پايگاه : يكصد سال پيش پدران ما كه زير فشار ستم و بيداد قاجاريان كوفته و لگدمال گرديده بودند به ايستادگي قهرمانانه اي كه تا آنروز بيمانند بود برخاستند و با كوششهايي به پيشوايي دو سيد و ديگران نخست خواستار « عدالتخانه» شده و سرانجام توانستند « فرمان مشروطه» را از مظفرالدينشاه بگيرند.
اين جنبش از هر ديده كه بنگريم جنبش بزرگ و پر ارجي بود. مي توان گفت هر آيين ارجمندي از كشورداري كه امروز در اين كشور روانست ريشه در جنبش مشروطه دارد. هر پيشرفتي كه اين مردم پس از قاجاريان كرده اند از رهگذر اين جنبش بوده. بيشتر كارهايي كه رضاشاه در ايران روان گردانيد و در كارنامة او ميدرخشد پايه هايش در آن جنبش گزارده شده بود.
ليكن بر آگاهان پوشيده نيست كه مشروطه به انجام خود نرسيد و پيش از آنكه نتيجه هاي ارجمندتري از آن نمايان گرديده ايران را در ردة كشورهاي بزرگ جهان درآورد ، از توان افتاد و از راه خود دور شده به خودكامگي رضاشاه ، محمدرضاشاه و سرانجام ملايان دچار آمد.
چرا چنين شد؟!.. شرح علتهاي اين سرگذشت پر اندوه نيازمند گفتارهاي بسيارست و ما در اين پايگاه قصد آن داريم كه بدستياري نوشته هاي پرچم و پيمان آنها را يكايك آشكار گردانيم.
نخست در اين گفتار مي خواهيم تنها به ظاهر پيشآمدها پرداخته اين روشن گردانيم كه چگونه شور آتشين مشروطه خواهي و خودكامه ستيزي كم كم به ديكتاتور خواهي انجاميد.
نخست در اين گفتار مي خواهيم تنها به ظاهر پيشآمدها پرداخته اين روشن گردانيم كه چگونه شور آتشين مشروطه خواهي و خودكامه ستيزي كم كم به ديكتاتور خواهي انجاميد.
اين تاريخچه يكي از آن جهت سودمندست كه به ريشة ديكتاتوري نزديكتر آييم و آن را بهتر بشناسيم و از ديگر سو اين پايه ايست براي آشنايي با دوره هاي ديگر تاريخ معاصر همچون دورة فرمانروايي رضاشاه ، « دورة دموكراسي» (1320 تا 1332) و دوره هاي 1332 تا 1357 و 1357 تا امروز. اين گفتارها در اصل تاريخچه اي از حزبها بوده و براي آن نوشته شده كه نيك و بد حزبها در ايران دانسته شده و راه براي دانستن معني حزب گشوده گردد.
اين گفتار از نوشته هاي پرچم روزانه شماره هاي 44 ، 45 و 46 (اسفند ماه سال 1320) و پيمان سال هفتم شمارة چهارم (مهرماه 1320) گردآوري شده. در اين گفتار تاريخهاي قمري را به خورشيدي تبديل كرده ايم.
سي و چند سال پيش چون در ايران مردم بيدار شدند و جنبشي بنام مشروطه خواهي برخاست خواه ناخواه حزبها پيدا شدند. نخستين حزب در ايران دستة مجاهدان بودند.
تاريخچة اين دسته بكوتاهي آنست كه دو سال پيش از زمان مشروطه گروهي از ايرانيان در باكو ، گرد آمده يك حزبي بنام « اجتماعيون و عاميون» پديد آوردند و رئيس ايشان نريمان نريمانوف بود كه سپس يكي از كسان بنام گرديد.
اين جمعيت تازه بكار پرداخته بود كه در ايران داستان مشروطه پيش آمد و آنان كساني را از اعضاي خود برگزيده براي شركت در شورش بشهرهاي ايران فرستادند كه هنوز چند تن از آن كسان در تبريز و ديگر جاها زنده اند.
ولي در تبريز در همان ماههاي نخست شورش ، چند تن از سردستگان دست بهم داده در خود آنجا جمعيتي بنام « مجاهد» پديد آوردند كه چنانكه گفتيم نخستين حزبي در ايران بود.
در آنهنگام بچنين دسته اي نياز سختي بود. زيرا مشروطه تازه آغاز شده و هنوز دربار ايستادگي داشت و يكدسته ميبايست كه آن ايستادگي را بشكند و بمشروطه پيشرفت دهد ، و اينكار را مجاهدان كردند. بايد گفت اين دسته طبيعي ترين حزبي بود كه در ايران ، در آن دورة جنبش ، پديد آمد.
