششهاي حكومتهايي همچون شوروي و رضاشاه و آتاترك و جانشينانش بي اثر نبوده و بيهوده پندارها و باورهاي زيانمندي را توانسته از مغزها درآورد ، آيا بجاي آنها چه انديشه هايي در مغزها جا گرفته؟! آيا انديشه هاي پول پرستانه و خودخواهانه جاي آنها را نگرفته؟! آيا زيان اينها كمتر از زيان انديشه هاي بيپاي كيشي است؟!
6ـ آيا بي آنكه با اينها نبردي رود و از نيرو افتند مي توان از كوششهاي سياسي در ايران بهره اي را چشم داشت؟!
7ـ آن نبردي كه بتواند ريشة اين پندارپرستيها را بيكبار بركند چگونه نبردي است و از چه جنس مي باشد؟!
نويسندة گفتار ، كسروي ، به علت پيشة وكالتش و هم به علت پيشينة كار در دادگستري همواره در ميان مردم و آگاه به روحيات و انديشه هاي ايشان بوده و از آنسو از نبرد دانشمندان با دستگاه كليسا در اروپا و نيز سختگيريهاي حكومت شوروي بر « دينداران» بارها سخن بميان آورده و بيگفتگو به پرسشهايي كه آورديم انديشيده و پاسخ آنها را دانسته است كه با چنان پافشاري و استواري بيمانندي مي كوشيده و يك گام از راه خود بازنگشته.
او در بسياري از نوشته هايش (از جمله گفتارهاي روزنامة پرچم) به اين زمينه ها پرداخته و آنها را روشن گردانيده. ما جويندگان راستيها را به كتاب دين و جهان و نيز كتاب دور از آزادگي (بكوشش فرهيخت) كه از ديدگاههاي او گردآوري شده مي خوانيم.
از جنبش مشروطه به اينسو تودة ايراني بدو دستة عمده بخش گرديد كه يك دسته به كيشها پايبند مانده و دستة ديگر به اروپاييگري گراييد. بايد دانست كه جز اين دو دسته دسته هاي ديگر ميانه اي بوده و هستند ولي دسته بندي عمده همانست كه بعدها نامهاي گوناگوني بخود گرفت :
براي مثال زماني اين دو دسته را متدين و متجدد ، زماني سنتي و مدرن ، زماني ديگر نيز حزب اللهي و ليبرال ، امروز هم بنيادگرا و سكولار خوانده اند. بايد دانست كه اين دو دستگي ( اگر كنون را از دسته هاي ميانه چشم پوشيم) ناگزيري و خود پديد آمدة انديشه هاي نو بوده. ليكن ماندگاري و ديرپايي اين دو دستگي خود بيشترين زيان را به كشور رسانيده و از بزرگترين جلوگيرهاي پيشرفت و هدر گرديدن نيروها بوده است.
چگونگي آنكه هر زمان يكي از اين دو دسته در نيرو گرفتن به دستة ديگر پيشي جسته و آن ديگري را تا توانسته كنار زده است. در زمان رضاشاه دستة متجدد بر سر كار بودند همچنانكه در زمان محمدرضاشاه نيز بيشتر همين دسته نيرو داشتند. پس از پيشامدهاي سال 57 اين روند وارونه گرديده و دستة حزب اللهي ، ليبرالها را كنار زده و تا توانسته اند كارهاي مهم دولتي را در دست خود گرفته اند.
كارها كه در اداره ها و وزارتخانه ها و در هر گوشة كشور خوب پيش نمي رود و بهره وري پاييني دارد اگر چند علت عمده داشته باشد يكي هم از رهگذر همين دسته بنديهاست.
چنانكه گفتيم اين دو دستگي بلكه چند دستگي ناگزيري و خود نتيجة انديشه هاي نوي بود كه با جنبش مشروطه و پيشرفت دانشها به ايران رسيد. تا اينجا ايرادي به آن نيست. ولي اينكه هنوز پس از صد سال اين دسته ها هيچگاه نكوشيده اند كه از راه گفتگو و جستجو به دوسخني هاي خود پايان دهند و هر دسته اي كوشيده تنها با زورورزي و تنگ گردانيدن ميدان به ديگري ، كار خود و راه خود را پيش برد و پرواي ميهن و مصالح آن نكند جاي هرگونه خرده گيري و نكوهش دارد.
مي دانيم كساني مي گويند : تجربه نشان داده اينگونه اختلافات با گفتگو به نتيجه اي نمي رسد. ما مي پرسيم كدام تجربه؟! شما كي به دليل آوردن و مردم را به داوري خواندن برخاستيد كه نتيجه اي نداد؟! آنچه ما مي دانيم آنست كه كساني جز ريشخند و دلخكي سرمايه اي نداشته و جز توهين كاري نكرده اند و آن را كوشش به آگاه گردانيدن مردم شمارده اند. دستة ديگري نيز « شعار» دادن را دليل آوردن پنداشته اند. هيچيك از اينها دليل آوردن و مردم را بداوري خواندن نيست.
اين واقعيتيست كه بيشتر مردم در ميانه سرگردانند و خود باور استواري ندارند و اين وظيفة برجستگان توده و دلسوزان كشور است كه مردم را به حقايق آگاه گردانند و خردمندان را بداوري بخوانند.
از اينها گذشته ، گيريم كه از گفتگو نمي توان نتيجه اي برداشت ، آيا با زورورزي و ديكته كردن است كه مي توان نتيجه گرفت؟!
كوتاه سخن ، ما بر اين باوريم كه بايد راه گفتگوي خردمندانه و دور از هياهو را پيش گرفت و مردم را آگاه گردانيد. اين راهي است كه كمترين آشفتگي و كمترين خشونت و دشمني را درپي داشته نتيجه هاي بس ارجمندي از آن چشم توان داشت. اين راهيست كه امروز ايران بدان نيازمند است و جز اين از ديگر كوششها جز زيان سودي بكشور نرسد.
[4] : امروز حج روندگان به « مستطيع» بودن نيز نيازي نمي بينند. تنها همينكه شنيده اند ثواب دارد و اندي يا همة گناهان را پاك كند برايشان بس است.