پرچم باهماد آزادگان

15 ـ بايد جدايي ميانة نيك و بد گزاشت

يك مرده با يك زنده فرقهايي دارد و يكي از آن فرقها اينست كه زنده نيك و بد فهمد و جدايي ميانة خوشي و ناخوشي گزارد. مثلاً اگر كسي باو احترام كرد يا نوازش نمود يا در روز درماندگي دستگيري دريغ نگفت ازو خشنود ميگردد و مهر او را بدل سپارد. برعكس اگر كسي باو بي احترامي نمود و يا زباندرازي كرد و يا خيانتي نشان داد او را دشمن دارد و كينه اش را در سينه جا دهد.
اينها خاصيت يك زنده است. ولي مرده هيچ جدايي ميانة نيكي و بدي نتواند گزاشت. كسي اگر دلش باو سوخت و بالا سرش ايستاده گريست ، و ديگري بي احترامانه او را لگد مال ساخت ، هر دو يكي باشد و از مرده خشنودي و ناخشنودي پديدار نگردد.
در توده ها نيز چنين است. در توده ها برخي زنده اند
 و خواص زندگاني توده اي را دارا ميباشند و برخي مرده اند و خواص چنان زندگي از ميانشان برخاسته.

يكتودة زنده فرق ميان نيكيها و بديها گزارد. كسي را كه نيكي كرد اگرچه يكفرد گمنامي باشد بزرگ گرداند و آنكه بدي نمود خوارش دارد و نابودش گرداند.

يكي از حالات غم انگيز در تودة ايران همينست كه حس فرق گزاري ميانة نيك و بد بسيار ضعيف گرديده ، و اين يكي از علاماتست كه اين تودة بدبخت بيمار است و حس زندگاني در آن كمتر گرديده.

ما مي بينيم كساني باين كشور خيانت كرده و از راه خيانت پول اندوخته اند و مردم با آنكه سياهكاريهاي آنان را ميشناسند باز با آنان آمد و شد دارند ، در مجالس راهشان ميدهند.

مي بينيم كساني كه ديروز در زمان شاه گذشته در ستايشگري اندازه نمي شناختند و صد چاپلوسي ميكردند همينكه او رفت بيكبار زبان برگردانيده بدگويي آغاز كردند ، و چنين شناعتي از صدها كسان سرزده ، ولي مردم پروا نمي نمايند و هيچ نميخواهند از اين بدكاران بازخواستي كرده بگويند : آن ستايشگري ديروزي چه بود و اين نكوهشگري امروزي چيست؟!..

مي بينيم كساني از سركردگان سالها از وزارت جنگ حقوقهاي گزاف گرفته و هميشه بنام سرلشكري يا سرتيپي يا سرهنگي رياست كرده ، و هميشه با اتومبيلهاي شيك دولتي در گردش بوده، و هميشه در خيابانها و مجلسها بمردم برتري فروخته اند ، و چون پس از سالياني يك آزمايش پيش آمد و هنگام آن رسيد كه اين سربازان عاليمقام انجام وظيفه نمايند بيكباره همه چيز را فراموش كردند و با يك رسوايي فراموش نشدني رو بسوي تهران آورده بگريختند؟

آن سرلشكر محتشمي بود كه از خراسان گريخته كه آدم از شنيدن داستان آن شرمنده ميگردد. آن سرلشكر مطبوعي و سرهنگ صفوي [دربارة سرهنگ صفوي اشتباهي از گزارشگر رخ داده و دو شماره بعد در روزنامه پوزش خواهي شده و نوشته شده كه او نه تنها از گريختگان نبوده بلكه ايستادگي نموده و دستگير گرديده بود كه اخيراً با ديگران آزاد گرديده] بود كه از تبريز با آن شرحيكه بارها نوشته ايم رو بگريز آوردند ، آن سرتيپ قادري بود كه همينكه خطر رو نموده عده را بافسران زيردست سپرده و خود از ميان دررفته و از اردبيل رو بتهران آورده. آن سرتيپ پوريا بود كه بسربازان دستور داده اسلحه را بريزند و بگريزند و خود نيز رو بگريز آورده.


كسانيكه گناهي باين بزرگي كرده اند مردم چندان پروايي نميكنند و چندان جدايي ميان آنان با آن افسران غيرتمندي كه ايستاده و كشته و يا دستگير گرديدند نميگزارند.