اين حزب با سادگي بسيار تشكيل يافت و با يك نظم و تندي پيش رفت. نخست تنها در تبريز بودند. سپس در تهران و گيلان و شهرهاي ديگر آذربايجان نيز پيدا شدند ، و چنانكه در تاريخ نوشته شده همين حزب بود كه با محمدعليميرزا [محمدعليشاه] نبردها كرد و سپس بخونريزيها پرداخت و سرانجام او را از تخت پايين آورد و از ايران بيرون راند. اين حزب بود كه پاية مشروطه را در ايران استوار گردانيد ـ اين حزب بود كه قهرماناني همچون ستارخان و باقرخان و حسين خان باغبان و يفرمخان و سردار محيي و يارمحمدخان و حيدرعمواغلي و عظيم زاده و ميرزا علي اكبرخان و ديگران بيرون داد.
پس از آن ، در سال چهارم مشروطه (پس از فتح تهران) دستة دموكرات برپا گرديد. كسانيكه اين حزب را بنياد نهادند حسن نيت نداشتند. آنان با دستهاي ديگري مي جنبيدند و غرضشان آن بود كه با پديد آوردن اين حزب ، دستة مجاهدان را كه اين زمان يك دستة بسيار نيرومندي گرديده و در ساية شركت بانقلاب آبرويي درميان مردم پيدا كرده بودند ، از اعتبار اندازند ، و بهرحال با حزب سازي اختلاف و كشاكش در ميانة آزاديخواهان پديد آورند.[اين سخن باري به سيد حسن تقيزاده باز ميگردد] ولي با اين سوء نيت بنياد گزاران ، چون بيشتر كسانيكه در آن ابتداء باين حزب درآمدند از پيشروان آزاديخواهان و خود مردان خونگرم و غيرتمندي بودند اين حزب نيز رونق و آبروي بسياري پيدا كرد و در سالهاي 1289 و 1290 مركزيتي بانديشه ها داد و در برابر « اعتداليان» كه بيشترشان همان درباريان پيشين بودند و بيش از همه به كند گردانيدن گردش چرخ انقلاب ميكوشيدند ايستادگي خوبي نمودند ، و در پيشآمد بازگشت محمدعليميرزا و در جنگها و نبردهاييكه برخاست شايستگي از خود نشان دادند.
اگرچه اين بار نيز جنگ را مجاهدان و بختياريان كردند و با دست اينان بود كه ارشدالدوله سردار محمد عليميرزا دستگير و كشته گرديده و خود محمدعلي شكستهاي پي درپي يافته به استرآباد [گرگان كنوني] گريخت ليكن در پارلمان و در تهران ايستادگي دموكراتها در برابر بدخواهان و پشتيباني آنان بدولت اثر بزرگي داشت.
سپس چون در همان سال روسيان التيماتوم داده سپاه تا بقزوين آوردند و ايران در برابر يك خطر بزرگي واقع شد ، در اين پيشآمد نيز دموكراتها در اظهار احساسات و ايستادگي شايستگي از خود نشان دادند. اگرچه بيك كاري موفق نشدند (و خود نمي توانستند شد) ليكن زبوني ننمودند.
در اهميت اين حزب آن بس كه روس و انگليس نبودن آنان را ميخواستند ، و چون پس از پذيرفته شدن التيماتوم ، مجلس بسته گرديد ناصرالملك و وزيران او كه فرصت يافته بودند بكندن ريشة اينان كوشيدند. از آنسوي در تبريز روسيان چند تن از اينان را كه ميرزا احمد سهيلي و آقا محمد ابراهيم و ديگران بودند بدار كشيدند.
سپس چون در سال1293 جنگ جهانگير اروپا برخاست و در ايران نيز تبدلاتي رخ داد مجلس بار ديگر باز شد ، در اين هنگام نيز دموكراتها جوش و جنب بزرگي از خود نشان دادند و بيك كار بزرگي برخاسته براي جنگ با دو دولت همسايه [روس و انگليس] از تهران مهاجرت كردند ، و با آلمانها و عثماني همدست شده با دسته هاي سپاه روس ، جنگ و خونريزي نمودند و دولت مركزي را بنام آنكه با روس و انگليس همدست ميباشد برسميت نشناخته خود ، در كرمانشاهان دولت ديگري بنياد نهادند. اينها نيز كارهاي حزب دموكراتست. اينها نيز در تاريخ ايران مؤثر افتادند و نامي از خود در آن يادگار گزاردند.
