1ـ
چون در گفتارهاي پيش از مخالفت خود با شاعران نام برديم ميخواهيم در اينجا بهتر و مفصلتر شرح دهيم.
بايد دانست هرچيزي يك حقيقتي دارد كه اگر دانسته شود نيكي يا بديش بآساني شناخته خواهد بود. دربارة شعر هم بايد حقيقت آنرا دانست. زيرا چنانكه حقيقت بسيار چيزها دانسته نيست حقيقت شعر نيز دانسته نمي باشد.
شاعران خودشان ستايشهاي غريبي از آن كرده اند. چنانكه گاهي آنرا « معجزه» ناميده اند. گاهي « سحر» خوانده اند. گاهي « يد بيضا» گفته اند. برخي گزافه را بالا برده آنرا « وحي» ناميده اند. ولي اينها همه گزافه است. همه از آنست كه معني درست شعر را نميدانند.
شاعران خودشان ستايشهاي غريبي از آن كرده اند. چنانكه گاهي آنرا « معجزه» ناميده اند. گاهي « سحر» خوانده اند. گاهي « يد بيضا» گفته اند. برخي گزافه را بالا برده آنرا « وحي» ناميده اند. ولي اينها همه گزافه است. همه از آنست كه معني درست شعر را نميدانند.
شما اگر امروز از كسي بپرسيد :"شعر چيست؟.." از اين پرسش شما در شگفت شده خواهد گفت : "چطور شعر چيست؟.. مگر شما معني شعر را نميدانيد؟!.. مگر تاكنون شعر نشنيده ايد؟!.." بايد گفت : چرا شعر شنيده ايم. در ايران چه فراوانست شعر. مثلاً اين يك شعريست :
بشب نشيني زندانيان برم حسرت كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است
ما چون اينرا مي انديشيم و مي سنجيم مي بينيم « سخن» است : سخني باوزن و قافيه. از اينجا ميدانيم كه سخن بدو گونه است : يكي ساده (بي وزن و قافيه) ديگري باوزن و قافيه ، كه آن يكي را نثر مي ناميم و اين يكي را شعر. پس حقيقت شعر دانسته شد : « شعر سخن است» شما اگر يك سخني داريد مي توانيد آنرا با نثر يا با شعر ـ يا هر كدام كه دلتان ميخواهد ـ بگوييد.
اين چيزيست كه همگي بايد بپذيرند. كنون مي آييم بر سر سخن : ما دربارة سخن يك قاعده اي داريم. آن اينكه : « سخن براي نياز بايد بود». نطق يا سخنگويي يك نيروييست خدا بآدميان داده كه با آن مطالب خود را بيكديگر بفهمانند. سخن براي آنست كه شما چون مطلبي داريد بديگري يا بديگران بگوييد. اينست اگر كسي يك مطلبي ندارد و بيجهت زبان و دهان خودرا بكار مي اندازد و يك جمله هاي بيمعنايي ميگويد ، يا كسي در يك اطاقي تنها نشسته خودبخود سخنراني ميكند ، اين كار دليل اختلال مغز آن كس ميباشد و مردم او را ديوانه يا سبكمغز خواهند شمرد. بسياري از ديوانه ها آسيب ديگري ندارند و عنوان ديوانگيشان جز بيهوده سخن گفتن نيست.
اين هم چيزيست كه بايد همگي بپذيرند ، و ما از اين دو مقدمه نتيجه گرفته مي گوييم : « شعر هم بايد جز بهنگام نياز نباشد» ايراد ما بشعرا از همينجاست. شعرا شعر را تابع نياز نميدانند و آنرا يك چيزي جداگانه اي ميشمارند و اينست بي آنكه نيازي باشد مي نشينند و شعر ميسازند.
اينان گمان ميكنند شعر بخودي خود يكچيز مطلوبيست. بايد آنرا ساخت و نوشت و چاپ كرد. اگر چه نيازي درميان نباشد. ما مي گوييم : اين غلط است. اين كار بيهوده گوييست. چه فرقي هست ميان آنكه كسي با نثر بيهوده گويي كند يا اينكه ديگري با نظم كند؟!.. چرا بايد آنرا ديوانگي و سبكمغزي شمرد و اين را نشمرد؟!..
تنها سخن نيست. هر كار ديگري همينكه از روي نياز نبود بيهوده شمرده خواهد شد. شما چنين انگاريد يك معماري يا يك شركتي از اينجا تا قم ، در سر راه پياپي خانه ميسازد و ميگذرد. اين كار او جز دليل ديوانگيش نخواهد بود. خانه بايد ساخت ، ولي بهنگام نياز و باندازة نياز. خانه براي نشستن است. خود آن يك مطلوب جداگانه اي نيست.