دريغا يك افسر و گريختن از جنگ؟!.. يك افسر و اسلحه دادن بدست راهزنان؟!.. دريغا! صد دريغا!

اينها چيزهاييست كه اگر مي شنيديم بآساني باور نميكرديم. ولي آمد روزيكه با ديدة خود ديديم. كنون از آن بدتر اينرا مي بينيم كه مردم باين سياهكاريها با ديدة عادت مي نگرند و چندان پروايي نمي نمايند. در اينجاست كه مي فهميم اين توده سخت بيمار است و خواص زندگاني توده اي را از دست داده.

ما ميشنويم در اين پيش آمدها در پيرامون مراغه شرارتهايي پيدا شده و كساني در اينجا و آنجا سواراني بگرد سرآورده براهزني پرداخته اند و پس از آنكه مدتها ماية شرارت بوده اند و دارايي مردم را برده اند ، امنيه بر سر آنها رفته و با جنگ دستگيرشان گردانيده ولي شبانه رهاشان كرده و چنين شهرت داده كه گريخته اند.

ميشنويم صفرنامي را كه چون امنيه اقدام نميكرده خود مردم سواراني ترتيب داده و بر سرش رفته و پس از جنگ و كشته شدن كسان او را شكسته اند كه ناگزير گرديده تسليم شود و اسلحه سپارد ولي در همان هنگام ، ناگهاني رئيس امنية مراغه خود را بآنجا رسانيده و بدخالت پرداخته و بنام آنكه صفر بمن ملتجي گرديده و ديگر شرارت نخواهد كرد سواران را باز گردانيده و بدين سان راهزن را از دست مردم گرفته و آزاد گردانيده.

يك چنين خيانت آشكاري از يك مأمور دولتي سرزده ، و اين بدتر كه مردم نيز بخاموشي گراييده اند و در برابر چنين زشتكاري اي جز بي پروايي از خود نشان نميدهند.

من ناگزيرم در اينجا بيك داستان تاريخي پردازم. خوانندگان نام اسپارت و آتن و يونان باستان را شنيده و داستان جنگهاي آنان را با دولت هخامنشي دانسته اند ، اين خود يك داستان شگفت آوريست كه يك كشور كوچكي در يونان با دولت جهانگير بزرگي همچون دولت هخامنشي جنگ كرد و در برابر آن ايستادگي توانست. اين داستان چون شگفت است بسياري از دانشمندان را واداشته كه دربارة زندگاني يونانيان باستان رسيدگي و جستجوي بسياري كنند و راز اين فيروزي را بدست آورند. اينست در اروپا تاكنون هزارها كتاب دربارة تاريخ يونان و قانونهاي يوناني و اخلاق و عادات مردم آنجا نوشته شده و رويهمرفته بسياري از كارها و رفتارهاي يونانيان دستور و سرمشق اروپاييان ميباشد.

اينك من در اينجا رفتاري را كه در اسپارت با گريختگان از جنگ كرده ميشده مي آورم تا دانسته شود توده هاي زنده با بدكاران چه رفتاري ميكرده اند.

اسپارت يك شهري بود ولي خود كشوري شمرده ميشد و سپاهيان او هميشه در جنگها فيروز درآمدندي تا آنجا كه « سپاهيان شكست ناپذير» پنداشته ميشدند و علت اين ، گذشته از ديگر موجبات ، آن سختگيري اي بود كه قانون دربارة گريختگان از جنگ داشت ـ زيرا از روي قانون اسپارت كسيكه از جنگ مي گريخت از بسياري از حقوق قانوني محروم بود. مردم او را سخت خوار ميگرفتند. دختر دادن باو و دختر گرفتن ازو ننگ شمرده ميشد. اگر كسي در كوچه باو برميخورد از روي قانون حق داشت او را بزند و آزار دريغ نگويد ، و او حق دفاع از خود نداشت. ميبايست خود را نشويد و پاكيزه نباشد و رختهاي خوب در بر نكند ، و بجامه هاي خود وصله هاي رنگارنگ ناجور زند و نيمي از ريش خود را تراشيده و نيمي را باز گزارد تا شناخته باشد و هر كس بتواند كينه از او جويد. اين بود دستور قانون اسپارت دربارة گريختگان از جنگ. كنون شما اينرا با حال تودة خود بسنجيد.