ولي در داستان مهاجرت يك چيزهاي ناستوده اي رخ داد ، زيرا آلمان براي پيشرفت مقاصد خود در ايران از دادن پول مضايفه نميكرد و ليره هاي بسياري سكه زده همراه خود آورده بودند. كساني از سران مهاجران به پول گرويده رفتار ناستوده اي كردند و اين ماية تنفر ديگران شد و در ميانه اختلافها رخ داد.
از آنسوي خود مهاجرت نتيجة نيكي نداد. يكدستة بزرگي از ژاندارم ايران و مهاجران در جنگ كشته گرديدند و آخرين نتيجه آن شد كه مهاجران پس از دو سال رنج و آوارگي از خاك ايران بيرون رفته در عثماني و ديگر جاها پراكنده گرديدند.
اين نافيروزيها نتيجه آنرا داد كه بيشتر آزاديخواهان نوميد گرديده كناره جويي كردند. بخصوص مردان پاكدامني كه جز رهايي اين كشور و توده را نميخواستند و درپي سود شخصي نبودند. اينان بيكبار دلسرد شده بكناري رفتند.
اين دلسردي و كنارجويي آنان نيز نتيجه آنرا داد كه ميدان براي كسان سودجو و آلوده دامن باز گرديد كه بنام آزاديخواهي يا دموكراتي بميان افتادند و بخودنمايي و سودجويي پرداختند. بايد گفت يك « تحولي» در عالم آزاديخواهي پديد آمد و دستگاه تغيير يافت.
اينزمان ده سال بيشتر ، از آغاز جنبش مشروطه ميگذشت. در آن ده سال بيشتر ، كم كم در تهران كساني پيدا شده بودند كه شيوة سودجستن و پول درآوردن را ـ از راه دسته بندي و
روزنامه نويسي و هياهو و دخالت در كار كابينه ها و هواداري از اين وزير و از آن وزير و مانند اينها ـ نيك ياد گرفته بودند.
در آن ده سال و بيشتر ، اين قبيل سودجويان از اين شهر و از آن شهر بتهران آمده و در اينجا مانده كم كم يكدستة بزرگي شده بودند.
بسياري از نمايندگان پارلمان از شهرها بتهران آمده و پس از پايان دورة وكالت باز نگشته و در اينجا مانده و از آن راهيكه گفتيم بپول اندوزي و خوشگذراني پرداخته بودند. اين كسان را در آن زمان « هوچي» ناميده اند ما نيز بهمان نام ميخوانيم.
آزاديخواهان غيرتمند و جانفشان از ميان رفته و اين هوچيان جاي آنانرا گرفته بودند.
در اين ميان در سال1296 شورش [انقلاب] روسيه رخ داد ، و اين شورش بزرگ كه در همة جهان تكاني پديد آورد در ايران نتيجه اش اين شد كه دولت بيكبار ناتوان گرديد و درهمه جا آزاديخواهان ـ يا بهتر گويم سرجنبانان بتكان آمدند و بيكرشته كارها پرداختند.
چنانكه گفتيم در تهران ميدان براي اين هوچيان باز مانده بود و اينان از پيشآمد استفاده جسته بيكرشته كارهاي ناستوده اي شروع كردند.
از همان آغاز شورش روسيه تا هنگاميكه رضاشاه رشتة اختيارات كشور را بدست گرفت ، كه نزديك به ده سال است يكدورة خاصي از تاريخ ايران ميباشد و در اين يكدوره اين هوچيان يك عامل مؤثري در كشور بودند و آسيبهاي بزرگي رسانيدند.
من اگر كارهاي اينان را بنويسم بايد يك كتاب جداگانه پردازم. در اينجا بي آنكه از كسي نامي برم بياد دو رشته از كارهاي ننگين ايشان ميپردازم :
نخست : اينان دخالت در سياست (يا بهتر بگويم هوچيگري) را پيشه اي براي خود گرفته از آنراه نان ميخوردند. بلكه دارايي مي اندوختند. هر نخست وزيري كه ميخواست كابينه تشكيل دهد ميبايست پولي درميان اينان تقسيم كند و بكساني از آنان در ادارات كار دهد ، وگرنه بهياهو پرداخته نميگزاردند كابينه پا گيرد و بكار پردازد.
