اگر خوانندگان فراموش نكرده اند ما در شمارهی 178 و 179
پرچم گفتار درازي را زير عنوان «تاريخ مختصر نيروي دريايي ايران» كه بخامهی يكي
از افسران ايراني بود بامضاي س. ب. بچاپ رسانيديم. آن گفتار تاريخچهی نيروي
دريايي ايران را در برداشت و از اين جهت سودمند بود و ما نيز از چاپش خودداري
ننموديم. ولي برداشت آن گفتار و لحن نويسندگي آن با حقيقت و همچنين با راه پرچم
سازشي نداشت اين بود وعده داديم كه سپس در آن پيرامون بگفتگو پردازيم و اينك آن
وعدهی خود را بكار مي بنديم و مخصوصاً ميخواهيم نويسندهی آن گفتار كه يك افسر
بافهم و دانشسيست اين نوشته هاي ما را بخواند.
آقاي س. ب. در ديباچهی گفتار خود چنين مي نويسد : در
زواياي تاريخِ اغلب ملل ديده شده است كه ملتي بعلت انحطاط اخلاقي و باشتباهات
تاريخي زعماي آن ملت بپرتگاه نيستي افتاده و مدتها دستخوش هوا و هوس ملل وحشي ديگر
واقع شده است. ولي ملل زندهی عالم نه فقط در مقابل اينگونه شدايد از ميان نرفته
اند بلكه با نيروي صبر و دانش و فرهنگ آنقدر كوشيده اند تا وقتي كه تمدن خود را
بملل فاتح تحميل و بدين طريق از رنج و زحمت اسارت و بدبختي خود را رهايي بخشند.
يكي از آن مللي كه ديوارهاي تمدن باستانيش هميشه پايدار
و چراغ تابناك فرهنگش سالهاي سال فروزان بوده و خواهد بود ملت ايرانست. اين ملت
كهنسال آسيايي بارها محل تاخت و تاز بيگانه قرار گرفته است ولي هيچگاه ملل فاتح
نتوانسته اند تيشه بريشهی تمدن اين ملت باستاني زده و آن را از پای درآورند. چه
جوانان و خردمندان اين كشور همينكه احساس زوال را نموده اند فوراً گرد هم آمده و
بر بالاي كاخ ويران كشور كه پايه اش هميشه محكم و بر قلوب افراد ملت استوار بوده
كاخ نويني و محكم و زيبائي ساخته اند كه چشم مردان روزگار را خيره ساخته است و
باين علت است كه چنين ملتي هيچگاه مضمحل نشده و از بين نرفته و نخواهد رفت.
تا اينجاست گفته هاي آقاي س. ب.. متأسفانه بايد گفت خود
را و ديگران را فريب دادن است. اين انديشه از چندي پيش در دلهاي بسياري از
ايرانيان پيدا شده كه شكستهايي را كه ايران در قرنهاي گذشته در برابر بيگانگان
خورده است تأويل كرده چنين ميگويند : اگرچه ايران در هر يكي از آنها شكست خورده و
استقلال خود را از دست داده ولي چندي نگذشته كه تمدن خود را بآن مردم فاتح تحميل
كرده و آنها را در خود بتحليل برده و بدينسان استقلال خود را نگه داشته است. مثلاً
درحادثهی مغول ايرانيان ناگزير شدند گردن بيوغ آن مردم وحشي بگزارند ولي پس از
چندي همان مغولان را تابع تمدن ايران گردانيده و در واقع از خود ساختند كه
پادشاهان اخير آنها ديگر يادي از مغولستان نميكردند و خود را ايراني ميشناختند و
مذهب و عادات ايراني را پذيرفته بودند. اينست ميگويند : ايران با اين خاصيتي كه
دارد از ميان نرفته و پس از اين هم نخواهد رفت.