از اسپارتيان يكداستان ديگري بنويسم : در يونان هر شهري استقلال داشت و حكومت باين معني كه ما امروز مي گوييم و در سراسر كشور يك حكومتي برپاست نزد يونانيان شناخته نبوده. در ميان آن شهرها آتن و اسپارت از ديگران بزرگتر بود و هر كدام بيكرشته شهرها نفوذ داشت و چنانكه گفتيم اين دو شهر شايستگي بسياري از خود نشان داده و با دولتي همچون دولت هخامنشي جنگ كردند و ايستادگي نمودند.

تا سالياني اين دو شهر رشتة اختيار همة يونان را در دست داشتند. ولي چون با يكديگر بجنگ و دشمني برخاستند و سي سال كمابيش كشاكش و خونريزي در ميان آنان ميرفت در نتيجه هردو ناتوان افتادند. و در اين ميان يك شهر ديگري بنام ثبيس سر برافراشت كه با اسپارت بدشمني سختي برخاست.

در اسپارت در اين زمان رشتة اختيار در دست آكيسيلاوس پادشاه آنجا بود كه خود يكي از سرداران جنگ آزموده و بنام شمرده ميشد. سپاه ورزيدة اسپارت با چنين سرداري گمان شكست باو نميرفت ولي آپامينونداس سردار ثبيس تغييراتي در صف بنديهاي جنگي داده و درساية اين اختراع جنگي خود بسپاه اسپارت چيره درآمده آنان را بشكست ، و اين ماية شهرت او در سراسر يونان گرديد.

شكست اسپارت بر آن گران بسرآمد. زيرا آپامينونداس لشكر برداشته بر سر شهر آمد ، و اين نخستين بار بود كه زنان اسپارت دشمن را در كنار شهر خود ميديدند ، و آنچه ترس آنان را بيشتر مي كرد اين بود كه اسپارت بارويي در دور خود نداشت و شهر بي ديوار و مانع در برابر دشمن مي ايستاد. اسپارتيان از غروري كه داشتند و خود را شكست ناپذير مي شماردند به بارويي در دور شهر خود نياز نديده و نكشيده بودند.

باري ثبيسيان هجوم آوردند و جنگ درگرفت. اسپاتيان جانبازانه ميكوشيدند و از اين كوچه بآن كوچه دويده دشمن را بيرون ميراندند. آكيسيلاوس خود كوشش بسيار ميكرد و در نتيجة دليري و از جانگذشتگي او و زيردستانش ثبيسيان كاري نتوانسته و از شهر بيرون رفتند.


در اين جنگ يكداستان شگفتي رخ داد : اساداس نامي از جوانان نه تنها بي زره و سپر بلكه با تن نيمه لخت جنگ كرد و دليريها از خود نشان داد : چه او بشيوة آنزمان روغن بتن ماليده و درخانه نشسته بود كه ناگهان هياهوي جنگ برخاست. اساداس نايستاد. با همان حال شمشير بيكدست و نيزه اي بدست ديگر گرفته بي باك و بيم بيرون شتافت و از گرد راه بجنگ پرداخت كه هركه را ميديد شمشير برسرش مي نواخت يا نيزه بسينه اش فرو ميبرد. بدينسان دليريها از خود نشان داد و اين شگفت كه هيچ زخمي برنداشت.

پلوتارخ مي نويسد : " اين يا از آن جهت بود كه خدايان به نوجواني و دليري او بخشودند و نگهداري نمودند و يا از اينجهت كه چون تازه جوان خوشروي و نيك اندامي بود دشمنان زيبايي او را ديده و از آن لختي و بي سپريش در شگفت شده از زخم زدن خودداري نمودند".

مي نويسد : "پس از پايان جنگ ايفوران بپاداش آن دليري تاجي از گل باو دادند. ولي در همان هنگام بگناه اينكه بي زره بجنگ شتافته هزار درهم جريمه ازو گرفتند".

گواه سخن اين جمله هاي آخريست. يكتن جواني چون جانبازي كرده كار او را بي پاداش نمي گذارند و يك تاج گلي كه براي گردان (قهرمانان) ميدادند باو ميدهند. ولي از آنسوي چون قانون را شكسته و بي زره بجنگ برخاسته بود اين گناهش را فراموش نكرده از كيفرش چشم نمي پوشند. چون گفتيم يك تودة زنده اي بودند خواستم اين يكداستان را هم از آنان بگواهي آورم.