ايراد نخستين ما بشعر از همين راه است. ما مي گوييم : در جهان نيك و بدي هست ، خدا بمردمان خرد داده كه نيك و بد و سودمند و زيانمند را از هم جدا گردانند. ميگوييم : بايد در هركاري خرد را داور گردانيد و راهنمايي او را پذيرفت.
مي گوييم : بحكم خرد بيهوده گويي چه با شعر باشد چه با نثر ناستوده است. ميگوييم بايد شعر را هم تابع نياز گردانيد ، نه اينكه آنرا يك مطلوب جداگانه پنداريد و هزارها و صدهزارها شعرهاي بيهوده بسازيد و بيرون بريزند و عمر خود و ديگران را هدر گردانيد.
ما ميگوييم : اگر كسي بيمار است و ميخواهد از درد بنالد بنالد ، اگر از روزگار سختي ديده ميخواهد بگله پردازد بپردازد ، اگر كسي گرفتار عشق گرديده ميخواهد سوز و گداز دروني را بزبان آورد بياورد ـ اينها را با نثر ميكنند بكنند با شعر ميكنند بكنند ـ ما را بآنها ايرادي نيست. ولي اين بسيار غلط است كه كسي بيمار نباشد و بيجهت از درد بنالد ، بسيار غلط است كه كسي از روزگار سختي نبيند و بيهوده بگله پردازد ، بسيار غلط است كه كسي گرفتار عشق نباشد بخيره ، سوز و گداز عاشقانه نمايد ، بسيار غلط است كه يك پيرمرد شصت ساله با دلي سرد و دستي لرزان و سري جنبان غزلهاي عاشقانه سرايد و از سوزش دل بناله ها پردازد.
براي آنكه موضوع نيك روشن گردد يك مثلي ياد ميكنم ـ مثلي كه خود شاعرانه است و باريكي مطلب ، مرا بياد كردن آن واميدارد : شما اگر از جلو يك مغازة خواربار فروشي بگذريد خواهيد ديد مغازه دار يكسو كره را در ظرفي توده وار ريخته و گزارده و يكسو هم كره هاي قالبي را رويهم چيده شما ميتوانيد آن كره توده وار را به نثر و اين كرة قالبي را بشعر تشبيه كنيد. پيداست كه كرة قالبي همان كره است نهايت با وزن و شكل خاصي. نيز پيداست كه كرة قالبي خوشنماتر از كرة توده وار ميباشد و در بها نيز تفاوتي با آن خواهد داشت.
ولي در اينجا چند نكته اي هست : نخست اينكه كرة قالبي براي صبحانه و سرسفره خوبست و آنرا در همه جا بكار نمي برند. مثلاً در مطبخ براي پختن خوراك آنرا بكار نبايد برد. در سخن نيز چنينست. شعر برخي مزايايي دارد و خوشنماتر از نثر است و در پاره اي جاها نياز بآن داريم. مثلاً در نظام سرود ميخوانند ، در موسيقي آواز ميخوانند ، در اين گونه مواقع بشعر نيازمنديم و بايد آنرا داشته باشيم. ليكن چيزيكه هست شعر در همه جا نيست. مثلاً تاريخ را نبايد بشعر كشيد ، دانشها را نبايد با شعر سرود ، همچنين در بسيار جاها كه شعر بسيار بيجهت است.
نكتة دوم اينكه در كرة قالبي ارزش مال كره است. نهايت قالب هم اندكي بآن افزوده. مثلاً فرض كنيد كره سيري يك ريال است كرة قالبي سيري شش عباسي خواهد بود. يك پنجيك ببهاي كره افزوده خواهد شد.
در شعر نيز چنينست و ارزش مال خود مطلب بايد بود نهايت وزن و قافيه اندكي بآن خواهد افزود. باينمعني بايد بيك مطلب لازم و سودمندي پرداخت كه خود آن داراي ارزش باشد و از شعر هم بارزشش افزوده گردد. ولي شعراي ايران چنين مي پندارند كه ارزش تنها مال وزن و قافيه و مزاياي شعريست و اينست پرواي اينكه مطلبي لازم باشد و نباشد ، و سودي دارد و ندارد نكرده اند ، و اينست هرچه بانديشه شان رسيده برشتة شعر كشيده و در ديوانها يادگار گزارده اند. و اين داستان آنكسيست كه چنين داند در كرة قالبي همة ارزش مال قالب است و اينست يك قالبي بدست گيرد و خاك و خاكستر و پهن و گچ و آهك و هرچه پيدا كرد بقالب زند و در مغازه رويهم چيند و انتظار كشد كه خريداران بيايند و آنها را بخرند و ببرند. درست مانند همينست.