ولي دوباره ميگويم اين خود را فريفتنست. باين انديشه
ايرادهاي بسياري وارد است كه من يكايك شرح خواهم داد. نخست ميخواهم از « تمدن
ايران» كه اينهمه بآن مينازند و پشتگرمي نشان ميدهند گفتگو كنم :
تمدن چيست؟.. تمدن يا بزبان فارسي « شهريگري» پيشرفت
آدميان در شيوهی زندگانيست. آدمي يك روز در غارها و جنگلها ميزيسته كه نه
رختي مي پوشيده ، و نه كاچالي (اثاث البيت) داشته ، و نه صنعتي مي شناخته. از بام
تا شام روز ميگزارده و تنها كارش آن مي بوده كه از ميوه هاي جنگل بچيند و بخورد و
شكم خود را سير گرداند و بآسايش و خوشي پردازد. ولي كم كم آغاز كرده كه كاچال و
ابزارهايي از سنگ يا از استخوان بسازد و خانه اي براي خود بنياد گزارد و پوشاكي از
برگ درختان يا از پوست جانوران آماده گرداند ، سپس دست بآهن و مس و ديگر فلزات
يافته و افزارهاي فلزي براي خود ساخته ، كشاورزي آغاز كرده ، صنعت ياد گرفته ،
چهارپايانی را براي كمك خود خانگي گردانيده و بدينسان روز بروز در پيشرفت بوده تا
بآنجا رسيده كه بمعني حكومت پي برده و حكومت و قانون بنياد نهاده و از اين راه
منتقل بشهرنشيني گرديده است. اين پيشرفت پي هم كه آدميان از آغاز زندگي داشته اند
و هنوز دارند شهريگري يا تمدن ناميده ميشود.
معني درست تمدن اين است و بايد دانست كه اين نچيزيست كه
ايراني و ناايراني داشته باشد. من نميدانم اينهائي كه ميگويند : « تمدن ايراني» چه
معنايي ميخواهند؟! ... از سوي ديگر تمدن يا پيشرفت آدميان ـ چنانكه گفتيم ـ از
صدها هزار سال پيش آغاز يافته است و خود چيزي كه مايهی بخود باليدن باشد نيست. براي بخود باليدن
بايد چيزهاي ديگري پيدا كرد.
اين چه چيز است كه كساني بگويند ما اگرچه در برابر فلان
بيگانگان شكست خورديم و زبون گرديديم و صدها هزار جوانان و مردان خود را بكشتن
داديم ، و صدها هزار دختران و زنان باسارت فرستاديم ، و ساليان دراز توسري خور
بوديم ولي خوشبختانه تمدنمان از ميان نرفت و همان بيگانگان كمكم از ما گرديدند و
عادتهاي ما را پذيرفتند؟!.. اين چه نازيدن است؟!. اين چه بخود باليدن است؟!..
يك مثلي بيادم مي افتد كه بايد بنويسم : يكسالي كه در
زنجان بودم مي شنيدم يك مردي ساليان دراز در راه كيميا رنج برده و يك دارايي بزرگي
را در آن راه هدر گردانيده است كه اكنون با سختي زندگي ميكند. روزي با خود او
مصادف گرديدم. در ميان صحبت داستان خود را شرح داد كه چه رنجهايي كشيده و چه زياني
برده. ميگفت : ولي يك نتيجهی خوبي بدست آمد و آن اينكه در ضمن آزمايشهاي شيميايي
ساختن سلفات دسود را ياد گرفتم كه حالا اگر گاهي بيماري در خانه اتفاق افتد و نياز
بسلفات دسود باشد خودم مي سازم و احتياج بدواخانه نداریم. در برابر آنهمه زيانهاي
بزرگ باين نتيجهی بسيار كوچك خوشدلي مي نمود.
من اگر بخواهم از يكايك شكستهاي تاريخي ايران گفتگو كنم
سخن بدرازي مي انجامد. تنها از داستان مغول بگفتگو مي پردازم. اين داستان چندان
دردآور است كه ايرانيان بايد جز بافسوس و دريغ ياد ننمايند. اگر وزارت فرهنگ دانشور
مي پرورانيد تاكنون بايستي ده كتاب بيشتر در رازهاي آن حادثه و علت زبوني ايران
نوشته شود. ايران آنروزي از هر باره بسيار بزرگتر از ايران امروزي بوده. از حيث
خاك ، مرز شرقي از كنارسيحون (مي گويم سيحون ، نميگويم جيحون) آغاز شده تا بهمدان
ميرسيد و اين قسمت در زير دست خوارزمشاهيان بود ، و از همدان ، قلمرو خليفهی
بغداد آغاز يافته تا شام ممتد ميگرديد ، و اينها همه بهم بسته مي بود. از حيث
انبوهي نفوس بيگمان انبوهي آنروزي سه برابر امروز بوده است. آن روز شهرهاي ري ،
نيشابور و مرو و هرات و خوارزم و بخارا هر كدام بيش از دو مليون و سه مليون مردم
داشته.