كنون شما حال تودة خود را با اين بسنجيد. رفتاري را كه در اين توده با نيكوكاران و بدكاران ميشود بياد آوريد و با اين داستان در ترازو گزاريد. آنان چكار ميكردند و در اين توده چه كار ميكنند.

در اينجا نميخواهم از دولت و رفتار او با بدكاران سخن رانم. آن بماند بگفتار ديگري. از مردم و رفتار آنان با بدكرداران پرسش ميكنم. اين خود توده است كه حس نفرت از بديها و خشنودي از نيكيها را فراموش ساخته. اين توده است كه مي بينيم سخت بيمار است و همچون يك مرده پرواي نيك و بد نمي نمايد.

در چند شماره از پرچم كه ما از خائنان و از كسانيكه در پيشامد شهريور گريخته بودند سخن رانديم مي بينيم كساني آمده وساطت ميكنند و چنين ميگويند : " اينها باعث ميشود كه از نان خوردن بيفتند". يكتوده بايد نابود گردد و بزيردست بيگانگان بيفتد براي آنكه يكمشت خائن نان بخورند.

در اينجاست كه مي بينيم اين بدبختان معني درست هيچ چيز را نمي دانند. در بيرون چنين ديده ميشود كه اينان چشم دارند و گوش دارند و فهم دارند و خرد دارند و همه چيز را مي فهمند ولي چون پاي آزمايش بميان ميآيد مي بينيم بيچارگان فهم و خرد خود را باخته اند و گيج و سرگردان زندگي ميكنند.


بدبختان اين نمي دانند كه كارهاي دولتي براي نان خوردن نيست براي انجام وظيفه است. يك سرهنگ يا سرتيپ را ميگيرند نه براي آنكه نان خورد بلكه براي اينكه كشور را از دزدان و راهزنان و از دشمنان بيگانه نگه دارد و اگر نياز افتاد جان خود را دريغ نگويد. همة كارهاي دولتي چنين است و هيچيكي براي نان خوردن نيست. آن حقوقي كه بكاركنان دولت ميدهند براي اينست كه گرسنه نمانند نه آنكه تنها درپي اين حقوق و ديگر استفاده ها باشند.

اگر اين سخن را از يك كس و دو كس شنيده بوديم پروا نمي كرديم. اين عقيدة بسياري از مردم است و شما چون نگاه كنيد اساساً در ايران هر كاري جز براي پول درآوردن و نان خوردن نيست.

كارهاي دولتي بماند. واعظ كه خود را رهنما ميشمارد و بمردم پند ميدهند آنرا يك شغلي براي خود گرفته و تنها درپي دخل ميباشد. روزنامه نويسان كه خود را مربيان توده ميشمارند جز فزوني فروش روزنامه هاي خود را نمي خواهند و جز در بند پول نمي باشند.

نمايندگي در مجلس يك كسبي گرديده و تنها براي ماهانه داوطلب نمايندگي ميشوند. بلكه بمسائل علمي نيز سرايت كرده. مردك تاريخ مينويسد براي آنكه اين و آنرا خشنود گرداند و پول درآورد. كتابي بنام اخلاق مينويسد و تنها مقصودش آنست كه از فروش آن استفاده برد.

ولي اينها همه غلط است. بايد پيش از همه كوشيد و اين انديشه هاي غلط را از مغزها بيرون گردانيد. بايد نخست با اينها به نبرد پرداخت. بايد در همه جا آشكاره گفت : كارهاي دولتي براي نان خوردن نيست براي خدمت كردن بتوده است. روزنامه نويسي براي پول اندوزي نيست. براي نوشتن حقايق و آگاه گردانيدن مردم است.

بايد اينها را گفت و بروي آنها ايستادگي نشان داد. بايد آن فلسفة غلط را از ميان برداشت. اين نتيجة آن فلسفة غلط و آن عقيده هاي پست مردم است كه يك رئيس امنيه راهزنان را دستگير ساخته و پولي براي خود گرفته رها ميگرداند. اين نتيجة آنست كه يك سرلشكر يا يك سرتيپ همه چيز را با پول ميفروشد و در اندك زماني ثروت هنگفتي مي اندوزد.

آقاي سرتيپ از روزيكه رسيده جز در انديشة پول اندوزي نبوده و بدينسان انبارها آكنده است. اينها همه نتيجة آن انديشة غلط است.

(پرچم روزانه شماره هاي 38 و 39 سال يكم ، 16 و 17 اسفند ماه 1320)