2ـ
اينكه ما ميگوييم : « شعر بخشي از سخنست و بايد تابع نياز باشد» شعراي ايران نفهميده اند. آنان از روز نخست شعر را يك چيز جداگانه دانسته و خود آنرا مطلوب شمرده نام « ادبيات» داده اند ، و بهمين جهت هر يكي هزارها شعر سروده و از خود يادگار گزارده اند. بلكه بيشتر آنان چه درگذشته و چه اكنون شاعري را كار يا پيشه اي پنداشته جز بآن نپرداخته اند.
مثلاً ميگويند سحابي استرآبادي 70000 رباعي ساخته. اگر اين راست است بايد گفت كاري جز اين نميكرده. صائب شاعر اسپهان 100000 شعر سروده. پيداست كه پيشه اش جز همين نبوده. امير عليشير نوايي وزير سلطان حسين بايقرا چهار ديوان بزرگي (بتركي جغتايي) پرداخته و شعرهاي ديگري نيز بسيار دارد. يقين است از وزارت جز نام آن را نميداشته. محمدعلي حزين در زمان استيلاي افغان باسپهان ، از آن شهر بيرون آمده و در شهرهاي ايران ميگرديده و بگفتة خودش در همان هنگام آشوب همه چيز را فراموش ساخته پياپي شعر ميسروده و ديوان ميپرداخته.
در نظر آنان همينكه شعر داراي وزن و قافية درستي بود و شرايط شعري را داشت كافيست و جاي ايرادي نميباشد و اگر داراي يك مضموني بود ديگر بهتر است. اينان بمضمون اهميت بسيار ميدهند. مثلاً همان شعريكه ديروز نوشتيم ،
بشب نشيني زندانيان برم حسرت كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است ،
از نظر ما يكسخن بيهوده اي بيش نيست ، و از آنسوي معنايش بسيار ركيك است. يك كسي چقدر سبكمغز باشد كه بحال زندانيان حسرت برد و آنرا آرزو كند. ولي از ديدة يكشاعر چون داراي يك مضمونيست و دانه هاي زنجير به نقل تشبيه شده ، يك شعر خوبي ميباشد.
اين داستان مضمون در نزد شاعران اهميت بي اندازه دارد. چنانكه اگر بزيان خودشان باشد از آن نميگذرند. يك شاعر شيرازي بنام ميرزا تقي خان ضياء لشكر كه در سالهاي نخست مشروطه در تهران بوده و شعرهايي سروده و بروزنامه ها ميفرستاده در يكجا ديدم چنين شعري سروده :
بر شاعر و سگ تا بتواني مگذر هيچ ور ميگذري بر دمشان پا نگذاري
شعري باين زشتي را ساخته و در روزنامه بچاپ رسانيده تنها براي آنكه يك مضموني را در بر دارد.
فراموش نميكنم در سالهاييكه تازه بتهران آمده بودم اين را در مجلسي بگفتگو گزارده ميگفتم : چرا بايد كسي باين زشتيها تنزل نمايد؟.. يكي از خود شاعران پاسخ داده گفت : " بهرحال يك مضمون تازه اي را بكار برده".
در هنگاميكه ما از شعر گفتگو ميكرديم و اينسخنان خود را مينوشتيم ديدم كساني از شعراي تهران شعرها در نكوهش شعر (بلكه در هجو شاعران) نوشتند و آوردند و از ما در ميخواستند كه آنها را بچاپ رسانيم.
روزي يكي از ياران گفت : مضمون هاي تازه اي بدست شاعران داديد. ديگري گفت : يكزمينة نويني پديد آورديد.
در سال 1313 كه ما در پيمان از شعرا بنكوهش پرداختيم در ايران شعرگويي و علاقمندي بشعر تا باندازة ديوانگي رسيده بود. زيرا گذشته از آنكه داستان شعر و شاعري در ايران ريشه دارد و از زمان سلجوقيان باينطرف از اين كشور ده ها هزار شاعر برخاسته و چنانكه گفته ميشود ديوانهاي شش هزار بيشتر از شاعران ، امروز در دست است دخالت شرقشناسان اروپا باين موضوع و كتابهاييكه مستر براون و ديگران در اين زمينه نوشتند تأثير بسيار بزرگي را در بر داشته بود. در نتيجة آنها در دبيرستانها « تاريخ الشعرا» از دروس شمرده ميشد. وزارت فرهنگ اهتمام بي اندازه اي باين كار نشانداده كسان بسياري را بتأليف كتاب دربارة شعر و شاعران واميداشت. روزنامه ها ستونهاي خود را با شعرهاي تازه مي آراستند. برخي روزنامه ها تنها براي چاپ كردن شعر برپا شده بود. چند مجله براي همينكار چاپ مييافت.
