(نامة يكي از خوانندگان)
به نام پاک آفرندة جهان
بسيار شادمانم که مي بينم در اين روزگار کساني نام شادروان کسروي را مي برند و از انديشه هاي بلند او هواداري مي نمايند. من هم اين نامه را براي شما مي نويسم تا بدانيد تنها نيستيد. بدانيد من هم که تازه چهار دهه پس از کشتن راهنما زاده ام ، از اين راه دور خامة حق گوي او چندان در من هناييده که همواره آرزو مي کنم کاشکي آن شادروان را مي ديدم و در يک يکم آذري دست پاکش را مي فشردم و پيمان مي بستم.
دربارة چگونگي آشنايي خود با انديشه هاي راهنما بايد بگويم که نخستين بار نام او را
از زبان يکي از آموزگاران سال نخست دبيرستان ـ که خدايش پاداش نيک دهاد ـ شنيدم که نامش را پاسدارانه برد. از اينجا بود که کنجکاو شدم که کسروي که بوده و چه مي گفته؟ اين هم که مي شنيدم در کاخ دادگستري دژخيمانه کشته شده کنجکاويم بيشتر مي گرديد. اما در آن زمان جز کتابهاي ارجدار تاريخ هجده سالة آذربايجان و تاريخ مشروطة ايران ـ با آن مقدمة ننگيني که چاپنده اش « اميرکبير» ، به آغاز آن افزوده ـ نمي يافتم.
اين ها که مي نويسم در زمان دولتي که اصلاحاتش مي خواندند بود. پس از چندي يکي از چاپنده ها چند تا از کتابهاي راهنما را چاپيد که من هم بيشتر آنها را خواندم. اما همان زمان فهميدم که آنها افتادگي هايي دارند زيرا ميديدم گاهي در ميان سخن رشتة آن مي گسلد و چاپ کننده چند نقطه مي آورد. باز در همان زمان از يکي از آشنايان نسخه اي ديرتر از کتاب دين و جهان را که مي داشت ستاندم و خواندم. از اين رو بسيار دوست مي داشتم چاپ هاي گذشته و درست کتابها را هم به دست آورم. پس هنگامي که دانستم آدينه بازاري در تهران هست که در آنجا دستفروشان کتابهاي قاچاق هم مي فروشند ، به آنجا رفتم و به دستفروشي چند کتاب را سپردم که هفتة آينده کتابهاي زندگاني من ، دادگاه ، شيعيگري ، کاروند کسروي و ورجاوند بنياد را آورد. آنها را با لذت خواندم. زندگاني من و دادگاه را دو بار خواندم و ورجاوند بنياد را بارها تکه تکه خواندم. در اين زمان ديگر سخنان راهنما را پذيرفته بودم. ولي از خود مي پرسيدم که سرنوشت آزادگان و پاکديني چه شده؟ آيا از ياران کسروي کساني هنوز هستند؟ در آن آغاز جواني در دل خود آرزوي ديدار يکي از آزادگان را داشتم. پيداست که چيزي نمي يافتم و نااميد مي گرديدم.
باز در همين زمان در کتابخانه اي کتابهاي در پيرامون جانوران و سرنوشت ايران چه خواهد بود؟ را يافتم و خواندم. سخنان ساده ، روشن و دلسوزانة راهنما در دلم مي نشست. و من هم آرزو داشتم در جاي خود به پيشرفت اين حقايق پردازم و کساني از دوستانم را با خود همراه گردانم. سپس از بودن سايتي به نام راهنما آگاه گرديدم و اين بار چون تشنه اي که در بيابان و پس از جستجوها به سرچشمة آب گوارايي رسيده باشد ، کتابها را يکايک و با شتاب و لذت مي خواندم. حتي به اين بسنده نکرده کتابهايي چون آيين ، افسران ما و قانون دادگري را که آن زمان هنوز در سايت نبود ، در کتابخانه اي يافتم و خواندم.