پس چشد كه يك چنين كشور پهناوري با آن مردم انبوه ، زبون
چند صدهزار مغول گرديد؟.. ميدانم خواهند گفت سلطانمحمد خوارزمشاه ناشايستي نشانداد
و او باعث شد. ولي اين سخن پذيرفتني نيست. مردم اگر حس مردانگي داشتند همينكه
ميديدند خوارزمشاه جنگ نكرد خود بميان مي افتادند و دسته ها مي بستند و با دشمن
بجنگ و آويز مي پرداختند. در هر شهري بزرگان آنجا پيش افتاده و جوانان را شورانيده
شهر خود را نگاه ميداشتند.
براي اينكه موضوع نيك روشن گردد بايد فراموش نكرد كه
چنگيزخان چون بر سر ايران آمد خود او با انبوه مغولان در ماوراءالنهر نشست و
بقصابي پرداخت. ولي دو تن از سرداران خود را بنام يمه و سوتاي با سي هزار تن دنبال
خوارزمشاه فرستاد و اين سي هزار تن از رود جيحون گذشته از خراسان گرفته بكشتار و
تاراج پرداختند و چون بسمنان رسيدند بدو دسته گرديده يكي از راه مازندران و ديگري
از راه خوار كشتاركنان پيش آمده در ري بهم رسيدند و شهري باين بزرگي را كه بيش
از دو ميليون مردم داشت كشتار كردند و از آنجا روانهی همدان گرديده از آنجا
از راه زنجان بآذربايجان رفته و زمستان را در آنجا گذرانيدند و بهار دوباره
كشتاركنان از راه قفقاز و شمال درياي خزر بلشگرگاه مغول پيوستند و از اين همه
شهرهاي بزرگ تنها تبريز بود كه ايستادگي نمود و در سايهی مردانگي و غيرت شمس
الدين طُغرايي از كشتار و تاراج آسوده ماند.
اين يك داستان بسيار حيرت آوري است كه ايرانيان در آن روز
تا باين اندازه زبون و پست بودند. ولي ما علت آن را ميدانيم. علت آن همان
بدآموزيهاي صوفيان و باطنیان و خراباتيان و شاعران بوده كه غيرت و مردانگي را در
تنهاي مردان افسرده گردانيده بودند. در جايي كه يك مردمي همه چيز را از خدا بدانند
و كوشش را وظيفهی خود نشمارند ، در جايي كه مردم ، جهان را هيچ و پوچ شناخته و
تنها دم را غنيمت دانند ، در جايي كه در يك كشوري صد دسته بندي باشد پيداست كه
اينگونه زبون و خوار خواهند بود. شاعر آن زمان سعدي است كه بهم ميهنان خود دستور
بيغيرتي داده ميگويد :
چون زهرهی شيران بدرد نعرهی كوس زينهار مده جان گرامي بـفسوس
با هر كه خصومت نتوان كرد بساز دستي كه بدندان نتوان برد ببوس
يكي از بزرگان صوفيان آن زمان ابوبكر رازيست كه از مشايخ
سلسله شمرده مي شود و يكي از « اقطاب» بوده . اين مرد در ديباچهی كتاب خود شرح ميدهد كه چون آمدن مغول را به ري
شنيده با چند تن درويش لخت و پخت جان خود را برداشته گريخته است و زنان و فرزندان
خود را بازگزارده كه ميگويد مغولان همه را از تيغ گذرانيدند. ببينيد چنين بيغيرتي
در كجا بوده است؟!.
از اين گذشته داستان مغول چند آسيب بزرگي را بايران زده.