پس از همة اينها در همان سال چون جشن فردوسي گرفته شد و نمايندگان بسياري از روس و انگليس و فرانسه و آلمان و مصر و هندوستان و تركيه و افغانستان و ديگر جاها براي يادآوري از يك شاعر هزار سال پيش ايراني بتهران آمدند و از اينجا با شكوه و پذيرايي بسيار بمشهد رفتند ، خود اين محرك سختي گرديد و رواج شعر و شاعري را در ايران چند برابر بالا برد. در بيشتري از شهرهاي ايران از جمله در خود تهران ـ انجمن ادبي برپا گرديد كه كسان بسياري در آنها شركت ميكردند و هفته اي يكشب كه گرد مي آمدند هر كسي يك غزلي يا قصيده اي يا قطعه اي كه ساخته بود ميخواند و اين نتيجه آن را ميداد كه هر كس از اينان در هر هفته يك يا چند غزلي يا قصيده اي بسازد كه در شب جلسه تهيدست نباشد. از آنسوي با پولهاي وزارت فرهنگ و يا تشويقهاي آن ، ديوانهاي شعراي گذشته را پياپي بيرون آورده بچاپ ميرسانيدند. هر شهري به بزرگ گردانيدن شعراي خود كوشيده بروي قبرهاي آنان گنبد و بارگاه مي افراشتند.
در چنان هنگامي ما بگفتارهايي دربارة شعر پرداخته اين موضوع را بميان كشيديم كه سخن چه نثر باشد و چه نظم براي معنيست ، بايد نخست معاني باشد تا گوينده آنها را با نثر يا نظم بزبان آورد ، اين شعرها كه براي معني نيست بيهوده گوييست ، و بايد از آنها جلو گرفت ـ اينها را كه نوشتيم يك هياهوي بزرگي برخاست. يكدسته به زباندرازي ها پرداختند و برخي از آنان گفتارهاي لوسي در مجله ها يا در روزنامه ها نوشتند. سپس در انجمن ادبي تهران سخنرانيهايي شد كه آقايان اورنگ و نفيسي و دكتر شفق ـ بگمان خود پاسخهايي بنوشته هاي ما دادند.
شگفت اين بود كه ديديم بسياري از آنان (بلكه همه شان) اين معني را كه ما ميگوييم نميفهمند. كساني تعجب ميكردند كه ما چگونه به غزلهاي شيواي فلان شاعر كه داراي همة مزاياي شعريست و مضمونهاي قشنگي دارد ايراد ميگيريم. چون علت ديگري پيدا نميكردند ميگفتند : " ذوق شعري ندارد". برخي از آنان بنزد من آمده چنين ميگفتند : " حق با شماست بايد بعضي شعرهاي بد را كنار گزاشت. ولي شعرهاي خوب را كه بايد نگه داشت". از پيش خود بگفته هاي ما اين معني را ميدادند.
ناچار ميشدم بگويم : " آقا مقصود ما اين نيست. همان شعرهاي خوبي كه شما ميگوييد ، چون براي معني گفته نشده و نيازي بچنان سخني درميان نبوده بيهوده گوييست و اينست خرد از آن بيزار است". ميديدم باز نمي فهمند. ناگزير ميشدم مثل آورده بگويم : يك معمارخانه هاي بسيار خوبي ميسازد و در معماريش استاد است ولي بي آنكه دربند نيازمندي خود يا مردم باشد پياپي خانه ها برپا ميكند. آيا اين كار سفيهانه نخواهد بود؟!.. يا آن مثل كرة قالبي را كه ديروز نوشتيم ياد ميكردم.
ما چون بغزلهاي بيهوده كه ديوانها را پركرده ايراد ميگرفتيم كساني ميآمدند و ميگفتند : " پس شما منكر عشق هستيد؟! " ناگزير ميشدم بگويم : " آقا شما معني عشق را هم نفهميده ايد. اينكه يك مرد پنجاه ساله و شصت ساله با دل بيدردي بنشيند و بنام يك يار پنداري شعرها بسازد و زلفهاي او را به مار و مژگانهايش را به تير و ابرويش را به شمشير تشبيه كند و يكرشته مضامين لوسي را مكرر گرداند عشق نيست. اين كار كجا و عشق كجا؟!. عشق يك چيز اختياري نيست. عشق آنست كه مردي بيكزن زيبايي دل بازد و در آرزوي رسيدن باو باشد و از جدايي بيتابيها نمايد و سوز و گداز نشان دهد. ما با اين كاري نداريم. ولي بسيار غلط است كسيكه چنين دردي ندارد بيهوده غزلها سازد و بيرون ريزد.
امروز پس از نه سال ، باز هم كساني مقصود ما را نفهميده اند. اينكه « خدا در آدميان نيرويي بنام خرد آفريده و آن نيرو داور نيك و بد سود و زيانست و هر چيزي را كه آن بد شناخت بايد پرهيز جست» چيزيست كه اينان بآساني نمي توانند پذيرفت.