اين را هم بگويم که پيش از آشنايي و پذيرفتن انديشه هاي راهنما من در آن سالهاي نوجواني فريب هياهوي شعر و ادبيات را خورده بودم و چون در دبيرستان هم شاخة علوم انساني را برگزيده بودم ، شعرهاي ياوه و کتابها دربارة شاعران زمان مغول و تيمور بسيار مي خواندم. ولي خدا را سپاس که از آن گرفتاري و آلودگي زود رستم. اما باز تا چندي که با نوشته هاي راهنما آشنا شده بودم اين بار سخنان بي معني و لوسي که آنها را شعر نو مي نامند مي خواندم. خدا را سپاس آن بيهودگي زندگي تباه کن را هم رها کردم. همچنين دربارة دين دچار سردرگمي و گيجي بودم و يک انديشة درستي نداشتم. راستي را در آن زمان جز از دو راه باور داشتن به کيش هاي سراپا ايراد و يا بي ديني و ماديگري نمودن راه ديگري نمي شناختم و گمان بودن آن را هم نمي بردم. از اين روست که مي گويم سرگردان و گيج مي بودم و تنها پس از خواندن نوشته هاي راهنما بود که من معني راست دين و بسياري ديگر از حقايق زندگاني را ياد گرفتم.
اين حال من بود تا در دانشگاه پذيرفته شدم. با آرزوها و اميد بسيار به دانشگاه درآمدم اما ديري نگذشت که دچار دلسردي و نوميدي شدم. زيرا مي ديدم که کسي را همباور خود نمي يابم. از اين رو اين زمان با خود مي گفتم دهها سال پس از کشتن کسروي ، اين دلبستگي و پيروي چه معني دارد؟ در اين روزگار و با اين حال کشور چه اميدي به رواج آن انديشه هاست؟ راهنما در دين و جهان گفته بود : نزديک است آن روزي که يک گام ديگر نيز برداريم و رشتة کارها را در دست گيريم و آيين خود را از هر باره روان گردانيم. پس چه شد؟ آزادگان کجا رفتند؟ آزموده شده بدآموزي ها در اين کشور بسيار نيرومندند. از اين ها گذشته در آغاز کار دولتي که اصلاحاتش مي ناميدند ، با اينکه در آن زمان هم با انديشه هاي راهنما بيگانه نبودم ؛ باز از روي سادگي و بي تجربگي چندي در دل خود به نويدهاي پوچ آن دوره دل بسته بودم و اين زمان که به خامي و بيهودگي دلبستگي خود پي مي بردم اينهم من را دلسردتر مي گردانيد. از اين که مي ديدم از پنجاه تن دانشجو و استاد يک تن نام کسروي را يا نشنيده و يا اگر هم شنيده انديشه هاي او را نمي داند و تنها ياوه هايي دربارة آن پاکمرد در برخي مغزها جا گرفته پژمرده ميگرديدم. ميديدم آنهايي هم که چيزي ميفهمند همچنان گمراه مي مانند که يا در جستجوي « قرائت هاي نو از کيش خود» و به دنبال کلاهبرداران تازة ميدان دين فروشي راه افتاده اند ؛ يا اينکه پيرو سخن پوچ و فريبندة « به دين مردم کاري نداشتن و تنها دين را از زندگاني همگاني و سررشته داري جدا گرداندن» مي باشند. در اين زمان حتي شور کتابخواني که پيدا کرده بودم نيز به سردي گراييده بود و جز از درسهاي دانشکده کمتر چيز سودمندي مي خواندم. ساده بگويم خود را به بي پروايي زده بودم تا آسوده باشم و کمتر دلم بسوزد.