زيرا بيگمان در آن حادثه يك سوم مردم ايران كشته شده و يا باسارت رفتند. يك سوم
ديگر نيز در آشوبهاي ديگر در پايان پادشاهي مغولان نابود شدند. اين كمي مردم ايران
از آن زمان است ، و آنگاه مغولان تا توانستند بپستي و زبوني ايرانيان كمك كردند و
خويهاي ايرانيان كه پست شده بود پستترش گردانيدند. بدآموزيهاي صوفيگري و
خراباتيگري و جبريگري و مانند اينها كه گفتيم باعث زبوني ايرانيان در برابر مغول
شده بود در زمان آنها چند صد برابر بالا رفت. يك رشته پستيها در ميان ايرانيان
امروز هم هست (از جمله باب پنجم گلستان) كه يادگار مغولانست.
چيرگي مغولان بايران ، نژاد ايراني را چندان پايين آورد
كه پس از مرگ ابوسعيد آخرين پادشاه مغول ، چون او فرزندي براي جانشيني نداشت و در
ميان امراء كشاكش افتاده بود ميرفتند و از گوشه و كنار يك بچه مغول گمنامي را بشرط
بودن از خاندان چنگيز مي جستند و بپادشاهي برميداشتند و چون در همان زمان در
خراسان اميرحسين غوري پادشاهي آشكار كرده ، تاريخنگار بيغيرت ايراني عبدالرزاق
سمرقندي باو دشنام ميدهد كه چرا پادشاه شده :
مگر نسل چنگيزخان شد هبا كه غوري بدرگ شود پادشا؟!
پس از زمان مغول ، بيپروايي ايرانيان بكشور و خاك خود و
پرهيز و گريزشان از جنگ باندازه اي بود كه پادشاهان صفوي چون بكار برخاسته
ميكوشيدند كه ايران را مستقل گردانند ناگزير شدند كه دست بدامان ايلهاي بيابان
نشين ترك زنند و از آنان سپاه پديد آورند و در سايهی همان بود كه كاري از پيش
بردند.
در زمان صفويان يك ايراني نژاد كه تاجيك ناميده ميشد حق
نداشت در سپاه باشد يا بسركردگي برسد يا وزارت يابد. همهی اينها حق تركها بود. از
تاجيكها تنها مستوفي و منشي و دفتردار و نديم و مطرب و شاعر درباري برگزيده ميشد.
اينها همه نتيجهی چيرگي مغول بود.
كنون چه اندازه پرت است كه كساني بخود بالند و بگويند
مغولان اگرچه ما را شكست دادند ولي نتوانستند پايهی تمدن ما را متزلزل سازند.
بلكه خودشان مغلوب اين تمدن گرديدند. نميدانم اين تمدن كه ميگويند چيست؟!..
آقاي س. ب. در آن گفتار خود يكي هم نام فرهنگ را ميبرد و
در يك جايي ميگويد : «يكي از آن مللي كه ديوارهاي باستانيش هميشه پايدار و چراغ
تابناك فرهنگش سالهاي سال فروزان بوده و خواهد بود ملت ايران است».
من نميدانم ايران در زمان مغول چه فرهنگي داشته (و يا
امروز چه فرهنگي دارد)؟! فرهنگ ايران يك رشتهی آن ، اين شعرهاست كه همگي حالش را
ميدانند. بايد گفت : خشك و تر هرچه انديشيده و يا شنيده اند برشتهی نظم كشيده اند.
يك نمونه اي از آنها بيشرميهاي انوري و دشنامگوييهاي يغما و ياوه سراييهای قاآني
است.
يك رشتهی ديگر بافندگيهاي باطنيان و صوفيان و خراباتيان
است كه سراپا بیپا و سراپا گمراهي است. يك رشتهی ديگر ، اين كتابهاي تاريخست ، از
قبيل جهانگشاي جويني ، ظفرنامهی علي يزدي ، تاريخ وصاف ، تاريخ معجم و مانند
اينها كه ما نميدانيم آنها را چاپلوسنامه بناميم يا كتابهاي تاريخي. بدبختان چندان
چاپلوسي و ياوه گويي بسخنان خود افزوده اند كه تاريخ در ميان آن گم شده. يك رشتهی
ديگر كتابهاي پندي است كه يك نمونهی نيكي از آنها گلستان سعدي ، و يك نمونهی
نيكي از اين داستان قاضي همدانست.