چون سالها با اينگونه شعرها بسر برده اند و هميشه ستايش شعرا شنيده اند و هميشه نام « ادبيات» (كه همان شعرها مقصود است) با تجليل بگوششان برخورده اكنون كه ما ميگوييم : آنها بيهوده گوييست اين را بخود هموار نميتوانند گردانيد و ناگزير نزديك نيامده از دور ايستاده بهياهو ميپردازند. داستان آن راهروانيست كه مسافت بسياري را پيموده و خود را در نزديكي سر منزل ميپندارند. ولي ناگهان شما از جلو درآمده ميگوييد : " اينراه كه آمده ايد عوضي بوده نه تنها بسر منزل نرسيده ايد بلكه از آن بسيار دورتر شده ايد بايد بازگرديد و دوباره مسافتي را بپيماييد" پيداست كه اين گفتة شما بآنان بسيار گران خواهد افتاد و بآساني سخنتان را نخواهند پذيرفت. مگر آنكه خردهاشان نيرومند باشد و حقيقت را با همة تلخيش بپذيرند.
(پرچم روزانه شماره هاي 72 و 73 سال يكم شنبه 29 و يكشنبه 30 فروردين ماه 1321)
يكرشته زشتيهايي نيز با شعرسرايي توأم است
1ـ
ما بشاعران دو ايراد ميگيريم : يكي آنكه شعر را يك چيز جداگانه ميشمارند و به بيهوده گويي ميپردازند (چنانكه اين ايراد را در گفتارهاي پيش شرح داديم) ديگري اينكه هر شاعري خود را در يكرشته زشتكاريهايي آزاد ميشمارد. بيكاري ، نان از دست ديگران خوردن ، ستايشگري و چاپلوسي ، هجو و دشنام ، گزافه و دروغ ، چيزهاييست كه نود در صد شاعران گرفتار بوده اند و عيبي بخود نشمارده اند. اين شگفت كه مردم نيز اينها را بآنان ايراد نگرفته اند. از نخست شاعري در ايران با اين بديها توأم بوده و همچنان تا بزمان ما رسيده. و چون اينها گناههاي بزرگي ميباشد ما از هر كدام جداگانه سخن ميرانيم.
1) بيكاري و نان از دست ديگران خوردن : چنانكه گفته ايم بيكاري خود يكي از گناهانست. از ديدة حقيقت دزدي با بيكاري چندان تفاوتي ندارد. دزد و بيكار هر دو مفت ميخورند ، هر دو از دسترنج ديگران بهره برده عوض نميدهند. يكي كسي اگر پولدار است و از بي نيازي پي كاري نميرود گناهكار است ، چه رسد بآنكه بي پول و نيازمند باشد و براي نان خود چشم بدست ديگران دوزد كه گناه اندر گناهست.
نود درصد از شعراي ايران اين گناه اندر گناه را مرتكب شده اند. زيرا چون شعر را پيشه ساخته اند ناگزير پي كاري يا پيشه اي نتوانسته روند . از آنسوي چون نيازمند بوده اند ناگزير شده اند نان از دست ديگران بخورند. بدينسان دو زشتي را توأم گردانيده اند. بلكه بسياري از آنان در اين اندازه نايستاده زبان بدرخواست پول از اين و از آن باز كرده اند كه بايد گفت ننگ گدايي را بخود هموار گردانيده اند.
در سي و چند سال پيش مشهدي محمد آقا نامي صابون پز از باكو بتهران آمده و در اينجا با شعرا آميزش كرده و در نتيجة تشويق ايشان از صابون پزي دست برداشته شاعر گرديده كه با پول گرفتن از اين و آن زندگي مي كرده. سپس از اينجا به اسپهان رفته و چون اسپهانيان باو پولي نميداده اند شعرهايي در شكايت از ايشان سروده و چنين ميگويد : " من صابون پز بودم از آن دست كشيده شاعر گرديدم و ندانستم كه مردم قدر هنر را نميدانند ..." در روزنامه تربيت كه شعرهاي او را بچاپ رسانيده به ركن الملك نايب الحكومة اسپهان سفارش ميكند كه قدر آن اديب را بدانند و به او پولي را برسانند.
در چند شماره پيش داستان آنمردي را نوشتيم كه نودسال عمر كرده و چون شاعر بود همة عمر با بيكاري بسر برده و در خانه هاي اين و آن زيسته بود. نيز نوشتيم كه با اين گناهان بزرگ او را فيلسوف ميناميدند و پس از مرگش در روزنامه ها ستايش بسياري مي نوشتند.
شگفتتر از همه كار انوري است كه در شعرهاي خود شرح ميدهد كه هر پيشه اي براي انجام يكي از نيازمنديهاي زندگانيست كه اگر نباشد مردم معطل خواهند ماند. بجز از شاعري كه هيچيكي از نيازمنديهاي زندگي را انجام نميدهد. سپس ميگويد : « نان ز كناسي خوردن بهتر بود كز شاعري» ليكن با اين دانستن حقيقت باز از شاعري دست نكشيده و پي كاري نرفته است.