اين يك رسمي شده بود و خود وزيران بآن عادت داشتند و دادن پول سختشان نمي آمد. بلكه اگر كسي ميخواست كابينه درست كند خود از پي اينان ميفرستاد و نويد پول ميداد و براي برانداختن كابينة حاضر بكارشان واميداشت. اين معاملة رايجي بود.
از اين رو يك كابينه نميتوانست بيش از دو يا سه ماهي دوام كند. زيرا اينان پولي را كه ميگرفتند و ميخوردند و تمام ميكردند ، بايستي اسبابي فراهم كنند كه دوباره پول گيرند. از اينرو بايستي بسراغ يك خريدار تازه اي روند و يا او بسراغ اينان بيايد.
اينكه نوشتم كه در بيست و چند سال پيش چون در يكسال چهار كابينه عوض شد آنها را « كابينه هاي چهار فصلي» ناميدند ، يكي از علل آنها دخالت همين دستة هوچيان بوده.
از اينان در اين زمينه ها كارهاي بسيار زشتتر هم سرزده كه مي بينم اگر بنويسم بغيرت ايرانيگريم خواهد برخورد و اينست خامه را نگه مي دارم ـ از آنسوي براي آنكه گفته هايم بيكبار بي دليل نباشد تنها يكداستاني را ياد ميكنم.
از رضاشاه پهلوي يادداشتهايي در دست است كه خود اسناد گرانبهاييست.
در آن يادداشتها از بسياري از اين هوچيان نام برده و خيانتهايي را كه از هر يكي سرزده ذكر كرده از جمله دربارة يكي از آنان چنين مي نويسد :
" اين مرد طماع در داستان جمهوريت بنزد من آمد[ه] پول خواست. من چون ندادم رفت پيش محمد حسن ميرزا و از او پولي گرفت و با من بمخالفت پرداخت."
در همان يادداشتها يك تلگراف رمزي را كه محمد حسن ميرزا ببرادرش احمد شاه فرستاد و كليدش بدست افتاد و كشف گرديده نقل ميكند.
احمد شاه در پاريس بوده محمد حسن ميرزا باو تلگراف ميكند : "سي هزار تومان كه فرستاديد و باطرافيان داديم كمست. اينها بطمع پول براي ما كار ميكنند. زود حوالة ديگري بفرستيد".
اين يك نمونه اي از كارهاي آن ناكسانست. نيك بينديشيد كه يك مردي[سردار سپه] در كشور پيدا گرديده و ميخواهد رئيس جمهوري باشد ، و يك جنبشي در توده بنام اين موضوع پديد آمده. آيا يك ايراني چه بايد كند؟... نه آنست كه اگر آنرا بسود توده ميداند بايد ياري كند ، و اگر نمي داند بايد به جلوگيري پردازد؟!..
ببينيد تا چه اندازه بيشرميست كه در چنان پيشآمدي كساني تنها در انديشة پول گرفتن باشند و رو باينسو و آنسو آورده آشكاره پول بخواهند.
آيا ميتوان پنداشت كه رضاشاه تهمت زده؟!.. آيا ميتوان گفت كه دروغ باو بسته؟!. من از رضاشاه هواداري نميكنم. ولي بآن جايگاه باور نكردنيست كه بيك هوچي پست تهمت بندد. رضا شاه را اگر هم بد بدانيم چنين گماني باو نخواهيم برد.
از اين گذشته ما خود آن كسان را مي شناسيم. ما خود ميدانيم كه كارشان اين بوده و براي پول گرفتن بوسيله هاي بسيار زشتتر از اين دست مي زده اند.
همان كسي را كه رضاشاه مينويسد ، او خود گفتاري در يكي از روزنامه هاي آن زمان نوشته بمناسبتي چنين ميگويد :
"بعضي بمن ميگويند از سياست بركنار باش. ولي من اينرا صلاح نميدانم. زيرا اديب الممالك چون از سياست دست برداشت از گرسنگي مرد".
همين دو جمله كافيست كه او را بشناسيد. نخست ببينيد سياست چه چيز را مي گويد.
اديب الممالك يك شاعري بود اينرا ستايش ميكرد و پول ميگرفت و او را هجو ميكرد و پول ميگرفت. اين رفتار زشت يا هوچيگري او را دخالت در سياست مي شمارد. دوم دخالت در سياست را يك كسبي ميداند و آشكاره ميگويد : اگر دست بردارم گرسنه خواهم ماند.