باين فرهنگهاست كه مينازيد؟!.. باين فرهنگهاست كه
پشتگرمي نشان داده ميگوييد : « سالهاي سال فروزان بوده و خواهد بود»؟!.. دريغا كه
پردهی غفلت بروي چشمهاي شما فروهشته شده! دريغا كه از حقايق بسيار دوريد!
يك نمونه اي از فرهنگ ايران در زمان مغول و از نتيجهی
آن بشما نشان دهم : همان ابوبكر رازي كه ديروز گفتيم آمدن يمه و سوتاي را شنيده
شبانه با چند تن درويش لخت و پخت بگريخت ، و زنان و فرزندان خود را بي سرپرست
گزاشت كه خودش مينويسد مغولان چون بري رسيدند همگي را از تيغ گذرانيدند ، چنين مرد
پست و بيغيرتي در همان مرصادالعباد كه همين داستان را در ديباچهی آن نوشته بيك رشته
تحقيقات صوفيانهی شگفتي پرداخته كه روي ناداني و كودني را سفيد گردانيده. از جمله
يك عبارت عربي هست : « خمرت طينـة آدم بيدي اربعين صباحا» (من گِل آدم را با دست خود چهل
روز سرشتم) كه ميگويند « حديث قدسي» است و راستي آنست كه خود صوفيان ساخته اند.
بهر حال آقاي ابوبكر رازي اين جمله را عنوان كرده و هشت
صفحه بيهوده گوييهاي شگفتي كرده.
اينان چنين مي پنداشته اند كه چنانكه كوزه و لولهنگ را
از گل مي سازند خدا نيز آدم را از گل ساخته. بدينسان كه گلي از خاك درست كرده و از
آن كالبدي پديد آورده و سپس جاني يا رواني بوي دميده. اين انديشهی همگي آنان دربارهی
آفرينش آدمي بوده. آنوقت ابوبكر رازي بتحقيقات پرداخته ميگويد خدا كالبد آدم را از
گل درست كرده و در ميانهی مكه و طائف بروي زمين افكنده چهل هزار سال بساختن آن مي
پرداخت. فرشته ها كه از آنجا ميگذشتند از اين همه اهتمام خدا باين يك آفريدهی گلي
در شگفت مي شدند و از همديگر مي پرسيدند : مگر ميخواهد چه بسازد كه اينهمه بآن
اهتمام ميورزد؟!. در دلهاي خود بآدم رشك مي بردند و از ارجمندي آن در نزد خدا دلتنگ
ميگرديدند. روزي شيطان بآنجا ميگذشت آن كالبد را ديد و خيره ماند ، و گفت اين تو تهيست
من ميتوانم بدرون آن بروم و از راز كار ، آگاه گردم. اين گفت و از سوراخ بيني
بدرون آدم رفت و همه جا را گرديد. ولي بيكجا رسيد كه در آن را بسته يافت و بدرون
آن رفتن نتوانست. آن يكجا دل بود. آري دل مخزن اسرار الهيست و شيطان را بآن راه
نيست ... هفت يا هشت صفحه را با اين سخنان ياوه پر كرده است.
اين است نمونه اي از فرهنگ ايران در زمان مغول كه هر كس
بايد بخواند و از شرمندگي سر پايين اندازد ، نه آنكه ببالد و بنازد و بخودستايي
پردازد؟!. اين بسود دشمنان ايران است كه ايرانيان باين چيزهاي مفت و بيهوده بنازند
و آنها را هر زمان تازه گردانند و غفلت را تا بآنجا رسانند كه بگويند ما چون تمدن
و فرهنگ داريم هميشه پايدار خواهيم ماند.
دوباره تكرار ميكنم : ايرانيان بكوشش بيشتر نياز دارند
تا بخودستايي.
اين چيزها كه از گذشته بايران رسيده و يادگار زمانهاي
زبوني و درماندگيست بايد كوشيد و همه را از ميان برد و نشاني باز نگزاشت. اين
كتابهاي سراپا گمراهي و ناداني كه از زمان مغول بازمانده بايد همه را بآتش كشيد و
مردم را از زيان آنها باز داشت. اگر ايرانيان در آرزوي فرهنگ مي باشند بايد بكوشند
و حقايق زندگي را ياد گيرند و داراي يك فرهنگ بسيار ارجدار گرانمايه اي گردند.
(پرچم روزانه شماره هاي 193 ، 194 ، 195)