2) ستايشگري و چاپلوسي : ستايشگري خود يكي از زشتيهاست. چنين كاري جز نشان پستي خوي نتواند بود. ولي بايد دانست كه پسنديدن يا خرسند بودن جز از ستايشگري ميباشد. شما اگر كارهاي يكي كسي را مي پسنديد و از او خرسند ميباشيد در دلتان او را دوست ميداريد و در همه جا از او هواداري مي نماييد و از همراهي و كمك تا آنجا كه ميتوانيد باز نايستيد. اين كار ناستوده نيست.
ليكن ستايشگري جز اين مي باشد. ستايشگري آنست كه شاعر بي آنكه از كارهاي كسي آگاه باشد تا آنها را بپسندد و از درون دل راضي باشد ، زبان بستايشهايي ازو باز ميكند ، و در اين كار خود جدايي ميان نيكان و بدان نميگزارد.
مثلاً يك شاعري كه يك پادشاهي را ستايش ميكند ، هيچگاه دربند نخواهد بود كه آن پادشاه نيكست يا بد است ، اين در ستايشگري شرط نيست. چه بسا شاعري در ستايش يك پادشاهي قصيده بسرايد ولي در پشت سر او نفرين كند.
از آنسوي ستايشهاي اينها نيز چيزهاي شگفتي است. مثلاً شما اگر كسي را بخواهيد ستايش كنيد خواهيد گفت : بالايش بلند است ، رويش زيباست ، مرد كاردانيست ، دست دهنده دارد. اينگونه ستايشها خواهيد كرد. ولي كار شعرا چيز ديگريست. آنان وقتيكه از يك پادشاهي بستايش مي پردازند بايد دارا و جمشيد را دربان ، و خاقان و قيصر را حاجب او گردانند ، قضا را چاكر او ، قدر را نوكرش خوانند ، عزمش را كوه ، و سخايش را ابر شمارند ، امپراتوران جهان را بآستان بوسيش آورند ، ستارگان آسمان هر يكي را بخدمت ديگري در درگاه او گمارند ، و بدينسان صد گزافه را بهم در آميخته يك ستايشي پديد آورند :
نُه كرسي فلك نهد انديشه زير پا تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند
اين هم شيوة ستايشگري آنانست كه سرتا پا ننگين و بيهوده است. در سال 1324 كه مظفرالدينشاه مرد و محمدعليشاه بتخت نشست ميرزا تقيخان ضياء لشكر قصيده اي سروده در يكروزنامه اي بچاپ رسانيد كه يكي از شعرهاي آن اينست :
چون گشته جمله عالم از عدل شاه آباد قربان جان شه باد جان تمام عالم
پادشاهيكه تازه بتخت نشسته و هنوز دانسته نبود بماند يا بيفتد ، نيك باشد يا بد درآيد ، اين با يك بي پروايي ميگويد : "جمله عالم از عدل او آباد گشته". ببينيد چند دروغ و گزافه را بهم در آميزد. از اين بدتر آنكه جان تمام عالم را قربان جان آنشاه ميكند.
3) هجو و دشنام : بسياري از شعراي ايران اين زشتي را هم بخود پسنديده اند كه اگر با كسي دشمني پيدا كردند و يا اگر از يكي پول خواستند و نداد او را هجو كنند و زبان بدشنام بيالايند و اين را يك هنري از خودشان پنداشته اند بلكه برخي از آنان شعر سروده اند كه " هر شاعري كه هجو نگويد پلنگي را ميماند كه چنگال و دندان ندارد". از آنسوي ديده ميشود كه اينكار را زشت ندانسته و اينست آن شعرهايي را كه سروده بوده اند در ديوانهاشان نگه داشته اند ـ همچنين مردم آنها را زشت نشمرده و ايرادي نگرفته اند.
امروز بيشتر ديوانها پر از اين سخنان زشت است. بسياري از شعراي امروزي از عشقي و ايرج و ديگران هم اينكار را كرده اند و ديوانهاي آنها بارها چاپ ميشود و بخاندانها پخش مي يابد.
4) دروغ و گزافه : « كتابهاي عروض و بديع» گزافه يا مبالغه را يكي از محسنات شعري شمرده اند. ولي ما آنرا جز عيب نتوانيم شمرد. چسودي دارد كه شما يك را هزار خوانيد و چند قطره اشكي را كه از ديدة كسي فرو ميريزد شط بخوانيد ، و گردي را كه از ميدان جنگ برخاسته يك طبقه از آسمان بشماريد؟... چه نتيجه از اينها تواند بود؟!..