دوم : اينان حزب يا جمعيت درست كردن را يك بازيچه اي گردانيدند. نخست در ايران حزب بزرگي بود « حزب دموكرات» ، و چون آنان را تندرو مي شماردند يك دسته در برابر آنان خود را « اعتدالي» ميناميدند. ولي در زمان اين هوچيان آن ترتيب هم بهم خورد و بسياري از آنان نظيره سازي كرده خود حزبهائي پديد آوردند و كم كم اينكار رواج گرفته تا بآنجا رسيد كه حزب سازي از آسانترين كارها شمرده شد كه هركسي همينكه ميخواست ، با چند تن از آشنايان فراهم نشسته يك جمله اي را بهم بافته و آنرا« مرامنامه» مي ناميدند و يك نامي بروي خود گزارده يك مهري نيز مي كندند و با اين چند مقدمه اي حزبي پديد مي آوردند.
كم كم كار برسوائي كشيده و نامهاي موهون بسياري از « كميتة آهن» و « تجدد ايران» و« جامعة تبليغ» و « دموكرات نصرت» و « دموكرات مستقل» و « كميتة اتحاد شرق» و « اتحاد بشر» و « اصلاح طلبان» و بسيار مانند اينها بيرون ريخت.
اساساً حزب سازي يك افزاري در دست هوسبازان و طمعكاران گرديد. مثلاً فلان السلطنه يا بهمان الدوله ميخواست نخست وزير گردد و مي فرستاد ستاد [؟] يكي از سردستگان هوچيان را بنزد خود مي خواند و با او بشور مي نشست كه از چه راه وارد شود و آن سر دسته پاسخ داده چنين ميگفت : " بايد يك حزبي درست كنيم". اين يكي از كارهاي رايج آنزمان بود و بسياري از وزيران براي خود حزبي مي ساختند.
اين زمان ، صد يك مردم نميدانستند حزب براي چيست و چه نتيجه اي را از آن بايد خواست و از چه راهي بايد پيش رفت. شما اگر پرسشي در اين زمينه ها از ايشان ميكرديد پاسخي نميتوانستند داد. تنها چون شنيده بودند در اروپا حزبهايي هست و از آنسوي حزب دموكرات را كه بازمانده از زمان پيش بود ميديدند ، بتقليد آنها حزبها ميساختند.
مثلاً در تبريز چون دموكراتها بودند (پس از شورش روسيه دوباره برپا شده بود) يكدستة ديگري خود را « سوسيال» خواندند ، باز گروهي نام « ديموكرات نصرت» روي خود گزاردند. شنيدنيست كه اسماعيل آقا يا سيمقو كُرد معروف[كه سالها در شهرهاي آذربايجان به تاراجگري و خونريزي سرگرم بود و گردن از فرمان دولتهاي مركزي كشيده با سپاهيان مي جنگيد] از اين حزب بوده است و من نامه هاي او را كه بكميتة حزب در تبريز نوشته در دست ميدارم.
خواهند پرسيد : اين حزبها كه تشكيل مي يافت به چكار مي پرداختند؟.. مي گويم : جز باين نميپرداختند كه با حزب هاي ديگر همچشمي و دشمني نمايند و در نشستهاي خود يا در روزنامه ها بدگويي از يكديگر نمايند ، و اگر توانستند خود و بستگانشان را در ادارات جا دهند ، و گاهي يك ورقه « بياننامه» نشر كنند ، يا در جايي گرد آمده « ميتينغ» [ميتينگ= گرد هم آيي] دهند ، بيايند و بروند ، هفته اي دو سه روز گرد هم آيند و نشست برپا كرده بگويند و بشنوند ، و برسرچيزهاي بيهوده با هم مجادله نمايند ، و بدينسان چند ماهي بسر برده ، و از بيمقصدي و بيكاري كم كم سست گرديده رو بتفرقه گزارند ، و از حزب جز تابلوي سياهش باز نماند. اينهاست كارهاييكه احزاب سياسي بآن ميپرداختند.
اينان آنچه هيچگاه نمي انديشيدند و بديده نميگرفتند نيازمندي هاي كشور بود. شما ببينيد در ايران « سوسياليسم» چه تناسب داشت؟!.. در كشوري كه نه كارخانه ها بود و نه گروههاي كارگران ، مرام « سوسياليسم» چه پيشرفت توانستي كرد؟!.. شگفت تر از همه آنست كه در اين حزب سوسيال چند تن از ديه داران عضويت داشتند. اينان از دموكراتها رنجيده و باين حزب كه در برابر آن برپا شده بود گراييده و مرام نامه اش را كه آشكاره بزيانشان بود نخوانده بودند.