اين نوميدي و سرخوردگي بر من چيره بود تا دانشجويي به پايان رسيد. در اين زمان و سپس در سربازي کم کم حالم ديگر شد باز کتاب به دست گرفتم و همچون گذشته بيشتر به خواندن تاريخ مي پرداختم و باز ياد راهنما و انديشه هاي بلندش در دلم زنده گرديد. ولي اين بار انديشه هاي تازه اي در من پديد مي آمد. با خود مي گفتم گيرم که در اين جهان تنها يک تن من پاکدينم ، خوب که چه؟ اين سخنان راهنما يا راست اند يا نه؟ اگر راست اند بايد پذيرفت و در زندگي به کار بست و پرواي چيز ديگري نکرد. باز گيرم که با اين حال کشور و توده راه ، دور و ناهموار خواهد بود. ولي کو چاره اي ديگر؟ به گفتة راهنما کي خواسته ايد و کوششي کرده ايد که نشده و نيز نه اين است که « راه چه يک فرسنگ چه سد فرسنگ جز با رفتن به پايان نمي رسد»؟ از اين گذشته اگر هيچ کاري هم از من برنيايد باري اين مي توانم که خود باورهاي درستي داشته باشم و در اين جهان پاک زندگي کنم. پس ديگر نوميدي براي چه؟ پيشامدهاي اين دهسالة کشور نيز به من اين را آموخته بود که تنها راه رستگاري و گشايش همانست که راهنما گفته يعني : پيراستن توده ، خود را از آلودگي ها و بدآموزي ها پاك كردن و دانستن حقايق. اين زمان به راستي مي دانستم و باور داشتم که هر کوشش ديگري جز تکرار رويدادهاي تلخ اين يکسد ساله و نوميدي هوده اي نخواهد داشت. اين است که از آن زمان تاکنون فروغ اميد باز در دلم تابيدن گرفته.
اين سهشها در دلم پيدا شده بود تا چندي پيش پايگاه شما را ديدم و بسيار شادمان گرديدم. شادمان گرديدم زيرا ديدم آنگونه که مي پنداشتم تنها نيستم و هنوز آزاده و بلکه آزادگاني در اين جهان هستند که به راستي ها گردن نهاده اند و راه رستگاري را مي شناسند و به ديگران نيز مي شناسانند. اين است به خود بايا شماردم که نامه اي برايتان بنويسم و در آن سهشهاي دروني خود را بنمايانم ؛ باشد که در پيمودن اين راه دلگرم تر گرديد.
در اينجا نامة خود را با آوردن سخناني از راهنما به پايان مي رسانم.
« هنگامي که سخن از نيکي ميرود هر کسي بايد خودش آنرا بپذيرد و از اين راهست که نتيجه تواند بود. ما ميگوييم : بايد دسته اي در ايران پديد آيد و راه سياستي را بروي اين توده باز کند و کشور را از اين آشفتگي و سرگرداني بيرون آورد. اين يک راهنماييست که ما ميکنيم و هر مرد با غيرت و پاکدلي که اينرا ميشنود بايد به تکان آيد و داوطلب باشد و ما که امروز گروهي هستيم و کوشش هايي آغاز کرده ايم او نيز بما پيوندد. از اين راه هزارها کسان پا پيش توانند گزاشت و نتيجه اي که ميخواهيم پديد تواند آمد.اينست راه کار و همة جنبشها در جهان از اين راه پديد آمده. بسيار غلطست که کسي خود را بکنار گيرد و نيکي را از ديگران خواهد. بسيار غلطست که کسي همانکه شنيد نوميدي نمايد». (در راه سياست ، سات 52)
ه. د.
پايگاه : از نويسندة نامه سپاسگزاريم كه به دلگرمي ما كوشيده اند. ما نيز ياد سخن گرانمايه اي از كسروي مي افتيم كه جا دارد اينجا بياوريم :
نيروي آميغها (= حقايق) در خود آنهاست. آميغها خود پايندان (= ضامن) پيشرفت خود باشند. آميغ پژوهي از بزرگترين خيمهاي آدميست و چون آميغهايي پراكنده گرديد پاكدلان و بخردان از هر سو بآن گروند و در راه پيشرفتش بكوشش و جانفشاني پردازند. (يكم آذر 1322 ص 16)