در مشهد در زمان صفويه يك كشتاري رخ داده شاعري دربارة آن ميگويد :
هنوز اگر بفشارند خاك مشهد را سفينه با شط خون تا بكربلا برود
2ـ
در شمارة ديروزي زشتكاريهايي را كه با شعر توأم گرديده باختصار ياد كرديم. تنها آنها نيست. برخي زشتيهاي بدتر ديگري نيز هست. اين نيز هست كه يك مرد بيناموسي از پست نهادي غزل بسرايد و در روزنامه ها بچاپ رساند و بگويد :
هركس كه بكف باده و به بر ساده ندارد اسباب نشاط و طرب آماده ندارد
بسياري از شعراي ايران باين پستي و بيغيرتي نيز آلوده بوده اند و هستند. اين لكة ننگ را هم بدامن تودة ايران زده اند. ديوان ايرج با آن زشتيش بيست و پنج هزار نسخه چاپ شد و بخاندانها تقسيم يافت و بدست جوانان افتاد و كسي جلو نگرفت. بلكه از كوردروني و نافهمي ، در برخي دبستانها آنرا بعنوان جايزه بشاگردان دادند. ايرج از كسانيست كه بايد هميشه نامش با لعن و نفرين توأم برده شود. در كتابهاي دبستاني نام او را با احترام برده و شعرهاي پستش را براي خواندن كودكان نقل كرده اند.
اين ديوان ايرج از كتابهاييست كه بدست هركه افتاد بايد بآتش اندازد ، ما بارها اينكار را كرده ايم ، ولي شما اگر بخانه ها رويد در بسياري از آنها اين كتاب شوم را خواهيد يافت كه درميان ديگر كتابها جا داده شده.
روزي بخانة كسي رفتم. پس از رسيدن و حال پرسيدن گله از بدي مردم آغاز كرد و چنانكه عادت همگيست توده را بد خوانده و خود را بركنارداشت. گفتم : من بالا سر شما ديوان ايرج را ميبينم. شما اگر بدي آنرا نميدانيد همين نافهمي از شما بس. اگر ميدانيد با اينحال هوس وادارتان كرده كه بخريد و بخوانيد و در خانه نگهداريد و بچه هاتان نيز بخوانند با اين آلودگي از شما شايسته نخواهد بود كه از ديگران بد گوييد. گفت : " اين يك تراژدي ادبيست". ديدم مردك بيخرد ميخواهد با اين نامگزاري پرده بروي زشتيهاي آن بكشد. خاموش گرديده و ديگر ننشستم و برخاستم.
اين زشتي شعرا يك داستاني دارد كه بايد بنويسم : در سال 1313 كه گفتم داستان شعرگويي و شعرخواني در ايران تا بحد ديوانگي رسيده بود و هر روز در روزنامه ها و مجله ها شعرهاي تازه بچاپ ميرسيد بارها ميديدم در روزنامه هاي تهران شعرهايي در زمينة اين بيناموسي سروده شده. چندتن از شاعران كه خود بدنام اين زشتي [بودند] شعرهايي نيز سروده آشكاره در روزنامه ها بچاپ ميرسانيدند. در همان روزها ما چون در پيمان نكوهش از شاعران مي نوشتيم و چنانكه گفتيم نخست وزير و وزير فرهنگ آنزمان هر دو از اين نوشته ها دلتنگي مي نمودند و فشار مي آوردند ، من چند نسخه از روزنامه ها را گرد آورده برايشان فرستادم و پيام دادم : شما كه حمايت از اين بيهوده گويان ميكنيد باري از اين يكرشته كه ماية بي آبروگري ايرانست جلو گيريد. در پاسخ گفته بودند : بشهرباني مي نويسيم. ولي ننوشتند و اين زشتي بود تا يكي دو هفته پس از آن گفتگو كابينه تغيير يافت و آقا[ي] جم سروزير گرديد. چون او نيز پشتيباني از شاعران مينمود و روزي كه من بديدنشان رفته بودم چنين عنوان كرد : " من خواهش ميكنم اين موضوع را دنبال نكنيد". گفتم خواهش شما برآورده است ، ما دربارة شعر سخنان خود را گفته ايم و ديگر درپي تكرار آنها باين زودي نخواهيم بود ، ولي من نيز خواهش ميكنم باري دستور دهيد از اين شعرهاي بيناموسانه جلوگيرند. پس از اين هنگام بود كه از آنها جلو گرفتند.