در اين حزبها كسي را با مرام نامه كار نبود و كمتر كسي آنرا ميخواند. هركسي بخيال ديگري باينها ميپيوست و هركسي جز سود خود را نميجست. مثلاً اسماعيل آقا كه به « ديموكرات نصرت» پيوسته براي آن بوده كه با دست اين دسته و با دادن ششصد تومان پول نشاني و لقبي از محمدحسن ميرزاي وليعهد بگيرد و باين مقصود خود نيز نايل گرديده. از اينسوي اين دسته كه او را پذيرفته اند كاري با انديشة او نداشتند و تنها اين ميخواسته اند كه بنام « اسماعيل آقا» تفاخر كنند.
يكي از زمانهايي كه بازار حزبسازي گرم ميگرديد هنگامي بود كه انتخابات آغاز مي يافت. در اينجا بود كه رسواييها از اندازه ميگذشت و چند نام موهون ديگري بيرون مي آمد و هرروز برگهايي براي نشان دادن كانديدهاي اين حزب انتشار مييافت.
براي آنكه سخنم بي دليل نباشد برخي جمله ها را از سر مقالة « عصر جديد» كه در سال 1296 بهنگام انتشار آگهي انتخابات دورة چهارم مجلس نوشته در پائين مي آورم. عنوان گفتار « تجهيزات براي انتخابات» است و در زير آن پس از جمله هايي مي نويسد :
"دوباره مي بينيم در محيط سياست تهران جنب و جوشهايي توليد و هركس و هردسته در صدد تأمين آتيه است. احزاب سابق تشكيلات منحل شدة خود را تأسيس و قواء خود را تجهيز مي نمايد ـ احزاب تازه در شرف تشكيل ـ حكاكان مشغول كندن امهار ـ مطبعه ها مشغول طبع اعلانها ، پروگرامها ، مرامنامه ها ميباشند.
از قراري كه ميشنويم يك فرقه بنام سوسيال دموكرات ، يك فرقه بنام حاميان برزگران ، يك فرقه بنام وداديون يا اتحاد ملي تشكيل شده. فرقة سوسيال دموكرات ( و مطابق مهر فرقه كه ديده شد سوسياليست دموكرات) چندان بي سابقه در ايران نبوده. بعلاوه با بودن آن در ممالك ديگر محتاج بتوضيح نيست. فرقة طرفداران بزرگ نيز بطوريكه شنيده ايم از سه چهار نفر تجاوز نميكند. حزبي كه ميگويند فعلاً داراي چهل و پنجاه نفر جمعيت شده است فرقة وداديون يا اتحاد ملي است.."
چند سال ايران گرفتار اين حزبها بود. تهران كه مركز كشور است مركز اين سياهكاريها نيز گرديد. در اين شهر بزرگ دسته بندي و هوچيگري بيرون از اندازه شد و براستي دست و پاي دولت را بست.
فلان روضه خوان و بهمان ساعتساز ، و فلان پنبه زن و بهمان شاعر ، ميداني پيدا كرده ميرفتند و مي آمدند ، و مي نشستند و ميگفتند ، و از اينكه « سياستمدار» شده اند و با اين وزير و آن وزير روبرو مي نشينند بخود مي باليدند و لذت بي اندازه مي بردند ، و كلمه هاي تاكتيك ، پرنسيب ، ديسيپلين ، ايده آل ، دموكراسي ، سوسيالزم ، آنارشي ، اوليگارشي و مانند اينها را سرماية دانشي براي خود گرفته پياپي بزبان ميراندند. كوتاه سخن : يكمشت بدنهادان از بينوايي توده بنوايي رسيده و بهيچوجه دست از كارهاي خود بر نميداشتند.
در سالهاي 1297 و 1298 ، بهنگاميكه رشتة ايمني در سراسر كشور از هم گسيخته و راهزنان بنام ، از نايب حسين كاشاني و پسرش ماشاءالله خان ، رضا جوزاني ، جعفر قليخان ، رجبعلي ، خليل ، رمضان باصري و ديگران پيدا شده و هر يكي براي خود دستگاه كامراني چيده بودند ، در پايتخت كشور نيز اين حزب سازان و هوچيان مجال آسايشي براي مردم نگزارده و با جست و خيزهايي كه جز سياهكاري نتوان ناميد روز ميگزاردند.
همين ها در ايران ديكتاتوري پديد آورد. همين زشتكاري ها باعث شد كه مردم از آزادي نفرت نمودند و چشم براه ديكتاتوري دوختند.