از سخن خود دور نيفتيم : يكچيزي كه بنياد آن « بيهوده گويي» و عمر تباه كردنست و آنگاه با چند زشتي ديگري توأم ميباشد ، تشويقهايي بسياري از آن ميكردند ، و يك جنبشي در سراسر ايران باين نام پديد آمده بود. شعر و شاعري در ايران ريشة درازي دارد. چنانكه گفتيم از زمان سلجوقيان رواج گرفته ، و قرنها درميان بوده و در زمان مغولان و همچنين در روزگار صفويان بازار بسيار گرمي داشته است. ليكن پس از جنبش مشروطه و توجه مردم بموضوع كشورداري و ميهن پرستي خواه ناخواه بازار شعر از گرمي افتاده توجهي بآن نميرفت. تا در سالهاي آخر از يكسو كوششهاي پرفسور براون و برخي شرقشناسان ديگر و از يكسو همدستي كساني از ايرانيان با آنان ، دوباره بازار آن را گرمتر گردانيده و كم كم كار را بآنجا رسانيده بود كه چنانكه گفتيم از حال عادي بيرون رفته و صورت ديوانگي پيدا كرده بود.
نتيجة آن تشويقها اين بود ، كه جوانان دسته دسته رو بشاعري بيآورند و بجاي هر كار ديگري ، وقتهاي خود با قصيده ساختن و غزل سرودن تلف كنند ، و چون زماني با اينها بسر بردند و يك ديوانگي پديد آوردند آنرا يك سرمايه اي براي خود پندارند و ديگر پي كاري نرفته سربار توده باشند و بدينسان ده هزاران و صد هزاران كسان تباه گردند ، و از آنسوي شعرها و ديوانهاي آنها دست بدست گردد و در كتابخانه ها جا گيرد و خود يك وسيلة ديگري براي نشر انديشه هاي پوچ و پست و رواج خويهاي زشت باشد. اين بايستي بود نتيجة قطعي آن جنبش و هياهو.
در زمانيكه زندگاني سخت ترين صورتي بخود گرفته و توده ها براي نگهداري خود و كشور خود آيروپلان ميسازند ، زيردريايي درست ميكنند ، هر روز يك افزار نوين ديگري اختراع مي نمايند ، در ايران مردم باين بيهوده كاريها بايستي پردازند. در زمانيكه ديگران از جوانان خود چترباز تربيت ميكنند در ايران قافيه ساز تربيت بايستي كرد. از شگفتيها بود كه ما ميديديم چندين نفر از افسران علاقه بي اندازه بشاعري نشان ميدهند : يكي خود شاعر است و هر روز قصيده اي ساخته بروزنامه ها ميفرستد. ديگري « منتخبات اشعار» بچاپ ميرساند. رئيس شهرباني يكي از شهرها تذكره اي براي شعرا در ده دوازده جلد تأليف ميكرد.
يك چيزي كه زيان و بدبختي را بيشتر ميگردانيد آن بود كه بياد شعراي گذشته پرداخته به بزرگ گردانيدن آنان ميكوشيدند و ديوانها و كتابهاي آنان را بچاپ رسانيده درميان مردم پراكنده ميساختند. وزارت فرهنگ يك بودجه اي براي اين كار تخصيص داده ، پولهاي بسيار بخرج ميرسانيد. هركسي كه تاريخچة يك شاعري را مينوشت كتابش را بچاپ ميرسانيد ، يك پولي هم بخود او ميداد. برخي ديوانها كه نسخه اش در ايران نيست پول ميفرستاد كه عكس آنها را بردارند و بايران بفرستند.
چنانكه گفتم : اين كار زيان و بدبختي را بيشتر گردانيد. زيرا آن شاعران در زمانهاي زبوني و بيچارگي ايران زيسته و گذشته از آنكه بيشترشان خود پست و بدخوي بوده اند ، همة پستيها و گمراهيهاي آن زمان را در شعرهاي خود گنجانيده اند ، و رواج دادن بكتابهاي آنها ، جز مردم را به پستنهادي و زبوني راندن نميباشد (چنانكه ما از اين زمينه جداگانه سخن خواهيم راند).
اينها را مي كردند و يك نام « ادبيات» هم بروي آنها مي گزاردند ، و ما چون بسخناني در اين باره برخاسته گفتارهايي نوشتيم ، بهياهو پرداختند و چنين گفتند : " شما با ادبيات دشمني ميكنيد". ما بگفته هاي خود دليل مي آورديم و آنان تنها باين بهانه بس مي كردند. ما ناگزير شديم بپرسيم : " ادبيات چيست؟.." اين پرسش بسيار سودمند افتاد و همة آوازها بريده گرديد. زيرا دانستيم از اين كلمه نيز تنها لفظش را ميشناخته اند ، و معناي روشني از آن در دلهاشان نبوده است. كنونكه هشت سال از آن زمان ميگذرد بارها اين پرسش را تكرار كرده ايم و پاسخي نشنيده ايم.
(پرچم روزانه شماره هاي74 و 75 سال يكم دوشنبه 31 فروردين و سه شنبه يكم ارديبهشت ماه 1321)